چه میشد اگر ایالات متحده آمریکا از هم پاشیده بود؟
شکستی که منجر به اتحاد ایالتها شد
تاریخ ایرانی: جنگ داخلی آمریکا بر اثر چند عامل مختلف اتفاق افتاد. در بهار سال ۱۸۶۱، چندین دهه تنش بین ایالات جنوبی و شمالی آمریکا به مرحله انفجار نزدیک میشد. شمال و جنوب بر سر مسائلی مانند اختیارات ایالات در برابر اختیارات دولت فدرال و نیز بردهداری بارها در برابر یکدیگر قرار گرفته بودند اما انتخاب یک جمهوریخواه با تمایلات ضد بردهداری به عنوان رئیسجمهور آمریکا رسماً باعث شعلهور شدن این رویارویی شد. او کسی نبود جز آبراهام لینکلن که در سال ۱۸۶۰ به ریاست جمهوری انتخاب شد. بعد از به قدرت رسیدن او، هفت ایالت جنوبی آمریکا (کارولینای جنوبی، میسیسیپی، فلوریدا، آلاباما، جورجیا، لوییزیانا و تگزاس) اعلام کردند که از اتحاد کل ایالات (یونیون) خارج میشوند و اتحاد ایالات جنوبی آمریکا (کانفدرسی) را تشکیل میدهند. بعد از آنکه اولین گلولههای جنگ داخلی از سمت جنوب به نیروهای فدرال شلیک شد، چهار ایالت جنوبی دیگر (ویرجینیا، آرکانزاس، تنسی و کارولینای شمالی) نیز به کانفدرسی پیوستند.
رویارویی خونین بین شمال و جنوب به مدت چهار سال ادامه یافت و نبردهای معروفی مثل ماناساس، آنتیتام، چنسلرزویل، گتیزبرگ و ویکزبرگ در جریان آن رخ داد. جنگ داخلی آمریکا بسیار ویرانگر و پرتلفات بود. در سال ۱۸۶۵ وقتی ایالات جنوبی بالاخره تسلیم شدند و جنگ به پایان رسید، بیش از ۶۲۰ هزار نفر از ۲.۴ میلیون سرباز حاضر در جنگ، کشته شده بودند؛ تعداد زیادی زخمی شده بودند و خسارات زیادی به زمینها و مردم وارد آمده بود.
این پرونده «تاریخ ایرانی»، پاسخ به ده اگر مهم تاریخ است به روایت مجموعه کتابهای «چه میشد اگر» به دبیری رابرت کاولی، کتاب Unmaking the West (غرب؛ آنجور که نشد) انتشارات دانشگاه میشیگان و بالاخره ویژهنامه «اگرهای مبهوتکننده تاریخ» انتشارات ایمیجین (Imagine).
