هادی غفاری: اجازه انتقال جنازه هویدا را گرفتم/ نوشتههای فردوست محرمانه است
آنچه در پی میخوانید بخشی از گفتوگوی چهارساعته وی با خبرگزاری ایرنا و روایات جالبی است از نگاه وی به بنیصدر، معمای قتل هویدا، کتک خوردن صباغیان در مجلس، واقعیت کارخانه استارلایت، رفاقتش با یاسر عرفات و...
ارزیابیتان از انتخابات ریاستجمهوری آتی چیست؟
تجربه نشان داده ریاستجمهوری در ایران معمولاً دو دوره است مگر اینکه مشکلی حاد به وجود آمده باشد: یکی در مورد ابوالحسن بنیصدر که به دلیل تخلفات متعدد در اداره کشور و همکاری با نیروهای معاند عزل شد بعد هم از کشور رفت، ولی ای کاش که میماند، مورد دوم هم شهید رجایی بود.
شما به ابوالحسن بنیصدر رئیسجمهور معزول اشاره کردید و گفتید کاش وی در ایران باقی میماند. سؤالی پیش میآید؛ مگر وی خائن نبود؟
بنیصدر دو ویژگی داشت: یکی اینکه به شدت خودمحور بود. من معتقد نیستم وی در جنگ خیانت کرد. اگر هم با سپاه و ارتش مخالفت میکرد به خاطر این بود که میخواست پیروزی در جنگ را به نام خود تمام کند. بنیصدر کتابی نوشته است به نام «کیش شخصیت» به قول آقای جلالالدین فارسی، انگار مقابل آیینه نشسته و این کتاب را نگاشته است. ایشان کیش شخصیت داشت و خود را همهکاره مملکت میدانست. بنیصدر با ما زاویه داشت اما تا پیش از اینکه به منافقین بپیوندد خائن نبود. وی میتوانست بعد از برکناری، در کشور بماند و شهردار و استاندار شود ولی کیش شخصیت، وی را وادار کرد از ایران برود.
برخی میگویند بنیصدر اگر میماند اعدام میشد.
قطعاً اگر در کشور میماند اعدام نمیشد. بنیصدر وقتی به منافقین پیوست خائن شد.
در مجلس سوم ظاهراً اختلافاتی با برخی نمایندگان جناح راست داشتهاید. گفته بودید تا میآمدم صحبت از شکمبارگان کنم عدهای به طعنه میگفتند «استارلایت» چه شد. جریان چه بود؟
کارخانه جوراب استارلایت بعد از انقلاب ورشکسته شده بود. آقای میرحسین موسوی چند نفر را برای سرپرستی آن به احمدآقا پیشنهاد کرده بودند که من را برای این کار انتخاب کردند. کارخانه ۹ میلیون تومان زیان انباشته و مالیات عقبافتاده داشت. طوری که من به شوخی گفتم: «احمد آقا و میرحسین سر من کلاه گذاشتند!» کمتر از ۳ سال آن زیان را پرداخت کردیم و حتی ۵۰ درصد سهام آن را از بنیاد مستضفعان خریدیم؛ اما همین دستاویز رقبای ما شده بود. تا میآمدم در مجلس انتقادی کنم آقای احمد توکلی بلند میشد و میگفت: «استارلایت چه شد؟» این جریان مربوط به سالهای اول رهبری آیتالله خامنهای بود. من هم روزی از این حرفها و تهمتها به ستوه درآمدم و پیش رهبری رفتم و گفتم: «دیگر این کارخانه را نمیخواهم.» ایشان دلیلش را پرسیدند. پاسخ دادم: «به خاطر این کارخانه، همه چیز ما را زیر سؤال میبرند.» ایشان گفتند: «چه کسانی؟» گفتم: «همین احمد توکلی یار و رفیق شما.» رهبری گفتند: «من با شما رفیقترم تا با آقای توکلی.» خلاصه مدیریت کارخانه را تحویل دادم و رفتم.
مخالفان شما چه میگفتند؟
نمیدانم. بگذارید مثالی بزنم. فردی در کارخانه بود که ۴۰ سانتیمتر ریش گذاشته بود و هیچ کاری نمیکرد. از او پرسیدم: «بابت چه حقوق میگیری؟» گفت: «بابت عضویت در شورای اسلامی کارخانه.» سؤال کردم: «عضو شورای اسلامی یعنی چه؟! من آخوند هستم ولی بابت مدیریت کارخانه حقوق میگیرم نه کار فرهنگی! در شورای اسلامی چه کار میکنی؟» گفت: «عضو شورایم دیگر!» گفتم: «از فردا میروی قسمت نخریسی یا رنگرزی یا تعمیرات ماشینهای کارخانه. ساعت کار اینجا هم ۸ تا ۱۴ است. یک ساعت آن هم به نهار و نماز میگذرد و در واقع شما ۵ ساعت کار میکنید. اگر بعد از ساعت ۱۴ کارهای شورا را انجام دادی من بابت آن اضافه کار به تو میدهم و لاغیر.»
من این را تا به حال جایی نگفته بودم؛ ولی اکنون میگویم؛ ایشان دائماً در مجلس بود و نمایندگان را علیه من تحریک میکرد یا از من به دادگاه ویژه روحانیت شکایت میکرد. بالأخره یک روز به ایشان گفتم: «شما دیگر از فردا به این کارخانه نیایید.» بعد از چند روز نامهای از یکی از بزرگان که من برای ایشان احترام بسیار زیادی قائل بوده و هستم آورد تا وی را به کار بازگردانم؛ اما من نامه را از او گرفتم و امضایش را با آب پاک و نامه را از وسط پاره کردم. گفتم: «این نامه را ببر و بگو غفاری نامهات را پاره کرد.» چند روز بعد آن آقای بزرگوار مرا خواست و گفت: «چرا این کار را کردی؟» گفتم: «برای اینکه چرخ کارخانه باید بچرخد.» گفت: «کار خوبی کردی. ایشان یک نسبت دور فامیلی با من داشت. از طریق خانمش با همسر من صحبت کرده و من هم به اصرار خانمم، نامه را برای شما نوشتم وگرنه اصلاً مایل به چنین کاری نبودم. دیدم امضای مرا آب زده و خراب کردهای. آن را آورد و نشانم داد. حالا همین نامه پاره را ببر و در راهروی ورودی کارخانه نصب کن و بنویس این نامه فلان مقام محترم است؛ ولی چون این کارخانه باید بر اصول حرفهای بچرخد نه روابط خانوادگی؛ من آن را پاره کردم.» من ابتدا این کار را قبول نکردم ولی با اصرار آن مقام محترم به این کار راضی شدم.
یکی از کارهای دیگری که در استارلایت کردیم ممنوع کردن نماز جماعت در ساعت اداری بود. نماز جماعت برای عدهای شده بود بهانهای برای کار نکردن. یک ساعت قبل از اذان آستینها بالا میرفت برای وضو گرفتن. تعداد دستشویی هم محدود بود و تا این جمعیت وضو بگیرند حداقل نیم ساعت طول میکشید. بعد از نماز هم روضهخوانی و مداحیهای چهل و پنج دقیقهای به مناسبتهای مختلف انجام میشد. بعضی افرادی هم که نمازخوان نبودند برای فرار از کار به نماز جماعت میآمدند. البته من مسئول نماز خواندن یا نخواندن کسی نبودم و حتی یک سخنرانی هم برای نماز در آن کارخانه نگذاشتم. معتقد بودم بهترین روش دعوت مردم به نماز، عمل افراد نمازخوان است. در کارخانه یک سالن وسیع را تبدیل به نمازخانه کرده بودند و یکی از آقایان که به هیچ عنوان کار نمیکرد شده بود امام جماعت. من شورای اسلامی کارخانه را منحل و نماز جماعت را هم ممنوع کردم. به امام هم موضوع را گفتم. ایشان به میرحسین گفت نماز جماعت را از کارخانهها بردارید و این کار انجام شد.
این اقدامات برای شما تبعاتی نداشت؟
چرا. میگفتند شما شورای اسلامی را منحل کردهاید و مدام به من انگ میزدند. یک روز حتی یک پیرمردی که پدر شهید هم بود فریاد زد «من میخواهم نماز جماعت بخوانم و شما مخالفید.» پاسخ دادم «بله مخالفم. ساعت ۱۴ که کار تمام شد نیم ساعت سرویس اتوبوس را نگه میدارم نماز جماعت برپا شود. بابت آن نیم ساعت هم به هرکس نماز بخواند اضافهکاری میدهم.» همین کار را هم کردم ولی فکر میکنید چه اتفاقی افتاد؟ تعداد افرادی که برای نماز جماعت بعد از ساعت کاری توقف کردند به ۱۰ نفر هم نرسید. مخالفتها با من زیاد بود.
امام مخالف این رویه بودند؟
بسیار زیاد. ایشان دستور دادند نماز جماعت در کارخانهها تعطیل شود؛ چراکه تولید به بهانه نماز، خوابیده بود. به خاطر همین مخالفتها، طوری شده بود که حتی وقتی میرفتیم علیه آمریکا در جمعی صحبت کنیم میگفتند آقا جوراب استارلایت چه شد. البته کسانی غیر از احمد توکلی هم در مجلس این حرفها را میزدند ولی شاخص آنها توکلی بود.
