نامه کاشانی به مصدق به روایت نوهاش: حسن آیت منتشر کرد و میرحسین موسوی ایراد گرفت
در گفت و شنود حاضر جناب دکتر محمدحسن سالمی نواده ارجمند آیتالله کاشانی به بازگویی خاطرات خویش درباره ارسال این نامه پرداختهاند.
***
آقای دکتر! جنابعالی در روز بیست و هفتم مرداد از زندان آزاد شدید و تشریف بردید منزل پدربزرگتان مرحوم آیتالله کاشانی در پامنار، آنجا بودید تا اینکه نامه معروف بیست و هفتم مرداد نوشته شد. قبل از اینکه به این نامه بپردازیم، آیا برایتان پیش آمده بود که بین آیتالله کاشانی و دکتر مصدق حامل پیام باشید؟
به نام خدا. باید بگویم پیام، کمتر. یادم است که یک بار، فردی از امریکا آمده بود و سوغاتی دو قلم خودنویس آورده بود، یکی برای دکتر مصدق و یکی برای آیتالله کاشانی. هر دو خودنویس را به آقای کاشانی دادند و ایشان سهم دکتر مصدق را به من داد و من آن را به آقای دکتر رساندم. حدود ۹ بار برای دکتر مصدق پیام بردم.
پس نامه بیست و هفتم مرداد مهمترین پیغامی بود که حامل آن بودید؟
بله، افتخارش نصیب من شد! مرحوم دایی مصطفی مخفی بود.
منتقدان میگویند مگر کسی از شما بزرگتر نبوده که نامهای به آن اهمیت را ببرید به دکتر مصدق بدهید؟
چطور آقای دکتر مصدق اجازه داشت با ۱۲ سالگی مستوفی خراسان بشود و من با ۲۱ سالگی اجازه نامهرسانی نداشتم؟ گفتم که آقا مصطفی پسر مرحوم آقا در دسترس نبود. طوری که عصر روز بیست و هشتم مرداد، موقعی که میراشرفی و دیگران از رادیو صحبت میکردند، آیتالله کاشانی به آقای گرامی گفت: «برو مصطفی را پیدا کن! مبادا گولش بزنند و در رادیو صحبت کند.» باید این را بگویم که اطرافیان آقای کاشانی دو جناح بودند. من و برادرم و آقای پروفسور خلیلی و چند نفر از خواهرزادههای مرحوم کاشانی، جناح چپ بودیم و سرکردهمان مرحوم سیدعلی مصطفوی بود که معاون وزارت دادگستری و قبلاً مدیرکل بازرسی کشور بود. شمس قناتآبادی، آقا مصطفی، دکتر شروین و چند نفر دیگر جناح راست بودند.
چه فرقی با هم داشتید؟
ما خواهان مسالمت بودیم و سعی میکردیم مانع تندرویهای مریدان آقا شویم. اختلافاتمان این طوری بود. ما که در جناح چپ بودیم، به آقای کاشانی میگفتیم: «درست است که هواداران دکتر مصدق خانه شما را سنگباران کردهاند، درست است که شما اعلامیه دادهاید دکتر مصدق دیکتاتوری راه انداخته است، ولی به خاطر مردم و مصلحت کشور این نامه را بنویسید!» به خصوص اینکه یک آقایی به اسم افشار، از برنامه امریکاییها به ما خبر میداد: «سرنخها دست امریکاییهاست و مصدق را روی انگشتشان میچرخانند و میخواهند نهضت ملی را نابود کنند...» با توجه به اینکه آقا مصطفی کاشانی مخفی شده بود، ما توانستیم به آقای کاشانی بقبولانیم نامه را به ترتیبی که ملاحظه میکنید، بنویسد. آقای سیدعلی مصطفوی وقت گرفته بود و من ساعت پنج عصر، با نامه پدربزرگم به مقصد رسیدم. یک جناب سروان ما را به سمت پلههایی که به عمارت میپیوست، هدایت کرد. بالای پلهها مرد جوانی که او را پیشتر دیده بودم و اسمش را هنوز هم نمیدانم، مرا تحویل گرفت و مستقیم رفتیم به اتاق دکتر مصدق.
