محسن آرمین: از محدودیت نهضت آزادی حمایت نکردیم/ جریان چپ لوس شده بود
هفتهنامه «صدا» در شماره اخیر خود درباره چرایی و چگونگی تشکیلات سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، رویکرد و اختلافات ایجادشده در آن و تشکیل سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران، گفتوگویی را با آرمین، انجام داده که بخشهایی از آن را به انتخاب «تاریخ ایرانی» در ادامه میخوانید:
* سابقه تشکیل سازمان [مجاهدین انقلاب اسلامی] به قبل از حزب جمهوری بازمیگردد؛ یعنی شاید بتوان گفت ایده تشکیل سازمان حداقل همزمان با تشکیل حزب جمهوری اسلامی شکل گرفت. ما گروههای مبارزی بودیم که مستقل از هم قبل از انقلاب علیه رژیم شاه مبارزه میکردیم؛ این گروهها تقریبا در جریان انقلاب و قبل از پیروزی بعضا ارتباطهایی با هم پیدا کرده بودند. وقتی که امام به ایران آمدند محافظت امام به یکی از این گروههای هفتگانه واگذار شده بود.
* آن زمان هنوز حزب جمهوری تشکیل نشده بود؛ یعنی هنوز انقلاب پیروز نشده بود. این فکر مطرح شد که به هر حال انقلاب به یک بازوی سیاسی نظامی نیاز دارد. هیچ تشکل و سازماندهی وجود نداشت؛ لذا با توجه به تجربه کودتای سال ۱۳۳۲ نگرانی این بود که مجددا چنین خطراتی انقلاب را تهدید میکند؛ بنابراین حتما باید یک سازماندهی و نیروی متشکل وجود داشته باشد. بر این اساس این گروههای هفتگانه که همدیگر را پیدا کرده بودند به این نتیجه رسیدند که تشکلی را راهاندازی کنند. این ایده با مرحوم مطهری مطرح شد و ایشان با امام مطرح کردند، امام هم پسندید این نظر را و جلسات گفتوگو و هماهنگی بین این هفت گروه در همان مدرسه رفاه که امام مستقر بود شروع شد. این جلسات همینطور ادامه پیدا کرد و سازمان چند ماه بعد یعنی در فروردین ۵۸ اعلام موجودیت کرد.
* چند ماه بعد [از اعلام موجودیت سازمان] یعنی در خردادماه که قرار شد برای مرحوم شریعتی اطلاعیه بدهیم یا حتی قبلتر که قرار شد به مناسبت روز کارگر اطلاعیه صادر کنیم به اختلاف برخوردیم. بخشی از دوستان ما در سازمان اصلا چیزی به اسم روز کارگر را قبول نداشتند، چون آن زمان روز کارگر نماد حمایت از محرومان و زحمتکشان بود و این ایده بیشتر متعلق به چپها بود یا مثلا این دوستان شریعتی را قبول نداشتند و او را منحرف میدانستند. در مقابل بخش دیگر سازمان شریعتی را روشنفکر متفکر مسلمان میدانستند؛ همینها موجب اختلاف شد که همان زمان بروز کرد؛ اما این اختلافها تحتالشعاع مسائل اساسیتر، عاجلتر و فوریتر آن روز خیلی سر باز نمیکرد و در حالی که حل نشده بود مکتوم میماند یا مثلا در دورهای که انقلاب پیروز شد بحث تقسیم اراضی مطرح شد و امام سه نفر؛ مرحوم بهشتی، مشکینی و آیتالله منتظری را تعیین کردند که این طرح را پیگیری کنند... یکی از بندهای آن (بند ج) بحثبرانگیز شد و خیلی از آقایان با آن مخالف بودند... وقتی که خطرات اساسی برطرف شد و انقلاب ثبات گرفت، مجلس تشکیل شد، انتخابات ریاستجمهوری برگزار شد و خطر اقدامات مسلحانه سازمان مجاهدین خلق و گروههای چپ تا حدودی برطرف شد، دیگر اختلافات سر باز کرد و خود را نشان داد.
