بادامچیان: منصور با حکم مستقیم آیتالله میلانی ترور شد/ با زیباکلام همبند بودم
سلام و خیلی ممنون از اینکه ما را در فضای صمیمانه محیط کارتان پذیرفتید.
سلام به همه شنوندگان عزیز و شما عزیزانی که فرصت را برای ملت بزرگ ما ایجاد کردهاید که بتوانند از نزدیک با خاطرات و ویژگی کسانی که به هر حال در این انقلابی که در کشور ما رخ داده است، تأثیری داشتهاند آشنا شوند و قبل از هر چیز تقدیر و تشکر از خدمات شما دارم و امیدواریم که این بحثی که انجام میدهیم مرضی رضای خدای تبارک و تعالی باشد.
در چه سالی متولد شدید؟
در سحرگاه شب یلدا ۱۳۲۰ یعنی اول دی ماه در تهران، خیابان ری در کوچه حمام قبله در یک خانه اجارهای به دنیا آمدم.
فرزند چندم خانواده بودید؟
از موجودین چون دو تا قبل از من از دنیا رفتند، فرزند دوم به حساب میآیم اول خواهرم همسر شهید سیدمحمدصادق اسلامی از شهدای هفتم تیر است و بعد بنده.
شغل پدر گرامیتان را میتوانم بپرسم؟
فرش فروش.
تحصیلات دوران ابتدایی و متوسطه را در کدام مدرسه گذراندید؟
ابتدایی در مدرسه دری در خیابان سیروس سابق و مصطفی خمینی فعلی. بعد از دوران ابتدایی که آن موقع ۶ سال بود به خاطر نیاز مالی خانوادهمان و نیاز پدرم و در کنار ایشان وارد کسب شدم. دروس دینیام را به طور آزاد خواندم، بعد از انقلاب از حوزههای مدیریت حوزه علمیه قم کسب مدرک کردم. دبیرستان را به طور آزاد در کلاسهای شبانه خواندم. بعد از پیروزی انقلاب در سال ۷۴ در دانشگاه آزاد اسلامی در رشته علوم سیاسی در دو آزمون تمام وقت و پاره وقت شرکت کردم که بعد این شایبههایی که استفاده از موقعیتها یا به اصطلاح غربی، رانت پدید نیاید در هر دو نمره ممتاز گرفتم و قبول شدم و بعد در فوق لیسانس جزء شش نفر ذخیره شدم که هر ۶ نفر را پذیرفته شدند و بعد در رشته روابط بینالملل در دکتری نفر اول شدم و ادامه دادم، بنابراین هم تحصیلات حوزوی دارم و هم تحصیلات دانشگاهی.
آیا قبل از اخذ دیپلم فعالیت سیاسی داشتید؟
شاید این هم از اتفاقات جالب است، یعنی به خاطر اینکه من در یک خانواده کاملا مذهبی و سیاسی به دنیا آمدم. دایی من شهید حاج صادق امانی و شوهرخواهرم محمدصادق اسلامی که جزء مؤسسین گروه شیعیان هستند. خانه ما ابتدا در پامنار بود. تا سن ۵ سالگی آنجا زندگی میکردیم بالای منزل مرحوم آیتالله کاشانی و در آن سالها آنجا محل و مرکز تظاهرات و کارهای سیاسی بود. بعد به سرچشمه در اول خیابان سیروس سابق کوچه شیخ عبدالنبی رفتیم، آنجا هم محل همه تظاهرات و درگیریها و مسایل مربوط به نهضت ملی شدن نفت بود. به همین دلیل بنده از نزدیک با همه این مسایل آشنا شدم. با توجه به اینکه یک دایی دیگر بنده آقای حاج هاشم امانی که در جریان حسن علی منصور آمریکایی، جزء محکومین به اعدام در کنار شهید عراقی بود و یک درجه تخفیف گرفت از عناصر موثر فداییان اسلام بود، بنابراین بنده از نوجوانی با این گونه مسایل سیاسی آشنایی داشتم. یادم است که در حدود نه سالگی میرفتم در گروه شیعیان و در آنجا با شهید لاجوردی، رجایی و شهید اسلامی و سایر این شهدا که در انقلاب نقش ویژه داشتند، آشنا شدم و در جریان نهضت ملی شدن نفت، جزء تظاهرکنندگان، گاهی در خیابانها بودیم که شعار میدادیم «از جان خود گذشتیم با خون خود نوشتیم یا مرگ یا مصدق». من همچنین شاهد زنده ماجرای سی تیر بودم بنابراین از نوجوانی در مسایل اجتماعی گوناگون حضور داشتم. بعد از پایان تحصیلم که کلاس ابتداییام را تمام کردم در بازار فرش فروشها با توجه به موقعیت سیاسی بازار ایران اسلامی در جریان همه آن تظاهراتها و درگیریها در آنجا وارد بحثهای اجتماعی شدم و بعد از اینکه دروس دینیم را خواندم تدریس عربی و معارف اسلامی را به طور آزاد در مساجد و حسینیهها بدون دریافت پول و فقط به عنوان وظیفه شروع کردم. و این من را وارد مسایل فرهنگی، سیاسی و اجتماعی کرده و لذا از نوجوانی در کار سیاسی و فعالیتهای اجتماعی و فرهنگی بودم.