شما قبل از انقلاب در هایدپارک لندن، سخنرانیهایی علیه نظام پهلوی داشتید. این پارک از نمادهای آزادی نسبی بیان در غرب است که در آن افراد با هر تفکری میتوانند حرفهای خود را بزنند؛ اما آیا بعد از سرنگونی شاه، همین آزادی را برای مخالفان و منتقدان خود قائل بودهاید؟
خیر.
چرا؟
به دلایل متعدد ازجمله کمظرفیتی ما ایرانیها. در هایدپارک هر که هرچه میخواهد میگوید ولی وقتی از آنجا بیرون میآید نظم اجتماعی را محترم میشمرد و اعتراضات خود را در قالب حزب، روزنامه، شبنامه یا راهپیمایی پیگیری میکند؛ ولی اول انقلاب اینطور نبود. مخالفان میخواستند با ما مسلحانه گفتوگو کنند! در راهپیمایی چریکهای فدایی خلق در سال ۵۸ که خود بنده آن را برهم زدم، تظاهرکنندگان با در دست داشتن اسلحه شعار «نان، مسکن، آزادی» سر میدادند. مگر میشود با فشنگ دنبال نان و آزادی بود؟! اگر آنها دنبال اعتراض غیرمسلحانه بودند ما به آنها اجازه میدادیم؛ اما راهپیمایی با اسلحه را هیچ حکومتی در هیچ جای دنیا اجازه نمیدهد.
افرادی هم بودند که مجوز اعتراضهای غیرمسلحانه بخواهند؟
من هیچ برخورد شخصی با این اشخاص نکردم.
مثلاً ملی مذهبیها؟
نهضت آزادی از تریبون مجلس حرف میزد.
شما پای همان تریبون آقای معینفر را کتک زدید!
دروغ محض است. آن آقایی که این کار را کرد علیاکبر غفاری قرهباغ نماینده ارومیه بود که پیرمرد مسنی هم بود. عمامهاش هم سیاه بود نه سفید؛ اما چون من هم غفاریام، مطبوعات به اشتباه اسم مرا زدند.
ایشان به صباغیان نماینده مجلس سیلی زد؟
من سیلی زدن ایشان را ندیدم.
اما معینفر گفته غفاری با کفش توی صورتم میزد.
اگر گفته دروغ محض است. شاید من در دعوا بوده باشم ولی وی را نزدم. خدا رحمت کند آقای دکتر یدالله سحابی را، همان موقع در مجلس به من گفت «آقای غفاری همین را میخواستید؟» پاسخ دادم: «ما که نزدیم ولی آقای معینفر چه کار به نظام دارد که میآید این حرفها را از تریبون مجلس علیه آن میزند.»
از زبان شما آن روز چه اتفاقی در مجلس افتاد؟
آقای هاشم صباغیان نماینده مجلس از گروه نهضت آزادی برای نطق پای تریبون رفت. دو روز قبل آقای رفسنجانی حدود ۲۵ نماینده از جمله من، صادق خلخالی، مرتضی الویری، علیمحمد بشارتی را جمع کرده و گفته بود آقای صباغیان میخواهد پسفردا حرفهای تندی در مجلس بزند اگر امام و من را دوست دارید خواهش میکنم وارد این تشنجها نشوید و نگذارید مجلس شلوغ شود. امام نمیخواهد از او دفاع کنید بگذارید هرچه آقای صباغیان میخواهد بگوید و کاری به کارش نداشته باشید. روز حادثه، آقای صباغیان پشت تریبون رفت و شروع کرد به حرف زدن و هرچه خواست گفت. آقای علیمحمد بشارتی که بعداً وزیر کشور شد خطاب به هاشمی گفت ایشان همه انقلاب را زیر سؤال بردند باز هم شما میگویید سکوت کنیم که هاشمی پاسخ داد بله و باز هم میگویم سکوت کنید. لطفاً ساکت باشید. ۱۰ دقیقه وقت که تمام شد آقای هاشمی زنگ زد ولی صباغیان پایین نیامد و ۱۰ دقیقه دیگر هم صحبت کرد. بعد از پایان ده دقیقه دوم آقای هاشمی از وی خواست نطقش را پایان دهد ولی ایشان این کار را نکرد. هاشمی گفت آقای صباغیان شما میخواهید مشکلآفرینی کنید ولی دوستان ما وارد این بازی نمیشوند. صباغیان ۱۰ دقیقه دیگر هم حرف زد یکمرتبه آقای غفاری قرهباغ بلند شد و به سمت تریبون رفت.
صباغیان طی آن ۳۰ دقیقه چه گفت؟
همه چیز را زیر سؤال برد. هرچه ما به عنوان خط امامی میگفتیم را رد کرد. آن موقع مسائل کشور خیلی پیچیده بود. مسئله نفاق بود، ناآرامیهای کردستان بود و غیره. غفاری قرهباغ گفت: «آقای هاشمی اگر شما عرضه اداره مجلس را ندارید ما خودمان این کار را میکنیم.» الآن خاطرم نیست بین قرهباغ و صباغیان چه حرفهایی رد و بدل شد و دروغ هم نمیتوانم بگویم. ابتدای کار دعوا هم نشد؛ ولی وقتی صباغیان داشت از تریبون پایین میآمد ناخواسته دستش به عمامه قرهباغ خورد و عمامه افتاد زیر پای نمایندگان. وقتی عمامه سید اولاد پیامبر(ص) زیر پا افتاد خون نمایندگان خط امام به جوش آمد و جنگ آغاز شد. مقصر هم به نظر من قطعاً صباغیان بود.
عکسی هم از آقای هاشمی وجود دارد که در حال زدن لبخند در موقع این درگیری است.
قبل از اینکه به این موضوع بپردازم باید خاطرهای تعریف کنم. من در طول نمایندگیام در مجلس فرد پرکاری بودم. حتی نامههای مردم را هم در ساعت کاری مجلس جواب نمیدادم؛ حتی با رسانهها مصاحبه نمیکردم چراکه آن را در وقت اداری حرام میدانستم. سیگار هم نمیکشیدم درحالیکه خیلی از نمایندهها سیگاری بودند و به لابی میآمدند و سیگار میکشیدند. از تلفن مجلس هم که ۱۰ خط داشت استفاده نمیکردم. یک روز بعد از ۲ ساعت نشستن روی صندلی مجلس و نطق کردن و نطق شنیدن و غیره، یک لحظه عمامهام را برداشتم تا سرم را بخارانم؛ خمیازهای هم کشیدم. یکمرتبه دیدم یک آقای خبرنگار دوربین را سمت من گرفت و از این حرکتم یک عکس گرفت. به سرعت از روی صندلی بلند شده و به سوی او رفتم و دوربین را از دستش گرفتم. خبرنگارها دورم جمع شدند. به او گفتم «من دو ساعت اینجا نشسته بودم و کار میکردم یک عکس نگرفتی تا خمیازه کشیدم این کار را کردی؟!» جواب داد: «خبرنگار جماعت دنبال سوژه است.» من هم پاسخی به وی دادم و آمدم در دوربین را باز کنم تا فیلمهایش بسوزد ولی از من خواهش کرد این کار را نکنم. گفتم: «این کار را میکنم تا همه خبرنگاران بدانند با غفاری نمیتوان شوخی کرد.» دیگر خبرنگاران که آنجا بودند گفتند: «آقای غفاری این کار را نکن. ما اخیراً در دیداری که با آقای خامنهای [تازه یک هفته بود ایشان رهبر شده بودند] داشتیم. عکسهای دستهجمعی با ایشان گرفتهایم و یادگاری است.» من هم گفتم: «باشد به اتاق ظهور عکس مجلس میرویم من عکس خودم را قیچی میکنم و بقیهاش را به شما بازمیگردانم.» همین کار را هم کردم. در مورد صحبتی که شما کردید من هم این حرف را شنیدهام که علیه آقای هاشمی گفته میشود. چرا میگویید آقای هاشمی داشته به آن دعوا میخندیده است؟ شاید در آن لحظه کسی حرفی زده باشد که وی خندهاش گرفته باشد. یا شاید نمایندهای پایش به چیزی گیر کرده و زمین خورده باشد و امثالهم. عکاس هم همان لحظه عکسی از آقای هاشمی در نمای بسته گرفته که نمایندگان دارند همدیگر را میزنند و ایشان لبخند بر لب دارد. اینکه این عکس را بگیری و بین این لبخند و کتککاری با صباغیان رابطه و نسبت برقرار کنی مروت و انصاف نیست.
شما قبل از انقلاب یک کلت کمری داشتید؟
بله و با آن نجوا و درددل میکردم. با آن به دنبال آزادی مردم میگشتم و تضمینکننده همه آزادیهایی میدانستم که بیش از هزار سال بود که از ما گرفته بودند. یک شب به تفنگم گفتم اگر من کشته شدم تو شهادت بده که من برای گرفتن حقوق مردم تو را به دست گرفتم. آن اسلحه را بعد از انقلاب تحویل دادم.
