شرح دیدار من با صدام /ترجمه فصلی از کتاب خاطرات دونالد رامسفلد

ترجمه: نسرین رضایی
۰۱ اسفند ۱۳۸۹ | ۱۳:۴۳ کد : ۴۱۷ کتاب
شرح دیدار من با صدام /ترجمه فصلی از کتاب خاطرات دونالد رامسفلد
تاریخ ایرانی: "دانسته‌ها و نادانسته‌ها" عنوان کتاب خاطرات هشتصد صفحه‌ای دونالد رامسفلد، وزیر دفاع سابق آمریکا است که در ۸ فوریه ۲۰۱۱ به بازار عرضه شد. رامسفلد در کتاب دانسته‌ها و نادانسته‌ها از حدود نیم قرن فعالیت سیاسی و نظامی‌خود، جزییات زیادی را بازگو کرده و به موضوعات مختلفی، از جنگ عراق گرفته تا زندان گوانتانامو اشاره کرده است. کتاب که در چهارده فصل و پنجاه بخش نوشته شده است، در سیصد صفحه نخست خود تحت عنوان از کودکی تا بزرگسالی به شرح چگونگی رسیدن رامسفلد به پست وزارت دفاع می‌پردازد.

 

رامسفلد از سپری کردن دوران کودکی‌اش در خانواده‌ای متوسط در ایلینوی می‌نویسد و خاطراتش در دوران رکود اقتصادی آمریکا و جنگ جهانی دوم را بازگو می‌کند. او می‌نویسد که در جوانی در پرینستون تحصیل کرده و در نیروی دریایی به خلبانی مشغول شده است. رامسفلد که در سی سالگی به مجلس نمایندگان آمریکا راه یافته، از خاطراتش به عنوان یک جمهوری‌خواه در کنگره آمریکا در دوران کندی و جانسون می‌گوید. وی در بخش‌هایی از کتاب اشاره می‌کند که درست پس از بحران جنگ ویتنام، به عنوان جوان‌ترین وزیر دفاع آمریکا منصوب شد. خاطراتی از دوران ریاست جمهوری ریچارد نیکسون و جرالد فورد، بخش دیگری از کتاب دانسته‌ها و نادانسته‌ها را تشکیل می‌دهد. با این حال شاید بتوان گفت که بیش از نیمی از کتاب به دوران تصدی وی در سمت وزیر دفاع آمریکا در دولت بوش اختصاص دارد. وی دوران ریاست‌جمهوری بوش را مملو از تصمیم‌گیری‌های نامنسجم توصیف می‌کند و می‌گوید که همین امر موجب اختلال در روند جنگ عراق شد. وی می‌گوید: بوش نیز به دلیل اینکه برای حل اختلافات میان مشاوران ارشد تلاش بیشتری نکرد، مقصر است. رامسفلد می‌نویسد: دوهفته پس از یکی از بدترین حملات تروریستی در تاریخ آمریکا (حادثه تروریستی یازده سپتامبر ۲۰۰۱)، ما همه در وزارت دفاع به شدت مشغول بودیم. اما بوش اصرار داشت که ما طرح تازه و به گفته خود او اخلاقی را برای حمله نظامی‌ به عراق پیاده کنیم.

 

بنا به گفته‌های رامسفلد در کتاب خاطرات، آغاز سال ۲۰۰۱، هم‌زمان با آغاز بزرگترین چالش زندگی او بوده است. رامسفلد در این زمان در ۶۸ سالگی در مقام وزیر دفاع کابینه جورج بوش به پنتاگون باز می‌گردد. درست ۹ ماه بعد از آن، بزرگترین حادثه تروریستی در تاریخ آمریکا رخ می‌دهد و در پی آن، در جریان جنگ‌های غیرمنتظره در افغانستان و عراق، وی به یکی از جنجال برانگیزترین چهره‌های آمریکا تبدیل می‌شود. رامسفلد در کتاب خود می‌نویسد: «وقتی زیاد مورد انتقاد قرار نمی‌گیری، یعنی که کار چندانی انجام نمی‌دهی.» برخی منتقدان بر این باورند که وزیر دفاع دولت بوش در این کتاب مجموعا از جنگ عراق حمایت کرده است. رامسفلد معتقد است که حذف صدام حسین از عراق ارزش هزینه کردن نیروی انسانی، مالی و سیاسی را داشت. وی در بخشی از کتاب می‌نویسد: اگر صدام حسین در عرصه قدرت باقی می‌ماند، خاورمیانه بسیار خطرناک‌تر از آن چیزی می‌شد که امروز هست.