* آن زمان امور در بستر خودشان به جریان نیفتاده بودند؛ یعنی سپاه پاسداران که الان به صورت یک سازمان منسجم وجود دارد، شکل نگرفته بود. دو، سه نفر از موسسان سپاه بچههای سازمان بودند، ساختارها کاملا شکل نگرفته بود. ما هر جا که نیاز بود البته با هماهنگی بخشهای دیگر وارد میشدیم و کمک میکردیم. وقتی کردستان از همان ماههای اول ناآرام شد بلافاصله بخش نظامی سازمان فعال شد؛ مثلا پیشمرگان کرد مسلمان را ما سازماندهی کردیم یا مثلا جنگ که پیش آمد بخشی از بچههای سازمان به کمک رفتند؛ ناآرامیها که در سیستان و بلوچستان به وجود آمد باز بخشی از بچههای سازمان در آنجا حضور داشتند. البته این فعالیتها و حضورها در قالب نهادهای رسمی و همکاری با آنها صورت میگرفت نه به صورت مستقل. اینگونه نبود که سازمان ماموریتی خاص مثلا ماموریت مبارزه با سازمان مجاهدین خلق را برای خود تعریف کرده باشد و بر اساس این تعریف شکل گرفته باشد؛ اما طبعا به خاطر اینکه کاملا مواضع و عملکرد آنان به سمت مبارزه با انقلاب پیش رفت در مقابل آنان ایستادیم.
* من از خط مشی و رویکرد سازمان دفاع میکنم. اگر معنی سرکوب این است که عدهای علیه این نظام نوپای برآمده از انقلاب به فعالیت مسلحانه روی آورند و ما در مقابلش از انقلاب دفاع کردیم و با حرکت مسلحانه مبارزه کردیم، بله ما این کار را کردیم. کار درستی هم کردیم؛ اما اگر معنی سرکوب این است که عدهای اعتراض و انتقاد داشتند و ما سرکوب میکردیم قطعا چنین چیزی را تایید نمیکنم.
* آن زمان با اینکه ما تجربه امروز را نداشتیم چنین باوری نداشتیم که با کسانی که موضع انتقادی دارند یا مخالف انقلاب یا جمهوری اسلامی هستند برخوردهای خشونتآمیز شود. بیانیههای سازمان هنوز هست، مواضع ما خیلی روشن بود، مثلا آن زمان پدیده چماقداری راه افتاده بود و میریختند و به تجمعات حمله میکردند. ما بیانیه دادیم و این حرکت را محکوم کردیم یا مثلا سال ۶۰ که مرحوم قدوسی دادستان بودند ما به ایشان پیشنهاد دادیم که دادستانی اطلاعیهای دهد: گروههایی که اسلحه خود را کنار بگذارند و مبارزات سیاسی انجام دهند تحت حمایت قانوناند و کسی نباید متعرض آنان شود. آن اطلاعیه به بیانیه ۴ مادهای دادستانی معروف شد؛ بنابراین اگر معنی سرکوب این است که فرقان ترور میکرد و ما با آنان برخورد میکردیم بله درست است.
* اینکه ما مواضع انتقادی نسبت به دولت موقت داشتیم کاملا درست است. در عرصه سیاسی اگر از آزادی دفاع میکنیم بدان معنا نیست که مواضع انتقادی یا رقابت سیاسی را نفی کنیم. ما هیچ وقت از ایجاد محدودیت برای نیروهایی که خواهان فعالیت سیاسی در چارچوب قانون بودند حمایت نکردیم بلکه برعکس از آزادی آنها و حق فعالیتشان دفاع کردیم. ما نسبت به نهضت آزادی موضع مخالف داشتیم. دیدگاه سیاسی ما با نهضت آزادی مخالف بود. البته تنها ما نبودیم، آنها هم مخالف ما بودند. آنها با بنیصدر نزدیک بودند و متحد او، اما ما مخالف و منتقد بودیم، مثلا آقای نبوی رفته بود قرارداد الجزایر را امضا کند، نهضت آزادی و بنیصدر آن را خیانت به کشور دانستند و تبلیغات وسیعی علیه دولت رجایی و علیه آقای نبوی به راه انداختند. آیا اسم این حرکت آنان را باید سرکوب یا نفی آزادی ما گذاشت؟ خیر مبارزه سیاسی بود. ما هیچ وقت از ایجاد محدودیت برای نهضت آزادی حمایت نکردیم بلکه برعکس همواره تاکید کردیم که آنها در چارچوب قانون حق فعالیت دارند و باید این حق برای آنان به رسمیت شناخته شود.