آرون شیهان دین استاد مطالعات ایالات جنوبی در دانشگاه دولتی لوییزیانا است. او کتابهای مختلفی در حوزه جنگ داخلی آمریکا نوشته که از جمله آنها میتوان به «اطلس تاریخی جنگ داخلی آمریکا» اشاره کرد. او در اینجا به پرسشهایی درباره آینده آمریکا و بردهداری در صورت پیروزی ایالات جنوبی در این جنگ پاسخ داده است و اینکه «چه میشد اگر ایالات متحده آمریکا از هم پاشیده بود؟»:
اگر ایالات جنوبی و شمالی آمریکا از هم جدا میشدند چه اتفاقی میافتاد؟
جنگ داخلی آمریکا دو دستاورد داشت: حفظ اتحاد ایالات (یونیون) و آزادی بردگان. اگر اتحاد ایالات سر جایش نمانده بود - یعنی اگر ایالات متحده آمریکا دو نیم شده بود - احتمالاً برخی از دیگر مناطق آمریکا نیز از جدایی ایالات جنوبی سود میجستند و خودشان هم از ایالات متحده در شمال یا جنوب جدا میشدند. مثلاً ایالتهای غرب میانه (مید وست) جدا میشدند و مناطق بین کالیفرنیا تا واشینگتن هم حتماً جدا میشدند. حتی در داخل اتحاد ایالات جنوبی (کانفدرسی) هم جداییهایی اتفاق میافتاد؛ مثلاً منطقه شرق تنسی که در زمان جنگ داخلی طرفدار اتحاد ایالات (یونیون) بود، احتمالاً به ماندن در اتحاد ایالات جنوب رضایت نمیداد و جدا میشد. اصلیترین استدلالی که بر ضد جدایی ایالات شمال و جنوب وجود داشت دقیقاً به همین نکته اشاره میکرد که جدایی تا کجا میتواند ادامه پیدا کند و کجا و چگونه متوقف خواهد شد؟ احتمالش میرفت که در نهایت کل ایالات متحده از هم جدا شوند و به نظر من این وضعیت واقعاً اتفاق میافتاد: جمهوریهای خودمختار کوچک زیادی در فضای جغرافیایی ایالات متحده سابق شکل میگرفتند و هر کدام کار خودشان را میکردند.
یعنی الان جایی که باید ایالات متحده آمریکا میبود، با تعدادی کشور کوچکتر مواجه بودیم؟
بله. ایالات متحده آمریکا مساحتش از اروپای قارهای بیشتر است. پس تعجبی نداشت اگر این فضای جغرافیایی، ۴۵ کشور کوچک را در خودش جا میداد. ما اصولاً تصور میکنیم ایالات متحده از اقیانوس اطلس تا اقیانوس آرام یک کشور واحد است. اما تشکیل و حضور دهها کشور کوچک در همین محدوده اصلاً غیرقابل تصور نبود.
آیا بردهداری لغو میشد؟
مساله لغو یا عدم لغو بردهداری در آمریکا تبعات جهانی گستردهتری میداشت. در خود آمریکا بردهداری در سال ۱۸۶۳ پایان نمییافت. از طرف دیگر دلیلی ندارد فکر کنیم که ایالات جنوبی میتوانستند پیروز جنگ داخلی آمریکا باشند. ولی حتی اگر آنها موفق میشدند ایالات شمالی را تا حدی مرعوب کنند، طبعاً فشاری بر ایالات جنوبی برای لغو بردهداری وجود نمیداشت و آنها اصلاً این مساله را نمیپذیرفتند. یا میشود گفت که حداقل در قرن نوزدهم، احتمال پذیرش این مساله خیلی کم بود. احتمالش میرفت که به تدریج فشار افکار عمومی جهانی برای لغو بردهداری باعث شود که ایالات جنوبی در قرن بیستم این مساله را بپذیرند ولی حتی در همین حدش هم ممکن بود اتفاق نیفتد. در آن صورت، برزیل و کشورهای دیگری که در نیمکره غربی تاثیرگذار بودند (و بعد از جنگ داخلی آمریکا، بردهداری را لغو کردند) با شرایط جدیدی مواجه میشدند. آنها شاهد بودند که چه جنگ خونینی بر سر بردهداری ممکن است به راه بیفتد و قاعدتاً تلاش میکردند خودشان را از افتادن در دام مشابهی نجات بدهند. خلاصه اینکه بیشک رفتار کشورهای دیگر هم در این خصوص تغییر میکرد. نکته جالب قضیه این است که بردهداری در قرن بیستم به بعد خودش را به شکل دیگری در بازارهای کار غربی نشان داد.
