چرا تودهایها از کانون نویسندگان اخراج شدند؟
باقر پرهام، مترجم و عضو هیات رییسه کانون نویسندگان ایران در سالهای انقلاب
از آغاز گشایش دفتر کانون در خیابان مشتاق، شاهد درخواست روزافزون تودهایهای سرشناس ـ که بخش مهمی از آنان، از احسان طبری گرفته تا دیگرانی مثل او، از خارج به کشور برگشته بودند ـ برای عضویت در کانون شدیم. هیات دبیران هم بدون استثنا این درخواستها را میپذیرفت.
تا آنجا که یادم مانده ـ و ذکر آن برای ثبت در تاریخ بیفایده نیست ـ آخر از همه نوبت نورالدین کیانوری رسید که درخواست عضویت کانون را به دفتر کانون تحویل داده بود. دفتردار کانون در آن تاریخ دختر خانمی بود که نامش به خاطرم نمانده است. این خانم را ناصر ایرانی، از نویسندگان هوادار تودهایها، به کانون معرفی کرده بود و ما نیز به راحتی پذیرفته بودیم.
هیات دبیران کانون، هفتهای یک بار ـ عصر چهارشنبهها ـ در ضلع شرقی ـ غربی سالن محل کانون ـ که غیر از یک اتاق، سالنی به شکل اِل داشت ـ تشکیل جلسه میداد و به مسائل روز، از جمله درخواستهای عضویت، رسیدگی میکرد. تنها اتاق ساختمان کانون، به محل کار دفتردار و بایگانی اسناد و اموری از این دست اختصاص داده شده بود و محل تشکیل جلسات هیات دبیران در شاخۀ شرقی ـ غربی ـ سالن ـ اِل مانند، از محل دفتر به نسبت دورتر از همه جای دیگر سالن بود.
یادم میآید، در چهارشنبۀ موعودی که هیات دبیران برای تشکیل جلسه در باب موضوعی در کانون گردهم آمده بودیم، از خبر تحویل درخواست کیانوری برای عضویت در کانون توسط همان خانم دفتردار کانون مطلع شدیم. فکر میکنم، هنگامی که از دفتر درآمدیم و جلسۀ هیات دبیران در محل خودش آغاز شد، مرحوم شاملو بود که با خنده و طنز خاص خودش درآمد گفت: این یکی را، برخلاف همۀ آنهای دیگر، رد میکنیم و خبرش را نیز همراه با دلایلمان به روزنامهها خواهیم داد.
همه ـ و بیش از همه مرحوم ساعدی ـ از این حرف شاملو شادمان شدیم و به کار روزمان پرداختیم، با این قرار که به درخواست کیانوری برای عضویت در کانون در جلسۀ چهارشنبۀ بعد رسیدگی کنیم. شادمانی مرحوم ساعدی به حدی بود که پس از پایان جلسه و رفتن به اتاق دفتر برای خداحافظی با خانم دفتردار هم نتوانست از اظهار شادمانی در این مورد و اشاره به تصمیمی که قصد داشتیم هفتۀ بعد عملی کنیم خودداری کند، چندان که خانم دفتردار متوجه ماجرا شد.
چهارشنبۀ بعد، که برای تشکیل جلسه، نخست در دفتر حاضر شدیم و من از آن خانم خواستم درخواستی را که کیانوری تحویل دفتر کانون داده ـ یعنی آنکت درخواست عضویتش ـ را به من بدهد که در جلسه به آن رسیدگی کنیم، آن خانم با حالت ناراحت کسی که احساس گناهی میکند برگشت گفت: آمدند و پس گرفتند. من گفتم: شما هم بدون مشورت با من بهشان پس دادید؟ با شنیدن پاسخ مثبت او، همه دریافتیم که بیاحتیاطی مرحوم ساعدی چه کاری دستمان داده است. من همان ساعت به آن خانم گفتم که جای او دیگر در اینجا نیست و بهتر است بساطش را جمع کند و برود. او نیز با دستپاچگی و بسان کسی که خود به نتایج ماموریتاش آگاه شده، وسائل شخصیاش را جمع کرد و بدون کمترین اعتراضی با شتاب از کانون خارج شد.
