انقلاب ایران، خیزش پابرهنهها نبود
گفتوگو با قاسم افتخاری، استاد سابق بشیریه
تاریخ ایرانی: کتاب «دولت و انقلاب در ایران»، پایاننامه دکترای حسین بشیریه، استاد سابق علوم سیاسی دانشگاه تهران بود که ۳۰ سال پیش به زبان انگلیسی در خارج از کشور منتشر شد اما ترجمهاش به فارسی اخیرا با عنوان «زمینههای اجتماعی انقلاب ایران» چاپ شده است. گذر این همه سال چنانکه دکتر قاسم افتخاری استاد بازنشسته علوم سیاسی دانشگاه تهران و از اساتید بشیریه میگوید موجب شده نتوان کتاب را نقد کرد. اما آنچه بشیریه در آن سالها دیده، از نظر استادش قابل تامل است؛ پیشبینیناپذیری انقلاب، عوامل اقتصادی دخیل در فروپاشی نظام پهلوی، قدرت گرفتن روحانیت و آغاز عصر ترمیدور. افتخاری در گفتوگو با «تاریخ ایرانی» با برخی از استدلالات بشیریه اشتراک نظر دارد و با برخی استنتاجاتش اختلاف رای؛ مهمترینش اطلاق تعبیر ناسیونالیسم اسلامی برای توصیف انقلاب ۵۷ و آغاز عصر ترمیدور با استناد به اظهارات آیتالله مهدوی کنی درباره انجمن حجتیه.
***
دکتر بشیریه در کتاب «زمینههای اجتماعی انقلاب ایران»، انقلاب ۵۷ را بر اساس الگوی کلاسیک انقلابها تقسیمبندی کرده و آن را انقلابی خودجوش نامیده که برنامهریزی کمی برای آن وجود داشته و همین امر دلیل پیشبینیپذیر نبودن عواقب و توالی انقلاب بوده است. شما برای توضیح انقلاب ۵۷ بر چه عواملی تاکید دارید؟
بعد از انتشار این کتاب ایرادهایی را در نقد آن مطرح کردهاند که به نظرم این ایرادات وارد نیست. به دلیل اینکه کتاب با عنوان «دولت و انقلاب در ایران ۱۹۸۲-۱۹۶۲» پایاننامه دکترای دکتر بشیریه است که در ایران با سی و چند سال تاخیر ترجمه شده است. قرار نیست آخرین تحولات در حوزه تئوریهای انقلاب در آن بحث و بررسی شود؛ یعنی زمان نقد این کتاب گذشته است. زمان نقد همان سالهای اولیه بعد از انقلاب بود چرا که هر نوع نقد و ارزیابی که ما امروزه درباره مباحث کتاب داشته باشیم از کانال دانش افزوده و تجربه زیسته ما در این سی سال است و از نظر علمی این دانش را مبنای نقد قرار دادن برای کاری که بیش از سی و چند سال قبل نوشته و ۳۱ سال پیش منتشر شده، کار علمی و درستی نیست. اما کتاب همچنان در جای خود بسیار حائز اهمیت است و مطالعه آن برای امروز مفید به فایده. انقلاب در ایران به طور ناگهانی اتفاق افتاد. واقعیت این است که هیچ کس نمیتوانست زمان وقوع دقیق آن را پیشبینی کرده و علتهای اصلی آن را برشمارد. ایران در سالهای منتهی به انقلاب در اوج رونق اقتصادی بود. البته فساد اداری و ریختوپاش چندین برابر شده بود. شاه در فکر این بود که ایران را به سرعت به کشوری پیشرفته تبدیل کند. در نتیجه میخواست همه درآمد حاصل از فروش نفت را در ظواهر پیشرفت و مدرنیته هزینه کند. اگرچه به او مشاورههایی هم داده میشد که این کار به افزایش توقعات میانجامد اما توجه نداشت. در اوایل دهه ۵۰ سمیناری در رامسر برگزار شد که در آن وزرا و کارشناسان حوزه اقتصادی حضور داشتند. موضوع سمینار این بود که با درآمد سرشار حاصل از نفت چه کار باید کرد؟ همه متفقالقول بودند که نیازی به هزینه همه درآمدها نیست و باید آهسته پیش برویم. باید خیلی از درآمدها را در بانکهای خارجی سرمایهگذاری کنیم تا به تدریج جذب ظرفیت کشور شود. برای این کار هم دلایلی زیاد میآوردند که زیرساختهای لازم در ایران وجود ندارد؛ چنانکه وقتی این درآمد را تبدیل به کالا میکردند ماهها برای تخلیه و انبار شدن در بندرها معطل میشد. اما شاه میخواست به سرعت در مسیر ترقی حرکت کند و گوش شنوایی برای نصیحتها نداشت. علاوه بر مسائل اقتصادی به جنبههای روانی و اجتماعی حوادث هم باید دقت کرد. پول در کشور زیاد بود و ما به کشورهایی مثل انگلیس وام میدادیم. این به لحاظ روانشناختی باعث خطا در تصمیمگیری میشد.
دکتر بشیریه به درستی در اول کتاب، انقلاب ایران را با تئوریهای اقتصادی، روانشناختی و سیاسی بررسی کرده است. وقتی سطح انتظارات در جامعه به طور فزاینده بالا برود در نهایت نمیتوان این انتظارات را برآورد کرد. شاه این کار را انجام داد و در نهایت نتوانست پاسخگوی انتظارات فزاینده مردم باشد. به نظر من در سقوط شاه تاثیر گروههای سیاسی مثل چریکها و... خیلی مهم نبودند؛ عامل اصلی چگونگی مدیریت جامعه و صرف ثروتی بود که به دست شاه افتاده بود که باعث شد نارضایتی بالا برود و فاصله طبقاتی زیادتر شود. اما این به معنای انقلاب پابرهنهها به تعبیر ادبیات مارکسیستی نیست بلکه نارضایتی در طبقات به دلیل به خطر افتادن منافع اقتصادی آنها بود و در انقلاب ایران نمیتوان نقش و تاثیرات طبقات و منافع طبقاتی را نادیده گرفت. ما نمیتوانیم اهمیت مسائل اقتصادی را در انقلابها بخصوص انقلاب ایران نادیده بگیریم. اما اینکه انقلاب ایران خودجوش بوده با تعابیر ادبیات علوم سیاسی اینگونه بوده است ولی انقلاب رهبر فکری داشت و این رهبر روحانی بود که از طرف بازار حمایت میشد. حمایت از روحانیون به دلیل مجموعه خواستههای بازار بود و آنها معتقد بودند که روحانیون وضعیت اقتصادی آنها را بهتر خواهند کرد. من هم با دکتر بشیریه موافق هستم که انقلاب ایران جز انقلابهای «خودجوش» (در مقابل انقلابهای برنامهریزی شده) است که به همین دلیل عواقب انقلاب و توالی میانهروها و تندروها (مانند انقلاب فرانسه) غیرقابل پیشبینی بود و انقلاب از اول برنامه مشخصی برای ترتیبات سیاسی واقعی و اهداف اجتماعی بعد از انقلاب نداشت. واقعیت این بود که کسی نمیدانست با سرنگونی رژیم شاه، چه رژیم و سیستم سیاسی را میخواهند جایگزین سیستم سرنگون شده کنند.
