فراز و فرود جنگ در گفتوگو با هاشمی رفسنجانی: آقای منتظری به افشای مساله مکفارلین اعتراض کرد
***
با وقوع انقلاب اسلامی ایران تحولات جدیدی در خاورمیانه رخ داد و دنیا با حرف تازه انقلاب مواجه شد. بهنظر میرسد پیش از آغاز جنگ تحمیلی، ایران جنگ سیاسی را از مدتها قبل آغاز کرده بود. نظر شما در اینباره چیست؟
البته جنگ سیاسی از همان لحظه پیروزی انقلاب اسلامی آغاز شده بود، چون آنها مواضع ما را قبول نداشتند و دست غربیها از ایران بریده شده بود؛ شرقیها هم که از پیش ناراضی بودند، بهخصوص شوروی که دست آن هم از ایران کوتاه شده بود. شعارهای انقلاب شعارهایی مترقی بود و برای همسایگان ما از جمله خود عراق نگرانی ایجاد میکرد.
انقلاب نفوذ زیادی پیدا کرده بود و کشورهای اسلامی نگران شده بودند، شاید به این دلیل که اولین انقلابی بود که با ماهیت اسلامی شکل گرفته بود. به همینخاطر نگرانیهای منطقهای، از غرب و شرق در مورد ایران وجود داشت، بهخصوص خود حکومت عراق که اکثریت جمعیتش را شیعیان تشکیل میدادند و از این بابت بیش از همه نگران پیروزی انقلاب اسلامی بود. همزمان با این سالها حرکات ضدبعثی در عراق شروع و فعالیت شیعیان تشدید شد. بنابراین تبلیغات علیه ما خیلی زود شروع شد. منتها موج انقلاب آنقدر سنگین بود که این تبلیغات حس نمیشدند.
غربیها کارهای دیگری هم برای توخالی کردن انقلاب انجام دادند؛ برنامه حاکم کردن لیبرالیسم بهجای تز اسلامی، از این قبیل بود که مظهرش آقای بنیصدر بهحساب میآمد. البته آنها تأثیر زیادی بر روی کار آمدن بنیصدر نداشتند، بنیصدر خودش در ایران کار کرد؛ اما آنها هم پسندیدند. چون ایشان سابقه عضویت در جبهه ملی را داشت و جبهه ملی نسبت به سایر گروهها روابط بهتری با غرب داشت. با همه کارهایی که انجام دادند، انقلاب کار خودش را میکرد. آنها تا میتوانستند شورشهای کوری را به راه میانداختند که تقریبا همه آنها ریشه خارجی داشت. با کمک منافقین و جریانهای تند و فعال تسلیحاتی، مثل فداییان خلق و ستاره سرخ، تجزیهطلبی را تشدید میکردند. هرجا که زمینه فعالیت بود، از جمله کردستان و بلوچستان و خوزستان، بهخصوص خرمشهر و آبادان و ترکمن صحرا به فعالیت پرداختند و البته شکست هم خوردند. بعد رفتند سراغ کودتا و چون کودتایشان ناموفق از کار درآمد، آخرین راهی که داشتند، جنگ بود. هدف مشترک همه اینها این بود که نگذارند انقلاب اسلامی ایران الگو شود، چون اگر انقلاب ایران الگوی موفقی میشد، به مناطق دیگر نیز سرایت میکرد. پس هدف کلی این گروهها این بود که جلوی صدور انقلاب ایران را بگیرند.
در سوم خرداد ۶۱ خرمشهر فتح شد و دنیا در بهت و حیرت از شکست صدام درمانده شد، چند روز بعد اسراییل به لبنان حمله کرد. چرا همان سال ۶۱ جنگ را تمام نکردیم؟ در حالیکه در موضع قدرت بودیم؟
اولا تصمیم به جنگ و صلح، در اختیار فرماندهی کل قوا قرار داشت که امام بودند. حضور بقیه جنبه مشورتی داشت که اگر نظری داشتند، بیان میکردند. اینکه میگویند ما در آن سالها میتوانستیم جنگ را تمام کنیم، باید گفت: بله، اگر میخواستیم، میتوانستیم جنگ را تمام کنیم. اما به اهدافمان نمیرسیدیم. اولا در آن زمان ۲ هزار کیلومتر از زمینهای باارزش ما، یعنی ارتفاعات غرب در اختیار صدام بود. ارتفاعاتی در بین این زمینها بود که بهلحاظ نظامی بسیار ارزشمند بودند. اگر در این ارتفاعات استقرار مییافتیم، تا بغداد بر عراق مشرف میشدیم. در آن زمان که ارتفاعات دست آنها بود، این طرف زیر دیدشان قرار داشت. در اینچنین مواقعی کشورهایی که چنین مواضعی دارند، کارشان جلوتر است. اگر آنها بخواهند نفوذ کنند، باید از اینجا عبور کنند؛ ما هم بخواهیم شروع کنیم، با دست بالا شروع میکنیم. این ارتفاعات در خاک ایران بود و عراق هم با برنامه در قدمهای اول جنگ آنها را تصرف کرده و البته خرمشهر هم دست آنها افتاده بود. با این هدف که آنجا را نگه داشته و عربی کنند و اسم عربی هم به آن داده بودند. برای آبادان نیز چنین ادعایی داشتند، منتها نتوانستند آبادان را بگیرند.
