اصرار کردم در اصفهان حکومت تشکیل دهیم
خاطرات اردشیر زاهدی - ۳
***
در یادداشتهای قبلی متذکر شدم که قصد من از مسافرت به اصفهان ملاقات سرهنگ امیرقلی ضرغام (سرلشکر فعلی) معاون آن زمان لشکر اصفهان بود. برای رسیدن به منزل او میبایستی از خیابان چهار باغ که مملو از تودهایها و میتینگدهندگان بود بگذرم و به دروازه دولت اصفهان بروم، از آنجا پس از گذشتن از دو خیابان پر جمعیت دیگر به منزل سرهنگ ضرغام برسم. چون عبور از این خیابانها خالی از خطر نبود، ناچار تقریبا نیمی از شهر را دور زدم و سپس از خیابان مقابل عمارت چهل ستون و دروازه دولت به هر ترتیبی بود خودم را به حوالی منزل سرهنگ ضرغام رساندم و اتومبیل را در فاصله سیصد متری خانه او، در دهانه کوچه خلوت بنبستی نگاه داشته و خودم پیاده به طرف منزل او به راه افتادم. وقتی که به چند قدمی منزل ضرغام رسیدم، متوجه شدم که عدهای منزل او را تحت نظر دارند و مراقب رفتوآمد اشخاص به منزل معاون لشکر هستند. نظارت و مراقبت این عده که نمیدانم از چه طبقهای بودند به قدری علنی و آشکار بود که هر کس در وهله اول بلافاصله متوجه آن میشد، به طوری که برای خود من این تصور پیش آمد که باید سرهنگ ضرغام را گرفته باشند. در یک لحظه خودم را با شکست غیرمنتظرهای مواجه دیدم. وقتی وضع را به این منوال یافتم، از رفتن به منزل سرهنگ ضرغام منصرف شدم و مجددا با اتومبیل در خیابانهای خلوت اطراف شهر به گردش پرداختم و در این فکر بودم که به کجا بروم. مطمئنترین محلی که به نظرم رسید منزل سرگرد محمود زاهدی (سرهنگ فعلی) بود که یکی از خویشان نزدیک ما است. یک ربع ساعت بعد خودم را به حوالی منزل او رساندم، ولی با همان وضع منزل سرهنگ ضرغام مواجه شدم، یعنی مشاهده کردم که عدهای هم در آنجا مراقب هستند و رفتوآمد به منزل سرگرد زاهدی را کاملا تحت نظر دارند. در اینجا هم به اصطلاح معروف تیرم به سنگ خورد و ناچار به خیابانگردی خود در شهر ادامه دادم. بالاخره به نظرم رسید که به منزل مرحوم لطفالله خان زاهدی بروم. لطفاللهخان زاهدی پسر خاله پدرم بود که چند سال قبل از وقایع ۲۸ مرداد فوت کرده بود ولی خانه و خانواده او در اصفهان باقی مانده بود. منزل آن مرحوم خانه قدیمیساز نسبتا بزرگیست که تقریبا در یک محل قدیمی اصفهان یعنی پشت مسجد شاه در حوالی بازار بزرگ قرار دارد و من برای رسیدن به آن محل بایستی وارد قلب شهر اصفهان بشوم و خودم را برای مواجه شدن با هر خطری آماده نمایم.
قرار ملاقات با معاون لشکر
چارهای نبود، خواه و ناخواه به سوی این خانه حرکت کردم. اتومبیلم را در خیابان جنوبی میدان شاه، در محل نسبتا خلوتی نگاه داشتم و آن را به امان خدا سپردم و خود پیاده به طرف بازار و منزل مرحوم لطفالله زاهدی به راه افتادم. خوشبختانه بازار خلوت بود، یعنی کسبه و تجار از ترس و وحشت اغلب تجارتخانهها و مغازههای خود را بسته بودند و رفتوآمد زیادی در بازار دیده نمیشد. وقتی به منزل مرحوم لطفاللهخان رسیدم، مستخدمی که در را برویم گشود فوری مرا شناخت و به درون منزل برد. اهل خانه گرد من جمع شده و هر یک سؤالی میکردند. به آنها فهماندم که حالا وقت گفتگو و احوالپرسی زیاد نیست و خاطره جالبی که از آن روز دارم اینست که دو نفر از مستخدمین قدیمی مرحوم لطفاللهخان که در زمان اقامت پدرم در اصفهان به منزل ما رفتوآمد زیادی داشتند زار زار گریه میکردند و اصرار داشتند که زودتر از آنجا خارج شوم و میگفتند اگر بفهمند که شما در اینجا هستید و دستگیرتان کنند ما جواب فضلالله خان (منظورشان پدرم بود) را چه بدهیم؟ بالاخره در حیاط اندرون اطاقی برای خودم انتخاب کردم و با آنکه خیلی خسته و مضطرب بودم و از بیخوابی رنج میبردم، معالوصف ترجیح دادم که به جای استراحت، ماموریت خودم را دنبال کنم. بدین جهت از اهل منزل و قوم و خویشها خواهش کردم مرا تنها بگذارند و با دو نفر از مستخدمین صدیق و وفادار مرحوم لطفالله خان که به من و پدرم محبت زیادی داشتند خلوت کردیم. به آنها گفتم من برای ملاقات با سرهنگ ضرغام معاون لشکر و انجام امر مهمی به اصفهان آمدهام و میخواهم پیغامی برای او بفرستم. اما اطلاع دارید که فعلا منزل او تحت نظر است و به این جهت نمیخواهم کسی از اینجا مستقیما به منزل او رفتوآمد کند. پس از مشورت مختصری که در این زمینه با هم کردیم، قرار شد خود من یادداشتی برای سرگرد زاهدی بنویسم و به طور سربسته حضور خود را در اصفهان به او اطلاع دهم و یادداشت مرا یکی از این دو نفر به سرگرد زاهدی برسانند و سرگرد به دیدن سرهنگ ضرغام برود و قرار ملاقات من و او را در خارج شهر بگذارد و جواب آن را به وسیله همان قاصدی که به منزل سرگرد زاهدی میرود برای من بفرستد. من بلافاصله روی یک قطعه کاغذ باطله به طور اختصار در چند سطری منظور خودم را برای سرگرد زاهدی نوشتم و به یکی از مستخدمین که مامور انجام این کار شده بود دادم و فراموش نمیکنم که او یادداشت مرا در پنجه کفشش قرار داد و از منزل خارج شد.
من به انتظار بازگشت قاصدی که به منزل سرگرد زاهدی فرستاده بودم در همان اطاق روی زمین دراز کشیدم تا لااقل پس از ۳۶ ساعت بیخوابی، مختصری استراحت کنم. ولی بیش از یک ساعات نگذشته بود که فرستاده من بازگشت و گفت نامه شما را به سرگرد دادم و او با لباس غیرنظامی به ملاقات جناب سرهنگ رفت و مراجعت کرد و فقط به من گفت که به شما بگویم تا یک ربع ساعت دیگر در اینجا به ملاقات شما خواهد آمد. من با آن دو نفر مستخدم مشغول گفتگو بودم که سرگرد زاهدی وارد اطاق شد و به اتفاق او به اطاق دیگری رفتیم. اولین حرف او به من این بود که محل مناسبی را برای اقامت خود انتخاب نکردهاید چون رفتوآمد به این منزل کار آسانی نیست. بعد جریان ملاقات خودش را با سرهنگ ضرغام خیلی مختصر شرح داد و گفت: «ساعت یازده و نیم تا ظهر امروز سرهنگ ضرغام بالای قبرستان ارامنه، زیر کوه صوفی منتظر دیدار تو است، ولی بایستی خیلی مراقبت کنی که گرفتار نشوی. چون وضع شهر خیلی مغشوش است و اختیار تمام کارها فعلا به دست یک عده اوباش افتاده و من هم زودتر از اینجا خارج میشوم و سعی خواهم کرد بعد از ظهر ترا ببینم.»