از فعالیتهای سیاسی مادر گرامیتان بفرمایید؟
مادرم خانم صدیق امانی همدانی خواهر شهید بزرگوار حاج صادق امانی است و پدرشان مرحوم حاج احمدآقا که پدربزرگم باشد از مبارزین دوران مشروطه و جزء طرفداران شهید آیتالله شیخ فضلالله نوری بودند. وی طرفدار مشروطه اسلامی یا به اصطلاح زمانشان مشروطه مشروعه بود و از طرفداران پر و پا قرص شهید آیتالله مدرس بوده است که به دعوت ایشان در مجلس آمدند و پدرخانم بنده مرحوم حاج سعید امانی که هم دایی و هم پدرخانمم بودند، در روزی که برای مدرس علیه رضاخان و دیکتاتوری رضا خان با پدرش رفته بودند، کتک خوردند. این هم خود مزید بر علت حضور بنده در آن فعالیتها است. ایشان بسیار زن قوی، مسلط، مدیر، مدبر، متدین، خداخواه و به تمام معنا مربی بودند. حتی یک بار در مجله زنان از بنده پرسیدند که بهترین زنی که دیدهاید کیست، گفتم از میان همه زنان خوب این خوبتر از همه هستند. از او مادر بنده پدید آمدهاند که زن حاذقی در صحنه سیاسی هستند. خواهرزاده پدربزرگ بنده آقای راسخی از مبارزین موثر نهضت جنگل بود و بعد از سرکوب نهضت جنگل دو سال در خانه مادربزرگم به صورت مخفی زندگی میکرد، لذا از نزدیک دخترها و پسرها با اون خاطرات جنگل آشنا شده بودند به همین علت مادرم این آشناییها را داشت، و در هنگامی که نهضت امام(ره) شروع شد، نقش جدیتری را در این مبارزات داشت و دیدار او با مراجع بعد از دستگیریها ما در سال ۱۳۴۳ و مخصوصا دیدار جالبشان با مرحوم آیتالله العظمی گلپایگانی را آقای احمد در خاطراتشان نوشتهاند.
آقای بادامچیان در ۲۸ مردادماه سال ۱۳۳۲ چندساله بودید و در چه موقعیتی قرار داشتید؟
من ۱۲ ساله بودم. در مرداد آن سال از مدرسه رفته بودم پیش داییم مرحوم امانی، مساله کودتای سرهنگ نصیری و فرار شاه را در آنجا شاهد بودم. روزنامهها هیجان و مسایل.. روز ۲۸ مرداد روز عروسی دختر داییم مرحوم حاج محمد امانی در همین خیابان امیرکبیر و یا چراغ برق (اولین جایی که ناصرالدین شاه برق کشیده بود) با همین تظاهرات و درگیریهای روز ۲۸ مرداد مواجه شدم، علیرغم جریان ۳۰ تیر که به حکم آیتالله کاشانی مردم به خیابانها ریخته بودند و درگیری و کشتار بود. آن روزها به خاطر اختلافات دکتر مصدق و آیتالله کاشانی و وضعی که در جامعه بود و عدم توانمندی دکتر مصدق در اداره امور از نزدیک شاهد سقوط مصدق بودم. ساعت ۴ بعدازظهر در خانه داماد در مسافرخانه بیستون شخصا شنیدم صدای میراشرافی را که اعلام کردم که مصدق ساقط شده است و این شعر را میخواند که لطف حق با تو مداراها کند، چون که از حد بگذرد رسوا کند. اما بعد از کودتای ۲۸ مرداد که شاه سرکار آمد، طبعا مبارزین خیلی فعال نشدند، مخالفین و روحانیت و متدینین بازار مقابله کردند و ۱۸روز بازار بسته شد، اما به جایی نرسید. بعد هم آیتالله کاشانی آسیب دیده بود و نمیتوانست خوب اداره کند و مصدق هم که آسیب بیشتری دیده بود. لذا مبارزه از حالت مبارزه مستقیم سیاسی تبدیل به مبارزه فرهنگی اجتماعی شد که محرمانه مشغول کار بودند، اما من در آن جریانات مخفی مشغول کار بودم، نه کاری که منجر به دستگیری و درگیری شود. به همین علت در مساله جبهه ملی که دو مرتبه خواست در سال ۴۰ فعال شود ما در آن شرکت نکردیم. اما بعد که امام(ره) نهضت را شروع کردند همه در خدمت ایشان قرار گرفتیم و فعالیت سیاسی جدیمان از آن تاریخ شروع شد.