نکته دیگر این است که آنان تجاوز کرده، خسارتزده و انسانهای بیگناه را کشته بودند. نمیشد چنین اهانتی به ما شود و ما قبول کنیم و بگوییم جنگ تمام شود. آنهم برای انقلابی مثل انقلاب ایران که سه، چهار برابر عراق جمعیت داشت. تازه اگر میخواستیم این کار را بکنیم، تأثیرات منفی زیادی در میان نظامیها، ارتش، سپاه، بسیج و خانوادههای شهدا داشت. البته دست بالا را هم در جنگ داشتیم و به همینخاطر نیروها، مردم و مسئولین نمیپذیرفتند به آسانی صرفنظر کنیم. طرفهای درگیر حاضر نبودند حقوق ما را بدهند. یکی از خواستههای ما این بود که متجاوز باید محاکمه شود، البته امام نظر مهمتری داشتند. ایشان ۱۵ - ۱۰ سال در عراق بودند و از پیش هم عراق را میشناختند. حزب بعث در عراق خیلی بد کرده بود. واقعا نسبت به مردم استبداد شدیدی داشته و بسیار خشن عمل میکردند. امام هم در آنجا بودند و آنها را میدیدند که چقدر از شیعیان را کشته و آواره کرده بودند. در آن زمان با موج شیعیانی روبهرو بودیم که از عراق اخراج شده بودند که برخی هنوز هم در ایران ماندهاند.
علاوهبر این ایدئولوژی بعث یک ایدئولوژی غیراسلامی بود. در مجموع امام فکر کردند حالا که خود صدامیها جنگ را شروع کردهاند، یکی از وظایفشان این است که عراق را از شر صدام و حزب بعث نجات بدهند. ایشان این را برای خودشان رسالت میدیدند. با آن شکستهای پیدرپی که عراق خورده و در قسمتهایی از جبههشان به آنطرف مرز فرار کرده بود، ادامه جنگ مناسبتر بهنظر میرسید. در این حالت شاید بیشتر میتوانستیم امتیاز بگیریم، بهعلاوه شاید میتوانستیم صدام را از بین ببریم؛ اینها نظرات امام بود.
خیلیها برای میانجیگری میآمدند، منطق امام این بود که باید بپذیرند که عراق متجاوز بوده و آماده باشند عراق در یک دادگاه بینالمللی جواب تجاوزاتش را بدهد که این منطق درستی هم بود. در این صورت ما نیز میپذیرفتیم. هر مظلومی که این منطق را داشته باشد، درست است. ما تازه انقلاب کرده بودیم و انقلاب از ابتدا نمیتواند ضعف نشان دهد. بنابراین ما منطق امام را قبول داشتیم. وقتیکه امام معتقد بودند جنگ ادامه پیدا کند، ما معترض نبودیم، فکر میکردیم باید داخل خاک عراق برویم و حقمان را آنجا بگیریم.
امام با ورود به خاک عراق موافق نبودند و از طرفی میخواستند جنگ ادامه پیدا کند و برای پیشنهادشان توجیه نظامی نداشتند. پایان جنگ را در آن شرایط، نه مردم میپذیرفتند و نه رزمندهها. قاعدتا عراق باید شروط ما را میپذیرفت. آنها متجاوز بودند و باید غرامت میدادند. صدام و حامیانش این را نپذیرفته بودند. از طرفی اگر میپذیرفتیم، آن ۲ هزار کیلومتر که از خاک ما در دستشان بود، برنمیگرداندند.
شما فرمودید که امام مخالف ورود به خاک عراق بودند، دلایل ایشان چه بود؟
وقتی خرمشهر را گرفتیم، سربازان عراقی به داخل خاک خودشان فرار کردند. البته به غیر از آن ارتفاعاتی که در دستشان بود. تعداد زیادی از لشکرهایشان منهدم شده و یا ضربه خورده بودند. آنموقع نیروهای ما تازه نفس و بانشاط بودند. میگفتند در داخل خاک عراق تعقیبشان میکنیم تا نتوانند پدافند و مانع درست کنند و غلبه بر آنان سخت شود.
