اسم حزبالله لبنان را متوسلیان پیشنهاد داد
گفتوگو با سردار عباس برقی
فهیمه نظری
تاریخ ایرانی: جوانی ۲۱ ساله بود که از بسیج آموزش و پرورش ساوه به مریوان اعزام شد. نخستین بار احمد متوسلیان را در همانجا دید و تا زمانی که او در بنز آبیرنگ سفارت ایران نشست و به سفری بیبازگشت رفت، پا در رکاب فرماندهاش بود. پنج ماه پس از خبر ربایش متوسلیان نیز، بر اساس فرمانی که او پیش از عزیمتش داده بود، همچنان در سوریه و لبنان ماند و به نیروهای حزبالله لبنان آموزش نظامی داد. بخشی از فیلم «ایستاده در غبار» به روایت اوست؛ فیلمی که اگرچه به عنوان همرزم متوسلیان به برخی سکانسهایش نقد دارد، اما در نهایت نظر مردم را ترجیح میدهد و در مجموع آن را اثری خوب برای شناخت فرماندهاش میداند؛ اثری که به زعم وی موجب شد سرانجام عامه مردم نیز با این فرمانده بزرگ آشنا شوند.
«تاریخ ایرانی» به سراغ سردار عباس برقی رفته تا علاوه بر گفتوگو پیرامون برخی روایتهای جاماندهاش از متوسلیان، با او درباره سفر بیبازگشت فرمانده تیپ محمد رسولالله به لبنان و ماجراهای رخ داده در سوریه به گفتوگو بنشیند.
***
از فیلم «ایستاده در غبار» شروع کنیم. این فیلم از نگاه شما چگونه بود و چقدر توانسته به شخصیت احمد متوسلیان نزدیک شود؟
در ابتدا از آقایان مهدویان، والینژاد و همه عزیزانی که دست به دست هم دادند و این فیلم را ساختند، تشکر میکنم. حاج احمد عزیز در مملکت ما بسیار غریب و گمنام بود و تا پیش از این فیلم کسی ایشان را نمیشناخت. در ده، پانزده سال نخست اسارت ایشان هر وقت ما میخواستیم درباره او حرفی بزنیم و یا خاطرهای بگوییم دوستان حفاظتی اجازه نمیدادند؛ چون ایشان به عنوان دیپلمات اسیر بود و میگفتند چیزی مطرح نشود. تازه چند سالی است که ما اجازه یافتیم درباره ایشان صحبت کنیم که البته آن هم خیلی جوابگو نبود چون وضعیت فرهنگی مملکت به گونهای است که مردم آنچنان در بند این مسائل نیستند، تنها عدهای خاص این فضا، شهدا و رزمندهها را دوست دارند؛ بنابراین ما بیشتر در مساجد و بهشت زهرا برای آنها حرف میزدیم. بهتر بود مسائل حاج احمد در دانشگاهها و مکانهایی که نسل سوم و چهارم انقلاب در آن حضور داشتند مطرح میشد که متأسفانه این اتفاق نمیافتاد؛ ولی الحمدالله از وقتی این فیلم ساخته شد و تلویزیون نیز آن را تبلیغ کرد، ایشان کمکم سر زبانها افتاد و شناخته شد؛ بنابراین جا دارد از سازندگان این فیلم و همچنین برادران سپاه که از نظر مالی به ساخت آن کمک کردند، تشکر کنم. «ایستاده در غبار» فیلم خوبی است؛ اما از دید ما همرزمهای حاج احمد ضعفهایی نیز داشت، واقعیت این است که با ۹۰ دقیقه فیلم نمیشود همه حرفها را گفت و شخصیت حاج احمد را به مردم معرفی کرد. نکات ضعفی نیز در فیلم بود، ما اعتراض هم کردیم حتی من به سازندگان فیلم نامه نوشتم که باید این مسائل گفته میشد یا این صحنهها بهتر بود نباشد.
مثلاً صحنه درگیری حاج احمد با شهید وزوایی؟
بله. خاطره همان است اما در فیلم آن را دو قسمت کردند؛ در همان صحنهای که حاج احمد به من گفت اسلحه را از وزوایی بگیر و وزوایی باید سینهخیز برود، حاج احمد همان روز و در همان صحنه از وزوایی دلجویی کرد در حالیکه در فیلم نشان داده میشود که فردای آن روز و زمانی که نیروهای وزوایی در حال آماده شدن برای بازگشت هستند، این دلجویی اتفاق میافتد.
خب اینکه با اصل قضیه تفاوت چندانی ندارد...
ببینید وقتی خاطره دو قسمت میشود، مخاطب فکر میکند حاج احمد فرد بیمنطقی است، دیروز میخواست وزوایی را سینهخیز ببرد بعد دوستان جمع شدهاند و به او گفتهاند کار تو نادرست است؛ بنابراین برادر احمد فردا متوجه شده کارش بد است و از وزوایی عذرخواهی میکند؛ در حالیکه اینگونه نیست، حاج احمد همانجا با بچههای گردان صحبت کرد، آنها را راضی کرد و همه با هم آشتی کردند.
نظر شما این است که آقای مهدویان به طور خودآگاه در این خاطره دست برده است؟
خیر. گویا شب در جایی که من حضور نداشتم آقایان شهبازی و همدانی ملاقاتی برگزار میکنند که آنها را آشتی بدهند. شهید همدانی این قضیه را برای مهدویان توضیح میدهد؛ بنابراین ایشان نیز بر اساس این روایت، این خاطره را دو قسمت میکند که این به نظر من میتواند موجب برداشت نادرست از شخصیت حاج احمد شود.