بسیاری از تئوریسینها انسداد سیاسی را عامل اصلی وقوع انقلاب ایران میدانند، یعنی انقلاب ایران برآیند نارضایتیهای سیاسی است. شما وزن و نقش عوامل سیاسی و اقتصادی را چگونه میبینید؟
فکری که درگیر امر معاش است از آن انقلاب بیرون نمیآید. اندیشه و فکر زمانی رونق میگیرد که زندگی انسان از لحاظ مادی تا حدی تامین شود، یعنی انسان باید فراغت فکر کردن داشته باشد و به جای کار یدی به فکر بپردازد. اینها واقعیتهای اجتماعی هستند. وقتی درجاتی از رفاه و بعد از آن آگاهی اجتماعی بوجود میآید طبیعی است که انسانها همگام با پیشرفت اقتصادی، تحولات سیاسی را هم طی کنند. این مشکل نه تنها در دوران پهلوی بلکه الان هم وجود دارد. در حال حاضر در شهرها گروههای متعدد اجتماعی وجود دارند. باید پیشرفت اجتماعی و اقتصادی در چارچوب پیشرفت سیاسی باشد. اگر این انتظارات برآورده نشود تبدیل به عقدههای سرکوب شده خواهد شد و در نهایت به صورت خشونتهای متعدد خود را نشان میدهد. آن زمان آزادیها سیاسی نبود و در اوج رفاه اقتصادی سیستم سیاسی تک حزبی شد. در نتیجه نارضایتی شدت گرفت. پرسش این است که چگونه این نارضایتیها و مطالبات یکباره شکاف برداشت و غیرقابل کنترل شد؟ من معتقدم که اگر در کنار رشد اقتصادی، آزادی سیاسی وجود داشت قطعا سرنوشت حکومت پهلوی چنین نمیشد. گروههای لیبرال، جبهه ملی و سیاستمداران کارکشته احزاب چپ، تودهایها و ... همه سرکوب شدند. هدف شاه در سیاست کنترل چپها و ملیها بود در نتیجه دست رقبای این گروهها را باز میگذاشت.
چرا در اوج کنترل سیاسی حکومت نتوانسته بودند قدرت گرفتن روحانیون را درک کند و به تحلیل و عمل درستی برسد؟
در سابقه روحانیت هیچ وقت صحبت از حکومت آنها نبوده است. اینها اپوزیسیونی بودند که هیچ وقت نمیتوانستند دولت تشکیل دهند. حتی در زمان صفویه که حکومت شیعی بوجود آمد باز روحانیون در قدرت نبودند و شاهان حکومت میکردند. اصلا فلسفه حکومت روحانیون نه در ایران و نه در کشورهای اسلامی مطرح نبود. محور مطالبات روحانیون این بود که حکومتها قوانین اسلامی را اجرا کنند. اولین بار ایده حکومت اسلامی و ولایت فقیه در کتاب یک روحانی اهل کرمانشاه در زمان قاجار مطرح شد. ایشان کتابی با عنوان ولایت فقیه نوشت ولی پی گرفته نشد تا اینکه آیتالله خمینی دوباره آن را مطرح کرد. تئوری اولیه اجرای شریعت توسط حکومت سکولار را کنار نهاد و به جای آن تئوری اجرا شریعت توسط ولی فقیه را مطرح کرد که بدین ترتیب باید روحانیت در مصدر قدرت باشد و شریعت را خود اجرا کند. اگر جنبه مذهبی را کنار بگذاریم ولایت فقیه زمانی مطرح میشود که گروههای سیاسی لیبرال و چپ سرکوب میشوند. تا زمان امام خمینی، شاه هیچ ترسی از روحانیت نداشت. در سنت ایران روحانیون خواهان سرکوب سلطنت نبودند اما چپها میخواستند حکومت کنند. شاه برای کوبیدن چپها بهترین کار را در این میدید که دست روحانیون را باز بگذارد چون روحانیون هم خود ضد چپ بودند اما این گروه خود یکباره ادعای قدرت میکند. بازار هم از روحانیت حمایت میکرد - البته حکومت هم به روحانیون مبالغی میداد - که به لحاظ پایگاه اقتصادی قدرت گرفتند. البته ایدئولوژی هم داشتند و با هدف مشترک کوبیدن مارکسیستها با حکومت همکاری کردند تا خود وارد تشکیلات سیاسی شوند که بعدا علیه حکومت وارد عمل شدند؛ یعنی مساجد به ارگان سیاسی تبدیل شده بود. در زمان آیتالله بروجردی گروههای فدائیان اسلام و نواب صفوی داعیه حکومت اسلامی داشتند و آیتالله بروجردی، نواب را از قم بیرون میکند. وی اعتقاد داشت که روحانیون نباید در سیاست دخالت کنند. ایشان روحانیت را نهاد مقدسی میدانست که اعتقاد داشت باید جامعه را از افراط و تفریط انذار دهد. روحانیون خواهان چنین منزلتی بودند. میخواستند بر قلب مردم حکومت کنند. اما بعدا مساله عوض شد. شاه این را نمیدانست که در میان روحانیون عدهای هستند که میخواهند قوانین شرع را با دست خود اجرا کنند. بعد از قیام ۱۵ خرداد معادله در سیاست ایران عوض شد.
