حزب رستاخیز در تسریع سقوط شاه نقش داشت
پاسخ مظفر شاهدی به پرسشهای تاریخ ایرانی
تاریخ ایرانی: چهل سال قبل، محمدرضا پهلوی حزب رستاخیز را با این استدلال که «در هیچ کشور دیگری چنین پیوند نزدیکی بین حاکمان و مردم وجود ندارد» تاسیس کرد تا به گفتۀ خود از طریق آن، «همگان در ادارۀ امور مملکتی شریک و سهیم شوند و امکان شناسایی استعدادها فراهم شود»، اما چیزی نگذشت که عامل تحکیم وحدت و ثبات رژیم سلطنت به ابزاری برای تعمیق روزبهروز شکاف میان حاکمیت و مردم تبدیل شد؛ در نتیجه، نه تنها حزب واحد بار خود را به سلامت به مقصد نرساند بلکه حکومت را نیز با چالش مشروعیت و فقدان پشتوانه اجتماعی روبرو کرد؛ چالشی اساسی که در نهایت به تغییر رژیم سیاسی انجامید. شاید نتوان تشکیل حزب رستاخیز را یگانه دلیل یا حتی مهمترین دلیل سقوط رژیم پهلوی به شمار آورد اما به گفتۀ مظفر شاهدی، پژوهشگر تاریخ و نویسندۀ کتاب «حزب رستاخیز؛ اشتباه بزرگ»، دستکم میتوان اذعان کرد که «تشکیل حزب رستاخیز خود مهمترین دلیل اصلاحناپذیری رژیم پهلوی بود». اینچنین است که رستاخیز در واپسین ماههای حیاتش، با وجود ثبت بیش از ۵ میلیون نام به عنوان عضو فعال، از تشکیل کوچکترین گردهمایی در حمایت از «آموزگار مربوطه» ناتوان ماند و به فهرست بلندبالای ناکامیهای آخرین شاه ایران افزوده شد. تجربهای تلخ که شاه نیز بعدها از آن با عنوان «یکی از اشتباهات دوران سلطنت» خود یاد کرد. آنچه میخوانید پاسخ مکتوب شاهدی به چند پرسش «تاریخ ایرانی» دربارۀ حزب رستاخیز، آغاز و انجام آن است.
***
محمدرضا شاه چند سالی پیش از آنکه در اقدامی عجیب و شاید دور از انتظار نظام تکحزبی خود را با اعلام تاسیس حزب رستاخیز ملت ایران رسمیت ببخشد، در کتاب «ماموریت برای وطنم» تصریح کرده بود: «من چون شاه کشور مشروطه هستم دلیلی نمیبینم که مشوق تشکیل احزاب نباشم و مانند دیکتاتورها تنها از یک حزب دستنشانده خود پشتیبانی نمایم.» چه شد که او، بیآنکه ابایی داشته باشد از اینکه مطابق تحلیل پیشینش «دیکتاتور» خوانده شود، تصمیم گرفت نظام دوحزبی وقت را بر هم بزند و ایدۀ تشکیل حزب رستاخیز را به عنوان یگانه حزب قانونی کشور ارائه کند؟ آیا این اقدام از مقتضیات مدرنیزاسیون ادعایی حکومت بود یا ناشی از خصلتهای دیکتاتوری؟
در زمان اعلام یکباره تأسیس حزب رستاخیز ملت ایران (بعدازظهر روز یکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۵۳)، حدود ۳۳ سال از سلطنت محمدرضا شاه پهلوی سپری میشد. در این دوره طولانی، شاه مقاطعی پرفراز و نشیب از شیوه حکومت و به ویژه، نوع نگاهی که به مقولاتی مانند دموکراسی، آزادی، مشروطیت و جایگاه هر یک از آنها در نظام حاکم بر ایران داشت را سپری کرده بود. شاه در تمام ۱۲ ساله نخست سلطنت که با کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بدفرجام شد، برغم تمام تلاشهای پیدا و پنهانی که برای دستبرد به قانون اساسی مشروطیت و تقویت موقعیت خود در رأس قدرت انجام میداد، مدعی حمایت و پیروی تمام و کمال از دستاوردهای مشروطیت و قانون اساسی بوده و در همان حال، ستایشگر بیکموکاست دموکراسی و نظامهای دموکراتیک حاکم بر جهان غرب و آمریکا بود. با استقرار نظام سیاسی برآمده از کودتا و تداوم سلطه سراسر گسترشیابنده آمریکا و انگلستان بر شئون و سطوح گوناگون کشور، به واقع عصر جدیدی در حیات سیاسی، اجتماعی و حتی اقتصادی جامعه ایرانی در حال تکوین و شکلگیری بود. چنین بود که در سالهای نخست نیمه دوم دهه ۱۳۳۰، با هدف مقابله با بحرانهای در حال گسترش سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، شاه، همچنان که خواسته حامیان خارجیاش (آمریکا و انگلستان) بود، به تأسیس دو حزب فرمایشی «مردم» (از همان آغاز در جایگاه اقلیت) و «ملیون» (از همان ابتدا، در جایگاه اکثریت) اقدام کرده و دو تن از وفادارترین کارگزارانش را (اسدالله علم در رأس حزب اقلیت «مردم» و منوچهر اقبال در رأس حزب اکثریت «ملیون») مأمور هدایت آنها نمود، تا وانمود شود که بهویژه، برغم انتقادات روزافزون مخالفان سیاسی (از اقشار و گروههای مختلف)، پس از کودتا (به زعم شاه و حامیان حکومت؛ قیام و رستاخیز ملی!)