خاطرات فاطمی از بازداشت شبانه در کودتای ۲۵ مرداد
برای دستگیری من یکی از پاسبانهای پیر و خمار هم کفایت میکرد
***
ناتمام گذاشتن معالجات و مخصوصا اهمیت ندادن به توصیه پزشکان معالج که گفته بودند حداکثر دو ساعت در شبانهروز بیشتر نباید کار کنم و فشاری که مجددا به اعصاب خراب و مزاج ناسالمم وارد میآمد و رنج سفر و نداشتن کمترین استراحت به طوری مرا ناراحت ساخته بود که جزئیترین صدمه کافی بود تا مرا از پای درآورد. در یک چنین وضعیت شغلی و در یک همچو گرفتاریهایی و در سختترین و بدترین وضع مزاجی در ساعت یازده و نیم بعدازظهر ۲۴ مرداد پس از چند دقیقه که اتومبیل من از منزل خارج شد، من هنوز در روشویی مشغول دست و رو شستن بودم که صداهای غیرعادی به گوشم رسید. در روشویی را باز کردم که ببینم صدا از کجاست، نور چراغهای دستی «آمریکایی» و برق سرنیزه و مسلسلهای دستی و صدای یک نفر که میگفت: «از سر جایت حرکت نکن و الا دستور آتش خواهیم داد» مرا متوجه نمود. آنچه دو سال بود احتمال وقوعش میرفت واقع شده است و اینها تمام مامور دستگیری من هستند. در یک خانه کوچک بیشتر از شصت، هفتاد نفر مسلح پیش از ساعت معهود حکومت نظامی ریختهاند. فرمانده آنها فریاد میزد: «هرگونه تلاش بیهوده است، سیم تلفن را قبلا قطع کردهایم، اطراف خانه همه جا محاصره است، تمام رفقایتان هم دستگیر شدهاند.»
این سه جمله بعد از چهارده ماه هنوز در گوش من صدا میکند و گمان نمیکنم هرگز این صدا از گوش من بیرون رود. پرسیدم اجازه میدهید کفشم را پا کنم؟ جواب منفی بود. افسر و سربازها بازوی مرا گرفتند. مطالبه اسلحه میکردند. به آنها اطمینان دادم که من اسلحه ندارم و هرگز هم در عمرم تیراندازی نکردهام. فریاد و شیون همسرم و گریه کودک یازده ماههام که سربازها به اتاق او ریخته بودند آخرین یادگاری است که از آن خانه در خاطر من مانده است و از آن شب به بعد نیز دیگر هرگز پا به آن خانه که تا سعدآباد شصت، هفتاد قدم بیشتر فاصله ندارد نگذاشتهام. حتی در آن سه روز هم دیگر نمیخواستم یک بار دیگر به آن خانه پا بگذارم. از خانه مرا بیرون کشیدند. بعدها معلوم شد که از چند شب قبل مرا تحت نظر داشتهاند و آن شب هم عملیات خود را برای محاصره و قطع سیم تلفن خیلی زودتر شروع کرده بودند و منتظر آمدن من به منزل بودهاند؛ زیرا قبلا پاسبان کلانتری را که معمولا در حوالی منزل من قدم میزده توقیف کرده و خلع سلاحش نموده بودند.
بیرون در خانه یک اتومبیل ارتشی روباز با عدهای نظامی حاضر بودند. نگاه کردم همه جای دیوارها را سربازهای شصتتیر به دست تصرف کردهاند و واقعا مثل این بود که بیایند «گارگانتوای» رابله را بگیرند وگرنه برای دستگیری من یکی از پاسبانهای پیر و خمار هم کفایت میکرد و ابدا محتاج به آن همه سرباز نبوده، مرا در قسمت جلوی اتومبیل پهلوی شوفر و در دست راستم یک نفر یا دو نفر افسر – درست یادم نیست – نشستند و مثل اینکه ماشین را قبلا برگردانیده بودند یا همانجا برگردانیدند و سربالایی سعدآباد را در پیش گرفتند. در آن تاریکی صدای نوکر و باغبان منزل را هم من شنیدم که با سربازها عازم میعادگاه هستند؛ زیرا بعد از دستگیری من جز بچه و زنم بقیه هر که در آن خانه بود گرفتند و به جای آنها یک گروهان نظامی، چراغ همه اتاقها حتی کتابخانه مرا روشن کرده با فراغت خاطر و بدون کمترین بیم و هراسی بیتوته نموده بودند. مرا در آخرین اتاق پاسدارخانه به طرف کاخ محبوس ساخته به قدر کافی سربازان مسلح در داخل و خارج گذاشتند و افسران به دنبال کار خود رفتند.