چه شد که در آغاز دههٔ ۱۳۵۰ کنترل از دستان رژیم پهلوی خارج شد و روحانیون توانستند قدرت را از سال ۱۳۵۷ به دست گرفته و آن را حفظ کنند؟
شاه با تاکید بر قدرت ارتش، درآمد نفت، بوروکراسی پیچیده و دربار و با از بین بردن مخالفان میخواست قدرت خود را مستحکم کند. او رفته رفته میخواست مستقلتر عمل کند. پیش از آن وی خیلی وابسته به آمریکا بود اما بعد از افزایش درآمد نفت شاه احساس قدرت میکرد و در منطقه نفوذ داشت. با وجود این هنوز نفوذ سیاسی آمریکا بر وی بود. در آمریکا وقتی کارتر به قدرت رسید خواهان اعمال حقوق بشر در دنیا از جمله ایران شد. به نظر میرسد که شاه با تکیه بر دوستی رئیسجمهور آمریکا به این نتیجه رسید که میتواند اندک آزادی به مخالفان خود بدهد. برای همین میگویند نقش آمریکا در وقوع انقلاب مهم بود. با وجود این شاه به لیبرالیسم و دموکراسی میتاخت. آمریکا با سیاستهای متزلزل خود در برابر شاه، او را وادار کرد که فضای باز سیاسی اعلام کند. آنها فکر میکردند که اگر فضای سیاسی باز شود مخالفت کاهش خواهد یافت. شاه با تشکیل حزب رستاخیز دست حزب را در همه امور باز گذاشت، اما خود در عمل فرمانروای همه امور بود. یکباره با اعطای آزادی سیاسی کنترل از دستش خارج شد. در آخر هم به او مشاوره میدادند که اگر ۳۰ هزار نفر را بکشد جنبش میخوابد که شاه موافقت نکرد و سقوط کرد. شاید اگر شاه دو، سه سال قبل این آزادی را میداد چنین اتفاقی نمیافتاد. بواقع عوامل سیاسی مهم است ولی در کنار این خیلی از عوامل دیگر هم تاثیرگذار بود: سیاست متزلزل آمریکا، رونق اقتصادی و روحانیت که پایگاه ایدئولوژی و اقتصادی خوبی داشتند.