یک خودکار نیز از یاسر عرفات هدیه گرفته بودید که از فاصله یکی دو متری با هدف، میتوانست شلیک کند و آدم بکشد. با عرفات رفیق بودید؟
فراوان. عرفات آن موقع غیر از عرفات سالهای پایانی عمر بود. قبل از انقلاب در اردوگاهش زندگی میکردیم. یک چریک محض بود؛ حتی تا این اواخر ازدواج نکرد و میگفت من با فلسطین ازدواج کردهام و فلسطین که آزاد شد جشن دامادی من است. بسیار شبها تا صبح با یکدیگر حرف میزدیم و او مدام از آرزوها و آرمانهایش برای آزادی فلسطین صحبت میکرد. مدام میگفت آزادی را با تفنگ میگیریم و آزادی از خان اسلحه رد میشود.
خاطره خاصی هم از او دارید؟
بله. سال بعد از اینکه ایشان از لبنان بیرون رفت و با اسرائیل و آمریکا بست و خود را خلع سلاح کرد او را هنگام طواف کعبه دیدم. در محافظت شدید بادیگاردها و پلیس سعودی. خواستم پیشش بروم مأموران نگذاشتند فریاد زدم: «ابوعمار! ابوعمار!» مرا دید و به معاونش گفت: «بگذارید بیاید.» رفتم پیشش و گفتم: «خجالت نکشیدی؟ اینطور میخواستی آزادی را با اسلحه بگیری؟ آرمانهایت کجا رفت؟ از ترس موش فرار کردی؟» گفت: «چارهای نداشتم. همه ما را تنها گذاشته بودند.» گفتم: «مگر در انقلاب ما، همه امام و یارانش را تنها نگذاشته بودند پس چرا ما تسلیم نشدیم. تو خانواده مرا میشناسی. مگر پدر پیرم زیر شکنجه شهید نشد! مادر ۸۰ سالهام شکنجه روحی نشد! خواهرم به اعدام محکوم نشد و خودم زندان نرفتم و چند سال از دست ساواک آواره نبودم!؟» عرفات کم آورد و گفت: «الآن در طواف هستیم، با من جدال نکن. شب به اردوگاه بیا با هم صحبت کنیم.» به اردوگاه مجهزی که برای او در مکه برپا شده بود رفتم و حدود ۴ ساعت با هم حرف زدیم. شام آوردند گفتم «نمیخورم.» ناراحت شد و گفت «چرا؟» پاسخ دادم: «شما به آرمان فلسطین خیانت کردی و من شام تو را نمیخورم.»
بعد از آن عرفات را ندیدید؟
چرا. مکرر او را دیدم از جمله در آلمان و لبنان. رفاقتمان اصلاً از بین نرفت اما انتقاداتم به وی پابرجا بود.
به نظر شما اسرائیل او را به قتل رساند؟
بعید میدانم. چرا بکشد؟ عرفات دیگر ضرری برای آنها نداشت. یک عنصر بیضرر را چرا بکشند؟! من حتی به مرگ صدام حسین مشکوکم و قتل اسامه بن لادن را اصلاً باور نمیکنم.
چرا؟
برای اینکه سیاست بیپدر و مادر است. میدانید این دیالوگ مال کیست؟
خیر.
مال هارونالرشید است پدر مأمون. «الملک عقیم» یعنی حکومت پدر و مادر نمیشناسد.
ظاهراً دعوایی با آیتالله محمد یزدی در مجلس هم داشتید.
بحث داشتیم نه دعوا. من آقای یزدی را همین الآن هم قبول دارم. ایشان به من خیلی کمک کرده و در چند دوره که صلاحیت من توسط شورای نگهبان رد شده یکتنه وارد عمل شده و تمام تلاش خود را کرده تا صلاحیتم مجدداً تأیید شد. من با نظرات آیتالله یزدی که یک اصولگرای مطلق است موافق نیستم ولی ایشان را خیلی دوست دارم. آدم بسیار سالمی است و همه اتهامات مالی هم که به ایشان میزنند دروغ است. میگفتند لاستیک دنا مال ایشان است به همان اندازه که کمیته امداد متعلق به آقای عسگراولادی بود، لاستیک دنا هم مال آقای یزدی است. ایشان را به سلامت قبول دارم. برای انقلاب رنج بسیاری کشیده و تبعید شده است. جزء روحانیون شاخص ضد شاه بود. بعد از انقلاب هم جزء مدیران امام بود. وقتی هم مسئول قوه قضائیه بود هر ایرادی که به دستگاه قضایی داشتیم پیش او میرفتیم و میگفتیم و خودشان به طور مستقیم وارد عمل میشد و جلوی تخلفات را میگرفت.
شما در دادگاه هویدا نیز کنار وی نشسته بودید؟
فقط در یکی از دادگاههایش بودم، یک کلمه هم صحبت نکردم.
در کتاب «معمای هویدا» ادعا میشود که شما هویدا را قبل از اعدام با کلت کمری کشتهاید؟
هیچ کس جز خلخالی، هویدا و خدا نمیداند چه کسی او را کشت. هر کس بگوید غفاری یا هرکس دیگری این کار را کرد صد درصد دروغ میگوید. خلخالی بعد از پایان دادگاه همه را از سالن بیرون کرد و خودش ماند و هویدا.
صدای تیر هم نشنیدید؟
من نشنیدم. حتی آن روز بحث نشد که هویدا کشته شده است. خبر آن چند روز بعد منتشر شد.
هیچ وقت حتی به طور خصوصی از آقای خلخالی نپرسیدید چه کسی هویدا را اعدام کرد؟
هیچ وقت. چون اینقدر جو آلوده بود اگر حرفی میزدیم حالت دفاع از هویدا پیدا میکرد؛ اما راجع به نویسنده کتاب «معمای هویدا» یعنی عباس میلانی باید بگویم که وی آدم بسیار کمشرفی است. کتابش را از ابتدا تا انتها خواندهام. ایشان هیچ اطلاعی از داخل کشور نداشته و صرفاً داستانسرایی کرده است. خود من آن موقع در بطن تمام حوادث کشور بودهام. برای همین اگر کسی راجع به آن دوران اظهارنظر کند سریع میفهمم راست میگوید یا اوت میزند. میلانی هرچه نوشته دروغ و خیالپردازی است، معلوم است اصلاً در صحنه ایران نبوده است. من تمام آدمهای آن موقع که دستبهقلم بودند را میشناختم. میلانی در کار نبود. این اتهامات را افرادی سر زبانها انداختهاند که قصد انتقامگیری از بچههای انقلاب را دارند. آقای هویدا فرد قابل دفاعی نبود. ۵ اداره مهم زیر نظر مستقیم نخستوزیری شاه اداره میشد که یکی از آنها اوقاف بود. پول حرم امام رضا(ع) را میگرفت و کارش پرورش آخوندهای مزدور طرفدار شاه بود. میخواست از طریق پولهای اوقاف آخوندها را بخرد و از آنها جاسوسی کند. دومین ادارهای که مستقیم زیر نظر هویدا بود ساواک بود. دست ایشان در تمام قتلهایی که به دست ساواک انجام شد به خون آلوده است. استعفای ۱۸ شهریور هویدا هم یک حرکت عوامفریبانه بود که به دستور شاه صورت گرفت. شاه میخواست دست به اصلاحات صوری بزند تا انقلاب را بخواباند. شاه که تیمور بختیار اولین رئیس ساواک را کشته بود ابایی از قربانی کردن دیگر عواملش نداشت؛ حتی برادر کوچکتر خود، علی پهلوی را نیز به زندان انداخت. شما علی پهلوی را ندیده بودید. بسیار انسان شریفی بود. از پدر و مادر هم با شاه یکی و برادر تنی وی بود. بعد از شهریور ۲۰ به همراه سپهبد قرنی میخواست علیه شاه کودتا کند که ناموفق ماند. وی فردی مسلمان و متدین بود و حتی فامیل خود را از پهلوی به اسلامی تغییر داده و با نام علی اسلامی شناخته میشد.
پای صحبتهای علی پهلوی نشسته بودید؟ مخالفتش با شاه چه بود؟
شاه را یک موجود کثیف و عیاش میدانست و میگفت وی هیچ ارادهای برای اداره مملکت ندارد و افسارش دست خارجیهاست. ضمن اینکه او را دیکتاتور محض میدانست، میگفت محمدرضا هیچ کس جز خودش را قبول ندارد و این باعث بدبختیاش میشود. میگفت شاه حاضر نمیشود هیچ کس بر امور مالی دربار و دستگاه سلطنت نظارت کند. میگفت اشرف کشور را اداره میکند. میگفت پس از روی کار آمدن دولت مصدق، نخستوزیر چند روز قبل از کودتای ۲۸ مرداد به شاه اخطار داده بود که اشرف باید ظرف ۳ روز ایران را ترک کند. میلانی دروغ اندر دروغ گفته است. گفته است من از پشت با شلیک دو گلوله هویدا را کشتم. من جنازه هویدا را دیدهام، تیرهایی که به بدن وی خورده از روبهرو است نه از پشت سر.