در دقایق اول زندان، یکی از عذابهایی که به انسان روآور میشود هجوم افکار مختلف و گوناگون است که هر لحظه فکر و اندیشه را سخت تحت تسلط خود بیرون میآورند. تصورش را بکنید من اینک روی یک صندلی مخمل در پاسدارخانه تنها نشستهام. آن اتاق تلفن داشت؛ ولی سیمش را قطع کرده بودند. مرتبا صدای آمد و رفت و مکالمه تلفنی در اتاق افسر نگهبان بلند است: دستگیر شد. آن یکی در خانه نبود. دنبال سومی رفتهاند ولی هنوز خبری نیست. فعلا در همینجا زندانی است... جملاتی از این قبیل به گوش من میخورد ولی فقط گوش به صورت یک عضو کاملا مستقل و بیارتباط با حواس این صحبتها را میشنید؛ اما افکارش متوجه مسائل سیاسی و حوادث گذشته و مبارزات چند ساله و جریان سیر نهضت ملی بود.
مثل پرده سینما قضایایی که به سرعت در چند سال اخیر روی داده بود همه در حافظهام میآمدند و میرفتند. قرارداد گس – گلشاییان را مجلس پانزدهم رد کرده و عمر آن دوره نیز به پایان رسید. حوادثی قبل از تسلیم آن قرارداد در کشور روی نموده بود. در پانزدهم بهمن در دانشگاه به شاه سوءقصد (البته سوءقصد عملی نه سوءقصد لفظی که ادعانامه ما این نوع سوءقصد را اختراع کرده است) شده بود. به دنبال آن واقعه آنهایی که فرصت را برای سوءاستفاده و سلب آزادی ملت مغتنم میشمرند، حکومت نظامی و بگیروببند را با شدت هرچه تمامتر (البته به پای بعد از ۲۸ مرداد نمیرسید) برقرار ساخته، قانون خشن و در عین حال قرون وسطایی برای خفه کردن جراید و مطبوعات تصویب کردند. مجلس هم که روزهای آخر را میگذرانید با خاطراتی زشت و زیبا ولی در حال تسلیم و اطاعت محض بدون اینکه فرصتی برای اظهار عقیده درباره مقاولهنامه نفت پیدا کند، جان داد و مخالفین مقاولهنامه را که پشت تریبون نظریاتشان را گفته یا پامنبری خوانده بودند بعد از تعطیل پارلمان به بهانههای مختلف به زندان انداختند.
من در این ماجراها نه سر پیاز بودم و نه ته پیاز، چند ماه بعد از چهار سال دوری از وطن از اروپا برگشته بودم و مثل یک تماشاچی علاقهمند به تماشای وضعیت سرگرم. حوادثی که روی میداد بیشوکم روحم را میفسرد و متاثرم میکرد. فرمان انتخابات دوره شانزدهم صادر گردیده بود ولی بر سر کشمکش قانون بیسواد و باسوادها در مجلس اقدامی برای شروع صورت نگرفت ولی از یکی دو ماه بعد از خاتمه دوره پانزدهم زمزمه آغاز انتخابات بلند شد. این کار هم به من ارتباطی نداشت؛ زیرا اگر هم هوس وکیل شدن را داشتم آنطور وکالت با طبیعت و مزاج من سازگار نبود؛ ولی به تدریج سروصدای مداخله دولت در انتخابات قوت گرفت و من هم که به تازگی همین «باختر امروز»ی را که در چند جای ادعانامه ذکری از آن به میان آمده راه انداخته بودم، ناچار مورد مراجعه شکایتکنندگان بودم. تلگرافها از ولایات به مرکز میرسید و وزیر کشور وقت قسم میخورد که در انتخابات مداخله ندارد. انجمن نظارت انتخابات مرکز هم در حال تشکیل بود و مقدمات امر نویدی نمیداد که انتخاباتی روی اصول مقررات قانون صورت گیرد. سالها بود که هر وقت مردم میخواستند استعانت و کمکی برای حفظ قانون بجویند و صدایی اعتراضآمیز بر ضد قانونشکنیها بلند کنند، اولین نامی که یادشان میآمد و نخستین اسمی که به حافظهشان میآوردند اسم دکتر مصدق بوده است. این اعتقاد، بیدلیل و کورکورانه پیدا نشده بود. این مرد بزرگ، پنجاه سال امتحان تقوای سیاسی و شرف و مردانگی داده بود. شجاعت و شهامت او را در دیگری ندیده بودند و مهمتر از همه از خصوصیات دکتر مصدق که باید هنوز مانند سیاستمداران قرن نوزدهم ایران فکر کند و جهاتی چند از این نوع تفکر را علیالاصول باید به او تحمیل میکرد، [لذا] این است که همیشه یک، دو قرن آینده را میبیند و در عین مالاندیشی و واقعبینی، فردا را از مترقیترین جوانها بهتر در نظر دارد. برای راهنمایی و پیشوایی نهضت و آزادی انتخابات، از تهران و ولایات به سراغ او رفتند و میخواستند که از کنج انزوا قدم بیرون گذارد.