از مصدق و آیتالله کاشانی فرمودید، در آن دوران چه افراد و چه کسانی اختلاف بین این دو را تشدید میکردند؟
اصلش به نظر من دو تفکر بود و دو سیاست بود، یک تفکر غربزده دکتر مصدق بود که ملیگرایی لیبرالیستی داشت و ملیگرایی اسلامی هم نداشت و اصلا نسبت به مسایل اسلامی، آن تعهد را هم نداشت. در نتیجه بعضی موارد مانند عاشورا مثل دیگران رعایت میکرد، اما اصلا اعتقادی به حکومت دینی و مبانی دینی نداشت، درست عکس او آیتالله کاشانی دارای تفکر دینی، سیاسی، فقاهتی جدی و یک آدمی که مقابل غرب بود و میخواست تفکر مستقل اسلامی ایرانی داشته باشد، این دو تفکر با هم امکان همراهیشان در نهضت ملی شدن در آغاز بود، چون همه میخواستند که نفت ملی شود و شاه و انگلیس را عقب بنشانند اما به محض اینکه مسوولیت آمد دستشان در اداره کشور و در سیاستگذاریها بر اساس آن تفکرات اختلاف داشتند، مثلا مصدق میخواست مشروبات الکی را به قول خود باند رول شده بفروشد، میگفت که کشور نیاز دارد به پول و من نمیتوانم بدون فروش نفت از درآمد مشروبات الکی که کارخانه روسومات میساخت صرفنظر کنم. آیتالله کاشانی و فداییان اسلام این را حرام میدانستند به همین علت اختلاف داشتند، مرحوم کاشانی گفت هر چی پول نیاز داری من از ملت میگیرم این کار را انجام نده، او اصلا معتقد نبود که این کار را دنبال کند. از همین جا اختلافات شروع شد، خب کاشانی میخواست یک کشور قوی و اسلامی داشته باشد و مصدق میخواست یک کشور لیبرالی داشته باشد، شما سیاست لیبرالی را با سیاست قاطع کاشانی را ببیند که در نهایت با هم در موارد مختلف اختلاف پیدا میکنند.
پس افراد خاصی را در تشدید کردن این اختلافات نمیتوان نام برد؟
بله، افراد خاص را میتوان نام برد در کنار آقای کاشانی آدمی مانند شمس قنات آبادی که بعد هم خودش را به غرب فروخت و به فساد و فحشا هم افتاد، بود. در کنار دکتر مصدق هم امثال دکتر فاطمی، امینی، متین دفتری که اصلا خواهرزادهاش بود که بعد در دستگاه شاه جزء عناصر موثر بود. بنابراین اینکه عناصری آتیش بیار معرکه میشوند وجود دارد، مسلما همه سیاستهای آیتالله کاشانی یک چیزی نیست که نقطه مثبت صددرصد بگذاریم. اما در عین حال چارچوب بحث را که میخواهیم بررسی کنیم، یعنی هیچ انسانی بدون اشتباه نیست مخصوصا سیاستمدارها، اشتباه شاخص آیتالله کاشانی این بود که در واقع بیشتر ملاحظه ملیگرایان و غربگرایان و روشنفکرگرایان را کرد و اعتماد بیش از اندازه به اینها، در حالی که امام راحل این کار را انجام نداد، امام راحل با همه این افراد همراهی کرد، اما چارچوب دست خودش بود و از همان آغاز هم خط اصیل را دنبال کرد و میفرمود: من برخلاف مرحوم شهید دکتر آیت مخالف هستم با اینکه مصدق را نفی کنیم (آن طوری که شهید آیت نفی میکند) چون بالاخره مصدق در صنعت ملی شدن نفت ما موثر بوده است یک چهره جهانی هم هست، چرا ما هی تخریب میکنیم.
با آیت هم خیلی در مورد این مساله بحث داشتیم، الان با دکتر محمود کاشانی هم سر همین مسایل بحث داریم. اما این دلیل نمیشود که اگر من خواستیم تاریخ را طبق نظر خودم بگویم و هر فردی را که قبول دارم تایید کنم، این هم خیانت است. من باید دقیقا آن چیزی که برای نسل آیندهمان میخواهم بگویم که این دو تفکر است و این دو تفکر هیچوقت در عمل با هم همراه نمیشوند. پس در عمل در سطح مردم و طرفداران با هم اختلاف پیدا میکنند. حالا اگر مرحوم آیتالله کاشانی آن تدبیر امام راحل را داشت که میتوانست همه را جمع کند و در هدف واحد به کار بگیرد خب، دچار آن آسیب نمیشدیم. مثلا کودتای ۲۸ مرداد رخ داده است، بعد هم آیتالله کاشانی نظرشان این بود که نصیری را سریع مجازات کند، اینها نظامی هستند و آن هم وزیر دفاع بود و آنها را دادگاه صحرایی کند و شر را بکند. میگفت من باید طبق قانون دادگستری محاکمه کنم، در نهایت کودتای ۲۸ مرداد پیش آمد.
