پاسخ موسوی خوئینیها به شبههافکنیها درباره اشغال سفارت آمریکا
***
بنده به دو دلیل پذیرفتم که در خدمت شما عزیزان باشم، اول اینکه شما نسلی هستید که تقریبا هیچ کدامتان در زمان وقوع حادثه اشغال لانه متولد نشده بودید. برای نسلی مثل شما که در آن زمان نبوده، شنیدن واقعهای که از آن زمان تاکنون یا به صورت نفیای یا اثباتی ذهنها به آن مشغول بوده و طبیعتا سوالهایی در مورد آن وجود دارد و حادثهای است که هنوز به تاریخ نپیوسته، از زبان کسی که آن را از نزدیک دیده و در آن نقش داشته است اهمیت دارد.
این سوالها برخی به خاطر خود آن حادثه است و برخی به خاطر مسائلی که بعدها و به خصوص پس از ارتحال حضرت امام و به ویژه در این سالهای اخیر پیش آمده که ذهنها را بیشتر درگیر کرده است و این مشکل را برای امثال من ایجاد میکند که امروز اقناع اذهانی که به مسائل روز کشور درگیر میشود در مقایسه با ده یا بیست سال پیش دشوارتر است. هر چه سالها میگذرد و وقایعی رخ میدهد که من هم همانند شما به آن وقایع معترضم سوالات بیشتر میشود. لذا یک دلیل اینکه این جلسه را پذیرفتم این بود که این واقعه را یک بار دیگر با یکدیگر مرور کنیم.
نکته دوم هم بحث تحریفاتی است که در رابطه با این واقعه رخ میدهد و از این پس هم بیشتر خواهد شد. هر کسی با یک غرضی، گوشهای از این حادثه را آنگونه که خود میخواهد روایت میکند، نه آنگونه که اتفاق افتاده است و شگفت انگیز این است که این تحریف کنندههای امروزی، هیچگاه فکر نمیکنند که این زمان با زمان قاجار فرق کرده است. تحریف تاریخ در آن زمان آسان بود، اما اینها گویا هنوز متعلق به همان عهد قجراند و فکر نمیکنند حوادثی که در رسانههای جهان با جزئیاتش ثبت شده و تمام ابعاد حادثه به صورت گفتاری و تصویری ضبط شده است، قابل تحریف نیست. اما با وجود این به خود اجازه میدهند که حتی وقوع حادثه را هم به نحوی تحریف کنند. آن قدر بی پروا تحریف تاریخ میکنند که انسان به ناچار فکر میکند که نمیدانند در چه دنیایی زندگی میکنیم. دروغ گفتن هم هنری میخواهد. اما ظاهرا برای این افراد اصلا مهم نیست که فردا روز معلوم شود که حرفهاشان سرتا پا دروغ بوده و تکذیب شوند. البته مشکل تحریف تاریخ هم در رابطه با اصل انقلاب و هم در رابطه با پیش و پس از انقلاب در حال رخ دادن است که پرداختن به آن مجال دیگری میطلبد.
با مساله اشغال لانه و تصرف سفارت آمریکا توسط دانشجویان مسلمان پیرو خط امام که خود را در اولین بیانیه به این نام نامیدند، اگر مقداری حوصله نکنید که من شرایط زمانی و فضای سیاسی - اجتماعی کشور را در آن مقطع و کمی قبل از آن را توضیح بدهم، خیلی روشن نخواهد شد که چرا یک عدهای تصمیم گرفتند کاری انجام دهند که قاعدتا به حسب عرف دیپلماتیک مقبول نبوده است و اگر کاری بر حسب عرف ناپسند بوده است، چطور یک ملت با همه عظمتش از آن حرکت آن طور گسترده و عمیق حمایت کردند؟ مردم ایران چه ذهنیتی داشتند و چه چیزی در حافظه تاریخی مردم ایران بوده است که همه آنها زمینه ساز پذیرش چنین عملی شده است؟
من در این زمینه به دلیل اینکه مسئله مربوط به آمریکا است به اولین مقطع تاریخی که ایران خاطره بسیار تلخی از رفتار دولت آمریکا داشته یعنی 28 مرداد 1332، بر میگردم. قبل از آن تاریخ هم مسائلی بوده است، اما چیزی که همیشه در حافظه مردم ایران بوده و مردم را رنج داده، حادثه کودتای 28 مرداد است که در آن یک دولت خارجی در ایران دست به کودتا میزند و یک دولت ملی و مردمی و قانونی را سرنگون میکند. این خیلی متفاوت است با اینکه در داخل یک مملکت، یک گروه سیاسی با اقدام مسالمت آمیز یا مسلحانه حکومت وابسته به گروه سیاسی دیگری را سرنگون کند. اینجا در داخل کشور، در درون خانواده یک اتفاقی افتاده است. اما اینکه یک کشور خارجی، علیه یک دولت قانونی و مورد قبول مردم یک کشور کودتا کند، مسئله دیگری است. من در آن سال 12 ساله بودم و خود نیروی سیاسی اثرگذار نبودم، اما در جریان قضایای سیاسی آن زمان بودم و با مسائل بیگانه نبودم و در همان زمان مثل بسیاری از دانش آموزان تحرکاتی هم داشتم. دولت دکتر مصدق بسیار بسیار مورد حمایت مردم بود، آن قدر در درون دلها، خانوادهها، محافل و مجالس نفوذ داشت که ملت با همه وجود به آن علاقمند بودند، ممکن است از نظر کسانی آن دولت به نفع ملت کار نکرده باشد، اما آن مسئلهای است که به خود مردم آن کشور مربوط است، در کودتای 28 مرداد سال 1332 دولت آمریکا که یک دولت خارجی است دولتی ملی و مورد علاقه مردم را ساقط کرده و فردی را که از خشم مردم ایران فرار کرده است، به ایران بر میگرداند. این حرکات تاثیرات منفی زیادی در ذهن جامعه دارد و قلبها و دلها را آزرده ساخته و مردم را از آمریکا متنفر میسازد. آمریکا شاه را در قالب یک حکومت دیکتاتور که هیچ حق تنفس برای دیگران در داخل کشور قائل نیست، به تخت سلطنت بازگردانده است. حال اگر فرض کنیم به جای دکتر مصدق کسی را میگذاشتند که به اندازه 50 درصد دکتر مصدق اعتقاد به دموکراسی و مردمسالاری و رای و حقوق ملت داشت، ممکن بود قضیه فرق کند. اما کسی را آوردند که هیچ اعتقادی به آزادی و حق مردم نداشت و هر روز هم بر این دیکتاتوری او با حمایتهایشان افزودند وآنچنان به او اطمینان دادند که هیچ نگرانی از سرکوب مردم نداشت و به دست آنها ساواک را تاسیس کرد که واقعا یک سازمان اطلاعات و امنیت جهنمی و وحشتناک بود که تنها مردان و زنان و جوانانی که با آن سر و کار داشتند متوجه میشوند آمریکاییها با این کارشان چه جنایتی انجام دادند. نیروهای ساواک به کمک سیا و موساد آموزش میدیدند و حتی برخی در اسرائیل دورههایی را میگذراندند. بعد از تسلط دوباره شاه بر ایران، آمریکاییها شروع به آمدن به ایران کردند و بر همه نهادهای قدرت سلطه پیدا کردند، تا جایی که تعداد آنها در ایران به حدود 50 هزار نفر رسید تا جایی که ملت ایران احساس میکردند که کشور مستعمره است، آنها نه تنها از خارج دستور میدادند، بلکه در داخل در همه مراکز قدرت با عنوان مستشار و در حقیقت به عنوان دستور دهنده در امور ایران دخالت میکردند و بخش عظیمی از اینها در ارتش ایران بودند به طوری که داستانهای زیادی در باب تحقیر سران ارتش ایران توسط نیروهای دون پایه آنها وجود دارد. در درون دربار هم که همه تصمیمات شاه با نظر آنها بود و بیموافقت آنها شاه هیچ کاری نمیکرد.