گفتگوی من با سرگرد زاهدی از همین چند کلمه تجاوز نکرد و در حالی که تاکید میکرد که از وقت و محل ملاقات با احدی حتی اهل منزل گفتگو نکنم با من خداحافظی کرد و رفت. کوه صوفی محلی است در دوازده یا پانزده کیلومتری شمال غربی اصفهان که خود اهالی به آن «کوصفه» میگویند و جایی نسبتا مصفا و زیباست. من برای رفتن به این محل بیش از یک ساعات یا یک ساعت و نیم وقت نداشتم. ولی نمیدانم چرا یک نگرانی و تشویش خاطری مرا فرا گرفته بود، یعنی حقیقت امر این بود که من به این ملاقات و دیدار با سرهنگ ضرغام چندان خوشبین نبودم و احساس مخاطرهای برای خودم میکردم. علت آن هم تقریبا برایم روشن بود. فکر میکردم با اوضاع و احوال جاری و وحشت و ارعابی که بر همه جا مستولی است، در نگرانی و اضطراب و بلاتکلیفی که وجود دارد، از کجا معلوم است که من به دست خود سرهنگ ضرغام گرفتار نشوم؟ چه کسی تضمین داده است که این ملاقات ما بدون مخاطره و به نحوه دلخواه انجام شود؟ من یقین داشتم که برای سرهنگ ضرغام هم مانند سایر مسئولین قوای انتظامی در شهرستانها از مرکز دستور رسیده که اگر پدرم یا مرا در هر کجا دید بلافاصله دستگیر کند، در این صورت آیا بعید نبود که سرهنگ ضرغام با وضعی که برای او پیش آمده و از هر جهت تحت نظر و فشار قرار گرفته بود به این طریق نخواهد مرا به دام اندازد و بیسر و صدا به دست عمال مصدق بسپارد؟ چون در آن روزها عدهای از ترس و وحشت و جمعی دیگر برای عقب نماندن از قافله سعی داشتند به هر نحوی شده خودی بنمایانند و خوش رقصی بکنند. جایی که ابوالقاسم امینی کفیل وقت دربار آن نامه عجز و التماس را برای دکتر فاطمی نوشته بود و او در مصاحبه مطبوعاتیش قرائت کرد و در رادیو منتشر شد از دیگران چه انتظاری میشد داشت؟ زمانی که جمعی از افسران ارشد، با جار و جنجال آن روزها همآهنگی میکردند و حد اعلای فداکاری آنها سکوت و خاموشی و تماشاچی بودن آن صحنههای خیمه شببازی بود، از سایرین چه توقعی میرفت؟ فکر میکردم دستگیری من برای ضرغام با این ملاقاتی که در خارج شهر داریم به اصطلاح معروف از آب خوردن هم آسانتر است، چون برای او هیچ اشکالی نداشت که با پنج یا شش سرباز مسلح به وعدهگاه بیاید و مرا توقیف کند و یا خیر؟ برای حفظ ظاهر و تبرئه خودش در قبال مقامات دولتی، به حضرات خبر بدهد که من با فلان کس در فلان ساعت و فلان محل قرار ملاقات دارم، بقیه کار را خود آنها انجام میدادند...
به سوی کوه صوفی
این تصورات و پیشبینیها که در مدت کوتاهی مثل پرده سینما از نظر من میگذشت چنان در مغزم رسوخ کرده بود که رفته رفته این فکر برای من پیدا شد که از ملاقات با ضرغام منصرف شوم: ولی یاد جلسه تهران و مذاکراتی که با یاران خود کرده بودیم و داوطلب بودن خودم برای این ملاقات، آن هم با آن اصرار و سماجت، و چشم انتظار بودن سبب شد که تصمیم گرفتم به هر کیفیتی شده به ملاقات ضرغام بروم، منتهی یک نفر را با خودم همراه ببرم که دورادور ناظر جریان باشد و اگر مخاطرهای برای من پیش آمد، لااقل فوری به تهران اطلاع دهد. ولی در آن ساعت هیچ کس جز همان دو نفر نوکران قدیمی و وفادار مرحوم لطفاللهخان در دسترس من نبود.
یکی از این دو نفر مهدیقلی نام داشت و همان کسی بود که یادداشت مرا برای سرگرد زاهدی برد و پیغام او را برای من آورد. مردیست نسبتا باهوش و زیرک و تا حدی ورزیده و چابک، و در عین حال شکارچی ماهر و تیرانداز زبردستی هم هست و هم اکنون در «دمق» به کار و زراعت مشغول است. برای همراهی خود همین شخص را انتخاب کردم. او را خواستم و جریان را کم و بیش به اطلاعش رساندم و گفتم من میخواهم نزدیک ظهر در حوالی کوه صوفی به ملاقات سرهنگ ضرغام معاون لشکر بروم و میل دارم تو هم همراه من باشی و دور از صحنه ملاقات ما جریان را نظارت کنی که اگر خطری برایم پیش آمد اولا تنها نباشم و بعد هم به هر طریقی هست موضوع را به آقای یارافشار در تهران اطلاع دهی. مهدیقلی با نهایت رشادت و جوانمردی پیشنهاد مرا پذیرفت و حتی پا را فراتر گذاشت و با غرور خاصی به همان لهجه اصفهانی گفت: «خبر ببرم؟ به خدا اگر بخواهند دست به روی شما بلند کنند، هر کسی باشد با گلوله مغزش را «داغون» میکنم و آنقدر میکشم تا خودم را هم بکشند.»
گفتم: اسلحه چه داری؟
گفت: یک پنج تیر نو آلمانی که مرحوم لطفاللهخان برایم خریده و «قرقی» را در هوا میزند... از روحیه قوی و بیپروایی مهدیقلی لذت بردم و از شما چه پنهان گفتههای او در تقویت روحیه من خیلی موثر شد. گفتم پس زودتر آماده شو که حرکت کنیم.
اسلحهای که من همراه داشتم یک هفت تیر خودکار لوله کوتاه بلژیکی با سی و پنج عدد فشنگ بود. مهدیقلی در یک چشم بهم زدن جلوی من سبز شد و گفت:
ـ ارباب من حاضرم.
سؤال کردم: فشنگ چقدر برداشتهای؟
دامن کت لباده شکلش را بالا زد و گفت: دو قطار زیر لباسم بستهام و خشاب تفنگ هم پر است.
خروج من و مهدیقلی با هم از منزل دور از احتیاط بود و محققا جلب نظر میکرد و به خصوص که مهدیقلی تفنگی در دست داشت. به او گفتم با این وضع که نمیشود توی کوچه و خیابان به راه افتاد. گفت: اگر تفنگ را میگویید، من زیر این لبادهای که پوشیدهام دو تا تفنگ دیگر هم جا میدهم. گفتم: با این وصف بهتر است که تک تک از منزل خارج بشویم.
قرار شد اول مهدیقلی برود و من پشت سر او از منزل خارج شوم. آدرس محلی را که اتومبیل در آنجا متوقف بود به مهدیقلی دادم و او خداحافظی کرد و رفت. من هم مختصر تغییر لباسی دادم و بلافاصله بعد از او در حوالی ساعت ۱۱ صبح از منزل خارج شدم. فاصله بین منزل مرحوم لطفاللهخان را تا خیابان غربی میدان شاه به سرعت طی کردم و وقتی به محل توقف اتومبیل رسیدم، مهدیقلی تازه به آنجا رسیده بود. بیدرنگ سوار شدیم، به طرف مقصد حرکت کردیم و به راهنمایی مهدیقلی حتیالامکان از خیابانهای دورافتاده و کم جمعیت شهر گذشتیم و پس از عبور از شمال قبرستان ارامنه درست در ساعت یازده و چهل دقیقه بود که در نزدیکی وعدهگاه یعنی کوه صوفی توقف کردیم.