شما یکی از طراحان راهپیمایی عاشورای سال ۱۳۴۲ بودید، چطور شد که این فعالیتهای ستادی در آن موقع آغاز شد و از خاطرات آن موقع برای ما بگویید؟
آغاز نهضت امام(ره) ما را دوباره به صحنه مبارزات اسلامی کشاند، عرض کردم که ما در تجدید فعالیت جبهه ملی خیلی دخالت نکردیم. در جبهه ملی که اصلا دخالت نمیکردیم چون این افراد را مذهبی نمیدانستیم و شرعا جایز نمیدانستیم که با این افراد کار کنیم. در جریان نهضت آزادی هم بعد متوجه شدیم که این افراد پیرو راه مصدق هستند و در نتیجه چون مصدق را هم آن کسی که واجد شرایط رهبری یک مبارزات اسلامی و سیاسی باشد نمیدانستیم، لذا دنبالهرو این افراد هم نشدیم.
آن چیزی که مطرح شد و همه توده مردم ما دنبال آن رفتند، آن مبارزات امام راحل بود، به عنوان مرجع تقلید، به عنوان یک روحانی مدیر و قوی که اصولا هرکسی نام ایشان را میشنید، احترام میگذاشت. به همین علت وقتی که امام راحل نهضتش را در جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی در مهر ۱۳۴۱ که شروع کردند فرمودند که اسلام در خطر است و طلب یاری دین میکنم. ماها رفتیم قم خدمت ایشان و مرتبط شدیم و با توجه به سوابق مبارزاتی قبل از کودتای ۲۸ مرداد و بعد هم کارهای فرهنگی مرحوم شهید حاج صادق امانی یا امثال بنده در این چیزها داشتیم، یک مجموعهای با ما مرتبط بودند این مجموعه تبدیل شد به گروه مسعود شیخ علی و یا بعد گروه اصفهانیها که در ارتباط با آقای بهشتی بودند و بعد بازار که آنها هم شاگردان مرحوم حاج محمدحسین زاهد بودند، این مجموعهها در خدمت امام راحل قرار گرفتند. از آنجا به بعد کار تشکیلات ابتدایی در بین ماها شکل گرفت و جمعی به خدمت امام راحل میرفتیم. اولین راهپیمایی را در آذر ۱۳۴۱ در قم در جریان انجمنهای ایالتی و ولایتی از مسجد اعظم قم شروع کردیم، سردمدارانش آقای حاج صادق امانی بود و پارچهها را آقای اسلامبین خرید و چوبهای پلاکاردها را حاج احمد آقای قدیریان خرید و خطاط روی آنها مرحوم شهید لاجوردی بود. از مسجد اعظم راه افتادیم، رفتیم منزل امام راحل و مراجع و همان جا همان بحث اولین راهپیمایی در نهضت امام راحل این بود. بعد از جریان رفراندوم قلابی شاه که در بهمن ۱۳۴۱ بود، تظاهرات و درگیریها ما را به یک حرکت منسجم فرماندهدار رساند. من آن سه روزه یعنی روز دوم بهمن جزء همان افرادی بودم که رفتیم درب منزل آقای خوانساری و ایشان را برداشتیم آوردیم در درگیریها. آن روزها آن قدر باتوم خورده بود تو سر ما، که سرمان قلمبه قلمبه شده بود، رفتم یک کلاه خریدم.
