درگذشت ملکه و یهودای حزب توده
تاریخ ایرانی: روز چهارم دی ۹۸ خبر درگذشت دو عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران منتشر شد؛ مهدی پرتوی و ملکه محمدی. هر دو سابقه بازداشت در اردیبهشت ۶۲ را به همراه دیگر اعضای حزب توده دارند؛ محمدی تا آخر وفادار به حزب توده ماند اما پرتوی که رئیس تشکیلات مخفی حزب توده ایران بود، «یهودا» ی حزب لقب گرفت و تا واپسین سالهای حیات تکرار میکرد من اعضای حزب توده را لو ندادم.
حزب توده در اطلاعیهای ملکه محمدی را «مبارزی نستوه» خواند ولی اشارهای به درگذشت پرتوی نکرد؛ سرنوشت دو عضو قدیمی حزب توده را این ستایش و آن سکوت به خوبی شرح میدهد.
ملکه «دنیا»؛ وفادار تا آخر عمر
ملکه محمدی همسر محمد پورهرمزان از رهبران حزب توده و مترجم آثار کلاسیک مارکسیستی بود که خود نیز نویسنده «نامه مردم» ارگان مرکزی حزب توده ایران و همچنین جزوههای «تحلیل هفتگی رویدادهای ایران» بود. او متخصص مسائل کشاورزی و روستایی ایران و نویسنده مجله تئوریک حزب توده ایران «دنیا» و از جمله مهاجرین سیاسی کودتای ۲۸ مرداد بود که پس از انقلاب به همراه دیگر رهبران حزبی به ایران بازگشت.
ملکه محمدی در ۱۲ مهرماه سال ۱۳۰۱ در خانوادهای فرودست متولد شد. او توانست پیش از پایان دوران رضاشاه دیپلم خود را بگیرد. شور و فعالیت سیاسی و اجتماعی آن سالهای پرتبوتاب گذار، ملکه جوان را مشتری دائمی جلسههای هفتگی بحث و انتقاد حزب توده کرد که در کلوپ حزب برگزار میشد. هنگامی که وارد دانشگاه تهران شد قریب به ۱۰ سال از تأسیس آن میگذشت. در دانشکده حقوق دانشگاه مشغول تحصیل شد. دورهٔ دکترا در رشته اقتصاد را با موفقیت گذراند و موضوع رسالهٔ دکترایش «اصلاحات ارضی» بود، رسالهای که یکی از اسناد ارزشمند در این زمینه به شمار میرود. او که از همان دوران به عضویت حزب تودهٔ ایران درآمده بود، در طول مدت حیات ۷۰ ساله حزب نقشی برجسته داشت. پژوهشها، تحلیلها و مقالههای او در زمینه مسائل زنان، دهقانان، کارگران و دیگر موضوعهای کلیدی روز در نشریات ترویجی و تبلیغی، روش تجزیه و تحلیل آیندهٔ سیاستهای رژیم شاه و پیامدها و راه مقابله با آنها را به خوانندگان میآموخت.
محمدی در پی کودتای ۲۸ مرداد، سالها به مبارزهٔ مخفی حزبی در ایران در شرایط پیگرد از سوی فرمانداری نظامی ادامه داد. در هنگامهٔ دستگیری افسران تودهای، به سراغ خانوادههایشان میرفت تا مشکلاتشان را حلوفصل کند. سپس به صلاحدید حزب، به محافظت از خسرو روزبه پرداخت. پس از دستگیری و تیرباران روزبه، مأموران امنیتی به شدت در تعقیب محمدی بودند که سرانجام پس از ۶ سال به دستور حزب تن به مهاجرت داد. محمدی در تحریریهٔ روزنامهٔ «مردم»، نشریهٔ تئوریک «دنیا»، هم در تهیه مطالب و هم در گویندگی «رادیو پیک ایران» و همچنین در نگارش جستارهایی در طیفی گسترده از موضوعات مهم ازجمله دربارهٔ مسائل دهقانی، زنان و کارگری نقشی فعال داشت.
