عصر ناآرامی‌های جهانی

جنگ ویتنام نماد تقابل غرب و شرق بود
۱۴ تیر ۱۳۹۶ | ۰۱:۴۸ کد : ۸۰۷۳ نوستالژی دهه ۶۰
جنگ ویتنام نماد بزرگ همه آن چیزهایی بود که مردم جهان به خاطر آن از آمریکا نفرت داشتند.
عصر ناآرامی‌های جهانی
ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی

 

جنگ ویتنام: مصیبت

 

نبردهای سنگین در مرزهای میان ویتنام شمالی و جنوبی در واقع زمین سوخته‌ای از خود بر جای گذاشته بود. در همان روزها یعنی در اکتبر ۱۹۶۶ یک عکاس مجله آمریکایی «لایف» عکسی منتشر کرد که شهرت جهانی یافت. در این عکس یک سرباز زخمی در حالی که یک باند خونین به سرش بسته است، برای یکی از همقطارانش که در گل‌و‌لای و کثافت فرو رفته بود آغوش گشوده است.

 

آن مرد با باند خونین، یک سرباز حرفه‌ای ۳۲ ساله به نام «جرمیا پوردی» بود که با درجه ستوانی در یگان‌های زمینی نیروی دریایی ایالات متحده خدمت می‌کرد. او بعدها ازدواج کرد و تشکیل خانواده داد و یک مغازه فروش مواد غذایی به نام خانوادگی خودش باز کرد؛ اما همین مرد بیش از سه دهه پس از مجروحیت، به دلیل مشکلات روحی و روانی ناشی از دوران جنگ تحت درمان‌های تخصصی قرار گرفت. پوردی در سال ۲۰۰۸ بر اثر نارسایی قلبی در اسپرینگ‌لیک واقع در ایالت کارولینای شمالی درگذشت.

 

جنگ ویتنام در سال‌های دهه ۱۹۶۰، نماد بزرگ همه آن چیزهایی بود که مردم جهان به خاطر آن از آمریکا نفرت داشتند؛ جنگی که در آغاز به عنوان یک جنگ استعماری فرانسوی آغاز شده بود، به نمادی از تقابل خونین غرب و شرق در دوران جنگ سرد بدل گردید. پرزیدنت جان اف. کندی و جانشینش لیندون بی. جانسون بر آن بودند که ویتنام جنوبی را به عنوان پایگاهی برای جنگ علیه ویتنام شمالی کمونیست به رهبری هوشی‌ مینه معرفی کنند. در سال ۱۹۶۵ یگان‌های زمینی آمریکا وارد خاک ویتنام شدند و بیش از نیم میلیون سرباز آمریکایی برای مدتی طولانی در آن کشور ماندند.

 

جنگی که در سراسر جهان حرکت‌هایی اعتراضی را رقم زد، برای نیروهای آمریکایی نیز به یک فلاکت و مصیبت بدل شد. بر اساس آمارهای موجود، در سال ۱۹۷۱، نزدیک به ۴۴ درصد از سربازان آمریکایی به هروئین اعتیاد داشتند. بالاخره زمانی که واشنگتن به این جنگ فلاکت‌بار خاتمه داد، بیلان کار از این نیز فاجعه‌بارتر بود. این بیلان نشان می‌داد که میلیون‌ها سرباز و غیرنظامی ویتنامی بر اثر این جنگ کشته شده‌اند. آمریکایی‌ها نیز ۵۸۱۳۵ نفر از افراد خود را از دست دادند و بیش از ۳۰۰ هزار سرباز آمریکایی مجروح شدند. دو سال پس از آن نیروهای کمونیست شمالی، سراسر خاک ویتنام را تصرف کرده و سایگون واقع در جنوب را به عنوان پایتخت ویتنام انتخاب کردند.