، نه تنها، مشروطیت و قانون اساسی آن نادیده گرفته نشده، چه بسا، فعالیت سیاسی و اجتماعی در چارچوب مقررات و مرامنامه احزاب دوگانه مذکور، مشروطیت ایران فرایندی استوارتر طی خواهد کرد. بر همین اساس، شاه بارها قریب به تمام احزاب و گروههای سیاسی تأسیس شده در دوازده ساله نخست سلطنتش را ساخته و پرداخته بیگانگان و دشمنان ملت ایران برشمرده و خود و البته پدرش رضاشاه را، مبتکر تشکیل احزاب سیاسی منسجم و مهمتر از آن «ملی» و وطنپرست در ایران ارزیابی کرده و اطمینان میداد که دموکراسی و مشروطیت واقعی، در این برهه جدید از حیات ملت ایران، در حال تحقق و به ثمر نشستن است. اما چنین نشد و در آستانه دهه ۱۳۴۰، اساساً به دلیل بیاعتنایی ملت ایران و تداوم بحرانهای سیاسی، اجتماعی و اقتصادی، هر دو حزب فرمایشی «مردم» و «ملیون»، آشکارا دچار شکست و در چند قدمی اضمحلال کامل قرار گرفتند. در چنین شرایطی بود که آمریکاییان، نومید و نگران از آنچه در ایران میگذشت، شاه را ناگزیر به اجرای طرحهای اصلاحی (بعداً موسوم به انقلاب سفید شاه و ملت) خود در ایران کرده و همزمان با آن مقدمات تشکیل حزب قدرتمند جدیدی را در ایران فراهم کردند تا بتواند با در اختیار گرفتن زمام دولت و مجلس، همچنان که خواسته آنان بود، موجبات اجرای دقیقتر و مطلوبتر طرحهای اصلاحی مذکور را فراهم بیاورد. بدین ترتیب بود که حزب همیشه در اکثریت «ایران نوین» در آذر ۱۳۴۲ تشکیل شد و در جایگاه حزب پاسدار انقلاب سفید، آغازگر دوره جدیدی از بازی نظام دو حزبی و پس از مدتی چندحزبی گردید که کارگردانیاش هم به شخص شاه سپرده شده بود. در این مرحله، حزب «ملیون» از عرصه سیاست رسمی کشور کنار گذاشته شد، اما حزب به شدت ضعیف «مردم» همچنان مأمور تداوم نقش همیشه در اقلیتش گردید؛ ضمن آنکه، از سال ۱۳۴۶، حزب کوچک پانایرانیست هم به جمع احزاب رسمی کشور پیوست تا دموکراسی و مشروطیت مورد عنایت شاه، در حالی که قاطبه ملت ایران غایبان اصلی و بزرگ عرصه سیاست رسمی کشور بودند و کمترین اعتنایی به کمدی چندحزبی مذکور و سازوکار فعالیتهای آن نشان نمیدادند، بارورتر شود. با این حال، بهرغم همه تبلیغاتی که صورت میگرفت و حتی شاه بارها مدعی شد، با اجرایی شدن اصول انقلاب سفید او، مشروطیت ایران به نهایت شکوفایی خود رسیده است، این قاعده حزبی جدید هم از همان آغاز دچار ناکارآمدی شد. بهویژه، حزب ایران نوین که مقرر بود چندحزبی مورد عنایت حاکمیت را در چارچوبهای تعیین شده هدایت نماید، گرفتار اقسامی از فسادهای گسترده مالی و اداری و اخلاقی و... ناکارآمدی سراسر فزاینده و پایانناپذیری گردید. بالاخص، دامنه مشارکت سیاسی و اجتماعی، طی این دوره باز هم کاهش یافته و سوءعملکرد این احزاب، فاصله حاکمیت و مردم ایران را بیشتر و عمیقتر کرد. در این میان، شاه که تا سالهای نخست دهه ۱۳۴۰، همچنان مشروطیت، آزادی و دموکراسیهای حاکم بر جهان غرب را تأیید میکرد، به تدریج به این باور نزدیک میشد که نظامهای دموکراتیک مذکور نمیتواند در کشورهایی مانند ایران (با توجه به شرایط و پیشینه سیاسی و مدنی و فرهنگیاش) الگوی موفقی ارائه دهد. این روند از اواخر دهه ۱۳۴۰ بیشتر نمود پیدا کرد و شاه، آرام آرام با صراحت بیشتری به انتقاد از دموکراسیهای حاکم بر کشورهای غربی روی آورد و در حالی که در آستانه دهه ۱۳۵۰، آشکارا دریافته بود که نظام چندحزبی تحت هدایتش در ایران، فرجام نیکویی به همراه نخواهد آورد، با افزایش روزافزون و شتابان قیمت نفت و سرازیر شدن دلارهای نفتی به کشور که در سالهای ۱۳۵۳-۱۳۵۱ روند صعودیتری هم به خود گرفت، شاه را که از چندی قبل هم حامیان خارجیاش (در درجه اول آمریکا و سپس انگلستان که با خروج از خلیج فارس موجبات ژاندارم شدنش در منطقه را فراهم آورده بود)، غرور و نخوت کاذب او را شعلهورتر هم ساخته بودند، بیش از پیش به سوی شیوههای مستبدانهتر و خودکامهتر حکمرانی و سیاستورزی سوق داده، ترغیب و تشویق میکرد.