 

رامسفلد با این حال در کتاب خاطرات خود اعتراف می‌کند که ادعایش در مورد اینکه صدام حسین در اطراف بغداد و تکریت انبار سلاح‌های کشتار جمعی داشته، ادعای نادرستی بوده است. بیشتر توضیحات رامسفلد در بخش مربوط به آغاز حمله به عراق در مورد اختلاف نظرهای پنتاگون و وزارت امور خارجه آمریکا پیش از حمله به این کشور است و به گفته وی همین مسائل سبب شد آنها در مدیریت پس از جنگ با مشکل مواجه شوند. در بخش‌هایی از کتاب، سیاستمدار کهنه‌کار آمریکایی مسایل شخصی و خصوصی زندگی خود را نیز در کنار درگیری‌های سیاسی که با آن دست و پنجه نرم می‌کرد، بدون کوچک‌ترین سانسوری بازگو می‌کند. او در قسمتی از کتاب می‌نویسد: درهمان روزی که در دفتر کار بوش صحبت از طرح حمله به عراق پیش آمد، رییس‌جمهور از من درباره پسرم "نیک رامسفلد" می‌پرسید که در آن زمان با مشکل اعتیاد کلنجار می‌رفت و یک بار دیگر برای ترک اعتیاد به یک مرکز بهبودی مراجعه کرده بود. جورج بوش به من گفت که برای من، همسرم و فرزندانمان دعا خواهد کرد. رامسفلد در ادامه می‌نویسد: اتفاقی که برای پسرم نیک افتاده بود همراه با غم زخم‌هایی که از حملات تروریستی یازدهم سپتامبر بر مملکت ما وارد آمده بود و البته حمله به پنتاگون، همه و همه دست به دست هم داده و مرا در حالت احساساتی شدیدی فروبرده بود. در آن لحظات اصلا نمی‌توانستم حرف بزنم و قادر نبودم احساساتم را کنترل کنم. احساساتی که تا آن زمان تنها با همسرم جویس درمیان گذاشته بودم.

 

در کنار تمامی‌ این مسائل رامسفلد در بخش‌هایی از کتاب حتی به بیان نظرات شخصی خود درباره تعدادی از چهره‌های شاخص جهانی، از جمله مارگارت تاچر، الویس پریسلی، هنری کیسینجر و کالین پاول می‌پردازد. این کتاب را در آمریکا انتشارات "سنتینل اچ سی" و در بریتانیا انتشارات "پنگوئن" منتشر کرده است.

 

***

 

بخش نخست کتاب خاطرات دونالد رامسفلد درباره نگاه او به حوادث سال ۱۹۸۳، جنگ ایران و عراق و سفرش در ۲۰  دسامبر همان سال طی ماموریتی ویژه به بغداد و ملاقات با صدام حسین است. تاریخ ایرانی به ترجمه این فصل از کتاب پرداخته است:

 

"جناب رامسفلد صدام حسین، رییس‌جمهور عراق را به شما معرفی می‌کنم."

 

این جمله‌ای بود که معاون صدام حسین همزمان با نزدیک شدن رهبر بدنام عراق بر زبان آورد. صدام حسین همانند انقلابیون معروف یک لباس نظامی ‌بر تن داشت و یک هفت تیر در پهلو. انقلاب صدام حسین به راستی چیزی به جز یک کودتا نبود. کودتایی که او تمامی‌ مخالفان سیاسی خود را یا به قتل رساند و یا دستگیر کرد.

 

او (صدام) بیش از حد معمول بلند و درشت اندام بود. صدام سبیل و موهای کاملا سیاهی داشت، سیاهی مو و سبیل وی تا حدی بود که فکر کردم احتمالا آنها را رنگ کرده‌ است. بیستم دسامبر ۱۹۸۳ اولین باری بود که من صدام حسین، کسی که لقب "قصاب بغداد" را به خود اختصاص داده بود، ملاقات می‌کردم. صدام چند قدم جلو تر از من ایستاد و لبخندی زد. من هم دستم را به نشانه دست دادن دراز کردم و او دست مرا محکم فشرد و دوربین‌ها به سمت ما چرخیدند.