اما بر خلاف نظر شما، به نظر میرسد اتفاقاً به تصویر کشیدن این خاطره یکی از نکات قوت فیلم است؛ چون نسل دوم و سوم انقلاب با تصویری زمینی از یکی از قهرمانان جنگ روبهرو میشوند، تصویری که شعاری نیست و همین خصلت آن را باورپذیرتر میکند...
بله این را میپذیرم چون یک روز دانشگاه شریف برای اکران این فیلم، از من برای صحبت درباره حاج احمد دعوت کردند. هنگام اکران فیلم من چون همرزم حاج احمد بودم به شدت تحت تأثیر قرار گرفتم و به گریه افتادم، به طوری که نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، در همین حال هم مجری اعلام میکرد به پشت تریبون بروم، اما گریه به من امان نمیداد، به هر حال رفتم بالا، دانشجوها ۴۰۰ نفر بودند، ۲۰۰ دختر و ۲۰۰ پسر. آنها چند دقیقه بعد از تماشای فیلم همچنان به طور ممتد تشویق میکردند. این کف زدن باعث شد من از آنها دو درخواست کنم؛ گفتم آنهایی که این فیلم را پسندیدهاند و حاج احمد را مرد خدا، فردی جنگجو و کسی میدانند که برای اسلام زحمت کشیده است دستهایشان را بالا ببرند. بدون استثنا همه دانشجوهای پسر و دختر دستشان را بالا بردند. من با دیدن این صحنه دیدم که دیگر نظر من خیلی مهم نیست؛ چون من همرزم حاج احمد هستم و اگر ضعفی در فیلم میبینم خیلی مهم نیست؛ چون مردم باید فیلم را بپسندند. فیلم سینمایی برای مردم عامه است و نه برای من که بخواهم اعتراض کنم. گفتم حالا آنهایی که حاج احمد را در فیلم بیمنطق و شخصی دیدند که اول عملی انجام میدهد و بعد عذرخواهی میکند دستشان را بالا بگیرند، دیدم دو جوان آن هم به طور نصفهنیمه دستشان را بالا آوردند. من در آنجا اثر فیلم را روی مردم دیدم و مطمئن شدم که فیلمی بسیار خوب و مورد پسند مردم است؛ بنابراین همرزمها را در منزلمان جمع کردم و گفتم برادرها از این ساعت به بعد دیگر پیرامون فیلم هیچ اعتراضی نکنید، نه جایی مصاحبه کنید و نه به کسی حرف بد بزنید، آقای مهدویان جوانی امروزی است که زحمت کشیده و این فیلم را ساخته است، آن هم فیلمی که در جشنواره فیلم فجر ۴ جایزه برده و مردم هم خوب برداشت کرده و فیلم را پسندیدهاند.
از نظر مسنولان بلندپایه نظام درباره این فیلم نیز باخبرید؟
بله، شنیدم که فیلم را خدمت مقام معظم رهبری بردهاند که ایشان ببینند. من منتظر بودم نظر حضرت آقا را هم بدانم که پیگیریهایم به نتیجه نرسید. در روز افتتاحیه فیلم در سینما کوروش در مسیری که به طرف سالن اکران فیلم میرفتیم، از بیت آقا با من تماس گرفتند و گفتند آقا فیلم را دیدند و نظر دادند، نظرشان این است که فیلم بسیار فاخری است. من وقتی این جمله را بالای سن مطرح کردم، مردم دوباره شروع به تشویق کردند.
حاج احمد از چه زمانی وارد درگیریهای کردستان شد؟
ایشان از سال ۵۸ وارد درگیریهای کردستان شد. وی در آغاز انقلاب عضو سپاه میشود. یک هفته بعد از انقلاب درگیریهای کردستان آغاز میشود، حاج احمد هم به عنوان یک پاسدار از همین پادگان ولیعصر که الآن در آن مصاحبه میکنیم با تعدادی نیرو به سنندج مرکز کردستان اعزام میشوند. ایشان از این تاریخ به بعد در بسیاری از درگیریهای کردستان حضور داشت که آخرین آنها پاوه و سپس مریوان بود.
شما از چه زمانی به ایشان پیوستید؟
من معلم بودم و سال ۵۹ به عنوان بسیجی از ساوه به مریوان اعزام شدم. وقتی با حاج احمد آشنا شدم، دیدم ایشان آدم عجیب و غریبی است. من واقعاً بعد از جنگ و حتی تا الآن کسی را با این خصوصیات ندیدهام.
از چه لحاظ عجیب و غریب بود، مگر چه کار میکرد؟
چه به لحاظ نظامی و چه در برخورد با مردم، کارهای عجیب و غریبی میکرد که از هر انسانی برنمیآید. به یاد دارم وقتی سه ماه مأموریتم در کردستان تمام شد و قرار بود به ساوه برگردم و بروم سر کلاس که حقوقم قطع نشود، یک روز داشتم خمپارهاندازها را تمیز میکردم دیدم یک نفر از پشت گرده من را گرفت و محکم فشار داد ـ باور کنید بعد از این همه سال هنوز بعضی وقتها دست حاجی را بر روی گردهام احساس میکنم ـ گفت: خیلی نامردی! من سرم را بلند کردم دیدم حاج احمد است، با دستهای گریسی بلند شدم، گفتم ببخشید حاج آقا چه قصوری از من سر زده؟ گفت: ناهیدی ـ فرمانده ما که در والفجر مقدماتی شهید شد ـ میگوید، برادر برقی میخواهد تسویه کند. گفتم برادر احمد من معلمم اگر سر کلاس نروم حقوقم قطع میشود، پدر، مادر، خواهر و... همه تحت تکفل من هستند و دچار مشکل میشوند. گفت: اگر خودت دوست داری بمانی من کاری میکنم برگردی. گفتم خیلی دوست دارم برگردم؛ اما آموزش و پرورش اجازه نمیدهد. شهید دستواره آن زمان مسئول پرسنلی بود، نامهای تنظیم کرد به آموزش و پرورش ساوه به این مضمون که «به حضور برادر برقی در جبهههای جنگ نیاز مبرم داریم، اجازه بدهید ایشان بازگردد...» من یک هفته به مرخصی رفتم و نامه را به آموزش و پرورش دادم، آنها هم موافقت کردند و برگشتم خدمت حاج احمد و از آن تاریخ به مدت ۹ سال تمام در منطقه بودم. ایشان میگفت شما تا به حال چندین گلوله خمپاره شلیک کردهای که الآن به این خوبی کار میکنی اگر بروی خسارت زیادی به بیتالمال میزنی چون فرد دیگری باید بیاید و دوباره چندین گلوله شلیک کند تا بتواند مثل شما هدف را بزند.
