احمد توکلی: امام قویترین حامی بنیصدر بود/ دادگاه مجاهدین در استادیوم برگزار شد
مشروح گفتوگوی «خبرآنلاین» با احمد توکلی را [با اندکی تلخیص] در ادامه میخوانید:
آقای احمد توکلی جوان قبل از اینکه وزیر یا نماینده شود، میشود دادیار بهشهر، آن هم بدون تخصص و تحصیل در این زمینه، شهری که شهرت ویژهای هم در اجرای حدود شرعی و قضایی مثل قطع دست و پا داشته است، اگر الان دوباره به آن سالها برگردید باز همان رفتار را انجام میدهید؟ یعنی به همان صورت و شیوه سعی میکنید اجرای احکام داشته باشید یا اینکه چون حوزه کاری و فعالیتتان جدای از بحث تخصصی حوزه قضایی است، ورود نمیکنید که بخواهید مسئولیت بپذیرید؟
در کلام شما یک انتقاد تلویحی وجود داشت که چرا بدون اینکه معلومات حقوقی داشته باشم، مسئولیت دادیاری را پذیرفتم؟! و اگر الان برگردم دوباره مسئولیت میپذیرم؟ باید بگویم اگر به همان شرایط برگردیم، بله من میپذیرم و پشیمان هم نیستم که احکام اسلام را اجرا کردهام. ثمرات و برکاتش را همان موقع دیدهایم. البته ما احکام اسلام را فقط سلبی اجرا نمیکردیم بلکه به دنبال پیادهسازی ایجابی آن نیز بودیم. وقتی قاضی به قطع دست سارق حکم میداد و اجرا میشد، آزادی مخالفان نیز در بهشهر به خوبی تامین میشد.
مثلا زمانی که هنوز مجاهدین خلق دست به اسلحه نبرده بودند و ماهیت آنها برای مردم آشکار نشده بود مثل سایر گروههای سیاسی فعالیت میکردند، دفتر داشتند. دادستانی انقلاب از آزادی فعالیت این دفتر دفاع و از تعرض به دفاتر آنها جلوگیری میکرد. این وضعیت بود تا روز ۲۲ بهمن که آنها راهشان را از مردم جدا کردند و اصرار داشتند راهپیمایی مستقلی راه بیندازند، مردم نسبت به کار مجاهدین خلق عصبانی شدند، در مراسم راهپیمایی وقتی از جلوی دفتر میگذشتند به دفتر حمله کردند. آنها هم چاقو و تیزی کشیدند. کمیته انقلاب اسلامی همه مهاجمان به دفتر و کسانی که در دفتر مجاهدین خلق بودند و از چاقو و تیزی استفاده کردند را بازداشت کرد و تحویل دادگاه انقلاب داد. برای اولین بار در استادیوم ورزشی با ۲ هزار نفر تماشاچی دادگاه علنی رسیدگی به این پرونده برگزار شد.
بچههای حزباللهی که حمله کرده بودند وکیل گرفتند و وکیلشان هم آقای ابراهیم عسگریپور دبیر آموزش و پرورش و در عین حال طلبه کوشای فقهخوانده بود، او یک ساعت و نیم از موکلان خود دفاع کرد و زمینههای انحرافی مجاهدین خلق را که زمینهساز این درگیری شده بود کاملا شرح داد و در آخر گفت: «موکلان من غیرقانونی عمل کردند اما با توجه به زمینهسازیهایی که مجاهدین خلق انجام دادند دادگاه رعایت حال موکلان من را داشته باشد.» مهاجمان به دفتر مجاهدین خلق به شلاق محکوم شدند، عوامل مجاهدین خلق نیز که از اسلحه سرد استفاده کرده بودند به مجازاتهای سختتری محکوم شدند.
دادستانی انقلاب با کمال اعتمادبهنفس بچههای حزباللهی را در شهربانی خواباند، شلاق زد و حکم را اجرا کرد. من آنجا سخنرانی کردم و گفتم «قانون اسلامی اجرا میشود، شما باید اجرای حکم قاضی شرع را بپذیرید تا ثابت شود واقعا حزباللهی هستید و تاوان قانونی اقدام نادرستی را که انجام دادید تحمل میکنید.» آنها هم ضربات شلاق را تحمل کردند و پس از آن به نفع دادگاه انقلاب شعار دادند. در مجموع برای حفظ آزادی و رعایت حقوق شهروندی تعارف با کسی نداشتیم. من روزی داشتم از سر چهارراه رد میشدم، یکی از اعضای مجاهدین خلق داشت اعلامیه توزیع میکرد، اعلامیهای هم به من داد، من در زندان با نفاق آنان آشنا بودم ولی به احترام قانون به او معترض نشدم که چرا داری اعلامیه توزیع میکنی؟ اعلامیه را گرفتم، نگاهی به اعلامیه انداختم، سپس آن را پاره کردم و در جوی آب انداختم. او به من گفت «آقای توکلی چرا این کاری را کردی؟» گفتم «شما آزادی اعلامیه پخش کنید من هم آزادم اعلامیه شما را نخوانم.» یعنی در عین حال که آزاد بودند اعلامیه پخش کنند، من هم با کارم به مردمی که ناظر بودند نشان دادم که با مشی آنها مخالفم اما جلویشان را نمیگیریم.