بعد از این مرحله از تسلط شاه، ایران به طور وسیع یک پایگاه جاسوسی برای آمریکاییها به خصوص در مورد کشور همسایه شمالی ما در منطقه شد، کشور ما پایگاهی برای جاسوسی آمریکاییها شد و با نصب سیستمهایی که تا اعماق کشور شوروی سابق را میتوانستند کنترل کنند، جاسوسی میکردند و طبعا هیچ یک از اینها در راستای منافع ملی کشور ایران نبود. از طرفی در اثر حضور این چند ده هزار امریکایی تصمیم گرفتند قانونی را با نام کاپیتولاسیون یا مصونیت مستشاران آمریکایی در ایران تصویب کنند که بر اساس آن آمریکاییهایی که در ایران بودند، هر جنایتی که در ایران انجام میدادند، در ایران کسی حق محاکمه آنها را نداشت، اینها باید به آمریکا رفته و آنجا محاکمه شوند. امام درباره این لایحه یک سخنرانی بسیار پر شور انجام دادند و فرمودند که ما مستعمره شدهایم. اگر یک سرباز آمریکایی بالاترین مقام ایران - شاید آنجا امام تعبیر شاه را هم دارد- را با ماشین زیر بگیرد، نباید در ایران تحت تعقیب قرار بگیرد و باید به آمریکا رفته و آنجا محاکمه شود. اهانت به یک ملت بدتر از این نمیتواند باشد. این قانون را در مجلس به تصویب رساندند و به دنبال همین قضیه بود که حسنعلی منصور که نخست وزیر بود و این لایحه را به مجلس برد، توسط گروهی که بقایای فداییان اسلام بودند، (محمد بخارایی و رضا هرندی و ...) ترور شد.
پس از آن در زمان انقلاب، در روزهای انقلاب، وقتی حادثه 17 شهریور رخ داد، امام از آن به "جمعه سیاه" تعبیر کردند، آن رفتار وحشیانه با مردم انجام شد، کودک و پیر و جوان و زن و مردی را که نهایتا جرمشان این بود که علیه حکومت شاه شعار داده بودند، وحشیانه به گلوله بستند. با وجود اینکه آن روزها مردم هر روز در خیابانها بودند و هر روز هم تعدادی شهید میشدند این حادثه آن قدر سنگین بود که تمام ایران را بهت زده کرد و سکوتی همه جا را گرفت. چند روز بعد از آن بود که امام بیانیهای صادر کردند و آن روز را "جمعه سیاه" نامیدند و آن بیانیه روح تازهای در مردم دمید و مردم را به راه انداخت. امام در آنجا فرموده بودند ای کاش خمینی در میان شما بود و کشته میشد. پس از این حادثه، رئیس جمهور آمریکا بلافاصله با شاه تماس تلفنی میگیرد و اعلام میکند که ما از هرگونه اقدام شما برای برقراری نظم و آرامش حمایت میکنیم. شما در نظر بگیرید چنین اعلام حمایتی از قاتل مردم، چه احساسی در مردم ایجاد میکند. این مسائل از 28 مرداد 32 به بعد همچنان در خاطره و حافظه مردم ایران بر روی هم جمع میشود.
در یک جشن عیدی که الان درست خاطرم نیست کریسمس مسیحیان بود یا نوروز ما، در سال 56 یا 57، در شرایطی که مردم ایران عزادارند و در هر روزی جنازههای تعدادی از عزیزانشان روی دستشان است، رئیس جمهور آمریکا به ایران میآید و با کسی که مردم او را مسبب وقایع میدانند مینشیند و جشن میگیرند، شما در نظر بگیرید روح و قلب ملت ایران در این شرایط چه حالتی پیدا میکند؟!
در 13 آبان 57، در خیابان در مقابل دانشگاه مانند همه روزهای قبل تظاهرات بود و مردم از اقشار مختلف شرکت داشتند، آن روز دانش آموزان را به رگبار بستند و کشتند، بعد وزارت امور خارجه آمریکا بلافاصله در یک پیامیمشابه پیامهای قبلی، به شاه، از هر نوع اقدام نظامیان ایران برای برقراری نظم اعلام حمایت کرد. حال شما حساب کنید تعدادی دانش آموز 14 – 15 ساله کشته شوند و مردم عزادار شوند و رژیم آمریکا هم اینگونه اعلام حمایت کند.
این قدر امریکاییها با این اقدامات و اعمالی که در طول این 3 دهه انجام داده بودند، در دل مردم ایران منفور بودند که اگر در یک جای دیگر دنیا که با ما ارتباطی هم نداشت و نزدیک ما هم نبود، اگر میان ملتی با آمریکاییها جنگ بود، وقتی خبر میرسید که یک آمریکایی در آنجا کشته شده، مردم کاملا احساس میکردند که دشمنشان در آنجا کشته شده است، در جنگ آمریکاییها با ویتنام، شاه از آمریکا علیه ویتنام حمایت میکرد، پخش صحنههایی که نشان میداد چگونه خانوادههای ویتنامی در جنگلها در اثر پرتاب بمبهای آتش زا توسط هواپیماهای b52، میان آتش، هراسان این طرف و آن طرف میدویدند و راه فرار هم نداشتند، نفرت از آمریکاییها را در ایران افزایش میداد. به طوری که اولین خبری که مردم هر روز صبح پیگیری میکردند اخبار جنایات آمریکا در ویتنام بود. میخواهم بگویم زمینه نفرت از آمریکا آنقدر در میان مردم وجود داشت که در ویتنام هم که اتفاقی رخ میداد و مثلا چند آمریکایی کشته میشدند مردم در ایران خوشحال میشدند.
این مختصری از وضعیت پیش از انقلاب بود که البته بسیار جای کار بیشتر از این هم دارد. به عنوان مثالی دیگر خود حادثه 16 آذر را هم که در آستانه آن هستیم در نظر بگیرید. یک مقام آمریکایی وارد کشور شده و یک عده دانشجو میخواهند به حضور او اعتراض کنند. این دانشجویان نه اسلحهای داشتند و نه قصد انفجاری داشتند، اما آنگونه کشته شدند. آیا در برابر این همه جنایات آمریکا یک ملت حق ندارد ابراز انزجار کند؟
به هر حال انقلاب پیروز شد. دولت آمریکا تا دیروز شاه را دست نشانده خود در ایران داشت که منافع آمریکا را در ایران و در منطقه تامین میکرد، حال مردم ایران انقلاب کردند و خارجیها و به خصوص آمریکا بهتر از هر کس دیگری میدانستند که این انقلاب به هیچ وجه مرهون کمک هیچ دولت خارجی نبوده است و حتی همسایه شمالی ایران هم هیچ کمکی به انقلاب ایران نکرد و اساسا امام و یارانشان به هیچ وجه حاضر هم نبودند که کمکی از هیچ دولتی به ویژه از شورویها دریافت کنند. مردم ایران هیچ گونه کمکی از همسایه شمالی نگرفتند اما شاه هر روز مردم را متهم میکرد که این تظاهرات خیابانی و بلواها و شورشها و غوغاها مال مارکسیستها است و از آن طرف مرزها هدایت میشود، و البته همیشه در کشور ما اینچنین بوده است که هر وقت مردم بلند میشوند که مقابل قدرتها حرفی بزنند، اولین چیزی که به آنها میگویند این است که شما با خارج ارتباط دارید، از خارج پول گرفتید و از طرف آنها هدایت شدید و از این لاطائلات سر هم میکنند.