در ابتدای فیلم، سخنرانی متوسلیان در مسجد جامع پاوه درباره خرجهای بیرویه سپاه است و این اتفاقاً یکی از نقاط قوت فیلم است؛ چون به مخاطب القا میکند که سانسوری در فیلم اتفاق نیفتاده و آنچه واقعیت است بیان میشود، شما چقدر در جریان این مسئله بودید؟
راوی این قسمت در فیلم سردار عسگری است، اما به تصویر کشیدن این روایت در فیلم نشان میدهد که حاج احمد فردی حساس به بیتالمال بود. جریان این بود که پولی در سپاه پاوه به هدر رفته و به تعبیر بهتر دزدی شده بود، یعنی کسی برداشت کرده و به جای آن نامه دروغ نوشته بود، این قضیه خیلی حاج احمد را زجر داد و ایشان برای مردم نمازگزار مسجد پاوه سخنرانی کرد. خب خیلیها آنجا از صحبتهای حاجی ناراحت شدند و گفتند این حرفها چیست و مگر میشود در سپاه پاسداران چنین اتفاقی بیفتد. آن زمان اکثراً نیروهای بومی در سپاه پاوه بودند و تنها فرماندهشان از بیرون میآمد، مثل حاج همت یا فرماندهان پیش از وی. آن شخصی که حاج احمد میگفت، فردی سابقهدار و طرفدار حزب دموکرات کردستان بود که با حقهبازی و فریبکاری وارد کادر سپاه شده بود.
چطور اجازه داده بودند چنین شخصی فرمانده شود؟
خب مشکل همین است! حاج احمد هم از همین شاکی بود و میگفت در شهر باینگان که جایی بسیار کوچک است، چطور در درگیری هزار جعبه فشنگ استفاده شده است؟ حاج احمد بر اینکه حتی یک فشنگ هم نباید بیبرنامه از سپاه بیرون برود، حساسیت زیادی داشت، استدلالش هم این بود که اگر این اتفاق بیفتد، ممکن است فشنگ دست ضد انقلاب بیفتد و با آن یکی از نیروهای ما را بزند. عقیده حاج احمد این بود که فشنگ با پول بیتالمال فرقی نمیکند. اگر واقعاً همه مسئولان نظام ما نسبت به بیتالمال مثل حاج احمد فکر میکردند الآن مملکت ما چه حالتی داشت؟ آیا این همه از بودجه مملکت دزدی میشد؟! الآن میبینیم مسئولان اینگونه حقوقهای نجومی دارند! من بعضی وقتها میگویم چه خوب شد حاج احمد نماند که این وضعیت را ببیند، چون اگر بود و میدید باور کنید سکته میکرد و میمرد.
شاید یکی از زیرکیهای آقای مهدویان هم به تصویر کشیدن همین سخنرانی متوسلیان است، چیزی که همین الآن نیز دغدغه مردم است. اگر حاج احمد الآن بود آیا با اینکه سپاه بخواهد وارد مسائل اقتصادی شود موافقت میکرد؟
البته در شرایطی میطلبید که سپاه وارد مسائل اقتصادی مثل پلسازی، جادهسازی و... شود. بحث سازندگی کشور مد نظر بود باید مملکت را از خرابیهای جنگ بیرون میکشیدیم. اگر حاج احمد هم بود، این دخالت را تا آن مقطع میپذیرفت کمااینکه ما هم که همرزمش بودیم پذیرفتیم، ولی بعد از آن خب خیلیها ناراحتاند و با این موضوع مشکل دارند، خود من هم یکی از آنها هستم. بدون اغراق میگویم سپاه اگر به جای کار اقتصادی، به فکر بسیج، رزمندهها و جاماندههای جنگ بود و روی این مقوله کار میکرد شاید الآن مملکت به این وضع نمیرسید. ما بعد از جنگ، بسیج و پیشکسوتها را به امان خدا رها کردیم. الآن همه ناراحت و منزویاند و هر کسی در طرفی است. اگر حاج احمد هم بود بدون تردید الآن از این وضعیت ناراحت بود.