اگر ایالات متحده آمریکا واقعاً دو شقه شده بود و حالا با ایالات شمالی و جنوبی مواجه بودیم، آیا آمریکا شاهد پیشرفت میبود؟
اگر موضوع را از لحاظ جهانی بررسی کنیم و دیدگاه کشورهایی مثل بریتانیا و فرانسه را در آن زمان در نظر بگیریم، میشود گفت که آنها خیلی از دو شقه شدن ایالات متحده آمریکا خوشحال میشدند. این دو قدرت اروپایی بعد از جدایی ایالات شمالی و جنوبی آمریکا نفسی به راحتی میکشیدند. واقعیت این بود که در سال ۱۸۶۰ میلادی، آمریکا بزرگترین اقتصاد دنیا را داشت اما ایالات جنوبی و شمالی به تنهایی چنین وضعیتی نداشتند. بنابراین ایالات جنوبی مجبور میشدند حجم عظیمی از کالاهای تولیدی مورد نیاز خود را از شمال بخرند. با این اوصاف، شمال و جنوب احتمالاً در این خصوص به توافقی برای همکاری میرسیدند؛ هر چند که جنگ میان آنها احتمالاً باعث میشد که ایالات جنوبی بیشتر متمایل به خرید کالا از تولیدکنندگان اروپایی باشند و معاهدات تجاری با کشورهای اروپایی را به امضا برسانند و در مرحله بعدی وارد مذاکره با شمال شوند. در سال ۱۸۶۰ اوضاع اینطور بود که ایالات جنوبی ثروتمند و پر تولید بودند؛ اما از همان زمان هم مشخص بود که ایالات شمالی بیشتر از جنوب در مسیر صنعتی شدن و توسعه شهری قرار گرفتهاند و آیندهشان هم نشان داد که شمال از این جهت موفقتر عمل کرد. در حدود سالهای ۱۸۹۰ و ۱۹۰۰ دیگر مشخص شده بود که قرار دادن محور اقتصاد حول تولید پنبه، برنج، شکر و تنباکو - یعنی رویکردی که ایالات جنوبی در پیش گرفته بودند - در درازمدت برای پیشبرد اقتصاد کافی نیست. نتیجه این شد که ایالات شمالی در موقعیت بسیار بهتری نسبت به جنوبیها قرار گرفتند.
در صورت جدایی ایالات شمال و جنوب، آیا آمریکا بعدها باز هم وارد جنگ جهانی اول میشد؟
اگر ایالات جنوبی معاهدات تجاری زیادی با بریتانیا به امضا میرساندند، مناسبات بین ایالات شمالی و بریتانیا بد میشد. در این صورت، احتمال ورود ایالات شمالی آمریکا به جنگ جهانی اول کاهش پیدا میکرد. البته در عین حال نمیتوان با قاطعیت گفت که آیا ایالات جنوبی صرفاً به خاطر مناسبات تجاری با اروپا حاضر به ورود به جنگ میشدند یا نه. آنطور که شاهد بودیم، مشارکت ایالات متحده آمریکا در جنگ جهانی اول ارزش زیادی برای اروپاییها داشت؛ چون مجموع قدرت اقتصادی کل آمریکا و ظرفیت صنعتی آن به کمک اروپا آمده بود. اما ورود ایالات جنوبی به تنهایی به این جنگ اهمیت بسیار کمتری پیدا میکرد و شاید اصولاً از دست آنها کار زیادی برنمیآمد. با این اوصاف، وضعیت با آنچه که واقعاً در قرن بیستم رخ داد، فرق زیادی میکرد.