این جنبههای اثباتی اجرای احکامی دین بود. جنبههای سلبیاش هم این بود که وقتی کسی سرقت میکرد و حاکم شرع حکم به قطع انگشتان دست او میداد این حکم اجرا میشد. در مجموع علتی که ما این مسئولیتها را میپذیرفتیم آن بود که اول انقلاب بود و امکانی که فرد متخصصی بیاید و کار را به عهده بگیرد وجود نداشت. ضمن آنکه من هم زیر نظر و با مشورت دادستان انقلاب که یک قاضی باسابقه بود کار میکردم نه آنکه سرخود بخواهم اقدام بکنم، البته با احکام نیز تا اندازهای آشنایی داشتم. حالا اگر دوباره به آن شرایط برگردم همان کار را میکنم و پشیمان نیستم.
چه شد که از بهشهر کاندیدای نخستین دوره انتخابات مجلس شورای اسلامی شدید؟
آن زمان ما شهر را مشورتی اداره میکردیم. حدود ۱۴ نفر از نیروهای انقلابی بودیم که شبها جلسه میگذاشتیم و وضعیت روز گذشته را بررسی میکردیم و برای فردا تصمیم میگرفتیم. گرچه جلسه مشورتی بود و برای امثال من که رسما حکم از تهران داشتم، الزامآور نبود، اما به نتایج شور وفادار بودیم. نزدیک انتخابات مجلس که شد جلسه میخواست تصمیم بگیرد چه کسی از بهشهر کاندیدا شود. در این جلسه شرکت نکردم چون نام من هم برای نامزدی در انتخابات مطرح بود بنابراین حضور نیافتم تا اگر دوستان بخواهند بحث کنند راحت باشند. در آن جلسه به اتفاق آرا تصویب شد که نامزد نخست شهید سید عبدالکریم هاشمینژاد باشد، اگر او نپذیرفت احمد توکلی نامزد شود.
شهید هاشمینژاد یک روحانی شجاع و انقلابی و مشهور در کشور بود. ایشان بهشهری، ولی در مشهد ساکن بود. سه نفر از اعضای همان جلسه به مشهد رفتند و صحبت کردند. شهید هاشمینژاد گفت «من میخواهم برای مجلس خبرگان نامزد شوم، احمد توکلی نامزد انتخابات مجلس شود چون مناسب این کار است.» آن سه نفر برگشتند و نتیجه را به جلسه اطلاع دادند. به طور طبیعی هم همه این انتظار را داشتند چون من باسابقهترین فرد سیاسی شهر بودم، بیش از ۴ سال قبل انقلاب سابقه زندان داشتم، همیشه صریح حرف میزدم، در شهر هم به صراحت بیان مشهور بودم. از خانواده سرشناسی بودم گرچه وضعیت مالی خانواده من خوب نبود اما خیلی خانواده آبرومندی داشتم. دانشجوی رشته برق و الکترونیک هم بودم، همه این موارد باعث شد که مردم به من اعتماد کنند تا نماینده شهر بهشهر، نکا و گلوگاه در مجلس شوم. بدیهی است که کمیته انقلاب و دادگاه انقلاب که قانون را در شهر پشتیبانی میکرد و کارایی و عدالتخواهی چشمگیری از خود نشان داده بود در این انتخاب تاثیر مهمی داشت.
شما به مجلس اول راه پیدا کردید. در خاطراتی گفتید «در مجلس، سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی کمیتهای ۱۴ نفره به صورت مخفی تشکیل داد. مسئول کمیته بهزاد نبوی بود. عدهای دیگر از نمایندهها همچون پرورش از اصفهان، رجبعلی طاهری از کازرون، اسدالله بیات از ماهنشان زنجان، علی آقامحمدی از همدان، عادل اسدینیا از اهواز، شهید شاهچراغی از دامغان، علیرضا یارمحمدی از بم، منوچهر متکی از کردکوی، بندر گز و بندر ترکمن و من از بهشهر و نکا و گلوگاه نیز به آن کمیته دعوت شدند.» این کمیته با چه هدفی تشکیل شد و چرا مخفی فعالیت میکرد، در واقع مخفی از چه کسانی بود؟
رئیس جلسه آقای بهزاد نبوی نبود، جلسه کمیته را آقای پرورش اداره میکرد. آقای نبوی از طرف سازمان مجاهدین انقلاب میآمد. سازمان تنها دو عضو نماینده داشت، آقای الویری از فیروزکوه و دماوند و آقای فضلعلی نماینده گرمسار که در همان جلسه شرکت داشتند. یعنی تعداد آنها کم بود. اگر فراکسیون تشکیل میشد تصمیماتی که راحت میشد جا انداخت به مشکل میخورد. ما نمایندگان را تقسیم کردیم و هر نفر مسئول هماهنگی با ۵ تا ۶ نماینده بودیم. صحبت با مرحوم آیتالله انواری روحانی انقلابی که ۱۴ سال اسیر زندانهای رژیم شاه بود، سهم آقای منوچهر متکی بود. یک روز داشت با مرحوم انواری صحبت میکرد نمایندهای هم منتظر آقای انواری بود و گفت «آقا کمیسیون دیر میشود»، آقای انواری جواب داد «صبر کن دارم میآیم»، چند دقیقهای صحبتهای منوچهر متکی با انواری طول کشید، دوباره آن نماینده گفت «آقای انواری کمیسیون دیر میشود»، آقای انواری پاسخ داد «صبر کن الان میآیم.» دفعه سوم که گفت «آقای انواری عجله کن»، مرحوم انواری گفت «مگر نمیبینی ایشان دارد روی من کار میکند.» در واقع دست متکی را خوانده بود. در کل این نوع کارها اگر آن موقع آشکار میشد از تاثیرش کاسته میشد.