در جلسه شورای عالی دفاع، خدمت امام رفتیم. در این جلسه نظامیهای ارتش و سپاه بههمراه آیتالله خامنهای نیز حضور داشتند، ایشان رییسجمهوری بودند و من رییس مجلس. در جلسه بحث شد که چه کنیم؟ یک پیشنهاد این بود که وارد خاک عراق شویم و از موضع قدرت آتشبس را بپذیریم. امام این را قبول نکردند. استدلال ایشان قوی بود. اولا میگفتند: مردم عراق نظر مثبتی نسبت به ایران دارند، اما اگر وارد خاک این کشور بشوید، حس عربیت باعث میشود مقاوت کرده و با صدام همراه شوند. قبلا خیلی با حکومت عراق همکاری نمیکردند. وقتی ما به نیروهای عراق حمله میکردیم یا تسلیم میشدند و یا فرار میکردند. چون بیشتر بدنه پایین ارتش عراق را شیعیان تشکیل میدادند. ایشان میفرمودند: وقتی وارد خاکشان شویم، دیگر تحمل نمیکنند. دوم این بود که ایشان میگفتند: ملتهای عربی هم که تا آنموقع حساسیت نشان نمیدادند، حساس میشوند و همکاریشان با عراق زیاد میشود. سوم اینکه دنیا و نظام بینالملل هم نمیپذیرند که ما در خاک عراق باشیم.
بعد از وارد شدن ما به خاک عراق آیا هر سه اتفاق افتاد؟!
دنیا که از قبل دلش با عراق بود، هم شرقیها، هم غربیها و هم عربها حمایت میکردند. منتها بهصورت ظاهری صحبت از آتشبس میکردند. ما میدانستیم که واقعی نیست. وقتیکه دیدند ناموفقاند، بهعنوان میانجی آمدند. دلیل دیگر این بود که امام میگفتند مردم عراق نباید آسیب ببینند. ما اگر میخواستیم وارد عراق شویم، اولین جاییکه میرفتیم، بصره بود که یکپارچه شیعه بود. اگر وارد بصره میشدیم، خدا میدانست چه اتفاقاتی میافتاد! خیلی به شیعه برمیخورد. امام با این ادله معتقد بودند، اما نظامیها میگفتند اینکه نمیشود پشت مرز ایستاد و صلح هم نکرد. چون آنها خیالشان راحت میشود که ما پشت مرز ایستاده و حمله نمیکنیم، پس دوباره تجهیز قوا میکنند و با تجربه جدید وارد میشوند. خیلی جدی با امام بحث کردند. به امام گفتند یا باید آتشبس را بپذیریم یا جنگ را داخل خاک عراق ادامه دهیم.
جلسه طولانی شد. آخرسر امام راه میانهای پیدا کردند و گفتند: اگر وارد عراق میشوید، بهجایی بروید که جمعیت نباشد و آسیبی به مردم نرسد. این بخش برای امام مهمتر بود. سیاست ما هم تا آخر جنگ همینگونه بود. در جبهه جنوب یا در شلمچه یا حور و یا فاو حمله میکردیم و در جبهه شمال هم اگر پیشروی میکردیم، به مناطقی مثل مائوت میرفتیم. نظر امام بود و ما هم مراعات میکردیم.
در ابتدا گفتم که دشمنان نگران این بودند که مبادا انقلاب ما به کشورهای منطقه صادر شود؛ چراکه کشورهای همسایه ایران، همگی دارای جمعیتی شیعه هستند. برای مثال کویت شیعیان زیادی را در خود جای داده. در عربستان که مردم مناطق نفتخیز اکثرا شیعه هستند و همچنین امارات. در آن زمان ایرانیهای زیادی هم در این کشورها ساکن بودند و در زمان شاه هم حاکمیت منطقه متعلق به ایرانیها بود. آنها نگران بودند که انقلاب به کشورهایشان سرایت کند. بسیاری از این کشورها دارای جمعیت قابلتوجهی از شیعیان بود. مثل قسمتهای نفتی عربستان و کویت. حتی کشوری مثل امارات که کارشناسانش ایرانی بودند. بنابراین میترسیدند که حکومت فارسها آنها را ببلعد. از طرفی در داخل هم برخی با شعارهای تند و تیز انقلابی، از صدور انقلاب و سرنگونی مرتجعین میگفتند. بهعلاوه آنها وابسته به آمریکا و انگلیس بودند. بنابراین در مجموع اعراب در آن اردوگاه قرار میگرفتند.