با توجه به پیروزی انقلاب، آمریکایی هم باید پیروزی انقلاب را به مردم تبریک میگفتند. مردمی که نه از آنها پول میخواستند، نه سلاح یا کمکی دیگر. آنها لااقل به رسم ادب، بعد از 20-30 سال غارت ایران؛ در برابر همه آنچه که رخداده بود یک کلمه باید دولت بعد از انقلاب را تایید میکردند، اما این کار را نکردند و هر روز شروع به غوغا آفرینی در نقطهای از کشور کردند، در شهرهای مختلف، اهواز، کردستان، گنبد و ... . از آنجا که اسلحه هم دست مردم بود و هم دست گروههایی که با انقلاب میانهای نداشتند، بعد از پیروزی انقلاب هر روز درگیری بود.
مردم احساسشان این بود و احساسشان هم بیراه نبود که این بلواها بدون دخالت آمریکاییها نیست، اگر وجدان عمومی یک ملت چیزی را بگوید من تا حالا ندیدم که اشتباه کند و اگر کسی یک ملت را محکوم کند، خودش از حداقلی از درک و شعور سیاسی برخوردار نیست. ملتی یکپارچه برخاسته است و میگوید که چیزی را نمیخواهد یا چیزی را میخواهد، اینکه قبل از هر کاری آنها را متهم به هدایت شدن از خارج کنند نشان از عدم درک سیاسی است.
جالب است که بعد از اشغال لانه، از میان اسناد این مطلب بیرون آمد که آمریکاییها طرح میدادند که ما باید از همان روشی که باعث سقوط شاه و پیروزی انقلاب شد استفاده کنیم. البته این گونه نبود که این روش را رهبران نهضت برنامه ریزی کرده باشند، در یک شهری مثل تهران تظاهراتی بود که عدهای در آن شهید میشدند. مردم به حسب سنت خود برای رفتگانشان مجلس میگیرند، از جمله مجلس چهلم. مثلا در چهلمین روز شهادت کسانی که در تهران کشته شده بودند در تبریز یک حرکت عظیمی راه افتاد و در آنجا عدهای شهید شدند. در چهلمین روز شهادت شهدای تبریز، در مشهد حرکت عظیمی رخ داد. امام در یکی از بیانیههای خود اشاره فرمودند که این اربعینات بساط شاه را در هم خواهد پیچید. آنها فکر کرده بودند که امام این حرکت را طراحی کرده است و متوجه نبودند که این یک سنت مذهبی در ایران بوده است. بر همین اساس آنها طرح داده بودند که بیاییم کاری کنیم که یک عده دانش آموز در جایی کشته شوند و بعد چهلم آنها را در جایی دیگر برگزار کنیم و آنجا هم عده دیگری کشته شوند. آیا یک سفارت تا این حد مجاز است که برای شکست یک انقلاب در یک کشور طراحی بکند؟ این به آن معنی است که اینها همانهایی هستند که در 28 مرداد کودتا کردند و حال میخواهند همان کار را تکرار کنند. برای من بسیار تعجب آور بود که در آمریکا هیچ کس این سوال را نپرسید که وقتی در یک گوشهای از دنیا مردم (درست یا غلط)، یک دولت را انتخاب کردند، به دیگران چه ارتباطی دارد که کار آنها خوب است یا بد که بعد بیایند برای ساقط کردن آن نقشه بکشند.
مردم زمانی که احساس میکردند این بلواها زیر سر آمریکا است هیچ مدرک و سندی ندیده بودند اما با درک عمومی از رفتار امریکا در طول این بیست و چند سال احساس میکردند غیر آمریکایی چه کسی این نقشه را برای ما میکشد؟ مردم با همه وجود در این بیست و چند سال آمریکاییها را شناخته بودند و فکر میکردند این اتفاقات در ایران نمیتواند زیر سر آمریکا نباشد. بعد از تسخیر لانه و انتشار اسناد هم کاملا مشخص شد که اینها در آنجا دائم در حال طراحی برای شکست انقلاب و برگرداندن شاه بودهاند.
بر این قضایا ترور شخصیتها را هم اضافه کنید. شب و روزی نبود که به ما خبری از کشته شدن و ترور یکی از افرادمان در خیابانها و کوچهها و ساختمانهایی که تحت نظارت داشتیم، نرسد. یعنی عوامل رژیم شاه، ارتشی یا ساواکی به خصوص در شهر تهران هنوز پراکنده بودند و در برابر جوانهای ما که ناپحته بودند، آدمهای ورزیده ای در این نوع کارها بودند، دائم دست به ترور نیروها میزدند. ترور شخصیتهایی مثل مدنی و مطهری را هم در همان زمانها داشتیم.
نکته دیگر هم این بود که دولت موقت هم دولتی نبود که با این نسل انقلابی که همه شور و شوق و گرمای انقلاب متعلق به آن بود میانه خوبی داشته باشد، من البته نمیخواهم به عملکرد دولت موقت که بسیار پر ایراد بود بپردازم، اما به هرحال رئیس دولت موقت خود میگفت که امام مثل یک بولدوزر به مسائل میپردازد و من مثل یک فولکس واگن هستم که باید یک خیابان آسفالت سر راست تمیزی باشد که در آن خیابان بروم. حال این که چنین کسی با این شرایط باید این مسئولیت را میپذیرفت یا نه یا اینکه امام به او تکلیف کردند من وارد این قضایا نمیشوم.
به هر حال این اتفاق افتاد که یک ناهماهنگی میان دولت و این نسل بود. یعنی اینها دائماً از رفتار دولت موقت نگران میشدند. به عنوان نمونه، مردمی که 30 سال از دست سازمان امنیت کشور هر چه دیده اند بلا و مصیبت بوده است، حتی اگر آب توبه هم ازآسمان بر سر همه این ساواکیها نازل شود، نمیتوانند بپذیرند که این سازمان امنیتی که تا دیروز جوانها را میگرفت و میبرد آن بلاها را به سرجوانها میآورد، حال پس از پیروزی انقلاب، عهده دار مجموعه اطلاعات و امنیت کشور شود.
