ناگفتههای جلالالدین فارسی درباره بنیصدر
***
بنیصدر پیش از دوران ریاست جمهوری هم مخالفتهایی را ابراز میکرد؛ چگونه برای ریاست جمهوری کاندیدا شد؟
نکتههای بسیار ظریفی وجود دارد که برای خود من هم واضح و روشن نبود؛ زیرا اشتغالهای آن زمان باعث میشد این حقایق به درستی درک نشوند، بهعلاوه چون گروههای سلطنتطلب هنوز نیرومند بودند و نظامیانی وجود داشتند که بعدها کودتاهایی راه انداختند -اگرچه شکست خوردند- اما اینها از خارج از کشور آمده بودند و دخالتهایی میکردند و برای آسیبزدن به انقلاب، مقدماتی را میچیدند. بیشتر متوجه آنها بودیم و فکر نمیکردیم از افراد به اصطلاح خودمانی و مورد اعتماد، ضربه بخوریم؛ اما هوشیارترین افراد میتوانستند این موضوع را درک کنند. بنیصدر کوچکترین فرزند خانواده بود. پدرش یکی از مالکان بزرگ و روحانی بود و با امام راحل دوستی صمیمانه داشت. وقتی در پاریس بود از این فرصت برای نفوذ بر امام خمینی استفاده میکرد. تماما به فکر آینده بود.
در بیروت بودم که دکتر چمران به من گفت: «ابوالحسن بنیصدر در پاریس است و قصد دارد به بیروت بیاید. در فرودگاه بیروت توقف میکند و بعد به بغداد و از آنجا به نجف میرود. میخواهم در زمان توقفی که در فرودگاه بیروت دارد به دیدارش بروم. اگر دوست دارید شما هم میتوانید همراه من بیایید.» پدرش در ایران فوت کرده بود و میخواستند جنازه او را در نجف دفن کنند. برادر امام موسی صدر، سیدکاظم صدر، دانشجوی دانشگاه آمریکایی بیروت بود و با من ارتباط داشت؛ چون در آنجا «نقد مارکسیسم» تدریس میکردم.
وقتی شهید چمران به من پیشنهاد ملاقات با ابوالحسن بنیصدر در فرودگاه را داد، پذیرفتم و با سید کاظم صدر برادر امام موسی صدر به آنجا رفتیم، اولینباری بود که بنیصدر را میدیدم، آدم کمحرفی بود. آشنایی مختصری با او پیدا کردم، سپس به نجف رفت. در آن زمان دوست داشتم دائما از بیروت به پاریس سفر کنم و در آنجا ایرانیان و جوانانی را جذب کنم که به آنها تعلیمات نظامی بدهیم و به جریان انقلاب ملحق کنیم. بنیصدر در فرودگاه به استقبالم میآمد و در خانه خودش با چلوکباب از من پذیرایی میکرد! یک راننده هم داشت که بعدها از اقوامش شد. در آنجا روزنامهای داشت که روزنامه ارگان جبهه ملی بود. خودش را بهعنوان طرفدار مصدق معرفی کرده بود. البته برادر بزرگ بنیصدر از طرفداران سرسخت دکتر مصدق و قاضی شریفی بود که به برادرش ابوالحسن هیچ اعتنایی نمیکرد.
در آن زمان شهید بهشتی، مقام معظم رهبری، رفسنجانی و شهید باهنر برای اینکه پس از ریاست جمهوری، دانشگاهها بهدست بنیصدر نیفتد، فهرستی تهیه کردند و اسم مرا در آن نوشتند. به من گفتند وقتی شما از مبارازت انتخاباتی کنارهگیری کردید، امام فرمودند باید یک کاری به فارسی بدهم؛ به همین دلیل اسم شما را هم در این فهرست آوردیم. ما به این شکل عمل کردیم. دنبال مقام و منصب نبودیم که بخواهیم با دیگران بجنگیم و روی اصول پا بگذاریم یا حسودی کنیم.
بنیصدر به استقبال من میآمد و خیلی احترام میگذاشت. متقابلا من هم به او احترام میگذاشتم. زمانی دیدم عدهای را جمع کرده که اتفاقا یکی از مریدان خودم در جمع آنهاست؛ حسن آیتاللهی، انسان متدینی بود. در پاریس ریش میگذاشت و به من سفارش کرد که از سوریه برایش کفش چرم بازار مسلمانی بفرستم. از اعضای نهضت آزادی شبکه انقلابی زیرزمینی نیز بود و در امیرآباد در حجره او، جلسههای نهضت مقاومت ملی دانشجویی را مخفیانه برگزار میکردیم. سخنگوی این جلسههای خطرناک، من بودم. بنیصدر کتاب «اصول راهنمای اسلام» را نوشت، در حالیکه تمام آیههای قرآنی را همین آیتاللهی گردآوری کرده بود.