در این برهه، شاه این احساس را پیدا کرده بود که: ۱. بالاخص حامیان آمریکایی او، در عرصه سیاست داخلی، آزادی عمل تمام و کمالی به او دادهاند؛ ۲. افزایش خارج از تصور قیمت نفت، در اندک زمانی، عایدات فراوانی را روانه خزانه او کرده و به تبع آن، او قادر شده است تقریباً هر آنچه را که میخواهد، به دست آورد، بهویژه، او دیگر چندان نگران تأمین ارز مورد نیاز برای خرید تسلیحات و جنگافزارهای پیشرفته نظامی از آمریکا نبود؛ ۳. علاوه بر آن، آمریکاییها و انگلیسیها، ژاندارمی منطقه را هم که دودستی تقدیمش کرده بودند؛ ۴. نظام چندحزبیاش هم که دیگر نمیتواند خواستها و علایق استبدادگرایانهتر و نخوت و غرور روزافزون او را نمایندگی نماید، بالاخص اینکه، این حس کاذب در او تقویت میشد که در پرتو رهبریهای بیمانند او، کشور در شئون مختلف، به سرعت در راه ترقی و پیشرفت گام نهاده است و بنابراین، دلیلی نمیبیند که ولو احزاب دستآموزش را در این پروسه پیشرفت و تعالی برای خود شریک بداند؛ بهویژه آنکه، دولت دیرپای امیرعباس هویدا، از قِبل حزب همیشه در اکثریت «ایران نوین»، در مجموعه ارکان دولت و حاکمیت (در سراسر کشور) نفوذ و سلطه گسترده و رشکبرانگیزی پیدا کرده بود و چه بسا، حاسدان هویدا و حواریون او، که هم مقتدر و هم متعدد بودند، بهطور مکرر، شاه را، طی سالیان اخیر، از قدرت گرفتن هویدا و حزب «ایران نوین» او تحذیر کرده و احیاناً ادامه آن وضع را برای نظام شاهنشاهی پهلوی خطرناک ارزیابی کرده و در روندی تدریجی ولی مداوم، ذهن شاه را نسبت به حزب «ایران نوین» و دولت هویدا مسموم و بدبین میساختند؛ ۵. برخی از همپیمانان منطقهای شاه، از جمله مصر تحت رهبری انور سادات هم که کشورشان را با نظامی تکحزبی اداره میکردند، گاه و بیگاه، برای او از مزایا و امتیازات آن شیوه حکمرانی داد سخن درمیدادند، که علیالظاهر برای شاه جذابیت پیدا کرده بود. قراین نشان میدهد که شاه نومید از نظام چندحزبی موجود، علاقمند شده بود با تشکیل حزبی واحد و فراگیر که فقط به شخص او و خاندان پهلوی وفادار بماند، تداوم سلطنت و حکمرانی ایران را برای خود و جانشینانش تضمین نماید؛ ۶. نهایتاً اینکه، شاه چنان در خوی استبدادگرایانه و توهم قدرت و غرور غوطهور شده بود که دیگر علاقمند نبود کسی یا جریانی جز شخص خودش در کشور بدرخشد. بنابراین تشکیل حزبی واحد و فراگیر که فقط به شخص او وفاداری نشان دهد، میتوانست در راستای این مقصد نقش موثری ایفا نماید.
دربارۀ چگونگی ایدهپردازی تبدیل نظام دوحزبی مردم - ایراننوین به نظام تکحزبی رستاخیزی گمانهزنیهای فراوانی وجود دارد. گروهی از پژوهشگران معتقدند رستاخیز ایدۀ شخص شاه بوده، برخی اسدالله علم را در اتخاذ این تصمیم موثر میدانند، دیگرانی نفوذ تودهایهای سابق را عامل تاثیرگذاری بر شاه به شمار میآورند و بعضی روایتها هم از نقش مدیران فرنگرفتۀ نظام شاهنشاهی همچون هوشنگ نهاوندی و علینقی عالیخانی در تشکیل حزب رستاخیز حکایت دارد. به عقیدۀ شما کدام روایت به واقعیت نزدیکتر است؟ چه کسانی در روند تشکیل این حزب تاثیرگذار بودند؟
قراین و شواهد موجود نشان میدهد شاه برای تشکیل حزب رستاخیز ملت ایران، با هیچ کس مشورت یا از کسی نظرخواهی نکرده بود؛ گو اینکه احتمالاً در ایده تشکیل این حزب، از برخی نظامهای سیاسی و حزبی در کشورهای مختلف جهان، تأثیراتی پذیرفته و الگوهایی حکومتی و حزبی را که در همین راستا میتوانست به او کمک کند، مورد توجه قرار داده بود، اما اینکه در این زمینه، مستقیماً با کسی یا جریانی مصلحتاندیشی و رایزنی کرده باشد، از منابع، مدارک و شواهد موجود، چنین استنباطی نمیشود. البته گفتههای برخی رجال و کارگزاران وقت حکومت نشان از آن دارد که شاه از حدود دو سه ماه قبل از اعلام تأسیس حزب رستاخیز، احتمالاً یکی دو بار، در این باره با امیرعباس هویدا به طور سربسته صحبت کرده و با واکنش نه چندان همدلانه نخستوزیر مواجه شده بود؛ و گویا هویدا هم کمکم بر این باور قرار گرفته بود که در آیندهای که نمیتوانست خیلی دور باشد، شاه نهایتاً این ایده خود را عملی خواهد کرد. علیالظاهر، آخرین بار، در اواسط بهمن ماه ۱۳۵۳ (حدود ۲۵ روز قبل از تأسیس حزب رستاخیز)، شاه این مقصود خود را با هویدا در میان نهاده و دیگر تقریباً مسلم شده بود که فکر تشکیل حزب واحد رستاخیز به مرحله بازگشتناپذیری رسیده است. اما قریب به اتفاق دیگر رجال و کارگزاران درجه اول حاکمیت، از جمله امیراسدالله علم وزیر دربار، بهرغم ارتباط بسیار نزدیکی هم که با شخص شاه داشت، تا فرارسیدن زمان موعود، هیچگاه در جریان امر قرار نگرفته بودند. به همین دلیل هم بود که اعلام یکباره ضرورت انحلال احزاب رسمی موجود و تأسیس حزب واحد و به اصطلاح فراگیر رستاخیز ملت ایران (که در ابتدا حزب رستاخیز ملی ایران نامیده میشد) اکثر دبیرکلهای احزاب مذکور و دیگر کارگزاران و رجال ریز و کلان حاکمیت را به نوعی شوکه کرد که البته خیلی زود به خود آمده و در اطاعت امر شاه (که تمام مردم کشور را ملزم به عضویت در حزب جدید کرده و مخالفان را معدودی خائن و بیوطن ارزیابی نموده و مدعی شده بود تمام کسانی که به سه اصل: نظام شاهنشاهی، قانون اساسی و انقلاب سفید باور دارند، ضرورتاً باید در اولین فرصت ورقه عضویت در حزب واحد رستاخیز را پر کرده و امضاء نمایند) آنی، تعلل یا تردید نکردند که البته چاره دیگری هم پیش روی خود نمیدیدند.