محمدی در مطلبی در نشریه «دنیا» به مناسبت اعلام سال ۱۹۷۵ / ۱۳۵۴ به عنوان «سال جهانی زن» از سوی سازمان ملل متحد، دربارهٔ اهمیت مبارزه برای دستیابی به حقوق زنان در جامعهٔ استبدادزدهٔ پادشاهی ایران نوشت: «مبارزه برای حل مسائل اجتماعی مربوط به زنان، بدون تردید از مبارزه در راه دگرگونیهای بنیادی اجتماعی در حیات خلقها و دولتها جدا نیست. به این جهت، مبارزهٔ زنان ایران برای احراز برابری حقوق، بخشی از مبارزهٔ آنان برای آزادی، استقلال ملی و صلح است. در شرایط مشخص کنونی، مانع عمده در راه مبارزهٔ زنان برای تأمین حقوق خود، سلطهٔ خونین دیکتاتوری شاه است. سلطنت مطلقهٔ شاه، امکان تشکل و مبارزه علنی را از زنان سلب نموده و سازمان درباری اشرف را به منظور انحراف مبارزهٔ زنان از مجرای صحیح و سرگرم ساختن آنان با مسائل فرعی و جنبی به وجود آورده است. به این جهت، مبارزهٔ زنان همدوش با مردان علیه رژیم دیکتاتوری شاه اهمیت ویژهای کسب میکند. اما این بدان معنا نیست که تا سرنگونی رژیم استبدادی شاه، باید مبارزه برای خواستهای اقتصادی، اجتماعی و سیاسی زنان را به دست فراموشی سپرد. زنان ضمن مبارزه دوش به دوش با برادران و شوهران خود برای شکستن سد اساسی و گشودن راه به سوی تأمین آزادیهای سیاسی، میتوانند و باید با استفاده از سازمانهای موجود: زنان، کارگران، دهقانان، دانشجویان، کارمندان و غیره، علیرغم رهبری ارتجاعی و ساواکی آنها، مطالبات زنان کارگر، دهقان و روشنفکر را مطرح کنند و زنان را گرد جاذبترین شعار هر لحظه، تجهیز نمایند. در شرایطی که رژیم برای فریب افکار عمومی و احوالی که گرانی و کمبود مواد غذایی، کمبود مسکن، گرانی اجارهٔ خانه، کمبود مدرسه، گرانی مایحتاج زندگی، کمر خانوادهها را شکسته است، میلیاردها دلار درآمد مردم به دست شاه صرف خرید جنگافزار میشود، ولی مردم نان و پوشاک و مدرسه و پزشک ندارند، انتخاب شعار مناسب لحظه و گِرد آوردن زنان به دُور آن، علیرغم ترور حاکم، کاملاً میسر است.»
با پیروزی انقلاب، محمدی به همراه همسرش پورهرمزان و دیگر رهبران حزب به کشور بازگشت تا کاری را که نیمهتمام مانده بود، تمام کند. او در دوران فعالیت علنی جدید حزب، عضو تحریریه «نامه مردم» و «دنیا» و عضو کمیته کارگری حزب بود و برای نشریات متعددی از جمله «جرس» مطلب مینوشت. ملکه محمدی، در جریان بازداشت سران حزب توده ایران، در هفتم اردیبهشتماه ۱۳۶۲، همراه با شماری از کادرها ازجمله طبری، میزانی (جوانشیر)، بهرام دانش، رحمان هاتفی (حیدر مهرگان)، احمد دانش، حسین جودت، انوشیروان ابراهیمی، هدایتالله معلم، هدایتالله حاتمی، محسن علوی، علی گلاویژ، جواد ارتشیار، فاطمه مدرسی تهرانی (سیمین) بازداشت شد. او پس از آزادی از زندان، در خانهای اجارهای در تهران زندگی و از راه ترجمه کتاب هزینه زندگی خود را تامین میکرد.
در بزرگداشتی که «بنیاد شهریاری» به پاس فعالیتهای ادبی محمدی برگزار کرده بود، دربارهٔ فعالیتهای ادبی او گفته شد: «ترجمه دهها کتاب برای نوجوانانی که سازندگان آینده این کشورند، مکتبی است برای تجلیل و بزرگداشت همه ارزشها و ویژگیهای انسانی در نسلی که با آشفتگیهای بسیار مواجه است. این تلاشها به قدری ارزشمند بود که جوایز فرهنگی و ادبی بسیاری را برای ایشان به ارمغان آورد. ملکه محمدی در کتابهایی که با دقت برای ترجمه برگزید،
در «برگشت نیست» و «آن روی حقیقت» در قالب تشریح فجایع دوران آپارتاید، معنای تبعیض و محرومیت برای کودکان را شرح و نشان میدهد که رنج کودکان چقدر فجیع و تحملناپذیر است،
در «مردی که میتوانست پرواز کند»، برای جوانان از آزادی و پرواز سخن میگوید،
در «لاوینیا» از عشق به مردم و جانبازی به خاطر آرمان آنها حرف میزند و یادآور میشود که مرگ، هنگامی که انسانی بهروزتر را به جای خود مینشانی، دروغی بیش نیست،
در «شبح اپرای پاریس» از عشق و شعلهای که برای ابد در جانها میافروزد، یاد میکند،
در داستان «ویلهلم تل» به کودکان میآموزد برای دفاع از حقوق خود گستاخ و جسور باشند،
در سهگانه «بال نقرهای»، «بال آتشین» و «بال طلایی»، دنیای تخیلی کودکان را با سفر به دنیای حیوانات ناآشنا بسط میدهد،
در «آلندهها» با شکیبایی همراه با تلاش سوزان برای برپایی دنیایی بهتر از آلنده و انسانهای وفادار به انسانیت یاد میکند،
در «دزد لعنتی» با کودکانی که هنوز کوچکاند، اما بار تأمین معاش خانوادهای را بر دوش دارند، همراه میشود و با آنها همدلی میکند، با سرنوشت سخت و دردناک کودکان کار همدلی میکند و به خاطر آیندهای که حقوق این نازکبدنان را حراست کند، دلواپس امروز آنهاست،
در «راسموس» به کودکانی که با آرزوهای سرکوب شده در نوانخانهها بزرگ میشوند، یادآوری میکند که هیچچیز نمیتواند و نباید آنها را از تلاشهای خستگیناپذیر برای دستیابی به زندگی سزاوار دور سازد و
در «لیدیا» از سختکوشی و تواناییهای زنان، حتی زنان کوچک، در نجات خانوادهها از مصیبت و درماندگی ستایش میکند،
ملکه محمدی به پاس این فعالیتها جوایزی همچون «پروین اعتصامی» و جوایز متعدد دیگر را به دست آورده است.»