تا اینجا روابط ما با تودهایها هنوز به حد بحرانی که به اخراج تودهایها بینجامد نرسیده بود. حادثهای که به آن اشاره کردم نه بازتاب داخل کانون یافت، نه بازتابی بیرونی. ولی، یک مسالۀ مهم از همان آغاز سال ۵۸ روابط هیات دبیران و تودهایها را متشنج کرده بود. پس از انقلاب و از همان ماههای نخست ]...[ دفتر کانون که در خیابان مشتاق گشوده شد و تلفن و آدرساش را خیلیها شناختند، موارد بسیار متعددی از حمله و هجوم به روزنامهها و کتابفروشیها، به ویژه در شهرستانها، هر روز به اطلاع کانون میرسید، و کانون نیز در حد تواناش در دسترسی به مطبوعات به این پدیده اعتراض میکرد.
ولی، نکتۀ عجیب برای ما این بود که میدیدیم اعتراضهای کانون به موارد نقض آزادی بیان و امنیت کارکنان مطبوعات، مطبوع طبع تودهایهای کانون نیست و هر روز که میگذرد، در این مورد به خصوص، بیشتر مورد اعتراض آنان در داخل کانون قرار میگیریم، چندان که دیگر میدیدیم که اینها دارند به راستی عرصه را بر ما تنگتر میکنند و اگر بخواهیم به دلخواهشان عمل کنیم.
یک مورد دیگر اعتراضهای گروه بهآذین به نمایندگی از سوی تودهایها در داخل کانون، ایراد به عضویت آقای مقدم مراغهای در کانون بود. شروع کرده بودند به ایراد انواع تهمتها نسبت به ایشان. آقای منصور کوشان نمونههای روشن و گویایی از این مشاجرات داخلی را، که یک سویش ما بودیم و استناد به وظیفۀ اصلی کانون در دفاع از آزادی بیان اندیشه، و سوی دیگرش حرفهای تودهایها در مورد لزوم سرکوبی به قول خودشان رسانههای «لیبرالی» و «وابسته»، در کتابش آورده است. با همۀ اینها، کانون، به کار خود، از جمله به برقراری جلسات سخنرانی عمومیاش ادامه میداد.
در همین گونه جلسات بود که از جمله از آقای بزرگ علوی دعوت کرده بودیم که در کانون سخنرانی کند و کرد. در یکی دیگر از این گونه جلسات، مرحوم مهرداد بهار سخنرانی کرد. نمیدانم که در یکی از کدامین این گونه جلسات و در سخنرانی چه کسی بود که من، در محلی نزدیک به تریبون سخنران، در کنار احسان طبری نشسته بودم. گرماگرم گوش دادن به سخنران، ناگهان طبری سرش را به گوش من نزدیک کرد و آهسته گفت: «آقای دکتر پرهام، شما به نظر من برجستهترین روشنفکر ایران هستید و من احترام بسیاری برای شما قائلم». عینا با همین بیان. مطلب به قدری نامنتظر و غیرعادی مینمود که من جز اینکه با شگفتی به او نگاهی کنم، چیزی نیافتم که بگویم. ولی، جملهای که طبری در گوش من گفت، آن هم بیمقدمه، بیموقع، و با اغراقی آشکار، تا چند روز ذهن مرا به خود مشغول کرده بود. میکوشیدم دلیلی برای این حرکت و گفتۀ طبری بیابم. سرانجام به تنها نتیجهای که رسیدم این بود که اینها، یعنی حزب توده، تاکتیک تازهای برای جذب و جلب افراد و عناصر سرشناس به سمت حزب اندیشیده و ظاهراً طبری را که به فیلسوف بودن و تئوریسین بودن شهرت بیشتری دارد، مامور این کار در کانون و عرصههای حضور روشنفکری کرده است. چند روز بعد، اتفاقی افتاد که استنباط مرا تایید کرد.
