رفیق دوست: شهید بروجردی گفت میخواهم گردن بازرگان را بجوم
سال ۱۳۵۷ از زندان آزاد شدم. اوایل آبان ماه بود. از شهید عراقی سؤال کردم که با بچهها آشنا هستی یا نه. گفت: "بله، فردا صبح بیا دفتر من." دفتر او در میدان خراسان بود. وارد دفتر که شدم، یک جوان مو بور را دیدم که در گوشهای ساکت نشسته است. او را به من معرفی کرد و فهمیدم که نام او محمد بروجردی است. دست ما را به هم داد و گفت که برویم. برای آن شب، در منزل ما، با هم قرار گذاشتیم. گفتم که میخواهم همکاری کنم. او گفت که اگر میخواهی همکاری کنی، باید چند قبضه اسلحه به من بدهی. خوشبختانه هفت هشت قبضه اسلحه در بیابان دفن کرده بودم که دست رژیم به آنها نرسیده بود. آنها را به او دادم و از آن به بعد هفتهای دو سه روز همدیگر را میدیدیم. چند دفعه دیگر برایش اسلحه تهیه کردم.
یادم هست، روزی نُه قبضه اسلحه کمری و نصف گونی فشنگ از کردستان آورده بودم. نزدیک خانهاش قرار گذاشتیم. کت بلندی میپوشید که جیبهای بزرگی داشت. همه نُه اسلحه را در جیبهای کتش جا داد و گونی فشنگ را هم روی کولش انداخت و به منزل رفت. ما بیشتر از او ترسیده بودیم. ولی او ایمان قوی داشت. همیشه در حال خواندن «وَ اِن یکاد» بود. یک قرآن کوچک در جیبش داشت که در موقع خطر، دو سه آیه از آن را میخواند و مشکلات را حل میکرد.
یک دوست سربازی داشتیم که دو سه روز به پایان خدمتش مانده بود. به بروجردی گفته بود که حاضر است در یک مرکز مهم پادگان بمب بگذارد. بروجردی بمب را آماده کرد که فردای آن روز تنظیم کنند و سر ساعت منفجر شود. کارها را که آماده کرد، تلفنی با پاریس تماس گرفت و از حضرت امام سؤال کرده بود. امام گفته بودند شاید از دوستان انقلاب کسی آنجا باشد و فعلاً صلاح بر انفجار بمب نیست. از طریق همان سرباز، بمب را برمی دارد و بعدها متوجه میشود که اگر آن بمب منفجر میشد، کلاهدوز به شهادت میرسید. همیشه میگفت: «از امام تندتر نروید. تندتر رفتن از امام به عنوان سراشیب سقوط است.»
روزی که حضرت امام حکم نخست وزیری را به بازرگان دادند، به خاطر میآورم. من و بروجردی در سالن اجتماعات مدرسه علوی، کنار هم ایستاده بودیم. حجتالاسلام هاشمی رفسنجانی حکم حضرت امام را خواند. امام هم نشسته بودند. بازرگان پشت تریبون آمد و گفت: «چون آیتالله خمینی به من پیشنهاد کرده، من قبول میکنم.» بروجردی به پهلوی من زد و گفت: «چی شد؟!»
پرسیدم: «منظورت لفظی است که بازرگان به کار برد؟!»
گفت: «آره، آدم دلش میخواهد که با دندان گردن این را بجود. همه آنهایی که در قافله بودند، میگویند امام خمینی و او میگوید آیت الله خمینی!»
و بعد ادامه داد: «من و تو باید با تعبّد، ولایت امام را در این مسأله بپذیریم و بدانیم که او بهتر از ما میفهمد.»
نظر شما :