با فتح فاو راه عراق بر دریا بسته میشد و این برای برخی از دول منطقه حساسیتبرانگیز بود. ما در فاو خیلی شهید دادیم. واقعا چه هدفی پشت فتح فاو بود؟
اولا اشاره کردم استراتژی امام این بود که نیروهای ما در مناطقی به داخل خاک عراق بروند که مردم غیرنظامی در آنجا زندگی نکنند. در فاو هم مردمی زندگی نمیکردند و حتی کشاورزی آنجا تقریبا تعطیل شده بود. ثانیا پس از اینکه من فرماندهی جنگ را برعهده گرفتم، پیش از انجام عملیات خیبر، خدمت امام رسیدم و در جلسهای که سران مملکتی حضور داشتند، در این مورد بحث کردیم که جنگ دارد خیلی طولانی میشود. ما باید بخش ارزشمندی از خاک عراق را تصرف کنیم تا بعدها با آن گروکشی کنیم و عراق ناچار به قبول خواستههای ما بشود.
سپس اگر جایی را تصرف کنیم که تحمل آن برای عراق سخت باشد، آنموقع مجبور به انجام خواستههای ما خواهد شد، این برنامه جزو سیاستهای ما بود. من قبل از رفتن به جبهه، برای خداحافظی خدمت امام رسیدم و نظرم مبنی بر تصرف قطعهای از خاک عراق را به ایشان عرض کردم. البته امام فقط تبسم کردند و تأیید یا رد نکردند و همچنین هیچ نارضایتی نشان ندادند. من به جبهه رفتم و این نکته را پیش از عملیات خیبر در قرارگاه برای فرماندهان اعلام کردم. عملیات خیبر هم به همین منظور طراحی شده بود. بدینترتیب که نیروهای ما از خور عبور کرده و رابطه بصره و بغداد را قطع کنند. باید لب دجله و فرات سنگر میزدیم تا همه جاده بسته شود و مسیر مواصلاتی بغداد به جنوب فقط به ناصریه منحصر شود. در واقع ناصریه هم زیر تیر ما بود و مکان ناامنی بهحساب میآمد، پس در این حالت عملا رابطه بغداد با جنوب عراق قطع میشد. عملیات خیبر ناتمام ماند. بدینصورت که جزیره و هور را تصرف کردیم، ولی نتوانستیم لب دجله سنگر بگیریم و برگشتیم. سیاست ما همچنان ادامه داشت تا اینکه طراحی عملیات متوجه فاو شد.
فاو از چند جهت برای ما اهمیت داشت: اول اینکه با تصرف آن دیگر عراق توانایی استفاده از دریا را از دست میداد، مگر اینکه فقط از خور عبدالله قایقی را شبانه و مخفیانه عبور دهد. ولی دیگر نمیتوانست در دریا حضور نظامی داشته باشد و علاوهبر آن پایانه نفتی البکر و الامیه هم دیگر قابلاستفاده نبودند. فاو مرکز پمپهای نفت بود که عراق دیگر نمیتوانست از آنها استفاده کند. البته ما در این مورد هم به هدفمان نرسیدیم. هدف ما این بود که تا امقصر پیشروی کنیم. چون در این صورت، رابطه عراق هم با کویت و هم با دریا بهطور کلی قطع میشد و نیروی دریایی عراق هم که در امقصر پناه گرفته بود، به تصرف ما درمیآمد و هدف ما تأمین میشد. ما تا کارخانه نمک پیشروی کردیم، اما دیگر نتوانستیم از آن جلوتر برویم. چون عراق هوشیار شد و این کار ما را خیلی سخت کرد و بهشدت جلوی ما به ایستادگی پرداختند. هدف ما این بود که هم مکانی را بگیریم که مردم در آنجا زندگی نمیکنند و هم به نقطهای برسیم که بتوانیم از آن بهعنوان گرو استفاده کنیم. اگر این هدف تأمین شده بود،، آتشبس را میپذیرفتیم و اعلام میکردیم هر وقت حقوق پایمال شده ما را تمام و کمال پرداخت کردید، از این مناطق خارج میشویم که البته چنین هدفی محقق نشد و ناتمام ماند.