در قسمتی از فیلم میبینیم زمانی که محسن رضایی، فرمانده سپاه فرمان میدهد که متوسلیان همراه نیروهایشان به جنوب عزیمت کند، حاج احمد ناراحت میشود. حاج احمد با این شیفت جنگ از غرب به جنوب مخالف بود؟ اگر نه دلیل ناراحتیاش از این دستور چه بود؟
نه مخالفتی نداشت. دلیل ناراحتیاش هم این بود که ایشان کشته مرده کردستان بود و با کردستان عجین شده بود. فکر میکردیم ما را برای یک عملیات به جنوب میبرند. حاج احمد هم همینطور فکر میکرد، بنابراین آن شب همه ما را جمع کرد و گفت: «ما میرویم جنوب یک عملیات که انجام دادیم به مریوان برمیگردیم، کار اصلی ما در کردستان است و باید به کردها خدمت کنیم.» وقتی به جنوب رفتیم، تیپ محمد رسولالله تشکیل و عملیات فتحالمبین به خوبی انجام شد. پس از آن به فاصله خیلی کوتاهی ـ در حدود ۲۵ روز ـ به ما گفتند سریع برای فتح خرمشهر آماده شوید. پس از آن نظر حاج احمد این بود که بعد از فتح خرمشهر به کردستان بازمیگردیم که برنامه سفر به لبنان پیش آمد که اصلاً در ذهن هیچ یک از ما معقول نبود، اما چون دستور بود رفتیم.
یعنی متوسلیان مخالف اعزام بخشی از نیروهایش به لبنان بود؟
حاج احمد در ابتدا خیلی ناراحت بود، میگفت تیپمان از هم پاشید، نصفش در جنوب، نصفش در کردستان و نصفش در تهران.
پس چه شد که با سفر به لبنان موافقت کرد؟
حاج محسن رضایی به حاج احمد دستور میدهد و میگوید شورای عالی دفاع چنین تصمیمی گرفته است. حاج احمد میپرسد: «این حرف چه کسی است؟ شما یا شخص دیگری؟» منظورش این بود که اگر حرف شماست نمیروم، یعنی شما در ردهای نیستی که به من بگویی به سوریه بروم. حاج محسن در پاسخ میگوید: «شورای عالی دفاع چنین تصمیمی گرفته است، اگر میخواهی تو را پیش رئیس شورا ببرم؟» میگوید: ببرید. من در آن زمان جنوب بودم و این روایت را از زبان آقای کاظمی که در تهران بود شنیدم. ایشان میگفت: «رفتیم ستاد مشترک سپاه، حاج محسن داشت با بنز سپاه از ستاد بیرون میآمد، حاج احمد را سوار ماشین کرد و به محل کار آقای خامنهای برد.» آقای رضایی بعداً در خاطراتش تعریف میکند: «... وقتی خدمت آقای خامنهای رسیدیم، ایشان رو کرد به حاج احمد و گفت خدا تو را دوست داشته و تو اولین سرباز ایرانی هستی که برای جنگ با اسرائیل میروی. آماده شوید و بروید، شورا اینگونه تصمیم گرفته است. حاج احمد در حضور آقای خامنهای رو به قبله دستهایش را بالا برد و گفت خدایا شکرت که خواسته من را عملی کردی و من را به آرزویم رساندی.» وی ادامه میدهد: «سه چهار سال بعد از اسارت حاج احمد، هر وقت من خدمت آقای خامنهای رسیدم، ایشان میگفتند: آقا محسن یادت هست آن روز حاج احمد دستهایش را بالا برد، مثل اینکه میدانست قرار است چه اتفاقی بیفتد.»
حضرت امام در جریان تصمیم شورای عالی دفاع نبودند؟
خیر، دلیلش هم این بود که حالشان خوب نبود، ناراحتی قلبی داشتند. آقای خامنهای ـ رئیسجمهور ـ رئیس شورای عالی دفاع بودند، تمام مسئولان نظام مثل رئیس ستاد کل، فرمانده سپاه، وزیر دفاع و... نیز در این شورا تصمیمگیر بودند. شهید صیاد شیرازی در خاطراتشان میگویند: «من خدمت حضرت امام رسیدم که گزارش نیروهای سوریه را بدهم... حضرت امام همه را گوش کردند و بعد به من گفتند: آقای صیاد صحبتتان تمام شد؟ گفتم بله، گفتند: اگر در آنجا خون از دماغ یکی بیاید من نمیپذیرم، شما را گول زدهاند، سریع نیروها را جمع کنید بیاورید ایران، شما در جنگ هستید بعد یک تیپ قوی مثل تیپ حاج احمد را کشاندهاند بردهاند آنجا!»
و این جمله معروف حضرت امام که فرمودند «راه قدس از کربلا میگذرد» مربوط به همین زمان است؟
بله، پس از این فرمایش امام، حاج احمد همه ما را در مسجد اردوگاه زبدانی جمع و سخنرانی کرد. سپس فرماندهها را در اتاق خودش جمع کرد و گفت: «امام دستور داده باید برگردیم، این عربها مرد جنگ با اسرائیل نیستند.» ما هم به تنهایی و بدون پشتیبانی نمیتوانستیم کار کنیم. چون سوریه اجازه نمیداد، ما هر کاری میخواستیم بکنیم میگفت نه.
مستندی از شبکه دو به نام «روایت ناتمام» پخش شد که محسن رفیقدوست، وزیر سپاه در آن از استقبال خوب سوریها از نیروهای ایرانی در اردوگاه زبدانی گفت در حالیکه روایات دیگر از سردی این استقبال و حتی سخنان سرد رفعت اسد، برادر حافظ اسد، در برخورد با نیروهای ایرانی حکایت دارند.
آقای رفیقدوست درست میگویند. فرمانده ارتش سوریه برای استقبال جلوی هواپیما آمد، ولی به جز ما چند کشور دیگر مثل لیبی، مصر و... هم قرار بود نیرو بفرستند. قرار بود ما با هم در سوریه جمع شویم و یک پادگان در سوریه و یک پادگان در بیروت داشته باشیم و جنگ را آغاز کنیم. آنها نیامدند، ما هم که آماده بودیم به تنهایی با اسرائیل بجنگیم، کمکمان نکردند.