محمدی در وصیتنامهای که در ۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۶ تنظیم کرده بود از جمله نوشت: «بر روی سنگ مزارم فقط بنویسید: ملکه محمدی که با عشق مردم زیست… تا آخرین لحظه به حزب تودهٔ ایران، حزب روزبه و سیامک وفادار بودهام و «جانهای شیفتهای» که با مرگ میثاق داشتند، الگوی زندگیام بودهاند.»
خسرو، یهودا شد
محمدمهدی پرتوی با نام مستعار «خسرو» رئیس تشکیلات مخفی حزب توده ایران بود که او نیز همچون محمدی و دیگر رهبران حزب در اردیبهشت سال ۶۲ دستگیر و در دادگاه به اعدام محکوم شد اما این حکم به چند سال حبس تقلیل پیدا کرد. اعضای حزب مدعیاند او پس از دستگیری به عنوان بازجوی رهبران حزب توده ایفای نقش کرد.
نورالدین کیانوری، دبیر اول کمیتهٔ مرکزی حزب توده ایران پس از آزادی از زندان در نامهای ۵۲ صفحهای که به خط خود نوشت و «راه توده» منتشر کرده، درباره پرتوی مینویسد: «شماری از رفقا و از جمله زندهیاد میزانی به طور مسلم معتقد بودند که مهدی پرتوی خیانت کرده و با بازداشتکنندگان همکاری داشته است… از من میخواستند که نام و نشان مسئول تشکیلات مخفی و افسری را بگویم. من نه نام واقعی و نه نشانی خانه او را نگفتم و تنها او را به نام مستعارش «خسرو» معرفی کردم. روزی یک عکس ۴×۶ مهدی پرتوی را آوردند و گفتند: «این همان خسرو است؟» من گفتم آری. به نظر من پرتوی پیش از بازداشت با دستگاه همکاری نکرده است. چرا؟ مهمترین دلیل من این است که او از دیدار من با دبیر اول سفارت شوروی آگاه بود و اگر پرتوی با وزارت اطلاعات همکاری میکرد به آسانی میتوانست ترتیبی بدهد که در یکی از این دیدارها که دو هفته پیش از گرفتاری بود، مأموران وزارت اطلاعات را به محل دیدار ما هدایت کند و بزرگترین رسوایی را برای حزب و سفارت شوروی ترتیب دهد.»
پرتوی در گفتوگویی که خردادماه ۱۳۹۴ با خبرگزاری فارس داشت درباره بازداشت خود گفت: «من را بلافاصله برای بازجویی بردند. هرچه میگفتند، من انکار میکردم. میگفتند که سابقه من را میدانند. من هم پیش خودم گفتم این طبیعی است چون من قبلاً زندانی بودم و قاعدتاً اینها باید سوابق من را داشته باشند. از من پرسیدند که امشب کجا بودی؟ گفتم منزل فلانی از دوستان قدیمیام. پرسیدند نه، قبل از آن کجا بودی؟ زیر بار نمیرفتم. تا اینکه دیدم آدرس جایی که بودم را جلویم گذاشتند و معلوم شد که آنجا را زیر نظر داشتند و نمیشد کاری کرد. هرچه جلوتر میرفتیم، دیدم آنها از همه قرارها، حرکات و رفتار من به صورت ریز به ریز مطلعند؛ اینکه فلان روز، فلان ساعت کجا بودم و چه کردم. حالم بد شد. شوکه شده بودم. بعد به من گفتند که کیانوری هم با آنها همکاری میکند. (کیانوری در ضربه اول دستگیر شده بود.) این حرف آنها را قبول نکردم تا اینکه مرا به طبقه بالا بردند. تلویزیونی که آنجا بود را روشن کردند و مصاحبه کیانوری را برایم گذاشتند که او در آن مصاحبه، ۵ اتهام را برشمرد و توضیح داد. بعد از آن به من چشمبند زدند و بردند جلوی یک سلول. چشمبند را یک لحظه بالا زدم و دیدم کیانوری روی یک تخت خوابیده است. او تنها کسی بود که تخت داشت چون میگفتند نمیتواند روی زمین بنشیند. گفت: «خسرو سلام». گفتم: «سلام.» بعد گفت: «ما در اینجا به این نتیجه رسیدیم که هیچ چیزی را از جمهوری اسلامی پنهان نکنیم.» این عین جملهاش بود. تا آمدم حرف بزنم، اجازه ندادند. این دیدار، آن فیلمها و این حرف کیانوری نشان میداد که من دیگر چیزی برای پنهان کردن ندارم و تنها باید اعتراف میکردم مخفیگاه اسلحهها کجاست. حالا من این سؤال را میپرسم که اگر من ضعف نشان دادم و افراد را لو دادم، چطور تمام آن مصاحبهها قبل از دستگیری من ضبط شده بود؟ مصاحبههای سران حزب، ۳ روز بعد از دستگیری من از صداوسیما پخش شد. حتی از بلندگوهای داخل سلولهای زندان هم پخش شد و همه مطلع شدند، عقلانی نیست که تمام مصاحبههای ضبط شده با اطلاعات داده شده توسط من در عرض ۳ روز گرفته شده باشد.»
