خاطرات اردشیر زاهدی، سیمین بهبهانی و منوچهر رزمآرا از روز کودتای ۲۸ مرداد
به گزارش دویچه وله، روز بیست و هشتم مرداد بنا به گفته اغلب محققین و شاهدان عینی سر و صداها از بازار و جنوب شهر شروع شد. خیلیها معتقدند که مردم عادی در میان این جمعیت برخاسته نبودند. عدهای الواط و اشرار بودند که در واقع مسبب واقعهٔ بیست و هشت مرداد شدند. مهدی خان بابا تهرانی در کتابی به نام خاموشی یک فریاد، مجموعه گفتوگوهای خود با رسانهها را گردآوری کرده است. اردشیر زاهدی در میزگردی که همراه با داریوش همایون و مهدی خان بابا تهرانی با حسین مهری روزنامهنگار داشته در مورد این ماجرا با لحنی طنزآلود گفته است: «کیم روزولت که فارسی بلد نبود و دائمالخمر هم بود، یک تنه و تنها با کمک مشتی اشرار و الواط توانست حکومتی محبوب را سرنگون کند!»
قلم در دست دشمن
اما آیا واقعا میتوان منکر حضور امثال شعبان جعفریها و خانمی که به پری چکمهپوش معروف بود در این تظاهرات خیابانی شد؟ اردشیر زاهدی پرسش را توهینآمیز میداند و میگوید: «دائمالخمر را من نگفتهام... ببخشید! شما به خانومی توهین کردید که پیاچدی داشته و در سانفرانسیسکو هم گرفته؛ و بعد شعبان جعفری که در آن روز نبوده است. نمیدانم، شاید طیب بوده... آقای شعبان جعفری ورزشکاری بود و ورزشخانهای در بانک ملی داشتند. خارجیهایی را که در ارتباط با اصل چهار به ایران میآمدند ما به آنجا میبردیم و ورزش باستانی را تماشا میکردیم. ایشان کسی بود که محبوبیت داشت، نه چاقوکش بود... ولی روز ۹ اسفند که عصبانی بوده، میگویند با کلهاش به در خانهٔ مصدق که آهنی بوده، میزند. این را هم حشمتالدوله که خانهاش روبهروی خانهٔ مصدق بوده، گفته است. ولی شعبان جعفری آدم وطنپرستی بود و به همین جهت هم حبسش کردند. آن خانم هم فاحشهٔ توی خیابان نبود...
تا جایی که میدانم، اسم ایشان پری خانوم نبود و چکمه هم ندیده بودم که بپوشد. این اولین باری است که میشنوم. آن موقع قلم به دست دشمن بود، هر چه دلش میخواست مینوشت. اما کسانی که به عنوان چاقوکش معرفی میکردند، اغلب آنها وطنپرست و شرافتمند بودند، اغلبشان افسرهای بازنشسته بودند، اغلب آنها شهروندانی بودند مانند خود من و جوانهای دیگر که به تظاهرات میرفتیم. ما نه چاقوکش بودیم و نه دزدی کردیم. آقای مصدقالسلطنه خلاف تمام قوانین، من را هم گرفت حبس کرد. وزیر کشورش میخواست توی گوش من بزند. اینها را نمیخواهم بگویم که ننه من غریبم در بیاورم!، اما ایشان خلاف قانون عمل کرده.»
فریاد زنده باد شاه
سیروس آموزگار، روزنامهنگار و وزیر دولت شاپور بختیار، در پشت ماجرای بیست و هشتم مرداد دستهای دیگری میبیند جدا از حمایت خارجیها: «اولا که حادثه طبیعتا از یک محل سنتی یعنی بازار شروع شد. من آن موقع خیلی جوان بودم و در بانک ملی بازار کار میکردم. ما ناگهان بدون هیچ انتظاری صدای داد و فریاد شنیدیم و وقتی این صدا را شنیدیم، تصور میکردیم که در حمایت از دکتر مصدق است که بعد دیدیم نه، صحبت از زندهباد شاه و از این حرفهاست که به کلی قضیه عوض شد.
باید دانست که این قسمت سنتی تهران که در اختیار تجار و بازرگانان و اینها بود، واقعا از حکومت دکتر مصدق تا حدی سرخورده بودند. یعنی گرفتاریهای عدیدهای که برایشان ایجاد میشد از نظر بازار، مرتب حمله کردن به بازار، حمله کردن به مغازه، دعوت به بستن مغازهها، آن روزها خیلی امر جاریای بود در تمام شهر. یک دفعه میریختند بازار و خیابانها را تعطیل میکردند و نظایر اینها.