در سال ۶۴ خبری مبنی بر حضور مکفارلین و وقوع یک معامله تسلیحاتی مابین ایران و آمریکا منتشر شد و چند روز بعد شما در مصاحبهای از اینکه مقامات ایرانی از آمدن مکفارلین بیاطلاع بودهاند، سخن گفتید. اولا این جریان از مدتی پیش آغاز شده بود. یعنی تعدادی از نیروهای غربی اعم از آمریکایی، فرانسوی، آلمانی و... گروگان گرفته شده بودند. در همانموقع یک هواپیمای TW غربیها هم ربوده شده و در لبنان نشسته بود. یکی دو تن از افراد داخل هواپیما هم توسط ربایندگان هواپیماها، برای گرفتن خواستههایشان کشته شده بودند. بهطور کلی مشکلات زیادی برای غربیها درست کرده بودند.
در آن زمان من در سوریه بودم و حافظ اسد از من درخواست کرد تا برای آزادی هواپیما کمک کنم. چون سوریه در لبنان مسئول بود و نمیخواست این مسأله برای آنان مشکلساز شود. من به حافظ اسد پیشنهاد یک معامله دادم. گفتم: شما هم باید به ما موشکهای سام بدهید، چون برای زدن هواپیماهای بلندپرواز لازم داشتیم. سوریه این موشکها را به ما نمیداد، ولی لیبی به ما موشک سام میداد. بعد از مدتی لیبی گفت که شما سوریه را هم مجبور به دادن موشک سام کنید، چون روسیه ما را بهخاطر تحویل دادن موشک سام به شما مؤاخذه میکند. اگر سوریه هم به شما موشک بدهد، ما میتوانیم بگوییم تحویل موشکها کار ما نبوده و کار سوریه بوده و سوریه هم میتواند بگوید تحویل موشک کار لیبی بود و خلاصه شریک جرم پیدا میکنیم و میتوانیم کار تحویل موشکها را ادامه دهیم.
من هم به همین دلیل از لیبی به سوریه آمدم. سه روزی که در سوریه ماندم، مسأله هواپیما را از طریق حزبالله حل کردم. البته ربایش هواپیما کار حزبالله نبود؛ ولی حزبالله میدانست این کار، کار چهکسانی است. بهواسطه حزبالله مسأله حل شد و غربیها نیز فهمیدند که ما هم در لبنان نفوذ داریم و هم در سوریه. حافظ اسد ابتدا قول داد موشکها را به ما بدهد و حتی عبدالحلیم خدام هم ما را در فرودگاه بدرقه کرد و در راه به ما گفت که رییسجمهوری پذیرفته که موشکها را به شما بدهیم، ولی حافظ اسد به قولش عمل نکرد و موشکها را نفرستادند. به هر حال این سابقه را هم داشتیم.
موشک تاو برای زدن تانک خیلی بهدرد میخورد. از چهار کیلومتری تانکها را دقیق میزد. وقتی تانکهای عراقی به ما حمله میکردند، رزمندگان اسلام یا از روی زمین تانکها را میزدند یا هلیکوپترها از هوا تانکهای عراقی را منهدم میکردند. موشکهای تاو ما در حال تمام شدن بود و این مشکلی بسیار جدی بود. مشکل دوم این بود که موشکهای ضدهوایی هاگ هم داشت تمام میشد. علاوه بر آن رادار سیستم ضدهوایی هاگ، لامپی داشت که باید تعویض میشد و ما از این لامپ دو عدد بیشتر نداشتیم و مجبور بودیم لامپها را هر بار بهجایی ببریم. مثلا گاهی به خارک میبردیم چون آنجا را زیاد میزدند و گاهی به تهران میآوردیم. مشکل دیگر این بود که موشکهای «هارپون» ما هم تمام شده بود، البته دو سه فروندی باقی مانده بود که خراب بودند. موشک هارپون یک موشک دریایی با برد ۹۰ کیلومتر است که ۱۰۰ درصد به هدف اصابت میکند. غربیها فهمیده بودند که ما این تجهیزات را نداریم. چون از بازار سیاه با قیمت زیاد میخریدیم. قطعات را برای تعمیر هم نباید به آنها میدادیم. چون میفهمیدند در ایران چه خبر است.
