شیخالاسلام: والدهایم اسناد لانۀ جاسوسی را تحویل نگرفت
نحوۀ ورودتان را به ماجرای بزرگ بینالمللی تسخیر لانۀ جاسوسی شرح بدهید.
بسماللهالرحمنالرحیم. من دانشجوی خارج از کشور و فعال و دبیر انتشارات انجمن اسلامی آمریکا و کانادا بودم و در فعالیتهای ضد شاه شناخته شده بودم. وقتی لانۀ جاسوسی اشغال شد، همان روز عصر بچهها با من تماس گرفتند. به یک نفر که انگلیسی بداند نیاز داشتند تا بتواند با گروگانها تعامل کند، اسناد را ببیند و به او اعتماد هم داشته باشند. مرا معرفی کردند و من بدون وقفه وارد آنجا شدم. معلوم بود که از قبل هماهنگی شده است، چون هیچ کس را به آنجا راه نمیدادند و مرا بلافاصله به ساختمان مرکزیای بردند که یکی از گروگانها را در آن اتاق شیشهای نگه داشته بودند و داشتند با او صحبت میکردند و من به کمک برادری که انگلیسی را خیلی خوب نمیدانست و تلاش میکرد یک چیزهایی بفهمد رفتم تا بتواند با گروگانها تعامل و صحبت کند. این نحوۀ ورود من به این ماجرای بزرگ تاریخی بود که شاید مسیر مبارزات را پس از پیروزی انقلاب اسلامی مشخص کرد.
در واقع، شما پیشانی رسانهای این اتفاق بزرگ بودید و رسانهها شما را میدیدند و از دریچۀ زبان شما و گفتوگو با شما این واقعه را روایت میکردند.
یکی از چهرههایی بودم که به دلیل تسلط بر زبان انگلیسی میتوانستم در مصاحبهها ترجمه کنم، علیالخصوص مصاحبههای خشنتر، ازجمله موقعی که میخواستند گروگانها را آزاد کنند و باید چهرۀ جدیای را نشان میدادند و وقتی، خدا رحمتش کند، آقای خلخالی میخواست دربارۀ حادثۀ طبس و جنازۀ آمریکاییها که در آنجا به جهنم رفته بودند، صحبت کند. چون دندان جلو ندارم و دندانهایم مصنوعی هستند، بین گروگانها به حسین بیدندان معروف شده بودم. بعدها هم در فرودگاه با آقای قطبزاده درگیری پیدا کرده بودم. زمانی که آقای والدهایم به تهران آمده بود و میخواستم اسناد لانۀ جاسوسی را تحویلش بدهم و آقای والدهایم نمیخواست بگیرد و آقای قطبزاده هم تمایل نداشت و لذا بین بنده و آقای قطبزاده مشاجرهای درگرفت که تبدیل به عکس وسط مجلۀ «تایم» شد.
این اولین بار بود که چهرۀ من در رسانهها دیده شد و در نتیجه تمام پروندۀ شخصیام از دانشگاه برکلی که در آنجا درس خوانده بودم، محل زندگی، کروکی محل، چند جریمۀ رانندگی و دوستان آمریکایی و ایرانی و سایر جزئیات زندگیام در روزنامههای محلی آنجا و بعد هم روزنامههای بینالمللی منتشر شد. به این دلایل در این زمینه چهرۀ شناختهشدهای بودم.
چطور جوان ۲۶، ۲۷ سالهای که در دانشگاه برکلی، کامپیوتر خوانده است، بلافاصله پس از ورود به ایران، معاون سیاسی وزارت امور خارجۀ یک حکومت نوپا میشود؟
بلافاصله نشد. من تا آخر قضیۀ لانۀ جاسوسی همراه کار گروگانها بودم. شهید رجایی، که خدا رحمتشان کند و بر مقاماتشان بیفزاید، وقتی نخستوزیر بودند، میخواستند بدانند سیاست خارجی اسلام چه باید باشد، و عدهای را دعوت کرده بودند که به نظر خودشان صاحبنظر بودند. البته خودم را صاحبنظر نمیدانستم و نمیدانم. ایشان چنین تشخیصی داده بودند. من بودم و آقایان منصوری، مهندس موسوی و چند نفر دیگر در آن جلسه بودند و در زمینۀ سیاست خارجی گفتوگو میکردیم. اینکه شهید رجایی مرا از کجا میشناخت، وقتی من در لانۀ جاسوسی بودم، قرار شد گروهی برای مذاکره برای آزادی گروگانها و شرایطی که حولوحوش این آزادی باید تعیین میشدند (که بعداً به عنوان «توافقنامۀ الجزایر» معروف شد) به الجزایر برود. ایشان دلش میخواست یکی از بچههای لانۀ جاسوسی برود و این کار را بکند. مرا هم شناخته بودند و دعوتم کردند. آقای بهزاد نبوی از طرف دولت مکلف شده بود مرا قانع کند این مسئولیت را بپذیرم. من هم به دلایلی نمیتوانستم بپذیرم. دلیلم هم این بود که ما در قضیۀ لانۀ جاسوسی در برخورد با استکبار و به خصوص آمریکاییها دست برتر را داشتیم. کاری بود که ما و آمریکاییها داشتیم در یک زمین بازی میکردیم. بار اول بود که چنین اتفاقی در سطح دیپلماسی میافتاد. ناگهانی بود. ما به شکل خودجوش انجام دادیم و آمریکاییها هم برای مقابله با آن سابقۀ ذهنی و دیپلماتیک نداشتند و هر دو داشتیم با