رئیس سابق اداره دوم ارتش: کشمیری در انفجار دفتر نخست وزیری کشته نشد
***
آقای کتیبه شاید عدهای کتاب خاطرات شما را نخوانده باشند بنابراین جهت آشنایی نسل جوان ضمن معرفی خود از سوابقتان بگویید؟
من محمد مهدی کتیبه سرهنگ بازنشسته ارتش هستم. در 1339 به دانشکده افسری راه یافته و تا سال 42 مشغول به تحصیل بودم. در رسته توپخانه اصفهان تا سال 45 و از سال 45 به بعد به شیراز منتقل و در ارتش سوم مشغول به فعالیت شدم و تا سال 50، در تیپ هوابرد خدمت میکردم. در سال 50 برای دوره عالی به اصفهان مراجعت کردم، تقریباً به دلیل برتری نظامی و درسی، من را در خود اصفهان نگه داشتند و فعالیتم را تا سال 54 در خود اصفهان ادامه دادم، در سال 54 به علت فعالیتهای مذهبی تحت نظر قرار گرفته و به همین دلیل مرا از اصفهان به کازرون منتقل کردند. دو سال در کازرون بودم و باز در آنجا مشغول فعالیتهای شدید دینی شدم. برای طی دوره فرماندهی ستاد در سال 56 به دانشکده پروازی ستاد در تهران منتقل شدم و در آنجا ادامه تحصیل دادم و دوره پروازی ستاد و یا همان دافوس را طی کرده با اوجگیری انقلاب مردم به علت سوابق فعالیت های مذهبی که در پرونده من درج شده بود، من را به سنندج منتقل کرده و از مهر 57 به سنندج رفتم، در آنجا مشغول فعالیت بودم که انقلاب به پیروزی رسید و خوشبختانه چون در آنجا من با انقلابیون ارتباط داشتم در رده سرگردی و به عنوان فرمانده لشکر 98 سنندج انتخاب شدم و لشکر را سر و سامان دادیم.
در آن مقطع تقریباً چند سالتان بود؟
حدود 39 سال داشتم که فرمانده لشکر سنندج شدم و لشکر را جمع و جور کرده و تحویل فرمانده بعدی که سرهنگ صفری بود،دادم و بعد به تهران آمدم و در کمیته انقلاب اسلامی که زیرنظر آیت الله خامنهای تشکیل شده بود مشغول به فعالیت شدم، بعد از مدتی حضرت آیت الله خامنهای رهبر معظم انقلاب تصمیم به تجدید سازمان در دانشکده افسری گرفتند از همین رو مرحوم شهید نامجو به بنده مأموریت داد تا به عنوان فرمانده تیپ دانشجویان فعالیت داشته باشم.در آن ایام سرهنگ نامجو فرمانده دانشکده افسری بودند، من نیز به مدت یک سال در دانشکده افسری مشغول به فعالیت بودم تا این که با نظر آیتالله خامنهای به عنوان رئیس اداره دوم ستاد ارتش انتخاب شدم و به اداره دوم آمدم. آن وقت هم اداره دوم خیلی وسیع بود و تقریباً حفاظت اطلاعات، اطلاعات و تشریفات ارتش همه زیر نظر اداره دوم بود و من مسئولیت اداره دوم را به عهده گرفتم.
اداره دوم با رکن دوم چه تفاوتی دارد؟
در آن زمان تشکیلات در رده لشکر رکن دو و در سطح کل ارتش اداره دوم نامیده میشد. ستاد کل ارتش از چند اداره کل تشکیل شده بود که اداره اول پرسنلی، اداره دوم اطلاعات و اداره سوم آموزش و عملیات بود.
اداره دوم خود به بخش های اطلاعات داخلی و خارجی، حفاظت اطلاعات ضدجاسوسی، ضد براندازی و خرابکاری تقسیم می شد، در آن ایام وزارت اطلاعات هنوز تشکیل نشده بود و اکثر فعالیت های اطلاعاتی و ضد جاسوسی را ما انجام می دادیم و با نخست وزیری و اکثر وزارتخانه ها ارتباط تنگاتنگی داشتیم.