با شما چطور برخورد کرد؟
برخورد خیلی مهربانانه و محبتآمیزی داشت. میدانست که من زندان بوده و تازه آزاد شدهام. با اشاره به موهایم که در زندان تراشیده بودند، گفت: «بهبه! سرت را که تراشیدهاند، خوشگل بودی، خوشگلتر شدی! و...» بعد حرف عجیبی زد و گفت: «بد نشد زندان رفتی، وگرنه ممکن بود بلایی سرت بیاید. بیرون آنقدر شلوغ بود که احتمال داشت کشته شوی!» من فقط سکوت کردم و او نامه پدربزرگم را خواند. حین خواندن نامه، حالت صورتش تغییری نکرد و نمیشد دریافت چه فکر و چه احساسی دارد. کاغذ را گذاشت زیر متکا و زنگ زد. همان آقای ناشناس آمد و در گوش او چیزی گفت که من نشنیدم. بعد دکتر مصدق کاغذ خودش را امضا کرد و داد دست من. آخر سر هم دستی به پشت من زد و گفت: «این چیزها را تودهایها سر زبان انداختهاند، باور نکنید!»
یکی از منشیها خبر داد هندرسون، سفیر امریکا به دیدار آقای دکتر مصدق آمده است. دکتر مصدق بیمعطلی از روی تخت برخاست و با چابکی لباس رسمی پوشید. از تحرک و سرعت عملش مات ماندم. هیچوقت او را این طور زبر و زرنگ ندیده بودم! من هم کمکش کردم که کتش را بپوشد. در همان حالی که داشتم از اتاق دکتر مصدق خارج میشدم، هندرسون وارد شد. با من دست داد و از دیدنم نزد آقای نخستوزیر تعجب کرد.
هندرسون قبلاً شما را دیده بود؟
بله، چون حداقل پنج بار به دیدن آقا آمده بود. از پیش آقای دکتر مصدق که آمدم، یک راست خدمت پدربزرگ رفتم و بعد رفتم عکاسی مهتاب و از نامه آقای مصدق عکس گرفتم. قبل از آن از نامه پدربزرگم هم عکس گرفته بودم. عکاسی مهتاب، نبش میدان بهارستان، روبهروی مجلس شورای ملی بود. راستی این را اضافه کنم که نماینده ناصرخان قشقایی هم آنجا بود، به من میگفت: «مصدق لجباز است و حرف کسی را گوش نمیکند.» مدتی بعد از بیست و هشتم مرداد، ناصرخان قشقایی به تهران آمد و خیلی با عزت و احترام با آقای کاشانی ملاقات کرد. اگر تلگرافهایی را که ناصرخان قشقایی به آیتالله کاشانی زده است، ببینید همه از موضع مودت و عرض ارادت ارسال شدهاند. ناصرخان هم به آقای کاشانی گفت: «مصدق لجبازی کرد و همه چیز به هم ریخت. حیف که حالا فرصتها از دست رفتهاند.»
آقای دکتر سالمی! منتقدانی که به اصالت نامه آیتالله کاشانی تردید دارند، ایراد میگیرند که چرا بعد از ۲۵ سال، نامه در سال ۱۳۵۷ منتشر شده است.
علتش این است که اختیار نشریات و رسانههای گروهی دست ما نبود و مردم از اقدامات ما آگاهی نداشتند. در سال ۱۹۶۲م، آقای احسان طبری در حال نوشتن تاریخ معاصر ایران بود.
کتاب «ایران در دو سده واپسین»؟
فکر میکنم. یک جلدش راجع به رضاشاه بود. من به آلمان شرقی تلفن کردم و گفتم: «آقای احسان طبری! این کتابی که شما دارید راجع به تاریخ معاصر مینویسید، من مدارکی دارم که به دردتان میخورد. اگر مایل باشید در اختیارتان بگذارم.» گفت: «صلاح نیست مدارک را با پست بفرستید! خودتان هم که پیش من تشریف نمیآورید.» گفتم: «چرا نمیآیم؟» گفت: «من میروم آسایشگاه. از آسایشگاه که برگشتم، به شما تلفن میکنم. هر وقت که شما خواستید تلفن کنید، خودتان را به نام آقای مدارک معرفی کنید!»