بهتر نبود هویدا در دادگاهی با حضور وکیل مدافع محاکمه میشد؟ با توجه به قوانین جاری، به احتمال بسیار قوی، باز حکم اعدام برای وی صادر میشد چراکه حتی بر اساس قانون اساسی مشروطه، حتی وزرا نیز باید از انجام هر دستور غیرقانونی شاه امتناع یا استعفا کنند. یا اینکه به وی اجازه داده میشد تا خاطرات ۱۳ سال صدارت یا به قول خودش، خاطراتش از شهریور ۲۰ تا ۵۷ را به رشته تحریر درآورد و بعد مجازات شود؟ اینطور وجهه کار بهتر نبود؟
چون در جریان قطعی داستان هستم بگذارید چیزی را صریحاً به شما بگویم. نمیدانم داستان فرودگاه انتبه را شنیدهاید یا خیر؟ یک سری از نیروهای یاسر عرفات عدهای از سران اسرائیلی را در آنجا گروگان گرفتند. همان موقع عدهای به عرفات گفتند اینها را زودتر بکشید وگرنه آمریکاییها نجاتش میدهند؛ اما عرفات گفت نه نگهشان میداریم برای معامله با اسرائیل خوباند. فردای آن روز دهها هلیکوپتر و جنگنده به آن فرودگاه حمله کردند و تمامی گروگانگیرها را کشتند و گروگانها را آزاد کردند. این جریان مال قبل از انقلاب اسلامی است؛ اما خاطره آن در گوش یاران انقلاب اسلامی از جمله من و خلخالی و صدها انقلابی دیگر مانده بود. در همان دادگاه، خلخالی گفت هویدا به من گفته اگر اعدام مرا تنها دو ماه عقب بیندازی ۲۰ میلیون تومان پول به تو میدهم. آن موقع با ۶۰۰ هزار تومان پول میشد یک آپارتمان سهطبقه شیک در یک منطقه خوب تهران خرید. وضع ما هم اینقدر خراب بود که پول نهار بچههایی که دادگاه را تشکیل داده بودند، نداشتیم چراکه بودجه دست دولت موقت بود و تا به ما پول بدهد طول میکشید. ضمن اینکه جهت دولت موقت با ما متفاوت بود. با این تفاصیل چه تضمینی وجود داشت که آنچه در فرودگاه انتبه اتفاق افتاده بود در مورد هویدا رخ ندهد؟ شواهد نشان میداد که وی از طریق آدمهای بیرون زندان، تلاش زیادی را برای آزادی خود انجام میداد. ضمن اینکه نگرانیهایی از کودتای سلطنتطلبان هم وجود داشت. سران ارتش شاه هنوز زنده بودند. از طرفی همه در دادگاه موافق اعدام وی بودند. پدر برادران رضایی که از بنیانگذاران اولیه سازمان مجاهدین خلق بودند و توسط ساواک اعدام شده بودند در همان دادگاه بلند شد و به شدت از اعدام هویدا دفاع کرد.
پس چپها هم موافق بودند؟
راستها هم موافق بودند.
فقط دولت موقت مخالف بود؟
مخالف نبودند ولی میگفتند در این کار عجله نکنید. ضمن اینکه هویدا آدم فرهنگی نبود. فردوست یک آدم فرهنگی بود که از ۵ سالگی با شاه بزرگ شده بود و خاطرات بسیاری از وی داشت. پدرش باغبان رضاخان بود. فردوست چیزهای بسیاری درباره نظام پهلوی نوشته که بسیاری از آنها هنوز هم محرمانه است و در مرکز اسناد وزارت اطلاعات نگهداری میشود.
هویدا کجا دفن شد؟
تا جایی که من در جریانم، خواهرش آمده بود پیش خلخالی و جنازه را خواسته بود. آن موقع مردم میریختند و قبر رؤسای ساواک را آتش میزدند. امکان چنین کاری برای جنازه هویدا هم وجود داشت. خلخالی به من گفت: «با احمدآقا تماس بگیر ببین نظر امام چیست؟» تماس گرفتم و منتظر جواب شدم. احمدآقا یک ربع بعد زنگ زد و گفت: «امام میگویند جسد را هر جا میخواهند میتوانند ببرند ولی هزینه انتقالش با خودشان است» چون حمل جسد با هواپیما نیاز به پول داشت.
این اتفاق مربوط به چند روز پس از اعدام هویداست؟
کمتر از یک هفته. یک روز که به پزشکی قانونی رفته بودم خواهرش پیش من آمد و گفت: «میخواهیم جسد را به آنکارا ببریم.» پرسیدم «بعد از آن؟» گفت: «اگر بگویم نمیگذارید ببریم؟» گفتم: «نه امام گفتهاند مشکلی ندارد.» گفت: «شهر عکای اسرائیل.» جسد را به همانجا بردند و نزدیک قبر پدرش خاک کردند.
اما آیتالله خلخالی در خاطرات خود میگوید سه ماه بعد از اعدام هویدا، جسد وی توسط ابراهیم یزدی و غیره از سردخانه ربوده شد.
شاید تا آن موقع جسد را هنوز نبرده بودند.
شما فرمودید در همان هفتههای اول بردند؟!
خاطرات آقای خلخالی در اواخر عمر ایشان نوشته شده است. البته شاید هم ۳ ماه بعد برده باشند چون آن روز من فقط پرسیدم کجا میبرید و خواهرش گفت به اسرائیل.
هویدا بهایی بود؟
بله.
چرا در کیفرخواستش، اتهام بهاییگری ذکر نشده بود؟
چرا هست. آقای خلخالی خودش در دادگاه گفت.
اما متن کیفرخواستش اینجا مقابل من است. چنین اتهامی وجود ندارد.
به کیفرخواست کاری ندارم. بهایی بودن آن موقع اتهام نبود.
ظاهراً در دادگاه با هویدا شوخی هم کردهاید؟
بله. هویدا در لبنان درس خوانده ولی عربی را خوب بلد نبود. به من گفت: «توکُلت علیالله» هر آدمی میداند «توکَلت علیالله» است. به او گفتم «نترس نیم ساعت دیگر کُلت علیالله هستی!» گفت: «آقای خلخالی، غفاری مرا تهدید میکند.»
شما میدانستید قرار است اعدام شود؟
پس توقع داشتید به هویدا مدال افتخار بدهیم! خلخالی جواب داد: «آقای هویدا این همه آدم کشتهای عیب نداشته حالا یکی تهدیدت میکند عیب دارد؟!»
چند خبرنگار در دادگاه هویدا بودند که بعداً به چهرههایی سرشناس تبدیل شدند. آقای علی لاریجانی که اکنون رئیس مجلس است. غلامعلی حدادعادل که دستیار فیلمبردار بود و اکنون رئیس فرهنگستان ادب فارسی است. برادرش مجید حداد عادل که فیلمبردار دادگاه بود و بعدها شهید شد. رسول صدرعاملی که خبرنگار روزنامه اطلاعات بود و بعدها کارگردان سینما شد.
این را در جریان نبودم.
آقای علی مطهری نایبرئیس فعلی مجلس میگوید شهید مطهری از همان روزهای اول انقلاب وقتی میشنید برخی جوانها میگویند حیف گلوله که خرج این ایادی شاه بکنیم و همهشان باید اعدام شوند به آنها اعتراض میکرد و میگفت در اسلام حتی حقوق مجرم هم محفوظ است. رویکرد شهید مطهری نسبت به وقایع اول انقلاب چه بود؟
شهید مطهری بسیار رئوف و مهربان بود ولی میگفت کسانی که واقعاً دستشان به خون مردم آلوده است باید اعدام شوند. من نوجوان بودم و پیش ایشان درس طلبگی میخواندم. زیست بسیار سادهای داشتند. حتی رنگ موکت خانهشان جلوی چشمم است: «کبریتی روشن.» در ایستگاه قنات یا خیابان دولت فعلی زندگی میکرد. کف خانهاش به طور کامل پوشیده از موکت بود و فرش نداشت. قفسههای آهنی آبی رنگ که لبریز از کتاب بود در خانه عرضاندام میکرد. ایشان نظرش با امثال آیتالله خلخالی متفاوت بود. برخی مجتهدین از جمله آقای خلخالی میگفتند علم قاضی برای محکومیت یک متهم حجت است و قاضی میتواند بر مبنای آن عمل کند. به طور مثال وقتی قاضی دیده فردی قتل کرده بدون نیاز به هیچ ادله و شاهد دیگری میتواند حکم قصاص وی را صادر کند؛ اما آقای مطهری نظر دیگری داشت. ایشان میگفت قاضی حق ندارد به علم خود استناد کند بلکه بر اساس روایتی معروف از معصوم(ع) بایست با ادله و قسم جرم متهم را ثابت یا وی را تبرئه کند. قطعاً آقای خلخالی مجتهدی مسلم بود. این را بدون بروبرگرد میگویم. علمش کف دستش بود و فقه را خوب میدانست و برخلاف آنچه میگویند بسیار آدم رئوف و مهربانی هم بود. امروز که من این حرفها را میزنم دفاع از خلخالی نه نان دارد نه آب، بلکه نان ما را آجر نیز میکند ولی نباید چون دست ایشان از دنیا کوتاه است هر نسبتی را میخواهیم به او بدهیم. بعد از انقلاب خلخالی سر برخی موضوعات که اکثر آنها هم نزاعهای سیاسی بود تخریب شد؛ حتی شایعه کرده بودند او معتادان مواد مخدر را اعدام میکند درحالیکه این دروغ محض بود. ایشان حتی یک معتاد را اعدام نکرده است. فقط قاچاقچیها اعدام میشدند. من و شما شب اول قبر باید جواب دهیم.