اول بگویم که در همین ایام، شاهد شایعهای شدم که، پشت سر اسماعیل خوئی داشت در بین اعضای کانون قوت میگرفت. خودم با گوش خودم، دست کم، از دو تن از اعضای کانون شنیدم که «خوئی، تودهای شده است». یکی از دو گوینده، دیگر امروز زنده نیست، و دیگری را هم نمیدانم که زنده هست یا نیست، ولی من ـ و همگی اعضای کانون ـ میدانم و میدانند که تاثیر اوضاع جدید کشور بر جان و روان وی چنان شد که اگر بگویم کارش به جنون کشید، سخنی به گزاف نگفتهام. این نکته را از آنرو گفتم که اگر نه همگان، دست کم خود اسماعیل بداند که منظور من چه کسی است. واکنش من به حرفهای این دو تن همیشه این بود که میگفتم به این شایعات توجه نکنید، خوئی کسی نیست که به حزب توده روی بیاورد.
در یکی از چهارشنبههای موعود، پس از پایان یافتن جلسۀ هیات دبیران، اسماعیل خوئی به من نزدیک شد و با صدایی که فقط خودم بشنوم، گفت: با تو کاری دارم. میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟ گفتم با کمال میل. به گوشۀ سالن رفتیم و نشستیم. حرف خوئی این بود که انتظار و پیشنهاد حزب توده از وی ـ با واسطۀ طبری ـ این است که او ـ یعنی خوئی ـ سردبیریِ مردم، ارگان حزب توده را بپذیرد. و از من میپرسید که نظرت چیست، بپذیرم یا نه؟ پرسیدم که این مذاکرات در کجا صورت گرفته، و تو به دفتر حزب در خیابان شانزدۀ آذر هم رفتهای؟ جواب اسماعیل مثبت بود و گفت: آره، یه بار رفتهام. اینجا بود که من به اتکای ـ نه فقط همکاری در کانون ـ بلکه به پشتگرمیِ سالها دوستی و معاشرتی که با هم داشتیم، با لحنی تند خطاب به وی گقتم: اگر بشنوم که یک بار دیگر پایت به دفتر حزب توده در خیابان شانزدۀ آذر رسیده است، دیگر مرا فراموش کن و بدان که هرچه دیدی از خودت دیدی. او که دیدم اندکی سرخ و ناراحت هم شده، پس از لحظهای تامل، با تاکید گفت: مطمئن باش که نخواهم رفت و البته نرفت. دستی به هم دادیم و از کانون درآمدیم.
از آنچه اسماعیل برایم گفت، حدسی که خودم زده بودم تایید شد. شتاب افراد تودهای برای پیوستن به کانون از سر پایبندی به اصل دفاع از آزادی بیان اندیشه برای همگان نیست؛ مجامعی چون کانون و اتحادیههای صنفی به طور کلی، از نظر اینها فقط بستر مناسبی است برای اطلاع از امور و اجرای تاکتیکهای خودشان در جلب هرچه بیشتر افراد به حزب توده و کشاندن همگی به دنبال قدرت حاکم.
اگر حافظهام اشتباه نکند، فکر میکنم از آغاز تابستان ۱۳۵۸، بر اساس همین گونه تاکتیکهای سیاسی ـ که ربطی به ماهیت صنفی و فرهنگی کانونی به نام کانون نویسندگان ایران نداشت - ما متوجه تغییر محسوسی در برخوردهای اعضای تودهای کانون در مسائلی که پیش میآمد و به گونهای در بین اعضای کانون نیز بازتابی مییافت شدیم.
گفتم که سالن اجتماعات کانون به شکل یک اِل بود. در عمل متوجه شدیم اعضای تودهای کانون ـ که پیدا بود سر دسته و راهنمایشان آقای محمود اعتمادزاده ـ بهآذین است ـ در جلسات عمومی اعضای کانون، هرچه بیشتر ضلع شمالی ـ جنوبی این اِل را برای نشستن انتخاب میکنند تا خود را عملاً از بقیه متمایز کنند.