این درگیریها موجب شد که تشکیلات پدید آمد و بعد در اردیبهشت ۱۳۴۲ امام به ما فرمودند که شما در اتاق کناری بمانید با شما کار دارم. امام فرمودند شما که برای خدا کار میکنید، چرا با هم کار نمیکنید. دوستان فرمودند که ما کار میکنیم، ولی کار تشکیلاتی مبارزاتی نیاز به ضریبهای خاص خودش دارد، امام فرمودند که من در مورد شما تحقیق کردم، تحقیق مرا لابد قبول دارید، گفتند بله قبول داریم. گفتند پس شما که برای خدا کار میکنید با هم موتلف شوید از آنجا تشکیلات موتلفه اسلامی شکل گرفت که ما در آن تشکیلات مسوول بودیم و جزء عناصر موثر آن تشکیلات مسوولیتهای جالبی را داشتم. به همین علت برای راهپیمایی روز عاشورا و مراسم قبل از آن در هیاتهای دینی فعال بودیم و آن روز که راهپیمایی را انجام دادیم به چند دلیل بود؛ اول اینکه همه هیاتهای دینی مراسم اباعبدالله را از یک مراسم مرسوم که فقط عزاداری کنند درآورند و تبدیل کنند به یک حرکت عاشورایی و این شد و از طرف دیگر در مقابل رفراندوم و همهپرسیاش ما آن حرکت عظیم را داشتیم. خب، آن چهار هزار تا مخالف داشت که آن روز سر آن جمعیت در سرچشمه بود وانتهایش در خیابان ری بود. در آنجا جمعیت تمام خیابان انقلاب را گرفته بود. از آنجا دور زدیم درب کاخ مرمر شعار دادیم «در شاه ننگ و نفرت پیروز باد ملت» از آنجا آمدیم بازار درب مسجد امام. یعنی این طراحی یک حرکتی بود که از جنوب شهر تهران شروع شده، از یک مسجد و میدانی که آن موقع میدان شاه بود در خیابان ری آمده است درب مجلس، از درب مجلس شهید عراقی و یکی افراد سخنرانی کردند و از آنجا شعار «خمینی خدا نگهدار تو، بمیرد دشمن جبار تو» از درون مردم برخواست، آمدیم به خیابان فردوسی که سفارتخانهها این عمق جمعیت را ببینند و از آنجا آمدیم درب دانشگاه که معلوم شود که دانشگاه هم در این جریان است و از آنجا درب کاخ شاه که بمیرد را در آنجا بهش نشان دهیم که چه خبر است. از آنجا درب مسجد امام در بازار تهران که نقش اساسی داشت، بنابراین این حرکت یک حرکت عظیم موثر بود که حسابی شاه را لرزاند و منجر شد به حادثه ۱۵ خرداد چون آن روز ۱۳ خرداد بود.
چه زمانی برای اولین بار دستگیر شدید؟
در بهمن ۴۳ اولین بار توسط اداره اطلاعات شهربانی شاه که خطایی و نیکتب دو مسوولش بودند، در جریان اجرای حکم الهی یا اعدام انقلابی بر منصور عامل رژیم شاه، دستگیر شدم و یک مقدار نیکتب شکنجه داد، چون اخوی من را میخواستند، شب اخوی بنده آمدند خودشان را معرفی کردند که من در زندان شاه نمانم. من برگشتم آمدم منزل و چند روز بعد دستگیر شدم توسط ساواک بردنمان قزلقلعه و در آنجا خیلی شکنجه دادنمان.
در اولین بازداشت با چه افراد مشهور سیاسی هم بند بودید؟
شهید عراقی، شهید لاجوردی برادرش مرتضی لاجوردی، حاج آقا هاشم امانی، حاج سعید امانی، حاج هادی امانی در قزلقلعه که یک مجموعهای بودیم و عده خیلی زیاد بودند.
شاید به افرادی که در خارج از محیط بازداشتگاه دسترسی نداشتید، در آن محیط دسترسی داشتید؟
معلوم است که شما زندان نرفتهاید، چون کسی را که دستگیر میکنند نمیگذارند با فردی تماس داشته باشد. بعد میبرند بازجویی بلافاصله، در بازجویی تک است و بعد از بازجوییها هم میآید در انفرادی و بعد از مدتی که در انفرادی میماند و به اصطلاح اطلاعاتی را که از خودش میخواهند بگیرند، میگیرند و بعد که پرونده تمام شد آن موقع میبرند در بند عمومی. آنجاست که متاسفانه بنده که در انفرادی قزلقلعه بودم دیگه ما را به بخش عمومی نبردند، ما را بردند انفرادی زندان عشرت آباد در میدان سپاه که خیلی زندان بدی هم بود. بعد از آنجا ما را بردند در زندان قصر که در آنجا بود که خیلی از دوستان را دیدیم.
خاطرهای دارید که در ذهنتان خیلی شفاف مانده باشد که به بنده و شنوندگان صدای خاطره بفرمایید؟
شیرینترین خاطرهام این است که بعد از یک هفته شکنجه بازجویی مؤدبانه را شروع کردند، بازجویی مؤدبانه بازجویی است که دیگر شلاق و شکنجه نمیدادند. آن کوچ اصفهانی که بعد از انقلاب اعدام شد از بازجویان کارکشته ساواک بود، سربازجو هم بود. این را گذاشتند از صبح ساعت ۷ من را بردند تا ساعت ۹ شب بازجویی میکرد، نمیزد فقط بازجویی میکرد. انواع و اقسام سؤالات را میکرد که از لابهلای آن مطلب گیر بیاورد. آن وقت میگفت در آن جمع حوزهتان، میگفتم حوزه یعنی چی آقا، میگفت خب همان جلسهتان روزنامه میآمد، گفتم خب بله روزنامه بعضی وقتها بود میآمد. گفت کسی هم این را میخواند، گفتم بله خب، بعضیها میخواندند، خب فردی هم تحلیل میکرد، میگفتم برای چی تحلیل کند. یک نفر هم نیامد بگوید که این موضوع چه خبر است؟ میگفتم آخه تو هیات که فردی از این صحبتها نمیکند. حالا همه این کارها را انجام میدادیم.