بنیصدر با وجود اینکه پدرش روحانی و برادرش قاضی برجستهای بود اما خودش از آنها هیچ بهرهای نبرده بود.
دکتر آیتاللهی همان است که بعدها به بنیصدر پیوست؟
بله. الان در پاریس زندگی میکند و پس از فرار بنیصدر، او هم فرار کرد. روایتی را از علی حکمت، یکی از شاگردان امام در نجف شنیدم. میگفت: «بنیصدر از من خواسته آیههای قرآنی کتابش را پیدا کنم.» یعنی بنیصدر ابتدا چیزی را سرهمبندی کرده، سپس برای دکتر آیتاللهی و علی حکمت فرستاده که در نجف درس خوانده بود. ماجرای این کتاب، داستان مهمی است. از اینجا میشود به شخصیت متزلزل بنیصدر پی برد که چگونه بهواسطه پدر روحانی و شخصیت برجسته برادر میخواست به مقام برسد.
خودش هم تحصیلکرده بود؛ چرا میخواست از موقعیت اطرافیانش استفاده کند؟
چون بسیار ترسو بود. در پاریس سوار مترو شدیم. روزنامه خودش را از کیفم بیرون آوردم که با هم نگاه کنیم و مطالبش را بخوانیم. گفت: «سریع آن را داخل کیف بگذار.» حتی در فرانسه هم میترسید خواندن روزنامه مشکلی ایجاد کند.
نسخهای از یکی از کتابهایش را در یکی از سفرهایم به پاریس به من داد و گفت: میخواهم این کتاب، پایه محکم و اعتبار بالایی داشته باشد و علاوه بر اسم من، چند اسم و امضای دیگر پای آن باشد. به همیندلیل برای آقای خمینی فرستادهام و گفتم: «برای آقای فارسی، علامه طباطبایی و آقای مطهری هم میفرستم که کتاب با امضای ما پنج نفر چاپ شود.» کتاب را گرفتم و چیزی نگفتم. هر دفعه که از پاریس برمیگشتم، میگفت نظرتان چیست؟ و من حرف را عوض میکردم.
بنیصدر میگفت: آخرین بار رفتم و گفتم: آقا قصد دارم تکلیف کتابی که باید پنج امضا داشته و تألیف مشترک ما پنج نفر باشد را روشن و چاپ کنم، شما چه جوابی میدهید؟ ایشان بهجای اینکه به من جواب دهند کتاب «درسهایی درباره مارکسیسم» آقای فارسی را به من دادند و گفتند «شما این را مطالعه کنید.» یعنی امام گفتهاند تو در حدی نیستی که چیزی را بنویسی که من امضا کنم. یعنی تو در حدی هستی که کتاب فلانی را بخوانی، نه اینکه امضای او پای این کتاب باشد. بنیصدر گفته بود: «من این کتاب را خواندهام و به هر جایی از کشورهای اروپایی مسافرت کردم، کتاب او را هم بردم و منتشر کردم.» ببینید امام راحل چقدر در امورشان دقت میکردند و چگونه حد هر کسی را میدانستهاند. از خودم تعریف نمیکنم ولی آنچه من انجام دادهام؛ متعلق به اسلام و این ملت است. میخواهم این را بگویم که فرق بنده با بنیصدر چقدر بوده و امام این را میدانستهاند.
قبل از اینکه بنیصدر را ببینم در پاییز ۱۳۴۹ خدمت امام خمینی (رحمتاللهعلیه) در نجف رفتم؛ با گذرنامه غیرقانونی به اسم کسی که فوت کرده بود؛ حکمتالله بارانچشمه. همه من را به این نام میشناختند.
امام بعد از خواندن جلد اول کتاب «درسهایی درباره مارکسیسم» نامهای نوشتند و پست کردند و داخل آن نامه برای من نوشتند: «تا حالا برای هیچ کتابی تقریظ ننوشتهام، اگر بخواهم تقریظ بنویسم برای این کتاب شماست. نامه را پست کردند اما به من نرسید. میدانستند من دشمن بعثیها شدهام و در بیروت مستقر هستم. به حاج آقا مصطفی خمینی گفتند که شما این پیغام را به آقای فارسی برسانید. حاجآقا مصطفی و حاج احمدآقا با این پیغام به بیروت آمدند. شاهدان این قضایا حاج آقا مصطفی، حاج احمد آقا و پدرخانم حسنآقا خمینی، آقای بجنوردی هستند که فقط آقای بجنوردی اکنون زنده است.