آیا شکست احتمالی ایالات شمالی در جنگ ممکن بود تاثیری روی بریتانیا بگذارد؟
کاملاً مشخص بود که رهبری بریتانیا تمایل دارد برای برقراری صلح میانجیگری کند؛ اما به نظر من تمام ماجرا هم ناشی از انگیزههای خیرخواهانه نبود. یادمان باشد که انگلیسیها در سپتامبر سال ۱۸۶۲ حتی تا مرز به رسمیت شناختن کانفدرسی ایالات جنوبی هم پیش آمدند و تنها بعد از نبرد آنتیتام بود که از چنین موضعی دست کشیدند. آنها خواهان برقراری مجدد مذاکرات تجاری بودند و همچنین میخواستند معاملات پنبه دوباره از سر گرفته شود زیرا توقف معاملات پنبه از سوی ایالات جنوبی داشت در انگلیس دردسرهای اقتصادی درست میکرد. از طرف دیگر بریتانیاییها گمان میکردند ضعیف بودن شمال میتواند در درازمدت به سودشان تمام شود. جالب اینجاست که بعداً اتحاد ایالات شمال و جنوب آمریکا روی بریتانیا هم تأثیر گذاشت و به تصویب اصلاحات قانونی مختلف در دهه ۱۸۶۰ و نیز اصلاح قوانین حق رأی در بریتانیا منجر شد. بدون این تحول در آمریکا، برخی رخدادهای دموکراتیک در انگلیس و نقاط دیگر دنیا احتمالاً در زمانی دیرتر انجام میشد.
نقاط عطف جنگ داخلی کدامها بودند؟
مهمترین نقاط عطف، پیروزی در دو نبرد گتیزبرگ و ویکزبرگ و نقش آنها در پاگرفتن جنبش صلح شمال بود. پیشتر، دموکراتها در پاییز سال ۱۸۶۲ دوباره کرسیهایشان را در کنگره به دست آورده بودند و لینکلن در سال ۱۸۶۳ با رایدهندگانی ناراضی مواجه بود. بنابراین دو پیروزی مذکور در بهبود وضع او نقش زیادی داشتند. یک نقطه عطف دیگر هم پاییز سال ۱۸۶۴ بود؛ زمانی که لینکلن گمان میکرد دوباره انتخاب نخواهد شد. در این زمان ژنرال جورج برینتن مککلیلان به عنوان نامزد دموکرات در انتخابات ریاست جمهوری بازگشته بود و لینکلن گمان میکرد که او با تکیه بر رویکرد مذاکره برای خاتمه جنگ قادر خواهد بود در انتخابات پیروز شود. این رویکرد به آن معنی بود که بحث لغو بردهداری دیگر به کل کنار گذاشته میشد. لینکلن حتی تا اواخر آگوست سال ۱۸۶۴ هم گمان میکرد پیروز نخواهد شد. اما پیروزی ژنرال شرمن در نبرد آتلانتا (جولای ۱۸۶۴) و پیروزی دریاسالار فاراگت در نبرد موبایلبی (آگوست ۱۸۶۴) رخدادهایی بودند که اوضاع را تغییر دادند و متضمن اتحاد ایالات شدند. این پیروزیها در عین حال آرای حزب جمهوریخواه را هم نجات دادند. لینکلن مجدداً انتخاب شد و جنگ با نظارت او به پایان رسید. اگر او دوباره انتخاب نشده بود، نتیجه کاملاً متفاوتی رقم میخورد.
اگر لینکلن در رأس امور نبود چه میشد؟
مککلیلان در میان ژنرالهای جنگ داخلی آمریکا شخصیت محبوبی نبود اما در موقعیت خوبی قرار گرفته بود زیرا رادیکالهای حزب دموکرات او را بر این مبنا انتخاب کرده بودند که مذاکره برای صلح را شروع کند. او تمام تلاشش را کرد تا این بخش را کمرنگ کند، ولی واضح بود که در صورت به قدرت رسیدن او و ادای سوگندش در مارس سال ۱۸۶۵، فشار زیادی از سوی حزب دموکرات بر او برای خاتمه جنگ وارد خواهد شد. بدون پیروزیهای نظامی لینکلن، جنگ واقعاً به پایان نمیرسید: ژنرال گرانت همچنان به جنگ با ژنرال لی در حوالی پیترزبرگ ادامه میداد و حتی احتمال این هم میرفت که مککلیلان بلافاصله بعد از به قدرت رسیدنش جنگ را متوقف کند و مشغول مذاکره صلح شود. البته چنین کاری برای او سخت بود چون سربازان زیادی جانشان را در جنگ داخلی از دست داده بودند و مذاکرات صلح باعث میشد همان اندک طرفداران او در میان سربازان هم احساس کنند همرزمانشان بیهوده جان خود را از دست دادهاند. از سوی دیگر، احتمالش زیاد بود که بحث درباره لغو بردهداری به کل کنار گذاشته شود و حتی اگر هم بردهداری پایان مییافت، شرایط به گونهای پیش میرفت که کسی به حفظ حقوق سیاهان توجهی نداشته باشد.
