نگاهی به زندگی تامارا بونکه/ زنی که «چه» را دوست داشت
شیرین افشار
تامارا بونکه در آرژانتین به دنیا آمد، سرزمینی که آفتابی گرم، زیبا و درخشان داشت. سرزمینی که والدینِ تامارا از ترس نازیها به آن پناه آورده بودند. مادرش، نادیا به خانوادهای یهودی تعلق داشت که ساکن اودسه بودند. نادیا در برلین با پسر کارگری به نام اریش بونکه آشنا شد که معلم ورزش بود. آشنایی کوتاهمدت اریش و نادیا به ازدواج ختم شد ولی آلمان جایی نبود که آن دو بتوانند زندگی نوپایشان را با آرامش در آن آغاز کنند. در ۱۹۳۵ بونکهها که گویی انقلابی بودن در خانوادهشان موروثی بود و به اندیشه کمونیستی دلبستگی عمیقی داشتند، به آرژانتین گریختند و دو سال بعد بود که تامارا در بوئنوسآیرس به دنیا آمد. تامارا هنوز نوجوان بود که جنگ جهانی دوم تمام شد و پدر و مادر قصد کردند به آلمان بازگردند، البته به پاره شرقی آلمان.
بازگشت به پاره کمونیست آلمان برای بونکهها، به یافتن راهی درست در زندگیشان میماند. اریش بونکه معلمی را از سر گرفت و نادیا از بازگشت به سرزمین مادری خود خرسند بود. پدر و مادر تامارا احساس میکردند عاقبت به جایی بازگشتهاند که به آن تعلق دارند اما برای تامارای ۱۵ ساله که از آرژانتین گرم و آفتابی به شهری سرد و ابری رفته بود، اوضاع خیلی فرق داشت. زندگی در مکانی دلگیر و غمزده که به تازگی نامش را «استالین اشتات» گذاشته بودند، چندان جذاب و خواستنی نبود اما عضویت در حزب سوسیالیستی اس.ای.دی در آلمان شرقی میتوانست تا حدودی علایق سیاسی این دختر جوان را راضی کند. با این همه، همچنان دلش برای آرژانتین، و موسیقی، زبان، عادات و روحیات مردم آنجا تنگ بود و مترصد فرصتی که سرنوشت او را به امریکای لاتین بازگرداند.
او در ۱۹۵۸ به دانشگاه هومبولت رفت و در رشته رومانیستیک [رشتهای که در آن درباره زبانهای منشعب شده از زبان لاتین تحقیق میشود] نامنویسی کرد و البته وظایف حزبیاش در اس.ای.دی را با جدیت و با امید به اینکه بعدها در آرژانتین برای پیشبرد خواستهای طبقه کارگر مبارزه کند، انجام میداد. تسلط تامارا به دو زبان، او را برای رهبران سوسیالیست حزبش، نیرویی کارآمد و مفید میساخت. از او انتظار میرفت دانشجویان اهالی امریکای لاتین را زیر نظر داشته باشد و با آنها که مستعدتر و با انگیزهتر به نظر میرسند، ارتباط برقرار کند. امریکای لاتین در آن سالها مهد تحولاتی انقلابی بود و جریانهای سوسیالیستی ریز و درشت بسیاری در آن فعالیت داشتند.
در سال ۱۹۶۰ و در جریان سفر چهگوارا به آلمان شرقی، تامارا از نزدیک با وجهه هیجانانگیزتری از سوسیالیسم و مبارزه انقلابی آشنا شد. با چهگوارای افسانهای ملاقات کرد و به شدت تحت تاثیر او واقع شد. او که به دیدن همحزبیهای خشک و جدی خود در کت و شلوارهای ارزان قیمت عادت کرده بود، ناگهان کوباییهایی را میدید که لباس جنگ بر تن دارند، سیگار برگ میکشند و نطقهایی پرحرارت و شورانگیز بر زبان میآورند. در لایپزیک، تامارا مترجم چهگوارا شد و البته مجذوب عقایدش، سخنانش، و رفتارش. چهگوارا هم مانند تامارا زاده آرژانتین بود اما به انقلاب کوبا پیوسته بود و در پی انقلاب در هر گوشهای از جهان بود. چهگوارایِ جذاب، هم او که قهرمان نسل تامارا بود، حالا که این قدر نزدیک و در دسترس بود، بیشترین انگیزهها و دلایل را برای همراه ساختن جوانانی چون تامارا فراهم میکرد. تامارا هم میخواست مانند چهگوارای محبوب باشد. او با اندیشههای انقلابیون کوبا همراه و همدل شد و یک سال بعد، در ۱۹۶۱ به عنوان مترجم راهی کوبا شد، سفری به امریکای لاتین که بازگشتی نداشت.