برخی پژوهشگران از تاثیر اندیشههای چپ بر عملکرد شاه در سالهای پس از کودتا سخن میگویند؛ تاثیری که تلاش او برای مصادره برخی رویکردهای این جریان از جمله تشکیل حزبی فراگیر به سبک چین و شوروی را نیز در قالب آن تحلیل و تفسیر میکنند. فکر میکنید هژمونی جهانی چپ در آن سالها تا چه حد بر تاسیس رستاخیز تاثیرگذار بود؟
شاه در تمام طول سالهای ۱۳۲۰ تا ۱۳۵۰ و تا آستانه اعلام تأسیس حزب واحد و به اصطلاح فراگیر رستاخیز، بارها از نظامهای سیاسی مبتنی بر حزب واحد و بهطور مشخص احزاب کمونیستی انتقاد کرده و تصریح کرده بود که هیچگاه اجازه نخواهد داد نظامی تکحزبی در کشور عهدهدار امور کشور شود. اما علیالظاهر با تأسیس حزب رستاخیز این گفتهها و باورهای خود را نقض کرد. بگذریم از اینکه، حزب رستاخیز را در محتوا و ماهیت هیچگونه نسبتی با احزاب کمونیستی نبود. شاه البته، لااقل تا اواسط دهه ۱۳۴۰، از ستایشگران دموکراسی و نظامهای دموکراتیک حاکم بر کشورهای جهان غرب بود. اما به تدریج از این دیدگاههای خود هم فاصله گرفته و در آستانه دهه ۱۳۵۰ با صراحت بیشتری گرایشات استبدادی و خودکامهتر خود در اداره امور کشور را گوشزد مخاطبانش ساخت. چنین بود که وقتی حزب رستاخیز تشکیل شد، عیان گردید که او دیگر حتی تحمل همان بازی سیاسی چندحزبی خودساخته پیشین را هم نداشته و علاقمندتر شده است حزب واحد رستاخیز به گونهای تصویرگر نقش و جایگاه منحصر به فرد شخص او در رأس قدرت و حاکمیت شده و نشان بدهد کشور در آستانه ورود به تمدن بزرگ، فقط و فقط یک معمار دارد و آن هم کسی جز شخص او نیست.
باید توجه داشت که از همان آغاز دوره سلطنت محمدرضا شاه پهلوی در سال ۱۳۲۰، حزب توده ایران و جریان چپ از مهمترین چالشهای پیش روی حاکمیت بود. این روند در نیمه دوم دهه ۱۳۲۰ و پس از آن حتی فزایندهتر هم شد تا جایی که حتی غیرقانونی اعلام شدن فعالیت حزب توده در سال ۱۳۲۷ و فشارهای گستردهای که متعاقباً، برای جلوگیری از تداوم فعالیت این حزب وارد گردید هم نتوانست نگرانیهای حاکمیت را کاهش دهد. چنانکه حزب توده در دوران نخستوزیری مصدق هم فعالیتهای گستردهای (عمدتاً در پوشش و عناوین گمراهکننده پرشمار دیگر) داشت. بدین ترتیب، در شرایط تداوم بحرانها و مشکلات سیاسی و اجتماعی و اقتصادی در کشور، بخشهای اعظمی از حاکمیت و البته گروههای سیاسی و اجتماعی رقیب دیگری، همواره نگران نفوذ و حضور حزب توده و کمونیسم در میان لایههای گوناگون اجتماعی در بخشهای مختلف جامعه ایرانی بودند. این نگرانیها حتی در سالهای پس از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، بیشتر نظام برآمده از کودتا و حامیان سلطهجوی خارجی آن (آمریکا و انگلستان) را نگران میکرد. به ویژه اینکه، جنگ سرد میان دو بلوک شرق و غرب آغازین سالهای خود را سپری میکرد و آمریکا و غرب هم که به جد در حال تمهید مقدمات وارد ساختن ایران در زمره کشورهای اقماری خود بود، هنوز هم سخت نگران نفوذ کمونیسم و سلطه شوروی در ایران بود که مرزهای جغرافیایی طولانیای با ایران داشت و از طریق جریان چپ فعال در ایران، لااقل به طور بالقوه، میتوانست موقعیت خود را در ایران تقویت کند. چنین بود که حتی ساواک (سازمان اطلاعات و امنیت کشور) هم که محصول دوران جنگ سرد و پروژهای آمریکایی بود در اواخر سال ۱۳۳۵، اساساً با هدف مقابله با نفوذ و حضور کمونیسم در ایران تأسیس شده بود. هنگامی که در سالهای پایانی دهه ۱۳۳۰ و برغم تمام اقدامات و رفتارهای سیاسی و امنیتی، آشکارتر گردید که بحرانهای سیاسی و اجتماعی و اقتصادی دامنگیر کشور و حکومت پهلوی روندی روزافزون پیدا کرده است، آمریکاییان به جد درصدد برآمدند طرحهای اصلاحی روستو را که پیش از آن در برخی کشورهای اقماریشان مورد توجه قرار داده بودند، در