رابطه شما با امام چطور بود؟
بله، در بعضی موارد نظر مرا جویا میشدند. در یکی از سفرها که در پاریس به خدمت امام رفته بودم، حاج احمد آقا تا فرودگاه همراه من آمد و از من پرسید نظر شما درباره اینکه امام به ایران بروند چیست؟ از اوضاع ایران میترسیدم، گفتم: «برنگردند بهتر است.»
در یک سفر ابوجهاد، فرمانده نیروهای مسلح الفتح به دستور یاسر عرفات نامه مفصلی نوشت و تمام امکانات نظامی، پادگانها، سلاحها و تعلیمدهندگان نظامی خود را در اختیار امام قرار داد. چون میدانستند من مورد اعتماد امام هستم، به بنده مراجعه کردند.
همراه آقای هانی الحسن که مشاور عرفات در امور شیعیان لبنان بود، خدمت امام در پاریس رسیدیم و زمانی که ابوجهاد، نماینده یاسر عرفات آن نامه را به امام دادند، من نیز حضور داشتم. آن نامه در صحیفه نور موجود است. آنها به امام گفتند که شما این امکانات را چگونه میخواهید استفاده کنید؟ امام از من پرسید: «با این امکانات باید چه کار کنند؟» گفتم: اینها را در اختیار شما قرار دادهاند، اکنون گروههای متعددی وجود دارند که نمیتوانند کاری از پیش ببرند و از طریق الفتح عمل میکنند، برخی از آنها هم در سوریه هستند مانند مهندس غرضی و آقای جنتی، پسر آقای جنتی که طلبه بود اما کت و شلواری شده بود. گفتم: «اوضاع به این صورت درآمده، اما امکانات، امکانات بسیار عظیمی است، شما شورایی را انتخاب بفرمایید و اینها را به آن شورا بسپارید.» امام فرمودند: «من غیر از شما کسی را ندارم.» ببینید. در جواب امام گفتم: هرجور شما بفرمایید. امام یک سطر نوشتند که هنوز هم اصل دستخط ایشان پیش من هست و این مطلب در صحیفه امام هم چاپ شده است.
امام نوشتند: «جناب آقای ابوجهاد، ایدا... تعالی برای آن امر، جانب آقای جلالالدین فارسی را تعیین نمودم.» اگر این مطلب دست رژیم میافتاد، آنها به هیچ عنوان متوجه نمیشدند که آن امر چه بوده! معنای جمله این بود که هرچه را به من سپردهاید، در اختیار فارسی قرار دهید. از این نوشته یک کپی گرفتم و به آنها دادم.
چرا از امتیازاتی که داشتید، هیچوقت استفاده نکردید؟
حتی استفاده مشروع هم نکردم. زمانیکه آمدم نزدیکترین فرد به امام، من بودم فقط دکتر عباس شیبانی بود که در دهه ۳۰ به پشتیبانی از ملت و دولت مصر (عبدالناصر) علیه تجاوز سهجانبه انگلیس، اسراییل و فرانسه به کانال سوئز در دانشگاه تهران سخنرانی کرد و پس از آن به مشهد تبعید شد و آنجا او را پای درس من در حوزه آوردند.
یک سال کتاب «طبائع الاستبداد» نوشته کواکبی، دانشمند بزرگ را تدریس میکردم که این کتاب با اشتباههای بسیار زیادی چاپ شده. وقتی به آقای دکتر عباس شیبانی که دانشجو بود و تبعیدش کرده بودند، پیشنهاد کردند پای صحبت یک کت و شلواری و ریش تراشیده برود، تعجب کرد. آمد و دید چه مجلس بحث خوبی است. بساط نهضت مقاومت، پس از تهران در مشهد مستحکم بود که علی شریعتی هم در آنجا فعال بود.