ماموریت من
وقتی آنجا رسیدیم، هنوز کسی نیامده بود. این محل تقریبا در دامنه کوه قرار دارد و اطراف آن از تخته سنگهای بزرگ و تپههای خاکی پوشیده شده است. من اتومبیل را در فاصله دویست، سیصد قدمی کنار جاده گذاشتم و به اتفاق مهدیقلی به طرف دامنه کوه یعنی محلی که قرار بود ملاقات ما در آنجا صورت گیرد رفتم. در اثنای طی این مسافت به او سفارش میکردم بیاحتیاطی نکند و تا به طور قطع خطری برای من پیش نیامده است دست به کاری نزند و تیراندازی نکند. مهدیقلی نقطهای را که تخته سنگ بزرگی در آنجا قرار داشت و مسلط بر اطراف بود برای خودش انتخاب کرد و قرار شد او پشت همان تخته سنگ به طوری که کاملا از نظر پنهان باشد سنگر کند. هنوز ما سرگرم گفتگو بودیم که صدای اتومبیلی از دور به گوش رسید. مهدیقلی فورا خودش را در بغل من انداخت و دست و صورت مرا بوسید و دوان دوان خود را به بالای تپه و پشت تخته سنگ رسانید. من در محلی که جاده را میدیدم ولی از نظر عابرین جاده پنهان بودم در انتظار ایستادم. لحظهای بعد، اتومبیل جیپ سبز رنگی نمایان شد و در فاصله چهار صد قدمی من از جاده منحرف گردید و به طرف دامنه کوه آمد و پشت تپهای توقف کرد. بلافاصله سرهنگ ضرغام با لباس نظامی از آن پیاده شد و به اطراف خود نظر انداخت و روانه دامنه کوه گردید. چند قدیمی که جلو آمد متوجه شدم تنهاست و کسی همراه او نیست. من هم به طرف او به راه افتادم و وقتی متوجه من شد با قدمهای تندتر به طرف من آمد. به گرمی با من دست داد و روبوسی کرد و پرسید: کی آمدی؟ برای چه آمدی؟ از طهران چه اطلاع داری؟ تیمسار (مقصودش پدرم بود) کجا هستند...؟ دست او را گرفتم و قدم زنان به طرف دامنه کوه و نقطه خلوتی رفتیم و در کنار درختی روی یک تخته سنگ، به طوری که مهدیقلی مراقب ما باشد، نشستیم. جریان وقایع پنجاه و چند ساعت گذشته و اقداماتی را که در این مدت از طرف پدرم شده بود و جلسه شش ساعته منزل آقای سیف افشار و تصمیمات آن و عزیمت فرزانگان به کرمانشاه و علت مسافرت خود را به اصفهان و اوضاع و احوال تهران و وضع دار و دسته مصدق و اقدامات تودهای را در تهران به تفصیل برای او شرح دادم و عکس فرمان شاهنشاه را مبنی بر انتخاب پدرم به سمت نخستوزیری به دستش دادم و گفتم: این فرمان اعلیحضرت همایونی و این تصمیم ما برای اجرای آن ضمنا علت مسافرت خودم را به اصفهان و ملاقات با شما را هم که توضیح دادم و میدانم که از طرف دکتر مصدق به شما دستور رسیده که پدرم یا مرا در هر کجا که دیدید بازداشت کنید و تحتالحفظ به تهران بفرستید. حال اگر حکومت او را با این جریان قانونی میدانید، این من و این شما. هر اقدامی میخواهید بکنید.
قیافه سرهنگ ضرغام ناگهان تغییر کرد و در حالی که عکس فرمان شاهنشاه را در دست داشت، از جا بلند شد و کلاه خود را از سر برداشت و محکم به زمین زد و گفت:
ـ اردشیر، من از نوکران اعلیحضرت هستم و خون خودم را برای شاه فدا میکنم. این چه حرفی است میزنی؟ هر چه لازم داری بگو. میخواهی استاندار، رئیس شهربانی، رئیس ژاندارمری را توقیف کنم و در شهر حکومت نظامی اعلام کنم؟ من در این دو روزه نسبت به وضع مرکز گیج و گنگ بودم، نمیدانستم سر و کار ما در مرکز با کیست. در این دو روز از طرف سرتیپ ریاحی (رئیس ستاد وقت) یک دستور از طرف دکتر مصدق به عنوان نخستوزیر و وزیر جنگ یک دستور و به تازگی از طرف دکتر فاطمی هم یک دستور میرسد که هیچ یک با هم تطبیق نمیکند و من از همین دستورهای گوناگون به آشفتگی وضع تهران پی برده بودم. ولی فکر میکردم اعلیحضرت به خارج کشور مسافرت فرمودهاند و تهران هم دستخوش هیجان و التهاب همیشگی است. اطلاع ما از تهران فقط از طریق رادیو است که به وضع چند روز اخیر آن آگاهی داری. به هر حال من همه گونه آماده همکاری و فداکاری برای اجرای فرمان شاهنشاه هستم و گفتم اگر لازم باشد به فاصله یک ساعت استاندار و همه مقامات دولتی را در اصفهان توقیف خواهم کرد و از جان و دل آماده پذیرایی تیمسار و همراهان ایشان میباشم.
نتیجه مذاکرات
حقیقت امر اینست که من از سرهنگ ضرغام چنین انتظاری نداشتم ولی به قدری با حرارت و مصمم صحبت کرد که وفاداری و فرمانبرداری او نسبت به شاهنشاه مورد تحسین و تمجید من قرار گرفت. به او گفتم فعلا به نظر من توقیف این و آن و هر گونه اقدامی ازین قبیل که از طرف ما در آنجا بدون اطلاع صورت گیرد مصلحت نیست. من در وهله اول میخواهم از وضع لشکر اینجا و نفرات و اسلحه و آذوقه و سوختی را که در اختیار دارید مطلع شوم و فوری به تهران حرکت کنم و نظر پدرم را هر چه باشد به شما اطلاع بدهم. سرهنگ ضرغام در این موارد اطلاعات کافی در اختیار من قرار داد و گفت: من در این دو روزه سعی کردهام که تماس سربازان و نفرات ارتش با محیط شهر و وقایعی که در آن میگذرد به کلی قطع باشد و الان امور انتظامی شهر را شهربانی در دست دارد و عمال مصدق و تودهایها همه گونه یکهتازی میکنند و من در وضع فعلی دو کار میتوانم بکنم: یکی اینکه با یک عمل شدید نظامی تمام مقامات کشوری و محرکین وقایع اخیر را دستگیر و توقیف نموده و اختیار شهر را از هر جهت در دست بگیرم. دیگر آنکه اگر در تهران احتیاج به قوای نظامی بیشتری باشد، با نفرات لشکر و تسلیحات نسبتا مجهزی که در اختیار داریم برای کمک به شما عازم تهران شویم و سوخت و وسایل موتور ما هم برای رسیدن به تهران کافیست و حتی زرهپوش و ارابه جنگی خودمان را حداکثر چهارده ساعته میتوانیم به تهران برسانیم.
مذاکره و گفتگوی من با سرهنگ ضرغام در تپههای کوه صوفی اصفهان تا ساعت چهار بعدازظهر طول کشید و قرار شد من اوایل شب که تاریک میشود، یعنی ساعت ۷ تا ۷ و نیم به طرف تهران حرکت کنم و آمادگی کامل سرهنگ ضرغام را برای همکاری با خودمان به اطلاع پدرم برسانم و اگر پدرم برای تصمیمی که گرفته بودیم عازم اصفهان شد به امضای مستعار «جمشیدی» تلگرافی به این مضمون به سرهنگ ضرغام از تهران مخابره کنیم: «برای معالجه دوا فرستاده شد، دریافت کنید. جمشیدی»
و اگر تصمیم بر این شد که ضرغام و افراد لشکر اصفهان با تجهیزات به سمت تهران حرکت کنند، تلگراف زیر به عنوان او مخابره شود: «جمشید احتیاج به دوا دارد بفرستید. جمشیدی»
دیگر با ضرغام گفتگویی نداشتم. مذاکرات ما خیلی طول کشیده بود و خود ضرغام از اینکه چهار ساعت از شهر دور بوده و خانوادهاش از او بیخبر بودهاند نگران بود و میگفت قطعا در تعقیب من خواهند بود و اهل منزل هم مضطرب خواهند شد. پرسید: تو چه خواهی کرد؟ گفتم: از صبح خسته و گرسنه هستم و از بیخوابی نزدیک است از پا درآیم. به این جهت به همان منزل لطفاللهخان برمیگردم و پس از صرف ناهار و مختصری استراحت و تجدید قوا به طرف تهران حرکت میکنم، گفت برگشتن ترا به شهر آن هم عبور از میدان شاه و بازار مصلحت نمیدانم بیا به اتفاق برویم، در همین حوالی، یعنی سمت شرق «کوه صوفی» منزل ییلاقی یکی از دوستان مورد اعتماد من است. جای خلوت و آرامی است. در همانجا ناهاری بخور و استراحت کن و غروب از همان محل به طرف تهران حرکت کن که اصلا وارد شهر نشوی. گفتم: از همراهی با شما معذورم، چون در اینجا همراهی دارم. سرهنگ ضرغام با تعجب پرسید: کیست؟ کجا است؟ من که کسی را نمیبینم.