ایران به مورد اجرا بگذارند. طرح و تئوری روستو به طور مشخص با هدف جلوگیری از گسترش و سلطه کمونیسم و شوروی در کشورهای اقماری غرب و آمریکا مورد توجه سیاستگذاران آمریکایی واقع شده بود. چنین بود که طرحهای بعداً موسوم به انقلاب سفید که نسخه شفابخش آمریکاییان بود و میتوانست نوعی نسخه بدل (در برابر اندیشه کمونیسم) در نظر گرفته شود، برای عبور ایران از خطر نفوذ کمونیسم، در ایران پیاده شد و شخص شاه (که علاقمند بود خود را مبتکر این طرح نشان دهد که توهمی بیش نبود و اجرای آن از سوی آمریکاییها به او تحمیل شده بود) کارگردانی آن را برعهده گرفت که آمریکاییان صراحتاً او را ملزم به اجرای آن ساخته بودند. چنین بود که طرحهای موسوم به انقلاب سفید با هدف تخریب پایگاههای بالقوهای که میتوانست موجبات نفوذ جریان چپ را در ایران فراهم بیاورد، با رویکرد به گونهای عدالت اجتماعی و اقتصادی، در تمام سالهای دهه ۱۳۴۰ و پس از آن، مهمترین تاکتیک حاکمیت و حامیان خارج آن به کار گرفته شد. استراتژی نهایی این طرح، تقویت و تثبیت موقعیت استعماری و سلطهجویانه جهان غرب، با محوریت آمریکا و البته تحکیم موقعیت نظام شاهنشاهی پهلوی در ایران بود. بنابراین برنامهها و طرحهای موسوم به انقلاب سفید، نه با هدف تقویت اندیشهها و علایق سیاسی، اجتماعی و اقتصادی چپگرایانه، بلکه دقیقا به قصد مقابله با جریان چپ و کمونیسم در ایران به مورد اجرا گذاشته شد. مقرر شده بود طرحهای اصلاحی مذکور جامعه در حال گذار ایران را، از هرگونه تأثیرپذیری از اندیشههای چپ و کمونیستی که میتوانست نفوذ شوروی را به دنبال داشته و موقعیت جهان غرب را متزلزل سازد، به اصطلاح به سلامت عبور دهد. چنانکه همزمان با اجرای گامبهگام طرحهای مذکور که در روندی تدریجی از ۶ بند تا آستانه ۲۰ بند در دهه ۱۳۵۰ هم افزایش یافت، کار مبارزه و مقابله با کمونیسم و جریانات و احزاب و تشکلهای کمونیستی و چپ ایران (با گرایشات گوناگون) هم با شدت و حدت تمام پی گرفته شد و دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی حکومت (در درجه اول ساواک) برای از میان برداشتن مخالفان و منتقدان سیاسی چپ حکومت از هیچ کوششی فروگذار نکردند. این روند تا آستانه تأسیس حزب رستاخیز و البته پس از آن هم، حتی با حساسیت و توان بیشتری پی گرفته شد. درست است که حزب واحد رستاخیز، حداقل در ظاهر امر، مشابهت بیشتری با احزاب کمونیستی داشته و احیاناً میشد متوقع بود کمابیش در راستای همان مقصود هم فعالیتها و برنامههای خود را ساماندهی کند، اما چیزی که در ایران اتفاق افتاد هیچ تشابه و یا تناسبی با ایدئولوژی احزاب چپ و کمونیستی نداشت. بگذریم از اینکه حتی شماری از تودهایهای سابق از سالها قبل با ابراز ندامت از پیشینه سیاسی خود، در خدمت نظام شاهنشاهی پهلوی قرار گرفته و در سطوح مختلف دولت و حاکمیت هم مصدر امور مهم سیاسی و اداری و نظایر آن شده بودند و همانها هم در روند تقویت موقعیت حزب رستاخیز و نهادینه شدن آن در عرصه سیاسی و اجتماعی کشور تلاشهایی انجام دادند، اما هیچ یک از این اقدامات و طرحها، باید گفت هیچگونه نسبتی با آنچه احزاب کمونیستی دنبال میکردند، نداشت. حزب رستاخیز تنها و مهمترین هدفش، تقویت موقعیت شاه و خاندان پهلوی در رأس حاکمیت بود و اگر هم قرار بود در چارچوب این حزب پیشرفتی در کشور صورت گرفته و تحولی جدی به دنبال داشته باشد، همه اینها معطوف به همان هدف نهایی بود. همچنان که سه اصل محوری حزب رستاخیز (قانون اساسی، انقلاب سفید و نظام شاهنشاهی) هم اساساً در راستای همین هدف قابل تفسیر و ارزیابی بود. بنابراین نمیشود گفت شاه متأثر از گفتمان چپ بود. درستتر است که گفته شود، جریان چپ نگرانی تقریباً تمام دوران سلطنت و حکومت شاه محسوب میشد.