پس شناخت خوبی نسبت به آقای خسرو تهرانی دارید؟
بله با توجه به مسئولیت ایشان در اطلاعات نخستوزیری ما ارتباط خوبی با ایشان داشته و هر هفته یک تا دو بار با ایشان جلسه مشترک داشتیم. من در دورانی که شهید باهنر وزیر آموزش و پرورش بود به او کمکهای بسیاری را در زمینه مباحث اطلاعاتی کرده بودم از همین رو در آخرین ملاقاتم با شهید باهنر در بیت حضرت امام به مناسبت تنفیذ شهید رجایی به ریاست جمهوری ایشان فرمودند«کتیبه من با تو خیلی کار دارم» به هر حال من در طول 6 سالی که عهده دار مسئولیت اداره دوم ارتش بودم هر هفته در جلسه شورای امنیت شرکت میکردم که انفجار نخست وزیری در 8 شهریور نیز در یکی از همین جلسات رخ داد.
قطعاً در اداره دوم با سوژههای اطلاعاتی خیلی مهمی در ارتباط بودید، در آن مدتی که حضرتعالی این مسئولیت را داشتید، مهمترین سوژههایی که اداره دوم بررسی می کرد و تحت نظر داشت چه سوژههایی بود؟
ارتش و اداره دوم، یک وظیفهای داشت یعنی کسب اطلاعات از دشمن و جلوگیری از نفوذ اطلاعاتی دشمن و این دو از وظایف عمده اداره دوم بود. کسب اطلاع یعنی اینکه ما باید کلیه اطلاعاتی را که راجع به هدفهای اطلاعاتی دشمن است را جمعآوری کنیم و در اختیار عملیات بگذاریم و روی اینها و برای فعالیتهای استراتژیکی، برنامهریزی کنیم؛ همچنین ما در اداره دوم باید از تمام تهدیداتی که کشور ایران را مورد هدف قرار داده اعم از امریکا و شوروی سابق و کشورهای همسایه و از تمام اینها اطلاعاتی را در زمان صلح جمعآوری و دسته بندی کنیم و آنها را مبنای برنامهها و طرحها و دکترین نظامی خود قرار بدهیم، بنابراین وظیفه اداره دوم جمعآوری اطلاعات بود و این فعالیت ها را با استفاده از پایگاههایی که در داخل و خارج از کشور داشتیم، انجام می دادیم. این اطلاعات را جمع آوری و در اختیار مسئولین قرار میدادیم و در ارتباط با فعالیتهای جاسوسی و خرابکاری و براندازی دشمن، فعالیتهای شدیدی داشتیم. مثلاً در آن زمان یک فعالیت منسجمی روی حزب توده داشتیم و این حزب را ریشهیابی کردیم و ارتباطاتی که با خارج داشتند و شوروی سابق همه را مستند جمع آوری کردیم و در اختیار مسئولین قرار می دادیم، در جلساتی که در دولت و جاهای مختلف تشکیل می شد، شرکت و اطلاعات خود را در این جلسات مطرح می کردیم. در ارتباط با ضد خرابکاری و ضدجاسوسی و براندازی نیز فعالیتهایی را انجام میدادیم و اینها را ضمن ریشه یابی، خنثی و جلویش را می گرفتیم.
روی سوژه سازمان مجاهدین خلق هم حساسیت داشتید؟
در اداره دوم کتابی را در حدود 300 صفحه تنظیم کردیم در آن کتاب کلیه فعالیتهای گذشته، حال و آینده منافقین را در این کتاب جمع آوری کردیم، کتاب مذکور به کلیه فعالیت هایی که هم اکنون بعد از سی سال روشن شده اشاره کرده بود، در آن کتاب برنامهها و ارتباطات احزاب و گروههای سیاسی ضد انقلاب آنالیز و مشخص شده بود، رهبرانشان و فعالیت هایشان و مکاتباتشان و کلیه سرنخ هایشان را مشخص و در اختیار مسئولین انقلاب قرار دادیم.
محمد رضوی زیر نظر شما کار می کرد؟
نه، اینها یک گروهی بودند که از دولت بازرگان در ارتش مأمور شده بودند و آنجا فعالیتی داشتند و مستقل کار می کردند و زیر نظر آقای ری شهری بودند.
گزارشی به شما نمیدادند؟
نه.
پس چطور در ارتش کار اطلاعاتی انجام میدادند؟
این ها از یک رده بالاتر در ارتش مأمور شده بودند و کارهایشان را انجام می دادند.