* من امروز به لحاظ اصولی از مبانیای که دنبال میکردیم جدا دفاع میکنم. ما معتقد بودیم نیروهای سیاسی یا باید مبارزه مسلحانه را انتخاب کنند یا باید وارد فعالیت سیاسی شوند. نمیشود در کردستان سر پاسدار ببرند؛ اما در تهران سمپات آنان سر چهارراه اطلاعیه دست بگیرد و روزنامه بفروشد و یا آزاد باشد تظاهرات راه بیندازد و شعار مرگ بر ارتجاع سر بدهد.
* سازمان همان اول که تشکیل شد سازمانی نیمه مخفی – نیمه علنی بود. مثل زمان شاه مخفی نبودیم اما مثل الان علنی نبودیم. مخصوصا در ماههای اول چون هیچ چیز معلوم نبود. هنوز مشخص نبود قرار است چه اتفاقی بیفتد؛ بنابراین ما آن زمان به این نتیجه رسیده بودیم که برای مقابله با اتفاقات محتمل باید آماده باشیم و نمیتوانیم تمام کادرها و نیروهای خود را علنی کنیم، ضمن اینکه فعالیت علنی داشتیم و جا و مکانمان مشخص بود و اطلاعیه میدادیم و در انتخابات شرکت میکردیم، یک ساختار غیرعلنی هم برای مقابله با وقایع محتمل داشتیم.
* ما شاخه نظامی داشتیم. در شرایطی که ارتش از هم پاشیده، سپاه هنوز شکل نگرفته، کمیتهها به هم ریخته و مغشوش هستند، سادهلوحانه بود اگر ما نیروهای نظامی را کنار میگذاشتیم؛ اما وقتی سپاه شکل گرفت و توانست به صورت مستقل ماموریت سازمانی خود را انجام دهد نیروهای نظامی و انتظامی شکل گرفتند و ارتش سروسامانی پیدا کرد، ما هم نیروی نظامی به آن معنا نداشتیم. البته در همان زمان هم بخش نظامی ما در قالب سپاه و کمیته عمل میکردند. مخصوصا سال ۶۱ امام اعلام کردند که نیروها از بین فعالیت سیاسی و نظامی یکی را انتخاب کنند؛ آن زمان دوستان ما تکلیف خود را مشخص کردند، بخشی به سپاه رفتند. ما که خیلی دنبال کار نظامی نبودیم و فعالیت سیاسی را ترجیح میدادیم در سازمان ماندیم.
* من عضو رسمی سپاه نبودم. به صورت قرارداد پیمانی همکاری داشتم. مرکزیت سازمان بعد از اینکه مجاهدین خلق وارد فاز مسلحانه شدند تصویب کرد ۵۰ درصد از نیروها برای مقابله با مبارزات مسلحانه اختصاص پیدا کنند. من هم یکی از این افراد بودم. برای این کار هم نمیتوانستیم مستقل عمل کنیم و باید وارد سپاه میشدیم؛ بنابراین عضو پیمانی سپاه شدم. بعد از یک سال هم امام آن فرمان را صادر کرد که افراد یا حزب را انتخاب کنند یا عضویت در نیروهای نظامی را. از طرف دیگر اساسا من به فعالیتهای فکری و سیاسی علاقهمند بودم و فعالیت نظامی یا امنیتی با روحیات و علایق من سازگاری نداشت.