احسان طبری را از قبل میشناختید؟
از طرف خداپرستان سوسیالیست در جلسات درس و بحث و انتقاد طبری شرکت میکردیم و از گفتههایش ایراد میگرفتیم. به جز این مراوده نزدیک و شخصی با هم نداشتیم. یک کاغذ هم برایم فرستاد که مطالبش را با ماشین تحریر کرده و زیرش به جای نوشتن اسم و رسم کاملش نوشته بود: «ا. ط». قرار گذاشتیم برویم دیدنش، اما شهرداری شهرمان که ما تازه در آن مشغول به کار شده بودیم، گفت: «اجازه نمیدهم به آلمان شرقی بروی! تمام اشخاصی که به آلمان شرقی میروند، شب و روز تحت نظر پلیس مخفیاند و کار ندارند که تو اسناد تاریخ ایران را بردهای به یک مورخ ایرانی بدهی. سایه به سایه تعقیبت میکنند و بعید نیست کاری دستت بدهند. خیال میکنند مدارکت راجع به آلمان است.» از ما اصرار و از آنها انکار. دست آخر هم گفت: «اصلاً نمیگذارم ویزای آلمان شرقی را بگیری.» ما پیش طبری شرمنده شدیم و خجالت کشیدیم بگوییم مقامات شهرمان نمیگذارند برویم آن طرف. در همان ایام، جاما کتاب «گذشته چراغ راه آینده است» را منتشر کرد.
معذرت میخواهم، جامی کتاب مورد نظر را منتشر کرد. جاما مربوط به دکتر کاظم سامی است.
بله، حق با شماست؛ جامی. جامی یک گروه مائوئیست بود.
چه بودند؟
چپهای هوادار مائوتسه تونگ، ضد حزب توده هم بودند. بیشتر ضد حزب توده و مصدقی بودند. از مصدق هم ایراد میگرفتند. افکارش یک مقدار شبیه افکار حزب ایران بود. طرفداران شعاعیان بودند.
مصطفی؟
بله، مصطفی شعاعیان از چپیهای منتقد سوسیالیستهای شوروی بود که در سال ۱۳۵۶، در درگیریهای خیابانی با مأموران ساواک کشته شد. به هر حال، من جواب کتاب «گذشته چراغ راه آینده است» را با یک کتاب مستقل دادم. اولِ کتابشان از قول تولستوی نوشته بودند: «ما از چیزهایی صحبت میکنیم که همه میدانند.» من اول کتابم نوشتم: «دوستان! من از چیزهایی صحبت میکنم که هیچکس نمیداند و حالا باید بدانند!» در آن کتاب، در سال ۱۹۶۲م، نامه من و آن کاغذ و این حرفها همگی چاپ شدهاند.
پس شما یک کتاب در جواب آن کتاب گروه جامی نوشتهاید؟ اصلش را دارید؟
بله، دارم. این یک جلد را به جنابعالی تقدیم میکنم.
حالا موقع استفاده از آن است.
متأسفانه تعداد اندکی از کتابم تکثیر شد. با ماشین تحریر معمولی و با زحمت زیاد کتابم را حروفچینی کردم و به دشواری در یکی از چاپخانههای ذوبآهن استان سار، حدود صد، صد و پنجاه نسخه تکثیر کردم. البته تیراژش به پای تیراژ «گذشته چراغ راه آینده است» نمیرسید، ولی بعد از پیروزی انقلاب، عدهای سرِ خود کتابم را به شکلی که خودشان میپسندیدند، به اسم «حقیقت چیست؟» یا به عنوانی شبیه به این چاپ و پخش کردند. کتاب را همان ۴۰ سال پیش به داییام مهندس احمد کاشانی تقدیم کردم. اوایل انقلاب اسلامی به فکر چاپ نامه آیتالله کاشانی نبودم، اما نامه به دست آقای حسن آیت رسید و او در روزنامه جمهوری اسلامی چاپ کرد و آقای میرحسین موسوی که بعدها نخستوزیر شد ایراد گرفت. من به ایشان نامه نوشتم: «چرا؟» ولی پاسخ نداد و حالا رهبر آزادی و دموکراسی شده است! بعد هم در کتاب «روحانیت و اسرار ملی شدن نفت» چاپ شد.