 

 

بحران کوبا: روزهای اتمی

 

هنگامی که آن خبر بد رسید، هنوز هم جان اف. کندی روب‌دوشامبر به تن داشت. در صبح پاییزی و سرد شانزدهم اکتبر ۱۹۶۲، مک گئورگ بوندی، مشاور امنیت ملی کندی به وی اطلاع داد: «اکنون عکس‌های واضحی داریم که نشان می‌دهد روس‌ها در خاک کوبا موشک مستقر کرده‌اند.»

 

دو روز پیش از آن یک فروند هواپیمای جاسوسی یو-۲ آمریکا از آسمان این جزیره واقع در کارائیب عبور کرده و عکس‌هایی گرفته بود. حالا آمریکایی‌ها پس از دیدن آن عکس‌ها درمی‌یافتند که روس‌ها با موشک‌های اتمی‌شان، آن هم در حیاط ‌خلوت آمریکایی‌ها، آن‌ها را مورد تهدید قرار می‌دهند. روز ۲۲ اکتبر، کندی طی نطقی تلویزیونی خطاب به مردم در مورد این خطر اطلاع‌رسانی کرد و محاصره دریایی کوبا را به اطلاع همه رساند. کوتاه‌زمانی بعد به فرماندهی استراتژیک نیروی هوایی دستور داده شد که سطح هشدار و احتمال خطر درجه دوم را اعلام کند. سطح هشدار درجه یک به معنای جنگ اتمی است. موشک‌های قاره‌پیما آماده پرتاب شدند. زیردریایی‌ها به سوی خاک شوروی حرکت کرده و در همان حال ده‌ها فروند بمب‌افکن آمریکایی حامل بمب‌های هیدروژنی به پرواز درآمدند.

 

روز ۲۷ اکتبر همان سال که از آن با عنوان«شنبه سیاه» نام برده می‌شود، بحران به اوج خود رسید. در آن روز یک فروند هواپیمای جاسوسی یو-۲ آمریکا بر فراز کوبا هدف قرار گرفته و ساقط شد. در همان زمان یک یو-۲ دیگر در آسمان ایالت آلاسکا به دلیل اشتباه خلبان وارد حریم هوایی شوروی شد و به نحوی معجزه‌آسا موفق شد از تیررس جنگنده‌های روسی فرار کند. متعاقب این رویدادها فرمانده یکی از زیردریایی‌های ارتش شوروی تصمیم گرفت که به عنوان اقدامی تلافی‌جویانه یک اژدر اتمی را به سوی یک کشتی ناوگان آمریکا که وظیفه محاصره کوبا را بر عهده داشت، شلیک کند؛ اما با دخالت تنی چند از افسران حاضر در زیردریایی از یک فاجعه جلوگیری شد.

 

کندی تحت فشار شدیدی قرار داشت. ژنرال‌هایش خواهان نابودی پایگاه‌های موشکی واقع در کوبا بودند. از سوی دیگر نیکیتا خورشچف صدر هیات‌رئیسه اتحاد جماهیر شوروی نیز نگرانی‌های زیادی داشت و به همین خاطر در روز ۲۸ اکتبر اعلام پایان خطر کرد. در اعلامیه‌ای که از طریق رادیو مسکو قرائت شد آمده بود که سلاح‌های موجود در کوبا از این کشور خارج خواهد شد.

 

 

جنبش حقوق مدنی در آمریکا: «من رویایی دارم»

 

این بخشی از یک سخنرانی بود که البته در متن نوشته‌ شده وجود نداشت؛ اما همین یک جمله نانوشته، شهرتی جهانی برای سخنران به ارمغان آورد و نام او را در تاریخ ثبت کرد. مارتین لوترکینگ، فعال حقوق بشر در ۲۸ آگوست ۱۹۶۳ در واشنگتن، پایتخت آمریکا گفت: «من رویایی دارم» و گفت که پیش از آن هم اغلب در مورد این رویا صحبت کرده؛ اما در آن روز خاص این رویا به صورت مستقیم به گوش ۲۵۰ هزار انسان می‌رسید، جمعیتی که تنها یک ‌چهارم آن را سفیدپوستان تشکیل می‌دادند.