حزب رستاخیز از آغاز حیاتش تا حدود یکسال بعد، تلاشی پیگیر را برای ایجاد یک سازمان فراگیر سامان داد چنانکه علاوه بر تسلط بر اغلب قریب به اتفاق نهادهای حکومتی اعم از مجلس و وزارتخانههای دولتی، با برگزاری کنگره حزبی، تشکیل مجمع سندیکاهای کارگری، سازمان زنان و همچنین بهرهگیری از رادیو تلویزیون دولتی و پنج روزنامه که ارگان رسمی حزب در حوزههای مختلف سیاسی، فرهنگی و اجتماعی بودند، در طول یکسال توانست در قالب شاخههای محلی بیش از ۵ میلیون نفر را نیز به عنوان عضو پیوسته نامنویسی کند. این حزب همچنین در خردادماه ۱۳۵۴ بیش از هفت میلیون نفر را برای انتخابات مجلس دستهدسته به پای صندوقهای رای کشاند و پس از انتخابات با غرور و افتخار اعلام کرد که «موفقیت ما در تاریخ سیاسی بیسابقه است.» با این حال، کمتر از سه سال بعد، این حزب ظاهراً فراگیر در برابر اوجگیری بزرگترین تهدید سیاسی تاریخ عمر حکومت پهلوی دوم که به شعله کشیدن آتش انقلاب انجامید، تصویر حزبی مستاصل با بدنهای منفعل را به نمایش گذاشت. راز آن بدنۀ فربه و این کنش حداقلی که در بهترین حالت به برگزاری تجمعاتی کوچک در حمایت از شاه محدود ماند چیست؟
فاصله و شکاف میان حاکمیت با ملت ایران بسیار عمیقتر و پردامنهتر از آنی شده بود که لااقل در کوتاه مدت، میشد برای ترمیم یا بازگشتپذیری آن، سازوکار و راه و چارهای اندیشید. از هنگام کودتای ۲۸ مرداد بدان سو، تضاد میان حاکمیت و اقشار گوناگون مردم ایران، بهگونهای روزافزون، در حال گسترش بود و این روند در طول سالهای دهه ۱۳۴۰ و پس از آن شتاب فزایندهتر و نومیدکنندهتری به خود گرفته بود. به عبارت دیگر، هنگامی که در واپسین روزهای سال ۱۳۵۳ حزب واحد رستاخیز به ملت ایران تحمیل شد، شاه و مجموعه رژیم پهلوی در اوج دوران استبدادگرایی، مردمستیزی، قانونگریزی و سلطهپذیری عمر سپری میکرد. حتی از سالیان طولانی گذشته بدان سو هم مشارکت سیاسی ملت ایران در چارچوب سازوکارهای تنگ و استهزاآمیزی که حاکمیت خطوط قرمزش را تعیین کرده بود، با «هیچ» پهلو میزد. وقتی حزب رستاخیز تشکیل شد، دامنه رویگردانی ملت از حاکمیت روند مضافتری به خود گرفت. درست است که طی چندین ماه نخست فعالیت حزب رستاخیز آمارهای حکومتی گویای پیوستن و نامنویسی بیش از ۵ میلیون نفر از مردم ایران در حزب رستاخیز بود، اما واقعیت این است که قریب به اتفاق اینگونه آمارها صوری بوده و گویای عضویت، حقیقی و از سر اعتقاد و همراهی این همه ایرانی، در آن حزب نبود. اکثر کسانی که در این حزب نامنویسی و به عبارتی عضویت پیدا کرده بودند، ناگزیر یا به هدف حفظ موقعیت شغلی و اداری و... خود و در امان ماندن از تبعات سوء احتمالی (عدم عضویت)، به این اقدام مبادرت کرده بودند. اکثر اعضای این حزب را کارمندان و کارکنان و کارگران و سایر شاغلان در ادارات و دوایر دولتی و حکومتی، وزارتخانهها، کارخانجات و نظایر آن تشکیل میدادند که عضویتشان در حزب رستاخیز، در پروسهای الزامآور و اجباری صورت عملی به خود گرفته بود و غالب آنها هم همان نامنویسی در حزب، تنها و مهمترین اقدامشان در راستای اهداف و خواستههای کارگردانان حزب، محسوب میشد. خیل عظیم دانشآموزان دبیرستانی و احیاناً دانشآموزان مقطع راهنمایی، از دیگر اعضای پرشمار حزب رستاخیز محسوب میشدند که آنها را هم باید در عداد ناگزیر حزب رستاخیز جای داد که جز مشارکت در برخی مراسم تشریفاتی، که برای آنان بیشتر شأنی تفریحی داشت، اعتنای دیگری به حزب مذکور نداشتند. اعضای احزاب منحل شده هم که در صف اول پیوستگان به حزب رستاخیز قرار داشتند. عضوگیری حزب رستاخیز در میان سایر اقشار مردم کشور هم روند و وضعیت مشابهی طی کرد و به واقع، حزب فقط بر روی کاغذ ادعا میکرد که میلیونها عضو دارد. با این توضیح که این عضوگیریهای تبلیغاتی و هیجانی هم عمدتاً طی همان چندین ماه نخست حیات حزب رستاخیز انجام گرفته بود و هر چه زمان بیشتری سپری میشد، از همان دامنه مشارکت سیاسی - حزبی صوری و بدون مسما هم کاسته میشد. تا جایی که هنوز دو سالی از آغاز فعالیت حزب سپری نمیشد، اکثر همان کسانی هم که قبلاً ورقه عضویت حزب را پر کرده یا دفتر نامنویسی را امضاء کرده بودند، حتی فراموش کرده بودند که، کی و به چه ترتیبی و در کدام محل عضو حزب شده بودند. در سال ۱۳۵۶ و پس از آن به سرعت، از دامنه فعالیتهای حزبی اعضا، در سراسر کشور کاسته شد و دیگر لااقل ۹۰ درصد از کانونها و حوزههای حزبی رستاخیز، عملاً برای همیشه به تعطیلی گراییده بودند. بدین ترتیب، در آستانه شکلگیری و گسترش تحرکات انقلابی ملت ایران علیه رژیم پهلوی، دیگر از میلیونها نفری که چند سال قبل ادعا میشد عضو حزب رستاخیز شدهاند، اثر چندانی باقی نمانده بود. به همین دلیل هم بود که دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی، سیاسی و حزبی حاکمیت درگیر شده در بحران انقلابی، طی یکی دو ماهه پایانی سال ۱۳۵۶ و یکی دو بار پس از آن، با تمام تلاشی که به کار گرفتند، نتوانستند بیش از چند گردهمایی و راهپیمایی، با نام اعضای حزب رستاخیز و به نفع رژیم در حال احتضار پهلوی دست و پا کنند. همه اینها نشان میداد که حزب رستاخیز هیچگاه عضو واقعی نداشت. انقلاب اسلامی توفنده و سراسر گسترشیابنده ملت ایران هم که به سرعت نظام شاهنشاهی پهلوی را به چالش کشیده و تا مرز سقوط نهایی عقب راند، برخلاف «حزب فراگیر؟! رستاخیز»، فراگیرتر از آنی بود که حزب در هم شکسته و پیشاپیش محکوم به زوال رستاخیز را یارای مقابله جدی و موثر با آن باشد.
