موسی غنی نژاد: جراحیهای اقتصادی مردم را به مشارکت ترغیب نمیکنند
مجید یوسفی
***
در تاریخ اقتصادی ایران چهار مقطع وجود دارد که به تعابیری میتوان آنها را به جراحی اقتصادی تعبیر کرد. به نظر میرسد نخستین دوره در اوایل قرن و آغاز به کار رضا شاه باشد. در سالهای پس از مشروطه در مجلس اول و دوم، تجار و بازرگانان بسیاری در اقتصاد ایران حضور فعال داشتند، اما در مجلس سوم و چهارم آنها به تدریج حذف میشوند. حتی در سالهای 1323 و 1324 که امین الضرب به عنوان یکی از مهمترین حامیان مشروطه فوت میشود، در مطبوعات و افکار عمومی بسیار کمرنگ منعکس میشود یا در سالهای دهه دوم قرن کمتر از امین الضرب یا معین التجار و امثالهم میشنویم. گویی این افراد که در روزگاری نه چندان دور در روند سیاسی و اجتماعی ایران نقش بسزایی داشتهاند دیگر حضور ندارند و نداشتهاند. دلیل این مساله نیز میتواند چرخش رضا شاه از دهه دوم قرن برای شروع به صنعتی کردن ایران باشد که دیگر تجار سنتی نمیتوانند نقشی در آن داشته باشند. حال پرسش این است که این تغییر ناگهانی در ایران با چه تمهیداتی صورت گرفت؟ به نظر شما ایده صنعتی کردن ایران از کجا آمد؟ آیا این احتمال که ایده ایران صنعتی، از حلقه برلن که در معیت رضا شاه بودند مانند کاظم زاده(ایرانشهر)، سیدحسن تقی زاده و... آمده باشد، درست است؟ چقدر آن دوران را مناسب این تغییر میدانید و این تعبیر را قبول دارید که این تحول یک نوع جراحی بود؟
واقعیت این است که با مشکلاتی که در دوران مشروطه پیش آمد، برتخت نشستن رضا شاه تبدیل به ضرورت آن دوره شد. همانطور که میدانید بعد از انقلاب مشروطه، ایران دو دهه درگیر هرج و مرج و عدم تمرکز سیاسی بود. مانند برانگیختن خانها در کشور از شمال، جنوب شرق و غرب که ادعاهای خودسری داشتند و کشور را در آستانه خطر فروپاشی یا از بین رفتن حکومت مرکزی قرار دادند. این مساله باعث شد که روشنفکران پس از مشروطه نوع مطالباتشان به جای آزادی، مشروطه و دموکراسیخواهی به سمت مطالبات ناسیونالیستی و حاکمیت ملی تغییر جهت دهد. یعنی این تصور برای روشنفکران به وجود آمده بود که در ابتدا باید یک حکومت متمرکز وجود داشته باشد تا بتوان مابقی خواستها و آرمانها را مطالبه کرد. این است که روشنفکران از یک پروژهای مثل پروژه دولت یا حاکم مقتدر حمایت کردند. مساله صنعتی کردن ایران از متن همین قرائت ایجاد شد.
به نظر میرسد که تا پیش از آغاز پروژه صنعتی کردن ایران، تجارت یک نظام فردی، شخصی است. در پروژه صنعتی کردن ایران، کسانی مانند داور و وکیلی با تشکیل شرکت مرکزی دست به تجمیع ثروت و نقدینگیها در تمام حوزهها از کشاورزی گرفته تا تجارت و صنایع کوچکی که وجود داشت، زدند. به نظر میرسد آنها برخلاف جریان اروپایی قرن 17 و 18 میلادی چندان دغدغه صنعتی شدن نداشتند و بیشتر خواستار آن بودند که همه چیز در خدمت دولت مقتدر باشد. در حالی که صنعتی شدن این الزام را دارد که حداقل بخشی از بنگاههای اقتصادی در دست بخش خصوصی باشد؟
به نظر میرسد که همینطور باشد. جالب اینکه اینها به این جهت که میخواستند همه چیز در قبضه دولت باشد استدلال میکردند که بخش خصوصی آمادگی پذیرش چنین مسئولیتی را ندارد و به همین دلیل است که دولت خود راسا عمل می کند. این همان استدلالی است که تا دههها بعد نیز از زبان دولتیها شنیده می شود. در دهه 40 که سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران تشکیل شد، دقیقا همین استدلال از زبان مدیران آن به گوش رسید. آنها میگفتند که ما به عنوان دولت نمیخواهیم در بخشهای مختلف سرمایه گذاری کنیم، اما چون بخش خصوصی توان و آمادگی آن را ندارد، دولت کار را شروع میکند و پس از راه اندازی به بخش خصوصی واگذار میکند. ولی از دهه چهل تا امروز حرف این واگذاریها بسیار گفته شده اما عملا کمتر اجرا شده است.