* چند سال پیش شبکه تلویزیونی فارسی آمریکا با دختر مرحوم مصاحبه میکرد. این خانم که تقریبا مسن هم بود مدعی شد «یک روز ماموران وزارت ارشاد ریختند خانه ما و کتابهای پدرم را جمع کردند و یکی از آنها صدایش مثل محسن آرمین بود. سالها بعد که صدای او را در سخنرانیها شنیدم فهمیدم اوست.» خب، شما فکرش را بکنید اصلا وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی چه کار دارد به ریختن توی خانه کسی؟! از این حرفها و بدتر از اینها علیه ما میزنند؛ اما در مورد آن سالها باید بگویم ما میتوانیم به اتفاقاتی که افتاده نقد داشته باشیم یا مخالفت کنیم اما این نقد باید در فضایی بیطرفانه انجام شود.
* کاری که مجاهدین خلق میکردند اصلا با آن اتفاقاتی که مورد نظر شما هست قابل مقایسه نبود. آنان در خیابان هر کسی ریش داشت را همان جا به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران کنار پیادهرو ترور میکردند. کافی بود در جیب کسی مثلا کارت عضویت جهاد سازندگی ببینند همان جا اعدامش میکردند. اگر در یک بقالی عکس امام وجود داشت نارنجک میانداختند و آنجا را منفجر میکردند. افراد را در خانه تیمی بازجویی میکردند، میکشتند و جسدشان را میسوزاندند و در بیابان ول میکردند. چیزی که الان متوجه نمیشوم این است که بعضی از بخشهای نسل جوان ما چون در آن فضا نبودند طوری درباره مجاهدین حرف میزنند که انگار یک نیروی بیگناه خیلی ملویی بودند، آنها را دستگیر میکردند و شکنجه میکردند و آنها هم مجبور شدند علیه نظام فعالیت کنند.
* اگر اتفاقاتی غیرقابل دفاع هم میافتاد که میافتاد، سازمانیافته و جنبه فردی داشت و به اشخاص مربوط میشد و در آن بلبشو و در آن شرایط قابل کنترل و نظارت به معنایی که الان میشود، نبود. خشونت، خشونت میآورد، وقتی آن طرف میکشت و ترور میکرد این طرف هم اتفاقاتی میافتاد و یک سیکل معیوب خشونت بود که فقط تشدید میشد. به هر حال فعالیت در آن فضا چه خوب و چه بد با علایق من همخوانی نداشت.
* اوایل که سازمان تشکیل شد ما تقریبا به طور مرتب به فاصلههای یک ماه یک بار خدمت امام میرسیدیم و سوالهایی که داشتیم را از ایشان میپرسیدیم. اگر روی مسئلهای اختلاف نظر داشتیم، روی مسائل تشکیلاتی مشکلی داشتیم یا درباره مسائل سیاسی و فکری بحثی داشتیم با امام دیدار میکردیم و نظر ایشان را جویا میشدیم. بعد از مدتی در شورای مرکزی صحبت شد که این روش نمیتواند ادامه پیدا کند و امام مشغلهاش زیاد است و نمیتوانیم به صورت مرتب با ایشان ملاقات داشته باشیم؛ بنابراین تصمیم گرفتیم در دیدار بعدی با امام از ایشان بخواهیم که یک نماینده و شخصی را معرفی کنند که ما مسائل خود را با ایشان در میان بگذاریم. قرار هم بر این شد که اسم کسی را نیاوریم.
* نماینده امام آن زمان به این معنا که امروز وجود دارد نبود. با امام دیدار داشتیم و قرار شد ایشان یک نفر را معرفی کنند که ما مسائل را با ایشان مطرح کنیم. ما برای تسهیل ارتباط با امام میخواستیم نمایندهای داشته باشیم. یک رابط میخواستیم که امام او را قبول داشته باشد و ما سوالاتمان را از ایشان بپرسیم نه اینکه جایگاه خاصی در سازمان داشته باشد یا در اساسنامه سازمان برای او جایگاهی تعیین و وظایفی برایش تعریف شده باشد.