روز دوم دوباره از ساعت ۸ تا ۶ بعدازظهر ما را بردند بازجویی مؤدبانه، انصافا وقتی برگشتم سرم درد گرفت چون او میخواست دقیقا بپرسد و من باید حواسم را جمع میکردم که مبادا لو بدم. غروب که شد گفت من میخواهم به شما بگویم که شما خیلی آدم با استعدادی هستی که هیچی لو ندادی، اما ما همه چیزهای شما را میدانستیم. این را من برای شما توضیح بدهم که این گروهی که تشکیل شده است گروه دینی نیست، گروه سیاسی است و امثال شما جوانان را گول میزده است مثل محمد بخارایی که آورده است به کشتن میدهد، شما را هم آورده است که به کشتن بدهد و شماها را گول میزدند، بعد جالب بود گفت که دو تا کار این مجموعه کرد که دستگاه مجبور شد که بگیردشان. یکی اینکه آقای منصور را زدند دوم اینکه یک شب اعلامیه خمینی را در سراسر شهر پخش کردند. من گفتم جدی میگویی یک شب اعلامیه خمینی را پخش کردند پس خیلی زیاد هستند. دید باخته است گفت که نه اینها آنقدر نیستند، ولی یک عده پخش کردند و تو خبر نداشتی این قضیه را. خبر نداشت که من خودم مسوول این کارها بودم. یعنی آن روز تمام این شبکهبندی که کرده بودیم و در شهر پخش میکردیم، تمام این سر تیمها سه نفر سه نفر بودند باید خبر میدادند به مسوول منطقهشان، مسوول منطقه به مسوول مناطق اصلی خبر دهد، آنها هم به مسوول بالاتر خبر دهند و آن آخرین نفر به من خبر دهد که آیا کسی گیر افتاده است یا نه که اگر گیر افتاده است ما آن ارتباطاتش را کور کنیم که گیر نیافتند. و جالب بود که ما آن شب نشسته بودیم در خانه مادرم میگفت که چرا نمیخوابی گفتم کار داریم که اینجا، بعد به من گفت که فهمیدم دارید یک کاری انجام میدهید آنجا، منتهی نخواسته به رویت بیاورم. دو و نیم بعد از نصف شب آن فردی که مسوول اصلی بود آمد گفت که به حمدالله همه تیمها برگشتند و یک نفر گیر نیافتاده است. جالب است که این آقای سربازجوی ساواک بعد از این همه شکنجههای جسمی و روحی نشسته جلوی من میگفت تو خبر نداری اینها یک شب اعلامیه پخش کردند حالا خبر نداشت که خود مسوولش جلوش نشسته است. این شیرینترین لحظه بود که بعد از همه این شکنجهها دشمن خدا را آدم عاجز میبیند.
تا قبل از دستگیری مجدد شما با کدام گروههای سیاسی همکاری میکردید؟
در موتلفه که دایم بود یعنی از همان سال ۴۱ تا الان خدا توفیق داده است که حدود ۴۷ سال است که در این مجموعه فعالیت میکنم. در کنار اینها من به خاطر یک مقداری خوش اخلاقی و روابط عمومی با همه رفیق هستم و لذا با همه این گروهها غیر از گروههای کمونیستی همراهی کردم، یعنی با تیپهای جبهه ملی در بخش مبارزهشان و نهضت آزادی، حزب ملل اسلامی که حتی با بعضی از آنها همکاری فرهنگی داشتیم، با بخش مربوط به سازمان مجاهدین خلق آن زمان به نظر علما من جزء عناصر موثرشان بودند. مانند شهید رجایی که شریک سیاسیشان بودم و من شریک همهجانبهشان بودم. با گروه ابوذر نهاوند، گروه والفجر و با گروههای گوناگونی که بود نوعی ارتباطات داشتیم و همکاری میکردیم. و در سال ۵۶ هم بعد از صحبت امام راحل، شهید مطهری پیام دادند که به برادران بگویید جمع شوید، ریشه شجره خبیثه پهلوی در ایران از خاک بیرون است، جمع شوید و همت کنید برای همیشه آن را از خاک میهن اسلامیمان به دور بیندازیم، که آنجا در باغ مرحوم حاج میرباقر تحریریان در چالوس آنجا اولین پایه گروه مخفی اداره کننده جریان سال ۵۶، ۵۷ را سامان دادیم که بنده مسوول تبلیغات راهپیماییهای عظیم بودم و بعد به همین علت هم جزء شورای مرکزی هفت نفری کمیته استقبال از امام بودم.
