شکست سکوت باستوس: من به چهگوارا خیانت نکردم
سم جونز/ ترجمه: مجتبا پورمحسن
سیرو که گذشت نیم قرن خاطرهاش از آن برنامه رادیویی را کمرنگ نکرده، میگوید: «جوری که "چه" صحبت میکرد و به سوالات پاسخ میداد، کاملاً با طرز حرف زدن کاسترو فرق داشت. هیچ کلام قلنبهای نبود، طرز برخوردش هم مثل یک چهرهٔ برجسته نبود. مثل اینکه داشتید با برادرتان حرف میزدید، خیلی معمولی و خیلی آرام. این چیزی بود که مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد.»
مصاحبهای که رادیو الموندو در آن روز یکشنبه پخش کرد، ندایی افسونگر را رساند. صدای چهگوارا و چالشی سیاسی که او مجسم میکرد، باستوس را به کوبا، چکاسلواکی و الجزایر رساند و بعد بازگشت به آرژانتین پیش از سفر مصیبتآمیز بولیوی در سال ۱۹۶۷ که به قیمت جان «چه» تمام شد و به مدت چهار دهه نشان ننگ بر نام باستوس گذاشت.
تا سال ۲۰۰۷ که کتاب خاطرات باستوس به زبان اسپانیایی و تحت عنوان «چه میخواهد تو را ببیند» چاپ شد، بسیاری او را فردی میدانستند که چهگوارا و همرزمانش را نزد بازجویانی لو داد که او را در جنگلی در بولیوی دستگیر کردند، در حالی که داشت طبق دستورات چهگوارا عمل میکرد.
در ابتدای این کتاب که اخیراً به زبان انگلیسی چاپ شده، جملهای از یکی دیگر از چهرههایی که روح آرژانتین را تسخیر کرده یعنی خورخه لوئیس بورخس نقل شده است: «به علاوه ما نمیدانیم که این دنیا به جهان واقعی تعلق دارد یا جهانی خیالی.»
باستوس با توجه به تعدادی از روایتهای نوشته شده از سوی خارجیها دربارهٔ چهگوارا، مجموعهای از ادعاها و ادعاهای متقابل، بدون اشاره به تجربیات عجیب مشترک او و «چه»، میگوید که این جمله بورخس فراتر از یک جملهٔ صرفاً جالب است. او با صدای آهنگین اسپانیاییاش میگوید: «همهٔ چیزهایی که اتفاق افتاده، همهٔ چیزهای خوب و همهٔ چیزهای بد، کمابیش خیالی و مصنوعی به نظر میرسد.»
باستوس همچون بورخس دلمشغولی دوگانهٔ رشادت و خیانت را دارد و میگوید این کتاب، تلاش او برای از بین بردن این افسانه است که او به چهگوارا خیانت کرده است. او اضافه میکند اگر روزنامهنگارانی به خودشان زحمت میدادند و او را پیدا میکردند و از او میپرسیدند که واقعا چه اتفاقی افتاد، او حقیقت را به آنها میگفت. هیچکس روایت او از وقایع را نخواست تا وقتی که در سال ۱۹۹۵ جان لی آندرسن ردش را در شهر مالمو گرفت.
«نمیتوانم توضیح دهم که چرا رسانهها این کار را کردند، اما کاری که آنها کردند شبیه چیزی است که توماس الوی مارتینز، نویسندهٔ آرژانتینی گفته بود: هر وقت قهرمانی هست، خائنی هم هست. بنابراین این چیزی است که رسانهها خلق کردند.» باستوس برای این روایت بهای گزافی پرداخته است. او با چشمانی خیس میگوید: «این برای من ۴۰ سال آب خورد، ۴۰ سال بدبختی. به این دلیل این کتاب را نوشتم.» همانطور که از عنوان کتاب برمیآید، کتاب باستوس، گزارش حرفهٔ سیاسی یک مرد جوان است. و اگرچه اغلب مثل زندگینامهٔ چهگوارا خوانده میشود - باستوس از قدرت شخصیت رهبرش شگفتزده میشود و او را با اسکندر کبیر و ناپلئون مقایسه میکند - اما از پرستیدن او امتناع میکند.
باستوس میگوید از اولین دیدارشان در دفتر چهگوارا در وزارت صنایع در هاوانا، «چه» به طرز شگفتانگیزی واقعبین بود: «او همانی نبود که انتظار داشتم، بسیار بهتر بود. تمام چیزی که از او میدانستم، همانی بود که در عکسها دیده و از رادیو و رسانهها شنیده بودم. اما وقتی با او ملاقات کردم، یک انسان جامع دیدم که کاملاً فارغ از تفرعن بود. به وقتش آدم شوخطبعی هم بود.»
چهگوارا چنان تحت تاثیر هموطنش قرار گرفت که او را در نقشههایش برای انقلاب در زادگاهشان گنجاند. باستوس و تعدادی دیگر همچون او در کوبا و الجزایر آموزش دیدند و به شمال آرژانتین فرستاده شدند تا شبکهای از جنگجویان غیرنظامی را بنیان بگذارند. ماموریت آنها که تحت نظارت خورخه ریکاردو ماستی، روزنامهنگاری که پنج سال قبل با «چه» در سیرا مائسترا مصاحبه کرده و بعدها به جنگجویان پیوسته بود، انجام میشد، به فاجعه از دست رفتن روحیهٔ جنگجویان انجامید. وقتی وضعیت در جنگل رو به وخامت بیشتری گذاشت، ماستی مستبدتر شد و دستور داد ضعیفترین اعضای گروهها را اعدام کنند. در یک مورد، باستوس میبایست محکوم به مرگی به نام پوپی را که بیش از حد درد احتضار را تحمل میکرد، خلاص کند.