یک قسمت دیگر از نیروهای سنتی ایران البته روحانیون بودند. روحانیون تصورشان این بود که حزب توده بیش از حد دارد تقویت میشود و دولت آقای دکتر مصدق هم خیلی به طور جدی با حزب توده مخالفت نمیکند و اینها را یک مقداری به وحشت انداخته بود. بنابراین آنها هم از عوامل خودشان برای ایجاد این هیاهو استفاده کرده بودند. اما اینکه هماهنگ باشد این حوادث با یک خواست خارجی، آن هم از طرف دو دولت آمریکا و انگلستان، با توجه به حوادثی که آن روزها بود، من تصورش را نمیکنم.»
ایجاد رعب و وحشت با چوب و چماق
ابراهیم گلستان، نویسنده و سینماگر، همان جمعیت الواط و اشرار را در روز تظاهرات در خیابان میبیند: «من جزو حزب توده بودم، کار میکردم، عکس میگرفتم و میدیدم که وقتی حزب توده تظاهرات میگذاشت از چهارراه استانبول و فردوسی تا میدان توپخانه پر از جمعیت بود. یک نفر از این آدمها در روز ۲۸ مرداد نبودند، اینها کجا بودند؟ وقتی که حزب برای رفراندوم مصدق میخواست رأی بگیرد، خیابانها پر از جمعیت بود، اینها چی شدند؟ روز ۲۸ مرداد من به دفتر بازرگانی شوروی رفتم که در آنجا قرارداد شیلات امضا میشد. از آنجا که بیرون آمدم به خیابان شاه، اول خیابان نادری، به عکاسخانهٔ واهه برای ظاهر کردن فیلمها و عکسهایم رفتم. قرار بود که من این فیلمها و عکسهایم را برای آژانسهای تبلیغاتی در رم بفرستم. بعد از اتمام کار، داشتم با سرعت هر چه تمامتر به سمت تلگرافخانه میرفتم که عکسها را بفرستم. همانطور که با سرعت از توی عکاسخانه دویدم بیرون، با آدمی برخورد کردم که خیلی سلانه سلانه راه میرفت و روزنامهٔ بزرگی را هم باز کرده بود و داشت میخواند. اصلا عین خیالش نبود که چه خبر است. این آقا مهندس حسیبی، متخصص نفت دکتر مصدق بود. او اصلا خبر نداشت که امروز چه اتفاقی دارد میافتد. همین که وارد تلگرافخانه شدم، پشت سر من در بسته شد. به خاطر اینکه جمعیت چاقو به دست و چوب به دست که میخواستند کودتا را شروع کنند، آمدند. یک سرباز در میان آنها نبود. خود شعبان جعفری آن روز در حبس بود و شب آزادش کردند. اما این جمعیت تماما دار و دستهٔ شعبان جعفری و امثال او بودند که چوبهای بلند دستشان بود و مردم را میزدند. مردم داشتند برای خودشان در خیابان راه میرفتند، نه میتینگی بود و نه اتفاقی افتاده بود، اما همینطور مردم را میزدند. فقط برای اینکه ایجاد رعب بکنند و مقدمات کودتا فراهم بشود. این کار سه ساعت ادامه داشت و من نمیتوانستم از تلگرافخانه بیرون بیایم. در را بسته بودند، چون میترسیدند که تلگرافخانه مورد هجوم قرار بگیرد. من هم از روی بالکن آنجا که خیلی جای خوبی بود، تمام جریان توی میدان توپخانه را فیلمبرداری کردم. بعدازظهر من در پیچ شمیران بودم که رادیوی اتومبیل اعلام کرد که تیمسار زاهدی میخواهد صحبت کند. یک نفر از حزب توده نبود.»
آن شب و آن روز
بد نیست در آن روز خاص واقعه سری هم به رسانهها بزنیم و از وضعیت روزنامهنگاران باخبر شویم. دکتر الهی، روزنامهنگار، میگوید: «ابتدا بگویم که آن سال، سال اول استخدام رسمی من در کیهان بود و من خبرنگار خیابان بودم و هم شب این روز را دیدم و هم روزش را. مردم بر اثر هیجانات سیاسی کاملا دستهبندی شده بودند و این دستهبندی شدن باعث شده بود که نمیدانستند واقعا چه باید بکنند. شب یکجور بودند، روز یکجور، گاهی هر دقیقه یکجور بودند؛ و دستهجات مختلف سیاسیای که پا در میدان میگذاشتند، هر کدام به سلیقهٔ خودشان میخواستند اتفاق را تعبیر و توصیف کنند. در آن روز به خصوص، عصرش روزنامهای به آن معنا منتشر نشد. ولی پیش از آن، روزنامههای طرفدار دکتر مصدق، در نهایت قدرت و طرفداران - نمیگویم سلطنت - این طرف که سلطنتطلبها هم در میانشان بودند، به شدت روبهروی هم قرار گرفته بودند. خود مردم هم میخواستند هر چه زودتر از شر سر و صداهای خیابانی خلاص بشوند و تکلیفشان یکسره شود.