پرتوی در گفتوگو با مجله «اندیشه پویا» (شماره ۳۸ - مهر و آبان ۱۳۹۵) درباره ادعای همکاریاش با نیروهای امنیتی در جریان بازداشت سهماههاش در سال ۱۳۵۹ گفت: افراد بدون آنکه از علت و نحوه بازداشت من و برخی اعضای شبکه مخفی مطلع باشند در سی سال گذشته اتهاماتی به من وارد کردهاند. مردادماه سال ۵۹ در یکی از قرارهای ثابت هفتگی که من، هاتفی و خدایی با کیانوری داشتیم، به محض شروع جلسه کیانوری به من گفت برای تو ماموریت مهمی دارم. گفت یک نفر ساواکی که عضو بخش سیاسی شبکه کودتای نوژه یا همان گروه خادم بوده شناسایی شده است. او قصد دارد در نماز جمعه این هفته بمبگذاری کند. فکر میکنم جلسه ما در روز سهشنبه یا چهارشنبه بود؛ یعنی فرصت کوتاهی تا جمعه باقی مانده بود. کیانوری گفت به دیدار آقای قدوسی، دادستان انقلاب رفته و به او گله کرده و گفته است که «ما اطلاعات مهمی را درباره شبکه کودتاچی و ضد انقلاب به شما میدهیم اما شما از این افراد درست بازجویی نمیکنید و آنها دوباره شبکه خود را سازمان میدهند. این فرد (خادم) از بقایای شبکه کودتای نوژه است و میخواهد نماز جمعه را منفجر کند؛ اگر نمیتوانید او را درست بازجویی کنید، تحویل ما بدهید تا اطلاعات او را بیرون بکشیم.» کیانوری در پایان گفت: «آقای قدوسی هم بعد از مشورت با معاونش موافقت کرد که این فرد را بازداشت کنند، تحویل ما بدهند و ما بعد از ۲۴ ساعت او را به دادستانی بازگردانیم.» سپس خطاب به من گفت: «فردا ساعت نه صبح میرویم او را بازداشت میکنیم.» من یکی از خانههای اعضای سازمان نوید در خیابان آزادی، که زیرزمینش را به عنوان چاپخانه در روز مبادا در نظر گرفته و آگوستیک کرده بودیم را محل مناسبی برای این کار پیشنهاد کردم. این خانه پیشتر به دلیل گزارش محلی لو رفته بود و کمیته محل به آن خانه وارد شده و امکانات چاپی آن را برده بود و آقای عمویی در این باره به مقامات مربوط مراجعه کرده بود. به کیانوری گفتم: «بهترین جا همین خانه است چون قبلاً لو رفته و دادستانی هم میداند که این خانه متعلق به تودهایهاست.» کیانوری بیدرنگ گفت: «بسیار عالی است. همین حالا برو و کار را شروع کن.» گفتم: «از حالا چه کار باید بکنم؟» کیانوری گفت: «آدرس فرد مورد نظر را که ساکن خیابان یخچال است به تو میدهم. از امشب برو آنجا و تیم تعقیب مراقبت مستقر کن مبادا فرار کند؛ برای ماموریت فردا نیز آماده باش.» با بچههای تیم مراقبت تماس گرفتم و قرار شد یکی از آنها یک بار هندوانه بخرد و با چراغ پیکنیکی در پوشش دستفروش در طول شب در آن کوچه مستقر شود و خانه را زیر نظر بگیرد. صبح کیانوری با من تماس گرفت و گفت: «رأس ساعت ۹ چهارراه قصر باش.» من که تصور میکردم به تنهایی برای بازداشت این فرد میروم بدون نام بردن از اسلحه به کیانوری فهماندم که آیا لازم است مسلح باشیم؟ او گفت بله ترتیبش را بده. ساعت ۹ در چهارراه قصر منتظر کیانوری بودم و به بچهها نیز اطلاع دادم که اسلحه همراه داشته باشند و به آنجا بیایند. در کمال تعجب کیانوری با ماشین دادستانی آمد. در حالی که ماموران همراهش بودند مرا سوار ماشین کرد و معاون آقای قدوسی را که داخل ماشین بود به من و مرا نیز به عنوان یک عضو حزب به او معرفی کرد. راه افتادیم به سوی خیابان یخچال، کیانوری هیجانزده بود. وقتی پیاده شد و هندوانهفروش را در خیابان دید، ترسید و به من گفت: «این دیگر کیست؟ مگر شما مراقبت نمیکردید؟» توضیح دادم که نگران نباشید. این عضو سازمان نوید است. به همراه مامور دادستانی به داخل خانه رفتیم. کیانوری هم با ما به داخل خانه آمد. وقتی فرد مورد نظر را دید، او را شناسایی کرد و گفت همین فرد است! بعد از بازرسی منزل، ماموران دادستانی آن فرد را دستبند زدند و سوار ماشین کردند و ما نیز عقب ایشان راه افتادیم. وقتی به مقابل دادستانی رسیدیم، آن فرد را به داخل بردند و ما بیرون ماندیم. کیانوری گفت: «من دیگر باید بروم شما متهم را تحویل بگیرید و کار خودتان را بکنید.» ساعتی بعد معاون آقای قدوسی بیرون نزد ما آمد و به من گفت مقامات بالا درباره تحویل این فرد به شما تردید دارند. اگر ممکن است شما همراه ما بیایید داخل تا با هم بازجویی را شروع کنیم. من توضیح دادم که ماموریت ما این نیست و اگر او را به ما تحویل نمیدهید، بهتر است ما برویم. قرار شد منتظر بمانیم تا کسب تکلیف کند. تصور میکنم ساعت شش عصر بود که آن متهم ساواکی را به همراه یک پاسدار نزد ما آورد و گفت طبق قرار این فرد تحویل شماست، اما فردا صبح باید او را به دادستانی بیاورید. قرار شد یک پاسدار مسلح نیز همراه متهم باشد. به اتفاق آن پاسدار و ساواکی چشم بسته به خانه خیابان آزادی رفتیم. او را در زیرزمین زندانی کردیم. بعد از این مرحله از خانه بیرون آمدم و با کیانوری تماس گرفتم و گفتم: «کار انجام شد آیا لازم است من بمانم؟» کیانوری تصریح کرد که باید بمانی. به خانه بازگشتم در طبقه بالا، شام خوردیم و قدری شام به زندانیمان دادیم. بعد از شام پایین رفتیم تا بازجویی را آغاز کنیم. برگهای نوشتیم و جلوی آن فرد گذاشتیم تا مشخصاتش را بنویسد. آن پاسدار مسلح نیز کناری ایستاده بود. ناگهان سروصدا بلند شد و تعدادی پاسدار کمیتهای به زیرزمین ریختند و اسلحه را سمت ما گرفتند. پاسداری که همراه ما بود جلو رفت و فریاد زد: «چه کار میکنید؟ ما مامور هستیم و در حال انجام ماموریت.» پاسداران از ما برگ ماموریت خواستند و ما چنین برگی نداشتیم. آنها مرتب تکرار میکردند که این خانه قبلاً مورد داشته و تودهایها در آن رفتوآمد داشتهاند. من مسئول آنها را کنار کشیدم و توضیح دادم که ما مشغول انجام ماموریت مهمی هستیم که به امنیت کشور مربوط است. اما او زیر بار نرفت. بنابراین همه ما را بازداشت کردند و به کمیته محل بردند.
بازداشتشدگان عبارت بودند از متهم ساواکی، پاسدار دادستانی، من، صاحبخانه، دو سرشاخه نوید و یک عضو حزب که کاراتهکار بود. ماموران ما تودهایها را در یک ماشین نشاندند و فرصت پیدا کردیم حرفهایمان را یکی کنیم. به بچهها گفتم باید خود را به نام مستعار معرفی کنیم. البته همه یکدیگر را به نام کوچک مستعار میشناختیم. هر کدام نام فامیل مستعار انتخاب کردیم و با هم هماهنگ شدیم. در کمیته ما را در اتاقی در طبقه اصلی بردند و فرد ساواکی را به بازداشتگاهشان در زیرزمین. آنجا ما مرتب اعتراض میکردیم و از ایشان میخواستیم با دادستانی تماس بگیرند زیرا ماموریت ما زیر نظر شخص آقای قدوسی بوده است. ظاهراً این تماس گرفته شد و نتیجه این شد که پاسدار دادستانی همراه ما را آزاد کردند، اما ما را نه. ساعتی بعد اوضاع بدتر شد زیرا ماشین را بازرسی کرده و اسلحهها را یافته بودند. بنابراین ما را به زیرزمین در بازداشتگاه بردند و ساواکی را بالا آوردند. در این مراحل ماموران کمیته مرتب از ما سؤال میکردند که: «شما از کدام نهاد اطلاعاتی و امنیتی هستید؟» و ما مجبور بودیم پاسخ دهیم که: «ما اجازه نداریم بگوییم از کدام نهاد اطلاعاتی و امنیتی هستیم!» ۴۸ ساعت بعد ما را به زندان اوین بردند. در دادستانی اوین تصمیم گرفتیم که با تکرار اسامی مستعار به بازپرس مربوطه بگوییم که از اعضای حزب توده ایران هستیم و مشغول انجام ماموریت از سوی دادستانی انقلاب بودهایم. آنجا حرفهای ما را یادداشت کردند و به بندی بردند که حالت قرنطینه داشت.