رابطه شما با آقای بهزاد نبوی آن زمان چه طور بود؟
خوب بود. او نیرویی انقلابی، وفادار به نظام سیاسی کشور و فردی تشکیلاتی و قوی از این جهت بود.
از رابطه دوستانهای که با آقای بهزاد نبوی داشتید خاطرهای میگویید؟
قرار بود ما برای آنکه چه کسی نخستوزیر بنیصدر شود کار کنیم، کسانی را که برای این مسئولیت مناسب میدیدیم فهرست کردیم. آنها را به منزل آقای یارمحمدی دعوت میکردیم تا صحبت و مصاحبهای با آنها شود. یکی از افراد که آمد ۳ ساعت با او صحبت شد، بعد آقای بهزاد نبوی آمد در جلسه کمیته گفت «بعد از سه ساعت صحبت، ما آخر نفهمیدیم او ولایت فقیه را قبول دارد یا خیر.» ملاکهای اصلی انقلاب مورد توجه ما بود. آقای بهزاد نبوی نیز معتمد مرحوم شهید رجایی بود. مرحوم شهید رجایی در زمان زندان در مذهبیتر شدن آقای بهزاد نبوی موثر بود.
بهزاد نبوی در طرح نام آقای رجایی برای نخستوزیری بنیصدر چقدر نقش داشت؟
کم نقش نداشت. در آن جلسه تصمیم شد سراغ آقای رجایی برویم. من مامور شدم با رجایی صحبت کنم. روز بعد رجایی را در راهروی مجلس دیدم و کناری رفتیم، به او گفتم «چه طور است که تو نخستوزیر شوی؟» جواب داد «این حرف را نزن من میخواهم از نمایندگی مجلس استعفا دهم و وزیر آموزش و پرورش شوم.» ( آن زمان رجایی کفالت وزارتخانه را بر عهده داشت) به او گفتم «تو چقدر سادهای، نخستوزیر شو، کسی مثل خودت را برای وزارت آموزش و پرورش بگذار و همچنین برای سایر وزارتخانهها نیز افراد درستی را انتخاب کن تا کشور خوب اداره شود.» رجایی گفت «راست میگی، خیلی فکر خوبی است من حاضرم نخستوزیر شوم.»
در واقع به همین سادگی صحبت ما انجام شد و بعد من به جلسه کمیته رفتم و نتیجه صحبتم با رجایی را بیان کردم و قرار شد آقای پرورش و آقای طاهری که عضو شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی بودند، نام آقای رجایی را مطرح کنند، این کار هم شد و نتیجه گرفتند.
در واقع شما در نخستوزیری آقای رجایی نقش موثری ایفا کردید؟
من هم نقش داشتم. البته اراده خود رجایی هم خیلی مهم بود.
کمیته مخفی سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی در مجلس در آینده سیاسی شما چقدر نقش داشت؟ چون بعد از آن سخنگوی دولت و وزیر کار شدید.
نقش زمینهسازی داشت ولی رابطه من و رجایی گرمتر بود. رجایی من را به عنوان وزیر کار و امور اجتماعی معرفی کرد. در کل بنیصدر، من، مهندس موسوی، مرحوم نوربخش و بهزاد نبوی را برای وزارتخانههایی که رجایی معرفی کرده بود نپذیرفت. حکمیت شد بالاخره نوربخش و بهزاد نبوی را قبول کرد. بعدا که مهندس موسوی نخستوزیر شد میخواست گزینه مورد نظر وزارت کار و امور اجتماعی را معرفی کند، آقای مهندس طاهری عضو شورای مرکزی حزب جمهوری به من گفت «این مسئولیت را قبول کن.» من گفتم «تازه از مسئولیت در هیات رئیسه مجلس استعفا دادم و درد مفصل دارم.» مهندس طاهری به من گفت «اگر تو وزیر کار شوی، مشکلاتت کمتر میشود.» گفتم «چه طور این را میگویی، کار وزارت خیلی سنگینتر از وکالت مردم در مجلس است.» او جواب داد «وقتی وزیر شوی معاون و مدیر زیر نظرت قرار میگیرند و کار بدنی کمتری داری.» من با یکی از علمای سیاسی مهذب مشورت کردم، او نیز گفت «اگر تو مسئولیت را نپذیری چه کسی وزیر میشود؟» گفتم «فلانی»، گفت «تو بهتر میتوانی وزارت کار را اداره کنی یا او؟» گفتم «من بهتر میتوانم اداره کنم.» گفت «تردید نکن بپذیر.» در جلسه علنی مجلس نشسته بودم. کاری با آقای هاشمی داشتم به جایگاه هیات رئیسه رفتم، نامه نخستوزیری برای معرفی وزرا جلوی او بود. دیدم همانی که فکرش را میکردم معرفی شده، مرحوم هاشمی گفت «آقای موسوی دنبالت میگشت تا به تو پیشنهاد وزارت کار را بدهد میپذیری؟» گفتم «آره». نامه را به دست آقای الویری داد و گفت «برای نخستوزیری بفرست چون آقای توکلی پذیرفت بنابراین نامه جدید بدهند.» این کار انجام شد. این را هم یادآور شوم من در دولت مهندس موسوی سخنگوی دولت بودم نه دولت شهید رجایی.