دلیل این اتفاقات چیست و چرا دولت هیچ وقت نتوانسته قدرت بخش خصوصی را تحمل کند؟
در حقیقت گرایش ذاتی تمامی دولتها این است که قدرت خود را افزایش دهند نه آنکه قدرت خود را با دیگران تقسیم کنند. بخش بزرگی از قدرت نیز، مالی و اقتصادی است. بنابراین آنها ترجیح میدهند که کنترل قدرت را درون خود نگاه دارند. دولتها به طور غریزی این مساله را میفهمند که با از دست دادن بخشی از قدرت اقتصادی، بخشی از قدرت سیاسی خود را نیز از دست میدهند. این اصل در تمام دورهها و سرزمینها صادق است. اما اگر غرب اکنون در این وضعیت نیست به این دلیل است که مسیری دیگر را در پیش گرفت. اما در ایران به محض اینکه قدرتی مستقر میشود، میخواهد تمام قدرت اقتصادی را در دست داشته باشد. وقتی در اپوزیسیون است میگوید نه کارآیی ندارد، اما هنگامی که به قدرت میرسد نمیخواهد آن را از دست بدهد. در دوره قبل از رضا شاه، ایران چون اقتصاد کشاورزی داشت قدرت اقتصادی در دست فئودالها بود همین امر قدرت سیاسی حکومت را به چالش میکشید. البته دولت نیز با اهرم مالیات وضعیت را متعادل میکرد، اما رضا شاه از نظر سیاسی تمام این روابط را کنار میگذارد و دیکتاتوری خودش را از طریق ایجاد روشهایی مانند نظام وظیفه (سربازگیری) برای تمرکز قدرت مرکزی و سیاستهای متمرکز ملی ایجاد میکند. دادگستریها و سیستمهای اداری نیز وظیفه کنترل مالکان بزرگ و کاهش قدرت آنها را بر عهده میگیرند.
اصلاحات ارضی نیز تکمیل پروژه رضا شاه است. چون پس از رضا شاه زمینداران دوباره ادعای قدرت میکنند. درگیری که رضا شاه با فئودالها داشت را محمدرضا تمام میکند. محمدرضا شاه هم مانند پدر میخواهد کشور را صنعتی کند و تکنوکراتها را وارد و قدرت سیاسی زمینداران و سنتیها را کم کند. وی با اصلاحات ارضی موفق به این کار میشود. چنانکه در دولتهای 1340 بعد از یعنی از کابینه امینی به این سو در کابینهها اثری از سیاستمداران سنتی نیست.
اما این از طرفی به ضرر شاه نیز بود زیرا ارتباط وی را با جامعه سنتی و روحانیت قطع کرد. افرادی مانند هویدا و حسنعلی منصور از نمونه همین تکنوکراتهای مدرن بودند که توان برقراری ارتباط صحیح با ساختارهای سنتی نداشتند. افرادی مانند امینی اما دو طرف یعنی هم حکومت و هم سنتیها را به خوبی میشناخت و میتوانست مذاکرات بین این دو را پیش ببرد.