 

من در زمستان آن سال بالاترین مقام رسمی‌ایالات متحده (وزیر دفاع) طی بیست و پنج سال اخیر بودم که تحت عنوان فرستاده ویژه و نماینده شخصی رییس‌جمهور رونالد ریگان با مقامات بغداد دیدار می‌کردم. هیچ کدام از ما در دولت ریگان به مسائلی که در مورد صدام گفته می‌شد، توجه نمی‌کردیم. صدام همانند تمامی‌ حاکمان مستبد کلیه ‌اقداماتش را با درگیری‌ پیش می‌برد و با خون و خونریزی همه چیز را سخت‌تر می‌کرد. او در جنگی که کشورش سه سال پیش از آن (۱۹۸۰) با ایران آغاز کرده بود، از سلاح‌های شیمیایی در مقابل مردم ایران استفاده کرده بود. اما با توجه به پذیرش واقعیت موجود در خاورمیانه، آمریکا در اغلب موارد می‌بایست با حاکمانی که گمان می‌کرد نسبت به دیگران "کمتر بد هستند"، کنار می‌آمد. جریانات ما را به سمتی کشانده بود تا به دنبال دوستان بالقوه و دشمنان احتمالی خود باشیم. شاید باید بگویم که یکی از دلایل ما برای ارتباط با صدام این بود که حداقل در سال ۱۹۸۳ شمار رهبرانی که برای ما پراهمیت جلوه می‌کردند بسیار کم بودند. حداقل رهبران دیگری در منطقه نبودند که به اندازه صدام حسین برای آمریکا اشتهاآور باشند.

 

رژیم بعث عراق در آن زمان دشمن سرسخت دو کشور ایران و سوریه بود. کشورهایی که تهدید جدی برای منافع آمریکایی‌ها در منطقه نیز محسوب می‌شدند. سوریه در آن زمان تحت رهبری رییس جمهور حافظ اسد بود و حامی‌ تروریسم بین المللی. سوریه در عین حال بخش‌هایی از لبنان، کشوری که زمانی ابزاری در راستای منافع آمریکا در منطقه بود را اشغال کرده بود. اما در مورد ایران مساله فرق داشت. تا پیش از سال ۱۹۷۹ و انقلاب اسلامی‌ که به رهبری آیت الله خمینی به وقوع پیوست، ایران متحد و دوست بسیار نزدیک ایالات متحده در منطقه بود. ماجرای گروگانگیری ۶۶ آمریکایی در سفارت ایالات متحده در تهران از سوی حامیان خمینی در ایران، روابط میان دو کشور را به شدت تیره کرد. عراق در آن دوره بین این دو دشمن آمریکا یعنی ایران و سوریه قرار گرفته بود.

 

در سال ۱۹۸۳ تصمیم منطقی گرفته شد تا روابط خود را با حکومت صدام حسین بسط بیشتری دهیم. موج ایجاد شده در جنگ ایران و عراق شرایط را به ضرر بغداد کرده بود. در آن سال‌ها علاوه بر مسمومیت سلاح‌های شیمیایی، جوانان و کودکان ایرانی زیادی بر اثر انفجار مین‌ها جان خود را از دست دادند. با این وجود ریگان متوجه شده بود که احتمال تسلط عراق بر خاورمیانه بیشتر از ایران است، به همین دلیل تماس‌های دیپلماتیک بسیار محدود خود را با عراقی‌ها از چندین ماه پیشتر آغاز کرده بود.

 

دیدار غیرمعمول من از عراق در شرایطی کاملا غیرعادی آغاز شد. در ساعات پایانی عصر روز نوزدهم دسامبر ۱۹۸۳ به عراق سفر کردم تا در ساختمان وزارت خارجه بغداد همراه با گروه کوچکی که مرا در این ماموریت همراهی می‌کردند با طارق عزیز، معاون نخست‌وزیر عراق ملاقاتی داشته باشیم. گروه همراه من شامل "بیل ایگلتون"، مدیر مجرب دفتر منافع ایالات متحده در بغداد و "رابرت پترائوس"، مقام ارشد وزارت خارجه بودند. اما به محض اینکه ما از آسانسور ساختمان وزارت خارجه عراق بیرون آمدیم، دو مرد مسلح گارد محافظتی عراق مرا از گروه همراهم جدا کردند و در حالی که همراهان من وحشت زده مستقیم به سمت سالن اصلی هدایت می‌شدند، من به سمت راهرویی در سمت راست سالن راهنمایی شدم. هیچ کاری نمی‌توانستم انجام دهم. اما در همان مختصر ثانیه‌ها به این موضوع می‌اندیشیدم که چه تعداد شهروند عراقی به همراه یک چنین مردان مسلحی وارد این گونه راهروها و سالن‌ها شده‌اند و اینکه چه حادثه‌ای در انتظار من خواهد بود؟