جریان را برای او تعریف کردم. با همان قیافه بهتزده خنده بلندی سر دارد و گفت: مرحمت آقا زیاد. پس معلوم میشود چهار ساعت تمام است که اجل دور سر من پر میزد... گفتم: چارهای جز این احتیاط نداشتم. خودش به طرف تخته سنگ رفت و مهدیقلی را صدا زد. مهدیقلی تفنگ به دست جلو آمد و خطاب به من گفت: «ارباب خدا عمرت بده من از گرسنگی هلاک شدم» و مدتی هم با هم خندیدیم. سرهنگ ضرغام چون عجله داشت خداحافظی کرد و رفت و فقط گفت من برای ساعت ۷ تا ۷ و نیم سرگرد زاهدی را به عنوان ماموریت به حوالی دروازه اصفهان میفرستم که اگر هنگام خروج از شهر مشکلی برایت پیش آمد برطرف کند و تا «مورچه خورت» مراقب تو باشد، چون حضرات در این دو روزه رفتوآمد به شهر را خیلی کنترل میکنند. تقریبا ساعت ۴ و نیم بعدازظهر بود که من و مهدیقلی در آن هوای گرم، خسته و گرسنه از کوه صوفی به طرف شهر حرکت کردیم.
وقتی به شهر رسیدیم، از جمعیت و هیاهو خبری نبود. گرمای فوقالعاده هوا همه را به خانه و لانه خودشان برده بود. فقط عدهای بیکاره در خیابانها به چشم میخوردند که بیاراده بالا و پایین میرفتند. تقریبا تمام مغازهها بسته بود، ولی معلوم بود که قبل از ظهر بعضی مغازهها و موسسات دستخوش چپاول شده است و طبق معمول در خیابانها و معابر از مامور انتظامی و پاسبان خبری نبود. در فاصله «کوه صوفی» تا شهر، مهدیقلی با همان لهجه غلیظ اصفهانیش، مرا سؤالپیچ کرده بود و قصد داشت که از نتیجه مذاکرات من با سرهنگ ضرغام اطلاعاتی کسب کند و من هم به هر نحوی بود از دادن پاسخ سؤالات او طفره میرفتم، چون با وارد شدن او به موضوع مذاکرات ما احتمال این میرفت که عدهای از مقصود و هدف ما قبل از انجام کاری مستحضر شوند و در نتیجه مشکلی در کار فراهم گردد. بدین جهت فقط به او گفتم پیغامی برای سرهنگ آورده بودم و میل داشتم در اطراف این پیغام چند ساعت به تنهایی با هم صحبت کنیم و حالا هم میخواهم زودتر به طرف طهران حرکت کنم. در همین گیر و دار به خیابان میدان شاه رسیدیم و اتومبیل را در همان محل سابق گذاشتم و ابتدا مهدیقلی و لحظهای بعد خودم به طرف منزل لطفاللهخان حرکت کردیم.
به سوی تهران
هنگامی که وارد منزل شدیم، همه از تاخیر مراجعت ما نگران بودند. من مستقیما به همان اطاقی که در حیاط اندرون بود رفتم و از فرط خستگی کف اطاق نشستم. مهدیقلی زحمت توضیح دادن من را به اهل منزل کم کرد و خودش هر چه باید بگوید به همه گفت. بعد از صرف ناهار خواستم مختصر استراحتی بکنم، ولی هرچه کردم خواب به چشمم نرفت و افکار مختلف و اضطراب و ناراحتی که داشتم مانع استراحتم بود. آن وقت فهمیدم اینکه میگویند خواب و استراحت هم فکر فارغ و خاطر آسوده میخواهد درست است. بدین جهت تصمیم گرفتم زودتر به طرف طهران حرکت کنم. مصلحت در همین بود، چون اگر قدری میگذشت و طرف عصر میشد، گر چه تاریکی هوا محیط امنتری برای من به وجود میآورد، ولی ازدحام مردم و شلوغی خیابانها خود مشکلی بر مشکلات میافزود. از این رو آماده حرکت شدم، ولی مهدیقلی اصرار داشت که با من به تهران بیاید و میگفت چطور میخواهی تک و تنها به تهران بروی؟ گفتم همانطور که آمدم، همانطور هم بر میگردم. بالاخره او را قانع کردم که از این فکر منصرف شود، منتهی از نظر احتیاط تا خارج دروازه شهر با من بیاید.
بعد از خداحافظی با اهل منزل به اتفاق مهدیقلی از خانه لطفاللهخان خارج شدیم و به سرعت خودمان را به اتومبیل رسانیدم و بیدرنگ به طرف خارج شهر حرکت کردیم. مقابل دروازه اصفهان و پاسگاه عوارضی بگیر و ببند و مراقبت صبح دیده نمیشد و به همین جهت بدون گفتگو، مقارن ساعت شش بعدازظهر از شهر اصفهان خارج شدیم. چند کیلومتری که از شهر دور شدیم، به مهدیقلی گفتم بهتر است تو پیاده شوی که اولا راهت دور نشود و بتوانی زودتر به شهر برگردی، ثانیا به سرگرد زاهدی اطلاع بدهی که من رفتم و حاجتی به آمدن تو مقابل دروازه نیست.
اما مهدیقلی گفت: «تا مورچه خورت همراه شما خواهم آمد.» در مورچه خورت باک اتومبیل را از بنزین پر کردم و پس از خداحافظی با مهدیقلی، عازم تهران شدم. هوا رفته رفته تاریک میشد، ولی آمد و رفت وسائط نقلیه در جاده زیاد بود و نمیتوانستم به سرعت اتومبیل بیفزایم.
به هر حال مورچه خورت تا قم را بدون توقف طی کردم. چند فرسخی قم، قهوهخانه کوچکی بود که خیلی خلوت به نظر میرسید و جمعیت و مسافری در آن دیده نمیشد. چون چندین ساعت متوالی رانندگی به کلی خستهام کرده بود و از شدت ناراحتی و بیخوابی پلکهای چشمم میسوخت و ساعت هم از دوازده گذشته بود کنار این قهوهخانه برای رفع خستگی و صرف شام توقف کردم. گوشه خلوتی نیم ساعتی نشستم، کمی نان و پنیر و یکی دو استکان چای خوردم و دو مرتبه به راه افتادم.
همه در خواب بودند
مقابل پاسگاه دروازه قم ماموری دیده نمیشد، گویا همه در خواب بودند. من هم بدون توقف وارد شهر شدم. خیابانها خلوت بود و سکوت و آرامش مطلق بر همه جا حکمفرما بود. تصمیم داشتم قبل از آنکه هوا روشن شود خود را به تهران برسانم. بدین جهت پس از عبور از شهر قم، وارد جاده آسفالته تهران شدم و با استفاده از خلوتی جاده به سرعت حرکت کردم.
فاصله قم تا شهر ری را یکسره پیمودم و فقط در مقابل پاسگاه عوارضی کهریزک مجبور شدم توقف کنم. در اینجا یک نفر ژاندارم ایست داد و در حالی که از شدت خواب چشمهایش باز نمیشد، به داخل اتومبیل نگاهی کرد و بدون یک کلمه گفتگو اجازه عبور داد. به شهر ری که رسیدم، ساعت چند دقیقه از دو بعد از نیمه شب گذشته بود. هنگامی که در جاده حضرت عبدالعظیم به سمت تهران میآمدم، فکر کردم پس از ورود به شهر کجا بروم. منزل خودمان در شهر، منزل آقای یارافشار، منزل هرمز شاهرخشاهی نقاطی بود که به نظرم میرسید؛ ولی ورود به شهر، آن هم در آن ساعت شب که مامورین حکومت نظامی همه جا را تحت نظر داشتند خالی از خطر نبود. بدین جهت تصمیم گرفتم از خیابانهای دورافتاده کنار شهر خود را به جاده شمیران برسانم. با این قصد وقتی وارد میدان شوش شدم، از خیابان مخروبه و پر دستانداز پشت انبار گندم خود را به خیابان ری رساندم و از آنجا وارد خیابان خراسان شدم و به طرف خیابان شهباز پیچیدم. این خیابان را مستقیما تا میدان شهناز طی کردم و پس از عبور از انتهای شاهرضا، از خیابانهای حقوقی و مازندران وارد جاده شمیران شدم. به میدان تجریش که رسیدم، بیاختیار راه حصارک را پیش گرفتم، ولی در بین راه از رفتن به حصارک منصرف شدم و به طرف منزل ییلاقی آقای صادق نراقی حرکت کردم. منزل نراقی سمت شرق حصارک و در نزدیکی منظریه قرار دارد. بدین جهت در آن موقع برای من از سایر نقاط امنتر به نظر میرسید. وقتی از جاده «جماران» وارد باغ منزل آقای نراقی شدم، درست ساعت ۳ و نیم بعد از نیمه شب بود و همه در خواب بودند. هنوز محلی برای توقف اتومبیل در محوطه باغ انتخاب نکرده بودم که خود آقای نراقی خوابآلود به سراغم آمد و وقتی چشمش به من افتاد، آهسته گفت: «اردشیر تویی؟ به این زودی مراجعت کردی؟ کی آمدی؟» بعد در اتومبیل را باز کرد و پهلوی من نشست. گفتم: «الساعه رسیدهام. از سرهنگ فرزانگان چه خبر دارید؟ پدرم کجاست؟» گفت: «تیمسار امشب منزل سیف افشار هستند و برای تو خیلی نگران بودند و از سرهنگ فرزانگان هم هنوز خبری نرسیده. تو موفق شدی؟ بیا برویم بالا.»