دکتر مصدق به گناه آنکه در مجلس چهاردهم قانون معروف به تحریم امتیاز نفت شمال را گذرانیده بود و آقای کافتارادزه ناکام به مسکو برگشت، مورد بیمهری عناصر افراطی قرار گرفته و سیل تهمت و دشنام را در همان حدود که هنگام ملی شدن نفت موافقین کمپانی (سابقا سابق) به باد حملهاش گرفتند، به طرف او سرازیر ساختند و در انتخابات دوره پانزدهم نیز چون شکایت خرابی و فساد انتخابات را هم به دربار برده بودند، طبعا اراده طبیعی او را سوزانیدند و از انتخاب شدن محروم کردند. به همان مناسبت نه تنها از آن تاریخ دامن را از امور سیاسی فراکشیده بود بلکه غالبا اوقات خود را در احمدآباد میگذرانید و فقط موقع طرح مقاولهنامه نفت جنوب بود که نامهای به مجلس پانزدهم نوشت و زنگ خطر را به صدا درآورد و خون سیاوش را در رگ ایرانیان به جوش آورد.
به طور خلاصه در نتیجه مراجعاتی که به او شد از عدهای از دوستان و هواخواهان خود دعوت کرد که چه باید بکنیم. مذاکرات و مشاوره بدینجا رسید که برای شکایت از قانونشکنی باید به دربار رفت و اصلاح این وضعیت را خواستار شد. سایر پیشنهاداتی که برای تحصن در نقاط دیگر مثل حضرت عبدالعظیم یا صحن مطهر حضرت معصومه شده بود از نظر اینکه معاندین، آن را به صورت دعوت به آشوب تلقی نکنند، مسکوت ماند. تصمیم گرفته شد که عریضهای قبلا نوشته شود و با متظلمین به دربار برویم و آن را تقدیم کنیم. اقدامات زیاد برای جلوگیری از استفاده از این مشروعترین وسیله از ناحیه مخالفین صورت گرفت؛ اما تصمیمی گرفته شده بود و ناگزیر باید اجرا میشد. به طور خلاصه عرض کنم دکتر مصدق و همراهانش به دربار رفته عریضه را دادند و سه، چهار روز با منتخبین شکایتکنندگان متحصن شدند.
بعد که نتیجه عاید نشد گله خورده بیرون آمدیم و همان عده که گویا آن وقت بیست نفر بودند در اول آبان ۱۳۲۸ تشکیل جبهه ملی را داده و مبارزه انتخاباتی را به صورت یک مبارزه وطنی و ملی درآوردند. در اینجا داستان انتخابات اول و دوم تهران و قهرمانی مردم پایتخت را نمیخواهم عرض کنم؛ زیرا مطلب ممکن است طولانی شود. همینقدر تذکر میدهم که بر اثر رقابت بین دو تیمسار، یکی مقتول [رزمآرا] و دیگری نخستوزیر امروز [زاهدی]، جبهه ملی توانست در دومین انتخابات تهران تا حدی بعضی صندوقها را از دستبرد صندوقسازان در امان نگاه دارد و هفت نفر از رفقای ما بدین ترتیب به نمایندگی از پایتخت در یک مجلس یکدست و یکرنگ راه پیدا کردند. در نیمه اول آن دوره اینها اقلیت دوره شانزدهم را تشکیل دادند. البته بعدها چند تن از ایشان به تعهدی که در مقابل مردم داشتند وفادار نماندند و ضربات موثری به ایدهآل موکلین خود و همچنین به نهضت ملی زدند.
اولین مشکلی که مجلس شانزده با آن مواجه بوده تعیین و تکلیف مقاولهنامه [قرارداد الحاقی نفت] بود که بلاتکلیف و در حال «تعلیق» به سر میبرد. ما برای رد آن مقاولهنامهها لاف جان میزدیم چنانکه حریف هم برای تصویبش همان فعالیت را داشت.