مگر سوریه از شما درخواست کمک نکرده بود؟ پس چرا اجازه عملیات به شما نمیداد؟
به محض اینکه وارد سوریه شدیم، اسرائیل به صورت یکجانبه اعلام آتشبس کرد؛ یعنی ما جنگی نداریم و همانجایی که هستیم میمانیم و در بلندیهای جولان ماندند. وقتی سوریه دید آتشبس شده است دیگر نمیتوانست بجنگد، ولی آتشبس اسرائیل دست خودشان بود، هر وقت میخواستند میزدند و هر وقت نمیخواستند نمیزدند.
یعنی یکی از دلایل این آتشبس ورود نیروهای ایرانی به سوریه بود؟
بله، اصلاً از فردای ورود ما رادیوهای اسرائیل اعلام آتشبس کردند و حتی اعلام کردند که شما ارتشیهای ایران به چه حقی وارد لبنان شدهاید، هدفتان این است که آمدهاید لبنان را برای خودتان مصادره کنید و به این ترتیب ما را پیش مردم بد معرفی کردند. نیروهای سوریه هم هیچ کمکی نکردند. حتی یک روز هواپیمای اسرائیل آمد پایگاه سوریه را بمباران کرد. حتی یک موشک سام که ردخور ندارد هواپیما را بزند، شلیک نشد. همینطور ایستادند، نگاه کردند و اسرائیلیها هم پایگاه را زدند و رفتند. خون، خون حاج احمد را میخورد که چرا نزدید، سوریها پاسخ دادند که ما زیر نظر شوروی هستیم و شوروی اجازه نمیدهد، موشکهایشان همه متعلق به شوروی بود. شما ببینید چقدر بدبختی و بیچارگی!
جریان سخنرانی رفعت اسد چه بود؟
رفعت اسد در جمع بچههای ما سخنرانی کرد. حاج احمد در این زمان تهران بود، وقتی به سوریه برگشت، از یک چیز خیلی شاکی شد، یک جمله رفعت اسد این بود که میگفت: «حکومت بعث ما بعث عراق نیست، بعث ما بعث پیغمبر است.» حاج احمد خیلی ناراحت شد به طوری که در صحبتهایش گفته بود: «این چه بعث پیغمبری است که شما نمازخانههایتان کمتر از روسپیخانههایتان است.» نکته بعدی که خیلی ایشان از آن شاکی شد این بود که در آن مراسم، عکس حافظ اسد را در یک طرف صبحگاه گذاشته بودند و عکس امام را در طرف دیگر. حاج احمد خیلی ناراحت شد و حرفش این بود که: «حافظ اسد بیخود کرده خودش را همپایه امام ما قرار داده، حافظ اسد کجا، امام کجا! امام رهبر شیعیان دنیاست در حالیکه بشار اسد خودش است و کشورش، اینجا باید عکس آقای خامنهای رئیسجمهور ما گذاشته میشد؛ چون حافظ اسد رئیسجمهور است و نه رهبر.» و گفت: «اینها مرد جنگ نیستند، امام دستور داده است ما باید برگردیم.» و تصمیمگیری شد که چه کسانی برگردند و چه کسانی بمانند. نظر ایشان این بود که اگر همه برگردیم خیلی بد میشود، اگر برگردیم میگویند ترسیدند و فرار کردند و با این استدلال یکسوم افراد را برای ماندن انتخاب کرد. بنده هم جز یکی از کسانی بودم که باید میماند.
وقتی سوریه به شما اجازه ورود به جنگ با اسرائیل را نمیداد، شما برای چه کاری ماندید؟
ما قرار شد بمانیم و کار تبلیغاتی و آموزشی انجام دهیم. چون آن زمانی که ما وارد سوریه شدیم، گروه امل بهترین گروه مخالف اسرائیل در لبنان بود. این گروه با حضور ما در آنجا دو دسته شدند؛ یک دسته رفتند و دیگر با نیروهای ایرانی همکاری نکردند و عدهای هم ماندند، آقای سید عباس موسوی رحمهالله علیه و آقای حسن نصرالله عزیز هم جزء گروهی بودند که ماندند. جلسهای در بعلبک تشکیل شد که من در آن حضور نداشتم. آقای منصور کوچکمحسنی در آنجا حضور داشتند و برایم توضیح دادند. در آن جلسه اینها گفته بودند حالا که ما ماندهایم باید یک سازمان تشکیل دهیم و یک اسم و برندی داشته باشیم. از حاج احمد میپرسند ما چه اسمی برای خودمان بگذاریم، حاج احمد میگوید بهترین اسم حزبالله لبنان است. اسم را حاج احمد انتخاب کرد، همه خوششان آمد و تکبیر گفتند. حاج احمد به ما گفت شما باید به این حزبالله آموزش نظامی دهید. ما حدود ۵ ماه بعد از اسارت حاج احمد در سوریه و لبنان ماندیم و کار ما آموزش اینها شد؛ یعنی ما اکنون نصرالله و حزبالله را مدیون حاج احمد هستیم. اگر حاج احمد نبود، این اسم را نمیگذاشت و اگر به ما نمیگفت به اینها آموزش دهید، حزبالله آنچه امروز هست، نبود.