 

در خلال سخنرانی لوترکینگ یک خواننده زن به نام ماهالیا جکسون دو بار فریاد زد: «مارتین، برای ما از رویایت بگو!» و سخنران نیز از آن رویا گفت: «دلم می‌خواهد روزی در تپه‌های سرخ جورجیا، پسران برده‌های سابق و پسران برده‌داران سابق برادروار پشت یک میز بنشینند.» و رویایی دیگر: «آرزو دارم که روزگاری چهار فرزندم در کشوری زندگی کنند که در آن انسان‌ها نه به دلیل رنگ پوست بلکه به دلیل شخصیتشان قضاوت شوند.» یک سال بعد جایزه صلح نوبل به مارتین لوترکینگ تعلق گرفت. امروز وی یکی از مهمترین شخصیت‌هایی به شمار می‌رود که زمانی در آمریکا زندگی کرده است.

 

گردهمایی سال ۱۹۶۳ که با شعار «راهپیمایی در واشنگتن برای کار و آزادی» برگزار شد، در واقع نقطه اوج جنبش حقوق مدنی به شمار می‌آید. لوترکینگ از اواسط دهه ۱۹۵۰ مبارزه مسالمت‌جویانه و غیرخشونت‌آمیز خود را برای رفع تبعیض از سیاهان کلید زده بود، سازمان‌های زیادی به جنبش وی پیوسته و شمار زیادی از شخصیت‌های مهم و بانفوذ از او حمایت می‌کردند؛ اما تا آن زمان کسی نتوانسته بود مانند این فرزند کشیش باپتیست که در سال ۱۹۲۹ در آتلانتا و جورجیا به دنیا آمده بود، تا این اندازه شور و هیجان عمومی را در رابطه با حقوق مدنی برانگیزد. مارتین لوترکینگ در دوران تحصیل دانش‌آموزی پرنبوغ بود. او تحصیلات دانشگاهی خود را در رشته جامعه‌شناسی و الهیات با اخذ مدرک دکتری به پایان رساند.

 

اگرچه کینگ از سوی روسای جمهور وقت آمریکا یعنی جان اف. کندی و لیندون بی. جانسون حمایت می‌شد و به مدد مبارزات مدنی او تبعیض نژادی به صورت رسمی آن به پایان رسید؛ اما در همان زمان نیز مشخص شد که اف‌بی‌آی یا همان پلیس فدرال آمریکا سال‌ها وی را زیر نظر داشته و جاسوسی کینگ را کرده است. هنگامی که مارتین لوترکینگ در بالکن یک متل واقع در ممفیس ایالت تنسی از سوی یک نژادپرست سفیدپوست هدف گلوله قرار گرفت، ماموران اف‌بی‌آی نخستین کسانی بودند که بر سر پیکر بی‌جان او حاضر شدند.

 

 

انقلاب فرهنگی چین: جنون مائو

 

مائو تسه‌‌تونگ از این نگرانی داشت که چه بسا وجهه شخصی و میراث سیاسی‌اش دچار خدشه‌ای بزرگ شود. اتفاق‌ها و رویدادهایی که چند سال قبل در دیگر امپراتوری سرخ جهان یعنی اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوروی افتاده بود، از نظر رهبر چین نمونه‌هایی هشداردهنده به حساب می‌آمد. او اصلا دلش نمی‌خواست که جانشینش مانند جانشین ژوزف استالین، نیکیتا خروشچف عمل کند و مانند خروشچف همه سال‌ها و دوران حکومت سلف خود را زیر سوال ببرد، به همین خاطر قصد داشت که مناسبات قدرت در چین را بار دیگر به طور کامل در اختیار خود داشته باشد. بدین ترتیب این رهبر کمونیست چند ماه پس از سالروز تولد ۷۲ سالگی‌اش یعنی در دسامبر ۱۹۶۵، شطرنج انسانی خود را آغاز کرد. او به کمک نزدیکانش بسیاری از رفقای حزبی مهم و کلیدی مانند پنگ چن، شهردار پکن را به اتهام تلاش برای کودتا کنار زد.