به نظر شما چگونه این تناقض و تضاد در جامعه بوجود آمد که در اوج مدرنیزاسیون، سنت چنین پایگاه مستحکمی بدست آورد؟
واقعیت این است که شاه همیشه فکر میکرد قدرت در دست تکنوکراتهایی است که از او اطاعت میکنند. بنابراین طبقه سنتی بازار اگر اعتراض داشته باشد گذرا است. مثلا بازار با افتتاح فروشگاههای بزرگ و زنجیرهای مخالف بود اما برای شاه، روحانیون و بازار اهمیت نداشت. او قدرت را در دست خود متمرکز میدید و به ارتش و ساواک نگاه میکرد. دید او جامعهشناختی نبود بلکه سیاسی بود. البته به سیاست هم میتوان دو نوع نگاه داشت: نگاه اول اینکه قدرت سیاسی هرچه خواست همان میشود و نگاه دیگر اینکه واقعیات اجتماعی میتواند قدرت را به مسیرهای دیگری بکشاند. دیدگاه شاه سیاسی بود و روی هم رفته از نگاه رئالیسم سیاسی، قدرت در سیاست داخلی و خارجی در دست حکومت بود. برای همین فکر میکرد که همه طبقات از مدرنیزاسیون و افزایش ثروت بهره بردهاند. او انتظار نداشت که چنین غوغایی علیه سلطنت صورت بگیرد. وقتی در یکی از روزهای بحرانی سوار بر هلیکوپتر به شهر نگاه کرد و تظاهرات مردم را دید وحشت کرد و گفت: ما این همه به مردم خدمت کردیم و انقلاب سفید انجام دادیم، پس چرا نتیجه چنین شده است؟ او آن روز متوجه شد که بورژوازی روستاییاش با شکست مواجه شده است اما قبل از آن فکر میکرد اگر نارضایتی وجود دارد فقط در قشر سنتی رو به زوال جامعه است نه توده مردم.
چگونه ایده تاسیس حکومت اسلامی به ایدئولوژی سیاسی تبدیل شد؟
قدرت گرفتن روحانیت نتیجه سیاست غلط خود شاه بود. او نیروهای سکولار و ورزیده را به دست خود از میان برداشت. گروههای مذهبی اعتقاد داشتند که اگر شریعت به کار برده شود هم چیز درست خواهد شد. همه ایدئولوژیها اینگونه عمل میکنند یعنی میخواهند پدیدههای پیچیده اجتماعی را ساده نشان دهند. قبلا روحانیون میگفتند علل عقبماندگی جامعه به دلیل سرمایهداری و استعمار است، اگر حکومت اسلامی تاسیس شده و استعمار لغو شود، کشور پیشرفت میکند. برای همین جنبشهای ناسیونالیستی بوجود آمد. البته از اول اینطور عنوان میشد که روحانیت در حکومت نظارت میکند اما بعدا به شکل جدیدی از حکومتداری تبدیل شد. عدهای از روشنفکران هم مثل مهندس بازرگان به روحانیون کمک کردند. شاید آنها هم فکر میکردند که روحانیت چون تا به حال حکومت نکرده پس از مدتی حکومت را تحویل سیاسیون داده و خود نظارت خواهند کرد.
طبق نظر دکتر بشیریه، انقلاب با اعتراضات طبقۀ متوسط و با طومارها و نامههای سرگشاده روشنفکران آغاز شد، اما به زودی علما و بازار ابتکار عمل را در دست گرفتند و تظاهرات تودهای را سازماندهی کردند. چطور ابتکار عمل از دست روشنفکران خارج شد؟