آقای طالقانی روز چهاردهم اسفندماه ۵۷، روز سالگرد وفات دکتر مصدق، در احمدآباد گفت: «من به کاشانی گفتم پوست خربزه زیر پایت گذاشتهاند.» دیدم ای دل غافل! جمهوری اسلامی هنوز پا نگرفته، دارد همه چیز تحریف میشود و حقایق را وارونه میکنند یا مسکوت میگذارند. به آقای طالقانی نامه دادم: «درست است که شما مجاهد نستوده شدهاید، اما فرمایشتان صحیح نیست! بهتر است واقعیت را در صحبتهایتان سرلوحه قرار دهید!» و مطالب دیگر. ایشان در سخنرانی سالگرد ۳۰ تیر در میدان بهارستان، ۱۸۰ درجه عوض شدند و تعریف و تمجید از کاشانی کردند. بگذریم. یک عده از استادان و دانشجویان که در فرانسه و آلمان و کلاً اروپا بودند، اصرار کردند مدارکی که داشتیم، منتشر شوند. ما هم اسناد مورد بحث را دادیم و کتاب «روحانیت و نهضت ملی شدن صنعت نفت» منتشر شد.
این کتاب تماماً به قلم شماست؟
چند نفر از استادان دانشگاه هم در آن سهم دارند.
اسمهایشان را نمیگویید؟
خودشان نخواستهاند. به صورت خصوصی به شما میگویم، اما برای انتشار اجازه ندارم.
ایراد دیگری که به نامه آیتالله کاشانی میگیرند، این است که آقای کاشانی به دکتر مصدق نوشته است شما فرزندان مرا به زندان انداختهاید.
آقای یان ریشارد هم این سؤال را از من کرد. گفتم: «پدربزرگم مهربانی کردهاند و به من که نوهاش بودم و پسرخالهام اشاره کردهاند.»
قاعدتاً منظورش شما بودهاید. من به این نکته اهمیت نمیدهم، اما ایراد دیگری که میگیرند، این است که ناصرخان قشقایی تا آذرماه ۱۳۳۲ در تهران نبود و نمیتوانست در روزهای نزدیک به کودتا با آقای کاشانی ملاقات داشته باشد.
من که عرض کردم، نماینده ناصرخان قشقایی به تهران آمده بود و او حامل پیشنهاد ناصرخان بود، چون پیشنهاد ناصرخان را با تلفن و با نامه نمیشد مطرح کرد. ناصرخان پیشنهاد داده بود دکتر مصدق یکی از دوستان ما را رئیس لشکر استان فارس کند. حتی نمایندهاش گفت: «ناصرخان از آقای کاشانی و آقای دکتر مصدق دعوت کرد دو نفری به فارس و منطقه قشقایی تشریف بیاورند.»
برای مصالحه؟
نه، برای مبارزه علیه براندازی نهضت ملی، ولی کی میدانست فردای آن روز، روز ۲۸ مرداد است و همه چیز به هم میریزد و مصدق به آرزویش میرسد و حکومت را آسان تحویل زاهدی میدهد!
ایراد دیگری که به نامه آیتالله کاشانی و در واقع به جوابیه دکتر مصدق گرفته میشود، این است که میگویند دکتر مصدق پاسخ نامههای آیتالله کاشانی را با دست مینوشتهاند، در حالی که این بار جواب نامه را به شکل حروفچینی شده، دادهاند. آیا همینطور است؟
خیر، چند نامه تایپی از دکتر مصدق خطاب به پدربزرگم دیدهام و دارم که در کتاب «روحانیت و...» هم چاپ کردهاند. یکی از نامهها را هم عرض کردم که تاریخ دقیق ندارد و فقط نوشته است ۲۷ مرداد. البته آقای ایرج افشار میگویند شاید این نامه مال سال دیگری باشد. مثلاً در سال قبل، سال ۱۳۳۱ نوشته شده باشد. دکتر مصدق نامه تایپ شده، به جز آقای کاشانی به کسان دیگر و به جاهای دیگر هم فرستاده است.
یک ایراد دیگر این است که در قسمتی از نامه، آقای کاشانی مینویسد: «اگر نقشه شما نیست که مانند سیام تیر عقبنشینی کنید و به ظاهر قهرمان زمان شوید و اگر حدس و نظر من صحیح نیست که همانطور که در آخرین ملاقاتم در دزاشیب به شما گفتم...» میگویند در آن سال، محل ملاقات را دزاشوب میگفتهاند و آقای کاشانی هم در نامههایشان همیشه از لفظ دزاشوب استفاده کردهاند.