آن ساواکی را هم با ما به اوین آوردند. جالب است که در قرنطینه، او را در کنار یکی از بچههای ما قرار داده بودند. ساواکی او را نشناخته بود و به او گفته بود که توسط عناصر حزب توده بازداشت شده است و رفیق ما نیز با استفاده از این فرصت او را تخلیه اطلاعاتی کرده بود و این اطلاعات را به دادستانی اوین داده بود. از اینجا به بعد دیگر از او بیاطلاع ماندیم. یکی دو روز بعد از قرنطینه ما را به خط کردند و به بند عمومی در بخش ۳۲۵ زندان اوین بردند. ما باز هم اسامی مستعارمان را گفتیم و همگی آدرس محل سکونتمان را همان محل بازداشت اعلام کردیم. دو، سه روز بعد از ورود ما به بند عمومی روزنامه کیهان خبری منتشر کرد مبنی بر بازداشت گروهی از اعضای حزب دموکرات کردستان به همراه اسلحه در یک خانه تیمی. مشخصاتی که در خبر بود، به ما میخورد. بنابراین متوجه شدیم که برای ما پروندهسازی شده است. در همین روز خبر آمد که آقای لاجوردی به عنوان دادستان انقلاب تهران منصوب شده و متعاقب آن همه ما را به سلولهای انفرادی بند ۲۰۹ بردند.
یکی – دو شب بعد بازجویی شروع شد. بازجو جوان آرامی بود. من به او اعتراض کردم که ما مشغول همکاری با دادستانی انقلاب برای کشف یک توطئه ضد انقلابی بودهایم و شما ما را زندانی کردهاید. آن جوان شروع کرد درباره غیرقابل اعتماد بودن حزب توده ایران حرف زدن، از تاریخچه حزب مثال میآورد و میگفت شما وابسته به شوروی بودهاید، شما در دوران شاه سازمان مخفی نظامی داشتهاید و نیروهای انقلابی نگران هستند مبادا شما دوباره در ارتش نفوذ کرده باشید و با شورویها در تماس باشید. من هم مرتب انکار میکردم و میگفتم این سیاستهای حزب مربوط به زمانی بوده که رژیم شاه در رأس کار بوده و حالا ما یک حزب قانونی و مدافع انقلاب هستیم، دلیل ندارد سازمان نظامی داشته باشیم.
چند شب بعد یک بازجوی دیگر آمد و به خبر روزنامه کیهان اشاره کرد و من به او جواب دادم که ما در حال خدمت به جمهوری اسلامی بودیم. او عصبانی شد و گفت، مگر انقلاب متولی ندارد؟ مگر دولت ندارد؟ مگر قانون ندارد که شما زندان مخفی بسازید و بازجویی کنید؟ شما دولت در دولت درست کردهاید. ما همگی شما را محاکمه علنی خواهیم کرد. یک ماه بعد او دوباره آمد و گفت اوضاع پرونده شما خیلی خراب شده است. ما میدانیم که شما با نام مستعارتان خود را معرفی کردهاید. اگر نام واقعی خود را نگویید کار خیلی بدتر خواهد شد. ما لااقل نام واقعی یکی از شما را میدانیم. گفتم که درست است. ما از نام مستعار استفاده کردهایم علت هم آن است که یک ماه قبل در این مملکت کودتایی در شرف وقوع بوده است؛ کودتایی که نیروهای نظامی در آن نقش داشتهاند. ما برای حفظ خود از عناصر ضد انقلاب از نام مستعار استفاده کردیم؛ زیرا در حال انجام ماموریت با هماهنگی دادستانی انقلاب بودیم و ناگهان بازداشت شدیم. حدس زدیم بازداشت ما توطئه ضد انقلاب بوده است.
تقریباً یک ماه بعد از قضیه اسم مستعار، بازجوی اولی مرا خواست و گفت مشکل شما حل شده و تنها این است که یکی از بچههای شما به خیال خودش مشغول مقاومت است و همچنان از افشای نام واقعیاش خودداری میکند. شما با او صحبت کن تا اسمش را بگوید و همگی آزاد شوید. این اتفاق رخ داد و همه آزاد شدیم.