تامارا در کوبا با چهگوارا همراه میشود و وقتی این مرد از او میخواهد که در کنار یکدیگر انقلابشان را به تمام امریکای لاتین بکشانند، تردید نمیکند. تامارا از سال ۱۹۶۳ برای سازمان امنیت کوبا کار میکند و در این مدت اصلیترین نام مستعار او «تانیا» بود. با این همه او با نامها، گذرنامهها، هویتها، آرایشها و مدلهای مختلف مو و لباس به جاهای بسیار مختلفی سفر میکرد. حتی یک بار به برلین رفت و در نزدیکی خانه پدریاش سکونت کرد، بیآنکه خبری از خود به والدینش بدهد یا به دیدارشان برود.
تنها دلخوشی نادیا بونکه، مادر تامارا پس از سفر دخترش به کوبا، دریافت نامههای دختر بود. تامارا ۳۹ نامه به مادر نوشت که ترجیعبند بسیاری از آنها این عبارت بود: «میدانم که شما صبر خواهید داشت و در این مورد با شادی بسیار، صبوری خواهید کرد زیرا میدانید که من به وظایف انقلابی خودم عمل میکنم و میدانم که فعالیتهای انقلابی من برای شما نیز، همچون خودم، همواره در اولویت قرار دارد.»
در نهایت تامارا با نام جعلی «لورا گوتیرز» به بولیوی رفت، به آخرین سفر ماجراجویانهاش. ماموریت او در بولیوی این بود که با برخی مقامات محلی ارتباط برقرار کند و بررسی کند که آیا کارگران و کشاورزان برای یک قیام انقلابی آمادگی دارند یا نه. او دو سال تمام بدون آنکه هویتش را لو دهد، آنجا زندگی کرد. در یکی از مجموعههای مربوط به اطلاعات و ارتباطات در کاخ ریاستجمهوری بولیوی مشغول به کار شد و به فرزندان رییسجمهور، زبان آلمانی یاد میداد. خوزه زاپاتا، نویسنده کتابی درباره سرگذشت او بعدها مدعی شد که چریک تامارا (تانیا) با مردان ثروتمند و با نفوذ بولیوی روابطی به هم میزند، اما برای حفظ ظاهر و برای اینکه تابعیت بولیویایی بگیرد، با یک پسر بومی از اهالی آن کشور ازدواج میکند.
وقتی در سال ۱۹۶۶ چهگوارا و همرزمان چریکش به بولیوی رفتند تا در جنگلهای آن کشور آتش انقلاب سوسیالیستی را برافزوند، تامارا هم تصمیم میگیرد به جنگل برود و اگر لازم شد، در کنار چهگوارا کشته شود. تامارا و اسطوره به ظاهر شکستناپذیرش، چهگوارا، در مسیری بیبازگشت و رو به افول قرار داشتند. چهگوارای محبوب در صدور انقلاب به کنگو شکست خورده و با رهبر کمونیستهای بولیوی اختلافنظر پیدا کرده بود. او به تامارا دستور داد در لاپاز بماند اما کمی بعدتر که هویت تامارا فاش شد، چارهای جز پیوستن به چریکهای جنگل باقی نماند. چریکها در دو دسته نسبتا کوچک در میان درختان جنگلهای بکر و زیبای بولیوی ساکن بودند و برخی روزها هم بیهدف وقت میگذراندند. اخبار ضد و نقیضی درباره چریکهای جنگل وجود داشت.
برخی گفتهاند که تامارا در روزهای آخر بسیار بیمار بوده و برخی دیگر گفتهاند که او در آخرین روزهای زندگیاش حامله بوده است. معلوم نیست اگر چنین چیزی صحت داشته، پدر فرزندش چه کسی بوده است هرچند شایعهسازان در این مورد هم بیکار نبودهاند و فرزند احتمالی را به چهگوارا نسبت دادهاند. تنها چیزی که واضح به نظر میرسد عباراتی است که در آخرین نامههای تامارا به مادرش وجود دارد، آنجا که نوشته بیشتر از قبل میخورد و میخوابد. در هر حال، در روز ۳۱ اوت ۱۹۶۷ دستهای که تامارا بونکه در آن بود، به دام میافتد و همه چریکهای اسیرشده تیرباران میشوند. جنازه تامارا روزهای متمادی در ریوگرانده باقی میماند. شش هفته بعد چهگوارا هم کشته میشود، مردی که کسی تصور نمیکرد بتوان روزی متوقفش کرد، دیگر از میان رفته بود. قاتلان چریکها، جنازههای کشتهشدگان را جایی پنهان کردند تا اثری از تامارا و چهگوارا و دیگر مبارزان همراهشان باقی نماند.
نزدیک به دو ماه بعد، مادر تامارا هنوز از مرگ او خبر نداشت اما یک روزنامه بولیویایی عکسی از رییسجمهور، رنه بارینتوس را چاپ کرد که کنار جسد یک زن که نامش لورا گوتیرز و جاسوس خوانده شده بود، ایستاده بود. چند روز بعد، مادر و پدر تامارا خبر مرگ دخترشان را دریافت کردند. در یکی از روزهای اکتبر ۱۹۶۷، پیش از آنکه آفتاب به نیمه آسمان برسد، کارمند عالیرتبهای از وزارت کشور کوبا تکه کاغذی در دست مادر گذاشت. روی کاغذ نوشته شده بود که دخترش مرده است. کارمند عالیرتبه گفت که تامارا به شکل قهرمانانهای کشته شده است.