کمیته مخفی ۱۴ نفره چقدر در عزل آقای بنیصدر نقش ایفا کرد؟
بینقش نبود ولی در برکناری بنیصدر نقش حزب جمهوری اسلامی بیشتر بود.
برخی اینطور از آن دوره یاد میکنند میگویند که عدهای بنیصدر را از قطار انقلاب به بیرون هل دادند یعنی خودش نمیخواست اینطور شود اما انتقادها چنان عرصه را به او تنگ کرد که دچار اشتباهات مکرر شد و چون خودشیفتگی داشت، حامی برای خود نمیدید و نمیخواست مقابل منتقدان کم بیاورد، به سمت مجاهدین خلق رفت و به آنها پیوند خورد، آیا اینطور است؟
این حرفها غیرعلمی و خیلی غیرواقعی است گرچه زورکی به آن لباس روانشناسی اجتماعی پوشانده باشند. برخی اینها را جعل کردند تا آقای بنیصدر را تطهیر کنند. آقای بنیصدر به شدت خودمحور، مستبد و خودشیفته بود. برای شاهد این حرفم مثالی میزنم، همانطور که گفتم در بحث معرفی وزرا به مجلس، ۴ نفر را آقای بنیصدر نپذیرفت. حکمیت شد، آیتالله یزدی از جامعه مدرسین و نایب رئیس مجلس، آیتالله انواری عضو جامعه روحانیت مبارز و نماینده تهران، حَکَم شدند. حکمها، همراه با ما ۴ نفر به اضافه شهید رجایی به دفتر بنیصدر رفتیم. من مهندس موسوی را برای اولین بار در آنجا دیدم. وارد دفتر شدیم آقای بنیصدر شلوار کردی پایش بود و روی کاناپه نشسته بود، یک پایش را هم روی کاناپه جمع کرده بود. وقتی وارد شدیم او به احترام هیچ کدام ما، حتی ۲ شخصیت روحانی از جای خود بلند نشد. یک صندلی در اتاق کم بود من رفتم کنار بنیصدر روی کاناپه نشستم تا کمی توجه پیدا کند.
بحث از مهندس موسوی شروع شد، بنیصدر خطاب به مهندس موسوی گفت «تو علیه من در روزنامه جمهوری اسلامی سرمقاله نوشتی.» مهندس موسوی ماخوذ به حیا شروع به پاسخ دادن کرد اما بنیصدر مرتب حرف خودش را تکرار میکرد. دوباره مهندس موسوی توضیح میداد اما بنیصدر حرف خودش را میزد. من وسط حرفشان آمدم و به بنیصدر گفتم «آقای بنیصدر ما نیامدیم که شما دائم حرف خودت را تکرار کنی، ما وقتی توضیح میدهیم درباره توضیحات صحبت کنید.» مرحوم شهید رجایی هم میخواست بلند شود برود که حَکَمها جلوی او را گرفتند. صحبتها انجام شد تا به من رسید. بنیصدر گفت «تو اولین نمایندهای بودی که در مجلس علیه من صحبت کردی.» من گفتم «آقای بنیصدر شما فرانسه بودی، مردم انقلاب کردند تا شاه نداشته باشند و هرچه نقد دارند به رئیسجمهور بگویند.» بعد به او گفتم «از حاکمیت قانون دفاع میکنم. روزی در بهشهر شنیدم بچههای شهر رستمکلا رفتند باغ یک زرتشتی به نام کاووس را تصرف کردند، کاووس فردی بود که در روز عاشورا خرجی میداد. من با جیپ شهربانی به باغ کاووس رفتم دیدم بالای درب باغ نوشتند به حکم فلان این باغ تصرف میشود. داخل باغ رفتم دیدم یکی از تصرفکنندگان دارد وضو میگیرد، از او پرسیدم چه کار داری میکنی؟ گفت میبینید که دارم وضو میگیرم، پرسیدم از کی تا حالا با آب غصبی میشه وضو گرفت؟ با تعجب پرسید چرا آب غصبی؟ باغ کاووسه! گفتم کاووس زرتشتی اهل کتاب است، اسلام مالکیت آنها را قبول دارد، چه حقی داشتی باغش را تصرف کنی؟ من به استناد قانون و شرع تصرفکنندگان را قانع کردم که دست از این کار بردارند و باغ را تخلیه کنند.»