کارنامۀ رستاخیز نشان میدهد اهداف تشکیل این حزب با نتایج و دستاوردهای عملی آن تا حدی زیادی متفاوت بود؛ هر چند هدف حزب، استحکام و ثباتبخشی به رژیم شاه تعیین شده بود اما پایان کارش با تزلزل و تضعیف شاه و نظام تکحزبیاش همزمان شد؛ چنانکه در نهایت، حزب رستاخیز حتی پیش از خود شاه، با صحنه سیاسی ایران وداع کرد، موضوعی که بسیاری آن را نه یکی از نتایج گسترش انقلاب بلکه از جمله پیشزمینهها و یا کاتالیزورهای انقلاب ارزیابی میکنند و معتقدند که شمار فزایندهای از مردم و نیروهای اجتماعی در فرآیندی که ناشی از کارکرد وارونه رستاخیز شکل گرفته بود، امید به اصلاحات را از دست دادند. فکر میکنید چه شد که حزب رستاخیز با وجود تلاش فراوان برای ایجاد سازمانی سیاسی و اجتماعی، به فرجامی جز فروپاشی اجتماعی نرسید؟ آیا شما هم معتقدید که این حزب اساساً در برساختن سازوکاری برای اصلاحات درون رژیم ناکام ماند و نمیتوانست پرچمدار اصلاحاتی برای گریز سلطنت از فروپاشی شود؟
بله، چون به دلایل عدیده هیچگاه چنین امکانی برای حزب رستاخیز فراهم نبود و اساساً نظام شاهنشاهی پهلوی، در سالهای منتهی به تشکیل و فعالیت حزب رستاخیز دیگر اصلاحپذیر نبود. شکاف حاکمیت و ملت پردامنهتر و فزایندهتر از آنی شده بود که قابل ترمیم بوده و فرایندی برای اصلاحپذیری آن باقی گذاشته باشد. تا جایی که اسناد، منابع و شواهد موجود نشان میدهد، مهمترین و بزرگترین دستاورد حزب رستاخیز (آن هم نه برای نظام شاهنشاهی پهلوی که باید آن را مصیبتی مضاعفتر برای آن دانست که یک گام بزرگ، حکومت را به سوی زوال و سقوط نهایی سوق داد) را شاید بشود از آن ملت ایران ارزیابی کرد که همگام با ناکارآمدتر شدن حاکمیت در دوران فعالیت حزب رستاخیز (۱۱ اسفند ۱۳۵۳- ۱۱ مهر ۱۳۵۷)، مخالفان و منتقدان سیاسی روزافزون رژیم پهلوی، پردامنهتر و گستردهتر از قبل مهیای مقابله با آن شدند. در واقع باید برهه تأسیس و فعالیت حزب رستاخیز را اوج دوران حکومت مستبدانه و خودکامانه محمدرضا شاه پهلوی دانست. بدین ترتیب، زمانی که این آخرین حربه خلاف قاعده برای تحکیم و تثبیت موقعیت شاه در رأس قدرت با ناکارآمدی و شکست قطعی مواجه شد، دیگر حاکمیت را رمقی قابل اعتنا برای بازسازی موقعیت خود در قبال بحرانهای عدیده سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و حتی اقتصادی که در حال سر برآوردن بود، باقی نبود. تأسیس حزب رستاخیز نه تنها برای رژیم پهلوی دستاورد مثبتی نداشت، بلکه موقعیت آن را در برابر مخالفان و منتقدان سیاسی شکنندهتر و آسیبپذیرتر هم کرد. حتی همان بازی چندحزبی استهزاآمیز پیشین، برغم آنکه در میان قاطبه ملت ایران شأن و آبرویی برایش نمانده بود، اما در هر حال، در میان باندها و جناحهای قدرت در درون حاکمیت که هر یک زیر چتر یکی از آن احزاب، برای تقویت موقعیتش در ارکان حاکمیت تلاش میکرد، موجبی قابل اعتنا برای حفظ کلیت نظام محسوب میشد و چه بسا، هنوز بخشهایی از خوشبینترین محافل و جریانات سیاسی و... (لااقل در میان منتقدان میانهرو و وفادار حاکمیت) از اصلاح نهایی امور در چارچوب همان نظام سیاسی پر اشکال هم نومید نشده بودند. احزاب فرمایشی و تحت سلطه پیشین، لااقل، شمایی ظاهری از تعدد احزاب و آزادی صوری فعالیتهای سیاسی (هر چند فقط در میان وفاداران به حاکمیت) را به نمایش میگذاشت، اما با تأسیس حزب واحد و به اصطلاح فراگیر (که هیچگاه هم فراگیر نشد)، حتی همان رقابتها و هیجانات درون حکومتی احزاب پیشین هم فروکش کرده بود. همان تعیین تکلیف اولیه شاه در الزام و اجبار تمام مردم کشور برای عضویت و فعالیت سیاسی در چارچوب حزب رستاخیز (برغم آنکه البته هیچ ابزاری هم برای اعمال این مدعا وجود نداشت)، تنفر مخاطبان از حاکمیت را حتی مضاعفتر ساخت. بدین ترتیب، از آنجایی که در برهه جدید، مقرر شده بود همه راهها به شاه ختم شود و راه هرگونه جاهطلبی درون حاکمیتی هم برای کسب قدرت از طریق فعالیت حزبی رقیب (لااقل بر روی کاغذ) از کارگزاران ریز و کلان وفادار به حکومت سلب شده بود و در همان حال، حتی وفادارترین و نزدیکترین رجال به شخص شاه، اعتقاد و امیدی به موفقیت این مولود حزبی جدید نداشته و عملاً هم اقدام و رفتار تشکیلاتی و حزبی انسجامیافته و کارآمدی برای به حرکت در آوردن پتانسیلهای احتمالی حزب صورت نگرفته و میلیونها عضو صوری حزب هم خیلی زود نشان دادند که نه علاقه و نه وقت دارند در چارچوب این حزب فعالیتی ولو محدود داشته باشند، البته که نمیشد انتظار داشت حزب رستاخیز برای مجموعه حاکمیت دستاوردی مثبت به دنبال داشته باشد. بنابراین، فقط، میتوان تأسیس حزب رستاخیز را همانگونه که شخص شاه هم پس از سقوط از حکومت و در کتاب «پاسخ به تاریخ» خود اذعان داشته است، در ردیف اشتباهات بزرگ شاه قرار داد که چه بسا، در تسریع روندی که نهایتاً به پیروزی انقلاب اسلامی و سقوط نظام شاهنشاهی انجامید نقش قابل توجهی داشت.
