گوشههایی از دو سوی دیوار برلین
گوشههایی از شبه خاطرات متجاوز از چهل و چهار سال قبل خود را، از چهار سال و چهار ماه کار و زندگی در پشت دیوار برلین و یک کشور کمونیستی که از آغاز تا پایان در پهنه چهار هزار سال تاریخ مدون بشریت فقط چهل سال موجودیت داشت، برایتان بازگو میکنم.
در بین صفحات موسیقی ۳۳ دور قابل پخش با گرامافونهای سوزنی قدیمی که به یادگار آن دوران همچنان حفظ کردهام، علاوه بر کلکسیون موسیقیهای کلاسیک اروپایی از آثار بتهوون، موتزارت، کورساکف و چایکوفسکی و... مجموعهای ازآهنگهای ملی آلمانی که بعضاً بازسازی شده، آهنگهای قدیم زمان امپراتوری قیصر آلمان نیز باقی ماندهاند. این صفحات مربوط به برلین در سالهای جنگ و دوران اولیه پس از آن است که بنا به ذائقه و سلیقه آلمانها، با ضرب آهنگ مارش، برای روحیه دادن به آلمانیهای شکستخورده تنظیم شدهاند. از جمله این آهنگهای قدیمی یکی مارش «Berliner Luft» به معنای هوای برلین است و دیگری«Ich habe noch einen Koffer in Berlin» با ترجمه تحتاللفظی «من هنوز چمدانی در برلین دارم»، ولی معنای مفهومی آن این است که هنوز دلم در هوای برلین است.
معروفترین این ترانهها که در زمان جنگ ساخته شده بود و علاوه بر خوانندگان دیگر با صدای مارلن دیتریش، هنرپیشه و خواننده معروف آلمانیالاصل آمریکایی شده، نیز ضبط شده است، تصنیف و ترانهای است به نام «Berlin bleibt doch Berlin» یعنی برلین همچنان برلین باقی میماند. این آهنگ در سالهای آخر جنگ که ورق برگشته بود و اوضاع در جبههها بر وفق مراد آلمان نازی نبود برای تقویت روحیه آلمانها، چه در جبههها و چه در پشت جبههها ساخته شده بود. جالب اینکه گفته میشد این ترانه محبوب گوبلز وزیر تبلیغات هیتلر هم بوده است.
من هنوز نسخهای از آن صفحه گرامافون سیاه کائوچویی و نیز قطعه کوچک سیمانی (کنده شده از دیوار برلین به هنگام تخریب آن از سوی مردم) را در کتابخانه کوچک خودم به یادگار دوران جوانی نگاه داشتهام.
اینک، بعد از فروپاشی دیوار برلین، وقتی عکسها و فیلمها و دیدههای خودم را از بقایای خرابههای جنگ دوم جهانی در برلین و دیگر شهرهای آلمان به یاد میآورم، این صفحههای گرامافون قدیمی و شعر و ترانه آن معنای بیشتری مییابند.
اشغال و تقسیم آلمان و برپایی دیوار برلین
در واپسین روزهای جنگ جهانی دوم، پس از آنکه علائم شکست قطعی در جبهههای آلمان هیتلری پدیدار شد، نیروهای آرتش سرخ، تحت فرماندهی مارشال ژوکف، اولین نیروهای پیشتازی بودند که ویرانههایی به نام شهرهای برلین، لایپزیگ، درسدن، ارفورت و... را اشغال کردند. برلین به زانو درآمده، از طرف فرودگاه شونه فلد و لیشتن برگ و از جمله محلهای در جنوب شرقی و شرق برلین، به تصرف قوای شوروی درآمد.
محله کارلسهورست بخش جنوبی منطقه Lichtenberg در شرق برلین شرقی بود. در این محله پس از شکست آلمان در جنگ دوم جهانی فیلد مارشال کایتل و فرماندهان نیروی دریایی و هوایی رایش آلمان، در تاریخ ۹ مه ۱۹۴۵، سند تسلیم بلاشرط کشورشان را به مارشال گئورگی ژوکف، فرمانده فرونت بلاروس ارتش سرخ دادند. از آن تاریخ تا سال ۱۹۹۴ ساخلو و مقر ستاد ارتش شوروی در آلمان در محله کارلسهورست برلین بود.