آیتالله انواری به شوخی به بنیصدر گفت ظاهرا آقای توکلی همخط شماست! (بنیصدر خیلی از قانون حرف میزد). بنیصدر گفت من تحقیق میکنم اگر همینطور است که میگویی حرفی ندارم. چند روز بعد، با شهید رجایی کاری داشتم او را در دفتر بنیصدر پیدا کردم. حرفمان که تمام شد، رجایی گفت گوشی را نگه دار آقای رئیسجمهور با شما کار دارد. بعد از سلام و احوالپرسی، بنیصدر گفت «فرستادم بهشهر تحقیق کردند، تحقیقکنندگان چند سوال دارند کی پیشت بیایند؟» گفتم «من در هیات رئیسه مجلس هستم، همین الان بیایند.» یک نفر از دفتر همکاریهای مردم و رئیسجمهور آمد و گفت «من سه سوال دارم: اول اینکه آیا چهار خانه در بهشهر داری؟ دوم اینکه چرا کارگرهای بهشهر با تو بد هستند؟ سوم نظرت درباره بهشتی چیست؟» در واقع سوال اصلی همان آخری بود. در پاسخ از او پرسیدم «به نظر شما اشکالی دارد من چهار تا خانه داشته باشم؟ آقای بنیصدر که مالکیت خصوصی را قبول دارد؟» یکه خورد و پاسخ داد «نه هیچ اشکالی ندارد.» بلافاصله گفتم «پس چرا سوال میکنی؟» و ادامه دادم «اما من چهار تا خانه ندارم، پدرم زمینی از ارث پدری داشت به من بخشید و مادرخانمم نیز از ارث پدریاش قطعه زمینی را به خانمم بخشید، آن را فروختیم و در زمین اهدایی پدرم خانهای ۱۱۰ مترمربعی ساختیم. درباره ناراحتی کارگران از دست من بفرمایید چه طور به این نتیجه رسیدید؟» گفت «با سه تن از کارگران چیتسازی که سر چهارراه امام خمینی ایستاده بودند درباره تو صبحت کردیم اینطوری جواب دادند.» پرسیدم «همه نظرسنجیهای همکاران آقای بنیصدر که در روزنامه انقلاب اسلامی منتشر میکنند همینطوری انجام میشود؟» دیدم رنگش پرید.
ادامه دادم «این چه طور استنباط و آمارگیری است، نظرسنجی روش علمی دارد.» در پاسخ سوال اصلی هم به او گفتم «آقای بهشتی را قبل از انقلاب نمیشناختم فقط کتاب نماز را از ایشان خوانده بودم. بعد از انقلاب با او آشنا شدم، بسیار انسان برجسته، شریف و فاضلی است.» در واقع توصیف خوبی از صفات برجسته آقای بهشتی کردم. فرستاده بنیصدر هم همه آن توصیفات را یادداشت کرد و رفت. بعد بنیصدر مرا برای وزارت کار نپذیرفت؛ اما اینکه گفتید بنیصدر حامی نداشت، در همه دورانی که بنیصدر با مجلس درگیر بود بیشترین حمایت را امام از بنیصدر کرد. نمونهای دیگر را میگویم: جلسهای بود آیتالله خامنهای، آقای هاشمی، آقای یزدی، آقای رجایی، آقای پرورش، محمد منتظری و بنده خدمت امام رفتیم. حضرت آقا با خواندن غزلی از حافظ از امام گله کرد. یک بیت آن این بود: «من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان. قال و مقال عالمی میکشم از برای تو» حرف ایشان هم این بود که آقا چرا از بنیصدر حمایت میکنید و ما را تنها میگذارید. آقای هاشمی هم گوشهای از خرابکاریهای بنیصدر را بیان کرد و امام هم گوش کرد. آقای رجایی هیچ نگفت چون خودش طرف دعوا با بنیصدر بود.
آیتالله یزدی و آقای پرورش هم که هر دو، همراه با آیتالله اشراقی کمیته رفع اختلافات بین رئیسجمهور و نخستوزیر را تشکیل میدادند، از رفتارهای اختلافانگیز و مسئلهساز بنیصدر صحبت کردند. نوبت که به من رسید خطاب به حضرت امام عرض کردم «بنیصدر در روزنامه انقلاب اسلامی سرمقاله علیه مجلس مینویسد، به نام گزارش به مردم هرچه دلش میخواهد میگوید، نوار کاست پر میکند و از دزفول میفرستد تهران، نامه سرگشاده علیه قانون منتشر میکند، در میدان آزادی میتینگ راه میاندازد و در همه موارد به نیروهای انقلاب حمله میکند بعد به ما میفرمایید هیچی نگویید.»
حضرت امام فرمود «شما هم میگویید!» عرض کردم «ما کی و کجا گفتیم؟» امام فرمود «این نامهای که آشیخ محمد منتظری دیروز منتشر کرد خوب بود؟» شهید منتظری لبخندی زد و گفت «صد تا او گفت یکی هم ما گفتیم!» روز قبلش شیخ محمد منتظری نامه مفصلی درباره معایب بنیصدر نوشته و پخش کرده بود. امام این نامه را خوانده و به حساب همه ما گذاشته بود. امام در ادامه باز ما را دعوت به سکوت کردند و تا روزهای آخر از بنیصدر مقابل آقایان بهشتی، خامنهای و هاشمی دفاع کرد و خیلیها فکر میکردند که او مورد تایید امام است. امام که گفت بهشتی شهید مظلوم، برای این بود که آن شهید به خاطر مصلحت جنگ نمیخواست دعوا بالا بگیرد. واقعیت این است که امام هر دو طرف را دعوت به سکوت میکرد، یک طرف دعوا گوش نمیکرد و یک طرف گوش میکرد. امام به آنکه گوش میکرد، میگفت چیزی نگو. در حالی که بنیصدر به شدت تهدیدی برای انقلاب شده بود. آن زمان قویترین فرد در کشور امام بود که از بنیصدر حمایت میکرد اما او نمکنشناسی کرد و فریب طرح منافقین را خورد و خیال کرد که آنها آدمهای قابل اتکایی هستند.
