واپسین لحظهها با چهگوارا/ روایت دختری که آخرین عشق چریک بود
نسترن توکلیان
***
در بهار جوانیام بودم. زیبا، شجاع، و آماده خطر کردن. در دنیایی سیر میکردم شبیه افسانههای پریان. سپتامبر ۱۹۶۷ بود که شنیدیم پارتیزانها دارند میآیند. آن موقع هیچ نمیدانستم که مساله چقدر جدی است. فقط خبر را از رادیو شنیده بودم. چیزی که میشنیدم برایم به اندازه صدای باران بیمعنی بود. هیچ نمیدانستم چهگوارا کیست. فقط میدانستم سردسته گروه پارتیزانهاست و مبارزی است که در تندخویی دومی ندارد. و این را هم میدانستم که انسان بسیار دنیا دیدهای است. کنجکاو بودم که از نزدیک ببینمش.
روز هشتم اکتبر بود. داشتم برای درس دادن به سمت مدرسه میرفتم، اما وقتی به لاهیگویرا رسیدم، از ترس سر جایم خشک شدم. انفجار بود و انبوه دود. یک هواپیمای نظامی بالای سر در آسمان دور میزد. یک مرد نظامی دستی به شانهام زد و گفت: «گریه نکن عزیزکم. جنگ پارتیزانی تمام شد.»
همان روز، تقریبا نزدیک غروب، یک لحظه از پنجره کلاس «چه» را دیدم. به سختی راه میرفت و دو سرباز نگهبان همراهیاش میکردند. هوا تاریکتر از آن بود که بتوانم قیافهاش را ببینم. آن شب، در همان مدرسهای که من درس میدادم بازداشت بود. از مدرسه سخت مراقبت میکردند و به هیچکس هم اجازه نمیدادند چهگوارا را ببیند.
صبح روز بعد، یکی از سربازها داشت به اخبار رادیو گوش میکرد و من شنیدم که در اخبار اعلام شد «چه» در جنگل بولیوی مرده است. این خب کنجکاوی من را برانگیخت، چون به چشم خودم دیده بودم که او وارد لاهیگویرا شده است. بلافاصله تصمیم گرفتم به مدرسه بروم و رودررو او را ببینم تا بپرسم برای چه دارد اینجا میجنگد.
تعداد نگهبانها در آن ساعت خیلی کم بود، بنابراین من درست جلوی درگاه اتاق ایستاده بودم، اما او در انتهای اتاق روی یک صندلی نشسته بود و نمیتوانستم درست صورتش را ببینم. سربازی که از «چه» نگهبانی میکرد از من پرسید: «خولیا اومدی "چه" رو ببینی؟ باشه. میتونی بیای تو.» و من هم وارد اتاق شدم.
از لحظهای که پا به اتاق گذاشتم «چه» به من خیره شده بود و چشم از من برنمیداشت. من هم به او خیره شدم. لبخند میزدم و کمی هم خجل شده بودم اما بیشتر از هر چیز حیرت کرده بودم. در ذهن کنجکاوم او را مردی زشت و پلید تصور کرده بودم، اما حالا اینجا مردی به غایت زیبا میدیدم. سر و وضعش خیلی درب و داغان بود و میشد با یک ولگرد اشتباهش گرفت، اما چشمانش میدرخشید. شادی عظیمی مثل درخشش ناگهانی نور دلم را روشن کرد.
گفت تو خیلی دلنشین و مهربانی. پرسیدم برای چه میجنگد و او جواب داد برای آرمانهایش. گفت ما اشتباه میکنیم که او را آدم بدی میدانیم. گفت دارد برای محرومین و فرودستان میجنگد. از من خواست به او غذا بدهم و من هم برایش از خانه کمی سوپ آوردم. آنقدر گرسنه بود که یک نفس سوپ را سرکشید. وقتی داشت غذا میخورد نمیتوانستم چشم از او بردارم.
بعد او را بیرون آوردند و نگاهی پرشور و آتشین بین ما رد و بدل شد. چشمانش روی من ثابت بود اما من تحمل نگاهش را نداشتم. خیلی قدرتمند و تند و تیز بود. خودم را پشت آدمهای دیگر مخفی کردم، اما از همان پشت سرک میکشیدم تا ببینمش. به نوعی، من هم نمیتوانستم نگاهش نکنم. اما از زیر چشم. در یک لحظه «چه» چرخید و چنان نگاهی به من کرد که مهر آن هنوز روی قلبم باقیمانده. هیچ راهی نداشتم جز اینکه عاشقش شوم. زیباییاش میخکوبکننده بود.
بعد به سمت خانه برگشتم. در لحظه ورود به خانه صدای تیربار شنیدم. سر جایم خشک شدم و بعد برگشتم و به سمت مدرسه دویدم. جلوی درگاهی جسد را دیدم که در اتاق افتاده بود؛ با دستان گشوده و چشمان باز. نگاهش به سمت در بود. نگاهش به من بود. فکر کردم زنده است. میخواستم همینطور به او خیره بمانم به این امید که شاید بالاخره پلک بزند یا صورتش تکانی بخورد، اما هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد، کمکم آن تهرنگ آبی مرده در چشمانش پدیدار شد. صورتش درست مثل چهره عیسی مسیح شده بود و من غم عظیم و عمیقی در دلم احساس کردم. میخواستم پا به فرار بگذارم اما پاهایم حرکت نمیکردند. آنجا، جلوی آن جسد ایستادن کار بسیار سختی بود. جسد مردی که دیدارم با او آنقدر کوتاه اما آنقدر پرشور و سنگین بود. در گوشم طنین صدایش را پررنگ و واضح میشنیدم. حرف زدنش مثل آدمهای تحصیلکرده و با فرهنگ بود. با وقار و با متانت. مثل یک آقا.
«چه» آن مرد وحشی و بیرحمی نبود که به ما باورانده بودند. نه. در چشم من او یک انسان زیبا، جوانمرد، و فرهیخته بود. باور ندارم هرگز هیچکس دیگری مثل او در دنیا پیدا شود. هرگز.
همین امروز میتوانم «چه» را جلوی چشمانم ببینم که به لاهیگویرا وارد میشود. میتوانم او را درست مثل لحظه اولی که دیدمش ببینم. همان لحظهای که از دیدن چهرهاش میخکوب شدم. و میتوانم جسد همان مرد را هم ببینم که بر زمین افتاده، اما هنوز همان قدر زیباست. تصویر «چه» بر وجود من خالکوبی شده است.
نظر شما :