تجربۀ مساوی و در یک زمین بازی میکردیم، ولی قضیۀ «بیانیۀ الجزایر» برای ما کار بسیار دشواری بود، چون آمریکاییها تمام قراردادهای مختلف، به ویژه وزارت دفاع، را اگر نگویم چند میلیون صفحه که دستکم چند صد هزار صفحه بود، به رژیم شاه دیکته کرده و کاملاً بر جزئیات آنها مسلط بودند و قوت و ضعف آنها را دقیقاً میشناختند، ولی ما اصلاً با این مسائل آشنا نبودیم و نمیدانستیم اصلاً مفاد این قراردادها چیست و حالا باید میرفتیم و سر این قراردادها با آمریکاییها مذاکره میکردیم. آنها پشتشان به یک قدرت حقوقی قوی گرم بود و ما حتی کسی را نداشتیم که اینها را بخواند. من معتقد بودم که به این شکل نمیشود با آمریکاییها مذاکره کرد و ما باید مساله را به شکل کلی حل کنیم و بگوییم گروگانها را میدهیم و در برابرش مثلاً این قدر طلب خود را میگیریم. نظر من این بود، اما نظر دولت این بود که ما یک حکومت و دولت هستیم و باید برویم و بر مبنای اصول حقوقی بینالمللی مذاکره کنیم. خلاصه، توافق نکردیم و نرفتم. نمیدانم شهید رجایی این استدلال را پذیرفته بودند یا هر چیز دیگری، ولی بههرحال مرا به آن جلسه دعوت کردند. در آن جلسه راجع به مسائل سیاست خارجی گفتوگو میشد که اصلاً با چه کشوری باید رفیق بود، با چه کشوری باید تا چه حد رابطه داشت. خدا رحمت کند شهید رجایی را، دیدگاههای بسیار باز و روشنی داشت.
بههرحال، بین شهید رجایی و بنیصدر ملعون، اختلاف بود که چه کسی باید وزارت امور خارجه را کنترل کند. آیا این وظیفۀ نخستوزیر است یا رئیسجمهور؟ هرکسی را رئیسجمهور به عنوان وزیر امور خارجه معرفی میکرد نخستوزیر قبول نمیکرد و بالعکس. بالاخره به ناچار مجلس دخالت کرد و رأی داد. نزدیکیهای زمان رأی دادن مجلس بود که شهید رجایی مرا بهطور خصوصی خواستند و فرمودند برو و برای معاون وزیر خارجه حکم بنویس، چون ترکیب مجلس به شکلی بود که به احتمال قریب به یقین به نفع نخستوزیر رأی میداد و ایشان میگفتند باید چند نفر معاون را انتخاب کنیم. یک کمی احساس کردم ممکن است این حکم را برای خودم بزنند، ولی دستور ایشان بود و رفتم و با مشورت دوستان، یک حکم خیلی ایدئولوژیک تهیه کردم. این روزها حکمها خیلی کلیشهای شدهاند، ولی آن روزها به این شکلی که گفتم بود. احکام را زدم و خدمت ایشان آوردم و در این فاصله مجلس هم رأی داده بود. ایشان خواندند و فرمودند: «خوب است. میخواهم برای خودت حکم بزنم.» وقتی فرمودند حکم را برای خودت بزنم، کمی تعجب کردم و گفتم: «من از این کارها نکردهام و بلد نیستم. آنها چیزهای دیگری بودند که من ترجمه میکردم و نظر میدادم، ولی این یک کار اجرایی قوی است.» ایشان فرمودند: «مگر من نخستوزیری کرده بودم؟» این را که فرمودند، کمی مکث کردم و گفتم: «من به استخاره معتقدم. اجازه بدهید استخاره کنم.» فرمودند: «برو استخاره کن.» ایشان خیلی قاطع، صریح و مصمم بودند.
ما رفتیم نزد سیدحسین هاشمی، خدا رحمتشان کند، که نمایندۀ خبرگان از اصفهان بودند که آن هم داستان جالبی دارد. ایشان فرمودند: «اولش سخت است، ولی بعدش خوب است. انجام بده.» آمدیم خدمت شهید رجایی و عرض کردیم و ایشان حکم را برایم زدند و امضا کردند و بعد دست کردند در کشوی میز و یک شیشۀ عطر درآوردند و دادند دست من و فرمودند: «حسین! هر سمتی ظاهری را میطلبد.» آن روزها ریشهایم بلند بود و کاپشن سربازی میپوشیدم. میخواست بگوید با این شکل و شمایل نمیشود به وزارت امور خارجه و بین دیپلماتها رفت. خیلی روح لطیفی داشت. ما فهمیدیم باید برویم و ریشهایمان را مرتب کنیم و کت و شلوار بپوشیم و رفتیم و این کار را کردیم.
روز اول که با ایشان به وزارت امور خارجه رفتم تا مرا معرفی کنند، سالن شهید نواب صفوی و سالنهای دو طرف آن پر از جمعیت و همۀ چلچراغها روشن بود و من از آن همه تجمل و ابهت گیج شدم، ولی در هر صورت در کنار ایشان نشستم و ایشان مرا معرفی کردند.
چه سالی؟
فروردین سال ۶۰. بعد هم به اتاق معاون رفتم و در آنجا هم از تجملات فراوانی که در آنجا بود یکه خوردم. گفتم بیایند و آباژورها و کوسنها را بیرون ببرند و اتاق کمی سر و شکل سادهتری به خود گرفت.
نظر شما :