 

به دستور مائو طوفانی علیه مدیران و معلمان میانه‌رو به راه افتاد. مجری این پاکسازی‌ها در مدارس همان دانش‌آموزانی بودند که در حکومت مائو رشد کرده و به سادگی اوامر او را به مورد اجرا می‌گذاشتند. این دسته از دانش‌آموزان که به شدت هیجان‌زده شده بودند، اونیفورم‌های نظامی والدین خود را پوشیده، نوشته‌های مائو را دکلمه کرده و از «عناصر بورژوا» در میان معلمان خود دوری و برائت می‌جستند. آن‌ها که خود را «گاردهای سرخ» می‌نامیدند، سوگند خورده بودند که با بی‌رحمی تمام علیه همه آن کسانی که آرمانشهر چینی مائو را به عنوان کشور الگوی انقلابی باور نداشتند، وارد عمل خواهند شد.

 

رهبر پیر حزب کمونیست چین، ۱۶ می ۱۹۶۶ در حضور رهبران حزب اعلام کرد که همه سرنخ‌ها را در دستان خود دارد. مائو در این نشست، همه اعضای پرشمار دفتر سیاسی را به آغاز «انقلاب بزرگ فرهنگی پرولتاریا» و به مبارزه علیه به گفته او تجدیدنظرطلبانی که دل در گروی ایده‌های سرمایه‌داری داشته و خواهان پایان دادن به دیکتاتوری پرولتاریا هستند، فراخواند. لین بیائو، وزیر دفاع وقت چین در این جلسه با دامن زدن به کیش شخصیت مائو گفت: «هر سخنی که مائو تسه‌‌تونگ بر زبان می‌آورد، واقعیت است و هر جمله وی از هزاران جمله ما برتر است.» در آن روز کتاب سرخ مائو که از آن با عنوان «انجیل مائو» یاد می‌شد، به اصطلاح رونمایی و مطالعه آن برای همه چینی‌ها اجباری اعلام شد، هزاران نسخه از آن نیز در سراسر دنیا انتشار یافت.

 

انقلاب فرهنگی چین بالاخره در سال ۱۹۷۶ و همزمان با مرگ مائو به پایان رسید. بر اساس آمارهای موجود در خلال سال‌های انقلاب فرهنگی، دو میلیون چینی شکنجه شده و به قتل رسیدند.

 

 

الکساندر سولژنیتسین: «زندگی با دروغ غیرممکن است»

 

هنگامی که در پایان سال ۱۹۶۲ مجله «نووی میر» چاپ شوروی رمانی به نام «یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ» را چاپ کرد، همه از آن به عنوان رویداد ادبی سال یاد کردند. نسخه‌های این مجله به سرعت فروش رفت و کتاب آن رمان نیز خیلی زود در بازار نایاب شد. همه می‌خواستند کتابی بخوانند که یکی از تابوهای قدرتمند، جدی و بزرگ جامعه شوروی را شکسته بود. الکساندر سولژنیتسین نویسنده این رمان به صراحت یک روز از زندگی یکی از زندانیان زندان مخوف گولاگ را تشریح کرده، آشکارا ژوزف استالین دیکتاتور فقید این کشور را که ۹ سال قبل از آن درگذشته بود مورد انتقاد تند قرار داده و او را مسئول درد و رنج میلیون‌ها انسان در اردوگاه‌های تنبیهی و کار اجباری معرفی کرده بود.