در رابطه با خنثی سازی کودتای نوژه روایتهای مختلفی هست، ضمن اشاره به چگونگی خنثی شدن کودتا، نحو شکل گرفتن ستاد خنثی سازی کودتای نوژه را شرح دهید؟
در اوایل ورودم به اداره دوم تقریباً کودتای نوژه شکل گرفت. البته قبل از آن، یک سری اطلاعاتی را به ما داده بودند. من هم دو نفر را مأمور خنثیسازی کودتای نوژه کرده بودم، آقای سروان شهرام فر و آقای دادبین که بعدها فرمانده نیروی زمینی شد. ولی من اطلاعات کمی داشتم، لذا همین اطلاعات را در اختیار مسئولین قرار دادیم و به طور کلی در اواخر کودتای نوژه من به اداره دوم ارتش آمدم و اطلاعات چندانی نداشتم.
شناخت شما نسبت به آقای کشمیری چقدر بود چه قبل از اینکه ایشان را در نخستوزیری ببینید و چه وقتی که وی در ستاد خنثیسازی کودتای نوژه مشغول بود؟
دفتر آقای بازرگان چهارنفر را برای در اختیار گرفتن اسناد سری و به کلی سری به ارتش معرفی کرده بود. آقای محمد رجوی که انسان خوب و متدینی هم هست و الان هم خیلی آدم موجهی هست. من اطلاع جدیدی از ایشان ندارم ولی برخی از دوستان گفتهاند که ایشان را دیدند به هر حال وی مسئول اسناد و مدارک ستاد مشترک بود. آقای کشمیری مسئول اطلاعات نیروی هوایی و آقای حبیبالله داداشی، مسئول فعالیتهای اطلاعاتی نیروی زمینی بود و همچنین آقای اژه ای نیز مسئول اسناد و مدارک نیروی دریایی بودند. کشمیری مرتب به دفتر من می آمد و با من ارتباط داشت بعد از چندی ایشان به عنوان دبیر جلسات شورای امنیت انتخاب و از همین رو با ایشان ارتباط داشتیم و مکاتباتی را در قالب شورای امنیت با من انجام می داد، خوب من نیز در جلسات هفتگی ایشان را می دیدم و بعضی وقتها هم او به دفتر من می آمد.
این آدم، آن قدر آدم خوش ظاهر و متعبدی بود که هر کس ایشان را می دید از او خوشش می آمد؛ اولاً خوش چهره بود و هم اینکه ریش خیلی قشنگی داشت و رفتارش انسانی جلوه میکرد و خیلی برخورد خوبی داشت، مثلاً در شورای امنیت که معمولاً آقای رجایی و آقای باهنر که آن بالا بودند، این هم بغل دستشان مینشست، ولی یک کلمه حرف نمیزد و همه را مینوشت و گوش می کرد و همه صحبت های این ها را ضبط میکرد، ولی در جلسات یک کلمه حرف نمیزد و برای من این نکته عجیب بود. در روز انفجار نخست وزیری هم ما با هم وارد این جلسه شدیم، یعنی از بیرون جلسه که می خواستیم وارد جلسه شویم ایشان هم با ما بود، با همان ضبط صوت کذایی به جلسه رفت. میز بزرگی که آن جا بود و آقای رجایی سرمیز می نشست و آقای باهنر سمت چپ مینشست و کشمیری سمت راست و ایشان ضبط صوت را جلوی همین دو نفر تنظیم کرد و بعد من که وارد سالن شدم تقریباً چون یک کمی زودتر رسیده بودم، دیدم که در آن بالا یک صندلی خالی هست و بغل دست آقای باهنر بود و بعد من به خودم گفتم، که چرا بالا بنشینم و بیایم سه چهارتا صندلی پائینتر بنشینم که صدر مجلس نباشم و آمدم پائین و آقای باهنر و دیگران آمدند و یکی یکی نشستند تا اینکه جلسه شروع شد.
قبل از اینکه به بحث انفجار برسیم اگر خاطرهای از آقای کشمیری دارید و گفتوگوهایی که با هم داشتید بیان کنید؟
در رابطه با آقای کشمیری ایشان دو بار به من مراجعه کرد و دنبال فعالیتهای مخفی و وسایل شنود و ومسائل جمع آوری اطلاعات مخفی بود، من چون ایشان را بیارتباط با این مسائل میدانستم، چیزی در اختیارش نگذاشتیم.