روسها پس از آن مناطقی مانند لیشتن برگ، پانکو، کوپنیک، ترپتو، وایسن زه، منطقه مرکزی شامل آلکساندر پلاتز و دانشگاه هومبولدت و موزه پرگامون و خیابان معروف و تاریخی اونتر دن لیندن تا دروازه براندنبورگ و بخشهای متصل به آن تا ساختمان رایشتاگ که پرچم ارتش سرخ را بر فراز آن برافراشتند، و نیز ساختمانهای بزرگ و تاریخی شهر و قصرها و اپراها و کنسرتهالهای تاریخی که در آن قرار داشتند را متصرف شدند. رایشتاگ را ابتدا سربازان ارتش سرخ گرفتند، ولی چون در توافقات یالتا، رایشتاگ در سهم بخش متفقین غربی قرار میگرفت آن را به متفقین غربی تحویل دادند.
بعد از تسلیم آلمانها در مقابل روسها، نیروهای ژنرال آیزنهاور نیز برای آنکه در تصرف پایتخت رایش سوم آلمان از متفق امروزین و رقیب و دشمن بالقوه فردا عقب نمانند، با مرارت زیاد خود را به برلین رساندند و فرودگاه تمپل هوف، شونه برگ، تییر گارتن، اشپاندائو و مناطق کرویتسبرگ و اشتگلیتس و تسلندورف و دالم و گرونه والد را تصرف کردند. انگلیسیها هم به سهم خود فرودگاه گاتو و قصر و منطقه شارلتنبورگ، وست اند و هراشتراسه و مناطق شمال جنگلهای گرونه والد را اشغال کردند. به فرانسه هم فرودگاه ته گل، زیمنس اشتات و منطقه راینیکندورف و گذرگاههای مرزی بورهولم اشتراسه و شوسه اشتراسه رسید.
تا چهار سال بعد از خاتمه جنگ، یعنی تا سال ۱۹۴۹، نه در بخش شرقی رایش آلمان که در اشغال شوروی بود، و نه در غرب آلمان که به تصرف متفقین غربی در آمده بود، دولت حاکمی به اسم آلمان وجود نداشت. نیروهای چهار دولت پیروز در جنگ بر حسب توافق بین خود در یالتا، به عنوان سرزمین اشغالی، آن را بین خود تقسیم کرده و اداره میکردند. تا اینکه در سال ۱۹۴۹ در شرق دولتی به نام جمهوری دموکراتیک به ریاست والتر اولبریشت (دبیر اول کمیته مرکزی حزب سوسیالیست متحده آلمان SED) و در غرب کشوری به نام جمهوری فدرال آلمان با صدراعظمی کنراد آدناوئر از حزب دموکرات مسیحی (C.D.U) درست کردند.
شهر برلین که داخل قلمرو آلمان شرقی بود نیز به چهار قسمت تقسیم شده بود و از سوی قوای اشغالگر اداره میشد. پس از تاسیس دو دولت آلمانی، روسها برلین شرقی را به عنوان پایتخت جمهوری دموکراتیک اعلام کردند. ولی چنین توافق شده بود که برلین غربی نباید توسط جمهوری فدرال آلمان اداره شود. برلین غربی شهردار مستقل انتخابی و مجلس سنای خاص خود را داشت.
این سرحدات و تقسیمبندی فقط روی نقشه فرماندهان نظامی بود. البته تابلوهایی به عابرین در محلات یادآور میشدند که در منطقه اشغالی کدامیک از نیروهای متفقین هستند. سیم خاردار و دیواری وجود نداشت، به طوری که میتوان گفت در دهه ۵۰ میلادی تقریبا محدودیت ترددی بین بخش شرقی و غربی برلین نبود. بعضاَ دولت کنراد آدناوئر که وجود دولت مستقل دیگری در مناطق شرقی آلمان را به رسمیت نمیشناخت، نشانههایی از وابستگی و اتصال برلین غربی به آلمان غربی از خود نشان میداد. آنها دکترین هالشتاین را اعلام کرده بودند و به موجب آن جمهوری دموکراتیک آلمان را به عنوان یک کشور به رسمیت نمیشناختند و تحمل رابطه سیاسی هیچ کشوری با آلمان شرقی را نداشتند. متفقین غربی نیز از این تز حمایت میکردند.