مطهری معتقد بود محاکمات انقلابی حتماً باید مشروع و قانونی باشد. برای همین شورای انقلاب را موظف کرد برای دادگاههای انقلاب قانون بنویسند. در حکم خود من برای دادگاههای انقلاب نوشته بودند باید بر اساس قوانینی که به تصویب شورای انقلاب رسیده است عمل کنم. در مورد دادگاه هویدا هم من اعتراضی از ایشان نشنیدم چراکه هویدا قانونی محاکمه شد. البته باید توجه داشت این اتفاقات سال ۵۸ اتفاق افتاد که کمتر از ۷ ماه از ۱۷ شهریور گذشته بود.
شما با دکتر شریعتی هم همبند بودهاید؟ ظاهراً به ایشان علاقه دارید.
۴۰ روز با ایشان در یک بند بودم. من بعد از امام و پدرم ایشان را قبول دارم. آدم روشنفکر و بسیار متدینی بود. نمازش را هم اول وقت میخواند. فردی متدین و متعبد بود ولی اهل خنگولهبازی هم نبود. واقعاً او به سفر حج نرفته بود بلکه پرواز کرده بود.
اعتقاد دارید ایشان را هم ساواک کشته باشد؟
مرگ دکتر مشکوک است. همینطور مرگ حاج آقا مصطفی خمینی.
چطور؟
آقا مصطفی سالم سالم بود و هیچ مشکلی نداشت.
تقاضای کالبدشکافی ایشان را نکردید؟
نه امام نگذاشتند.
چرا؟
گفتند مرگ حق است.
پزشکی قانونی دلیل مرگ را چه میدانست؟
سکته قلبی.
اگر واقعاً ایشان و شریعتی را به شهادت رسانده باشند انگیزهشان چه بوده است؟
خفه کردن نهضت و خاموش کردن امام. اگر مصطفی میماند یقیناً جای پدرش را میگرفت، سوادش کمتر از امام نیز نبود. حدود ۴۰ جلد کتاب نوشته بود. فردی علمی، جدی و در عین حال شوخطبعتر از امام بود. فردی کاریزما بود. صدای بمی هم داشت و به شوخی میگفتیم آقا مصطفی بلندگو قورت داده است. یادم هست نوجوان که بودم به همراه پدرم سر درس امام رفتیم. امام شروع به درس دادن کرد اما آقا مصطفی اشکالی را به درس ایشان گرفت. امام توضیح داد اما آقا مصطفی دوباره اشکال دیگری به همان مبحث گرفت. دوباره امام توضیح داد اما آقا مصطفی سهباره اشکال دیگری را مطرح کرد. امام گفت صبر کن خانه که رفتیم با هم مینشینیم درباره این موضوع بحث میکنیم.
شما مدتی هم قاضی دادگاه انقلاب در شمال کشور بودهاید. ظاهراً بیش از ده فرد معمم و روحانینما را خلع لباس کردهاید.
بله. مدتی هم رئیس بسیج کل کشور بودم. در طول جنگ هم نماینده آقای هاشمی در امور رسیدگی به مجروحین جنگ بودم. آقای هاشمی آن موقع در واقع فرمانده کل قوا بود. جالب است بدانید من بابت این مسئولیتهایم بعد از انقلاب دیناری حقوق نگرفتهام. بله من ۱۶ آخوند را خلع لباس کردهام. یکی از آنها در تنکابن قاچاقچی تریاک بود. آن موقع هروئین در ایران نبود و تریاک زیاد معامله میشد.
از آخوندهای درباری بود؟
نه. فردی مفتخور بود. عمدهفروش تریاک بود که کاخی را از محل همین درآمد در بالای کوهی در تنکابن برای خود ساخته بود. من این کاخ را مصادره کردم و او را نیز وادار به ترک آن شهر کردم. یک روز رئیس ژاندارمری تنکابن با یک دسته گل پیش من آمد. گفت: «آقای غفاری من شاید نمازم را هم درست نخوانم ولی ارادتی به آقای خمینی دارم [امام هم نمیگفت] در رژیم اعلیحضرت هم بزرگ شدهام ولی شما اقتدار مرا در منطقه زنده کردید.» گفتم: «چطور؟» گفت: «این آخوندی که شما او را خلع لباس کردهاید هر وقت میآمدیم به خاطر موادفروشی بازداشتش کنیم سریع عبا و عمامهاش را زمین میزد و روستاییان را علیه ژاندارمری میشوراند. برای همین جرأت برخورد با وی را نداشتیم اما شما این کار را کردید.» آخوند دیگری بود که خیلی ابراز تمایل میکرد که عضو کمیتههای انقلاب شود. من از قبل انقلاب او را میشناختم. هر موقع راهپیمایی به نفع شاه بود در صف جلو میایستاد و عکسی بزرگ از رضاخان را در دست میگرفت و به نفع شاه شعار میداد. آخوند دیگر فردی قرتی بود که برای دخترخانمها کلاس درس میگذاشت و هرچند وقت یک بار دختری پیش من میآمد و میگفت توسط او مورد آزار و اذیت قرار گرفته است. آخوند دیگری هم بود که یک روز عبا، عمامه، شلوار، کفش زرد میپوشید فردا روز با رنگ قرمز اینها را ست میکرد. از او پرسیدم «آخر کجای روحانیت شیعه گفتهاند آخوند باید عمامه قرمز سرش کند؟!» گفت: «با این کار میخواهم در دل جوانها نفوذ کنم و آنها را جذب دین کنم.» آخوند دیگری بود که میخواست بعد از انقلاب نماینده مجلس شود. معلم تعلیمات دینی بود؛ اما عکسی هم در جمع دخترهای بسیار بدپوشش داشت آن هم در روز به اصطلاح «آزادمردان و آزادزنان» تقویم شاهنشاهی یعنی روز صدور فرمان کشف حجاب توسط رضاخان. از او پرسیدم: «پیامبر چند سال عمر کرد؟» گفت: «۴۳ سال!» گفتم: «حضرت امیر گفت ۵۲ سال.» گفتم: «چند تا از جنگهای پیامبر را نام ببر.» گفت: «غزوه جمل!» کاملاً تعطیل بود. همهشان را خلع لباس کردم.
اختلافات شما با دولت موقت بر سر چه بود؟
دولت موقت واقعا در اداره کشور ناتوان بود. من مصاحبهای در نقد دولت بازرگان کردم که خانواده ایشان وقتی آن را خوانده بودند زنگ زدند و از من تشکر کردند. گفته بودم آقای بازرگان دو خطای استراتژیک نابخشودنی داشت. یکی اینکه فکر میکرد سال ۵۷، رونوشت همان سال ۳۲ است. دیگر اینکه خود را مصدق میدانست و امام را کاشانی. در حالیکه کاشانی یک هزارم اقتدار و پایگاه ملی امام را نداشت و شاه در سال ۳۲ طرفداران بسیاری در کشور داشت. اما وقتی امام به کشور آمد فقط ۹ میلیون نفر به استقبال وی رفتند، موقع وفات ایشان هم ۱۲ میلیون نفر از همه جای ایران آمدند و او را بدرقه کردند. یادم هست تمام کوچه، پسکوچههای تهران پر از جمعیت بود. فقط در مسجد من، ۲ هزار نفر که از شهرهای دیگر آمده بودند شب را سپری کردند. همسایهها برایشان شام آوردند. سر جریان هویدا هم ما موافق نبودیم که دادگاه وی عقب بیفتد. اگر میتوانستند هویدا را از ایران فراری دهند دیگر آبرویی برای انقلاب نمیماند. میگفتند چه انقلابی است که زندانی خود را نمیتواند نگه دارد؟! بلد هم بودند که چگونه او را ببرند. آن موقع هنوز ۲ ماه هم از پیروزی انقلاب نگذشته بود و این کار شدنی بود. اگر میبینید کودتای نوژه شکست خورد به خاطر این بود که انقلاب کمی تثبیت شده بود ولی در زمان اعدام هویدا چنین چیزی نبود. البته الان از سال ۹۵ داریم درباره سال ۵۸ نظر میدهیم. برخی میگویند هویدا زمان شاه کارهای نبود؟ اما چه کسی بودجه کشور را تقسیم میکرد؟ وزرا را که به مجلس معرفی میکرد؟ چه کسی به آقای ولیان رئیس تولیت مشهد که بساط عیاشی اشرف پهلوی را فراهم میکرد پر و بال داده بود؟ وقتی یک سیستم راه باطل را میرود، همه افراد آن سیستم در آن دخلیند نه فقط یک نفر. آن هم فردی در جایگاه نخستوزیری چطور میتواند بگوید بیگناهم. هویدا میخواست خود را از هر جنایتی که در زمان شاه رخ داده تبرئه کند.