حاج احمد برای چه منظوری به لبنان رفت؟ روایتهای قالب میگویند برای شناسایی، اما این روایت هم وجود دارد که به درخواست سید محسن موسوی کاردار سفارت ایران در لبنان به این سفر رفت برای اینکه در آن زمان اسرائیل سفارت ایران در لبنان را محاصره کرده بود و سید محسن موسوی از حاج احمد خواست برای منهدم کردن اسناد داخل سفارت بروند که این اسناد به دست اسرائیلیها نیفتد. کدام یک از این روایات به واقعیت نزدیکتر است؟
روزی که آقای موسوی ـ کاردار سفارت ایران در لبنان ـ به زبدانی آمد من حضور داشتم، یک نفر دیگر هم همراهشان بود، با یک بنز آبی کمرنگ آمدند ـ که در فیلم بنز قهوهای نشان داده میشود با اینکه ما در خاطراتمان گفتیم ولی حتماً بنز آن رنگی پیدا نکردند ـ ما با بچهها جلوی ستاد قدم میزدیم، سید محسن موسوی پیاده شد، ما ایشان را نمیشناختیم. آقای کوچکمحسنی و کاظم رستگار مقدم بعدها گفتند که آقای موسوی در آن دیدار به احمد میگوید: بیروت محاصره شده، ما در سفارت اسناد زیادی داریم که اگر دست اسرائیل بیفتد برای ما به عنوان حامی حزبالله و سوریه بد میشود. وظیفه شرعی من حکم میکند که بروم و سر بزنم. اصلاً ایشان به حاج احمد نمیگوید که من میخواهم شما را ببرم. حاج احمد فکر میکند خب حالا که ما داریم به ایران میرویم باید من یک خبری برای امام ببرم که در آنجا چه اتفاقی افتاده و اصلاً بیروت چرا محاصره شده است، من به لبنان میروم که هم موسوی به کارش برسد و وسایل را جمعوجور کنیم و هم گزارشی برای امام ببرم و با چشم خودم نیروهای اسرائیلی و وضعیت لبنان را ببینم. از سوی دیگر گویا در آن زمان آقای موسوی در ایران مرخصی بوده است. زمانی که اسرائیل بیروت را محاصره میکند، ایشان نمیتواند طاقت بیاورد و به سوریه میآید که خود را به سفارت برساند. دلیلش هم این بود که سفیر جدید ایران در لبنان، عربی نمیدانست و در مورد سوریه و لبنان توجیه نبود. ولی من به عنوان همرزم کوچک حاج احمد میگویم همه اینها بهانه است چون حاج احمد باید میرفت و به آرزویش میرسید.
یعنی آرزوی حاج احمد اسارت در لبنان بود؟!
ببینید حاج احمد با چه ایده و عقیدهای اسیر شد؟ اصلاٌ چرا رفت؟ میتوانست بگوید نمیروم. کسی که از او نمیخواست برود، او را به این کار مجبور هم نکرده بودند. بچهها همه منتظر بودند که به ایران بیایند. هواپیما و نیروها آماده بودند که ایشان برود و بازگردد اما بازنگشت. دلیلش را من خدمتتان عرض میکنم. آن روزی که فردایش قرار بود به سوریه برویم من چون منزلمان در ساوه بود، جایی را در تهران نداشتم؛ بنابراین در پادگان ماندم با این استدلال که گفتم صبح باید حاجی را ببینم، بروم ساوه دیر میشود. جلوی پلههای ستاد نشسته بودم و به فردا فکر میکردم که ماشین استیشن حاج احمد جلوی من ایستاد، جعفر جهروتی پشت فرمان بود، حاج احمد در صندلی جلو و یک روحانی به نام آقای محبی صندلی عقب و شهید حیاتپور معاون آقای جهروتی نیز در صندلی عقب نشسته بود. حاج احمد سرش را از شیشه بیرون آورد، گفت: «برادر برقی چرا اینجا نشستی؟» گفتم «خب حاج احمد خانه ما ساوه است من تهران جایی را ندارم بنابراین پادگان میمانم که شما فردا آمدید من خدمتتان برسم.» حاج احمد خندهای کرد و گفت: «برای احمد خیلی زشت است رفیقش در پادگان بماند و خودش برود خانه.» من بال درآوردم که شب میروم خانه حاجی... خانه حاجی قدیمی و از این خانههای خشت و گلی بود، یالله گفتیم و رفتیم داخل، پله میخورد میرفت طبقه بالا، اتاق حاج احمد یک اتاق سه متر در سه متر و قدیمی بود، سقفش هم چوبی بود و روی آن را پلاستیک زده بودند، راه که میرفتی لمبر میخورد، یک طاقچه هم داشت که قرآن، مفاتیح و یک ضبط روی آن بود، ما نشستیم... بعد از صرف شام سرگرم تعریف خاطرات بودیم که زنگ خانه را زدند، حاج احمد هیچوقت نمیگذاشت اسلحه برداریم و از او محافظت کنیم. سال ۶۰ و ۶۱ هم بکشبکش بچههای سپاه بود، من در پادگان به جعفر جهروتی گفتم یک کلت تهیه کن که چند روزی که با حاجی هستیم محافظتش کنیم. جعفر کلت را گرفت گذاشت پشت کمرش و پیراهنش را روی آن انداخت، من از پنجره نگاه کردم دیدم دو تا برادر جوان حدوداً ۲۳ ساله پشت در هستند، گفتم بله، گفت حاج احمد را بگویید بیاید پایین برایش خبر آوردیم. خب آن زمان هم منافقین خیلی فعال بودند، حاج احمد که رفت پایین من به جعفر گفتم کلت را بکش روی سر اینها، دستشان رفت بالا بزنشان، جعفر کلت را کشید، حاجی هم ایستاد به صحبت کردن با اینها، ده دقیقه، یک ربع طول کشید، حاجی مثل یک شیر زخمخورده آمد بالا و گریه کرد. من تا آن زمان هیچوقت گریه حاج احمد را ندیده بودم، عصبانی میشد، اخم میکرد اما هیچوقت گریه نمیکرد. هیچ کدام از ما هم جرأت نداشتیم بپرسیم چه شده است؟ من پررویی کردم و پرسیدم: «برادر احمد چی شده؟ اینها چی گفتند؟» گفت: «بدبخت شدیم، بیچاره شدیم، خدا لعنتشان کند.»