اصلاحات ارضی در واقع عزل زمینداران و سیاستمداران سنتی بود که بعد از مشروطه تا آن زمان قدرت را در دست داشتند. از نظر اقتصادی نیز این اصلاحات، صنعتی کردن ایران با تکیه به درآمد نفت و کمکهای کشورهای خارجی مانند آمریکا را نشانه رفته بود که پروژه آن از سال 1327 با سازمان برنامه کلید خورد و در دهه 1340 به مورد اجرا گذاشته شد که به ظاهر موفق است. به واقع تمام صنایع بزرگی که در آینده شاهد سربرآوردن آن هستیم و شکل گیری یک بخش خصوصی نوین نتیجه این دوران است.
البته به اصلاحات ارضی این انتقادات نیز وارد است که موجب بهم ریختگی ساختارهای طبقاتی شده است. اصلاحات ارضی تمام روابط سنتی، مالکان و روستاییان را دچار اختلال میکند.
این یک واقعیت است که اگر اصلاحات ارضی را از بخش کشاورزی در ایران بررسی کنید با یک برنامه شکست خورده روبرو میشوید. زیرا این برنامه میخواهد به صورت تصنعی روابط مدرن را جایگزین روابط سنتی و قدیمی کند. این در حالیست که روی همین مساله هم خوب کار نکرده بودند. به این معنا که کارکرد زمیندار را به عنوان تامین کننده سرمایه، بذر، آب و ماشین آلات حذف میکنند و به جای آن روابط مدرن مانند بانک کشاورزی، شرکتهای تعاونی سهامی و زراعی را بگذارند. این ایده به نوعی کمونیستی و سوسیالیستی است و این ایده را در یوگسلاوی، چین وشوروی میبینیم. مالکان بزرگ را حذف کردند و سعی کردند لشکر پراکنده دهقانان را تحت چارچوب روابطی مدرن دور هم جمع کنند که موفق نشدند. در نتیجه کشاورزی رو به افول گرایید. قبل از اصلاحات ارضی ایران جزو صادرات کنندگان خالص محصولات کشاورزی بود، اما بعد از آن وارد کننده خالص میشویم.
در کنار آن تکنوکراتها شرکتهای کشت و صنعت را راه اندازی میکنند که اگر به صورت پایلوت عمل نمیکردند اثرات بسیار مثبتی داشت، اما چنین نشد. مهاجرت روستاییان به شهرها از آثار این لطمات به کشاورزی بود. مهاجرنشینها به اطراف شهرها میروند و حاشیه نشینها افزایش مییابند.
در سال 1344 و چند سال پس از اصلاحات ارضی دولت منصور تصمیم میگیرد که قیمت بنزین را ناگهان افزایش دهد. وی در مجلس اعلام میکند که کسری بودجه داریم و باید به سمت صرفه جویی برویم. پرسش اینجاست که دولتهای گذشته چه عملکردی داشتند که موجب کسری شد؟
افزایش قیمت در واقع جبران کاهش قیمت واقعی بود که قبلا اتفاق افتاده بود. قیمتهای اسمی نفتی از دهه 40 ثابت باقی مانده بود، درحالی که در بازارهای جهانی قیمتها افزایش یافته بود. در داخل ایران در دهه چهل تورم افزایش کمی داشت. از همان زمان قیمتهای فرآوردههای نفتی، قیمتهای سوبسیدی بود که میخواستند آن را اصلاح کنند که خیلی موفق نمیشوند و بعد از آن شاه دستور به بازگشت یارانهها میدهد.
به نظر میرسد در اواخر دوران شاه و برنامه پنجم توسعه درگیری شاه با برنامه بودجه بخشی از یک جراحی بوده باشد. شاه فکر میکرد که قیمت نفت افزایش پیدا کرده و میتواند آن را بین مردم توزیع کند. آیا این ایده یک ایده نو بود و قبل از آن ایدهای در میان سیاستمداران حرفهای نبوده است؟
آن اشتباه بزرگتری بود. در واقع به قیمت قربانی شدن رژیم تمام شد. در دوران اصلاحات ارضی میتوان گفت که مسیری را انتخاب کردند که هزینهها و البته دستاوردهایی را به همراه داشت. اگر کشور موفق میشد صنعتی شود کارگران مهاجر و نیروهای حاشیه نشین میتوانستند جذب صنعت شوند و بخش خصوصی در صنعت قدرت بگیرد. اما کاری که شاه با درآمدهای نفتی انجام داد به همان نتیجهای رسید که امروز بدان «بیماری هلندی» میگویند. او میخواست با یک سرمایه گذاری عظیم در تمام ابعاد تحولی بزرگ ایجاد کند. شعار معروف او هم «جهش بزرگ به سوی تمدن» بزرگ بود، به همین دلیل هزینههای برنامه پنجم توسعه را در یک فاصله کوتاه در دو نوبت دو برابر کرد. بدیهی است که او این کار را با اتکا به درآمدهای نفتی انجام داد. با این کار حجم بزرگی از نقدینگی وارد اقتصاد کشور شد که توان جذب آن را نداشت. این عدم توان به دوشکل فرهنگی و فیزیکی بود.