دیدم نراقی از حال زار و فکار من بیاطلاع است و توقع دارد من تمام جزئیات مسافرتم را الان برای او تعریف کنم. گفتم: «آقای صادقخان، من از فرط بیخوابی و خستگی دارم از دست میروم، الان هم حال و رمق حرف زدن ندارم. بالا آمدن من هم سبب خواهد شد که اهل منزل بیدار شوند و چراغها را روشن کنند و سر صحبت باز شود و این امر نتیجهای جز جلب نظر و توجه همسایگان و اطرافیان ندارد. مرا به حال خود بگذار، برو بخواب، گفتگوها را صبح میکنیم.» هر چه اصرار کرد از اتومبیل پیاده نشدم، ناچار مرا تنها گذاشت و من روی همان تشک جلوی اتومبیل دراز کشیدم و به خواب رفتم.
آن روز ۲۷ مرداد بود
صبح که چشم گشودم لحظهای چند گیج و مبهوت بودم که در کجا و چه وضعی هستم؛ ولی فورا جریان ۲۴ ساعت گذشته به خاطرم آمد و از جا برخاستم. ساعت نزدیک ۹ صبح بود. معلوم شد پنج شش ساعتی به همان وضعی که گفته شد در خواب بودهام. از اتومبیل که پیاده شدم، آقای نراقی زیر آلاچیق باغ، کنار میز صبحانه، در انتظار من بود. تا چشمش به من افتاد گفت: «حمام حاضر است، با خیال راحت اول سر و رویی صفا بده و گرد و خاک مسافرت را از خودت دور کن. من خبر ورودت را برای تیمسار پیغام دادهام.» بعد از چند روز صورتم را تراشیدم و فوری استحمامی کردم و ضمن صرف صبحانه، جریان مسافرت خود را به اصفهان و مذاکره با سرهنگ ضرغام را به طور اختصار برای نراقی شرح دادم. سپس قرار شد برای ملاقات پدرم به منزل آقای سیف افشار برویم. در یادداشتهای قبلی توضیح دادم که منزل آقای سیف افشار در خیابان بهار واقع است و ما برای رسیدن به آنجا میبایستی از چند خیابان پر جمعیت بگذریم. آن روز سه شنبه ۲۷ مرداد یعنی روزی بود که اعوان و انصار مصدق کم و بیش از فعالیتهای ما اطلاعی به دست آورده بودند و تمام آنها به اتفاق مامورینی که در اختیار داشتند تمام قدرت و توانایی خود را برای دست یافتن بر پدرم و من و سایر دوستان به کار انداخته بودند. بدین جهت من با یک اتومبیل جیپ که اطاق برزنتی داشت و محفوظتر از اتومبیلهای سواری بود به اتفاق آقای نراقی از راه «جماران» عازم شهر شدیم.
چند دقیقهای از ساعت ده و نیم صبح گذشته بود که به شهر رسیدیم. خیابانها به قدری شلوغ و وضع به حدی غیرعادی بود که اصلا کسی متوجه ما نشد و بدون برخورد با هیچگونه مخاطرهای ما خود را به منزل آقای سیف افشار رساندیم. معالوصف آقای نراقی از اتومبیل پیاده نشد و گفت: «من چند دقیقهای حوالی منزل گردش میکنم و بعد از خارج تلفن خواهم کرد.»
در منزل را یکی از باغبانهای قدیمی حصارک که مورد اعتماد پدرم میباشد به روی من باز کرد و بیمقدمه گفت: «آقا صبح تا به حال منتظر شما هستند خدا را شکر که سلامت برگشتید.» من بدون توجه به گفتۀ او به طرف اطاقی که برای پدرم اختصاص داده بودند رفتم، ولی قبل از آنکه وارد آن شوم، پدرم از اطاق خارج شدند و تا چشمشان به من افتاد، مرا در آغوش گرفتند و با آنکه مهر و محبت پدری از صورت و طرز برخورد ایشان نمایان بود، معالوصف خیلی خشک و آمرانه گفتند: «اردشیر، این چه حرکتی بود که کردی؟ مگر من به تو نگفتم که مامور اصفهان را خودم تعیین خواهم کرد؟» دستشان را بوسیدم و گفتم: «کتبا کسب اجازه کردم و عذر نافرمانیم را خواستم و از طرفی برای انجام این ماموریت کسی را صالحتر از خودم نمیدیدم.» صورتم را بوسیدند و به اتفاق وارد اطاق شدیم.
دورۀ انتظار
هر دو کنار میزی که در وسط اطاق قرار داشت نشستیم و پدرم از نتیجه مسافرت من به اصفهان جویا شدند. جریان امر را به تفصیل شرح دادم و قراری را که با سرهنگ ضرغام گذاشته بودم بیان کردم و افزودم که سرهنگ ضرغام از هر جهت آماده همکاری است، منتهی ظرف امروز و فردا بایستی تلگرافی به او اطلاع داد که ما عازم اصفهان خواهیم شد، یا او با نفراتش به طرف تهران حرکت کند. صحبت من قریب دو ساعت به طول انجامید و پس از آنکه توضیحات خود را به پایان رسانیدم، پدرم گفت: «من هم همین حدس را میزدم و حتی دیشب به یارافشار و گیلانشاه گفتم که اگر اردشیر سلامت برگردد، نتیجه مسافرتش مثبت خواهد بود، ولی حالا بایستی منتظر فرزانگان باشیم، چون اگر وسایل کار ما در کرمانشاه فراهم گردد، محیط آنجا را برای پیشرفت منظورمان مساعدتر میدانم، تصور میکنم تا بعدازظهر خبری از فرزانگان به ما برسد.»
در این موقع که یک ساعت از ظهر گذشته بود پدرم از جا برخاستند و با ادای کلماتی که حاکی از تقدیر و تمجید از نتیجه کار من بود گفتند: «خیلی حرف زدی، قطعا خسته شدی و گرسنه هم هستی، ولی با تعریفی که از وضع فعلی منزل کردم، غذای حسابی برای ناهار نداریم.» و بعد از قفسه گوشه اطاق قابلمهای را که توی یک سفره پیچیده شده بود بیرون آوردند و روی میز گذاشتند و گفتند: «این غذای مختصر از دیشب مانده، ولی عیب ندارد، هر چه باشد سدجوع خواهد کرد. من سربازم و روزهای خیلی سختتر از این راه گذراندهام و تو هم باید خودت را به زندگی سخت عادت بدهی.» پدرم با گشادهرویی سفره را از دور قابلمه باز کردند و سرپوش قابلمه را برداشتند. توی قابلمه به اندازه نصف بشقاب طاس کباب که از شب قبل مانده بود با دو تکه کوچک نان دیده میشد که پدر و پسر در کنار یکدیگر با اشتهای کامل خوردیم.
به هر حال، پس از صرف ناهار، پدرم گفتند: «ظرف این دو روزه سایر همکاران و دوستان ما هر کدام به نسبت توانایی و قدرت خود صادقانه کوشش و فعالیت کردهاند و موفقیتهای زیادی هم به دست آمده. موثرترین اقدامی که صورت گرفته توزیع عکس فرمان شاهنشاه است. در حال حاضر اکثر شخصیتهای موثر و غالب مسئولین ادارات و موسسات دولتی نسخهای از آن را دریافت داشتهاند.