در آن زمان در دورانی که دستگیریهای شما صورت میگرفت و فعالیتهایتان با نهضتها و گروههای متفاوت که فرمودید، نقش گروههای مسلح تا چه اندازه بود؟
در رابطه با نقش مبارزه مسلحانه این دو عنوان دارد، یک جهاد مسلحانه است یعنی مبارزه مسلحانه اسلام. از مشروطه به این طرف همواره این ذهنیت بوده است که در جایی که مبارزات سیاسی به نتیجه نمیرسیده است و بیفایده بوده است طبعا دست به اسلحه برده میشده است. در جریان مشروطه، کمیته ترور یا اینکه کار عباس آقای تبریزی در اعدام انقلابی اتابک مزدور انگلستان، یا گروه مسلحانهای مانند میرزا کوچکخان یا یک گروه نظامی مانند محمدعلی خان پسیان. پس ببینید اینها همهجا این بحثها را داشتهاند. پس این نوع ذهنیت همواره بوده است.
خود شما متمایل نشدید که به این گروههای مبارز بپیوندید علیه رژیم؟
وظیفه نیافتم، جزء گروه سیاسی، فرهنگی موتلفه بودم و مبارزات و با سازمان منافقین هم که همکاری کردم آن هم بر حسب نظر علما در بخش بیشتر فرهنگی و سیاسیشان بود، البته کمک مالی، کمک تیمی، کمک اسلحه و مواد میدادیم که من یک مقدار مواد منفجره که خریده بودم بدهم به آنها، در مدرسه شیخ حسین که تحصیل میکردم در بالا مخفی کرده بودم و بعد از اینکه سال ۵۶ که آمدم بیرون رفتم دوباره آن را از آنجا برداشتم. پس بنابراین اینکه خودم مستقیم چریک مسلح باشم نه. آن وقت این نکته است که جریان نهضت امام گذشت و معلوم شد که تظاهرات و درگیریها فایده ندارد، به قول شهید امانی به دادستان خطایی در شهربانی میگفت که شما چطور با این قیافه متین و مظلوم دست به اسلحه بردید، ایشان با صراحت در دفاعیاتش گفت که ما دیدیم که مجتهد جامعالشرایط زمان میفرماید: هرکس باید فریاد بزند، و ما دیدیم که این فریاد با بیانیه و اعلامیه میسر نیست، تنها با گلوله است که کاخ سفید واشنگتن و بقیه متوجه میشوند، لذا وظیفه شرعیمان شد که دست به اسلحه بردیم. این کاری که در موتلفه گروه مسلح شکل گرفت برای جهاد مسلحانه بود و لذا طبق نظر مراجع و حتی با نظر مساعد امام در تشکیل گروه مسلح با نظر مثبت و تأکید آیتالله شهید مطهری و آیتالله شهید بهشتی گروه مسلحانه موتلفه شکل گرفت در کنار گروه سیاسی که ما هم دو تا پرونده پیدا کردیم، یکی گروه مبارزه مثبت و یکی گروه مبارزه منفی. که گروه منفی یعنی همین کار ما مبارزه سیاسیمان و یکی هم گروه مبارزه مثبت که مسلح بود که از آنها چهار تا شهید شدند و بقیه زندانهای طولانی و ما را بردند قزلقلعه که زندانهایمان حداقل ۳ سال بود.
پس با توجه به فتوای حضرت امام(ره) شما این گروه مسلحانه را تشکیل دادید؟
با رضایت ایشان در امر تشکیل بخش مسلح موتلفه اسلامی، اما در جریان اعدام انقلابی حسنعلی منصور اصلا ایشان ایران نبودند، با حکم مستقیم آیتالله میلانی که از مراجع بزرگ تقلید بود، انجام شد. ما در موتلفه هرکدام به وظایفمان عمل میکردیم، من در گروه مسلح نرفتم.
برای آخرین بار در چه سالی دستگیر شدیم؟
من سه بار دستگیر شدم، یکی در سال ۵۳ در شهربانی شاه که آزاد شدم، دیگری در قزلقلعه که بعد از ۵ ماه و نیم از زندان آزاد شدم، از انفرادی و عمومی و یکی هم در سال ۵۳ برای سومین بار دستگیر شدیم در رابطه با همین مبارزات و سازمان مجاهدین خلق. باز هم بهمن ۵۳ هفت ماه در زندان شاه بودم یعنی ۵ماه و نیم در کمیته مشترک در انفرادی بودم، بعد رفتم قصر تا اردیبهشت ۵۵ دوباره آمدم با دوستان در کمیته مشترک چند روز آنجا بودیم بعد آمدیم اوین و بقیه مدت را در اوین به سر بردیم.