برای حل این مشکل چهکار کردید؟
شخصی به نام قربانیفر بود که بهعلت کودتا از ایران فرار کرده بود و با آمریکاییها سابقه دوستی داشت. این شخص گاهی برای ما از بازار سیاه سلاح تهیه میکرد و سود زیادی هم از این کار میبرد. آقای موسوی مشاوری بهنام کنگرلو داشت که آدم سالمی بود. این شخص در جریان خریدهای قبلی اسلحه از بازار سیاه با قربانیفر آشنا شده بود. قربانیفر به او پیشنهاد داده بود که بهجای خرید اسلحه به چند برابر قیمت از بازار سیاه، با خود آمریکاییها وارد مذاکره بشویم. این ماجرا، بعد از جریان تصرف فاو بود که ما قدرت خود را نشان داده بودیم و این باعث نگرانی آمریکا و همسایههای جنوبیمان شده بود. چون وقتی ما اینجوری از اروند عبور کرده بودیم، هر جای دیگری هم میتوانستیم برویم. تصرف فاو واقعا ارزشمند بود و قدرت بالای نیروهای ایرانی را نشان میداد. طی این عملیات نیروهای ما شناکنان از عرض ۱۰۰۰ متری اروند وحشی عبور و فاو را تصرف کرده بودند.
بعد از آن هم با ساختن یک پل شناور روی اروند که در دنیا سابقه نداشت، توان صنعتی بالایمان را نشان دادیم و به پشتیبانی از نیروهایمان در فاو پرداختیم و همچنین زیر بمباران و موشکباران عراقیها مقاومت کردیم. به این ترتیب بر جزیره بوبیال هم مشرف شده بودیم. جزیره بوبیال بین عراق و کویت قرار دارد و در طول جنگ، صدام از این جزیره که متعلق به کویت بود، استفاده میکرد.
با این شرایط آمریکاییها به این نتیجه رسیده بودند که آینده جنگ متعلق به ایران است. آمریکاییها پیشنهاد داده بودند که به ما اسلحه بفروشند و در برابرش ایران گروگانها را آزاد کند. آقای قربانیفر هم نامهای بر این مبنا نوشته و برای ما فرستاده بود. این نامه در کتاب ما در مورد مکفارلین، منتشر شده است. مدتی این ماجرا در کش و قوس بود تا اینکه بالأخره محمولههای کوچک آمریکایی شامل حدود ۱۰۰ موشک تاو و ۱۰ تا ۲۰ عدد موشک هاگ و قطعات یدکی آن رسید. البته ما برای مدتی نمیپذیرفتیم، مدتی این کار را تعطیل میکردیم تا آنها شک نکنند که ما هیچ جنگافزاری نداریم. البته آنها اسلحهها را مقداری گرانتر میفروختند.
بعد از مدتی قربانیفر به آقای کنگرلو گفته بود که آمریکاییها قصد دارند همه مسائل را با فرستادن هیأتی به ایران حل و فصل کنند و بعد از آنهم هر مقدار سلاح که خواستید، به شما میفروشند. ما با آمدن هیأت آمریکایی به ایران موافقت کردیم. البته آنها به ما نگفته بودند که مکفارلین هم در میان هیأت هست. ابتدا تصور میکردیم که یک هیأت تجاری - نظامی به ایران میآید. ما با این حد از مذاکره موافقت کرده بودیم. مکفارلین هم گذرنامه تقلبی بهعنوان شهروند ایرلندی گرفته بود و به ایران آمد. وقتی آنها به ایران آمدند، فقط مقدار کمی از قطعات یدکی برایمان آورده بودند و نه بیشتر. در این مدت البته چند محموله به ما فروختند. یکبار موشکهای هاگی به ما فروختند که مارک اسراییل داشت. ما دست نزدیم و در فرودگاه مهرآباد ماند و به آنها گفتیم که اینها را عوض کنند تا بالأخره آنها را با نمونه اصلی عوض کردند. مدتی به همین منوال گذشته بود و ما مقداری تجهیزات گرفته و چند نفر از گروگانها را آزاد کرده بودیم.
به هر حال وقتی هیأت آمریکایی از هواپیما پیاده شد و مکفارلین خودش را معرفی کرد و گفت: من رییس سازمان امنیت ملی آمریکا هستم. ما با این مسأله مواجه شدیم. آنها هدایایی هم برای ما آورده بودند. از جمله کلیدی آورده بودند که به اصطلاح درِ بسته روابط میان ما و آمریکا را باز کنند. یک کیک آورده بودند که جزو رسومشان بود و یک انجیل که پشت جلدش را رییسجمهوری آمریکا امضا کرده بود.
موضع امام چگونه بود؟
مکفارلین میخواست با سران کشور، از جمله رییسجمهوری یا نخستوزیر یا بنده مذاکره کند. امام دستور داد که او را در فرودگاه معطل کنند. بعد از دو ساعت که معطل شده بود، عصبانی شده و گفته بود: من اگر برای خرید چرم به روسیه میرفتم، جلوی پای من فرش قرمز پهن میکردند. ولی شما مرا معطل میکنید و خیلی ناراحت شده بود. بعد که او را به هتل بردیم، گفته بود که میخواهد با سران کشوری مذاکره کند. اما امام اجازه ندادند و گفتند تعدادی کارشناس بفرستید تا با او مذاکره کنند. بدینترتیب آقای روحانی، دکتر هادی نجفآبادی و آقای مهدینژاد را برای مذاکره فرستادیم. بعد از چند جلسه مذاکره، به نتیجهای نرسیدند.