نمایندگان سیاسی مقیم تهران نیز، چه از طریق خبرگزاریها و چه از روی عکس فرمان، از صدور این فرمان آگاهی یافتهاند، حتی دیروز دو نفر از سفرا با مصدقالسلطنه ملاقات کردهاند و در این باره با او گفتگو نمودهاند؛ ولی شنیدم جواب صریحی نداده است. اقداماتی که از طرف عمال او در خلال ۴۸ ساعت اخیر صورت گرفته تصادفا راه را برای ما هموارتر کرده و وحشیگریهایی که دیروز و امروز انجام شده و مقالات روزنامه باختر امروز و سایر جراید وابسته به آنها بهترین وسیله تحریک و عصبانیت مردم است. نظم و ترتیب و امنیت فردی مردم به کلی مختلف شده است و من یقین دارم هیچ کس از وضع فعلی راضی نیست. اصولا زمام کار از دست خود آنها خارج گشته و فعلا تمام تلاششان صرف موجه جلوه دادن عمل خودشان در سرپیچی از فرمان شاه و تبلیغات زهرآگین علیه مقام سلطنت است؛ ولی با تمام کوشش و تلاشی که میکنند نتیجه معکوس گرفتهاند و عمل آنها روز به روز بر عصبانیت و ناراحتی مردم میافزاید.
دیروز عصر به من خبر رسید که سران حزب توده که تا چندی قبل در سوراخها پنهان بودند برای گرفتن اسلحه علنا با مصدق وارد مذاکره شدهاند؛ اما از نتیجه مذاکرات آنها هنوز اطلاعی به دست نیاوردهام. روز قبل قسمتی از وقت من صرف تماس گرفتن با عدهای از افسران بازنشسته و چند نفر از نمایندگان مجلس شد. همه آنها آماده خدمت و همکاری هستند.
گیلانشاه، یارافشار، نراقی، شاهرخشاهی و سایر دوستان دیروز فعالیت زیادی داشتند؛ ولی همه در انتظار ورود تو و فرزانگان بودیم. به هر حال در عین احتیاط و مراقبت بایستی در انجام برنامه و نقشه خود عجله کنیم والا معلوم نیست تا چند صباح دیگر سرنوشت این مملکت چه خواهد بود.»
آماده برای حمله به تهران
پدرم سپس افزود: «من از عصر دیروز به اینجا آمدم و قبلا از سیف افشار خواهش کردم منزل را خلوت کند و قصد ندارم از این محل به جای دیگری بروم، چون مامورین مصدق از پریروز تا به حال در شمیران و کرج و حضرت عبدالعظیم و حتی سرخ حصار و دماوند و فیروزکوه در تعقیب من هستند و فکر نمیکنند که من در چند قدمی آنها و مرکز شهر باشم. به گیلانشاه و یارافشار و سایرین اطلاع دادهام که برای ساعت ۵ تا ۶ بعدازظهر در اینجا جمع شوند تا زودتر تصمیم خودمان را بگیریم.»
ساعت تقریبا به حدود چهار و نیم بعدازظهر رسیده بود و گفتگوی من با پدرم درباره همین مسائل ادامه داشت که هرمز شاهرخشاهی از خارج به وسیله تلفن با رمز مخصوصی اطلاع داد که نیم ساعت قبل سرهنگ فرزانگان با موفقیت از کرمانشاه مراجعت کرده است. گفتگوی تلفنی بیش از این جایز نبود و قرار شد شاهرخشاهی فوری به ملاقات پدرم بیاید.
چند دقیقه بعد شاهرخشاهی با یک پیراهن سفید آستین بالا زده و یقه باز وارد شد و در حالی که خیلی خوشحال به نظر میرسید گفت: «نزدیک ساعت چهار بعدازظهر، سرهنگ فرزانگان از کرمانشاه مراجعت کرد و فعلا در منزل آقای تقی سهرابی (قبلا ایشان را معرفی کردهام) است و چون خارج شدن او از منزل خالی از خطر نیست، بدین جهت من خودم را به شما رساندم که نتیجه ماموریت او را اطلاع دهم. به طوری که فرزانگان میگوید سرهنگ بختیار (سرلشکر فعلی) آمادگی خود را از هر جهت برای همکاری با ما اعلام داشته و گفته است: «من با تمام قوایی که تحت فرماندهی دارم در اختیار شما هستم. اسلحه و مهمات و آذوقه به مقدار کافی در کرمانشاه موجود است و حتی ما میتوانیم خودمان را برای حمله به تهران آماده کنیم. فرمان شاهنشاه برای من مطاع بوده و هست و خواهد بود و برای خودم سعادت و افتخاری بالاتر از این نمیبینم که برای اجرای امر شاهنشاه، جان خود را فدا کنم.» حتی به فرزانگان پیغام داده است که از قول من حتما به تیمسار سرلشکر زاهدی عرض کنید: کرم نما و فرود آ که خانه، خانۀ توست» و بعد توضیحات مشروحی را که فرزانگان از وضع کرمانشاه وعده نفرات تحت خدمت و اسلحه و وسائل نظامی به شاهرخشاهی داده بود به اطلاع پدرم رسانید. پدرم گرم گفتگو با شاهرخشاهی بود که تیمسار گیلانشاه وارد شد و پس از روبوسی با من گفت: «قبل از ظهر اطلاع پیدا کردم که دیشب از اصفهان باز گشتهای» گفتم: «پس من هم مژده بدهم که یک ساعت قبل فرزانگان هم از کرمانشاه مراجعت کرده است.»
برای اخذ تصمیم نهایی
گیلانشاه اولین نفری بود که برای انعقاد جلسه عصر و اخذ تصمیم نهایی در مورد مسافرت به اصفهان یا کرمانشاه درست ساعت ۵ بعدازظهر وارد منزل آقای سیف افشار شد. بعد از او آقایان یارافشار، نراقی، ابوالقاسم زاهدی، تقی سهرابی و یک نفر از نمایندگان غیرمستعفی آن زمان و دو نفر از افسران ارشد بازنشسته که شاید مایل نباشند نامشان ذکر شود و همچنین آقایان مصطفی مقدم و حبیب نایبی و یکی، دو نفر که الان به خاطر ندارم به تدریج تا ساعت ۵ و نیم بعدازظهر وارد شدند و در همان اطاقی که پدرم با شاهرخشاهی مشغول صحبت بود اجتماع کردند. سه نفر از دوستان نیز در خارج منزل محافظت محل اجتماع ما را به عهده گرفتند. وقتی از لحاظ امنیت محل اطمینان خاطر حاصل شد، همه دور میز بزرگی که در اطاق ناهارخوری منزل آقای سیف افشار قرار داشت نشستیم و پدرم شروع به صحبت کرد و گفت: «همه آقایان از علت تشکیل جلسه امشب اطلاع دارید و از حوادث و جریانات روز هم مسبوق هستید. در جلسهای که دو شب قبل داشتیم قرار شد دو نفر به اصفهان و کرمانشاه بروند و همان شب فرزانگان عازم کرمانشاه شد و اردشیر به اصفهان رفت. امروز هر دو مراجعت کردهاند و خوشبختانه هر دو در انجام ماموریت خود موفق شدهاند که البته خودشان توضیح خواهند داد فقط منظور من این بود که در این جلسه تصمیم قطعی و نهایی هر چه زودتر گرفته شود چون تصور نمیکنم با وضع فعلی دیگر وقت و مجال مذاکره و گفتگو برای ما باقی باشد.»
در این موقع من جریان مسافرت خودم را به اصفهان و ملاقات با سرهنگ ضرغام به تفصیل توضیح دادم و بعد پدرم درباره مسافرت فرزانگان صحبت کرد. هنوز کلام او خاتمه نیافته بود که خود سرهنگ فرزانگان وارد شد. با ورود او، همه اطرافش را گرفتند. پدرم پرسید: «چه شد که از منزل خارج شدی؟» فرزانگان گفت: «نتوانستم در منزل تنها بمانم. دل به دریا زدم و آمدم و تصادفا توی خیابانها هم آنقدر هیاهو و جنجال هست که کسی به من کاری نداشت.»
پدرم برای اینکه از صحبتهای زائد جلوگیری کند گفت: «اتفاقا به موقع رسیدی، چون من داشتم از قول تو نتیجه مسافرتت را به کرمانشاه شرح میدادم. قطعا خودت بهتر از من توضیح خواهی داد.» فرزانگان سمت راست پدرم نشست و جریان مسافرت خودش را به کرمانشاه و ملاقات با سرهنگ بختیار و ارائه فرمان شاهنشاه را به تفصیل بیان داشت و گفت: «سرهنگ بختیار به انتظار ورود تیمسار یا دستور حرکت به تهران نشسته و هرچه زودتر بایستی او را از تصمیم خودمان مطلع کنیم.»