رئیس دولت موقت که بنده به لحاظ شخصی به ایشان ارادت بسیار هم داشتم، معتقد بود که این نیروها مثل عقربه ساعتاند و چون هویدا محورشان بوده آنچنان عمل میکردهاند اما از این به بعد که میدانند ما باید آنها را اداره کنیم اینها خوب میشوند و میتوانند ماموران اطلاعاتی امنیتی کشور ما باشند. به هر حال نسل انقلابی آن روز این کار را نمیپسندید و برای او قابل قبول نبود. بدتر از آن کسی را که زمانی رئیس کل سازمان امنیت کشور بوده، میخواستند رئیس سازمان اطلاعات و امنیت بعد از انقلاب کنند. این خیلی کار نپخته و ناشیانهای بود. من هرگز نمیگویم آنها سوء نیت داشتند، اما این اتفاقات آن نسل انقلابی را نگران میکرد که چه اتفاقاتی قرار است بیفتد.
مردم به صورت خودجوش کمیتههایی را به صورت نیم بند و بیقاعده برای اداره امور راه انداخته بودند، چون به هر حال نمیتوانستند به شهربانیها اعتماد کنند، به این دلیل که همینها تا دیروز با همین لباس مردم را در خیابانها با گلوله میزدند، حال چگونه مردم میتوانستند باور کنند که همانها با همان لباسها امنیت شهر را برقرار کنند؟ لذا به کمیتهها اعتماد میکردند. رئیس دولت موقت هم میگفت اینها بلد نیستند اداره کنند و درست هم میگفت، نیروهای شهربانی و ... آموزش دیده بودند اما از نظر عواطف و احساسات مردم، قابل باور نبود که آن شهربانی که تا دیروز حافظ دولت پهلوی بود امروز از انقلاب دفاع کند، اگر شما هم آن روز بودید باور نمیکردید. این نوع تصمیمات و رفتارهای دولت، شکاف عمیقی بین مردم و دولت ایجاد کرده بود که بر نگرانیها میافزود.
چند ماه قبل از تسخیر لانه در تابستان یک شبکه وسیع نظامی هم کشف شد که در حال سازماندهی آخرین مراحل برای انجام یک کودتا بودند که خدا خواست که کشف شد. چون ما در آن زمان نیروهای امنیتی زبردست و زبدهای نداشتیم. بعد از دستگیری اینها، معلوم شد که پیامهایشان را از طریق رادیوی فارسی امریکا مبادله میکردهاند و آمریکاییها کاملا به آنها اطمینان داده بودند که در صورت موفقیت مورد حمایت آنها قرار خواهند گرفت. البته درهمان زمان هم مدارکی به دست آمد که به آنها کمکهای مالی هم شده بود.
مجموعه این حوادث را کنار هم قرار دهید، ناگهان مردم مطلع شدند که آمریکا شاه را در داخل آمریکا پناه داده است، در حالی که از ابتدای پیروزی انقلاب تا آن زمان چنین اتفاقی رخ نداده بود. جمعی از ارتشیها، همچنین برخی از سرمایهداران وابسته به دربار و همچنین تعداد زیادی از عناصر موثر وابسته به رژیم شاه به آمریکا فرار کرده اند. اولین چیزی که به ذهن مردم آمد، این بود که شاه را به عنوان محور آنجا بردهاند تا بقیه افراد فراری را دور او جمع کنند، از طرفی آمریکا هم که هنوز دولت پس از انقلاب را به رسمیت نشناخته، در نتیجه آنجا به عنوان یک دولت در تبعید اعلام موجودیت کنند و آمریکا هم آنها را به رسمیت بشناسد.
آمریکاییها اعلام کردند که شاه مریض است و به خاطر بیماری به آمریکا رفته است. دولت موقت درخواست کرد که با اعزام پزشکان متخصص مسئله مورد رسیدگی قرار گیرد تا معلوم شود اولا اصل مسئله مریضی صحت دارد یا نه و دوما اینکه آیا مریضی به گونهای بوده که باید شاه برای درمان حتما راهی آمریکا میشده است؟ دولت آمریکا اگر هیچ برنامه خصومت آمیزی نداشت میتوانست چنین اجازهای را به پزشکان ایرانی یا حتی پزشکانی از دیگر کشورها برای بررسی مسئله بدهد. اما آمریکاییها هیچ نوع همکاری در زدودن این شبهه و نگرانی از خود نشان ندادند و رفتارشان به گونه ای بود که گویا مسئله اصلا ارتباطی با ما ندارد. در حالی که شاه، شاه ایران بوده و عجیب است که در خاطرات درباریان (فرح و دیگران) هست که چه پولهای گزافی از شاه گرفتند و او را برای معالجه چه جاهای بدی بردند و چه قدر تحقیر کردند، با وجود آن همه همکاریها و خدمات که شاه به آنها کرده بود و آن همه منافع و سلطهای که به دست شاه بر منطقه یافته بودند.
حال شما با همه این شرایط از یک طرف و آن همه تنفر مردم از آمریکا از طرف دیگر، در نظر بگیرید که عده ای به ذهنشان رسیده که فوری ترین کاری که باید انجام داد، این است که برای رساندن صدای اعتراض خود به دنیا و شاید بسیج کردن افکار عمومی مردم آمریکا علیه دولت آمریکا برای دست برداشتن از این کارها، جایی را بگیریم که حسابی در دنیا سر و صدا کند.
اینجا حادثهای رخ داد به نام اشغال لانه یا تصرف سفارت آمریکا. در اینجا ما دو بخش داریم که باید همین اول این دو را از هم جدا کنیم.
یک اینکه یک عده دانشجو بدون داشتن کوچکترین شیء تهدید کننده در دست، نه سلاح، نه چوب، نه حتی خودکاری که فکر کنند حتی با خودکار قرار است صدمه ای به آنها برسد، با پیراهنهایی که عکس امام را روی سینههاشان چسباندهاند و با رفتاری کاملا مسالمت آمیز وارد لانه میشوند. بنا بوده یک روز، دو روز، سه روز آنجا بمانند تا صدای خود را به گوش دنیا برسانند و سپس از آنجا خارج شوند، به هر حال ممکن است شما بگویید اینها با زور وارد لانه شدهاند، اما این در دنیا خیلی مرسوم بوده که جمعیتی که مورد ستم قرار گرفته بوده و هیچ راهی برای دفاع از خود ندارند، چنین کارهایی بکنند. حتی اتفاق میافتاد که یک هواپیما را از مسیر خود خارج کرده و به یک کشور دیگر میبردند و سپس اعلام میکردند که منظور اصلیشان رساندن صدایشان به گوش دنیا بوده است که مثلا ما به فلان دولت معترضیم و سپس هم خود را تسلیم مینمودند و آسیبی هم به کسی نمیرساندند.