در مسیر کار این مسئله پیش آمد که متاسفانه بنیصدر قدردانی نعمت نکرد وگرنه او پیش از انقلاب در پاریس راحت زندگی میکرد. از آنجا به ایران آمد، به خوبی تحویل گرفته و از طرف امام و کادر انقلاب و مردم اکرام شد، از طرف امام به شدت حمایت شد. امام انگشت در عسل کرد و در کامش گذاشت ولی او دست امام را گاز گرفت.
خیلیها احمدینژاد را مترادف و مشابه با آقای بنیصدر توصیف میکردند و میگفتند آقای احمدینژاد اشتباهات بزرگ و بعضا جبرانناپذیری داشت اما با او مماشات شد تا دوره ریاستجمهوریاش تمام شود، حتی وقتی ۱۱ روز خانهنشین شد، این صحبت پیش آمد که عدم کفایتش در دستور کار مجلس قرار گیرد اما خیلی از همفکران سیاسی شما مثل آقای فدایی میگفتند که مکانیزم قانون اساسی مشخص است و در واقع خیلی مماشات کردند. در دنباله همان مصداقسازی که برخیها میکنند میشود این سوال را هم طرح کرد که چه عواملی سبب شد با بنیصدر مماشات نشود تا ۴ سال دوره ریاستجمهوریاش به پایان برسد؟ خطر چقدر جدی بود؟
با بنیصدر هم مماشات شد. شما اشتباه نکنید حتی بیشتر هم مماشات شد ولی سرعت حوادث بعد از انقلاب خیلی سریع بود. جنگ بود و بنیصدر فرمانده کل قوا بود ولی از این اختیاراتش سوءاستفاده و جنگ را دچار مسئله میکرد یعنی مدعی بود زمین میدهد تا زمان بخرد. چون از نظر استراتژیک دچار انحراف شد و جنگ را دچار خدشه کرد بحث عدم کفایتش مطرح شد. من درباره احمدینژاد نیز همین نظر را داشتم. البته حمایتهایی که امام از بنیصدر کرد، رهبر انقلاب از احمدینژاد به آن شدت حمایت نکرد. مخصوصا در مرحله دوم که آقا مواضع خیلی صریح نسبت به او داشت مثل حکم معاون اولی آقای مشایی. متاسفانه آقای موسوی و کروبی با خیانتی که به خودشان و مردم و کشورشان کردند، شرایط را سخت کردند و فضا امنیتی شد.
البته من و برخی از دوستان در اواخر دوره اول و بهخصوص دوره دوم ریاستجمهوری در برابر آقای احمدینژاد موضع داشتیم و جلوی بعضی خرابکاریهایش را میگرفتیم اما مماشات با بنیصدر بیشتر از این امکانپذیر نبود چون او جنگ را دچار مخمصه میکرد. ۱۴ اسفند را به خاطر بیاورید کسانی که آن کارها را مرتکب شدند اگر احمدینژاد از آن کارها میکرد دو روزه از صدارت پایین کشیده میشد. چون زمان جنگ بود تحملش کردند و سعی کردند او را به راه صحیح برگرداندند. مرتب کشور را دچار آشوب و تلاطم کرد و نتیجه این شد که عدم کفایتش در مجلس مطرح شد.
الان این سوال مطرح میشود که در ماجرای بنیصدر، چپ و راست آن زمان کنار هم نشستند و تصمیم به برکناری آقای بنیصدر گرفتند. بعد از آن هم موارد این تفاهم پیش آمد. چرا در دهه اخیر حتی در مواقع حساس این دورهمیها را شاهد نیستیم؟ چرا فاصله بین این دو جریان اینقدر گسترده شده و پر از دستانداز است؟
نیروهایی که آن موقع با هم بودند، نیروهایی بودند که به این انقلاب شک نداشتند و در تبعیت از امام توافق جدی داشتند؛ اما چون بنیصدر با همه اینها مسئله داشت در نتیجه نیروهای انقلابی که بعدا با هم اختلاف پیدا کردند، روی این مسئله با هم اتفاق داشتند. بعد که در دولت آقای موسوی اختلاف پیش آمد، اختلاف بر سر مسائل اقتصادی بود آن هم نه در اهداف اقتصادی چون نظر هر دو طرف این بود که حکومت باید طرف مردم مستضعف را بگیرد و در توزیع منابع به نفع مردم ضعیف کار کند. در سیاست داخلی و خارجی هم اتفاق داشتند اما در روش پیادهسازی اهداف با یکدیگر همنظر نبودند. نظر مهندس موسوی اقتصاد دولتی و نظر ما مشارکت مردم در اقتصاد بود. این اختلاف شکل فکری هم داشت. آنها به نظام اقتصادی متمرکز و دستوری به عنوان راه جلوگیری از استثمار معتقد یا لااقل متمایل بودند و ما هم بر اهمیت مشارکت مردم و مالکیت خصوصی و دولت هدایتگر معتقد یا متمایل بودیم. بعدا اشکالات رفتاری پیدا شد؛ یعنی آنها برای حذف رقبایشان از ابزارهای غیراخلاقی استفاده کردند مثلا ما روزنامه نداشتیم و روزنامه جمهوری اسلامی که زیر نظر مهندس موسوی بود، علیه من که وزیر کار بودم، مطلب مینوشت بعد که من جواب میدادم، جوابیه وزیر کار را منتشر نمیکرد. من باید به آقای هاشمی رفسنجانی متوسل میشدم که دو سه روزی فشار بیاورد تا جواب مرا منتشر کنند. یکی از دلایلی که من روزنامهنگار شدم این بود که کشور از یکصدایی خارج شود. در