علت اینکه ملت موفق شد و ایادی حریف شکست خوردند، آن بود که بنا به مثل معروف «شکار برای حفظ جان خود میدوید ولی تازی برای اربابش». چیزی از آن داستانها که بدون اغراق جنبه قهرمانی دارد، نمیگویم تا از مطلب اصلی خودمان خارج نشده باشیم. منظور این است که جبهه ملی سنگر اصلی آزادیخواهان در مبارزه با اجنبی بود. موقعی که دولت رزمآرا با وضعی شبیه کودتا روی کار آمد و معلوم بود فشار برای تصویب قرارداد افزایش خواهد یافت، با تمام قوا «اقلیت جبهه ملی» به مبارزه با او برخاست که چون مقاصد دیگر او نیز به تدریج از پرده بیرون میافتاد در مجلس و مطبوعات وابسته به «جبهه ملی» هر روز بر شدت حمله افزوده میشد و همین باختر امروز آتشگرفته، پیشقدم و پیشآهنگ آن حملات بود؛ ولی امروز که رزمآرا در زیر خروارها خاک مدفون است و من به حال مریض در گوشه زندان افتادهام، به روح دموکراتمنشش درود میفرستم؛ زیرا کسی را که ما آن وقت دیکتاتور میخواندیم پیش اعمال اعقاب خود، از طرفداران حریت و آزادی باید محسوبش داشت. به موازات مبارزاتی که جبهه ملی به رهبری خردمندانه جناب آقای دکتر مصدق در پیش گرفته بود از یک طرف سعی داشت قوایی را که از رزمآرا حمایت میکند (البته قوای داخلی) برای پیشرفت منظور و کوبیدن حریف به طرف خود جلب نماید یا اقلا بیطرف نگه دارد و از طرف دیگر بعضی عدم رضایتهایی را که از اقلیت در دلهایی مانده است، تسکین دهد.
در حینی که دولت سرگرم مبارزه بود، اقلیتی در مجلس ۱۶ نمایان شد که مبدا و منشا آن نیز مورد بحث نیست؛ ولی به طور مسلم ظهور آن اقلیت ایجاد شکاف عمیقی در وحدت داخلی کرد. وقتی دولت با تمام قوا از قبول قرار تامینی لاهه خودداری کرد و خلع ید صورت گرفت و مذاکرات دو هیاتی که از لندن به تهران آمده بودند، بینتیجه ماند، شکایت شورای امنیت جلو آمد و آقای دکتر مصدق تصمیم گرفت با هیاتی شخصا به آمریکا برود و جوابگویی کند. هیات ما به نیویورک رفت و همین مرد «شیاد راهزن خائن و جانی» به قول ادعانامه دادستان، به نام سخنگوی هیات نمایندگی ایران در تمام مدت رسیدگی آن دعوا هر روز در مقر سازمان ملل متحد دویست تا سیصد نفر از خبرنگاران جراید مهم دنیا را میپذیرفت و از حقوق هموطنانش دفاع میکرد. سرستونها و قسمتی از صفحات اول معروفترین جراید جهان مثل «نیویورکتایمز»، «هرالد تریبون» و «دیلینیوز» که روزنامه اخیر تنها چهار تا پنج میلیون نسخه روزانه چاپ میکرد، اختصاص به این مصاحبهها داشت. خدای ایران و دعای ملت محروم خواست که مصدق از شورای امنیت پیروز بیرون آید.
من از تهران کاندیدا بودم لاجرم از معاونت نخستوزیر استعفا دادم. قصه انتخابات دوره ۱۷ نیز شنیدنی است؛ اما اینجا محل گفتن آن نیست. اخذ رای در تهران به پایان رسید و قرائت آن هم خاتمه یافت. هنوز هفته اول اعتراضات تمام نشده بود که روز جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۳۰ بین ساعت ۴ و ۵ بعدازظهر در حالی که در مزار یکی از شهدای مطبوعات، مرحوم محمد مسعود، مشغول سخنرانی بودم، هدف گلوله قرار گرفتم که محل اصابت، یکی دو سانتیمتر از قلب من بیشتر فاصله نداشت. هنوز هم به طور تفصیل نمیدانم که محرکین داخلی و خارجی آن جوانک سفیه غیربالغ کهها بودند؛ ولی مردم ایران شنیدند که ساعت هفت و ربع آن روز رادیو لندن در پایان بخش، تفصیل این خبری که در آن وقت برای او کمارزش نبود، گفت که قاتل را مامورین انتظامی دستگیر کردهاند؛ اما از حال مقتول چون خبر دقیقی نداشت در آن ساعت حرفی نزد.
نظر شما :