هرگز به او شک نکردید؟
نه.
آقای دلنواز به عنوان یکی از اقوام نزدیک ایشان رسماً از سوی مجاهدین خلق کاندیدای نمایندگی مجلس شده بود، اصلاً هیچ بررسیای را روی سوابق ایشان انجام گرفته بود؟
خیر.
نخست وزیری که تازه مشغول به کار شده بود و سابقه آنچنانی نداشت، از سپاه تازه تأسیس نیز چنین انتظاری برای بررسی کار اطلاعاتی نمی رفت ولی شما که به عنوان مثال در ارتش سابقه و تجربه کار اطلاعاتی داشتید چطور به این شخصیت مشکوک نشدید یا حتی بررسی سادهای انجام ندادید؟
ببینید، برنامه اینها بسیار مخفی بود. آقای کشمیری و یا آقای کلاهی که حزب جمهوری را منفجر کرد و یا کسی که آقای قدوسی را به شهادت رساند، برنامههایشان مخفی بود و هیچ سرنخ و ارتباطی که این ها را به منافقین وابسته نشان دهد در دست نبود. این ها خیلی زیرزمینی و مخفی عمل میکردند.
البته فعالیت اداره دوم هم در گذشته و هم در زمان شاه، بیشتر متمرکز روی گروههایی بود که کمونیستی و طرفدار شوروی سابق بودند و بیشتر احساس خطر از آن سو میکردند و کمتر روی گروههای داخلی، امثال منافقین برنامهریزی میشد و حتماً در خود ساواک، اطلاعات درباره سازمان محدود بود. از همین رو بعد از انقلاب احساس کردم که در این رابطه ضعیف هستیم، لذا کلاسهایی را گذاشتم و اعضا و احزاب بعد از انقلاب را به پرسنل و مأموران آموزش می دادیم تا این ها در جریان فعالیت ها و اطلاعات روز و احزاب و گروههای مخالف انقلاب قرار بگیرند ولی تقریباً ما هیچ سرنخی از کشمیری نداشتیم و روی ایشان حساسیتی هم نداشتیم و وقتی ایشان را از نخست وزیری معرفی میکنند ...
آیا آقای کشمیری سرباز رکن دو ارتش بودند؟
نه در رکن دو نبودند از طریق نخست وزیری وارد شده بود و در رکن دو سرباز نبودند و رکن دو ارتش هم نبود و تنها از طریق نخست وزیری وارد شده بود و مسئول نگهداری اسناد سری و به کلی سری نیروی هوایی بود.
در مورد ایشان و در جاهای مختلف و توسط افراد مختلف مطرح شده که ایشان خیلی از اسناد را توسط کامیون و ماشینهای سنگین خارج میکرده و یکی دو بار هم افراد مختلف جلوی ایشان را میگیرند و درگیری ایجاد میشود در این رابطه توضیح بدهید؟
من اطلاعی ندارم.
می رسیم به ادامه بحث انفجار...
آن روز بعد از ورود ما به جلسه آقای رجایی و باهنر هم آمدند، آقای شهید رجایی رحمت الله علیه فرمودند «که آقای باهنر من دیگر نباید در این جلسه بیایم و این آخرین جلسه من هست و از هفته بعد، جلسه را خودتان اداره کنید و امروز هم خودتان اداره کنید» آقای باهنر هم تعارف کردند و گفتند «حالا که شما آمدید جلسه را خودتان اداره کنید و از هفته بعد خودم اداره می کنم.» برنامه جلسه نخست وزیری و جلسه شورای امنیت این گونه بود که رئیس شهربانی کل کشور اول گزارش می داد و بعد فرمانده ژاندارمری و بعد فرمانده کمیته انقلاب اسلامی و بعد هم بقیه اگر مطالبی داشتند. گزارش هفتگی را به جلسه میدادند که در هفتهای که گذشته چه اتفاقاتی افتاده است.