جنگ تبلیغاتی بین نشریات رسانهای آکسل اشپرینگر نظیر «بیلد»، «اشترن» و... در غرب آلمان و روزنامۀ نویس دویچلند (ارگان حزب سوسیالیست متحده (SED در شرق به شدت ادامه داشت و با مقالات تند به هم حمله میکردند. پس از عملیات بیسرانجام آمریکا در حمایت از مهاجرین و ضد انقلابیون کوبایی در خلیج خوکها علیه فیدل کاسترو، خروشچف به عنوان عکسالعمل، اتوبان هانور- برلین، یعنی تنها راه ترانزیت زمینی و ارتباطی برلین را با آلمان غربی قطع کرد. این امر منجر به برقراری پل هوایی متفقین به برلین برای رساندن کالا و آذوقه و برقراری ارتباط با برلین غربی شد.
دیوار برلین در بعد از نیمه شب یکشنبه ۱۳ اوت ۱۹۶۱، هنگامی که مردم برلین خواب بودند، وسط خیابانهایی که مناطق تحت اشغال شوروی و متفقین غربی را به هم متصل میکردند، شروع به ساختن شد. ناگهان در طول شب سربازان آلمان شرقی سیم خاردار و تور سیمی کشیدند و رفتوآمد بین برلین شرقی و غربی ممنوع شد. قبل از آن ساکنین برلین شرقی میتوانستند به راحتی در بخشهای مختلف برلین غربی تردد، کار و خرید کنند و شب به خانههای خود در بخش شرقی برلین برگردند.
سفر سال ۱۹۶۳ جان اف کندی به برلین و سخنرانی معروف او در رات هاوس شونه برگ برلین در ادامه و خاتمه این بحران بود. کندی به تقلید از رومیهای هزار سال پیش از آن که با افتخار و غرور میگفتند: «من یک رُمی هستم» به اهالی برلین قوت قلب میداد، گفت که آنها باید افتخار کنند یک برلینی هستند. لهجه بوستونی او هنگام ادای جمله آلمانی Ich bin ein Berliner به دلها نشست و این جمله در خاطره تاریخ ماند.
تکمیل دیوار معروف برلین در چهار مرحله انجام گرفت که تا سال ۱۹۷۵ طول کشید. در فاز اول برپایی دیوار برلین که تا ژوئن ۱۹۶۲ زمان برد، از بلوکههای سیمانی در نقاط مورد استفاده عبورکنندگان بین دو برلین استفاده شد. دیوار دوم برای جلوگیری از فرار مردم به برلین غربی با مصالح بیشتری ساخته شد. در حقیقت تشخیص مرحله اول از دیوارهای فاز دوم مشکل بود. بعد از سال ۱۹۶۵، ساخت فاز سوم دیوار برلین آغاز شد. در این مرحله دو دیواری که قبلاً ساخته بودند برداشته شد و به جای آن دیوارهای بتنی و مرتفع و طولانی در طول سرحد برلین شرقی که جزو متصرفات شوروی بود ساخته شد که توسط بلوک شرق به عنوان برلین (پایتخت جمهوری دموکراتیک آلمان) شناخته میشد. ولی در آن روزگاران نه آلمان فدرال و نه متفقین غربی (آمریکا، بریتانیا و فرانسه) سرحد اُدِر- نایسه بین آلمان و لهستان را به عنوان مرز دولتی سرحد شرقی آلمان به رسمیت نمیشناختند. همچنین پدیدهای به اسم کشور جمهوری دموکراتیک آلمان را مورد پذیرش قرار نمیدادند.
طبیعتاً آنها هیچ یک رابطه دیپلماتیک و سفارتخانهای هم در برلین شرقی نداشتند. از نظر آنها شهر برلین از نظر حقوقی یک شهر اشغال شده توسط قوای چهار کشور متفق و پیروز در جنگ بود که تکلیف نهایی آن باید از طریق مذاکره و یا روشهای مسالمتآمیز دیگر مشخص میشد.
از ۱۹۷۵ در فاز چهارم تکمیل دیوار شروع شد. در این فاز دیوار با قطعات و مصالح پیشرفته و مرتفعتری ساخته شد که بر روی آن لولههای قطور و مدور فاضلاب نیز کار گذاشته شده بود که عبور از روی آن را مشکلتر میساخت. همچنین به عرض یک خیابان پهن، دیوار دومی داخل بخش اشغالی شوروی شهر وجود داشت. بین دو دیوار را علاوه بر سیم خاردارهای دوطرف شخم زده بودند و خاکهای نرم ریخته بودند، تا در صورت عبور هر انسانی رد آن بر روی خاکهای شخمزده عیان باشد و هیچ کس جرات نکند و نتواند مرزهای جهان دوقطبی و دوران جنگ سرد را نقض و از آن عبور کند.