این شعر فخرالدین حجازی است، از نمایندگان مجلس اول شورای اسلامی: «معینفر مقاوم چو پیلان مست/ به این سوی و آن سوی میبَرد دست/ که ناگاه غفاری خشمگین/ برآورد دستانش از آستین/ بِزُد مشت بر کله چاق تن/ که خون از سرش گشت فواره زن»؟
خدا رحمتش کند. به خودش هم گفتم دروغ محض است. به او گفتم اگر منظورت از غفاری من باشم خلاف شرع کردهای، ولی پاسخ داد منظورم غفاری قرهباغ است نه شما.
انتقادی هم به مسیح مهاجری کرده بودید؟
یادم هست حدود ۲۰ سال قبل آقای مسیح مهاجری مدیرمسئول روزنامه جمهوری اسلامی مصاحبهای با من کرده بود. برای عکس مصاحبه، تصویری از من در اوایل انقلاب که در حال کوهپیمایی بودم و مسلسل بزرگی هم بر دوش داشتم را به صورت بزرگ چاپ کرده بود. به او گفتم آقای مهاجری الان دیگر اسلحه ارزش نیست و جو ضد اسلحه است. اکنون بیان و قلم ارزش دارد. شما میخواستی با انتشار این عکس از من تعریف و تمجید کنی اما این چه دوستی خاله خرسهای است؟ البته با وی شوخی داشتم. اول انقلاب اسلحه برداشتن دل شیر میخواست. در همه حوادث بودهام. اولین هواپیمایی که بعد از نشستن هواپیمای امام در روز ۱۲ بهمن، از باند فرودگاه برخاست حامل من بود. این اتفاق برای سه روز بعد از پیروزی انقلاب است. از ۲۱ تا ۲۴ بهمن نخوابیده بودم. بعد از سه شب به خانه آمدم و افتادم. تازه خوابم برده بود که دیدم تلفن خانه مرتب زنگ میزند و دستبردار هم نیست. گوشی را برداشتم. خدا رحم کرد که به شخص آن سوی تلفن دری وری نگفتم. صدای آن سوی گوشی با صلابت گفت: آقای هادی غفاری سلام علیکم. من مرتضی مطهری هستم. امام گفتند از جانب ایشان به شما بگویم الساعه بروید و آبادان را تحویل بگیرید. گفتم چطوری، باند فرودگاه که بسته است؛ وقتی امام آمد سنگ آوردند و تمام باند را بستند؛ آقای مطهری گفتند شورای انقلاب دستور داده باند را باز کنند؛ همین الان هواپیما آنجا منتظر شماست. گفتم چشم. به مادرم گفت من میروم آبادان، به خانمم بگو امام گفت و هادی هم گفت چشم. در فرودگاه تیمسار مدنی هم بود. او را همراه خود بردم. ایشان بعدا از ایران رفت ولی آدم محترمی بود و من حتی یک مصاحبه اهانتآمیز از ایشان علیه انقلاب ندیدم. آقای مدنی را به عنوان اولین استاندار خوزستان معرفی کردم. شهید علمالهدی را هم رئیس کمیته انقلاب اسلامی.
شهید علمالهدی با امام جمعه فعلی مشهد نسبتی داشت؟
نه. اصلا. شرکت نفت را تحویل گرفتیم از دست شاخه حزب توده در آبادان که خیلی هم قوی بود.
آقای اسدالله بادامچیان عضو ارشد حزب موتلفه اسلامی، چندی پیش در مصاحبهای با خبرآنلاین گفته بود «آمریکاییها همین طوری با ما دشمنند و این همه از موتلفه را شهید کردند؟ اینها دلیل دارد. چون موتلفه کار میکرد. چرا لاجوردی؟ چرا بهشتی؟ چرا افراد دارای مواضع تند افراطی مثل آقای خوئینیها، آقای غفاری یا افرادی مثل اینها را ترور نکردند؟ چون مواضع آنها به نفع آمریکاییهاست». نظرتان در این باره چیست؟
من ۲۶ بار ترور شدم ولی نگذاشتیم چندان رسانهای شود. جای گلوله در بالای سینه من وجود دارد ولی من با امثال شهید مطهری فرق میکردم و میتوانستم از خود در مقابل اسلحه دفاع کنم. من دوره چریکی دیده بودم و همین الان که پیرمرد هستم، شما نمیتوانید مشت مرا باز کنید. از دو طبقه ساختمان به راحتی پایین میپریدم. قهرمانان شنای کشور هم قادر نیستند مثل من شنا کنند. در آب رود کارون که ۸۰ کیلومتر در ساعت سرعت داشت شنا میکردم. با شهید چمران در لبنان آموزش چریکی دیده بودیم. سال ۵۸، ۵۹ و ۶۰ سه بار ترور شدم. جلوی مسجدم و درب خانهام. توسط همین منافقین هم ترور شدم. بعد از آن همینطور. یادم هست حوالی سال ۷۰ در مشهد بودم که رضا سیف (ظاهرا رضا سیفاللهی فرمانده وقت نیروی انتظامی) به موبایلم زنگ زد و گفت هر جا هستی به خانهای امن برو و چند هفتهای هم آفتابی نشو. چند برنامه ترور شما کشف شده و سوءقصد در این هفته قطعی است. من بعدا با برخی از این دستگیرشدگان صحبت کردم آنها گفتند چون حامی امام بودید ما شما را فاشیست میدانستیم و میخواستیم شما را بکشیم. مرتبط با حزب بعث عراق هم بودند. اما ادعای بادامچیان دروغ مسلم است. شهید بهشتی کی موتلفهای بود؟! شهید بهشتی که با اینها شاخ به شاخ بود. یادم هست در مدرسه حقانی که خود در آنجا درس میخواندم، بر سر مطالب دکتر علی شریعتی بین آنها بحث شد و صدایشان بالا رفت. آقای مصباح شدیدا مخالف شریعتی بود. شهید بهشتی موتلفه را یاران انقلاب میدانست ولی روشش دموکرات بود. همینطور شهید مطهری.
چطور؟
مطهری، بهشتی و امثال من با ترور مخالف بودیم؛ چون مقلد امام بودیم و ترور مخالف فتوای ایشان بود و آن را حرام میدانست. حتی در کشتن حسنعلی منصور نیز امام به موتلفهایها اجازه این کار را نداد و آنها رفتند و از آیتالله میلانی مجوز شرعی گرفتند.
شما از خود امام درباره حرمت ترور سوال کردید؟
میخواهی مرا تخلیه اطلاعاتی کنی؟! (با خنده). قبل از انقلاب، من چرا به پاریس رفتم. این را به شما بگویم که برای دیدن امام نرفتم. آن موقع من از دست ساواک فراری بودم. به سوریه رفته بودم. دوستانی که الان برخی از آنها زنده هم هستند با هزار و یک واسطه از من خواستند که فتوای ترور یک مستشار آمریکایی که آدم فاسدی بود را از امام بگیرم و اصرار بسیاری در این باره کردند. دانه درشت هم بود. من برای همین به پاریس رفتم. ولی هرچه به امام اصرار کردم، از تبهکاری این مستشار گفتم، قبول نکرد و گفت بنده به هیچ عنوان فتوای ترور نمیدهم. آقای انواری از موتلفه هم که بعد از ترور منصور در دادگاه گفت که امام نقشی در کشتن منصور نداشت. امثال آقای بادامچیان و عبدخدایی افرادی متدین و مسلمان بودند ولی نتوانستند فتوای ترور منصور را از امام بگیرند و سراغ آقای میلانی رفتند. البته احمد توکلی هم آن زمان بود که در قد و قواره اینها نبود. ما ابتدا مقلد آقای حکیم و خویی بودیم ولی وقتی آوازه آقا روحالله (امام خمینی) را شنیدیم و مواضع ایشان را دیدیم، مرجعمان را عوض کردیم و حلالمان حلال ایشان و حراممان حرام ایشان شد. حتی پدر شهیدم که آقای خویی و حکیم را از نظر سطح علمی قبول داشت از آقای خمینی تقلید کرد. امام با این ترورها مخالف بود. اکنون نیز موتلفه حق ندارد بگوید ما ضد آمریکایی بودیم و ترور شدیم ولی بقیه نشدند. شما اصلا جایی به یاد میآورید که امام از نواب صفوی یاد کرده باشد!؟ با اینکه نواب آدم بسیار متدین و زلالی بود، ولی امام به ایشان فتوا نداد. بروید این را از آقای عبدخدایی بپرسید. ایشان از موتلفهایهای عملیاتی بود و وقتی بچه بود، ترور کرد. امام با هیچ تروری موافق نبود. امام به صراحت به انواری گفته بود این ترور، شما را تضعیف میکند و همهتان را میگیرند و قلع و قمع میکنند و هیچ فایدهای هم ندارد.