 

من به سمت اتاق سفید رنگی که هیچ پنجره‌ای نداشت راهنمایی شدم. دیوارهای اتاق با چرم سفید پوشیده شده بود. در کنار یک مرد با جثه‌ای عادی، عینکی و موهای خاکستری که لباس نظامی‌ و یک هفت‌تیر در دست داشت، ایستاده بودم. او که بسیار خوب و مسلط به زبان انگلیسی صحبت می‌کرد، گفت: سلام آقای رامسفلد، من طارق عزیز هستم. او در حالی که روبروی هم ایستاده بودیم، از گارد امنیتی خواست تا ما را تنها بگذارند. طارق عزیز همان کسی بود که بعدها به عنصر آشنایی در حکومت صدام حسین تبدیل شد. او اغلب در تلویزیون ظاهر می‌شد و از حکومت صدام حمایت می‌کرد. اما طارق عزیز حقیقتا یک مقام رسمی ‌خاورمیانه‌ای به نظر نمی‌آمد، رفتارهای او کاملا هوشمندانه و پرداخته شده بود. او در دانشگاه هنر‌های زیبای بغداد تحصیل کرده بود. او در دو پست معاون نخست‌وزیر و وزارت خارجه خدمت می‌کرد.

 

بعدها هرگز برای من مشخص نشد که چرا مرا از هیات همراهم جدا کردند. حس خود من این بود که طارق عزیز تصور می‌کرد که بدون حضور دیگران، راحت‌تر و مستقیم‌تر می‌توانست با من صحبت کند. دو ساعت بعد از دیدار اول، ما مذاکرات فشرده و تندی را در رابطه با ماموریت من در بغداد و روابط دوجانبه داشتیم. عزیز کاملا از شرایط دولت ریگان و ماموریت من به عنوان فرستاده ویژه رییس‌جمهور مطلع بود. من کاملا تحت تاثیر دانش او در دنیایی فراتر از دنیای عرب قرار گرفته بودم. گفت‌وگوی طولانی مدت ما در مورد مسایل و موضوعات بسیار زیادی بود. مهمترین بخش گفت‌وگوی ما مربوط به ایران و سوریه و دغدغه‌ها و منافع مشترک‌مان در رابطه با این دو کشور بود. ایران برای طارق عزیز از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بود. اهمیت ایران بیشتر به دلیل جنگی بود که میان ایران و عراق در جریان بود. عزیز از ما کمک می‌خواست تا دوستان و متحدان ایالات متحده را از فروش سلاح به ایران منصرف کنیم. در حالی که پیشتر نیز مقامات رسمی ‌دولت ریگان به او گفته بودند، من هم بار دیگر تاکید کردم که هر گونه تلاش برای کمک به عراق، به رژیمی ‌که از سلاح‌های شیمیایی استفاده و حقوق بشر را نقض می‌کند، ممنوع خواهد بود. من از عزیز مستقیما سئوال کردم که عراق چه منفعتی برای ایالات متحده دارد؟ نوع روابط ما با ایران با توجه به سوابق روابط اخیر میان دو کشور، از ماجرای سفارت گرفته تا دشمنی‌های روز افزونی که بعد از انقلاب اسلامی‌ میان دو کشور شدت می‌گرفت، کاملا واضح بود. من به این موضوع اشاره کردم که ایالات متحده و عراق منافع مشترکی را دارند. من به عزیز گفتم: خیلی غیرطبیعی است. یک نسل از عراقی‌ها در شرایطی بزرگ شده‌اند که از آمریکا بسیار کم می‌دانند و بالعکس، آمریکایی‌ها هم از عراق بسیار کم می‌دانند. عزیز هم سر خود را به نشانه تایید تکان داد.