کرمانشاه یا اصفهان
بحث به جالبی به میان آمده بود. من که به اصفهان رفته بودم و حرارت و اشتیاق سرهنگ ضرغام را دیده بودم، اصرار میکردم که برای انجام منظور خودمان و تشکیل «ایران آزاد» به اصفهان برویم. سرهنگ فرزانگان که رنج مسافرت به کرمانشاه را متحمل شده بود و استقبال و علاقمندی فوقالعاده سرهنگ بختیار را دیده بود، عقیده داشت که به طور قطعی بایستی به سمت کرمانشاه حرکت کنیم و تشکیلات خود را در آن استان بدهیم. هر دو حق داشتیم، چون طرف مذاکرات ما هر دو جدی و مصمم و به مقام شامخ سلطنت و مبانی حکومت مشروطه علاقه شدیدی ابراز میداشتند و هر دو میخواستند در اجرای فرمان شاهنشاه سهیم باشند. تقریبا من و فرزانگان سخنران جلسه شده بودیم و با حرارت فوقالعادهای از نظر خود دفاع میکردیم. سرانجام گیلانشاه کلام من و فرزانگان را قطع کرده و گفت: «این موجب نهایت خوشوقتی برای ماست که دو افسر شریف و وطنپرست ما که مسئولیت دو لشکر را به عهده دارند، در شرایط و اوضاع و احوال کنونی تا این حد آماده فداکاری و جانبازی و همکاری با ما هستند و ما هم آنچه باید از مذاکرات اردشیر و فرزانگان با ضرغام و بختیار بدانیم متوجه شدیم؛ ولی ما که در این جلسه نشستهایم و میخواهیم رهبری این نهضت را به عهده بگیریم مسئولیتی داریم و بایستی جوانب کار خود را از هر جهت در نظر بگیریم. برای ما اصفهان و کرمانشاه فرقی ندارد، همه جا خاک وطن ما است و به آن علاقمندیم؛ اما باید در این شرایط سخت و دشوار و مضیقه و فشاری که میبینیم در نظر بگیریم کدام یک از این دو محل ما را زودتر به مقصود میرساند. باید توجه داشت که یک لحظه غفلت و سهلانگاری و بیاحتیاطی به بهای خون همه ما تمام خواهد شد. شما فکر میکنید الان که در این اطاق گرد هم نشستهاید و به آزادی داد سخن دادهاید، همیشه برای شما باقی است. این اوضاع و احوالی که من میبینم اگر این حضرات کوچکترین بویی از جلسات ما ببرند و دسترسی به ما پیدا کنند به هیچ یک از ما ابقا نخواهند کرد. پس باید قبل از هر چیز مصلحت کار خودمان را بسنجیم و یا فکری متین و پخته قدم برداریم. تمام جهات را در نظر بگیریم و از مشکلاتی که در پیش است غافل نباشیم. شما نظر خودتان را گفتید ما هم کاملا مسبوق شدیم. حال قدری تامل کنید تا تیمسار که رهبری و ریاست ما را به عهده دارند و گذشته از آن، تجربیات و اطلاعاتشان خیلی بیش از ماست نظر خودشان را بفرمایند.» من الان تمام سخنان آن شب گیلانشاه را به یاد ندارم، ولی آنچه به خاطر دارم اینست که در آن جلسه گیلانشاه خیلی مهیج و با حرارت صحبت کرد.
گرمی بیان او تمام ما را گرفته بود و حتی خود من و فرزانگان محو بیانات او شده بودیم. به قدری مستدل و منطقی صحبت میکرد که دیگر جای بحثی باقی نگذاشت. وقتی صحبت گیلانشاه تمام شد، سکوت کاملی اطاق را فرا گرفت. مثل این بود که همه در عالم دیگری سیر میکنیم، ولی لحظهای بعد صدای پدرم ما را به خود آورد و همه متوجه او شدیم.
برای انتخاب محل فعالیت
پدرم در حالی که لبخندی بر لب داشت گفت: «وقتی اردشیر و فرزانگان صحبت میکردند برای من یقین شد که ما در راهی که پیش گرفتهایم موفق خواهیم شد، چون طرز محبت و بیان آنها حاکی از کمال علاقمندی و اشتیاق به اجرای نقشهای است که در پیش داریم و هر دو را در اظهار نظر خودشان محقق میدانم. من بختیار و ضرغام را لااقل در عالم سربازی خوب میشناسم. هر دو وطنپرست و علاقمند به این مملکت هستند. حداقل مطلب اینست که این دو نفر از علاقمندان و خادمین صدیق شاهنشاه هستند و چون ما قصد اجرای فرمان اعلیحضرت را داریم مایلند در این راه منتهای کمک و سعادت را به ما بکنند. ولی همانطور که گیلانشاه گفت ما هم بایستی وضع خودمان و مصلحت کارمان و به خصوص عواقب نقشهای را که طرح کردهایم بسنجیم. به قول گیلانشاه اصفهان و کرمانشاه از لحاظ آب و خاک برای ما فرقی ندارد؛ ولی از جهت موقعیت محلی و منطقهای تفاوت زیادی دارد. ما باید متوجه باشیم که در حال حاضر هیچ وسیله و ابزاری در دست نداریم. اتکای ما به فرمان شاه و اتحاد و یگانگی خودمان و حمایت و معاضدت مردم است؛ ولی باید لااقل مدت کوتاهی قادر به حفظ خود باشیم تا مردم مقصود و منظور ما را درک کنند. بدون شک پس از اعلام موجودیت خود و تشکیل حکومت «ایران آزاد» دار و دسته مصدق با ساز و برگ و اسلحه و نفراتی که در اختیار دارند به سراغ ما خواهند آمد. ما باید قدرت دفاع از خود و حتی حمله داشته باشیم یا نه؟ دفاع و حمله جای امن و مطمئن میخواهد و جای مطمئن محلی است که عوامل طبیعی مساعد هم داشته باشد. به این ترتیب من اصفهان را جای امنی برای خودمان تشخیص نمیدهم، ما با قدرت کمی که در ابتدای امر در اختیار داریم بدون شک بایستی از یک طرف به خارج راه داشته باشیم و حال آنکه اصفهان در قلب مملکت است و به آسانی میتوانند از همه طرف ما را محصور کنند و به فرض آنکه قدرت جدال با ما را نداشته باشند، از لحاظ سوخت و آذوقه ما را در مضیقه قرار خواهند داد. اطراف اصفهان از همه جهت باز است و جنگیدن در دشت، با نفرات کم کار آسانی نیست. یک رگبار مسلسل در دشت ممکن است صد نفر سرباز را به قتل برساند، ولی در مواضع طبیعی و سنگرهای کوهستانی رگبار مسلسل جز تلف کردن اسلحه و مهمات دشمن سود دیگری برای آنها نخواهد داشت. کرمانشاه به نظر من برای اجرای نقشه و برنامهای که ما در پیش داریم. به مراتب از اصفهان مناسبتر است. این عقیده را ما ابتدای امر هم داشتیم، منتهی قصد ما از انتخاب دو محل این بود که اگر وسایل اولیه یعنی همکاری مسئولین قوای انتظامی در یک محل میسر نشد، از محل دیگر استفاده کنیم. حال که بختیار آماده همهگونه همکاریست، به نظر من متوجه اصفهان شدن اشتباه محض است. این نظر من از لحاظ نظامی و اهمیت سوقالجیشی این دو منطقه است و ابدا روی افراد و کسانی که طرف مذاکره ما قرار گرفتهاند نیست. گفتم در کرمانشاه امنیت منطقه ما، آذوقه ما، سوخت ما، ارتباط با خارج سرحد و امکان عقبنشینی تامین است؛ ولی در اصفهان هیچ یک از این مزایا برای ما فراهم نیست. ما بایستی خود را آماده کنیم که در صورت لزوم چندین ماه در مقابل قوای حکومت یاغی فعلی مقاومت کنیم. این مقاومت در منطقهای نظیر اصفهان، با تجهیزات و تدارکاتی که در اختیار خواهیم داشت امکانپذیر نیست. این عقیده من است حال اگر شما نظر دیگری دارید عنوان کنید تا مشورت نماییم.»
تعیین روز حرکت
نظر پدرم را تقریبا همه تایید کردند و انتخاب کرمانشاه برای مسافرت به آن استان و تشکیل ایران آزاد قطعی شد، منتهی چون با ضرغام هم مذاکره شده بود و او در صورت انصراف ما از مسافرت به اصفهان آمادگی خود را برای عزیمت به تهران اعلام داشته بود، قرار شد دو روز قبل از عزیمت به کرمانشاه، ضمن تلگرافی به همان مضمونی که ذکر شد به او اطلاع دهیم که در صورت تمایل با قوای خودش به طرف تهران حرکت کند.