از اوائل تابستان ۵۸، علاوه بر موضوع حمله به مطبوعات، و اختلاف نظر ما و تودهایها بر سر این موضوع، زمینۀ دیگری هم شکل گرفت که معلوم بود عامل تشدید کنندۀ دیگری برای این گونه اختلافات خواهد شد. به پیشنهاد جمعی از اعضای کانون، صحبت برگزاری شبهای شعری در دانشگاه تهران ـ یادآور شبهای شعر کانون در انستیتوی گوته ـ مطرح گردید. این پیشنهاد البته بیشتر از سوی چند عضو غیرتودهای کانون ـ به ویژه مرحوم محمد مختاری و دوستانش ـ حمایت میشد، و اینجا بود که آقای اعتمادزاده شروع کرد به مخالفت با این پیشنهاد.
با این همه، بحث و گفتوگوی ما در درون کانون، تا این زمان، معقول و ناظر بر یافتن - در صورت امکان - راه عملی مناسب و قابل اجرای چنین کاری، با توجه به شرایط حساس و سرشار از تنش آن روزهای ایران بود. اما، هر روز که میگذشت من میدیدم که لحن درگیریها در این مورد- به ویژه صدای مخالفت آقای بهآذین در موضوع عضویت آقای مقدم مراغهای - و مقالات علیه ما در مطبوعات تودهای یا به قلم تودهایها در جاهای دیگر، تندتر میشود. و مانده بودم که چرا؟
این مخالفت تودهایها، آن هم از سوی آقای بهآذین که تا آن زمان معروف بود صف خود را از حزب توده جدا کرده و جمعیت یا حزب دموکراتیک مردم ایران را راه انداخته است، از کجا بر میخاست؟ سالها بعد از این جریانات، که اسناد و اطلاعات مربوط به مذاکرات مجلس خبرگان که سرگرم بحث دربارۀ قانون اساسی رژیم بود منتشر شد، فهمیدم که مخالفتها با آقای مراغهای از کجا آب میخورده است.
به هر حال، موضع هیات دبیران کانون در زمینۀ شبهای شعر در بحثهای داخلی اعضای کانون این بود که انجام چنین کاری در دانشگاه تهران، در هر صورت، قطعاً موکول است به موافقت دولت بازرگان و دادن تضمین امنیت برگزاری چین ین برنامهای به کانون.
برای پایان دادن به دعوایی که بر اثر فشاری دو سویه - از یک سو فشار تودهایها برای برگزار نکردن شبهای شعر در دانشگاه تهران و مقالات تند و خطرناکی که علیه هیات دبیران کانون در روزنامههای خودی و غیر خودیشان مینوشتند، و از سوی دیگر، فشار مدافعان برگزاری شبهای شعر در داخل کانون که به انجام این کار اصرار داشتند- کار معمولی کانون و پرداختناش به وظایف اساسیاش فلج شده بود، هیات دبیران، تصمیم گرفت، بنا به سیاستی که در این زمینه برای خودش ترسیم کرده بود، با دولت موقت تماس بگیرد و خواستار موافقت دولت با این کار و تضمین امنیت شبهای شعر شود.
من به عنوان سخنگوی کانون مامور این کار شدم و قراری گذاشتیم که به ملاقات آقای صباغیان، وزیر کشور، در دفتر کار ایشان بروم. روزی که به این ملاقات میرفتم، آقای نعمت میرزازاده (آزرم) هم از من خواست که مرا همراهی کند. موافقت کردم و هر دو به دیدار وزیر رفتیم. صحبت من با آقای صباغیان به جایی نرسید و ایشان به صراحت گفتند که نمیتوانند امنیت برگزاری شبهای شعر را تضمین کنند. هیات دبیران کانون نیز با صدور اطلاعیهای این موضوع و لغو برگزاری شبهای شعر را به اطلاع مردم رساند.
با این وجود، تبلیغات تودهایها علیه هیات دبیران کانون همچنان ادامه داشت و آنها در مقالاتی که بر ضد ما مینوشتند، اتهامات بسیار خطرناکی علیه ما عنوان میکردند. از جمله، در یکی از این مقالات، با نقل مطلبی از نشریهای در پاریس، که گویا توسط طرفداران شاپور بختیار در خارج از کشور منتشر میشد و در آن گفته شده بود «خدا احمد شاملو و باقر پرهام را از گزند آدمکشان در امان بدارد»، صاف و پوستکنده ما را با گروه بختیار مرتبط دانستند و کوشیدند مقدمات تشکیل پروندهای برای ما دو نفر و دیگر اعضای هیات دبیران را فراهم کنند، در حالیکه روح ما از این قضایا به کلی بیخبر بود و ما هیچ گونه ارتباطی با هیچ جریان مخالفی نداشتیم.