اولین بار چه زمانی امام را ملاقات کردید؟
مدتی قبل از آن خاطرهای که درباره درس امام تعریف کردم. در مدرسه فیضیه بودیم یک مرتبه یک روحانی که یک سر و گردن از همه بلندتر بود از مدرسه بیرون آمد و همه دورش جمع شدند. پدرم گفت برویم آقا روحالله آمد. امام ما را دید و گفت آمیرزا ملا حسین حال شما چطور است؟ آن موقع به روحانیون باسواد، ملا میگفتند. آخوندهایی که از نظر علمی پر بودند ملا خوانده میشدند.
پدر شهیدتان آیتالله حسین غفاری چطور به رحمت خدا واصل شد؟
سال ۱۳۵۳ روز آخری که ایشان را دیدم وقتی بود که برای ملاقات به زندان رفته بودم. از بس شکنجهاش کرده بودند روی دو پای خود راه نمیتوانست برود و ایشان را کشانکشان پیش من آوردند. تمام بدنش پر از زخم شده بود.
به شما چه وصیتی کرد؟
گفت هادی من بدنم دیگر تحمل این همه شکنجه را ندارد و این آخرین دقایق عمر من است. از این لباس (روحانیت) هیچ وقت بیرون نیا، اگر این کار را کردی بدان من از تو راضی نخواهم شد. آقا روحالله (امام) را تنها نگذار. به خداوند پشت نکن. دست مردم را بگیر و در نبود من به مادرت برس و نگذار سختی بکشد. بعد هم او را بردند و ساعاتی پس از آن به ما گفتند فوت شده است.
علت شکنجه شدید پدر شما چه بود؟ ایشان ظاهرا فقط ۸ سال محکومیت داشت؟
پدرم علنا به شاه بد میگفت و ترسی به دل راه نمیداد. اسناد مکتوب آن هم در مرکز اسناد انقلاب اسلامی است. دادگاهش در ماه رمضان بود. به رئیس دادگاه که مشغول روزهخواری علنی بود گفت اگر دستم در دستبند نبود گردنت را مثل سگ میزدم تا بفهمی مخالفت علنی با حکم خدا یعنی چه؟ بدانید که رضاخان را انگلیس سر کار آورد و همانها هم او را بردند. محمدرضا را هم آمریکاییها آورده و همانها هم خواهند برد. دادگاه به ۸ سال حبس محکومش کرد.
در تشییع جنازه بابی ساندز هم حضور داشتید؟
هم ایشان، هم کی ران دوهرتی، دیگر فعال برجسته ارتش آزادیخواه ایرلند. با شناسنامه و پاسپورت جعلی به انگلستان رفتم. بچههای شاخه نظامی جنبش بابی ساندز به من پیام داده بودند که بدون حضور تو این مراسم را انجام نمیدهیم و من به آنجا رفتم و بابی ساندز را به اتفاق فرد دیگری در قبر گذاشتیم. تشییع جنازه کی ران دوهرتی هم بسیار شلوغ بود و شاید ۵۰ هزار نفر آمده بودند. طرفداران بابی ساندز و کی ران دوهرتی افرادی کاتولیک و به شدت مذهبی بودند. سخنور آنها در این مجلس نیز دختر خانمی بود که یک فولکس استیشن داشت. دوست ایرانیام اسماعیل که دانشجوی آنجا بود به شوخی گفت این را ببین! هادی غفاری آنهاست! دختر خانم با صدای بلند گفت ما به نشانه اعتراض به نظام خانم مارگارت تاچر یک دقیقه سکوت اختیار میکنیم. تا این را گفت، گفتم اسماعیل قلاب بگیر. از قلاب بالا رفتم و بلندگو را از این خانم گرفتم و به انگلیسی گفتم: چرا یک دقیقه سکوت؟! چند وقت است تاچر به من و شما سکوت تحمیل کرده است؟ یک دقیقه فریاد بزنید مرگ بر تاچر، مرگ بر تروریست. جمعیت همین را فریاد زد طوری که خیابانهای اطراف میلرزید. بعد هم شاخه نظامی این گروه مرا تحت الحفظ به لندن برد.
مصاحبهای هم با بیبیسی داشتید؟
بله. در لندن از این شبکه تماس گرفتند و درخواست مصاحبه کردند. سفیرمان در انگلستان گفت مواظب باش اینها پدرسوخته بازی در میآورند. گفتم من از آنها زرنگترم، نگران نباش. با کلی بلندگو و دکور و لامپ به آنجا آمدند. سوال اولشان این بود که چرا با پاسپورت جعلی به کشور ما آمدهاید؟ گفتم: اگر پاسپورت میدادید با جعلی نمیآمدم. ولی میدانم وقتی من نمیخواهم سر به تن شما باشد، شما هم به من اجازه ورود نمیدهید. بدانید اگر به ملتی پاسپورت ندادید پاسپورتها جعلی میشود ولی از بین نمیرود. پرسید: در خصوص حضور شما و دخالت در امور داخلی یک کشور دیگر چه توجیهی دارید؟ گفتم: همان توجیهی که حضور ۲۰۰ ساله شما در ایران دارد؟ برای چه در دوره قاجار در ایران بودید؟! گفت: هدف شما از این سفر چیست؟ گفتم: آینده همه چیز را روشن میکند. آنها ترسیدند. هر چه پرسید، به روش خودشان پاسخ دادم. آخر میکروفن را سمت من برگرداند و گفت میشود شما از من سوال کنید.
سوال آخر؛ از اهالی محل که سوال کردم گفتهاید از چاپلوسی خوشتان نمیآید. چرا؟
یکی از مشکلات اصلی کشور چاپلوسی است که ریشه در تاریخ ما دارد. دو حکایت برایتان تعریف میکنم. میگویند ناصرالدین شاه کله پاچه را خیلی دوست داشت. در صدر مجلس مینشست و اول، مغز آن را میخورد و بعد هم مقداری از بناگوشش. بعد خطاب به اطرافیان میگفت پاچهها مال شما؛ آنها را بخورید تا بتوانید خوب پاچهخواری کنید. اصطلاح پاچهخواری از آنجا زبانزد شده است. یا ناصرالدین شاه به شکار رفته بود و تیرش به شکار نخورده بود. شعرای دربار شروع به غزلسرایی درباره تیراندازی وی کردند. به صدراعظمش گفت این پدر سوختهها را ببین! تیر اصلا به شکار نخورده ولی چه به به و چه چهی میکنند! این بار تیر دیگری به سمت شکار زد ولی عمدا طوری زد که به شکار اصابت نکند ولی باز هم به به و چه چه شاعران درباره شکار ملوکانه شروع شد. مرحوم دکتر شریعتی هم میگوید در دربار سلطان محمود غزنوی ۴ هزار راس شاعر وجود داشت. در تاریخ آن دوران میخوانیم که وقتی محمود غزنوی به شکارگاه میرفت اگر تیرش به شکم حیوان میخورد یک غزل میسرودند. اگر به امعا و احشایش میخورد غزلی دیگر و متناسب با امعا و احشای حیوان. اگر هم به شکار نمیخورد غزل میسرودند که حیوان بیچاره مورد رافت ملوکانه قرار گرفت و زنده ماند! با این تفاصیل، شخصی را میشناسم که هواشناسیاش خیلی خوب است و جهت باد را بسیار خوب تشخیص میدهد. موقعی که آقای هاشمی قدرت زیادی داشت همهاش دنبال او بود.
اسم نمیآورید؟
نه. نمیخواهم غیبت کنم؛ فعل حرام است. بالاخره مردم پشت سر ما نماز میخوانند. حق نداریم با حیثیت مردم بازی کنیم. ولی این شخص بعد که دید از خانه آقای هاشمی بوی کباب نمیآید جهت خود را عوض کرد.
***
پاسخ بادامچیان به غفاری: شهید بهشتی عضو موتلفه بود
نایب رئیس شورای مرکزی حزب موتلفه اسلامی گفت: عضویت شهیدان بهشتی و مطهری در شورای روحانیت موتلفه از مسلمات تاریخی است و شخص شهید بهشتی در مناظرات خویش به مؤتلفه اسلامی و حضورش در آن تأکید کرده است.
به گزارش روابط عمومی حزب موتلفه اسلامی، اسدالله بادامچیان این مطلب را در پاسخ به حجتالاسلام هادی غفاری عضو مجمع نیروهای خط امام که اخیر طی مصاحبهای با رد نظر وی مبنی بر موتلفهای بودن شهیدان بهشتی و مطهری ادعا کرده است: «شهید بهشتی کی مؤتلفهای بود؟! شهید بهشتی که با اینها (موتلفه) شاخ به شاخ بود.» بیان کرد.