اسامی حاضرین درجلسه را برای مخاطبین تکرار کنید؟
مسعود کشمیری دبیر شورای امنیت، بالای میز جلسه نشستهاند. تیمسار وحید دستجردی کنار باهنر، قائم مقام سپاه یک طرف میز بودند و طرف دیگر میز نیروی زمینی، سرهنگ وحیدی معاون هماهنگی ستاد مشترک، سرهنگ وصالی فرمانده عملیات نیروی زمینی و صفاپور فرمانده عملیات ستاد مشترک قرار داشتند. خود آقای شهید رجایی به عنوان رئیس جمهور و آقای شهید باهنر به عنوان نخست وزیر، قرار بود که آقای مهدوی کنی که وزیر کشور بود هم بیایند که ایشان معمولاً دیر می آمدند به جلسه و خوشبختانه این دفعه هم دیر به جلسه رسیدند و بعد آقای سرورالدینی معاون وزیر کشور و آقای اخیانی به عنوان فرمانده ژاندارمری و آقای وحید دستجردی به عنوان فرمانده شهربانی و بنده بودم و آقای خسروتهرانی و آقای شهید کلاهدوز و آقای تیمسار شرف خواه معاون نیروی زمینی بود و سرهنگ وحیدی رئیس عملیات ستاد مشترک بود و سرهنگ وصالی که رئیس عملیات نیروی زمینی بود و سرهنگ صفاپور به همراه خود کشمیری که بغل آقای رجایی مینشست در جلسه حضور داشتند.
آقای تهرانی کجا نشسته بودند؟
بعد از من نشسته بودند و معمولاً پیش من بود. آقای رجایی جلسه را شروع کردند و اولین نفری که گزارش هفتگی را داد، آقای وحید دستجردی رئیس شهربانی بود و بعد از اینکه گزارش هفتگی را داد، آخرین بند گزارش این بود که سرگرد همتی در کرمانشاه به دست یک پاسداری به اشتباه به شهادت رسیده است و آقای رجایی از آقای شهید کلاهدوز سؤال کردند که آیا این عمدی بوده و یا اشتباهی و آقای کلاهدوز شرح دادند که این اشتباهی بوده و عمدی نبوده و بعد من شروع به معرفی کردن سرگرد همتی کردم، چون من ایشان را میشناختم و برای من خدمت کرده بود و من شرح دادم که ایشان دانشکده افسری با من بود و بعد هم آقای دکتر چمران ایشان را انتخاب کرد و به کرمانشاه برد و گردان مالک اشتر از نیروهای مردمی را تشکیل داد و ایشان را به فرماندهی آن گردان منصوب کرد و من داشتم این مطالب را در رابطه با سرگرد همتی بیان می کردم که یک مرتبه در همین اثنا سالن منفجر شد و من که نشسته بودم دیدم، بیاختیار بلند شدم و ایستادم و احساس کردم که از روی موهای سرم آتش بلند می شود و موهای سرم در حال سوختن است و با دو دستم موهایم را خاموش کردم و بعد یک مقداری گوشه چشمم را باز کردم و دیدم سالن پر از دود غلیظ قهوهای رنگ است و خیلی تاریک شده و یک مقداری عقلم به کار افتاد و حواسم برگشت و دیدم دست و پایم تکان می خورد و به خودم گفتم؛ که چرا ایستادم بیرون بروم و بالاخره یک مقدار هوشیار شدم، اول، توسل پیدا کردم به ائمه اطهار چون احساس کردم که در حال آخرین لحظات زندگی هستم و داریم از این دنیا رخت میبندیم و به دنیای دیگر می رویم و با همین حالتی که داشتم، پشت سرم را نگاه کردم دیدم، دو تا درب که به واسطه 1.5 متر از یکدیگر فاصله دارند هر دو نابود شدهاند و در اثر انفجار از بین رفته بودند و من آمدم و از در خارج شدم و راننده ام سراسیمه آمد جلو و گفتم که من را به بیمارستان ببر (آن وقت یک بنز ضد گلوله داشتم) و سرهنگ وحیدی هم پشت سر من آمد و رفتیم به بیمارستانی در خیابان پاستور و در آنجا احساس کردم که شاید عوامل منافقین اینجا باشند و بخواهند، بلایی سر ما بیاورند و بنابراین سریع لباس هایم را درآوردم که درجه نظامی ام معلوم نباشد و انگشترهایی که دستم بود را نیز درآوردم، چون سوخته بود و آثارش هنوز هست، که یک موقع نشود که نتوانم در بیاورم و بعد من را پانسمان کردند.
