لیلاز: ترور منصور نقطه پایان دولتهای دوگانه در ایران بود
تاریخ ایرانی: سعید لیلاز، انتصاب حسنعلی منصور به نخستوزیری در ۱۷ اسفند ۱۳۴۲ را «یک تغییر نسل جدی در ساختار اجرایی و سیاسی ایران» تعبیر میکند که «برای نخستین بار اتفاق افتاد و دیگر به عقب بازنگشت» و افزود: «نخستین باری که برگشت دولت شریف امامی بود که بعد از اقبال برای مدت کوتاهی روی کار آمد و بعد از او کار با علی امینی ادامه یافت. همه اینها با وجود گرایشهای متفاوتشان در طرفداری از بریتانیا یا آمریکا، جزو رجال سنتی و قدیمی ایران و جزو نسل مربوط به دوره رضاشاه بودند ولی شاه در عین حال میخواست نخستوزیران و وزرای کمتر از سن خود را داشته باشد و حسنعلی منصور نخستین نخستوزیری بود که از شاه کوچکتر بود. هویدا نیز نسبت به شاه سن کمتری داشت، حتی امیراسدالله علم نخستوزیر قبل از منصور، همسن شاه بود. بنابراین شاه به دنبال یک تغییر نسل در تکنوکراتها، بوروکراتها، دولتها و در عین حال در سیاستمداران ایران نیز بود. او همواره میخواست از زیر سایه رجال رضاشاهی بیرون بیاید و این تغییر نسل را انجام دهد. بعد از اینکه برنامههای عمرانی در ایران شروع شد و نوعی استقرار در ایران شکل گرفت، ترور دیگری که به اندازه ترور منصور، شاه را خوشحال و به او کمک کرد و هر دو نیز به هم ربط داشت، ترور جان. اف کندی بود. شاه هرگز از کندی خوشش نمیآمد و هرگز با او روابط دوستانه برقرار نکرد و بعد از او با جانسون و به ویژه با نیکسون بود که دوباره روابط ایران با آمریکا احیا شد. بنابراین کنار رفتن کندی، ترور منصور و همه اینها به نفع شاه بود و منجر به این شد که او بتواند پیوندهای مستقیم خود را برقرار کند.»
نویسنده کتاب «موج دوم؛ تجدد آمرانه در ایران» در گفتوگو با روزنامه «اعتماد» درباره فضلالله زاهدی اظهار داشت: «کسی که لقب تاجبخش را گرفته بود و کودتای ٢٨ مرداد را به انجام رسانده بود، به خاطر وابستگی به آمریکا یا تهور شاه از اینکه وابسته و منصوب آمریکا بود چنان مغضوب و مورد نفرت وی واقع میشود که وقتی به عنوان سفیر به سوییس میرود همانجا میماند تا سال ١٣۴٢ که فوت میکند. زاهدی تا پایان عمر خود، به جز یک هفته که آن هم برای شرکت در مراسم ازدواج پسرش با شهناز پهلوی، دختر شاه در ١٣٣۶ به تهران آمد، اجازه ورود به کشور را نداشت. در واقع ترس و نفرت شاه و حساب بردن او از آمریکا سبب میشود کینههای او روی زاهدی خالی شود. اما نفوذ آمریکاییها در ایران توسط دولتهای بعدی همچنان برقرار میماند. این دولتها روی کار میآیند تا به اقبال میرسد؛ بر اساس سیاستهای اقتصادی منوچهر اقبال که طی آن ابوالحسن ابتهاج در سال ١٣٣٧ از ریاست سازمان برنامه و بودجه کنار گذاشته میشود و کشمکشهای داخلی به وجود میآید، رکودی بزرگ و نخستین رکود درونزا در اقتصاد ایران پدید میآید که البته از نظر شدت، با رکودی که ما همین اواخر تجربه کردیم و اکنون نیز در آن هستیم قابل مقایسه نیست اما نسبت به عملکرد اقتصادی ایران در آن سالها یک رکود بزرگ به حساب میآمد. این اتفاق، شاه را به شدت به فکر فرو میبرد و او را وادار میکند که در اوایل سال ١٣۴٠ تحت فشار آمریکاییها و برای جلوگیری از بروز انقلاب و ناآرامی علی امینی سفیر ایران در واشنگتن را که در گذشته نیز وزیر دارایی دولت فضلالله زاهدی بود و قرارداد کنسرسیوم را با آمریکاییها امضا کرده و از این بابت نیز متهم به رشوه گرفتن از آنها شده بود، به نخستوزیری منصوب