به همین منظور و برای روشن شدن صحت و سقم ادعای تاریخی که توسط حجتالاسلام هادی غفاری مطرح شده است، نظرات اسدالله بادامچیان نایب رئیس شورای مرکزی حزب موتلفه اسلامی به شرح زیر است:
اخیرا حجتالاسلام هادی غفاری طی مصاحبهای شما را متهم ساخته که به دروغ ادعا کردهاید شهید بهشتی مؤتلفهای بوده است، در حالی که شهید بهشتی با موتلفه شاخ به شاخ بوده است؛ پاسخ شما چیست؟
بنده تمایلی به پاسخگویی و صرف وقت برای سخنان این و آن ندارم. مردم هوشیار و آگاه بخوبی مسائل انقلاب و تاریخ انقلاب اسلامی را میدانند و با شهدای بزرگواری چون آیتالله شهید مطهری و آیتالله شهید بهشتی آشنایی دارند. مردم مؤتلفه اسلامی را هم میشناسند که از آغاز نهضت امام با نظر مبارک امام (ره) در منزل ایشان در قم در سال ۴۲، شکل گرفته و در طول نیم قرن فعالیت صادقانه، با سلامت مالی و اخلاقی و سیاسی انجام وظیفه کرده است. هر کس مؤتلفه را بشناسد میداند که شهیدان آیتالله بهشتی و آیتالله مطهری همراه مرحومان آیتالله انواری و حجتالاسلام والمسلمین مولایی، با نظر امام (ره) جزو شورای روحانیت مؤتلفه اسلامی بودهاند. سخنرانی آیتالله شهید بهشتی در سالگرد شهید عراقی و تجلیل وی از شهید حاج صادق امانی و مؤتلفه اسلامی هنوز در دسترس است. شخص شهید بهشتی در مناظرات خویش به مؤتلفه اسلامی و حضورش در آن تأکید کرده است. در پرونده ساواک که شهید بهشتی را احضار کرده و در پروندههای ساواک، همکاری شهید بهشتی با مؤتلفه ثبت است. تأییدات امام خمینی از یاران مؤتلفه از شهید عراقی و مرحوم عسگراولادی و تأییدات مرحوم حاج سید احمدآقا در کتب مربوط به امام ثبت است و امیدوارم کسانی که نسبت دروغ در این مسلمات تاریخ و انقلاب اسلامی را مطرح کردهاند خود با پوزش از ساحت آیات شهید مطهری و بهشتی، این مطالب دروغ را بطور رسمی پس بگیرند تا مشمول نشر اکاذیب و ایراد تهمت و وارد کردن نسبتهای خلاف نشوند.
حجتالاسلام غفاری در این مصاحبه مدعی شده است که شهیدان مطهری و بهشتی با ترور مخالف بودند زیرا مقلد امام(ه) بودند چراکه فتوای امام(ره) مخالف ترور بوده و ایشان ترور را حرام میدانستهاند. آیا ترور حسنعلی منصور با وجود مخالفت امام صورت گرفت؟
در اسلام ترور که در مبانی فقهی به آن «فتک» میگویند جایز نیست. اعدام قاتل را هم قصاص میگویند که قرآن میفرماید در این قصاص حیوه و زندگانی است؛ «لکم فی القصاص حیوه». غیر از قصاص و اجرای حکم شرعی بر مجرمان که طبق موازین اسلامی و عدالت الهی صورت میگیرد، نوعی اعدام هم هست که در مباحث حقوقی به آن «اعدام انقلابی» میگویند و جواز حقوقی دارد مانند اعدام انقلابی خائنان و اشغالگران مثل عباس آقای تبریزی که اتابک امینالسلطان، فراماسونر و مزدور انگلستان و خائن را در نهضت مشروطه اعدام انقلابی کرده است یا مثل مبارزان راه استقلال و آزادی که اشغالگران بیگانه را اعدام کردهاند. درباره حسنعلی منصور عامل رسمیت قانونی بخشیدن به برنامه ننگین و جنایتبار کاپیتولاسیون آمریکایی شاه که توسط شهدای بزرگوار مؤتلفه اسلامی شهیدان امانی، بخارایی، نیکنژاد، هرندی به درک واصل شد و برنامه کاپیتولاسیون آمریکایی - انگلیسی به بنبست رسید. این موضوع ترور، فتک و قتل نیست. اعدام انقلابی هم به مفهوم حقوقی غیرمذهبی نیست بلکه اجرای حکم الهی و شرع مقدس امام بر طبق حکم و فتوای مرجع عالیقدر مرحوم آیتالله العظمی میلانی که از مراجع مسلم شیعه بوده و هست، بر خائنی است که دین و ناموس و استقلال کشور و بانوان و مردان ایران را به آمریکاییها فروخته بود، بنابراین تعجب است که چرا در زمانی که بحث روابط با آمریکا و غرب مطرح است کسانی به جای طرفداری از مبارزه امام خمینی علیه کاپیتولاسیون آمریکایی، شاه را مبرا میسازند و میکوشند که در این جهاد مسلحانه ملت ایران اسلامی و شهدای ارزشمند ۲۶ خرداد تردید و شبهه ایجاد کنند و زحمات و خدمات یاران صادق امام خمینی چون امانیها، بخاراییها، اندرزگوها، عراقیها، عسگراولادیها را خدشهدار کنند!
نقل است که شهید مطهری، جواز شرعی داده بود که چند نفر از طاغوتیهای درباری باید به خاک بیفتند. آیا این صحیح است؟
بله، از طرف امام تأکید شده بود که اگر دست مؤتلفهایها به امام به هر علتی نرسد، نظر این دو بزرگوار به عنوان حجت شرعیه که مورد قبول امام است اجرا گردد. با توجه به تبعید امام به بورسا در ترکیه و عدم دسترسی به ایشان، آیتالله مطهری این فتوا را دادند و آیتالله شهید بهشتی نیز تأیید کردند لکن جهت جلوگیری از همین شبههاندازیها و سایر مخالفتهای غربزدهها و لیبرالها و عوامل پنهانی آمریکا و شبکههای استکباری آمریکا و غرب، از حضرت آیتالله العظمی میلانی توسط مرحوم حاج سید تقی خاموشی و یکی دو نفر دیگر سؤال شرعی شد و ایشان به صراحت تمام شاه و منصور را مهدورالدم از نظر فضای اسلام دانستند و سپس این حکم شرعی اجرا شد. امام در این زمان تبعید بودند والا به طور قطع نظر مبارک امام فصلالخطاب بود؛ در نتیجه، امام در این موضوع نقشی نداشتند. اما مسئله اصلی امام، لایحه کاپیتولاسیون نظامی آمریکا بود که در سخنرانی ۴ آبان ۱۳۴۳ نگاهشان مشخص است و فرمودند وا… کبیره کرده است هر کس فریاد نزند. آیا کسانی که دارند مبارزه عظیم و فداکارانه ملت ما و امام خمینی و یاران صادق امام را در مقابله با کاپیتولاسیون آمریکایی شاه زیر سؤال میبرند مرتکب کبیره نشدهاند؟
شما و آقای عبدخدایی درصدد دریافت فتوای ترور منصور از امام بودید، که چون میسر نشد سراغ آیتالله میلانی رفتهاید؟
خیر! من در بخش جهاد سیاسی مؤتلفه اسلامی بودم و در بخش جهاد مسلحانه نبودهام. لذا رفتن به سراغ امام یا آیتالله العظمی میلانی برای اخذ فتوا جزو کارهای بنده نبود. جناب آقای حاج مهدی عبدخدایی هم در فدائیان اسلام بودند و گویا در همان زمان زندان بودهاند و در این زمینه با مؤتلفه اسلامی هیچ نوع همکاری یا عضویت نداشتهاند.
آیا شما از این شخص (حجتالاسلام هادی غفاری) پیگیری قضایی در باره نشر اکاذیب و اتهامات خواهید داشت؟
به وی و آنها که از این نوع اظهارات سوءاستفاده میکنند تذکر میدهم که مراقب جنگ نرم و جنگ روانی استکبار آمریکا و انگلیس و صهیونیستها باشند که خدای ناکرده آب به آسیاب آنها نریزند تا ناخواسته ابزار آنها نشوند. به مردم هوشمند و شجاع و بیدار و آگاه ایران، احترام بگذارند نه اینکه آنها را مردمی بدانند که با گرفتن یک گونی سیب زمینی و یا یک قواره چادر زنانه فریب میخورند. این تهمت و افترا و اهانت و بدگمانی به ملت و مردم ایران اسلامی است که در صحنههای نیم قرن مبارزه با آمریکا و همپالگیهایش، شجاعانه و هوشیارانه حضور داشتهاند و بینی مستکبرین را همواره به خاک مالیدهاند. این اقتدار عظیم ایران اسلامی در صحنه بینالمللی و منطقه مربوط به ملتی است که همه تحریمها را به جان خریده و تحمل کرده و دشمنان را به عجز کشانده است. ملتی و مردمی که فرزندان دلبند و همسران گرامی و پدر و مادران و همه داشتههای خود را فدای اسلام و انقلاب اسلامی و استقلال و آزادی کرده و باز آمادگی دارند و با یک گونی سیب زمینی، یا یک قواره پارچه خود را نمیفروشند و گول نمیخورند. این، تکرار همان حرفهای بیبیسی و ضد انقلاب فراری از صداهای آمریکایی است که روزگاری میگفتند مردم بخاطر یک آبمیوه به راهپیماییهای میلیونی میآیند. مطمئن هستم که این مطالب هیچ تاثیری در ذهن بیدار و ضمیر پنهان ملت هوشمند ما نگذاشته و نخواهند گذاشت.
منبع: ایرنا
نظر شما :