من دیدم سکوت بیش از این جایز نیست و بهتر است ما نیز اقدامی قلمی علیه این جماعت را آغاز کنیم. برای اجرای این فکر، شخص من به مسئولیت خودم تصمیم گرفتم مقالاتی با عنوان حزب توده و کانون نویسندگان ایران در کتاب جمعه بنویسم. این مقالات که بر اساس مدارک موجود در کانون در مورد چگونگی تاسیس کانون در دورۀ نخست فعالیتاش در سالهای ۱۳۴۶ تا ۱۳۴۸ در شمارههای بیست و پنج به بعد کتاب جمعه منتشر شد، با تاکید بر بیانیههای کانون در آن دوره و سخنرانی آقای بهآذین در تالار قندریز و دفاعیات آن روز ایشان از آزادی بیان اندیشه و مسائلی از این دست که با موضعگیریها و ادعاهای تودهایها و آقای بهآذین در ماجرای شبهای شعر پیشنهادی و لغو شدۀ ما به کلی مغایرت داشت، عدم پایبندی تودهایها و گروه بهآذین به آزادی اندیشه و بیان را که آرمان کانون بود برای خوانندگان روشن میکرد.
نوشتن این مقالات، سبب شد که حملات مطبوعاتی تودهایها علیه ما تا حدود زیادی فروکش کرد. حزب توده دید ادامۀ این جریان به نفعشان نیست. اما، متاسفانه موضوع درگیری آقای بهآذین و گروهش در کانون به همین جا ختم نشد: آنها مسالۀ جدیدی را بهانه قرار دادند برای فشار آوردن بر ما و کانون نویسندگان و منحرف کردن ما از مواضع یک کانون صنفی ـ فرهنگی برای روی آوردن به سیاستهایی صرفاً سیاسی یعنی کاری که در چارچوب منشور و اساسنامۀ کانون نمیگنجید و به کلی خلاف آن بود. منظورم حملۀ دانشجویان معروف به پیرو خط امام به سفارت آمریکا و به گروگان گرفتن کارکنان این سفارت برخلاف کلیۀ معاهدات بینالمللی بود.
فشار آقای بهآذین و گروه او در این زمینه به جایی رسیده بود که به عنوان مثال، در روزهای تشکیل جلسۀ هیات دبیران کانون که جز اعضای این هیات کسی دیگر در کانون حضور نداشت، آقای بهآذین را میدیدیم که در معیت آقایان سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج، فریدون تنکابنی، و برومند- که چهار تن اخیر معمولاً یک قدم عقبتر از بهآذین حرکت میکردند- ناگهان وارد کانون میشدند و بهآذین، خطاب به ما پنج تن عضو هیات دبیران که تشکیل جلسه داده و به کار خود سرگرم بودیم فریاد میکشید و میگفت: «شما اینجا نشستهاید؟» ما هاج و واج میپرسیدیم کجا باید بنشینیم آقای به آذین؟، و او در جواب انگشتش را به سمت سفارت آمریکا میگرفت و میگفت: «آنجا، سفارت آمریکا. خلق آنجاست، و شما اینجا نشستهاید؟»
این عمل چندان تکرار شد، و اغلب نیز با حالت و سخنانی تهدیدآمیز، که ما اندک اندک نسبت به امنیت شخصی و جان خود نگران شدیم، و به فکر افتادیم که چه کنیم که خطر را خنثی کنیم. با علم به اینکه دفاع از تسخیر سفارت آمریکا و گروگانگیری نه با عقاید شخصیمان میخواند، نه با اصول روابط بینالمللی حاکم بر روابط کشور ایران با کشورهای دیگر، سرانجام چاره را در این دیدیم که به اصطلاح برای خالی نبودن عریضه متنی کوتاه بنویسیم که در مضمون آن، حتی الامکان، به قول معروف، نه سیخ بسوزد نه کباب.