قدرت سیاسی از تشکل و تجمیع نیروها برمیخیزد. لیبرالها تشکلهای مربوط به خود را نداشتند. اما بازار همیشه در ایران مهم بوده است، چون در کنار هم هستند و تودهای را تشکیل میدهند و جنبشی را ایجاد میکنند. مثلا حزب سیاسی قوی میتواند چنین کاری را بکند ولی افراد به تنهایی نمیتوانند کاری انجام دهند. علیاصغر حاج سیدجوادی نامههای واقعا غیرقابل باوری را به شاه و هویدا مینوشت ولی او تنها یک نفر بود و تشکل سیاسی را به همراه نداشت. بنابراین نیروهای سکولار به عنوان نیروهای خبره و صاحبنظر که تجربه داشتند و تحلیل سیاسی میکردند تشکیلات لازم را نداشتند و اگر قبلا تشکل داشتند آنها را کوبیده بودند. اما نهاد روحانیت دستنخورده باقی مانده بود و به طور سنتی بازار هم از روحانیت حمایت میکرد. بازار و روحانیون همدیگر را تامین میکردند. این دو نهاد سرکوب نشده و متشکل در نهایت اختیار امور را در دست گرفتند. بنابراین وقتی انقلاب رخ داد همچنان نیروهای لیبرال و چپ با هم درافتاده بودند اما قدرت به دست روحانیت افتاده بود. اینها بعدا با هم رقابت کردند که چه کسی و گروهی زودتر به روحانیون بپیوندند. حزب توده چنان به روحانیون نزدیک شده بود که تمام حرفهای قبلی خود را پس گرفت. از طرف دیگر لیبرالها هم میخواستند روحانیون را به سمت خود بکشند. به جای اینکه این گروهها با هم متحد شوند، علیه هم بودند. حزب توده در اشغال سفارت آمریکا جشن گرفت که لیبرالها کنار زده شدند اما بعد از اینکه لیبرالها کنار گذاشته شدند نوبت به خودشان رسید. یکی از قوانین عمده انقلابها همین است. انقلابیون میدانند که چه را نمیخواهند اما نمیدانند که چه میخواهند. یعنی میخواستند رژیم سقوط کند اما نمیدانستند به جای رژیم پادشاهی چه رژیمی بوجود آورند. بعد از سقوط رژیم نوبت سؤال بعدی رسید که حالا باید چه کار کرد؟ در اینجاست که انقلابیون به جان هم میافتند. در همه انقلابها این اتفاق تکرار میشود، از فرانسه تا چین و کوبا. هیچ انقلابی را سراغ نداریم که در آن انقلابیون پیروز به جان هم نیافتاده باشد. در ایران هم همینطور بود. این یکی از خصلتهای پایدار انقلاب است که بعد از پیروزی انقلابیون به جان هم میافتند، چرا که آنها تنها در سرنگونی رژیم موجود با هم توافق کردهاند و بعد هر کس میخواهد رژیم مورد نظر خود تشکیل شود و برای همین است که میگویند انقلاب فرزندان خود را میخورد. ما در زمان انقلاب در دانشگاه تهران بودیم. از هر کس سؤال میکردیم که بعد از شاه چه کسی میخواهد حکومت کند میگفتند این حرف را نزنید. تکلیف بعد را بعد مشخص میکنیم.
چندین عامل از جمله عدم وجود تشکلهای لیبرالها و نیروهای سیاسی و وجود تشکل روحانیون و بازار و رقابت چپها و لیبرالها، قدرت روحانیون را افزایش داد. برای همین وقتی امام خمینی در نوفللوشاتو بود اکثر نیروهای سیاسی برای بیعت به آنجا رفتند. به این ترتیب هم لیبرالها میخواستند موقعیت خود را تثبیت کنند، هم چپها و هم دیگر نیروهای فعال در عرصه سیاسی - اجتماعی. اما آنها راه را در اتحاد با روحانیون و حذف همدیگر میدیدند.