 

فردای آن روز، من صبح با صدام حسین جلسه داشتم. جلسه با پرداختن به مسائلی چون شایعه‌ها و تئوری‌های توطئه درباره عراق و او گذشت. مسائلی که بعدها با گذشت یک چهارم قرن در سال ۲۰۰۳ منجر به سقوط حکومت او شد. من از طرف رییس‌جمهور ریگان به عراق فرستاده شده بودم تا مذاکرات محرمانه‌ای را در رابطه با معاملات نفتی میان دو کشور و در عین حال کمک نظامی‌ به عراق، با حکومت این کشور داشته باشم. در حقیقت اهداف ما از این دیدار کاملا روشن و مستقیم بود و دیدارمان کمتر حالت نمایشی به خود گرفته بود. در زمان ملاقات با رهبر عراق، هر دوی ما روبروی هم بر روی کاناپه‌ای مخملی و طلایی نشسته بودیم. در اتاق بزرگی بودیم که درهای چوبی آن به طرز جالبی تراشیده شده بودند و دیوارها مرمر و میناکاری شده بودند. برای من این موضوع در کشوری که مردمش حتی از امکانات رفاهی چون آب و برق هم برخوردار نبودند، تا حد زیاد متناقض جلوه می‌کرد و خودنمایی و تظاهر صدام را نشان می‌داد. جلسه‌ای که با صدام حسین داشتم بسیار رسمی‌تر از دیدار طولانی مدت من با طارق عزیز بود. این بار من حتی با صدام تنها هم نبودم. بیل ایگلتون و رابرت پترائوس، دو نفر از افرادی که در این ماموریت با من بودند به همراه طارق عزیز و یک مترجم عراقی نیز در جلسه حضور داشتند.

 

موضوع ایران بیش از هر چیز دیگری ذهن صدام حسین را به خود مشغول کرده بود. بغداد، پایتخت عراق، کمتر از یکصد مایل با مرز ایران فاصله داشت و مدام تحت تاثیر حملات موشکی و گلوله بود. حتی مجتمع ریاست‌جمهوری هم که نشست‌ ما در آنجا برگزار ‌شد با کیسه‌های شنی و موانع محافظت شده بود. صدام در موقعیت دشواری قرار گرفته بود، اما علی‌رغم این موضوع مستقیما از آمریکا درخواست کمک نظامی‌ نمی‌کرد. صدام هم مثل طارق عزیز، مدام از بابت کشور‌هایی که به ایران کمک مالی و نظامی‌ می‌کردند شدیدا ابراز نگرانی می‌کرد و کاملا امیدوار بود که ایالات‌ متحده با استفاده از تاثیر و نفوذ خود مانع از انجام چنین کمک‌‌هایی شود. بعلاوه بنا به درخواست وزارت خارجه من هم در مورد طرح خط لوله نفتی که در عقبه به پایان می‌رسید، صحبت کردم. صدام گفت به این موضوع هم فکر می‌کند اما آمریکایی‌ها باید این اطمینان را بدهند که اسراییل به این خط لوله حمله نکند. علی‌رغم اینکه اکثر کشورهای عرب حتی اسراییل را به عنوان یک کشور و یا یک ملت به رسمیت نمی‌شناختند، اما توان نظامی ‌اسراییل برایشان جالب توجه و حائز اهمیت بود. در این جلسه صدام به گونه‌ای تعجب برانگیز، علاقه زیادی برای همکاری با غرب نشان می‌داد. او درادامه سخنان خود در رابطه با تمایل برای همکاری با غرب تاکید کرد:"به ویژه فرانسه." طی سال‌های بعد این تاکید و اشاره خاص صدام به فرانسه را بارها و بارها برای خود تفسیر کردم و هرگز کوچکترین شکی به صحت و حقیقت آن نکردم.

 

در همان جلسه صدام یک لحظه به سمت پنجره اشاره کرد و ساختمان افقی و بلندی در شهر را به من نشان داد. سپس در حالی که هر دو به آن آسمان خراش نگاه می‌کردیم، از من سئوال کرد: این ساختمان را می‌بینی؟ من سرم را به نشانه تایید تکان دادم. او دوباره سئوال کرد: اگر زمانی یکی از این آسانسورها در این ساختمان از کار بیافتد، ما آن را کجا باید تعمیر کنیم؟ او ادامه داد: ما روی کمک غرب حساب می‌کنیم. منظور صدام کاملا روشن بود: عراق به غرب برای تبدیل کشورش به بخشی از دنیای مدرن احتیاج داشت. حالا که به گذشته نگاه می‌کنم، می‌بینم که اگر این دید و اشتهای صدام نسبت به تمامی‌ اهدافش تعمیم پیدا می‌کرد، چه طور مسیر تاریخ معاصر نیز تغییر پیدا می‌یافت.