وقتی من در سال ۵۹ بازداشت شدم، هم با افسران ارشد ارتش در ارتباط بودم و هم در رأس تشکیلات مخفی بودم. در سال ۶۲ که بازداشت شدم نیز همین مسائل را داشتم و نه چیزی بیشتر. پس چرا نهادهای امنیتی باید برای برخورد با حزب در سال ۵۹ تأمل میکردند؟ فراتر از آن اگر بپذیریم آنها در بخش سیاسی و ضد جاسوسی تصمیم میگیرند که برخوردی نکنند تا مثلاً همه سرنخها دربیاید، در بخش نظامی چطور؟ وقتی من در سال ۵۹ بازداشت بودم جنگ شروع شده بود؛ ناخدا افضلی از معاونت نیروی دریایی به فرماندهی این نیرو رسیده بود و سرهنگ عطاریان فرمانده قرارگاه غرب ارتش شده بود. اگر من همکار شده بودم و این مسائل را اعتراف کرده بودم، کدام عاقلی در شرایط جنگی دو افسر مرتبط با حزب توده ایران را به بالاترین مقامهای نظامی ارتقا میداد!
آذر سال ۵۹ آزاد شدم. در این زمان دیگر حزب دفاتر علنی نداشت و ارکان مختلف آن در پوششهایی مانند شرکتها و مطبهای هواداران حزب متمرکز شده بود. کیانوری نیز در یکی از این دفاتر که کمتر کسی از محل آن اطلاع داشت، مستقر بود. من و هاتفی و خدایی به دیدار او رفتیم. من در ابتدای این جلسه گزارش کوتاهی از وضعیت خودم دادم و سپس کیانوری گفت که ماندن خسرو در رأس شبکه مخفی دیگر صلاح نیست. مشخص بود که باید هاتفی این مسئولیت را میپذیرفت. قرار شد من سرشاخههایم را به او بدهم. در مدتی که من زندان بودم ارتباط سرشاخهها قطع شده بود. البته برادرم هادی تلاش کرده بود برخی ارتباطات را حفظ کند و از فروپاشی شاخهها جلوگیری کند. اما درباره بخش نظامی، کیانوری گفت بهتر است فرد دیگر جز هاتفی برای این کار پیدا کنیم.
خدایی در آن حد نبود که این مسئولیت به او داده شود. نظر کیانوری ابتدا روی یکی از افسران مثلاً شلتوکی بود. بعد خودش پشیمان شد. با توجه به عدم آمادگی افسران برای مدیریت بخش نظامی قرار شد من اداره این بخش را همچنان موقتاً بر عهده داشته باشم. کیانوری در پایان به من گفت ده روز استراحت کن بعد با من تماس گرفت و گفت ما در شبکه علنی به تو احتیاج داریم. گفت که تو بیا و معاون جوانشیر در تشکیلات کل حزب بشو. کیانوری گفت قرار است شعبهای به نام شعبه کادرها در حزب تشکیل دهیم که وظیفه آن انتخاب نیروهای مستعد از بدنه حزب و آموزش و تقویت ایشان برای کارهای تشکیلاتی و تئوریک است. بنابراین شعبه کادرها در ارتباط با شعبه آموزش قرار میگرفت و به همین دلیل من به دیدار احسان طبری رفتم.
قرار شد در تشکیلات هم با نام مستعار خسرو حاضر باشم. جوانشیر از من خواست برای آشنایی با ساختار تشکیلات بدون اینکه حرفی بزنم در یکی – دو جلسه کمیته ایالتی تهران و شعب کارگری و کشاورزی شرکت کنم. من هم چنین کردم. برای بقیه اعضا جالب بود که من ناگهان ظاهر شدهام، در جلسات حاضر میشوم و حرفی هم نمیزنم.
قرار بر این شد که من نیز در فروردین ۶۰ در پلنوم هفدهم حزب توده ایران حاضر باشم. این اولین و آخرین پلنوم حزب در ایران بعد از انقلاب بود، و اولین و آخرین پلنومی بود که من در آن شرکت میکردم. سیامک قلمبر به دنبال من آمد و مرا به یک خانه ویلایی در خیابان فرشته برد. در وسط باغ این خانه ساختمانی قرار داشت که پلنوم در این ساختمان با رعایت مسائل امنیتی برگزار شد. من در جمع اعضای کمیته مرکزی غریبه بودم و هیچکس جز جوانشیر، کیانوری و افسران مرا نمیشناختند. در این جلسه من هیچ حرفی نزدم و تنها شنونده بودم.