دکتر بشیریه ناسیونالیسم اسلامی را عامل خیزش ایدئولوژی انقلاب میداند. به نظر شما ناسیونالیسم اسلامی چگونه به انقلاب ایران کمک کرده است؟
لفظ ناسیونالیسم اسلامی لفظ درستی است اما اینکه چگونه استفاده شود مهم است. شیعه رنگ ناسیونالیسم اسلامی دارد. از زمان حکومت عباسیان در بغداد، ایرانیان برای کسب استقلال از حاکمیت خلفا خیزش کردند. آن زمان دیوان در دست ایرانیان بود و شمشیر دست اعراب. این مساله و اینکه شیعه روح ایرانی دارد به دوره صفویه رسید و شیعهگری نوعی پرچم ناسیونالیسم ایرانی بود در برابر نظام سنی امپراتوری عثمانی. بعد از آن ناسیونالیسم اسلامی به دلیل عقبماندگی جامعه مسلمان در مقابل غرب ایستاد. بنابراین ناسیونالیسم اسلامی اگر معطوف به آن دوره باشد درست است. یعنی اسلام عاملی شده بود که از هویت ایران در برابر عثمانی و یا جهان اسلام در برابر غرب حفاظت کند ولی اگر بگوییم که انقلاب ۵۷ هم نوعی ناسیونالیسم اسلامی بود نادرست است. من معتقدم که ناسیونالیسم و اسلام دو مقوله متفاوت هستند. اسلام ایدئولوژی است و قابلیت این را دارد که در سراسر دنیا گسترده شود و در آنجا رشد کند اما یک ایرانی منفعت کشور خود را در نظر میگیرد.
به نظر شما چگونه ممکن است که همه نیروهای سیاسی مثل سوسیالیستها، لیبرالها، سکولارها و مذهبیها در پذیرش رهبر مذهبی با هم به اتفاق نظر میرسند؟ دلایل شکست لیبرالها، ملیگرایان سکولار و مشروطهخواهان در بسیج مردم شهرها و روستاها چه بود؟
همه گروهها یک خصلت مشترک داشتند: یکهتازی و مخالفت با استبداد پهلوی. اما تشکیلات خود را از دست داده بودند. ولی بهطور غیرمنتظرهای در صف روحانیون کسی آمده بود که محبوبیت زیادی پیدا کرد که گرچه تشکیلات نداشتند ولی مساجد را در اختیار داشتند. برای همین گروهها فکر کردند که اگر از ابتدا با روحانیون همکاری کنند میتوانند از این طریق به قدرت برسند. بیعت در نوفللوشاتو به این دلیل نبود که حکومت مذهبی میخواستند، بلکه فکر میکردند که مذهبیون برای سیاست تربیت نشده و نمیتوانند مدیریت یک جامعه مدرن را در دست بگیرند، بنابراین اگر ما با اینها همکاری کنیم میتوانیم به آنچه میخواهیم برسیم. در واقع خودشان سالها تلاش کرده بودند که در جامعه جایگاهی را بدست آورند اما به دلایلی نتوانسته بودند. حالا کسی آمده بود که تودهها را به دنبال داشت. اصطلاح معروف این است که اگر نتوانید رقیب را به زمین بزنید بهتر است با او همدست باشید. اینها همین کار را کردند ولی هیچ کدام خواهان حکومت روحانیون نبودند بلکه خواهان حکومت خودشان بودند.
بشیریه به جای آنکه نارضایتی زحمتکشان یا طبقه کارگر را عامل اساسی انقلاب بداند، سویه نگاهش را به سمت تضاد منافع میان دولت و بورژوازی برده است؛ البته خرده بورژوازی مدرن یا تکنوکراتها حامی شاه بودند و خرده بورژواهای سنتی و بازار علیه آن. این صفبندی در اقتصاد چگونه انجام شده بود و چرا شاه حمایت یک گروه از طبقه اقتصادی را در اوج رونق اقتصادی از دست داد؟
گرایش خرده بورژوازی را اقتصاد تعیین میکند. این گروه در انقلاب به دلیل منافع گروهی خود نقش برجستهای ایفا کرد اما تحلیل اقتصادی، تحلیلی تکعاملی است. در کنار اقتصاد، مسائل سیاسی، فرهنگی، روانشناسی و ایدئولوژی هم نقش برجستهای داشتند که باید این عوامل را با هم دید و بررسی کرد.