* قرار شد اسم کسی را پیش امام نیاوریم که ببینیم امام چه کسی را معرفی میکنند. قبل از انقلاب گروههای هفتگانه که سازمان را تشکیل داده بودند هر کدام با چهرههای روحانی ارتباط داشتند، مثلا برخی با آقای مطهری و برخی با کاشانی و منصورون هم با آقای راستی. وقتی با امام دیدار کردیم و این پیشنهاد داده شد بر خلاف آن جمعبندی قبلی که قرار نبود اسم کسی آورده شود، یکی از دوستان (آقای ذوالقدر) گفت ما قبل از انقلاب با آقای راستی ارتباط داشتیم.
* امام نظرشان آقای مطهری بود و اسم ایشان را بردند. وقتی گفته شد با راستی هم ارتباط داشتیم، ایشان گفت مسائل شرعیتان را هم از آقای راستی بپرسید؛ چون آقای راستی از شاگردان امام و فقیه برجسته بود و در نجف از یاران و حامیان امام بود. اتفاقی که افتاد این بود که همان سال ۵۸ آقای مطهری شهید شد؛ بنابراین فقط آقای راستی ماند. ما هم آن زمان آنقدر در قید این نبودیم که از نقش نماینده امام تعریفی کنیم. فکر نمیکردیم مسئلهساز شود.
* ایشان [راستی کاشانی] قم بود و هر ماه یک بار شورای سیاسی سازمان با ایشان دیدار میکردند و نظرات فقهی را جویا میشدند، در عین حال هیچ ابایی نبود که از مسائل سازمان گزارشی هم به ایشان بدهیم یعنی حساسیتی در این زمینهها وجود نداشت. اینطور نبود که باید حتما در چارچوب سوال کنیم و در حوزههای دیگر وارد نشویم. اصلا چنین تعریفی درباره نقش و نسبت ایشان با سازمان نداشتیم و حساسیتی هم وجود نداشت. تنها یک نکته باید رعایت میشد؛ سازمان تاکید داشت که حتما ارتباط با آقای راستی باید یک ارتباط سازمانیافته باشد، یعنی اینطور نباشد که اعضا و افراد مختلف هر کدام جداگانه درباره مسائل سازمان ارتباط بگیرند و حرف بزنند و نقلقول کنند. قرار بر این بود که شورای مرکزی یا سیاسی به نمایندگی از طرف سازمان با ایشان ارتباط داشته باشد.
* بین دو طیف سازمان هم اختلافاتی به وجود آمده بود. بخشی که دارای تفکرات راست بود با آقای راستی ارتباط ویژهای برقرار کردند، ارتباطی خارج از آن ارتباط تعریفشده سازمان که بر آن تاکید شده بود. این ارتباط دوگانه موجب به وجود آمدن سوءتفاهمات و بعدها درگیریهایی شد. آقای راستی نگاهش به بخش دیگر سازمان که بخش روشنفکرتر سازمان بود، تحت تاثیر گزارشها و تصاویری بود که بخش راست سازمان برای ایشان ترسیم میکرد. ارتباط [طیف راست سازمان] با ایشان [راستی کاشانی] بیشتر بود و ما تا مدتها از این ارتباط اطلاع نداشتیم و بعدها متوجه شدیم که ارتباطی از مدتها قبل شکل گرفته و مطالبی در قالب گزارش و خبر به ایشان داده میشود.
* آقای راستی به تدریج مواضع صریحتری علیه دوستان ما میگرفت این در حالی بود که اداره سازمان عمدتا در دست دوستان ما بود و این مواضع موجب تضعیف و بیاعتمادی بخش ادارهکننده سازمان و در نتیجه اختلال امور میشد.
* الان که نگاه میکنیم میبینیم کمکاری و قصوری هم از طرف ما روی داده بود، ما آن تجربه و پختگی لازم را برای حل مشکل نداشتیم. برای بدبینیای که آقای راستی نسبت به ما داشتند باید آن فضا را خوب درک کنیم. آقای راستی یک فقیه است با یک تفکرات کاملا سنتی و حوزوی از جامعه مدرسین، با آن دیدگاههای خاص جامعه مدرسین ولی در عین حال ایشان خصوصیتهای شخصی و اخلاقی خوبی داشتند. به دنبال قدرت و کسب یا حفظ موقعیت نبودند، اما از نظر فکری چنین تفکری داشت.