آمریکاییها به دلیل بیتجربگی و بیتدبیری و غرور آمریکایی که آنچنان خود را قدرت برتر عالم میدانند که هیچ کس را در برابر خود آدم نمیدانند، به خصوص کشوری مثل ایران که تا دیروز زیر دست آمریکاییها بوده، اجازه ورود دانشجویان ایرانی به سفارت را نمیدهند. در حالی که اگر این اجازه را میدادند و از دانشجویان استقبال و پذیرایی میکردند و یکی دو روز هم آنها را تحمل مینمودند و حرفهای آنها را میشنیدند و به دنیا مخابره مینمودند، مسئله جور دیگری حل میشد. زیرا مگر دانشجویان چه کرده بودند که آمریکا آن را یک جرم بزرگ بخواند؟
آنها با بستن درها و مقاومت، جوانها را تحریک کردند و جوانها هم بعد از باز کردن درها، آنها را گروگان گرفتند. پس اولین چیزی که رخ داده، این است که دانشجویان وارد سفارت دولتی شدند که بیست و چند سال است هر چه دیدند از این دولت ظلم و ستم بوده است. مردم توسط آمریکا تحقیر شده اند و سرنوشتشان در اثر دخالتهای آمریکا سرنوشت دیگری شده است، اگر آمریکاییها اجازه میدادند دولت ملی دکتر مصدق ادامه پیدا میکرد، مصدق بنای حذف شاه نداشت، میخواست شاه سلطنت کند و امور مملکت به عهده دولت باشد. ماجرای کاپیتولاسیون، ماجرای دستگیری مرجع مذهبی که مردم به او عشق میورزیدند، کشتار دانش آموزان و ... همه در ذهن مردم همانطور که گفته شد وجود دارد و لذا دانشجویان وارد سفارت یک چنین کشوری شده اند که دولتش بیست و چند سال به مردم ما ظلم کرده است و بالاخره "کلوخ انداز را پاداش سنگ است." بیست و چند سال آنها زدند و حالا یک بار هم ما دست بلند کنیم، این مسئله چه چیز عجیبی است؟
میگویند گروگانگیری کار بدی بوده است ... سوال این است که آمریکاییها چرا چنین رفتاری با دانشجویان کردند که آنها وادار به گروگانگیری شوند؟ چرا درها را بر روی دانشجوها باز نکرده واز آنها استقبال و پذیرایی نکردند؟ تا بعد بتوانند با دولت تماس گرفته و مشکل را حل کنند. اصلا عامل اصلی اینکه دانشجوها به سمت گروگانگیری رفتند رفتار خود آمریکاییها بود.
ساعت 10 صبح دانشجوها وارد لانه شدند و بر اساس قراری که داشتیم به محض اینکه دیدند اوضاع درست است و مشکل خاصی نیست به من اطلاع دادند که من هم بروم. من هم از محلی که بودم حرکت کردم تا به آنجا برسم، به خاطر شلوغی خیابانها، حدود 12 به محل سفارت رسیدم. وقتی به آنجا رسیدم جمعیت از یک فاصله بسیار دور اصلا راه نمیداد که به سمت سفارت حرکت کنم. یعنی بلافاصله و برق آسا چنان این خبر در شهر تهران پیچیده بود که گویا هر کس شنیده بود، به آنجا آمده بود. مردم آمدند و در آن شب و فردا و پس فردا و هفته اول و هفته دوم، آنجا مدام حضور داشتند. اینجا دیگر اصلا دانشجویان نقش آفرین نبودند. این مردم بودند که اجازه نمیدادند هیچ قدرتی یا مقامی تصمیمی بگیرد که در ارتباط با این واقعه چه باید کرد. به مدت چند ماه تمام اطراف سفارت پر از جمعیت بود، مردم بر حسب نوبت دائم آنجا را پر نگاه میداشتند و اجازه خالی شدن محل را نمیدادند. مردم دیگهای غذا آورده بودند و نذر کرده و به مردم غذا میدادند. دولت هم در این قضایا هیچ نقشی نداشت. دولت اگر میتوانست افراد را از آنجا بیرون میکرد، چه رسد به اینکه به آنها شام و نهار بدهد. از مقطع بعد از ورود به لانه و تصرف آن، مردم ایران بودند که آن قدر حمایتشان وسیع و گسترده بود. مثلا از کرمانشاه جمعیتی پیاده حرکت کردند و تا جلوی سفارت آمریکا آمدند تا اعلام حمایت کنند. عجیبتر آنکه هیچ گروه سیاسی نبود مگر اینکه از این حرکت حمایت کرد. دشمن ترین گروهها سازمان مجاهدین خلق که ساعت اول بیانیه داده و محکوم کردند، گفتند که این یک حرکت راست است که از دل چپ آغاز شده، این بیانیه حدود ساعت 12 بود، نزدیک ساعت 3 بعد از ظهر این قدر حمایتهای مردمی از این حادثه در سراسر ایران زیاد شد که همین سازمان مجاهدین خلق اعلامیه صادر کرد و از اعلامیه قبلی عذرخواهی کرده و اعلام حمایت کرد. گروههای متعدد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و هر شخصیتی را که نام ببرید اعلام حمایت کردند. فکر نکنید فقط تودههای مردم بودند و مثلا بگوییم روی تودهها نمیشود حساب کرد - که البته من این نظریه را هیچ قبول ندارم- همه نخبگان جامعه اعلام حمایت کردند. ما در آنجا دفتری داشتیم که شخصیتها میآمدند و خاطرات خود را در آن دفتر مینوشتند، همه آمدهاند و همه را ما راه دادیم الا سازمان مجاهدین خلق. مسعود رجوی و موسی خیابانی که نفر اول و دوم سازمان بودند چندین ساعت پشت در ماندند و ما آنها را راه ندادیم. به آنها گفتیم که شما در جریان دو اعلامیهتان بازی سیاسی کردید و آنها را راه ندادیم.
وقتی از کاری همه مردم از اقصی نقاط کشور و همه نخبگان کشور اعلام حمایت میکنند و هر یک گوشهای از کار را میگیرند فکر میکنید دانشجویان چه میتوانستند بکنند؟ آیا میتوانستند مردم را راهی خانههاشان کنند؟ مگر کسی به حرف آنها گوش میکرد؟ یا میتوانستند آنها را آزاد کنند؟ اصلا امکان نداشت جز آنچه مردم میگویند کار دیگری انجام شود.
پس بخش اول یعنی ورود دانشجویان به لانه، کار طبیعی بود و مشابه آن در بسیاری دیگر از نقاط دنیا هم انجام شده بود. گروگانگیری ناشی از عکس العمل نامتناسب آمریکاییها بود و از آنجا به بعد تصمیم گیرنده مردم بودند و نه دانشجویان. حال من نمیدانم احساسات و وجدان عمومی یک ملت را چه کسی میتواند به خود اجازه بدهد که محکوم کند؟ بالاخره اگر مملکت مال مردم است و تصمیم گیری هم مال مردم است، مردم در آن مقطع تشخیص دادند منافعشان در این حرکت است، یعنی غرور تحقیر شده خودشان را که در این فرصت تاریخی به دست آمده میخواهند به رخ دشمن بکشند، چه کسی میخواهد ملتی را به خاطر دفاع از غرور و عزت خود ملامت کند؟ مردم خارج از ایران چه حقی دارند؟ این مردم ایران اند که باید درباره کشورشان تصمیم بگیرند. اینها در آن زمان برای منافع خود این تشخیص را دادند و درست هم تشخیص دادند.
منفعت این حرکت برای نظام این بود که آن همه درگیریها و تشتتها و اختلافات در مملکت ناگهان با این حرکت، تبدیل به یک انسجام و وحدت شد. کسانی که تا دیروز علیه هم میجنگیدند و در همین دانشگاه تهران بر ضد هم اسلحه جمع میکردند در این قضیه کنار هم ایستادند یعنی این حرکت این چنین وحدت بخش بود و مردم مثل آب حیات آن را تشخیص داده و به سمتش رفتند. حال چرا ما باید بگوییم که ملت ایران اشتباه کردند که آن حمایت وسیع و گسترده را انجام دادند؟ این چه حماقتی است که میگویند این اقدام طراحی خود آمریکاییها بوده است؟!