دزاشوب یا دزاشیب میگفتند، ولی اگر به جراید آن روز مراجعه کنید، ملاحظه میکنید که نوشتهاند: «ملاقات کاشانی و مصدق در دزاشیب است.» بعدها چند سال پس از کودتای ۲۸ مرداد، مرسوم شد که دزاشیب بگویند. مثل اسم پایتخت ایران که ابتدا طهران مینوشتند و سپس به صورت تهران تغییر پیدا کرد. منزل آقای گلبرگی که در آنجا بود، میگفتیم دزاشیب.
نه، سوال من این است که در زمان نگارش نامه آقای کاشانی، دزاشوب میگفتهاند یا دزاشیب؟
علاوه بر منزل آقای گلبرگی، منزل دکتر طرفه، شوهر خواهر آقای کاشانی هم آنجا بود و وقتی به آنجا میرفتیم، میگفتیم دزاشیب میرویم.
پیرمردهای آن زمان دزاشوب میگفتهاند یا نه؟
قدیمی یا جدید بودنش را نمیدانم، اما وقتی میگویم احسان طبری هم از این کاغذ، در زمان حیات دکتر مصدق با خبر بوده، چیز جدیدی نیست. احسان طبری در مصاحبهای که در کتاب «کژراهه» منتشر شده، موقعی که میپرسند: «چرا به این قطعیت میگویید نامه آیتالله کاشانی صحیح است؟» پاسخ میدهد: «چون در سال ۱۹۶۲م، از آن خبر داشتم.»
آقای دکتر سالمی! در دانشگاههای تهران استادی بود که در فرانسه تحصیل کرده بود. گرایشهای چپی داشت، ولی به دکتر شریعتی احترام میگذاشت و با او همشهری بود. به دلایلی ترجیح میدهیم اسمش را نیاوریم. این استاد میگفت: «آقای محمود کاشانی هم با ما در دانشگاه پاریس بود و با یکدیگر بحثهای مختلفی میکردیم، ولی ایشان هیچگاه به این نامه اشارهای نکرد.»
برای اینکه خبر نداشت. مدرسه ابتدایی بود و در حدی نبود که از این چیزها سر دربیاورد. بعدها نمیدانم مهندس ابوالحسن به او گفته بود یا یکی دیگر. به هر حال پدربزرگ من نامههای دیگری هم نوشته بود که کسی از مضمون آنها خبر نداشت. سوای اینها در سال ۱۳۳۲، کسی چه میدانست سالها بعد، فرضاً در ۱۳۷۴ یا ۱۳۸۴، بعضیها میخواهند حقایق تاریخی را کتمان کنند یا وارونه جلوه بدهند. در نتیجه، در آن سالهایی که دکتر محمود کاشانی در پاریس بود، به نظرش حقانیت پدرش آنچنان بدیهی و آشکار بود که دلیلی نمیدید برای اثبات آن، متوسل به نامه مذکور شود. اهمیت این نامه، برای خود شما هم به مرور زمان و پس از ادعاهای رنگارنگ مدعیان هویدا شد. اوایل انقلاب به نظرم آمد که برخی مدعیان دارند حقیقت را پنهان یا عوض و بدل میکنند. خواستم مردم بدانند حق کدام است و باطل کدام. حالا آقای حسن امین ـ که مجله حافظ را درمیآوردـ مینویسد: «آقای سالمی نامه مزبور را برای ثبت در تاریخ، یا برای برطرف شدن ابهامات تاریخ معاصر منتشر نکرده، بلکه چون آقای طالقانی گفته است زیر پای آیتالله کاشانی پوست خربزه گذاشتند، به سبیل آقای سالمی برخورد و بیشتر به نیت مقابله با آقای طالقانی آن نامه را دست مردم داد.» من به آقای امین نوشتم: «شما مختارید استنباط شخصیتان را داشته باشید، اما ما هم حق داریم حوادث تاریخی را از دیدگاه خودمان ببینیم، من موظفم مردم را روشن کنم.»
با تشکر که پذیرای این گفت و شنود شدید.
منبع: روزنامه جوان
در همین باره بخوانید:
نظر شما :