منظورش چه کسانی بود؟
منظورش برخی مسئولین بود، میگفت: «نیروهای من را چند پاره کردند، داغانمان کردند، نصف آنجا، نصف اینجا، سه تا از بچههای ما هم که اسیر شدند.» پرسیدم: «ببخشید مگر بچههایی که به سوریه رسیدهاند، عملیاتی چیزی کردند؟!» گفت: «نه کدام عملیات؟! من نمیدانم چه اتفاقی افتاده... حاج احمد عملیات نکرده اسیر داده باشد به اسرائیل؟!» ما هم باورمان شد که اسیر دادیم. من برای دلداری حاج احمد گفتم «حاج آقا ببخشید خب شما گفتید وصیتنامههایتان را بنویسید، جنازههایتان هم برنمیگردد، سه تا اسیر که مهم نیست، ما میرویم آنها را آزاد میکنیم یا ما هم شهید و اسیر میشویم، آخر کارمان این است، وصیتنامههایمان را هم نوشتیم.» این را که گفتم کمی آرام شد، گفت: «من که بروم برنمیگردم، شما فکر خودتان باشید.» من گفتم: «یعنی چی من بروم برنمیگردم؟!» گفت: «باز هم میگویم من آنجا پایان کارم است، من دیگر برنمیگردم شما به فکر خودتان باشید.» من خیلی اصرار کردم که برای چه این را میگویید، همینطور که گریه میکرد گفت: «عملیات فتحالمبین یادت هست، پیش از این عملیات یک شب من رفتم کنار منبع آب وضو بگیرم در تاریکی شب یاد این افتادم که آقا محسن به ما گفته بود وقتی تیپ محمد رسولالله را تشکیل دادید مثلاً ۵۰ تا تویوتا به شما میدهم، الآن ۲۰ تا بیشتر ندادند، گفته بود ۵۰ تا تیربار میدهند، ۱۰ تا بیشتر ندادند و... من فکر کردم با این امکانات کم نکند شکست بخوریم، آبرویمان برود. همین که این فکرها را میکردم، یکی زد روی شانهام، برادری بود با لباس فرم سپاه، به من گفت برادر احمد، خدا و ائمه را فراموش کردی فکر تویوتا و سلاحی؟! شک نکن در این عملیات پیروز میشوید (فتحالمبین)، عملیات دیگری دارید به نام الی بیتالمقدس، در آن نیز خرمشهر را آزاد میکنید، بعد برای کمک به شیعههای لبنان به لبنان میروید، آنجا پایان کار توست. من میدانم که بروم دیگر برنمیگردم.»
وقتی حاج احمد از سوریه به سمت لبنان رفت، ما دیدیم ظهر شد نیامد، شب شد نیامد، فردا ظهر من جلوی پادگان قدم میزدم، حاج همت هم ناراحت قدم میزد که حاجی برسد و بیایند ایران برای عملیات رمضان، یکدفعه یاد حرفهای آن شب حاج احمد افتادم و انگار مثل یک چکش زدند تو سرم... رفتم پیش حاج همت گفتم: «اگر منتظر حاج احمدی که بیاید، ایشان نمیآید.» گفت: «برقی الهی لال شی، چرا نمیآید؟» نشستم و کل حرفهایی را که حاج احمد زده بود به ایشان گفتم. همت عصبانی شد و با گریه بلند شد رفت به طرف ستاد.
وقتی حاج همت و دیگر فرماندهان سپاه در سوریه خبردار شدند که حاج احمد اسیر فالانژیستها شده واکنششان چه بود؟
سعی کردند مسئولین سوریه را راضی کنند که عملیاتی انجام بدهند و چند اسیر بگیرند که بتوانند با حاج احمد و همراهانش معاوضه کنند؛ ولی متأسفانه مسئولین سوریه اجازه ندادند و نهایتاً برادرانی که قرار بود با حاج احمد به ایران بیایند به طرف ایران حرکت کردند، ما نیز به مدت ۵ ماه ماندیم و دستور حاج احمد را اجرا کردیم.
من خواندم که آقای کوچکمحسنی خیلی تلاش میکرد که تبادل صورت بگیرد و ظاهراً ۷۰ نفر از فالانژها را گرفته بودند که بعد سفارت ایران میگوید ما جا نداریم و در نهایت هم نیروهای سپاه در سوریه با سفارت بر سر همین مسئله دچار مشکل میشوند و قطع رابطه میکنند، این روایت تا چه حد درست است؟
اینطور نیست. ببینید یک اتفاقی در آنجا افتاده است که من گفتن آن را در این موقعیت مملکت صلاح نمیدانم، چون الآن موقع گفتن این حرفها نیست. ضمن اینکه ما آنجا کسی را نمیشناختیم که بخواهیم کاری بکنیم، آنهایی که با ما در ارتباط بودند - به وسیله بچههای حزبالله - عدهای را گرفتند ولی آن عده سرشان به تنشان نمیارزید و در برابر شخصیتی مثل حاج احمد قابل معاوضه نبودند؛ بنابراین آزادشان کردند. اینگونه نبود که بگوییم ۷۰ فالانژ را گرفتهاند.
این تعداد را امل گروگان گرفته بود؟
در آن زمان دیگر گروه امل وجود نداشت، حزبالله هم هنوز چندان پا نگرفته بود؛ بنابراین بچههای مسلمان و مخالف اسرائیل در سوریه و لبنان، با قوای محمد رسولالله همکاری میکردند.