نوشتن این متن کوتاه به عهدۀ من گذاشته شد. من کوشیده بودم، با ستایش از احساسات ضد امپریالیستی دانشجویان پیرو خط امام، به طور ضمنی بگویم که این کاری که کردهاید مبارزۀ ضد امپریالیستی نیست. تا چه حد در رساندن این معنا موفق شده بودم نمیدانم، و نسخهای از آن نیز امروزه در اختیارم نیست تا بتوانم قضاوت کنم. این متن کوتاه تایپ شد با امضای اعضای هیات دبیران.
آقای سالمی، از اعضای کانون، داوطلب شد که این اطلاعیه را ببرد و به دیوار سفارت بچسباند. گویا دو تن از اعضای هیات دبیران، آقایان یلفانی و خوئی، نیز همراه او رفته بودند. نسخهای را هم برای روزنامۀ اطلاعات فرستادیم، که به گفتۀ دوستم محسن یلفانی، چاپ و منتشر کرده بود و به دنبال آن هم گویا تلگراف تبریک کانون نویسندگان شوروی خطاب به ما را که از کارمان حمایت کرده بودند، منتشر کرد.
این کار ما به راستی از سر ناچاری بود. احساس میکردیم که این گروه تودهای گوئی تصمیم گرفته است یا ما را وادارد که از اصول منشور و اساسنامۀ کانون چشم بپوشیم و همه چیز را زیر پا بگذاریم، که خودمان میدانستیم که مرد این کار نیستیم. یا اگر نشد، کاری کند که گریبانمان دست امثال آقای خلخالی بیفتد. کار این گروه تودهای نه فقط غیرانسانی، بلکه در درجۀ نخست خلاف منشور و آرمان کانون بود.
این بود که دیدیم چارهای جز اخراج آنها از کانون نداریم. همین کار را کردیم و اعلام شد. تصمیم هیات دبیران در این مورد، میبایست به تایید مجمع عمومی کانون برسد. ما به وظایف خودمان در فراهم کردن تشکیل مجمع عمومی کانون پرداختیم.
قرار شد، در مقابل ادعاهای آقای بهآذین، دو دفاعیه از سوی هیات دبیران در مجمع ارایه شود. یکی را که آقای یلفانی نوشته بود خودش قرائت کرد، و دفاعیۀ دیگر را که طی آن همۀ ادعاهای بهآذین و گروهش، با استناد به آمار و ارقام، و به گونهای بسیار مستدل و مستند، رد شده بود من نوشته بودم که متن کامل آن، خوشبختانه، به همت آقای کوشان برای ثبت در تاریخ حفظ شده و در صفحات ۷۲ تا ۸۵ کتاب حدیث تشنه و آب به قلم ایشان آمده و ماندگار شده است.
آقای یلفانی متن نوشتۀ خودشان را، چنان که گفتم، خودش در مجمع عمومی قرائت کرد. ولی، به پیشنهاد غلاحسین ساعدی، که خطاب به من گفت تو در این جریان زیادی در معرض خطر قرار گرفتهای و بهتر است ساکت بمانی و نوشتهات را یکی دیگر از اعضای هیات دبیران قرائت کند، من پذیرفتم و اسماعیل خوئی بیدرنگ گفت من میخوانم، که من و دیگر اعضای هیات دبیران موافقت کردیم.
پس از قرائت این نوشته توسط خوئی، اعضای حاضر در مجمع- البته غیر از تودهایها- به شدت کف زدند و با آرای سنگینشان به نفع هیات دبیران، تصمیم ما را در اخراج آقایان بهآذین، کسرایی، ابتهاج، تنکابنی، و برومند از کانون تایید کردند.
به دنبال این واقعه بود که کل عناصر تودهای، همراه این پنج تن، به میل خود از کانون نویسندگان ایران جدا شدند و کانون دیگری موافق با سیاستهای حزب توده تاسیس کردند.
منبع: بیبیسی
نظر شما :