شاه تصور می کرد اکنون که مردم در رفاه نسبی هستند باید به حامیان وی تبدیل شده باشند و در مقابل مخالفتها از او دفاع کنند، در حالی که چنین نشد. او متوجه نبود که وقتی در یک بازه زمانی بسیار کوتاه تغییرات بزرگ فرهنگی و اقتصادی ایجاد میشود هزینههای را ایجاد میکند که بسیار پیچیده است.
این نارضایتیها دقیقا چه بود؟ در واقع مردم چه چیز میخواستند که عدم وجود آن دلیل نارضایتی آنها باشد؟
این نارضایتیها بر آمده از آن چیزی بود که ما بدان فقر نسبی میگوییم. در واقع همان چیزی که در فرهنگ عامیانه بدان چشم و همچشمی اتلاق می شود. در این وضعیت هر قشر یا طبقهای علیرغم بهره مندی از سطحی از رفاه، چشم به سطح رفاه طبقه بالاتر داشت و شروع به مقایسه وضعیت خود با آنها میکرد. این مشکل را هیچ دولتی نمیتواند حل کند اما میتواند در آغاز آن را ایجاد نکند. در همان زمان هم کارشناسان سازمان برنامه و بودجه به شاه و دولت در رابطه با تبعات اجتماعی پس از تسریع تحولات اقتصادی هشدار داده بودند اما گوش شنوایی نبود که این هشدارها را بشنود. این کارشناسان از شاه میخواستند که برنامههای اقتصادی با سرعت معقولتری اجرا شود تا از میزان تبعات آن هم کاسته شود اما شاه که به قول برخی به بیماری خود واقف شده بود و میخواست به هر شکلی در مدت زمان کوتاهی تحول بزرگی را در کشور به نام خود ثبت کند، در پاسخ آنها را روشنفکرهای کمونیست ترسو و منفی باف میخواند که نمیخواستند ایران پیشرفت کند.
طبق این گفتهها میتوان نتیجه گرفت که حکومت شاه به دلیل عدم ایجاد زیرساختهای لازم و فقدان برنامهریزی منطقی در اتفاقات بعدی مقصر و سهیم بود. اما اگر بخواهیم این وضع را با شرایط پس از انقلاب و دوره آقای هاشمی رفسنجانی مقایسه کنیم میبینیم که در این زمان طرح تعدیل اقتصادی همزمان است با ایجاد زیرساختها مانند سد، جاده و...به نظر میرسد دولتمردان با تجربیات و برنامههایی که از زمان شاه به جا مانده و تحقیق و برنامهریزی که خود آنها صورت میدهند، با یک منطقی طرح تعدیل ر ا به اجرا میگذارند. اما جالب اینکه باز هم با مخالفتهای بسیاری روبرو میشوند که عاقبت طرح را با شکست مواجه میکند. به نظر شما دلیل این مساله چه بود؟
باید توجه داشت که این دو جریان و تحول با هم تفاوت دارند. در دهه 1350 ما با افزایش حجم نقدینگی برآمده از افزایش ناگهانی درآمد نفت مواجه هستیم که به بیماری هلندی منجر شد. در حالی که در زمان آقای رفسنجانی دولت با مشکل نقدینگی مواجه بود. در واقع آقای هاشمی با دست خالی دست به تغییرات زد. مخالفتهایی که در این زمان صورت میگیرد نیز جنس آن با دهه 50 متفاوت است. اینجا مخالفتها از جنس ایدئولوژی است. آرمانهای انقلابی در زمینه اقتصاد از جمله حمایت از تودههای مستضعف دوباره به میان میآید و مخالفین با تکیه بر آنها بر برنامههای اصلاحات اقتصادی دولت میتازند. جالب اینکه بزرگترین مخالفان طرح تعدیل اقتصادی، چپهای آن زمان و اصلاح طلبان آینده بودند. نمونه مخالفت آنها نیز در نمایشگاهی که در اوایل دهه 1370 در دانشگاه علامه طباطبایی به نام فجایع اقتصادی ترتیب دادند متجلی است. اما جناح راست آن زمان هم با این سیاست مخالف بود.، با وجود اینکه با چپها متفاوت بود اما باز هم از جنس ایدئولوژی بود.