* با توجه به تجربه مارکسیست شدن مجاهدین خلق چنین تبلیغ میشد که فعالیت تشکیلاتی اساسا زمینه انحرافات فکری را فراهم میکند، جریان مقابل ما در سازمان هم این تفکر را تئوریزه میکرد. شعارشان این بود که ما باید شاقولی عمل کنیم. میگفتند ما باید خود را با شاقول فقیه بسنجیم و زاویه نداشته باشیم که در غیر این صورت انحراف است. در چنین فضایی میتوان حدس زد که گزارشات منفی علیه دوستان ما تا چه اندازه میتوانست به بدبینی و سوءظن آقای راستی علیه ما بینجامد. این بدبینی به سادگی قابل برطرف شدن نبود. به تدریج این اختلاف و جدایی تا جایی پیش رفت که امکان همکاری در سازمان وجود نداشت.
* ما معتقد بودیم دیدگاهها و مواضعی که به نام ولی فقیه مطرح میشود خیلی با دیدگاههای امام سازگار نیست؛ بنابراین چیزی که از طریق سید احمد آقا از امام خواستیم این بود که حکمی تعیین کنند که به این اختلافات رسیدگی کند و حرفهای دو طرف را بشنود. امام هم مرحوم آیتالله موسوی اردبیلی را تعیین کردند. ایشان هم حرفهای دو طرف را شنیدند، البته سه طرف؛ ما یک جناح میانه هم داشتیم که مثلا آقای الویری در آن طیف بودند. نهایتا آیتالله اردبیلی حرفهای آن طرف را تایید نکرد. ما البته انتظار نداشتیم که امام بیاید و آقای راستی را برکنار کند؛ بالاخره آقای راستی از یاران و شاگردان امام بود و امام احترام ایشان را داشت؛ طبیعی بود که این قضیه نهایتا به تغییر ایشان نخواهد انجامید. به هر حال وقتی اختلافات به اینجا رسید دیگر ما به این نتیجه رسیدیم که از سازمان خارج شویم. از طریق مرحوم سید احمد آقا به امام اطلاع دادیم که این اختلافات حلشدنی نیست و اجازه میخواهیم که از سازمان خارج شویم. در واقع ما اطلاع دادیم به امام نه اجازه. معلوم بود امام مخالفت نمیکند. دیگر استعفا دادیم.
* انحلال سازمان ارتباطی با استعفای ما نداشت؛ چون ما سال ۶۱ از سازمان بیرون آمدیم و سازمان سال ۶۴ اعلام انحلال کرد؛ اما نکتهای که وجود دارد این است که دوستانی که از سازمان استعفا کردند و بیرون آمدند افرادی بودند که کاملا توانایی کار سیاسی، فکری و سازمانی را داشتند و مدیریت سازمان با اینها بود. این بخش که از سازمان بیرون آمد اداره سازمان را طیف مقابل در دست گرفت که توانایی و ظرفیت فکری و سیاسی لازم را برای اداره سازمان نداشت، به همین دلیل اگر مواضع و نقش و فعالیت سیاسی سازمان را در این دو مقطع مقایسه کنید، میبینید که سازمان به لحاظ کیفی افت شدید کرد و کاملا به یک نیروی سیاسی حاشیهای تبدیل شد.
* از طرف دیگر امام به آقای راستی پیغام دادند که من نمیخواهم در گروههای سیاسی نماینده داشته باشم، شما استعفا دهید؛ یعنی ایشان به جای اینکه به آقای راستی بگوید نماینده من در سازمان نیستید به ایشان احترام گذاشتند و از ایشان خواستند که استعفا دهد. سازمان هم که دیگر خیلی نقش و اثری نداشت؛ لذا آقای راستی ترجیح داد که همزمان با استعفای خودش انحلال سازمان را هم اعلام کند. ایشان یک نامه به امام به عنوان گزارش نوشت و در آن مسائلی را شرح داد، از جمله اینکه سازمان چه بوده، چه کرده و در مقطعی یک جریان انحرافی در آن وجود داشت که الحمدالله جریان انحرافی تصفیه شد و الان هم اعضای این سازمان ترجیح میدهند در سنگرهای دیگری به انقلاب خدمت کنند؛ بنابراین من انحلال سازمان را اعلام میکنم.