در آن برهه، حکومت دو راه بیشتر پیش روی خود نداشت: یا تداوم همان شیوه مستبدانه و خودکامه حکمرانی (البته با تأسی به ابزارهای فزایندهتر سرکوب و خشونتورزی)؛ دوم، میل به اصلاحطلبی که معنایی جز سقوط حتمی در پی نداشت؛ همچنان که فضای باز سیاسیای که از اواسط نیمه دوم سال ۱۳۵۵ در عرصه کشور در حال شکلگیری بود، نه تنها فرصتی برای مقاصد احتمالاً اصلاحطلبانه رژیم پهلوی باقی نگذاشت، بلکه به روند شکلگیری انقلاب سراسر گسترشیابنده و بازگشتناپذیری کمک کرد که نتیجه نهایی آن سقوط نظام شاهنشاهی پهلوی و پیروزی انقلاب اسلامی مردم ایران بود. اساساً تشکیل حزب رستاخیز خود مهمترین دلیل اصلاحناپذیری رژیم پهلوی بود. شاه به ویژه متعاقب کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بدان سو، هر آنچه توانسته بود در نقض و پایمال ساختن قانون اساسی مشروطیت و بلااثر ساختن آثار وجودی دستاوردهای انقلاب مشروطیت (که مجلس شورای ملی و دولت برآمده از مجلس منتخب ملت مهمترین نماد و نهاد آن محسوب میشد)، از هیچ کوشش خلاف قاعده و سرکوبگرانهای فروگذار نکرده بود. در تمام ۲۵ ساله پایانی عمر سلطنت محمدرضا شاه پهلوی، به هیچیک از گروهها و جریانهای سیاسی منتقد و مخالف حاکمیت اجازه فعالیت مسالمتآمیز و قانونی داده نشده و قریب به اتفاق فعالان سیاسی مستقل از حکومت، به انحاء گوناگون از عرصه فعالیتهای سیاسی و اجتماعی حذف و منزوی شدند. منتقدان و مخالفان حکومت به شدیدترین وضعی سرکوب و از میان برداشته شدند. قانون اساسی و نظام مشروطیت عناوین بدون مسمایی بیش نبودند و احزاب سیاسی حکومتساخته و فرمایشی آن روزگار را هیچگونه نسبتی با اصول و مبانی قانون اساسی مشروطیت نبود. بگذریم از اینکه شاه همان احزاب مفلوک و درون تهی را هم نتوانست تحمل کند و در راستای تقویت موقعیت بلارقیبتر خود در رأس حاکمیت (و اینکه از آن پس حتی تحمل شنیدن انتقادات بدون خاصیت حزب اقلیت مردم از حزب اکثریت ایران نوین را هم نداشت و نق زدنهای گاه و بیگاه اعضای حزب اقلیت را نوعی توهین به شخص خود تلقی میکرد که چرا به حزب پاسدار انقلاب او یعنی حزب ایران نوین توهین میکند) و اینکه به همگان نشان دهد، فقط اوست که میتواند و باید در رأس کشور بدرخشد و افتخار تمامی پیروزیها و پیشرفتهای محیرالعقول کشور در شئون گوناگون فقط از آن اوست، نهایتا به یکباره بر حیات تمامی آنها خط بطلان کشیده و حزب رستاخیز را جایگزین آنها کرد که انتظار داشت مقاصد استبدادگرایانه و خودمحورانه او را در تمام شئون و سطوح کشور تحقق بخشیده، کنترلی دائمی بر دروازههای تمدن بزرگ اعمال کند. بدین ترتیب، با عنایت به مجموع تحولات و رخدادهای سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و... کشور در سالهای متعاقب کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، نظام استبدادگرا، مردمستیز، قانونگریز و سلطهپذیر شاهنشاهی پهلوی، حتی از سالها قبل از آنکه حزب رستاخیز تأسیس شود، محکوم به شکست و زوال بود. در این میان، تشکیل و فعالیت حزب رستاخیز فقط این فرایند بازگشتناپذیر و محتوم را تسریع کرد.
نظر شما :