یکی از اعتراضات ما به آمریکاییها این بود که شما قول داده بودید یک کشتی و یک هواپیمای پر از تجهیزات بیاورید؛ ولی الان فقط چند پاکت تجهیزات آوردهاید و خلاف وعده عمل کردهاید. نکته دوم هم این بود که تجهیزات را گران میفروختند. آنها ۱۴ میلیون دلار تجهیزات برای ما آورده بودند و میخواستند ۲۱ میلیون دلار از ما بگیرند. البته ما ۶ میلیون دلارش را به آنها نداده بودیم و آنها هنوز هم مدعی هستند که از ما طلبکارند. ما دفترچه تجهیزات را داشتیم و قیمتها را میدانستیم.
به هر حال مکفارلین پس از دو روز حضور در تهران به نتیجهای نرسید و از ایران رفت. ما ابتدا قضیه را مسکوت گذاشتیم. نمیخواستیم قضیه را مخفی نگه داریم، بلکه میخواستیم بعد از پایان مذاکرات این مسأله را اعلام کنیم. اما بعد از اینکه ماجرا فاش شد، امام به ما گفت که بروید مسأله را همانطور که بود، توضیح دهید. حقیقت کل ماجرا همین بود. البته فاش شدن این مسأله کار بیت آقای منتظری بود. بعدا معلوم شد قربانیفر اطلاعات این قضیه را به بیت آقای منتظری داده بود. او ۶ میلیون دلارش را از ما میخواست و ما نمیدادیم. او طی نامهای به آقای منتظری شکایت کرده و همه ماجرا را برای او نوشته بود. بعد هم گزارش آن توسط نشریه الشراع لبنان افشا شد. آقای منتظری هم ابتدا از اینکه اطلاعات را از او پنهان کرده بودیم، دلخور شده بود. ولی ما به او گفتیم که نظر امام این بود که این ماجرا به کسی گفته نشود. البته بعد آقای منتظری هم به افشا شدن مسأله توسط افراد بیتش اعتراض داشت و میگفت اگر افشا نمیکردید، بهتر بود. بههرحال چون دیگر مسأله افشا شده بود، ما هم همه ماجرا را صریح به مردم اعلام کردیم و بعد از آن مصاحبهای کردم و به همه سئوالات در این زمینه پاسخ دادم.
هر کسی که درباره جنگ تحقیق میکند ناگزیر است سری به صحرای کربلای قطعنامه بزند. لطفا مختصری درباره دلایل پذیرش قطعنامه توضیح دهید.
جنگ بهجایی رسیده بود که دیگر مصلحت نبود ادامه پیدا کند. البته اینکه میگویند ما میجنگیدیم، عاشورایی هم میجنگیدیم و جنگ جنگ تا آخرین نفس و... اینجور شعارها بود. اما واقعیت این بود که چند بار شکست خورده بودیم. فاو را پس گرفته بودند، شلمچه و جزیره را گرفته بودند. ما برای این مناطق هم هزینه کرده و هم شهید داده بودیم، ولی خیلی آسان این مناطق را از ما گرفتند و این برای ما خیلی سنگین بود. این مسأله نشانگر روحیه بد رزمندگان بود بعد از این هم غربیها، عراق را مجهز به سلاحهای پیشرفتهای کردند که در خارج از ناتو وجود نداشت. سلاحهای شیمیایی بهکار برده شده توسط عراق در بمباران حلبچه، از سلاحهای پیشرفتهای بود که حتی آلمانیها هم در جنگ جهانی دوم به آن دست نیافته بودند، فرانسه هواپیماهای «سوپراستاندارد» خودش را که مخصوص ناتو بود، به عراق اجاره داده بود و همچنین عراقیها را مجهز به بمبهای لیزری خیلی دقیق کردند که اگر از هواپیما یک صندلی را روی زمین نشانه میگرفتند، میتوانستند آن را بزنند و پایههای پلهای ما را با این موشکها میزدند. عراق به کمک غربیها موشکهای میانبرد خود را به موشک دوربرد تبدیل کرده بود که به تهران و اصفهان هم میرسید. در آن شرایط عراق میتوانست تبریز، اصفهان و حتی تهران را هدف بمباران شیمیایی قرار دهد که در این صورت، مانند فاجعه شیمیایی حلبچه، همه مردم میمردند. ما حتی برای مقابله به مثل توپخانهای با عراق از ۲۴ یا ۴۸ ساعت قبل اطلاع میدادیم تا مردم، شهر را خالی کنند.