 

سولژنیتسین به دلیل تجارب شخصی خود در مورد آنچه می‌نوشت کاملا آگاهی داشت. او هنگامی که با درجه افسری در جنگ دوم جهانی حضور داشت، مطلبی انتقادی علیه استالین نوشته و در سال ۱۹۴۵ به هشت سال زندان در اردوگاه کار اجباری محکوم شده بود. این نویسنده زاده سال ۱۹۱۹ در نهایت به قزاقستان تبعید شد و تازه در سال ۱۹۵۷ یعنی چهار سال پس از مرگ استالین از تبعید رهایی یافت و از وی اعاده حیثیت گردید.

 

سولژنیتسین از آن به بعد با به اصطلاح ابزار ادبی به جنگ سکوت رفت و «زندگی نکردن با دروغ» به اصل و قاعده کلی او بدل شد؛ اما چیزی نگذشت که سرویس اطلاعات و امنیت بدنام شوروی یعنی کا.گ.ب وی را تحت نظر گرفت و نام سولژنیتیسن در زمره دشمنان کشور قرار گرفت. آن دوران کوتاه «هوای تازه» نیکیتا خروشچف یعنی همان دوره‌ای که کتاب «یک روز از زندگی...» اجازه انتشار یافت نیز خیلی زود سپری شد. بدین ترتیب کا.گ.ب در سال ۱۹۶۵ آرشیو سولژنیتسین و دست‌نوشته‌های رمان وی به نام «اولین حلقه دوزخ» را توقیف کرد. با این حال سه سال بعد این کتاب منتشر شد.

 

سولژنیتسین در سال‌های دهه شصت در خفا روی بزرگترین اثر خود «مجمع‌الجزایر گولاگ» کار می‌کرد. کا.گ.ب با همه توان و از هر راه ممکن تلاش کرد دست‌نوشته‌های این رمان را به دست آورد. در نهایت یکی از نزدیکان سولژنیتسین پس از یک بازجویی پنج‌ روزه محلی را که این دست‌نوشته‌ها در آن پنهان شده بود فاش کرد؛ اما دیگر خیلی دیر شده بود، زیرا الکساندر سولژنیتسین که در سال ۱۹۷۰ جایزه نوبل ادبیات را به خود اختصاص داده بود، در همان سال نیز «مجمع‌الجزایر گولاگ» را در خارج از شوروی منتشر کرد.

 

 

چه‌گوارا: شمایلی بر روی تی‌شرت‌ها

 

مشهورترین انقلابی قرن بیستم در دهکده‌ای دورافتاده در کشور فقیر و دورافتاده بولیوی به پایان کار خود رسید. روز ۹ اکتبر ۱۹۶۷ «ارنستو رافائل گوئه وارا دلا سرنا» همان مردی که در سراسر جهان به نام «چه‌گوارا» مشهور بود و با همین نام لرزه بر اندام دشمنانش می‌انداخت، توسط یک سرجوخه ارتش بولیوی به نام ماریو تران تیرباران شد. چه‌گوارا تلاش می‌کرد همراه با یک گروه کوچک چریک در این کشور واقع در آند یک انقلاب کمونیستی به راه اندازد؛ اما تلاش‌های وی بی‌ثمر بود. او پس از دستگیری در یک مدرسه به عنوان زندانی به سر می‌برد.

 