مردم بیشتر از زد و خوردها ناراضی بودند. ناراحتی اقتصادی خیلی کمتر بود. زد و خوردهای خیابانی... محال بود که شما به محلهای بروید، پنج ساعت بمانید و بین دو دسته کتککاری نشود و مردم از این عاجز شده بودند. نمیگویم که مردم به استقبال واقعه رفتند، ولی در برابر واقعه صبر و حوصلهٔ عجیب و غریبی از خودشان نشان دادند. من چون شاهد بودم، میگویم که هیچ عکسالعمل مخالفتآمیزی همان روز و روز بعد اصلا پیدا نشد. یعنی مردم گفتند: آخی! مثل اینکه اتفاقی دارد میافتد که ما وضعمان روبراه شود.»
مردم درمانده در پی راه چاره
دکتر الهی حتی از یک دوپارگی در میان اعضای خانواده خود سخن میگوید: «در خانوادهٔ مادری من، همه معتقد بودند که باید آرامش باشد تا بتوانند به نماز و روزهشان برسند. پدرم آدمی بود متخصص و کمی جدیتر. او فکر میکرد که باید بر اساس قانون و مشروطیت کار پیش برود. ولی در هر حال، همهٔ آنها دلشان میخواست به یک آسایش فکری برسند. چون مساله فقط آن سه روز بعد از رفتن شاه نبود، قضیه این بود که ماهها پیش از رفتن شاه و ماهها پیش از به هم خوردن وضع، مردم عاجز شده بودند، از سر و صداهای خیابانی، از بینظمی، گاهی ناامنی و...»
مرگ بر مصدق، جایگزین یا مرگ یا مصدق!
سیمین بهبهانی، شاعر معاصر که در بستر بیماری است، از مهر و علاقه مردم نسبت به دکتر مصدق و از مشاهدات خود در آن روز واقعه میگوید: «دو، سه سال بود که مردم به صرافت افتاده بودند که انگلیس دارد نفتشان را میبرد، تمام ثروتشان را دارد به باد میدهد و آنها غافل نشستهاند. و این فکر که ما باید نفت را آزاد کنیم و در اختیار خودمان بگیریم، در میان مردم کاملا پذیرفته شده بود. پیش از مصدق، آقای علاء روی کار آمد که ۹ روز نخستوزیر بود و استعفا کرد. بعد از علاء، مصدق را پیشنهاد کردند و او با کمال خونسردی و با کمال اعتماد به خودش، قبول کرد و روی کار آمد. مردم او را خیلی دوست داشتند. به حدی که وقتی خواسته بود مقداری از حقوق ماهانهٔ مردم را به خاطر نفت بزند که بتواند مدتی از فروش نفت چشمپوشی کند، مردم با جان و دل پذیرفتند. یعنی از مقداری از پولی که بایستی بچههایشان با آن غذا میخوردند، چشم پوشیدند و با کمال میل تقدیم مصدق کردند که گویا یکی، دو سال هم طول کشید. این اعتماد و اعتقادی که مردم به او داشتند، خیلی موجه بود.
روز بیست و هفتم مرداد به همراه خواهرم و برادرم در سینما بودیم (سینما هما) که یکباره عدهای به داخل سینما ریختند و فریاد زدند «مرگ بر مصدق» و... خلاصه هجوم آوردند. دقیقا همان اشرار و الواط بودند. برای اینکه طوری وارد سالن شدند و یک نوع حرفهایی زدند که تهوعآور بود، نکبتآور بود. یعنی آدمهای حسابی نبودند. اگر شجاعت و شهامت مصدق نبود، شاید که سالها این امر به تأخیر میافتاد و سالها ثروت ما را دیگران میخوردند.»
جای خالی ملت
دکتر منوچهر رزمآرا، وزیر دولت شاپور بختیار هم معترف است که این لات و لوطها بودند که در آن روز حملهور شدند: «من میخواهم سوال کنم از اینهایی که به ۲۵ و به ۲۸ مرداد حمله میکنند. در روز ۲۸ مرداد این ملت کجا بود؟ آخر اگر دولتی با یک مشت چاقوکش و اوباش، زنهای بدکاره سقوط میکند، ارجح است؟ این را که نمیشود گفت. جای ملت در آن روز در خیابانهای ایران خالی بود. هر کسی هم بگوید نه، یا سوءنیت دارد یا میخواهد منکر حقایق شود. واقعیت قضایا این است که در آن روز ملت ایران دیگر جانش به لباش رسیده بود. دیگر از آن نابسامانیها و شلوغیها و زد و خوردهایی که مرتب پیش میآمد و به خصوص از آن بحران مالی که پیدا شده بود، واقعا زجر میکشید و دیگر نمیخواست ادامه دهد.»
نظر شما :