اگرچه خاطرهٔ آن روز زنده است، باستوس میگوید که او و ماستی فقط کاری را انجام دادند که باید انجام میشد: «من هنوز به پوپی فکر میکنم اما مشکلی وجود داشت که میبایست حل میشد. در جنگی که زندگیتان را به خطر میاندازید، بدترین چیزی که میتواند اتفاق بیافتد، در هم شکستن روحیه است. این اتفاقی بود که افتاد.» او اضافه میکند بله، پوپی یک قربانی بود، اما او تنها قربانی نبود؛ به هر کسی که برای این جنگ داوطلب شد، یک چیز گفته شده بود: «هیچ کدام از ما در پایان زنده نخواهیم بود.»
جنگل نهایتاً جان ماستی را گرفت. او در کتاب به عنوان ظالمی که با شخصیت آقای کورتز در رمان «در دل تاریکی» یارای رقابت است، معرفی شده است. با وجود شیوههای خشن او، باستوس نمیتواند فداکاری فوقالعاده و نیروی ارادهٔ فرماندهٔ سابقش را ستایش نکند. او میگوید: «او اندیشهای را انتخاب کرد و به طور کامل خودش را وقف آن کرد. این قدرت او بود، قدرتی که او آن را به آدمهای دیگر میتاباند. او همچون یک الگو زندگی کرد. کسانی که فکر میکنند او دیوانه بود، به این نکته توجه نمیکنند: او با تمام وجود خودش را فدای آرمانش میکرد.»
باستوس از جنگل خارج شد تا یک شبکه انقلابی را در آرژانتین بسازد. سه سال بعد و در سال ۱۹۶۷ «چه» از او خواست که به گروه جنگجویان غیرنظامیاش در بولیوی بپیوندد، جایی که او امیدوار بود یک «انقلاب قارهای» را منفجر کند. اما همچون عملیات آرژانتینیها، این ماموریت هم به شکست انجامید: ارتش بولیوی خیلی زود از حضورشان باخبر شد و به نزدیکیشان رسید. باستوس و رژیس دبری، نظریهپرداز مارکسیست فرانسوی که به آنجا آمده بود تا چهگوارا را ببیند، نیروی چریکی را با دعای خیر «چه« ترک کردند اما خیلی زود توسط ارتش بولیوی دستگیر شدند.
او سه هفته سر بازجویانش در خلیج را سرگرم کرد و گفت که در راه شرکت در کنفرانسی درباره زندانیان سیاسی بوده که به طور تصادفی به چریکها برخورد کرده است. اما وقتی مشخص شد که سیآیای و ارتش بولیوی همه چیز را تا آن موقع میدانستند - از جمله اینکه آن همه چریک چه کسانی بودند- تغییر رویه داد. او اعتراف کرد که هنرمندی آرژانتینی است و برای اینکه ثابت کند دروغ نمیگوید پذیرفت که چهرهٔ بعضی از جنگجویان را بکشد. باستوس میگوید: «از فرصت استفاده کردم و کشیدم، اگر چریکها مرده بودند، چه فرقی میکرد؟ هیچ. اما کسانی که مخفیانه در آرژانتین فعالیت میکردند میبایست محافظت میشدند.»
باستوس ۴۶ سال پس از کشیدن تصویر رفقایش، اعتقاد دارد کاری که کرد درست بود: «البته از اینکه مردم همچنان درباره آن تصاویر حرف میزنند، عصبانی هستم. آنها تکهها و قطعات مختلف را جمع میکنند بیآنکه بدانند واقعاً چه اتفاقی افتاده بود.»
چند ماه بعد، روزی که دادگاهی نظامی در بولیوی او و دبری را به ۳۰ سال زندان محکوم کرد، باستوس فهمید که چهگوارا دستگیر و اعدام شده است. او میگوید «با شنیدن این خبر احساس کرد تیرهایی که چهگوارا را کشت، او را هم کشته... مثل از دست رفتن یک رهبر، یک دوست و یک برادر به طور همزمان بود.»
باستوس و دبری پس از گذراندن حدود سه سال در یک قفس در حیاط یک پایگاه نظامی، در دسامبر سال ۱۹۷۰ که یک ژنرال چپگرا در بولیوی قدرت را به دست گرفت، آزاد شدند. پس از توقفی کوتاه در شیلی تحت حکومت سالوادور آلنده، باستوس به آرژانتین رفت، تنها به این دلیل که در سال ۱۹۷۶ به سوئد بگریزد، زمانی که جانش از سوی راستگرایانی که جوخههای مرگ را برای پاکسازی مخالفان راه انداخته بودند، در خطر بود.
باستوس با وجود سالها حبس و تبعید احساس پشیمانی نمیکند. او میگوید: «کسانی که مردند بالاترین بها را پرداختند، من نجات یافتم تا شاهد بزرگ شدن خانوادهام باشم. اگر میتوانستم زندگیام را از نو آغاز کنم، همان کارها را با همان آدمها میکردم.»
منبع: گاردین
نظر شما :