کند. در این دوره جان. اف کندی به عنوان یک دموکرات به تازگی جای آیزونهاور جمهوریخواه را در کاخ سفید گرفته بود و از آنجایی که آمریکاییها شنیده بودند که خروشچف رهبر شوروی، برنامههایی برای فروپاشی، تضعیف و به دامان شوروی افتادن ایران دارد و جلوههای تازهای نیز از شدت گرفتن جنگ سرد از طریق ماجرای خلیج خوکها در کوبا و همچنین کشمکشهای آنها در آمریکای لاتین پدید آمده بود، ایران به عنوان تنها کشور کاپیتالیست جهان که دارای طولانیترین مرز دنیا با اتحاد شوروی در اوج جنگ سرد بود، در مرکز توجه آمریکاییها قرار گرفت. آنها حتی تا اواخر دهه ١٣۴٠ به ایران کمک مالی و نظامی میکردند، طرح مارشال در ایران اجرا میشد، نیروها و کارشناسان آمریکایی در ایران فعال بودند، سازمان برنامه را به شکل نوین آن، شکل دادند و نخستین برنامهریزی جامع در ایران را نیز در سال ١٣۴١ آمریکاییها به اجرا درآوردند. همینها شاه را وادار میکنند که برای جلوگیری از سقوط ایران در دامان کمونیسم که خروشچف پیشبینی کرده بود «ایران مثل یه سیب گندیده به دامان کمونیسم سقوط خواهد کرد»، علی امینی را به نخستوزیری منصوب کند.»
این تحلیلگر اقتصادی افزود: «علی امینی از همان ابتدا روابط بسیار ملتهب و پرکشمکشی با شاه داشت. در بعضی جاها نیز واقعا اشتباهاتی را مرتکب شد؛ بهطور مثال احمد آرامش را که بعدها در یک تبادل تیراندازی بین نیروهای امنیتی حکومت کشته شد به عنوان رئیس سازمان برنامه و بودجه روی کار گذاشت. وی تنها رئیس سازمان برنامهای است که کشته شده و جالب است که هیچ کس در تاریخ ایران به این موضوع توجه نکرده است. احمد آرامش یکی از شخصیتهای بسیار عجیب، پیچیده و ناشناخته در تاریخ معاصر ایران است که امینی او را به عنوان رئیس سازمان برنامه منصوب کرد و او کوشید کل ساختار سازمان برنامه و بودجه را تغییر دهد. شاه با امینی مجددا به خاطر همین ترس ذاتی و فکری که در مورد آمریکاییها داشت و اینکه میترسید امینی یا شخص دیگری را جایگزین او کنند، رابطه خوبی نداشت، به همین دلیل نیز امینی با شاه درافتاد. بعد از کودتای ٢٨ مرداد و در سالهای ٣٧-٣۶ سرلشکر محمدولی قرنی برای کودتا علیه شاه در داخل ارتش - که نخستین و شاید آخرین تلاش داخل ارتش برای سرنگونی یک رژیم غیر از کودتای نوژه بوده است - اقدام کرد که اتفاقا در تماس با آمریکاییها صورت گرفت، بنابراین شاه خیلی بیپایه و اساس در این مورد فکر نمیکرد. به هر حال بعد از فشار آمریکاییها شاه مجبور شد با علی امینی کار را ادامه دهد و این فشار از سوی آمریکاییها به جایی کشید که وقتی اسفندماه ١٣۴٠ برای بررسی مفاد برنامه سوم عمرانی ایران که تا امروز بزرگترین، دقیقترین، جامعترین و تئوریترین برنامهای است که در تاریخ ایران - حتی در مقایسه با پنج برنامه توسعه پس از انقلاب از لحاظ پایههای نظری و عمق دانش حاکم بر آن - نوشته شده، وارد ساختمان سازمان برنامه و بودجه میشود تا برنامه را در حضور او رونمایی کنند میپرسد چه کسی دستور داده تا اصلاحات ارضی جزو برنامه باشد؟ پاسخ میگیرد که این جزو اصلیترین مفاد برنامه و مرکزیت اصلی برنامه سوم است. اما بدون توجه به این امر، دستور میدهد اصلاحات ارضی را از برنامه حذف کنند و در واقع شاکله وجودی برنامه سوم را از محتوا تهی میکند. جالب اینجاست که چهار ماه بعد از شروع برنامه سوم در اول مهر ١٣۴١ یعنی در بیست و پنجم دی ماه، خود شاه میآید و از ترس یا فکر اینکه مبادا این برنامه به نام دولت امینی تمام شود در قالب طرح شاه و ملت، اصلاحات ارضی را دوباره در برنامه میگنجاند. علی امینی، احمد صدر حاج سید جوادی را به دادستانی کل تهران و احمد آرامش را به ریاست سازمان برنامه منصوب میکند در حالی که من فکر میکنم او اصلا رژیم شاهنشاهی را قبول نداشت. حسن ارسنجانی را نیز به عنوان وزیر کشاورزی و مسوول انجام اصلاحات ارضی انتخاب میکند که اصلا اعتقادی به رژیم شاه نداشته و وقتی به او گفته شد که این اصلاحات ارضی شما بوی خون میدهد پاسخ داد اتفاقا من به دنبال همین هستم. بنابراین پیدا است که این انتصابات شاه را بیشتر به وحشت میاندازد؛ شاهی که تجربه دولت اقبال را دارد که اقتصاد ایران را وارد رکود میکند، تجربه فضلالله زاهدی را دارد که همیشه از او میترسید و شاهی که تجربه قرنی را دارد که در تماس با آمریکاییها برای کودتا تلاش میکرد. در واقع تلاش شاه برای برکناری ابوالحسن ابتهاج به نوعی تلاش برای بیرون کردن جناح تفکر آمریکایی از سازمان برنامه نیز بود.»
لیلاز با اشاره به اختلاف شاه با سازمان برنامه و بودجه گفت: «شاه تا پایان عمر برای کارشناسان سازمان برنامه و بودجه عنوان عجیب و غریب «جوجه کمونیستهای فکلی یا مارکسیستهای آمریکایی» را به کار میبرد، بنابراین آنها علیه دولت توطئه میکنند. به همین دلیل شاه در طول زندگی خود هیچگاه به سازمان برنامه اعتماد نکرد و حتی در سال ١٣۵۵ عملا سازمان برنامه را منحل کرد، گرچه با موج انقلاب این انحلال شکل رسمی به خود نگرفت اما در عمل این اتفاق افتاد. در این شرایط وقتی رکود اقتصادی ایران تشدید میشود، شاه آن را به حساب کشمکشهای بین خود و دولت برخاسته از ایالات متحده در ایران میگذارد. در خاطرات علم نیز آمده است که شاه تا پایان عمر خود همچنان فکر میکرد علی امینی این رکود اقتصادی را به دستور آمریکاییها و برای ساقط کردن وی ایجاد کرده بود. به همین دلیل بر سر بودجه نظامی و کنترل ارتش، یعنی دقیقا همان اختلافی که با مصدق پیدا کرد و به کودتای ٢٨ مرداد انجامید با امینی اختلاف نظر پیدا میکند.»
او به زمینههای روی کار آمدن حسنعلی منصور نیز پرداخت و گفت: «شاه آمریکاییها را از قبل قانع میکند که اگر اجازه دهند علی امینی را برکنار کند، خود او تمام اصلاحات مورد نظر آنها را اجرا میکند و بعد به بهانه بودجه دولت امینی سقوط میکند و شاه در تیرماه ١٣۴١ یکی از خادمان خود به نام امیر اسدالله علم را که وابستگی او به انگلیس مشهود بوده و به عنوان یک عنصر ضد آمریکایی شهرت داشت به نخستوزیری میگمارد و بلافاصله به آمریکا سفر میکند و به آنها اطمینان میدهد که خود، تمام اصلاحات مورد نظر آنها را انجام خواهد داد. من فکر میکنم شاه از اینجا شروع به کندن از آمریکا و برقراری موازنه در کشور میکند. شاه حتی در سالهای ۴۴-۴٣ برای نزدیک شدن به اتحاد شوروی تلاش میکند که این برخلاف میل آمریکاییها بوده است. ممکن است در حال حاضر این حرف عجیب به نظر بیاید اما اینها واقعیتهای تاریخی ایران است. در دوره نخستوزیری علم، چند اتفاق مهم روی میدهد؛ صفی اصفیا را به عنوان رئیس سازمان برنامه و بودجه منصوب میکند که به نظر من بزرگترین و برجستهترین تکنوکرات تاریخ ایران است. اصفیا بلافاصله یک اختیار تام از نخستوزیر میگیرد و با کمک بانک ملی شروع به شکستن رکود اقتصادی میکند، اجرای برنامه سوم عمرانی را آغاز میکند، از ششم بهمن که انقلاب شاه و ملت به تصویب میرسد دوباره اصلاحات ارضی را این بار