اما کمتر از هشت سال قبل از آن این انقلابی حرفه‌ای آرژانتینی‌تبار به یک موفقیت بزرگ رسید. او همراه با رفیق، هم‌قطار و همرزمش یعنی فیدل کاسترو موفق به سرنگونی دیکتاتور کوبا، باتیستا شده و در میان فریادهای شادی مردم به هاوانا پایتخت کوبا وارد شد. پس از پیروزی انقلاب کوبا، چه‌گوارا مسئول ترور شمار زیادی از مخالفان دولت جدید انقلابی شناخته می‌شد و در عین حال سمت رسمی‌اش وزیر صنعت کوبا بود. گوارا قصد داشت از طریق اجرای اصلاحاتی در امور آموزشی و کشاورزی شرایط زندگی در این کشور را که اکثر جمعیت آن به کشاورزی اشتغال داشتند بهبود بخشد. چه‌گوارا طی سفر ماجراجویانه‌ای که در دوران تحصیل پزشکی در سال‌های دهه ۱۹۵۰ انجام داد، با فقر و فلاکت مردم آمریکای جنوبی از نزدیک آشنا شد، به همین خاطر به ایدئولوژی کمونیستی گرایش پیدا کرد. در سال ۱۹۶۵ از سمت خود به عنوان وزیر صنعت کوبا استعفا داد و بار دیگر «جنگ علیه امپریالیسم» را از سر گرفت. در آغاز کار به کنگو رفت و موفق شد چند صد نفری را با خود همراه کند. با این حال انقلاب در کنگو شکست خورد و چه‌گوارا به ناچار راه بولیوی را در پیش گرفت.

 

جسد چه‌گوارا به دهکده والگرانده بولیوی منتقل شد و مردم منطقه از نزدیک پیکر بی‌جان و از نفس ‌افتاده آن انقلابی پرشور را از نزدیک مشاهده کردند. دست‌های او قطع شد و برای آنکه سینه‌چاکانش در کوبا از مرگ قهرمانشان مطمئن شوند، به هاوانا ارسال شد. سپس جسد چه را در محلی بی‌نشان دفن کردند؛ زیرا قرار نبود که وی تبدیل به یک شهید و الگو شود اما دیگر دیر شده بود و چه‌گوارا یک نماد و آیکون محسوب می‌گردید.

 

بر همین اساس افسانه «چه» در سراسر جهان به بت و الگوی چپ‌گرایان بدل شد، حتی امروزه هم پرتره وی بر روی تی‌شرت‌ها نقش می‌بندد. جسد چه‌گوارا تازه در سال ۱۹۹۷ پیدا و به کوبا منتقل شد.

 

 

پایان بهار پراگ: هراس از براندازی و سقوط

 

آن تجاوز نظامی، کاملا هوشمندانه و بسیار دقیق طراحی شده بود. هواپیماهای نظامی شوروی در فرودگاه رازیون پراگ فرود آمده و سپس تانک‌ها به راه افتادند. کوتاه‌زمانی پس از ساعت ۲۲ شب بیستم آگوست ۱۹۶۸ یگان‌های پیمان ورشو خاک جمهوری سوسیالیستی چکسلواکی را به اشغال خود درآوردند. نیم میلیون سرباز از کشورهای شوروی، لهستان، مجارستان و بلغارستان با پشتیبانی‌های آلمان شرقی، این «کشور برادر» را تحت کنترل کامل خود درآوردند. الکساندر دوبچک نیز بازداشت و به وسیله هواپیما به شوروی فرستاده شد.

 

دوبچک از زمان انتخابش به عنوان صدر هیات‌رئیسه حزب کمونیست چکسلواکی در آغاز سال ۱۹۶۸ تلاش کرده بود با انجام اصلاحاتی متفاوت، کشورش را لیبرالیزه کند. به باور وی یک «سوسیالیسم با چهره‌ای انسانی» می‌توانست آزادی‌های سیاسی و اقتصادی بیشتری به ارمغان آورد؛ اما رهبران دیگر کشورهای سوسیالیستی از «بهار پراگ» به عنوان یک خطر یاد می‌کردند. روزنامه پراودا چاپ مسکو نیز به شدت نسبت به یک «براندازی و سقوط» هشدار داد. در ماه جولای رهبران شوروی از رفقای چکسلواک خود خواستند که به آن اصلاحات پایان دهند؛ اما این درخواست مسکو با امتناع پراگ روبه‌رو شد.