 

همان‌طور که من و صدام مشغول صحبت در مورد چشم انداز آتی روابط دوجانبه ایران و عراق بودیم، او به نکته جالبی اشاره کرد. صدام در میان صحبت‌هایش گفت: این موضوع که نسل جدید عراق در مورد آمریکا چیز زیادی نمی‌دانند و یا بالعکس نسل جدید در آمریکا هم در مورد عراق خیلی کم می‌دانند خیلی غیرطبیعی و عجیب است.

 

زمانی که صدام این جمله را می‌گفت، من سعی کردم تا جلوی خنده خودم را نگه دارم. آنچه که صدام بر زبان آورد، دقیقا همان جملاتی بود که من در دیدار خصوصی‌ام با طارق عزیز به او گفته بودم. مطمئنا صدام سخنان مرا به طور تصادفی تکرار نمی‌کرد. با اینکه احتمال می‌رفت که شاید طارق عزیز سخنان من را شخصا به صدام منتقل کرده بود اما شکی وجود نداشت که اتاقی که من و طارق عزیز با هم صحبت می‌کردیم، شنود داشت. در هر صورت من از این که این جمله تکرار می‌شد خوشحال و دلگرم شدم. شروع کردم به فکر کردن در مورد این که اگر ارتباطات ما با عراق بیشتر شود، احتمالا می‌توانیم عراقی‌ها را متقاعد کنیم که به ایالات متحده تکیه کنند و در نهایت رفتار آن‌ها را هم تغییر داده و اصلاح کنیم. بعد از آنکه صدام سخنان خود من را به خودم تحویل داد، سرم را به نشانه تایید تکان دادم و در حالی که نخستین بار بود که شاهد چنین ابراز طرز تفکری بودم در جواب گفتم: کاملا موافق هستم.

 

طی یک دهه خدمتم در آن زمان در آمریکا هدایای عجیب زیادی از رهبران و حاکمان خارجی دیگر کشورها دریافت کرده بودم، اما هیچ کدام از آنها به عجیبی چیزی نبود که از صدام حسین به عنوان هدیه دریافت کردم.هدیه، نوار ویدیویی بود که دو تا سه دقیقه تصاویری از حافظ اسد رهبر سوریه را نشان می‌داد که از ارتش سوریه بازدید می‌کرد و مورد تشویق قرار می‌گرفت. بعد از آن، تصاویری از سوری‌هایی پخش می‌شد که توله سگ‌هایی را خفه می‌کردند و یا یک زن جوان که به سر مارها ضربه می‌زد و بشار اسد آنجا بود و این کارها را تشویق می‌کرد. گمان کردم که قصد دارد تا به من وحشی‌گری سوری‌ها و اسد را نشان دهد. بعد از گذشت حدود نود دقیقه گفت‌وگو، صدام از من به خاطر حضور در عراق قدردانی کرد و من هم مراتب قدردانی را بعمل آوردم. به نظر می‌رسید، از اینکه با یک مقام عالی رسمی ‌ایالات متحده به نمایندگی از رییس‌جمهور ریگان ملاقات داشته است، بسیار راضی و خوشنود بود. او می‌دانست که این موضوع باعث سربلندی او چه در کشورش و چه در منطقه است.

 

من هیچ انتظار این را نداشتم که حکومت صدام حسین چنین نقش مهمی ‌را در آینده کشورم، در زندگی و سال‌هایی که پیش رویم قرار داشت، ایفا کند. بعد از یک وقفه ۱۷ ساله، در سال ۱۹۸۴ روابط دیپلماتیک ایالات متحده و عراق خیلی سریع و پس از سفر من به این کشور بار دیگر احیا شد. ما منافع مشترکی داشتیم. آمریکا می‌توانست با منصرف کردن دیگر کشورها برای فروش تسلیحات نظامی ‌به ایران، به عراق کمک کند. و عراق هم تنها لازم بود تا خط مشی خود را در مقابل گروه‌های تندرو و رادیکالی که حامی ‌حکومت ایران بودند، حفظ کند. نگرانی آمریکا درمنطقه خاورمیانه در آن زمان نه عراق، بلکه لبنان بود. کشوری که درگیر جنگ داخلی و حوادث تروریستی بود...

 

 

کلید واژه ها: رامسفلد صدام حسین جنگ ایران و عراق


نظر شما :