به نام شاه و نه به نام دولت یا علی امینی یا حسن ارسنجانی یا ایالات متحده، به شاکله برنامه سوم برمیگرداند و موفقترین پروژه اقتصادی تاریخ ایران تا به امروز را با کمک ارسنجانی و با ریاست شخص شاه شکل میدهد. قیام ١۵ خرداد ۴٢ که پدید میآید علم به شدت آن را سرکوب میکند. امور کشور پیش میرود اما آمریکاییها در این اوان مجددا به شاه فشار میآورند که کشور به اصلاحات سیاسی - اقتصادی نیاز دارد. دولت علم تا اسفند ۴٢ روی کار میماند، از همان اواسط سال ۴٢ اگر به خاطرات علینقی عالیخانی مراجعه کنید میخوانید که حسنعلی منصور همه جا مینشست و میگفت من مامور تشکیل کابینه هستم، من میخواهم در ایران دولت تشکیل دهم و این جوان ٣۶ ساله با چنان اطمینان خاطر و اعتماد به نفسی رفتار میکرد که گویی فردی است در مقابل شخص شاه که میخواهد به موازات او کشور را اداره کند. مروری بر سوابق خانوادگی منصور نشان میدهد که پدر او نخستوزیر و یکی از رجال دوران رضاشاه بود که در تمام عمر خود یا سناتور یا نخستوزیر یا وزیر در قسمتهای مختلف بوده است. حتی وقتی در دوره رضاشاه و در سالهای ١٣١۶ و ١٣١٧ که وزیر طرق و شوارع بود به زندان میافتد نمیتوانند او را مدت زیادی در حبس نگه دارند و بلافاصله آزاد میشود. یعنی محسن صدرالاشراف که رئیس دیوانعالی کشور بوده در محاکمه عملا منصور را تبرئه میکند و رضاشاه به قدری عصبانی میشود که صدرالاشراف را برکنار میکند اما درباره منصور کاری از دست او برنمیآید و او حتی بعد از شهریور ١٣٢٠ نیز به عنوان یک رجل سیاسی که در واقع وابسته به بریتانیا بوده چند بار دیگر به نخستوزیری میرسد.»
این تحلیلگر اقتصادی افزود: «حسنعلی منصور یک پشتوانه بسیار نیرومند از سوی پدر در ساختار سیاسی داخلی ایران و در بریتانیا داشت که در واقع قدرت سنتی دارای نفوذ در ایران بوده است و خود او نیز پیوندهای مستقل و جدیدی با آمریکاییها میبندد. بر اثر همین پشتوانه و تسلطی که بر دانش روز داشت جزو نسل جدید سیاستمداران ایران بوده و بسیار با اعتماد به نفس و تبختر کار میکرد به گونهای که عالیخانی میگوید در تمام محافل معروف بود که او میخواهد به زودی نخستوزیر ایران شود. منصور نیز با اعتماد به نفس زیادی میگفت که ما به دنبال چه میگردیم به گونهای که وقتی خود عالیخانی را به منصور معرفی میکنند میگویند ما به این دلیل تو را برای وزارت اقتصاد به منصور معرفی میکنیم که تو دیگر تحصیلات آمریکایی نداری و در فرانسه درس خواندهای، چرا که منصور زیادی به آمریکایی بودن معروف بود و سعی میکرد بین انگلیس و آمریکا توازن برقرار کند بنابراین دوباره عنصر فرانسه وارد میشود. اصلا خود امیرعباس هویدا به عنوان یک تحصیلکرده فرانسه و یک فرانکوفیل در ساختار سیاسی آن روز ایران و کسانی مثل عالیخانی به همین شکل وارد آن شاکله میشوند. منصور دولت خود را در اواخر سال ١٣۴٢ تشکیل میدهد. وقتی منصور کشته میشود و شاه وزیر دارایی او را که دوست نزدیک منصور نیز بوده به عنوان نخستوزیر منصوب میکند، این دوست دیگر پیوندهای سابق با آمریکا را ندارد و پیوندهای او با آمریکا با واسطه است. من در مصاحبه دیگری با «اعتماد» گفته بودم که بزرگترین مشکل یا ویژگی هویدا این بود که چون هیچ وابستگی روشنی به قدرتهای بینالمللی حاکم بر ساختار سیاسی ایران نداشت، خود را در محمدرضا پهلوی ذوب کرد و توانست طولانیترین دولت و دوره نخستوزیری تاریخ ایران را - که هرگز نیز تکرار نخواهد شد - شکل دهد.»