احساس کردم که اینجا جای مناسبی برای ماندن من نیست چون می ترسیدم حتی آنجا هم یک بلایی سر ما بیاورند و فقط دیدیم که آقای شهید رجایی و باهنر را نیاوردند و پرسیدم که این ها چه شدند، نمیخواستند به ما بگویند که شهید شده اند لذا گفتند آنها را به یک بیمارستان دیگر بردهاند و ما هم باور کردیم و تلفن زدم به بیمارستان خانواده دکتر کیازن که رفیق من بود، گفتم یک جایی را معین کن که من بیایم آنجا و ایشان هم قبول کرد و تلفن زدم دانشکده افسری و یک آمبولانس آمد و من را برد آنجا و در همان حالت، چون فکر کردم که شاید علیالظاهر برای دوستی و یا دشمنی به خانوادهام اطلاع دهند که فلانی در این جریان بوده و شهید شده، من خودم با بی سیمی که در اختیار داشتم به خونه اطلاع دادم و گفتم که بمب گذاری شده است.
ما بیسیمهایی روی ماشین داشتیم که میتوانستیم با تلفن ارتباط برقرار کنیم و من با بیسیم زنگ زدم به خانه و گفتم من در نخست وزیری بودم و مجروح شدم و الان هم دارم با شما صحبت میکنم و طوری نیست و نگران نباشید و اگر کسی چیزی به شما گفت، باور نکنید و همسرم گفت که من می آیم بیمارستان که من گفتم نه راهت نمیدهند، بیخودی نیا ولی بعد که به بیمارستان رفتم، این ها آمدند این برنامه آن روز بود. در آن جریان تیمسار شرف خواه شدیداً مجروح شد و سرهنگ وصالی که مریضی قند داشت، خیلی مجروح شد که مجبور شدند ایشان را به لندن بفرستند و مدتی در آنجا تحت درمان باشد و شرفخواه که تقریباً یک سال در لندن تحت درمان بود، خسرو تهرانی نیز 24 ساعت بعد مرخص شد و اتفاقی برایش نیفتاد و خود آقای وحید دستجردی که بعدها شنیدم نمیتوانسته از در خارج شود و رفته بود روی بالکن و خودش را پرت کرده بود پائین و سه چهار روز در بیمارستان بود و بعد هم به رحمت خدا رفت. بعد هم بحث شد که کشمیری هم شهید شده است و اینگونه که برای من تعریف کردند، از ایشان تنها یک مقدار خاکستر جمع کردند ولی بعدها معلوم شد که ایشان که در جلسه بوده، جلسه را ترک کرده و رفته است.
شما در حین انفجار اولین گمان و ظن تان به چه کسی بود؟
آن وقت ما به کسی شک نداشتیم و در این حال و هوا نبودیم.
در آن جلسه میگویند که آقای کشمیری مرتب در جلسه رفت و آمد داشته است و حتی چایی میریخته در این رابطه یک مقدار بیشتر تعریف کنید؟
در آن زمان، یک مقدار استکان و نعلبکی و قندان گوشه اتاق میگذاشتند و هر کسی خسته میشد میرفت یک چایی میریخت و میآورد و میخورد و کسی وارد و خارج نمیشد که بخواهد پذیرایی کند و هر کسی دوست داشت میرفت و چایی میریخت و میخورد و حالا چون آقای رجایی و باهنر از سرجایشان تکان نمیخوردند، کشمیری که برای خودش چایی میبرد برای آنها هم چایی میبرد و میگذاشت روی میز، چون جلسه طولانی بود، هرکسی می رفت و کارش را انجام می داد.
شما خروج آقای کشمیری را آخرین بار دیدید؟
نه، ندیدم.
چون گفتهاند، شما بعد از انفجار دیدهاید که کشمیری خارج شد؟
نه من ندیدم. چیز قابل توجهی نبود که برود و بیاید یعنی رفت و آمد افراد یک چیز معمولی بود و ممکن بود یک عده خسته شوند و بروند بیرون و بیایند و حساسیت برانگیز نبود و آقای کشمیری هم به عنوان ناظم جلسه بود و تقریباً جلسه را اداره میکرد و زمان آمدنش کسی به ایشان توجهی نمیکرد.