* ایشان [راستی کاشانی] در نامه به امام ما را منحرف خوانده بود؛ بنابراین آقای نبوی به نمایندگی از ما نامهای برای امام نوشت که در آن گفتیم جناب آقای راستی در نامه خود چنین مسئلهای را ذکر کردند و شما هم با استعفای ایشان و انحلال موافقت کردید؛ بنابراین اینطور تداعی شده که شما با این بخش از نامه ایشان هم موافق بودید و آن را تایید کردید که ما منحرفیم. امام در جواب نامه ما اعلام کردند که من فقط با انحلال سازمان و استعفای نامبرده موافقت کردم و با بقیه موارد به هیچ وجه موافق نیستم.
* آقای راستی دیگر این اواخر جزو خواص بیبصیرت شده بود (با خنده) به خصوص بعد از بیمهریهایی که به آقای هاشمی رفسنجانی شد ایشان خیلی معترض بود و موضع انتقادی داشت. عضو جامعه مدرسین بود اما در این سالها اصلا فعال نبود و در جلسات جامعه شرکت نمیکرد. همانطور که گفتم ایشان به لحاظ شخصی یک انسان صادقی بود و اهل زدوبند سیاسی نبود. ما با فکر ایشان مخالف بودیم اما به لحاظ شخصیتی فرد قابل احترامی بود و دنبال فرصتها و موقعیتها برای خودش نبود... بالاخره [در دیدار آقای نبوی با ایشان در اواخر عمرشان] ایشان به آقای نبوی گفت من به شما علاقه دارم و اگر احیانا کدورتی هست حلال کنید؛ یعنی یک حلالیتطلبی دوطرفه صورت گرفت.
* اختلافات بین راست و چپ اولین بار در سازمان حاد شد و در عرصه سیاسی خیلی بازتاب داشت. بیش از این من فکر نمیکنم سازمان نقشی در جناحبندیهای راست و چپ در آن سالها داشته است؛ اما سازمان در فعالیتهای مرحله دومش بود که در جناحبندیهای سیاسی نقش خیلی موثر و دقیقی بازی کرد؛ نه در فعلیت پیدا کردن آن تحولات بلکه در شفافسازی آرایش قوا و تحلیل درست نسبت به تحولات جاری در عرصه سیاست.
* بعد از استعفا بخشی از ما که کار اجرایی نداشتیم به جبهه رفتیم؛ من، آقای عربسرخی، هاشم آغاجری، قدیانی و نوروزی و تعدادی دیگر از دوستان به جبهه رفتیم. بعد که برگشتیم هر کدام در جایی مشغول به کار شدیم اما ارتباط خود را با هم حفظ کردیم. ما جلسات دوشنبهای داشتیم که دور هم جمع میشدیم و مسائل سیاسی و فکری را تحلیل میکردیم. تقریبا از سال ۶۱ به بعد سالها این جلسات ادامه پیدا کرد.
* سال ۶۸ یا ۶۹ این ایده مطرح شد که سالها نشستن و گفتوگو کردن درباره مسائل مختلف ما را به هم بسیار نزدیک کرده و یک انسجام خوبی پیدا کردیم. به این نتیجه رسیدیم که تشکیلاتی را به وجود آوریم. با مرحوم آقای هاشمی رفسنجانی مشورت کردیم اما ایشان مخالف بود. نظرش این بود که الان حساسیت روی شما زیاد است و اگر شما این کار را بکنید حتما دستگیرتان میکنند. ایشان به آقای نبوی گفته بود روی شما حساساند، به بهانههای مختلف شما را دستگیر میکنند پس این کار را نکنید.