به نظر شما برای طبقه خرده بورژوازی سنتی مبارزه با استعمار اصل بود یا اینکه میخواست جایگاه خود را در اقتصاد بهبود بخشد و یا به نوعی پایگاه خود را حفظ کند؟
استعمار و مبارزه با آن یک تفکر روشنفکری است. خرده بورژوازی سنتی به پایگاه اجتماعی و اقتصادی خود توجه داشت. آنها نمیدانستند این شعار چه مفهومی دارد. آنچه مردم از این شعارها درک میکردند این بود که این شعار خواستار بهتر شدن موقعیت اجتماعی آنهاست. در این شعارها هر کسی آرزوی خود را میدید. به هر حال انقلاب ایران در اوج رفاه اقتصادی اتفاق افتاد که توقعات فزاینده را منجر شد و در زمان بحران اقتصادی به سرخوردگی فزاینده انجامید.
دکتر بشیریه انقلاب ایران را بر اساس تئوری کرین برینتون به چهار مرحله حکومت میانهروها، تفوق تندروها، دوران ترور و فضیلت و عصر ترمیدور تقسیم کرده است. آیا شما با این تقسیمبندی در انقلاب ایران موافق هستید یا تقسیمبندی دیگری در نظر دارید؟
به نظر من انقلاب ایران را علاوه بر این تقسیمبندی به نحو دیگری هم میتوان توضیح داد. تا زمانی که مردم راضی هستند انقلابی رخ نمیدهد و این بدیهی است. یعنی انقلاب ریشه در نارضایتیهای گسترده دارد که به دلایل مختلفی بوجود میآید. برای از بین بردن این نارضایتی هم دو راه وجود دارد: یکی اصلاح است یعنی سیاست قدم به قدم که با واقعیتهای اجتماعی همگام شود. اگر با بزرگتر شدن جامعه سیستم سیاسی و اجتماعی تغییر شکل و ظرفیت دهد و با واقعیت جدید همخوانی داشته باشد انقلاب رخ نخواهد داد. راه دیگر انقلاب است. سیستمهای دیکتاتوری نمیتوانند خود را با واقعیت اجتماعی منطبق کنند و از اصلاح میترسند و تصور میکنند اصلاح منجر به سقوط آنها خواهد شد. در نتیجه انباشت نارضایتیها و ناامیدی از اصلاح سیستم به انقلاب میانجامد. نارضایتی زمینهساز اصلاح و انقلاب میشود. در انقلاب هدف برداشتن سیستم از جای خود است اما اینکه چه سیستمی جایگزین آن شود معلوم نیست. بعدا همانهایی که میخواستند سیستم قبلی را از میان بردارند شروع از بین بردن نیروهایی میکنند که انقلاب کردهاند و در جایی انقلاب به ترمیدور میرسد. انقلاب در سه مرحله رشد نارضایتی، عدم همگامی حکومت با اصلاح و در نهایت سرنگونی به وقوع میپیوندد. هیچ انقلابی در دنیا وجود ندارد که در آن همه اهداف انقلابیها برآورده شده باشد. اما اینکه در کتاب عصر ترمیدور را به دورهای منتسب کنند که آقای مهدوی کنی درباره انجمن حجتیه صحبت کرده، فکر میکنم که این واقعیت اجتماعی را نمیتوان به گفتههای یک نفر تقلیل داد. بالاخره اینکه انقلاب بعدا یاران درجه اول خود را هدف میگیرد، واقعیت انقلابهاست. اگر قبلا مساله ایدئولوژی بود این بار مساله قدرت است. با روی کار آمدن ساختار جدید مخالفتها شروع میشود. وقتی در ۱۳ آبان صحبت از انقلاب دوم میشود یعنی انقلاب هنوز موفق نیست و باید جا بیافتد. تمام شدن انقلاب به معنای جایگزین شدن سیستم جدیدی به جای سیستم قبلی است. اما به نظر من هنوز در ایران همه چیز انقلابی است و ترمیدور به آن معنای واقعی که در انقلاب فرانسه اتفاق افتاده در ایران رخ نداده است.
نظر شما :