در برلین، مادر به دفتر روزنامهای رفت تا آگهی فوت دختر پارتیزانش را چاپ کند: «با کمال تاسف اطمینان حاصل شد که دختر عزیز و شجاع، خواهر، خواهرزاده، خواهر شوهر، و رفیق ما، تامارا بونکه با نام مستعار «تانیا» که یازدهم نوامبر ۱۹۳۷ در بوئنوسآیرس به دنیا آمد، در تاریخ ۳۱ اوت ۱۹۶۷ در ریوگرانده در بولیوی کشته شده است. او جوانی خود را وقف مبارزه انقلابی برای آزادی و استقلال مردم امریکای لاتین کرد و در این راه کشته شد. ما همواره خاطره او را زنده نگه خواهیم داشت.»
در دوران حکومت سوسیالیستی در آلمان شرقی، بیش از ۲۰۰ کلوپ جوانان به نام تامارا بونکه وجود داشت، او قهرمان بود و اسطورهای که رهبران سوسیالیست از او میساختند بیش از همه به کار تبلیغات حزبی و گروهیشان میآمد. هر تصویر دیگری که میخواست ماجرای تامارا را به گونهای دیگر روایت کند، با مقاومتهایی جدی روبهرو میشد. کنراد وولف، کارگردان اهل آلمان شرقی دو بار کوشید تا فیلمی درباره زندگی تامارا بسازد اما در هر دو بار اس.ای.دی مانع میشد. انگار ابهام اصلی در این بود که هیچکس نمیدانست چگونه باید با شخصیت تامارا و ماجرای مبارزاتیاش برخورد کند. شاید او قهرمان شکنندهای به نظر میرسید که بهتر بود تصویری روشن از خودش و عملکردش در دست نباشد. تنها نامی از او کافی بود.
اما وقتی پارههای غربی و شرقی آلمان به هم پیوستند و دیوار برلین فرو ریخت، خاطره تامارا هم دستخوش تحولی مهم شد. در این میان تنها یک زن بود که بیوقفه خود را موظف به حفظ خاطرات تامارا میدانست، مادرش، نادیا. او هر سال به کوبا میرفت و وقتی در سال ۱۹۹۸ استخوانهای منسوب به تامارا را به کوبا آوردند، مادر به مزار دخترش شتافت، بر تابوتش بوسه زد و عزاداری مفصلی برایش انجام داد.
داستان تامارا بونکه، خریداران بسیار دارد، میتوان درباره آن کتابها نوشت و فیلمها ساخت اما مادر مصر است تا زمانی که زنده است، اسطوره دخترش خدشهناپذیر روایت شود و هر روایت دیگری با تلاشهای بیوقفه او محکوم به شکست خواهد بود. او به دقت میداند که در کدام صفحه از کتاب فولکر اسکیرکا، درباره زندگی فیدل کاسترو، اسطوره دخترش زخم برداشته، صفحه ۲۳۳، آنجا که نوشته شده تامارا ماجرایی عشقی با چهگوارا داشته و برای کا.گ.ب کار میکرده است. نادیا از اسکیرکا شکایت کرد و پیگیر رسیدگی به این پرونده شد. ابرهارد پانیز، نیز که کتاب «راه ریوگرانده» را درباره تامارا نوشت، با گرفتاریها و دردسرهایی مشابه مواجه شد. نادیا تمام تلاشش را کرد تا جلوی انتشار این کتاب را بگیرد و بالاخره کتاب خوزه زاپاتا نیز با پیگیریهای نادیا، از بازار جمع و فروش آن ممنوع شد. نادیا در سال ۱۹۹۷ به مسکو رفت و از دفتر مطبوعات خارجی روسیه نامهای گرفت با این مضمون که «به شما اطمینان میدهیم که دفتر ما هیچگونه اسناد و مدارکی مبنی بر همکاری تامارا بونکه با کا.گ.ب در دست ندارد.»
برای مادر، مبارزه برای حفظ میراث دختر هنوز ادامه دارد. پس از ماجرای کتاب زاپاتا، نادیا در مصاحبهای تاکید کرد که «این نویسندهها گمان میکنند که من زن پیری هستم و دیگر هیچ چیز را به یاد ندارم ولی اشتباه میکنند.» در خانه مادر، کمدی پر از اسناد و عکسهای مربوط به دخترش وجود دارد. همه جا تابلوهای نقاشی و عکس از چریک تانیا روی دیوارها آویزان هستند، بشقابهای یادبود، مدالهای رنگارنگ، دستههایی از روزنامههای کوبایی،... و هر آنچه ردی از خاطرهای دوردست از دختری زیبا و جوان برای مادری تنها و دلشکسته را در خود داشته باشد.
نظر شما :