مهاجرانی: صادق هدایت گرفتار «ضد زندگی» بود/ «بوف کور» را با اکراه میخوانم
تاریخ ایرانی: سید عطاءالله مهاجرانی، صادق هدایت را نویسندهای گرفتار «ضد زندگی» توضیف میکند و میگوید از دنیای هدایت، به ویژه دنیای «بوف کور» بایست گریخت!
وزیر ارشاد دولت اصلاحات و نویسنده کتابهای «حاج آخوند»، «شیخ بیخانقاه»، «نقد توطئهٔ آیات شیطانی» و…در گفتوگو با روزنامه شرق (۱۸ فروردین ۱۴۰۰) میگوید:
* «بوف کور» مناقشهبرانگیز بوده و هست و خواهد بود. «بوف کور» پل و پیوند ادبیات سنتی ما با دنیای مدرن رمان است. از این زاویه رمان یا داستان کوتاه - بلند با اهمیتی است. اهمیت دیگر «بوف کور» و هدایت این است که هدایت موفق شد جهانی را که پیش از او نبود، در «بوف کور» بیافریند. این دستاورد برای یک نویسنده میتواند کارنامۀ عمر او محسوب شود.
* از دنیای هدایت، به ویژه دنیای «بوف کور» بایست گریخت! وقتی نجف دریابندری که آیتی در شناخت ادبیات بود و تیزبینی درخشانی در نقد داشت - مقدمههای او بر «پیرمرد و دریا» و «بازمانده» و «پیامبر»، شاهد سخن است - «بوف کور» را رمانی «منحطّ» تفسیر کرد، برخی بر او خرده گرفتند و یا آشفته شدند. او به محتوای رمان نگریسته بود و نه به بیان و سبک رمان.
* خودکشی هدایت در واقع مُهر امضای ارکان چهارگانه انکار در اندیشه و هنر و شیوه زندگی او بود. به نظرم بیش از دیگران یوسف اسحاقپور در کتاب «بر مزار صادق هدایت» به شناخت هدایت نزدیک شده است. «آثار آخرین روزهای زندگیش و تلاش بیحاصلش برای این است که کلک خودش را بکند. سخن بر سر تنهایی است و ناتوانی در زیستن بر سر پوچی زندگی و هستی به طور کلی».
* وقتی زندگی هدایت را با دقت جستوجو میکنیم، او گرفتار «ضد زندگی» بود. در خانهای که مدام زیر نظر مراقبتهای امنیتی بود و همه مواظب او بودند. همین تعبیری که درباره زندگی راوی در «بوف کور» در آغاز داستان میبینیم: «سرتاسر زندگیم میان چار دیوار گذشته است». تفسیر واقعی زندگی اوست. هدایت میبایست بر این زندگی شورش میکرد، از این زندگی و چهاردیواری میگریخت. شاید زندگی دیگری از سر میگرفت، شاید بهجای ادبیات سیاه و منحط، نویسندهای دیگر میشد. مگر ارنست همینگوی چنان نویسندهای نشد؟
* من هم که از نوجوانی در همان فضای ادبیات کلاسیک و البته فضای قرآن و دولت قرآن و آشنایی با زبان عربی، پرورده شده بودم. نمیتوانستم با صادق هدایت حسّ آشنایی پیدا کنم. هنوز هم نمیتوانم. من مثنوی و خیام و حافظ را با عشق و شوق میخوانم و «بوف کور» را با اکراه و از سر ضرورت. از مثنوی از هر داستانش و از هر رباعی خیام، از هر غزل حافظ، زندگی میجوشد و از صفحه «بوف کور» ضد زندگی نشت میکند.
* از لحاظ معنی و معنویت، میدانید که «بوف کور» با این جمله مشهور آغاز میشود: «در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد.» این زخمها زندگی را به ضد زندگی تبدیل میکند. هدایت در «بوف کور» راوی ضد زندگی است. «بوف کور» خود مصداق روشن همان: «زخمهایی هست که…»
* بدیهی است که هر خوانندهای با دستگاه فکری و داوریها و سنجههای خود به سراغ رمان میرود. رمانی را میپسندد و یا نمیپسندد. بدون شک افرادی هستند که با «بوف کور» زندگی میکنند و همان را تبیین و تفسیر حقیقت هستی میدانند. زندگی و هستی را بیهوده و پوچ میانگارند. در حال تعلیق مثل زندگی در «قصر» کافکا به سر میبرند.
* ساحت حقیقت هدایت، پوچی است. این پوچی در دنیای واقع به خودکشی او میانجامد. با خودکشی و در واقع با انکار قاطع خود از چهاردیواری انکارهای چهارگانه رها میشود. اگر بخواهم نظرم را به عنوان راوی حاج آخوند خلاصه کنم: «بوف کور» را بایست خواند تا مثل «بوف کور» ننوشت! هدایت را بایست خواند تا مثل هدایت زندگی نکرد! به تعبیر سایه در «بانگ نی»: «زندگی زیباست ای زیباپسند / زندهاندیشان به زیبایی رسند».
«ضد – زندگی»، زیبا نیست و مرگاندیشان به زیبایی نمیرسند.
* تردیدی نیست که نویسنده با ستم و استبداد و بیرسمی روبهرو میشود. پرسش اصلی این است که در مواجهه با استبداد و بیرسمی، و تقابل با ضد زندگی در سمت زندگی میایستد یا مثل راوی در «بوف کور» تبدیل به قاتل و رجاله و پیرمرد خنزرپنزری میشود؟ تبدیل به ضد زندگی میشود. یا در سمت زندگی میایستد؟ نجف دریابندری هم از همین زاویه نگریسته است. داستایوسکی مگر کم آزار دید!؟ اما ببینید چه آتشی از زندگی برافروخته است و مسیحیت و مسیح و انجیل و کلیسا چه نقش زندگیسازی در «برادران کارامازوف» دارد. در هر حال هدایت پرچم بلند ادبیات سیاه و نومیدی و پوچی است.
نظر شما :