پس از آن درباره روز حرکت خود به کرمانشاه مشغول مذاکره و تبادل نظر شدیم. بعد از مشورت زیادی که در این زمینه به عمل آمد چون قرار بود هنگام عزیمت از تهران در چند نقطه دست به تخریب بزنیم ـ و در یادداشتهای قبلی به نقشهای که در این باره داشتیم مفصلا اشاره کردهام ـ و تهیه وسایل این کار لااقل یک روز وقت لازم داشت، تصمیم گرفته شد روز پنجشنبه ۲۹ یا جمعه ۳۰ مرداد ساعت ۴ و نیم صبح پس از اجرای نقشه تخریب، عازم کرمانشاه شویم.
مطلب دیگری برای بحث و مذاکره نداشتیم. ساعت هم ده و چند دقیقه شب را نشان میداد و مصلحت هم در این بود که تا خیابانها شلوغ است و رفتوآمد ما چندان جلب نظر نمیکند از محل سکونت پدرم خارج شویم، هر کدام شب را در محلی دور از یکدیگر بگذرانیم ولی به وسیله تلفن با هم مربوط باشیم. من تصمیم گرفتم به حصارک منزل آقای دکتر قاسم پیرنیا بروم.
هنگامی که در اطاق مجاور محل جلسه همه سر پا ایستاده و به قصد خداحافظی دور پدرم را گرفته بودیم، از خارج خبر آوردند که یک ربع قبل در خیابان لالهزار و چهارراه اسلامبول و میدان مخبرالدوله عدهای از مردم علیه مصدق و تودهایها دست به تظاهر زده و شعارهایی دادهاند و حتی زد و خوردی هم بین طرفین در گرفته است و چند نفر از مامورین انتظامی هم با تظاهرکنندگان همصدا شدهاند.
این خبر برای همه ما غیرمنتظره بود و حتی در صحت آن قدری تردید کردیم، ولی آورنده خبر شخص مطمئنی یعنی یکی از پسر عمههای من بود معالوصف یک حالت بهت و حیرات توام با مسرت به عموم دست داده بود. منتهی همه ساکت و آرام به یکدیگر خیره شده بودیم، در همین موقع تلفن منزل که در اطاق مجاور قرار داشت زنگ زد. فرزانگان گوشی را برداشت و چند کلمهای صحبت کرد و به اطاقی که ما در آن جمع بودیم برگشت. با قیافهای خندان گفت: «دکتر سعید حکمت بود و همین موضوع را اطلاع داد.» پدرم که هنوز کنار در ورودی اطاق ایستاده بود، چند قدمی جلو آمد و در حالی که آثار خوشحالی از صورت گشاده و لبان خندانش هویدا بود گفت: «خبر خوشی است و من هم چندان بعید نمیدانم، چون صبر و حوصله مردم از حرکات چند روزه اینها تمام شده است. ولی باید دید این برخورد و تظاهرات از ناحیه چه کسانی و تا چه پایه بوده و اگر بتوانیم زودتر در این باره تحقیقی بکنیم از نظر روشن شدن ذهن خودمان بهتر است.»
آغاز تظاهرات
آقای یارافشار داوطلب شد که فوری به محل حادثه و اجتماع تظاهرکنندگان برود و تحقیق بیشتری بنماید و نتیجه را فوری اطلاع دهد. آقای نراقی خواست همراه او برود، ولی پدرم گفت یک نفر کافی است. یارافشار بلافاصله با اتومبیل شاهرخشاهی به طرف لالهزار و میدان مخبرالدوله حرکت کرد. ما همه همانطور سر پا منتظر بازگشت او و اطلاع از چگونگی امر بودیم ولی هر کس اظهار نظری میکرد و جریان حادثه را به نحوی تفسیر مینمود. پدرم عقیده داشت که اگر مردم پا به میدان بگذارند، ظرف مدت کوتاهی بساط دار و دسته مصدق از هم پاشیده خواهد شد و ما بایستی نقشه دیگری که جنبه راهنمایی و هدایت مردم را داشته باشد طرح کنیم. رفتن و برگشتن یارافشار بیش از نیم ساعت طول نکشید و ما ایستاده سرگرم همین مذاکرات بودیم که او از در وارد شد و گفت: «متاسفانه تحقیق کامل برای من میسر نگردید، اما اطلاعی که توانستم ظرف همین مدت کوتاه به دست آورم اینست که مقارن ساعت ۸ و نیم و ۹ عدهای از تودهایها که در خیابان لالهزار مقابل سینما ایران مشغول جار و جنجال و شعار دادن علیه مقامات عالیه بودهاند با مخالفت جمعی از طبقات مختلف مواجه میشوند و بین آنها زد و خوردی در میگیرد و دامنه این نزاع و کشمکش به چهارراه لالهزار و میدان مخبرالدوله کشیده میشود و در این مدت نیز عابرین و کسبه و مردمی که وابسته به هیچ دسته و جمعیتی نبودهاند به مخالفین تودهایها میپیوندند و از طرف آنها تظاهراتی به طرفداری از مقام سلطنت و علیه مصدق و تودهایها صورت میگیرد و در میدان مخبرالدوله و مقابل قنادی نوشین نیز مجددا زد و خوردی میشود و در اینجا دو نفر پاسبان و یک نفر سرباز که گویا از مامورین حکومت نظامی بودهاند به حمایت دسته مخالف تودهایها وارد میدان میشوند و در نتیجه چهار نفر زخمی شدهاند که چون مریضخانهها بسته بود آنها را به منازل خودشان رساندهاند و فعلا هم سر و صدایی در خیابانها نیست. تقریبا اغلب مغازهها بسته است و رفتوآمد در شهر خیلی کم است و گویا سینماها هم از ساعت ۸ بعدازظهر تعطیل کردهاند چون به طوری که شنیدم در یکی، دو سینما هنگام شروع نمایش فیلم، زد و خورد و تظاهراتی صورت گرفته است.»
ماموریت شب ۲۸ مرداد
در مدتی که یارافشار صحبت میکرد، همه سرا پا گوش بودیم و مخصوصا پدرم با دقت کامل چشم به دهان او دوخته بود. وقتی صحبت یارافشار تمام شد، پدرم گفت: «پس چرا در شروع مطلب شکسته نفسی فرمودید و گفتید متاسفانه تحقیق کامل برایتان میسر نشده است...؟ انتظار داشتید از این حادثه چه اطلاع دیگری به دست آورید؟» ازین جمله همه به خنده افتادند و پدرم به دنبال گفته خود افزود: «به هر حال خبر خوشی است و حداقل آن اینست که نشان میدهد اگر مردم نقطه اتکاء و راهنمایی داشته باشند مستعد قیام و برهم زدن این بساط هستند. ولی با تمام این اصول بنده فعلا بیش ازین اجتماع آقایان را در این محل جایز نمیدانم. چون وقت گذشته، بهتر است هر کدام به محلی که برای استراحت خود در نظر گرفتهاید بروید منتهی دو، سه نفر بایستی دنبال این واقع را داشته باشید و با بعضی دستجات و کسانی که از اوضاع فعلی دلخوشی ندارند ولو تلفنی تماس بگیرند که صبح فردا از جریان اوضاع بیاطلاع نباشیم.»
بنا به پیشنهاد پدرم قرار شد آقایان یارافشار از نظر تماس با بعضی از نمایندگان مجلس و افسران بازنشسته و آقایان نراقی و کینژاد از جهت مراوده با تجار و کسبه و اصناف بازار و مهندس ابوالقاسم زاهدی از لحاظ ارتباط با کارکنان دولت و موسسات ملی موضوع را دنبال کنند و حداکثر کوشش را به خرج دهند که هر یک تا صبح فردا به وسیله تلفن با این طبقات تماس بگیرند و آنها را به جریان امر و وخامت اوضاع و لزوم اتحاد و همآهنگی متذکر سازند. راستی فراموش کردم بگویم در مدتی که آقای یارافشار برای تحقیق درباره حادثه ذکر شده رفته بود، پدرم به آقای مهندس شاهرخشاهی دستور داد که به منزل خودش برود و به اتفاق دو نفر از دوستان از مواد منفجرهای که برای برنامه تخریبی آماده کرده بودیم و در گاراژ منزل او بود مقداری باروت و گوگرد بردارد و تعدادی نارنجک و ترقه دستی تهیه کند. شاهرخشاهی قبل از آنکه یارافشار مراجعه کند با اتومبیل جیپ آقای نراقی به منزل خودش در خیابان شاهرضا رفته بود.
نظر شما :