گفته شده آقای کوچکمحسنی حتی با اسرائیلیها به توافق میرسد که اینها را تبادل کنند، اما آقای رفیقدوست روز قبل از این اتفاق به سوریه میرود، آقای کنعانی را به جای ایشان منسوب و آقای کوچکمحسنی را تا فرودگاه دمشق بدرقه میکند؛ حتی زمانی که ایشان از آقای رفیقدوست میخواهد که اجازه دهد این تبادل انجام شود بعد به ایران برگردد، آقای رفیقدوست نمیپذیرد.
اصلاً اینها واقعیت ندارد، چنین چیزی امکان ندارد، آقای رفیقدوست رفیق صمیمی حاج احمد است، از خدا میخواهد بتواند برای حاج احمد کاری انجام دهد. خود آقای رفیقدوست هم مدت زیادی را برای اینکه بتواند برای آزادی حاج احمد کاری کند در سوریه ماند اما نتیجهای نگرفت.
در مورد سرنوشت متوسلیان چه نظری دارید؟ آیا گمان میکنید ایشان هنوز زندهاند؟
حاج احمد روحیه عجیب و غریبی داشت؛ من اصلاً نمیپذیرم چهار نفر فالانژ توانسته باشند حاج احمد را اسیر بگیرند. من احساس میکنم اینها آمدند دست حاجی را ببندند، اسیرش کنند حاجی هم که تحمل ندارد با آنها درگیر شده و آنها هم به ایشان شلیک کردهاند.
تیپ محمد رسولالله که متوسلیان بنیانگذارش بود تا زمانی که خود ایشان در جنوب حضور داشت هیچ شکستی را تجربه نکرد و در واقع عملیاتهای فتحالمبین و الی بیتالمقدس به بهترین نحو انجام شد؛ از نقش حاج احمد در این دو عملیات بگویید.
ایشان در عملیات فتحالمبین نقشی بسیار کلیدی داشت، توپخانه دشمن را ساقط کرد. وقتی این اتفاق افتاد، مخ همه سوت کشید. در عملیات الی بیتالمقدس نیز که به آزادسازی خرمشهر انجامید، همه ما حاج احمد را فاتح خرمشهر میدانیم؛ چون ایشان جادهای را که از بصره به شلمچه و در ادامه به خرمشهر میرسید، قطع کرد. پلی هست به نام عرایض که اگر الآن به سمت شلمچه بروید از روی آن رد میشوید، آن زمان این پل لولهای و آهنی بود، حاج احمد در مصاحبهای که نوارش موجود است میگوید تا زمانی که عراقیها نفهمیده بودند نهر عرایض دست ماست، یک نفرشان تسلیم نشدند، به محض اینکه خبر رسید که پل نو و نهر عرایض دست ما افتاده، فوج فوج آمدند و اسیر شدند. ۱۱ هزار نفر در داخل خرمشهر اسیر شدند، ما همه اینها را مدیون حاج احمد میدانیم.
خب تا اینجای جنگ پیروزی با نیروهای ایرانی بود حتی عراق به ایران پیشنهاد آتشبس داد و اینکه هر دو کشور وارد جنگ با رژیم صهیونیستی شوند، ولی ایران نپذیرفت و جنگ را ادامه داد و در عملیات رمضان شهدای زیادی دادیم. بعد از آن هرچه عملیات کردیم به شکست منجر شد و جنگ با این وضعیت ۶ سال دیگر ادامه یافت! چرا ایران پیشنهاد آتشبس را نپذیرفت؟
هیچکس از تلفات خوشش نمیآید. امام این پیشنهاد را نپذیرفت چون اولاً نمیشد به حرف صدام اعتماد کرد کمااینکه پس از پذیرش قطعنامه ۵۹۸ نیز باز به جنوب ایران حمله کرد، ثانیاً فرماندهها گفتند ما میتوانیم مقاومت کنیم، ایشان هم بر مبنای حرف آنها قطعنامه را نپذیرفتند و ما جنگ را ادامه دادیم؛ ولی بعد از عملیات بیتالمقدس و مخصوصاً بعد از فاو همه دنیا به پشتیبانی صدام درآمدند که سقوط نکند چون اگر صدام سقوط میکرد ایران برنده جنگ میشد و خیلی مسائل فرق میکرد. ۵۵ کشور به کمک صدام آمدند.
پس ایشان با چه استدلالی در سال ۶۷ قطعنامه را پذیرفتند؟
ببینید در سال ۶۴ و ۶۵ اوضاع اقتصادی ایران خیلی وخیم شد، ما حتی برای سنگر ساختن گونی نداشتیم، سیمخاردار نبود که بکشیم و مینگذاری کنیم که عراق نتواند پیشروی کند. شرایط ما صفر در مقابل هزار بود. بچهها داشتند با تنشان میجنگیدند، هیچ کس هم ناراضی نبود. بحث خدا، اسلام و مملکت بود و بچهها از جان خود میگذشتند و اصلاً برایشان مهم نبود که در مقابل عراقیها هیچ امکاناتی نداریم. اینکه امام در سال ۶۷ قطعنامه را پذیرفتند به این دلیل بود که همه مسئولین مملکت جمع شدند، به ایشان گفتند دیگر قدرت جنگ نداریم، پول نداریم، صدام کشتیهایمان را روی دریا میزند، نفتمان صادر نمیشود و همه دنیا جمع شدهاند نفت ما را ارزان کردهاند. وقتی امام دید اینگونه است، قطعنامه را پذیرفتند و گفتند الآن وقت ادامه دادن نیست و پذیرفتن قطعنامه به نفع اسلام است.
نظر شما :