ما دنبال این کارها بودیم و بنیصدر به دنبال زد و بند. اولین پیوندهایی که برقرار کرد با مرحوم حاجاحمدآقا بود. یادم هست همان روزهای اولی که به ایران آمده بودم، رفتم نزد امام که با ایشان صحبت کنم. مترجم صحبتهای امام با عرفات بودم. خسته شده بودم و خوب نتوانستم از عهده این کار برآیم، به دکتر ابراهیم یزدی گفتم که شما ترجمه را ادامه دهید. تصویر این مجلس موجود است. وقتی میخواستم وارد اتاق امام شوم، حاجاحمدآقا با بنیصدر با من همراه شد و به ما دو نفر گفت: «شما دو بزرگوار باید وارد شورای انقلاب شوید.» با امام هم که صحبت کردیم، ایشان فرمودند: «شما حتما باید وارد شورای انقلاب شوید.»
شما و آقای بنیصدر؟
بله. بنیصدر رفت، اما من اعتنایی نکردم،. خودم با سخنرانیهایی که میکردم، میدانستم چه کار میکنم. سخنرانیهایم مورد تایید امام خمینی (رحمتاللهعلیه) بود. بیشتر نوارهای سخنرانی مرا صداوسیما یا پژوهشکدههای انقلابشناسی دارند. سخنران پیش از نماز جمعه تهران بودم و در هر سخنرانی یک موضع جدید و بسیار حساس را مطرح میکردم. در یکی از همان سخنرانیها، گفتم: «انقلاب اسلامی نمیتواند وزیر خارجهای داشته باشد که از جبهه ملی است.» چهار روز بعد دکتر کریم سنجابی استعفا داد. به تنهایی در یک سخنرانی، موجباتی را فراهم میکردم که وزیر خارجه برکنار شود. در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی گفتند: «باید جنبشهای جهانی اسلامی را که امام بر آن تأکید میکنند، به آقای فارسی بسپاریم.» تمام این مقامها را پس زدم.
چرا؟
برایتان تعریف میکنم. قبل از آن باید نکاتی را درباره فضای حزبی آن زمان بگویم. ۱۰-۱۲ گروه مبارزاتی که در ایران تشکیل شده بودند، همه دور هم جمع شدند. برخی از آنها استانی بودند. بعدها سرداران سپاه همگی از همین جمع انتخاب شدند. اینها باهم تشکیلات راه انداختند و حرفهای سیاسی زدند. از این طرف هم فقط حزب مؤتلفه اسلامی، شاخه نظامی داشت. ناگهان حزب جمهوری اسلامی دید که اگر دیر بجنبد از این گروهها عقب میماند. این گروهها را رقیب خود میدانستند. خودشان هم در در شورای انقلاب حضور داشتند. امام به آنها اعتماد داشتند و تمام کارها را به آنها میسپردند. از طرف دیگر بنیصدر فهمید که این گروهها خیلی مهم هستند و سعی میکرد به داخل آنها راه پیدا کند. به امام گفت: «این گروههای مسلح را باید شما سازماندهی کنید.» بنیصدر میخواست با این کار، هیأت موقت دولت (نهضت آزادیها) را حفظ کند چون با آنها ارتباط داشت؛ از جانب آقای حبیبی (که در پاریس با او دوست بود) و سخنگوی هیات دولت بود. از طرفی با برادر خانم حاجاحمدآقا؛ صادق طباطبایی دوست بود و آنها را تجلیل میکرد. از این طرف آقای هاشمی و... به بنیصدر علاقه پیدا کردند و میخواستند او را جذب کنند. بنیصدر را به حزب دعوت کردند؛ گفت: «اگر دکتر آیت را که از مؤسسان حزب جمهوری است از شورا اخراج کنید، من میآیم.» ضمنا به قم رفت (در زمانی که هنوز در قم اقامت داشت) و به امام گفت: «اجازه دهید ما این گروهها را با هم متحد کنیم.» امام جواب منفی دادند و گفتند: «نه. اگر آقای فارسی بیاید، من به او اجازه میدهم.»
تفاوت من با بنیصدر این بود که نه تملق میگفتم. نه حاضر بودم عیب کسی را بپوشانم که در مقام بالایی قرار گرفته. حاضر نبودم سکوت کنم. چون خیانت به ملت است و ما به نام اسلام میخواهیم حکومت وحیانی- نبوی برقرار کنیم. یعنی حکومتی که خدا تاسیس کرده و پیامبر اکرم مجری آن بوده، همه مردان و زنان مسلمان این حکومت را برپا میکنند. تفاوت من با بنیصدر اینها بود که توانست کاری کند که رییسجمهوری شود.