امروز نیز ما با هدفمندی یارانهها روبرو هستیم. طرحی که مخالفان و موافقان سینه چاکی دارد. طلیعه این طرح در زمان دولت آقای هاشمی دیده شد، در زمان آقای خاتمی بسیار در مورد آن بحث و تبلیغ شد و در زمان آقای احمدی نژاد به اجرا رسید. نکته اینجاست که مجریان امروزی این طرح دولتهای سابق را به عدم شجاعت در اجرای این طرح متهم میکنند. در حالی که به نظر میرسد مساله چیزی فراتر از شجاعت صرف باشد.
مساله این است که گاه برخی طرحها و برنامههای کاملا مشابه میتواند با دو نوع تفکر متفاوت و گاه متناقض به اجرا در بیاید و اتفاقا در کوتاه مدت یک نتیجه از آن حاصل شود. اما تضادها و تناقضات دو دیدگاه در بلند مدت است که خود را نشان میدهد و نتیجه را متفاوت میکند. در زمان حاضر که همان شرایط کوتاه مدت است، افکار و نظرات دولت با افکار اقتصاددانهای طرفدار بازار آزاد و اصلاح قیمت حاملهای انرژی در عرض هم قرار گرفته است. (جالب اینکه 5 سال پیش دولت با افزایش چند درصدی قیمت حاملهای انرژی مخالف بود) اما انگیزههای این دو طیف متفاوت است که ما بر آنها اشراف نداریم و بدان نمیپردازیم. اما میتوان به تئوریهای متفاوت این دو تفکر پرداخت.
تئوری اقتصاددانها اصلاح قیمتهای نسبی برای علامتدهی درست به تصمیم گیریهای اقتصادی است تا منابع به درستی تخصیص یابد. اما دولت میگوید در جهت تامین عدالت میبایست یارانههایی که به انرژی تخصیص مییافت، برداشته شده و به صورت هدفمند در بین مردم باز توزیع کرد. اینجا صحبت از اصلاح قیمتها یا تخصیص منابع نیست. باید نشست و دید که پس از این چه خواهد شد. بدین معنی که آیا این دو تئوری به نقطه مشترک میرسند یا خیر.
طبقات اجتماعی چگونه از این وضعیت متاثر خواهند شد؟
به نظر میرسد دولت در میان مردم به صورت طبیعی برخی از حامیان خود را از دست خواهد داد و برخی مخالفین خود را به موافقین تبدیل خواهد کرد.
مجموع این جراحیهای اقتصادی را چگونه ارزیابی میکنید؟
به نظرم بیشتر این برنامههای اقتصادی از سوی دولتمردان ایران در طی صد سال اخیر بنایشان این بود که وضعیت اقتصاد را مطلوب مردم کنند. من در این تردیدی ندارم، اما چون بر پایه و بنیاد یک اقتصاد کارآمد نیست و توامان در حین اجرا با جرح و تعدیلهایی روبر میشود، نمیتواند مردم را به مشارکت بیشتر ترغیب نماید. باید سازوکاری فراهم شود که مردم احساس کنند که این برنامهها به آینده آنها ارتباط مستقیم دارد.
نظر شما :