حال امام از این قضیه حمایت کرده است. دو نکته در اینجا وجود دارد، اولا اینکه دانشجویان میخواستند قبل از حادثه این را به اطلاع امام برسانند یا نه؟ بله، صحت داشت، چون آن زمان دانشگاهها به چند بخش تقسیم شده بود. بخشهایی بودند که در شعارهایشان به نوعی نشان میدادند که امام خمینی را قبول ندارند. البته نمیتوانستند بگویند ما رهبری را قبول نداریم چون تمام ملت ایران رهبری امام را قبول کرده بود. خود آنها قبل از پیروزی انقلاب بیانیه داده بودند و رهبری امام را در مبارزه ضد امپریالیستی (گروههایی که مبارزه با امپریالیزم را پذیرفته بودند) و بقیه گروهها با بیانهای دیگر پذیرفته بودند. ولی بنایشان این نبود که به حرف امام گوش کنند. حال در میان این دانشجویان بخش قابل ملاحظه و وسیعی هم دانشجویان مبارز و انقلابی و مسلمانی بودند که امام را قبول داشتند. نه از این باب که امام از نظر خداوند حکمش جوری است که حتما باید پذیرفته شود، اصلا اینگونه نبود و هنوز آن دانشجویان این حرفها را یاد نگرفته بودند، آنها امام خمینی را قبول داشتند، چه آن حرفها را میزدیم و چه نمیزدیم. جوانان آن روز میگفتند این چیزی که شما میگویید اگر حرف امام خمینی است ما آن را قبول داریم و اصلا احتیاج به آیه و روایت هم نداریم. طبعا این دانشجویان مایل بودند که بفهمند که اگر امام موافق اند این کار انجام شود. لذا نزد من آمدند و از من خواستند که قضیه را با امام طرح کنم. من گفتم که طرح قضیه با امام کار درستی نیست. فکر کنید من قضیه را با امام طرح کنم، اگر امام بفرمایند که کار درستی نیست که خیلی مشکلی نداریم اما اگر فرض کنیم که امام این کار را میپسندد، همان طور که شما هم فکر کردهاید که این کار خوبی است و بالاخره برای اعلام اعتراض ما به آمریکاییها این تنها راه ما است و راه دیگری نداریم، اما در جایگاه رهبر و رئیس یک مملکت آیا درست است که امام به یک عده بگوید که سفارت یک مملکت را بگیرید و افرادی را هم که آنجا هستند مثلا آنجا نگه دارید؟ آیا این کار درست است؟ امام اگر بر فرض هم در دلش این کار را پسندیده بداند به لحاظ عرف سیاسی ناگزیر است بگوید چنین کاری نکنید. خوب این چه کاری است که ما برای انجام کاری که پسندیده و درست است، امام را با سوالی مواجه کنیم که امام ناگزیر پاسخ منفی بدهد؟ شما این کار را نکنید و من هم نمیکنم. مگر شما میخواهید چه کاری انجام بدهید که نمیشود آن را جبران کرد؟ نمیخواهید که کسی را بکشید یا جایی را خراب کنید، شما میخواهید وارد سفارت آمریکا بشوید، اولین لحظهای که شما وارد سفارت بشوید امام مطلع میشوند. اگر امام نظرشان این باشد که کار درستی نیست بلافاصله به شما اطلاع میدهند که این کار خوبی نیست. یا به خود شما میگویند یا به دولت میگویند که شما را از آنجا بیرون کند. این هیچ ضرری هم ندارد. چون این پیام را دارد که قشر دانشجوی مسلمان کاری را که خود میپسندید به خاطر رهبرش کنار گذاشت. آمریکاییها هم میفهمند که در درون مردم این ظرفیت وجود دارد که هر لحظه قدمی علیه آمریکا بر دارد، اما رهبر مملکت جلو آن را گرفته است، اما اگر کار خوبی بود امام جلوی شما را نخواهد گرفت و در این صورت هم کار خوب انجام شده و هم به پای امام نوشته نشده است، چرا ما کاری کنیم که به هر حال در عرف بینالملل درست نیست که این کار را به نام امام ثبت کنیم. چون خواهند گفت که شما اگر سفارت آمریکا را قبول نداشتید به آنها میگفتید از کشورتان بروند. منطق من دوستان را قانع کرد و پذیرفتند که با امام در میان نگذاریم.
دانشجویان رفتند و کار خود را انجام دادند و به من هم خبر دادند و من هم آنجا رفتم و اولین کاری که کردم تلفن به دفتر امام در قم بود. درخواست کردم که مرحوم حاج سید احمد آقا پای تلفن بیایند و گفتم من داخل سفارت آمریکا هستم و دانشجویانی اینجا هستند که وارد سفارت آمریکا شدهاند، شما به اطلاع امام برسانید، اگر امام اصل این کار را نادرست میدانند، الان جواب بدهند تا اینها از اینجا بیرون روند، اما اگر با اصل کار مخالف نیستند اما نمیدانند این دانشجویان چه کسانی هستند - به خاطر همان نکتهای که گفتم، که در آن زمان در دانشگاهها همه نوع گروههای سیاسی بودند - خدمت ایشان بگویید که من اینها را میشناسم و آنها را تایید میکنم و اینها همه مقلد و مطیع شما هستند و هر چه شما بفرمایید انجام میدهند و امام را نسبت به خود دانشجویان از طرف من اطمینان دهید.
حاج احمد آقا آیا حیرت زده یا متعجب شدند - نمیدانم - گفتند گوشی را نگه دار تا من بروم و برگردم، من هم گوشی را نگه داشتم، ایشان رفتند و بعد از چند دقیقه برگشتند و به من گفتند که امام فرمودند که خوب جایی را گرفتید، محکم نگه دارید. تکمیل آن قضیه اینکه، بعدا حاج احمدآقا به من گفتند که آقای موسوی برخورد امام برای من چیز عجیبی بود و چون من وقتی رفتم به امام خبر را بدهم دیدم امام در حال خواندن رکعت آخر نماز است و سلام آخر نماز را میدهد. بعد از پایان نماز کنار ایشان نشستم و گفتم که آقای موسوی پشت خط تلفن هستند و این خبر را میدهند، امام بلافاصله آن جمله را فرمودند. حاج احمدآقا فرمودند که من با خودم فکر کردم که چطور امام با آن سرعت جواب داد؟ چطور به من نگفت که به آقای موسوی بگویید قدری صبر کند تا من نمازم را بخوانم، شما هم در این فاصله مثلا با شورای انقلاب تماس بگیر، با دولت تماس بگیر، با چند نفر از شخصیتهای سیاسی مهم کشور صحبت کن و از آنها بپرس تا من هم نماز دوم را بخوانم، فکر کنم و بعدا جواب بدهم، کاملا هم از نظر ما قابل قبول بود که بگویند مثلا یک ربع، نیم ساعت بعد جواب خواهند داد.
حاج احمد آقا میفرمودند که من تعجب کردم که چطور امام هیچ یک ازاین دستورها را ندادند و حتی نگفتند صبر کنم تا تعقیبات نماز و نماز دوم را بخوانند و در این مدت خود من هم روی قضیه فکر کنم.