بنیصدر به من گفت: منزل همشیرهام جلسهای دارم، شما هم بیایید. گفتم: کارتان چیست؟ گفت: شما تشریف بیاورید، متوجه میشوید. این را نگفت که من رفتهام پیش امام و ایشان به من جواب رد دادهاند. رفتم و دیدم برخی از افرادی که در فتنه پارسال مؤثر بودند حضور دارند، البته افراد خوب هم میان آنها بود. همه گفتند ما شما را قبول داریم.
بعد امام پیغام دادند که پیش من بیایید. من خدمت امام در قم رفتم، اسلحه همراهم بود. تا اسلحه را به نگهبانی تحویل دادم که داخل شوم، دیدم شهید بهشتی، مقام معظم رهبری و آقای هاشمی با عجله پیش امام رفتند. آن زمان من هنوز وارد حزب نشده بودم و بهعنوان یک شخصیت مستقل کار میکردم که فقط اولین سخنرانیام در میدان امجدیه (شهید شیرودی)، برگزار شده بود.
همان سخنرانی که درباره انقلاب و ضدانقلاب بود؟
بله، این سخنرانی در اتحادیه دبیران و فرهنگیان مسلمان انجام شد که در میدان شهید شیرودی بود؛ شهید رجایی هم عضو این اتحادیه بود. این سخنرانی را روزی چند بار تلویزیون پخش میکرد. بعد از آن در دانشگاه شریف، سخنرانی درباره ضدانقلاب در دولت، (دولت بازرگان) کردم.
امام به من گفتند: «بیایید من به شما حکم بدهم که تمام نیروهای مسلح را سامان دهید.» خدمت امام رفتم، شهید بهشتی هم آمدند و نشستند (قبل از انقلاب و پیش از آنکه او به آلمان برود، در دبیرستان کمال با هم آشنا شده بودیم) و گفتند: «پیشنهاد کردید این گروههای مبارزان مسلح قبل از انقلاب را سازمان بدهید، ولی این کار نیاز به بودجه دارد و ما باید در شورای انقلاب که مجلس انقلاب است تصمیم بگیریم که بودجهاش را تعیین کنیم. ما باید کار شما را سرپرستی کنیم، اما چون وقت نداریم آقای سرهنگ غلامرضا نجاتی (که از اخراجیهای ارتش و وکیل مدافع مرحوم آیتالله طالقانی و بازرگان بود) را معرفی میکنیم که شما زیر نظر او کار کنید.» گفتم: «من ننگ دارم در جلسه معمولی کنار این دو نفر بنشینم، چه رسد به اینکه آنها را تحت نظر بگیرم.» شهید بهشتی گفت: «شاید شما ننگ داشته باشید از اینکه در کنار بنده هم بنشینید.» گفتم: «خیر، درباره شما چنین نظری ندارم.»
بعد از این واقعه در خیابان با عباس شاهوی، معاون وزارت بازرگانی برخورد کردم که بعدا در انفجار هفتم تیر به شهادت رسید. پرسید: «به دفتر روزنامه انقلاب اسلامی آقای بنیصدر نیز تشریف میبرید؟» گفتم: «نه، چطور؟» گفت: «شما در آنجا تشریف ندارید!» گفتم: نه. گفت: بنیصدر به قم رفته و گفته است: «شما اجازه بدهید من روزنامهای به نام انقلاب اسلامی دایر کنم و وجوهات شما برای این کار قابل مصرف باشد.» امام گفتند: «اگر آقای فارسی باشد، من وجوهات را میدهم.» امام به هیچوجه به من جفا نکردهاند. تا حالا کسی پیدا نشده که رابطهاش با امام اینگونه باشد.
این اتفاقها خیلی مهم است. به همین دلیل با جزییات در ذهنم مانده، تا حالا جایی مطرح نکردم چون باید سر ذوق بیایم. اصلا دوست ندارم به گذشته فکر کنم، چون آن فریبها و توطئههای دشمنان آزارم میدهد. افراد بیسر و پایی که توانستهاند مسیر انقلاب را تغییر دهند و مسئولان عالیرتبه کشور را فریب دهند. به قدری دردناک است که اصلا دوست ندارم دربارهشان فکر کنم؛ مگر برای مزاح!