لیلاز با بیان اینکه نخستوزیری منصور که به تازگی وارد ساختار اجرایی ایران شده بود و هیچ سابقه روشنی در تصدی امور و در ساختار اداری ایران نداشت، یکی از انتصابات شگفتآور بود، افزود: «به هر حال این فرق زیادی نمیکرد زیرا علی امینی نیز که همه عمر خود را در خدمت حاکمیت در ایران بود نتوانست کاری انجام دهد. در واقع رزومه منصور کمابیش شبیه علی امینی بود. پدر امینی نخستوزیر بود بعد خود او نیز نخستوزیر شد، پدر امینی و پدر منصور هر دو انگلوفیل بودند و علی امینی نیز مانند منصور با آمریکاییها پیوندهایی داشت چرا که بعد از کودتای ٢٨ مرداد نسل جدید سیاستمداران در ایران به فراست دریافته بودند که باید خود را با آمریکا همسو کنند نه با انگلیس. هر دوی آنها به این نکته پی برده بودند و همین نیز باعث شد که حسنعلی منصور خود را بالا بکشد. در واقع به نظر میرسد آمریکاییها سعی میکردند تکنوکراتهای جوانی را که دارای سابقه اجرایی خاصی نبودند و پیوندهای قاطع بقیه تکنوکراتها مثل علی امینی در ایران را نداشتند، روی صحنه بیاورند چرا که فکر میکردند آنها میتوانند به بهبود عملکرد و وجهه دولت در ایران کمک کنند. شاکله سازمان برنامه و بودجه نیز همینگونه شکل گرفت؛ ابوالحسن ابتهاج یا گروه مشاوران آمریکایی هاروارد در دانشگاههای آمریکا به دنبال نخبگان ایرانیای میگشتند که هیچگونه سابقه اجرایی نداشتند، مثل خداد فرمانفرماییان که در آمریکا و در دانشگاه پرینستون در حال تحصیل بود و از او میپرسند آیا حاضر است معاون سازمان برنامه شود، یا کسانی مثل عبدالمجید مجیدی. همه آنها تکنوکراتهایی بودند که در آمریکا درس میخواندند و بدون داشتن هیچ پشتوانهای، یک ضرب در ساختار سیاسی ایران پست میگیرند و شروع به رشد کردن میکنند. اگر شما به شاکله سازمان برنامه و بودجه در دهههای ۴٠ و ۵٠ نگاه کنید میبینید که همه کارشناسان سازمان برنامه و بودجه در آمریکا تحصیل میکردند، سپس در این سازمان پست معاونت میگرفتند و بعد در ساختار سیاسی ایران تبدیل به وزیر و وکیل میشدند. بنابراین به نظر میرسد حسنعلی منصور یک استثنا نبود بلکه بخشی از یک روند و بخشی از رویکرد جدید آمریکاییها در ایران بود.»