در همان دوران تغییر ایدئولوژی مجاهدین به وقوع پیوست، آیا دوستان شما هم درگیر این موضوع شدند؟
بله، در سال ۵۳ که دستگیر شدم در کمیته مشترک با صادق زیباکلام ۴۰ روز انفرادی بودیم و در واقع آنجا ایشان خیلی خوش صحبت بود، یعنی موضوعی که من ده دقیقه میگویم ایشان دو ساعت میگفتند اما شیرین میگفتند و آدم خسته نمیشد. و تمام اطلاعات خارج را از ایشان گرفتم چگونگی افرادی که میروند خارج، کنفدراسیون، مبارزات کنفدراسیون، سازمان مجاهدین خلق و برای من خیلی جالب بود و در این ۴۰ روز اطلاعاتت ذیقیمتی ایشان به من دادند. در آنجا متوجه شدم که سازمان دچار انحراف شده است، هم از نظر عقیدتی، هم از نظر سیاسی و هم از نظر مشی مبارزاتی و منتهی قطعی نبود. بردنمان انفرادی طبقه دوم با حسین خراسانی از سران سازمان مجاهدین خلق که اشرف دهقانی را فرار داده بودند با ایشان همدم شدیم، ایشان دقیقا صحبتهایی که زد بدون اینکه خودش متوجه شود لو داد که سازمان کاملا منحرف شده است. از آنجا که آمدیم زندان قصر بله آنجا متوجه شدم که سازمان کاملا منحرف شده است و همه این بحثهای فرقان که گودرزی نوشته است، کار او نیست و کار سازمان است.
خود شما هیچوقت با سازمان همکاری نداشتید؟
بله، عرض کردم که من چریک همهجانبه سازمان بودم، منتهی این افراد من را عضو نکرده بودند و آن کتب عقایدشان را برای من دروغ گفته بودند. حتی ابوالفضل کبیر که از سرانشان بود در قصر جهانبینی و راه انبیاء را نگفت. که من در این کتاب جدیدم که نوشتم یعنی در مورد سازمان و این قضایا سه کتاب دارم. یک کتاب دارم که در سال ۵۸ نوشتم به نام نگرشی بر مجاهدین خلق ایران نوشته علی حقجو با نام خودم منتشر نکردم، آنجا همه سازمان را شرح دادم، چگونگی انحرافشان، افکار خلطشان، مسایل دروغهایشان، دستگیریشان، اعترافات وحید افراخته و مسایل گوناگون. اصلا این کتاب آنها را بیچاره کرد. چون من عین اعترافات مسعود رجوی که خود سازمان منتشر کرده بود را نوشتم و نوشتم که او این افکار را دارد که بعد کتاب دفاعیات را که دو مرتبه چاپ کردم آنها را حذف کردم.
یک کتاب دیگرم که پارسال منتشر شد، تهذب و تشکل از دیدگاه علمی و تاریخی است که کل شرح سازمان را با سایر تشکلات از مشروطه به این طرف را از آنجا نوشتهام و علل این انحرافات و دقیقا آنجا نشان دادم که از کجا شروع شده است و به کجا رسیده است. در کتابی که برای شهید لاجوردی نوشتم به نام «اسطوره مقاومت» در آنجا هم مساله نقل فتوا را در زندان شرح دادم. وقتی از آنجا متوجه شدم و در زندان قصر هم متوجه شدم به تدبیر برخاستیم چون همه کار دست سازمان بود، مبارزه در سازمان بود و اصلا علت همکاری با سازمان در سال ۴۹ در جلسهای بود که در منزل شهید لاجوردی داشتیم، بحث کردیم که باید دو مرتبه فعالتر شود و زیرسازیها انجام شده است و همان جا بحث شد که آنجا یک گروهی است که اینها بچههایی هستند که مورد آقای طالقانی، مطهری و مورد تایید علما دیگر هستند. بنابراین ما دو راه داریم یا اینکه یک راه جدایی را خودمان شروع کنیم یا اینکه با اینها همکاری کنیم که تصویب شد که با آنها همکاری کنیم منتهی به اختیار و لذا بعضی از ماها مانند بنده و شهید اسلامی و دیگران رفتیم با آنها همکاری کردیم و بعضیها هم مانند شفیق نیامدند. در نتیجه موتلفه هم با این قضیه مشکلی نداشت. پس در نتیجه ما با اینها یک بخشی از کارمان را انجام دادیم. ولی همه کار دست اینها بود، وقتی اختیار دست این افراد بود حالا میخواستیم در زندان با این افراد برخورد کنیم و انحراف اینها را رو کنیم به نفع رژیم میشد.
نظر شما :