از طرف دیگر سیاست غربیها در خلیجفارس این بود که ما را از نفت محروم کنند. اگر ما از نفت محروم میشدیم، دیگر پول نان مردم را هم نداشتیم. همین یک میلیون بشکه نفتی که میفروختیم، همهاش را خرج میکردیم. آمریکا هم کشتیهای نفتکش کشورهای حاشیه خلیجفارس را اسکورت میکرد و روی آنها پرچم آمریکا نصب میکرد تا ما جرأت نکنیم به این کشتیها حمله کنیم. اگر هم به یک کشتی حمله میکردیم، آمریکا فورا انتقام میگرفت. مثلا یکبار که ما یک نفتکش را زدیم، آنها یک سکوی نفتی ما را منهدم کردند. ولی ما هم دستبردار نبودیم و انتقام میگرفتیم. بالأخره آمریکا هواپیمای مسافربری ما را با موشک مورد اصابت قرار داد و آن فاجعه را به بار آورد. اینها خطر آمریکاییها برای ما بود. از سوی عراقیها هم که با خطر بمباران شیمیایی روبهرو بودیم و در بین نیروهای خودی مشکل ما روحیه پایین رزمندگان بود.
آقای رضایی میگفت که ما میجنگیم، ولی باید امکانات ما را تهیه کنید. ما هم گفتیم: امکانات مورد نیازتان را بنویسید تا اگر توانستیم، تهیه کنیم. ایشان هم یک لیست خیلی بزرگ از تجهیزات جنگی شامل ۳۰۰ فروند هواپیما و هلیکوپتر، ۳۰۰ قبضه توپ، تعدادی کشتی جنگی و تجهیزات دیگر درخواست داده بود. ضمن اینکه میگفت: آمریکاییها هم باید از خلیجفارس خارج شوند. با این شرایط ما تا پنج سال دیگر موقعیت را حفظ میکنیم و بعد از پنج سال، اولین عملیات موفق را انجام میدهیم. این تجهیزات را نه کسی به ما میفروخت و نه ما پول خرید آن را داشتیم. البته این شرایط پیش امام بهانهجویی تلقی شد و امام هم آن نامه را همانطور که میدانید، منتشر کردند و بعد از قبول قطعنامه هم عراق که فکر میکرد ما از سر ضعف قطعنامه را قبول کردهایم، دوباره حمله کرد و یک روزه تا نزدیکیهای اهواز پیش آمد.
این اتفاق باعث شد که رزمندهها دوباره بهسوی جبهه سرازیر شوند، من و آقای خامنهای هم رفتیم و رزمندگان نیروهای عراقی را مجبور به عقبنشینی کردند. این اتفاق باعث شد دنیا بفهمد که ما هنوز قدرت بالایی داریم و این مسأله بهنفع ما تمام شد. چون کار جنگ به سلاحهای خطرناک رسیده بود و دنیا نگران این بود که ما هم سلاح شیمیایی داشته باشیم و استفاده کنیم. تلاش کردند تا آتشبس را بپذیریم. البته سیاست ما این بود که حدود هفت هشت ماه، قطعنامه را نه رد کنیم و نه بپذیریم. به این ترتیب آنقدر چانه زدیم تا بالأخره خواستههای ما تأمین شد. وقتی هم که خواستههای ما تأمین شد، رفتیم و با امام صحبت کردیم و امام هم با قبول قطعنامه موافقت کردند. بدین صورت بود که ما قطعنامه را پذیرفتیم.
بحث بند هفتم قطعنامه که مربوط به دریافت غرامت بود، به کجا رسید؟
در مورد مسأله غرامت باید گفت که صدام پس از جنگ با ما، بلافاصله درگیر جنگ با کویت شد و خیلی زود هم شکست خورد. همچنین چند صد میلیارد دلار به دنیا بدهکار بود و زمینهای برای طرح مسأله غرامت وجود نداشت. بعد از سقوط صدام هم ما با برادران خودمان در عراق روبهرو شدیم که دچار بحران بودند. ولی طلب ما همچنان باقی است. البته آنها الان به اندازه ما نفت صادر میکنند و لابد تا دو سه سال دیگر غرامت ما را پرداخت میکنند.
نظر شما :