او درباره پیامدهای ترور منصور در اول بهمن ۱۳۴۳ گفت: «حسنعلی منصور قبل از نخستوزیری، دبیر شورای اقتصاد بود و بر مسائل اقتصادی اشراف داشت. پیدا کردن علینقی عالیخانی توسط منصور نشان از یک هوشمندی خیلی خوب دارد زیرا عالیخانی با وجود اینکه شاه هرگز از او خوشش نمیآمد به نظر من موفقترین وزیر اقتصاد تاریخ ایران تا به امروز بوده است. یعنی او در کنار صفی اصفیاء تبدیل به نسل ماندگار در تاریخ ایران و در بین بوروکراتها و تکنوکراتهای ایران شدند و بنیانی را پایهگذاری کردند که هویدا نیز آن را تغییر نداد. یعنی در آن شاکله اجرایی، اداری و تکنوکراسی تغییر مهمی رخ نداد و تنها پایههای قدرت سیاسی منصور از ایالات متحده توسط ترور او به داخل ایران منتقل شد و شاه خود نماینده مستقم منویات آمریکا در ایران شد. این موضوع به گونهای اتفاق افتاد و کار به جایی رسید که امیراسدالله علم به وزیر خارجه واقعی ایران تبدیل شد. یعنی ترور منصور نقطه پایانی مهمی بود بر دولتهای دوگانه در ایران و ماهیت قدرت در کشور که از دو منشا مشروعیت برخوردار بود. در حال حاضر نیز این مساله در ایران موضوعیت دارد منتها دو طبقه اجتماعی متفاوت هستند اما در آن زمان یک منشا در داخل و دیگری در خارج از کشور بود. در ماجرای قتل حسنعلی منصور شاه برای همیشه به این موضوع خاتمه داد و به گونهای شد که وزیر امورخارجه فقط مسوولیت روابط تشریفاتی را در دولتها ایفا میکرد و به خصوص بعد از کنار گذاشتن اردشیر زاهدی از وزارت خارجه در سال ١٣۵٠ و بعد از آن با به کارگذاری امیراسدالله علم، شخص شاه وزیر امور خارجه ایران شد. یعنی هر کاری که شاه اراده میکرد علم از طریق سفرا انجام میداد، شاه نیز با وزرای آمریکا و بریتانیا و مقامات آنها دایما در تماس بود و این امر منجر به کنار گذاشته شدن سازمان برنامه و بودجه برای همیشه شد، وزارت خارجه نیز برای همیشه کنار زده شد و امرای ارتش هرگونه ارتباط خود را با منشا غیرقدرت داخلی از دست دادند. در واقع از یک جنبه حکومت مرکزی در ایران شکل پیدا کرد. به نظر من یکی از عوامل جدی انقلاب اسلامی نیز همین اتفاق بود زیرا بعد از اینکه آمریکاییها و بریتانیاییها منابع مستقل تماس با ایران را به شدت از دست دادند دیگر قادر به فهم درست مسائل ایران نبودند. یعنی بعد از اینکه آمریکاییها میترسیدند یا نمیتوانستند با ایران مستقلا در ارتباط باشند یا ایرانیها در داخل حکومت میترسیدند با آمریکا تماس مستقیم برقرار کنند و شاه تنها نقطه ارتباط آمریکاییها با تمام رژیم شده بود و بعد از ترور منصور، آنها قدرت تحلیل مسائل ایران را از دست دادند. بنابراین آمریکاییها و بریتانیاییها با یک تصویر کاملا ظاهری و ساخته شده از ایران روبهرو شدند و خیلی دیر فهمیدند که داخل حکومت در ایران فاسدتر از زمانی است که آنها دولت منصور را به هویدا تحویل دادند.»
لیلاز افزود: «از شهریور ١٣٢٠ تا سال ١٣۴٣ به مدت ٢٣ سال، منشاهای همه دولتها در ایران، چه داخلی مثل دولت مرحوم مصدق و چه خارجی مثل تمام دولتهای دیگر، مستقل از پایگاه اجتماعی قدرت خود شاه بود. بنابراین منصور قاعده بود، استثنا یا تغییر قاعده از آن به بعد اتفاق افتاد. ما از سال ١٣١٢ تا ١٣٢٠ همین حالت را در ایران داشتیم که دولتها مثل دولت حسن مستوفی، مهدیقلی خان هدایت و پس از او دولت فروغی منشأهای مردمی نداشتند و این موضوع منجر به سقوط رضاشاه نیز شد. بنابراین وقتی ما منشاهای مشروعیت متفاوت یا مستقل از شاه چه متکی به خارج یعنی انگلیس در دوره رضاشاه و آمریکا در دوره محمدرضاشاه و چه متکی به داخل مثل دولت مصدق، مهدیقلی خان هدایت و مستوفی را داریم، اینها هیچگاه اجازه نمیدهند که شاکله کلی نظام گسیخته شود و از کار بیفتد. این حسنعلی منصور بود که تحت قاعده تاریخی ایران روی کار آمده بود نه دولت بعد از او، در واقع دولت پس از او قاعده را تغییر داد و به همین دلیل دوباره سرنگون شد. اگر نگاه کنید میبینید که فهم نادرست رضاشاه یا تلاشی که او کرد در باب اینکه منشا مشروعیت نخستوزیر خود را بر یک جوان ٣٧ ساله قرار دهد فقط به این دلیل که آنچه را که او دوست داشت بشنود بر زبان رانده بود، باعث سرنگونی او شد و همین اتفاق در سال ١٣۴٣ درباره پسر او محمدرضا پهلوی نیز تکرار شد.»
نظر شما :