* سال ۷۰ دیگر به این نتیجه رسیدیم که شرایط سیاسی کشور اقتضا میکند که چنین کاری ضروری است؛ بنابراین به وزارت کشور درخواست ارائه دادیم و مجوز هم گرفتیم. روی اسم خیلی بحث کردیم که به نام حزب مجوز بگیریم، اکثرا نظرشان این بود که تاریخچه و برند مجاهدین انقلاب اسلامی را حفظ کنیم و ساده از دست ندهیم؛ ولی برای اینکه اشکال قانونی هم پیدا نکند نام «ایران» را اضافه کردیم.
* طبیعی است که ما به عنوان نیروی سیاسی و فکری گذشته خود را بررسی و بازنگری کنیم که اشکالات کجا بوده و آن را تصحیح کنیم؛ اما اگر معنای این داوری این است که ما در گذشته ضد آزادی بودیم امروز طرفدار آزادی شدیم، نه اینطور نیست. طبیعتا درک ما از مردمسالاری، نوع نسبت دین با جامعه، نسبت دین با سیاست معلوم است که تغییر پیدا کرده و مثل امروز نبوده است. ما آن زمان عمدتا زیر ۳۰ سال بودیم اما الان بالای ۶۰ سال داریم و کلی مطالعه کردیم... اینها باعث شده است دیدگاههای ما پختهتر شود؛ اما اصلا به این معنا نیست که ما ۱۸۰ درجه دگرگون شدیم.
* در مورد مسئله ولایت فقیه درک ما تغییر کرده است. ما معتقدیم ولایت فقیه با آن خوانش سنتی قابل پذیرش نیست بلکه باید خوانشهای نو از آن داشت. ولایت فقیه یک نظریه حکومتی است در اندیشه سیاسی دینی و نظریههای حکومتی دیگری هم وجود دارند که از نظر اعتبار دینی با هم در یک سطح قرار دارند، زیرا همه این نظریهها از سوی چهرههای دینی در سطح مرجعیت و متفکران دینی مطرح شده و هیچ کدام بر دیگری برتری ندارند. آنچه در میان نظریههای حکومت به ولایت فقیه اعتبار میدهد قانون اساسی است و همه ما که خواهان فعالیت در چارچوب قانون اساسی هستیم باید آن را به رسمیت بشناسیم، منتها اگر از این ولایت فقیه قرائتی سازگار با دموکراسی و مردمسالاری نداشته باشیم این نظام نمیتواند در اداره امور کشور موفق عمل کند.
* جریان چپ، امام را حامی خود میدید، این جریان با رفتن امام بیپناه شد. البته من معتقدم جریان چپ مقداری هم لوس شده بود یعنی متکی به امام بود. رفتن امام باعث شد که این جریان حامی خود را از دست بدهد. در همین حال رهبری جدید نگاه چندان مثبتی به این جریان نداشت، شورای نگهبان کاملا برای اولین بار دست به نظارت استصوابی زد و برای انتخابات مجلس چهارم جریان چپ کاملا از عرصه قدرت حذف شد. آن زمان مرحوم هاشمی هم دل خوشی از جریان چپ نداشت و کاملا با این روند همراهی کرد و جریان چپ به طور کامل حذف شد.
* [انتخابات مجلس پنجم] آن زمان مانند الان نبود. رد صلاحیت در آن زمان یعنی بیآبرویی. آن زمان اگر کسی رد صلاحیت میشد اینگونه تلقی میشد که لابد دزدی کرده یا فساد اخلاقی داشته و خیلی سنگین بود. مثل الان نبود که اگر کسی رد صلاحیت شود قهرمان میشود. به همین دلیل کسی حاضر نبود به صحنه بیاید و با آبروی خودش بازی کند. آقایان شورای نگهبان هم صریح اعلام میکردند... مثلا مرحوم آقای خزعلی اعلام کرده بود که اینهایی که رد صلاحیت شدند همه مشکلات اخلاقی داشتند و ما کسی را به خاطر وابستگی سازمانی رد نکردیم. آقای صدیقی هم که رئیس هیات نظارت شورای نگهبان در تهران بود گفت ما به دلیل وابستگی سیاسی کسی را حذف نکردیم و آنهایی که رد صلاحیت شدند همه مشکلات اخلاقی یا مالی داشتند.
نظر شما :