یکی – دو ماه بعد بود که روزی هاتفی را دیدم. او گفت کیانوری مطلعش کرده که کمیته مرکزی او را به عنوان عضو مشاور هیات سیاسی برگزیده است. به هاتفی تبریک گفتم. هفته بعد کیانوری مرا دید و گفت تو به عنوان عضو مشاور هیات سیاسی برگزیده شدهای. علاوه بر من، مریم فیروز و نیکآیین نیز به این سمت انتخاب شده بودند. با این عنوان و به دعوت کیانوری من یکی - دو جلسه در هیات سیاسی حزب توده ایران شرکت کردم. البته هیچ حرفی نزدم و تنها شنونده بودم.
[پس از بازداشت در اردیبهشت ۶۲] در بازجویی اول از من پرسیدند عضو حزب توده هستی و من انکار کردم. بر اساس اطلاعاتی که از قرارها و مکانهای دیدارهای من داشتند فهمیدم که تحت تعقیب بودهام. ابتدا خیلی به هم ریختم. تصور کردم با بیاحتیاطی خیلی مسائل را لو دادهام. بعداً فهمیدم که از دل بازجویی سران حزب در همان ماه اول، مشخص شده که پرتوی همان خسرو است؛ عکس مرا نیز داشتهاند. برخی قرارها و خانههایی را نیز که من سر میزدم داشته و چند تیم تعقیب مراقبت را مامور تعقیب من کرده بودند. بعداً حجری به من گفت که ما خیلی تلاش کردیم نام واقعی تو را نگوییم اما در نهایت نشد.
اعترافات رهبری حزب مرتب از بلندگوهای زندان پخش میشد. در کتابخانه زندان توحید شروع کردم به مطالعه کتب فلسفه اسلامی. از اصول فلسفه و روش رئالیسم شروع کردم و بعد آثار آقای مطهری را خواندم و در تابستان ۶۲ در میزگردی درباره حزب که در زندان برگزار شد شرکت کردم. در این میزگرد همه رهبری حزب حاضر بودند.
فکر میکنم سال ۶۳ بود که یک بار مرا برای تکمیل پرونده به دادسرا بردند. آنجا آقای اشراقی به من گفت که جوانشیر به ما گفته تو از قبل زندان علیه حزب توده همکاری کردهای. دلیلی که او برای این موضوع آورده این بوده که در شب بازداشت ما در تاریخ هفتم اردیبهشت ۶۲، به محض خروج من از خانه ماموران به داخل آمدهاند. جوانشیر یک ذره فکر نکرده بود که من بعد از خروج از خانه فرار نکردهام بلکه خودم هم بازداشت شدهام و هشت سال زندان بودهام.
من در سال ۶۵ وقتی به بند آموزشگاه منتقل شدم متوجه شدم برخی اعضای سازمان نوید که سر موضع بودند، مرا بایکوت کردهاند. در این دوران من، برادرم هادی و امیر معزز سر موضع نبودیم. خبر به خانوادههای زندانیان رسیده بودند. طوری شد که همسر امیر معزز از او غیابی طلاق گرفت.
بعد از جریان میزگرد سال ۶۶ بخش مجزایی در بند ۳۲۵ اوین برای سران حزب توده در نظر گرفته شد و همگی به آنجا منتقل شدیم. افسران را هم آوردند. البته به جز آقای عمویی. در آنجا دو اتاق کار داشتیم که در آن کتابخانه و میز تحریر بود. مشغول به کارهای تحقیقاتی روی تاریخچه چپ بودیم. به بقیه اعضای رهبری نیز کاری داده شده بود؛ مثلاً دائرهالمعارف شوروی را ترجمه میکردند. در واقع نظر آیتالله منتظری مبنی بر استفاده از تخصص مرکزیت حزب توده به جای اعدام آنها، در حال انجام بود. یادم است که آقای عمویی ابتدا با من حرف نمیزد اما روزی جلو آمد و شرحی از زندگیاش برای من گفت. بعد هم من شرح مفصلی از حوادث بعد از انقلاب گفتم. اشاره کردم که پروندهها را خواندهام. آقای عمویی کنجکاو شد و از من خواست پروندهها را به او بدهم. من هم آنچه را داشتم دادم. سال ۶۹، حکم من به بیست سال حبس کاهش پیدا کرد. در این دوره نماینده حقوق بشر سازمان ملل گالیندوپل به ملاقات ما آمد. کیانوری به زبان فرانسه گفت که هر چه گفته زیر فشار شکنجه بوده است. اما من در جواب نماینده سازمان ملل گفتم که رئیس تشکیلات مخفی بودهام و ما با شورویها ارتباط داشتهایم و در ارتش نفوذ کرده بودیم. این رفتار من برای کیانوری و عمویی خیلی سنگین آمد. احتمالاً یکی از دلایل اتهامات علیه من، رفتارم در همین دیدار است. حرفهای من طوری بود که گالیندوپل گفت در اینجا ما با دو دیدگاه روبهرو هستیم. به هر حال من در سال ۶۹ از زندان آزاد شدم.
نظر شما :