چنین وضعیتی دیگر نمیتوانستیم با هم کار کنیم بنابراین هفت نفر از اعضای کابینه که آقایان ناطق نوری، عسگراولادی، مرتضی نبوی، رفیقدوست، پرورش، ولایتی و بنده با مشی آقای موسوی موافق نبودیم، به امام نامه نوشتیم و گفتیم اینها میخواهند مردم را دولتی کنند و ما هم میخواهیم که دولت، مردمی باشد، تفاهم امکانپذیر نیست. ما فکر میکنیم که کنار برویم بهتر است. امام به نامه ما پاسخ ندادند. بعدا آقای ناطق به نمایندگی از طرف جمع رفت با امام صحبت کرد. امام فرمود که با هم تفاهم کنید. آقای ناطق هم شواهدی آورد که تفاهم امکانپذیر نیست برای اینکه آنها دست به روشهای حذفی میزنند. امام در این شرایط فرمود که «اگر تفاهم نشود، نمیشود؛ اما زمان جنگ، هفت وزیر یکجا استعفا بدهند [چه میشود].» آقای ناطق به امام عرض کرد که شما منعتان را بردارید، ما برای این مشکل تدبیر میکنیم. نتیجه این شد که من و آقای عسگراولادی که وزرای اقتصادی بودیم، استعفا کردیم تا دعوا بخوابد. فکر میکردیم چون دعوا سر مسائل اقتصادی است با این کار شاید مشکل حل شود؛ اما آقای نخستوزیر، جز آقای ولایتی، چهار نفر دیگر را یکی یکی عزل کرد.
به تدریج این برخوردهای حذفی که در آن مراعات مسائل انصاف نمیشد، طرفین را نسبت به هم خیلی بدبین کرد. از اواخر سال ۱۳۶۴ که روزنامه رسالت راه افتاد، تنها روزنامه منتقد دولت بود و به دلیل وجود سیاستمداران باسابقه در آن قوی بود، تحمل نقد نمیشد و اختلاف بیشتر شد. بعد از جنگ نوبت به مرحوم آقای هاشمی رسید. او که خودش مدافع دولتی کردن بود، به شدت مدافع بازاری کردن شد، ما که در کنار اعتقاد به مشارکت مردم دولت را بیخاصیت نمیخواستیم و رها ساختن بازار آلوده به انحصار و تبانی را قبول نداشتیم مجددا به موضع مخالف افتادیم. اینگونه حرکتها که بیشتر از آن طرف و کمتر از این طرف اتفاق میافتاد، باعث رنجش خاطر میشد، دو طرف را از هم دور میکرد و آن تفاهمات را کم میکرد و به تدریج لیبرالیسم پیدا شد. سرمایهداری در زمان آقای هاشمی حاکم شد و آقای هاشمی هم آرام آرام مدافع آن طرف شد و اختلافات بیشتر و تفاهم سختتر شد.
متاسفانه الان جوری شده که بین طرفین هم اختلاف فکری و هم اختلاف رفتاری وجود دارد و توجه نداریم اگر این وضع را ادامه دهیم، کشور ادارهشدنی نیست. بنده از مجلس پنجم به این طرف معتقد شدم یک جناح به تنهایی نمیتواند کشور را اداره کند و هر جناحی که سر کار میآید بخشی از فرصتش صرف خنثی کردن رقیب میشود ضمن اینکه رحممان هم به هم کم است!
این متاثر از چیست؟ از اختلافات نظر است یا به خاطر جاهطلبیهای سیاسی و رفتاری است؟
هر دو. اعتقادی است و در عین حال تجملگرایی و اشرافیگری که با امتیازطلبی و ویژهخواری همراه میشود، کمتر و بیشتر در دو طرف باب شده است؛ یعنی مطامع مادی به اضافه نقطه نظرات فکری و جهتگیری رفتاری باعث شده که دو جناح از هم دور شوند ولی من معتقدم که اینها میتوانند با هم کنار بیایند، یعنی افرادی از طرفین که سلامت بیشتری دارند، میتوانند با هم بنشینند و حرف بزنند. خود من هم دارم این کار را میکنم.
مثلا خود آقای احمد توکلی برای حل مشکلات سیاسی کشور و گشایش گرههایی که بر روابط دو جریان افتاده آیا حاضر است با آقایان خاتمی، بهزاد نبوی و حجاریان بنشیند و صحبت کند؟
بله، من کموبیش این کار را کردهام. با آقای نبوی در جلسه بزرگداشت رجایی دو نفری حرف زدیم. پیش آمده که با هم تلفنی تماس داشتهایم. یک بار آقای بهزاد نبوی به من زنگ زد و گفت «احمد آقا تو مرا میشناسی، فکر میکنی بروم آمریکا و پناهنده شوم؟» گفتم «نه» گفت «پس چرا «الف» مطلب زده که من میخواهم به آمریکا بروم؟» دیدم که «الف» مطلب بدی زده، از او عذرخواهی کردم و کتبا نوشتم و در الف منتشر شد که این حرف غلط است و آقای بهزاد نبوی مبرا از این حرف است. بعد ایشان به کسانی گفته بود که همین انتظار از احمد میرفت. گاهی پیش میآید که صحبت میکنیم. درباره آقای خاتمی هم اگر تاثیری میدیدم پیش او میرفتم. من فکر میکنم بیشتر از هر کسی آقا از آقای خاتمی انتظار داشت که موضع درستی بگیرد و نگذارد کار به آنجاها بکشد که کشیده شد. ایشان نقشی مهم داشت و نجابت و مشی معتدلش میتوانست یک میانجی شود و میانجیگری کند ولی سکوت کرد و به سمت پرتگاه رفتند.