 

در عین حال در آگوست ۱۹۶۸ مقاومت منفعلانه‌ای در برابر اشغالگران صورت گرفت و مردم به وسیله تابلوهای رانندگی و امثال آن سعی کردند که خیابان‌ها را سنگربندی کرده و از پیشروی کاروان مهاجمان جلوگیری به عمل آورند. تظاهرات‌های غالبا مسالمت‌جویانه‌ای نیز در پراگ و دیگر شهرهای چکسلواکی برگزار شد؛ اما آن هنگام که ارتش سرخ مسکو آتش گشود و ایستگاه رادیو را به اشغال خود درآورد، عده‌ای کشته شدند. تا پایان آن سال بیش از یکصد شهروند چکسلواکی جان خود را بر اثر پیامدهای آن تجاوز نظامی از دست دادند. از سوی دیگر دوبچک پس از دیدار با لئونید برژنف رهبر وقت شوروی در مسکو اعلام کرد که با کرملین بر سر توقف اصلاحات در قبال خروج نیروهای پیمان ورشو به توافق رسیده است. پس از آن دوبچک توانست به کشورش بازگردد.

 

 

جنگ شش ‌روزه: پیروزی دروغین

 

این سومین بار پس از به اصطلاح «جنگ استقلال» (۱۹۴۹/۱۹۴۸) و بحران سوئز (۱۹۶۶) بود که اسرائیل با همسایگان عرب خود وارد فاز جنگ تمام‌عیار نظامی می‌شد. ساعت ۸:۱۵ صبح پنجم ژوئن سال ۱۹۶۷ هواپیماهای نظامی اسرائیل به صورتی کاملا غافلگیرکننده به حریم هوایی کشور مصر تجاوز کردند. پس از موج دوم این حملات نیروی هوایی مصر در واقع از کار افتاد و زمین‌گیر شد.

 

جمال عبدالناصر، رئیس‌جمهور مصر، اصلا توان و انگیزه‌ای برای شنیدن خبرهای بد نداشت، به همین خاطر در رادیو خبر پیروزی ارتش این کشور در برابر اشغالگران صهیونیست پخش می‌شد. ناصر در اولین اقدام خود تلاش کرد با محاصره دریایی اسرائیل از ورود کالا و نفت به آن به اصطلاح کشور جلوگیری کند. او این تصمیم خود را همراه با این واژه‌ها اعلام کرد: «یهودی‌ها ما را به جنگ تهدید کرده‌اند. ما هم در پاسخ می‌گوییم که آماده جنگیم.» اما در واقع این اسرائیلی‌ها بودند که برای جنگیدن آمادگی داشتند. آن‌ها پس از پایان پیشروی‌ها و لشکرکشی‌های سریع در دهم ژوئن، شبه‌جزیره سینا، نوار غزه، کرانه باختری رود اردن و بلندی‌های جولان سوریه را به اشغال خود درآورده بودند. نیروهای چترباز اسرائیل نیز در همان زمان بخش قدیمی اورشلیم و دیوار معروف ندبه را به مناطق اشغالی خود افزودند.

 
به زودی روشن شد که قدرت‌نمایی‌های نظامی اسرائیل با پیامدهایی منفی در افکار عمومی و عرصه سیاسی جهان روبه‌رو خواهد بود. این اشغالگری‌ها حس تحقیر را در جهان عرب افزایش داد و اعراب به فکر انتقام افتادند. بیش از همه این مردم آواره و بی‌پناه فلسطین بودند که ترور را به عنوان تنها سلاح موثر در برابر اسرائیل به کار گرفته و در این راه البته از حمایت‌ها و پشتیبانی‌های بسیاری از مردم و کشورهای جهان نیز برخوردار شدند. به هر صورت پیروزی اسرائیل در جنگ شش‌ روزه نه تنها مشروعیتی برای دولت یهود به همراه نداشت بلکه تا به امروز هم امنیت به منطقه بازنگشته است.

 

 

منبع: اشپیگل 

کلید واژه ها: جنگ ویتنام کوبا جنگ اعراب و اسرائیل دهه ۱۹۶۰


نظر شما :