یعنی لینکلن ترور نمیشد؟
جان ویلکز بوث نفرت زیادی از لینکلن داشت و او را ترور کرد، اما اصولاً ترجیحش این بود که او بین رایدهندگان ایالات شمالی بیآبرو شود و احترامش را از دست بدهد. در صورتی که سناریوی بالا رخ میداد، دیگر نیازی به ترور لینکلن نبود. در آن صورت، لینکلن نه به عنوان یکی از بهترین روسای جمهور آمریکا بلکه به عنوان بدترین رئیسجمهور شناخته میشد؛ کسی که در جنگ داخلی در دوران زمامداریاش رخ داد و در نهایت هم به نتیجهای نرسید. در واقع موقعیت لینکلن در تاریخ به صورت مستقیم به سرنوشت جنگ وابسته بود.
اگر آمریکای متحدی وجود نداشت، آیا سایر ملل از جمله روسیه میتوانستند در قرن بیستم قدرت و اهمیت بیشتری پیدا کنند؟
روسیه مثال جالبی است چون آنها در سال ۱۸۶۱ رعیتهای خود را آزاد کرده بودند و حتی درجهای از دوستی هم بین روسیه و ایالات شمالی آمریکا وجود داشت. روسیه حامی ایالات شمالی بود و هیچوقت فکر حمایت از ایالات جنوبی را نیز به سرش راه نمیداد. لینکلن هم رقابت با روسیه را دوستانه میدانست و حتی از او نقل شده که امپراتوری آمریکا در غرب و امپراتوری روسیه در شرق میتوانستند نیروی نیکی و خیر در دنیا باشند. اما به هر حال، در صورت عدم اتحاد شمال و جنوب آمریکا، شکی نبود که امپراتوریهای دیگری مثل بریتانیا و فرانسه یا روسیه به شدت قدرت میگرفتند چون آمریکای متحدی وجود نداشت که نقطه مقابل در تعادل قدرت آنها باشد.
در آن صورت در دنیای امروز با چه وضعی مواجه میبودیم؟
همه چیز به آینده بردهداری در جنوب آمریکا بستگی داشت. بردهها از همان ابتدا (شاید از زمان حضور اسپانیاییها) در آمریکای شمالی علیه نظام بردهداری فعالیت میکردند اما میزان موفقیت این راه هم اهمیت زیادی داشت. اگر ایالات جنوبی در جنگ داخلی پیروز شده بودند، حتماً قوانینی برای حفاظت از بردههایشان و تداوم کار کشیدن از آنها به تصویب میرساندند. پرسش این است که در آن صورت، آیا بریتانیا هم ترجیح میداد به کار کشیدن از بردهها در برخی مستعمراتش (که رویکرد سودآوری هم بود) ادامه بدهد یا نه. در چنان شرایطی، رویکرد غرب در اواخر قرن نوزدهم میلادی که ناظر بر بهبود شرایط کار برای کارگران بود احتمالاً رخ نمیداد. به نظر من اگر ایالات جنوبی برنده جنگ داخلی شده بودند، وضعیت بردگان و کارگران در دنیا کاملاً بدتر میشد و استفاده از بردهداری به عنوان یک استراتژی موفق تا دهههای بعد و شاید تا مدتی خیلی دراز ادامه پیدا میکرد.
نظر شما :