سال ۸۸ منظورتان است؟
بله و این بار هم که از آشتی ملی صحبت به میان آمد من گفتم که این بدان معناست که کسانی که از نظام دلخورند ولی آدمهای وطنخواهی هستند و نظام را قبول دارند یا لااقل معارضهای با آن ندارند، با هم باشند و آشتی کنند، خوب است ولی آقای خاتمی نمیتواند پیشنهاددهنده و عهدهدار این کار باشد. او باید اول تکلیفش را با سکوتی که کرد، مشخص کند. به هر حال اگر فتنهای رخ میدهد، آدم نباید با سخن یا سکوتش عامل فتنه شود. همان روزها، بعد از راهپیمایی روز قدس، خدمت آقایان موسوی و خاتمی نامه نوشتم و گفتم اگر شما مواضع امام خمینی را در سیاست خارجی عصارهگیری کنید، میبینید حمایت از فلسطین است و اگر مواضع او را در سیاست داخلی عصارهگیری کنید، میبینید نظر ایشان بر حمایت از ولایت فقیه است ولی آن روز هر دو جنبه ابعاد نظری امام خمینی در سیاست داخلی و سیاست خارجی با شعار «نه غزه نه لبنان جانم فدای ایران» و «مرگ بر ولایت فقیه» مخدوش شد. من به آقایان خاتمی و موسوی گفتم که شما سر سفره امام نشستید و آقای خاتمی خود را فرزند معنوی امام اعلام کرد. آقای موسوی، نخستوزیر امام بود و نه نخستوزیر رئیسجمهور. شما باید نسبت به این موضوع، موضع بگیرید، چرا سکوت میکنید؟ شما بگویید ما نسبت به شورای نگهبان اعتراض داریم ولی این حرفها را هم قبول نداریم. حداقل انتظاری که از آنها میرفت، این بود. ولی سکوت کردند که سکوتشان خیلی بد بود. مخصوصا سکوت آقای خاتمی. اگر زمینه را مساعد ببینم که امیدوار شوم، ازش ابا ندارم.
در اینجا سوالی پیش میآید؛ آقای توکلی از نگاه کسی که در سمتهای مختلف در نظام بود، معتقد است کدام نهاد در جایگاه خودش عمل کرده یا کدام نهاد است که فاصله زیادی با آنچه برایش تعریف شده، دارد؟ دولت، مجلس و قوه قضائیه واقعا کدام یک توانسته آنطور که باید عمل کند؟
والله بیماری مماشات و رفتار غیرعقلانی کردن در حکمرانی و یکجانبهنگری به این معنی که من خوبم و بقیه خوب نیستند و ما بچههای خدا هستیم و دوستداران خدا، این کمتر و بیشتر همه جا وجود دارد و اگر وجود نداشت، وضع ما اینطوری نبود. اگر ما بخواهیم کشور را نجات دهیم که باید بدهیم و با فساد ملی مبارزه کنیم، باید پاکها و سالمهای دو طرف کنار هم بنشینند و با این فساد خانمانبرانداز مبارزه کنند و اگر نه که فساد بنیان همه چیز را میکَند.
سایر دستگاهها چطور؟ مثلا فکر میکنید مجمع تشخیص یا خبرگان رهبری و شورای نگهبان چه طور عمل کردهاند؟
اینها هم بسته به اینکه چه نقشی داشته باشند. نقش مجمع تشخیص نقش تقنینی و حرف آخر بزن بود و زیاد در بورس سیاست نبود ولی کار شورای نگهبان به ویژه در انتخابات ذاتا سیاسی است. بعضی وقتها اتخاذ موضعی ولو حق بوده باشد گفتنش از دبیر شورای نگهبان مصلحت نبود و انتخابات را زیر سوال میبرد. فرض کنید مسئله ریاستجمهوری آقای احمدینژاد که چند نفر از اعضای شورای نگهبان موضع مثبت داشتند و ابراز کردند، البته آنها حق داشتند مثل هر کسی نگاهی داشته باشند اما ابراز این موضع اشکال داشت. از این نمونهها داشتیم.
میگویند در مجلس اول که قویترین مجلس بعد از انقلاب بود، یکی از دلایل این بود که شورای نگهبان هنوز تشکیل نشده بود و نقشی در تایید صلاحیت نامزدها نداشت، خصوصا نظارت استصوابی.
درست است که شورای نگهبان نبود ولی نظارت استصوابی بود، مثلا در انتخابات ریاستجمهوری اول تایید و رد صلاحیتها انجام شد. آن زمان که هنوز شورای نگهبان تشکیل نشده بود یک نفر به تنهایی این کار را انجام داد. آقای سید محمد موسوی خوئینیها به عنوان دادستان کل در نماز جمعه گفت که من عده زیادی را حذف میکنم و این کار را انجام داد. اینطور نبود که شورای نگهبان نبوده باشد و همین آقایانی که الان ایراد به شورای نگهبان میگیرند خودشان این کار را نکرده باشند، خیلی هم محکم انجام دادند.
نظر شما :