اما حال شما فکر کنید که امام یکی دو روز هم به تعویق میانداختند، آیا با آن همه هجوم مردم از اقصی نقاط کشور، شهرستانهای مختلف برای امام تصمیم گرفتن مشکل نمیشد، البته امام نظر خودش را میگفت که مثلا بنده مخالفم اما مردم خود دانند، یا اینکه من مخالفم اما مسئولیت بر عهده شورای انقلاب است، اما به هر حال مسئله قدری مشکل میشد.
اما بگذارید به برخی اشکالات بیخود، که برخی میدانند ولی باز هم مطرح میکنند هم پاسخ دهم، اول اینکه اگر اشغال سفارت رخ نمیداد جنگ ایران و عراق هم اتفاق نمیافتاد. اینها گویا اطلاعی از اهداف و برنامههای حزب بعث و اوضاع عراق و ایران ندارند و گمان میکنند که حزب بعث یک دست نشانده آمریکایی بوده مثل رژیم شاه و فقط منتظر بوده که آمریکاییها به او بگویند که به ایران حمله کند. و گویا که حمله کردن یک کشور، یک دولت، یک ارتش به کشور دیگر چیزی است که یک شبه انجام شود! مگر چنین چیزی میشود، در بسیاری موارد تصمیمی که امروز گرفته میشود 6 ماه بعد امکان عملیاتی شدن مییابد. از طرف دیگر میدانیم که رژیم بعث با وجود همه روابطی که با آمریکا داشت، وابستگیش کاملا به شوروی بود و مثل حکومت شاه دربست با آمریکا نبود. اما نکته مهم دیگر اینکه قبل از اشغال لانه جاسوسی، عراقیها علامتهایی داده بودند که همه میفهمیدند که عراق در پی حمله به ایران است، عراق از زمان شاه هم در پی حمله به ایران بود. عراق از قدیم الایام مشکل ارتباط دریایی داشته و حال با آمدن حزب بعث با آن ادعاهایش فکر میکرد از طریق گرفتن خوزستان میتواند خود را به خلیج فارس برساند و یک منطقه نفت خیز را هم به اشغال خود در بیاورد. در زمان شاه هم برای رسیدن به همین هدف فعالیت میکرد. من خاطرم هست قم بودم که ارتش شاه به سمت مرزهای ایران و عراق حرکت کرد، بعضیها گمان کردند چون در ایران ما در حال مبارزه با شاه بودیم در مسئله ایران و عراق طرف عراق را خواهیم گرفت. اما در آن زمان حضرت امام یک سخنرانی انجام دادند که در آنجا فرمودند اگر کسی کوچکترین طمع در خاک ایران داشته باشد ما طلبهها با همین عبامان و با همین نعلین از خاک این کشور دفاع میکنیم (نزدیک به این مضمون). به هر حال طولی نکشید که شاه در الجزایر یک جوری صدام را راضی کرد که جنگ رخ نداد.
بسیاری از حوادث دیگر را که بعد از اشغال لانه اتفاق افتاده نیز به این حادثه مرتبط میکنند و میگویند لابد هرچه بعد از این حادثه اتفاق افتاده از تبعات همان حادثه است.
این حادثه وقتی رخ داد، غربیها و به خصوص آمریکا شروع به پخش مطالبی در دنیا و در مجلات و روزنامههاشان کردند تا به مردم خودشان و به مردم دنیا بگویند این حرکتی که در ایران اتفاق افتاده و موجی که در این کشور به راه افتاده مال مردم ایران نیست. این را یک گروه مارکسیست وابسته به شوروی با تحریک از سوی سفارت شوروی انجام داده اند. (البته من خاطرم نمیآید که در مجلات معتبرشان ابن مطلب آمده باشد.) اشتباه دیگری که کردند این بود که فکر کردند من رهبر دانشجویان بودم، در حالی که من رهبر آنان نبودم، همراه و مشاور آنان بودم. قبل از انقلاب برخی از این دانشجوها با من ارتباط و تماس داشتند و در جلسات بحث و تفسیر من شرکت میکردند، بعد از پیروزی انقلاب نیز همچنان با من ارتباط داشتند و در این قضیه هم بعد از این که تصمیمش توسط خودشان گرفته شده بود، نزد من آمدند و با من مشورت کردند گفتند شما با امام در میان بگذارید و البته به نظر من هم کار بسیار جالبی آمد. به هر حال غربیها سعی کردند این قضیه را با شوروی مرتبط کنند و گفتند این روحانی سرخ در مسکو تحصیلات کرده و حتی اسم دانشگاهش را هم آورده بودند و گفتند از نظر خانواده هم اینها جزء دموکراتهای آذربایجان بودند و پدر ایشان هم در حادثه اشغال آذربایجان کشته شده است و این هم یک عنصر وابسته به ک.گ.ب است. طوری که بنده اولین سالی که به عنوان نماینده حضرت امام و امیر الحاج به حج رفتم، به محض اینکه وارد عربستان شدیم، روزنامهها در عربستان شروع به پخش همین مطالب کردند که این روحانی که به عنوان سرپرست حجاج به حج آمده یک روحانی کمونیست است و خلاصه مطبوعات عربستان میخواستند که مسلمانها آگاه شوند که بنده مسلمان نیستم و کمونیستم. اقدامات ما در حج بر اساس رهنمودهای حضرت امام هم خود داستان شنیدنی دیگری است.
به هر حال در آن زمان به خودمان گفتیم بالاخره غربیها دشمن ما هستند و وقتی مشتی به آنها زدهایم طبیعی است چنین واکنشهایی نشان دهند. در عربستان هم گفتیم با این کارهایی که ما در عربستان در برابر چشم یک دولت کاملا وابسته به آمریکا میکنیم هر دولتی غیر از دولت عربستان بود هم همین کارها را میکرد. اما ناگهان دیدم در داخل کشور، یک مسلمانی همین حرفها را کتاب کرد و منتشر نمود، من نفهمیدم غربیها که اینقدر بد و نامسلمان و آلوده و چنین و چناناند که آن آقا بالای منبر میگفت که این کلمه دموکراسی، غربی است و من از آن حالم به هم میخورد، حال چه شده که این مجلات و روزنامهها و نویسندههایی که آقایان مدام میگفتند اینها صهیونیستاند (بدون اینکه بدانند اصلا نویسنده کیست، همین جور قربتا الی الله میگفتند) تا این حد معتبر شدند. اینها هرکسی را که غربی هست و حرفی بزند که به مذاقشان خوش نیاید آن را صهیونیست میخوانند، در حالی که اصلا نمیدانند صهیونیست یعنی چه، ... یک آقایی را که عمری به این کشور خدمت کرده و از پاکی و طهارت به یک قدیس میماند چون رفتارش در انتخابات به مذاقشان خوش نیامده میگویند، صهیونیست است، در این مملکت از جهت بیپروایی در هتاکی و اهانت و تهمت به اشخاص زدن چیز عجیب و غریبی رخ داده است.