آیا این امکان وجود دارد که با توجه به امکانات تسلیحاتی که سازمان منافقین داشت و سابقه موفقش در انفجار کامل و بزرگ حزب جمهوری، با توجه به سابقه نظامی شما و آشنایی با انواع مواد منفجره سؤالی که مطرح می شود این است که بمبی که در ریاست جمهوری استفاده شد چه نوع بمبی بود که در آن سالن محدود فقط دو نفر مستقیماً به شهادت میرسند؟
من خودم بهترین وسیله برای جاسازی این بمب را آن ضبط صوتی میدانم که شاید 10پوند(بالغ بر 22کیلو گرم) در آن جا وجود داشت و من فکر میکنم که محتویات آن ضبط صوت را خالی کرده بود و داخلش تی ان تی گذاشته بود و بمب ساعتی جا گذاشته بود تا در ساعت معین منفجر شود بعید بدانم جای دیگری برای جاسازی این بمب وجود داشته.
خیلیها میگویند در کیف مشکی و بزرگی که همراهش بوده جا سازی کرده بود؟
خیر کیف نداشته است و یک ضبط صوت بزرگ میگذاشت جلوی آقای رجایی.
نوع بمب چه بود؟
انفجاری.
ما شاهد این هستیم که افرادی که در آن جلسه هستند خود شهید باهنر و شهید رجایی به شهادت میرسند و شهادت این دو بزرگوار به نحوی بوده که به نقل از شاهدان یکی از دندانهای طلاییشان شناسایی شده است و این قدر سوختگی شدید بوده ولی شاهد این بودهایم که چند نفر کناری ایشان در حد سرپایی مرخص میشوند و این یک مقدار شک برانگیز است، آیا منافقین نمیتوانستند از بمبی استفاده کنند که مطمئن باشند همچو انفجار حزب جمهوری همه افراد آن جا از بین بروند؟
در رابطه با این موضوع باید گفت که هدفشان کل جلسه بود، یعنی این بمب میتوانست کل اعضای جلسه را از بین ببرد، ولی اینکه چگونه شد که خدا خواست و یا اینکه این لیاقت نصیب ما نشده است که شهید شویم این مسئله خیلی خاص بوده است، ولی هدف و برنامهریزی، کل اعضای جلسه بوده است، ولی عملاً این اتفاق نیفتاده است، چون ضبط صوت به آقای رجایی و باهنر نزدیکتر بوده است اینها شهید می شوند و نفر بعد هم آقای دستجردی بودند و بقیه مثل شرف خواه که خدا رحمتش کند، ران پایش کامل از بین رفته بود و استخوانش پیدا شد.
قطعات سربی برای ایجاد ترکش هم در بمب وجود داشته است؟
خیر؛ آتش سوزی بود و ترکشی نبود.
در پایان اگر نکتهای هست بفرمایید.
ما واقعاً در گزینش افراد و در اعتماد به افراد باید دقت بیشتری کنیم تا چنین صحنههایی به وجود نیاید و الحمدلله الآن وزارت اطلاعات هوشیار شده و به این وقایع پرداخته و بعد از اتفاقات انتخابات سال 88 و تقریباً حرکات این افراد به ظاهر انقلابی و خوب دیدیم که چه برنامههای خاصی پنهان بوده است و در گزینش افراد باید دقت بیشتری کنیم تا کلاه به سرمان نرود.
در رابطه با «تیتو» رئیس جمهور یوگسلاوی یک داستانی میگویند که یکی از نزدیکان و مشاورانش که بعد از 30 سال مشخص شد که عامل جاسوسان خارجی بوده است و بعد موقعی که این را دستگیر می کنند، تیتو از او می پرسد؛ چرا این کار را کردی و وظیفه ات چه بوده است، و او می گوید: من اطلاعاتی را رد و بدل نمی کردم، ولی وظیفه من این بوده است که در نظام حکومتی یوگسلاوی هر آدمی که کار خوب بکند خرابش کنم و هر آدمی که کار بدی کند بزرگش کنم و در این مدت من این کار را کردم و مقصود این است که در انتخاب افراد باید دقت بیشتری کنیم و به هر دستی نباید دست بدهیم تا انشاءالله از این خطرات محفوظ بمانیم.
منبع: ویژهنامه نوروزی روزنامه ایران
نظر شما :