در مجلس خبرگان قانون اساسی، مهمترین اختلافها بر سر چه موضوعی بود؟
قضایا از زمانی شروع شد که برای مجلس خبرگان قانون اساسی سقف زمانی تعیین کردند. دیدیم با تعداد اصولی که به تصویب نرسیده، در مدت زمانی که باقی مانده، نمیتوانیم این کار را انجام دهیم. بنابراین باید مجلس ادامه پیدا میکرد. افرادی از نهضت آزادی گفتند: دیگر ادامه مجلس خبرگان قانون اساسی مجاز نیست و مشروعیت ندارد؛ بهدنبال این بودند که بتوانند زودتر یک قانون اساسیای را تصویب کنند تا خودشان بتوانند در حاکمیت بمانند. امام گفتند: «نه، مجلس خبرگان میتواند ادامه پیدا کند.» کار آنها بهنفع بنیصدر بود؛ بنیصدر میخواست مجلس را طوری پیش ببرد که نه تنها رییسجمهوری شود، بلکه فرمانده کل قوا هم باشد. طبق پیشنویسی که تهیه کرده بودند، رییسجمهوری، فرمانده کل قوا نیز بود. میخواستند همانجا انقلاب را سرنگون کنند. یعنی اگر او رییسجمهوری میشد، کل ارتش به اختیار او درمیآمد. این موضوع در مجلس مطرح شد و عدهای بهعنوان موافق و مخالف صحبت کردند. موافقان عبارت بودند از: آقای منتظری، رییس مجلس و شهید بهشتی، نایبرییس مجلس. از جمله مخالفان، مهندس مقدم مراغهای بود که عضو تجزیهطلبهای آذربایجان بود و بعدا فراری شد.
از کجا میدانستید مسأله فرماندهی کل قوا بعدها اهمیت زیادی پیدا خواهد کرد و باعث اختلاف بنیصدر خواهد شد؟
چون فرمانده کل قوا، تمام نیروهای مسلح و نظامی کشور را در اختیار دارد، وقتی انگلیسیها خواستند به رژیم طولانی قاجاریه خاتمه دهند، ابتدا سلطنت را از بین نبردند، بلکه رضاخان را فرمانده کل قوا کردند، یعنی ارتش و نیروهای مسلح را از شاه گرفتند و فرمانده را از عوامل خودشان انتخاب کردند. گفتم: «انقلاب تا الان پیروز نشده، وقتی پیروز میشود که شما رأی بدهید به اینکه فرماندهی کل قوا متعلق به رهبری انقلاب است.»
بین صحبتهای من، بنیصدر بلند شد و گفت: «جایش در قانون اساسی همان جایی است که الان رییسجمهوری است.» پس از سخنرانی هیجانی من، مجلس منقلب شد، سپس رأیگیری کردند و رأیگیری نیز بسیار کوبنده بود. من که از جایگاه پایین آمدم، بنیصدر آمد؛ پشتسر من راه میرفت و حرفهای مخالف میزد. منشی مجلس، دکتر محمود روحانی که عضو حزب و داماد مرحوم استاد محمدتقی شریعتی و برادر خانم شهید مطهری بود، گفت: الان اگر برای ریاستجمهوری رأیگیری شود، شما رأی میآورید. با صدای بلند گفتم: «من این کار را نکردم که رییسجمهوری شوم، برای من اهمیتی ندارد.»
چرا بعضی از جلسههای مجلس خبرگان رهبری بهصورت غیررسمی برگزار میشد؟
تمام نمایندگان مجلس در این جلسهها حضور داشتند. غیررسمی برگزار میشد چون میخواستند درباره شرایط رییسجمهوری رأی بگیرند، شرایطی که الان تصویب شده است. بنیصدر یک دفعه گفت: «من قبول ندارم». پرسیدم چرا قبول نداری؟ گفت فقط باید بنویسیم هر کس بیشتر رأی آورد، دین و مسلمان بودن و... مهم نیست. حجتالاسلام رحمانی بیجار بلند شد و به طرف بنیصدر رفت که او را بزند. گفت: پسر من شهید شده که رییسجمهوری غیرمسلمان باشد؟
ممکن بود این اتفاق بیفتد که حکم به جای اینکه جانشین صادر شود، فرمانده کل قوا صادر شود؟
خیر، این امکان وجود نداشت. متأسفانه اطرافیانی بودند؛ اینها یک مرد قوی، با تقوا و آدمشناسی را میشناختند که تمام سوابقش را میدانستند و اخلاق بنیصدر، بیعلمی او، اسلامنشناسی او را نیز میدانستند، ترتیبی دادند که او رییسجمهوری شود. البته من دشمن کم نداشتم. همه افرادی که با من درگیر بودند، با نظام نیز مشکل دارند.
منبع: هفته نامه پنجره
نظر شما :