به هر حال کتابی با آن مضامین بیرون آمد، در حالی که آنها (دستهای پیدا و پنهان پشت آن کتاب پر از دروغ و تزویر) ما را و سوابق ما را میشناختند، این قدر گستاخ شدند که گفتند این مرد از سوی شوروی مطالبی را به امام خمینی القا کرده است و میخواستند در ذهن مردم اینگونه القا کنند که مواضع ضد آمریکایی امام خمینی تحت تاثیر القائات این شخص بوده که او هم وابسته به ک.گ.ب و شوروی است. ما نفهمیدیم در داخل مملکت و دعواهای ما در داخل خانواده چرا اینقدر باید اوج بگیرد. کل حرفی که ما زدیم این بوده که رای مردم را به آنها بدهید، آن هم من نگفتم، بزرگتر از من گفتند، این حرف پاسخش این است که شما امام خمینی را هم زیر سوال ببرید؟
هیچ پروایی هم ندارند از اینکه دروغی بگویند که فردا دروغ بودنش معلوم شود. چون بالاخره بنده کسی بودم که سوابق روشنی در این کشور و انقلاب داشتم.
تا اینجای قضیه باز هم گفتیم بالاخره از آمریکاییها هر کاری بر میآید. این همه به مردم ایران ستم کردند و حال هم بگویند این افراد کمونیستاند. تا دیروز میگفتیم این آمریکاییها هستند که میگویند این شخص وابسته به شوروی است. ناگهان در یکی دو سال اخیر، دیدیم که یک تحلیلگری که معلوم است این تحلیل را کجا یاد گرفته، میگوید اصلا اشغال سفارت آمریکا طرح خود آمریکاییها بوده است. یعنی داستان به این درازی که تا به حال در این مملکت از بزرگ و کوچک و امام و ماموم و مسئولین و ... همه بعد از امام، به عنوان یک حرکت قوی و توفنده علیه آمریکا و شکستن بت آمریکا و به تعبیر امام انقلاب دوم، میشناختند، حال معلوم شده که کار خود آمریکایی است. یعنی خود آمریکاییها یک مشت محکمیبه دهان خودشان زدند! انسان در این روزگار چیزهای عجیب و غریبی میبیند که این آدمها از کجا درآمده اند؟! حال این آدم میگوید که فلانی وابسته به آمریکا است و آمریکاییها این مطالب را در دانشگاههای آمریکا تدریس میکنند. ایشان میگوید که آمریکاییها به هر کشوری که میخواهند حمله کنند، ابتدا به ایادیشان میگویند سفارت آمریکا در آن کشور را تصرف کنند تا بهانهای شود برای حمله نظامی آمریکا به آن کشور. این آقا مدعی است که این مطالب در دانشکدههای نظامی آمریکا تدریس میشود ولی معلوم نیست پس چرا این دانشجویان آمریکایی که این همه بودجه صرف تحصیل آنها میشود در حمله به افغانستان و عراق از این تاکتیک استفاده نکردند؟!...
از آن گذشته مگر پس از اشغال لانه، آمریکا به ایران حمله کرد؟ اینها مخفیانه با چند هواپیما آمدند در طبس که گروگانها را نجات دهند و آن هم نشان از عمق بیتدبیری آنها میداد. چون اطراف سفارت پر از جمعیت بود و چطور میخواستند وارد بشوند. گروگانها هم که دست بچهها بود و ممکن بود کشته شوند. کار بیتدبیرانهای انجام دادند اما حمله نظامی به ایران نکردند. بعد هم این شخص چون قبلا روی این حرف فکر نکرده بوده، ناگهان همان موقع متوجه شده است که آن همه حمایت امام از این قضیه توجیه نمیشود. لذا گفته است که امام چون فهمید در اثر این حرکت به دلیل آماده نبودن مردم و نظام، کل نظام دارد نابود میشود، وارد میدان شد و سوار بر موج شد و کل قضیه را در دست گرفت. یعنی امام کاری را که اینقدر خطرناک بوده تبدیل به کاری به نفع انقلاب نمود. اگر انسان حتی اینگونه تعبیرات را جسارت به امام هم نداند، باز از خود میپرسد چرا امام این قدر از این حرکت تعریف و تمجید کردند؟ حال موج سواری تا یک سال، تا دو سال، تا کی؟ ... در همین سال گذشته هم در ایام سالگرد 13 آبان موج سواری آقایان را دیدیم ... معنای آن حرف این است که میگویند امام در آن موقع دیدند چارهای نیست لذا حمایت کردند، پس شما چرا الان موج سواری میکنید؟ ...
آنها را میگفتیم آمریکائیاند که ما را به شوروی نسبت میدهند. اینها را باید بگوییم کجائیاند که ما را آمریکایی میدانند؟ این حرکت که انجام دهندگان آن الان هم ادعایی ندارند، برخی زنداناند و برخی دنبال زندگیشان رفتهاند و برخی مثل بنده در کنج اتاقی نشستهاند، و جایی هم دست ما نیست که اینها را اینقدر نگران کند که مجبور باشند یک جوری این چهرهها را تخریب کنند.
نکتهای را هم اینجا خارج از بحث خدمتتان عرض کنم و آن از همه این جفاهایی که خارجیها در حق ما ایرانیها کرده اند بدتر است و آن اینکه به ما فهماندهاند که شما خودتان هیچ چیز نیستید. یعنی ما هر کار بزرگی در این مملکت دیدیم انجام شده، بعد از یک مدتی زمزمههایی و تبلیغاتی آغاز شده که انجام دهندگان به فلان دولت یا فلان کشور وابسته بودهاند. شما مصدق را ببینید، که چه شور و هیجانی در تمام ایران نسبت به این شخص و دولت او بود، آن وقت این آدم را وابسته و فراماسونر و ... میدانند. یعنی مردم ایران! اصلا امکان ندارد کسی در بین شما باشد که بتواند آن کار عظیمی را که مصدق انجام داد، انجام بدهد. من هر چه در گذشتهها نگاه میکنم، میبینم هر حرکت بزرگی که مردم ایران انجام دادهاند، با آن همین گونه برخورد شده است. مشروطه ایران را هنوز دست از آن بر نمیدارند. یک ملتی از ستم ناصرالدین شاه و این قاجاریه خبیث به تنگ آمدهاند، اول گفتهاند عدالتخانه میخواهیم، بعد آرام آرام، عدهای چون چیزهایی در دنیا دیده بودند، گفتند مشروطه میخواهیم و علمای برجسته و طراز اول شیعه هم حمایت کردند، به نتیجه رسید و پیروز هم شد. بعد از آن، قضیه رضاخان رخ داد، اما انگار که اگر مشروطه نبود، رضاخان سر کار نمیآمد. حالا جوری جلوه میدهند انگار انگلیسیها مشروطه را در ایران آوردند. یعنی مردم ایران درک و فهم و شخصیت و توانایی سر و سامان دادن به یک جنبش را نداشتند. یک زمانی مرحوم دکتر شریعتی در این مملکت فکر داد، شورآفرینی کرد، نسلی را متوجه اسلام کرد، البته تعریف و تحلیل و تفسیر او از اسلام، با اسلام مرحوم احمد کافی در مهدیه متفاوت بود. حال میگویند شریعتی وابسته بوده و اصلا ساواک او را آورده است. مرحوم شهید مطهری هم انتقادهای زیادی به برداشتهای دکتر شریعتی از آموزههای اسلام داشت ولی هرگز او را وابسته به ساواک و رژیم شاه نمیدانست. من بیش از آنکه دلم برای شخصیتها بسوزد، برای مردم ایران دلم میسوزد که متهم میشوند به اینکه لیاقت ندارند کار بزرگی بکنند و در همه کارهای بزرگ این ملت یک دست خارجی وجود داشته است...
منبع: سایت مجمع روحانیون مبارز
نظر شما :