در سایه امنیت و آرامشی که از حضور شاخ به شاخ نیروهای پیمان ناتو و پیمان ورشو و آتش بالقوه و پرقدرت آنها بین این دو رشته دیوار حاکم بود، در ترددهای روزانهای که از مرز دو برلین میگذشتم، بارها گلههای کبکی را میدیدم که نه از ژنرال میلکه و اشتازی (یعنی وزارت امنیت آلمان شرقی) میترسیدند، و نه از سرویس جاسوسی اشتازی مارکوس ولف در برلین شرقی خبر داشتند که بین اهل فن و حرفهایها به میشا معروف بود.
کبکها، این پرندگان فارغ از دغدغههای انسانها، آزاد و خرامان بر روی خاکهای نرم که رد پای هر عابری بر روی آن نقش میبست، فارغ از وحشت شلیک تیر شکارچیان، قهقهه میزدند و خرامان یورقه میرفتند. آنها از انسانهایی که از مرز میگذشتند - و متوهم بودند که آدمهای مهمی هستند - هراسی نداشتند. از نظر آنها، این خطرناکترین نقطه تلاقی نیروهای شرق وغرب، امنترین نقطه عالم بود، زیرا هیچ انسانی جرات نداشت پایش را آنجا بگذارد و مدتها صدای هیچ گلولهای در آنجا نپیچیده بود.
در طول دیوار احداثشده بین دو برلین که ۴۳ کیلومتر بود، مجموعاً ۳۰۲ برج دیدهبانی وجود داشت که در آن نگهبانان مسلح دوربین به دست و سیم خاردار و کابلهای برق (در بخشهایی هم تانک و زرهپوش) موضع گرفته بودند و انواع و اقسام تجهیزات مخابراتی و کنترل و عکسبرداری در طرفین نقطه تلاقی نیروهای پیمان ناتو و ورشو مستقر بودند.
ده روز پس از آنکه مرز بین دو برلین بسته شد (۲۳ اوت ۱۹۶۱) فقط توریستهای خارجی، دیپلماتها و پرسنل نظامی متفقین غربی مجاز بودند که منحصراً از گذرگاه کنترل شده فریدریش اشتراسه عبور و تردد کنند. به فاصله کوتاهی دژبان ارتش آمریکا سومین پست نگهبانی در فریدریش اشتراسه را به گونه مفصلتری مستقر کرد. چون آمریکا و غربیها این نشانهگذاریها را به عنوان مرز کشوری قبول نداشتند، از لغت مرزبانان و اصطلاح مرزبانی استفاده نمیکردند و به آن Check-Point میگفتند. اطاقکی هم که گذاشته بودند در حقیقت کیوسک M.P. (یا همان دژبان ارتش آمریکا) بود.
آمریکاییها از این چک پوینتها و پستهای نگهبانی پلیس نظامی قبلاً دو مورد برپا کرده بودند. هدف عمده از برپایی این چک پوینتها آگاهی دادن به پرسنل نظامی خودشان بود که بدانند در حین حرکت در حال ترک منطقه خودی و یا وارد شدن به منطقه تحت اداره آمریکا هستند. غیر از آن بازرسی امنیتی و یا گمرکی از سوی غربیها صورت نمیگرفت. اولین آن در مرز بین آلمان غربی و مدخل ورودی به خاک آلمان شرقی (در شهرک مرزی هلم اشتدت در نزدیکی هانور) بود.
برای اینکه اسمی از دو قلمرو در دو سوی ایست بازرسی برده نشود تا مبادا تلویحاً از آن نوعی شناسایی مرز دولتی مستفاد شود، آنها به جای قلمرو و یا Territory از کلمه بخش و یا Sector استفاده میکردند. بر حسب حروف الفبای فونتیک پست نگهبانی واقع در شهرک هلم اشتدت را چک پوینت آلفا (Alfa) نامگذاری کردند. ایست بازرسی دوم که در حد فاصل برلین غربی و قلمرو آلمان شرقی درDrei Linden قرار داشت را به نشانه حرف B چک پوینت براوو (Bravo) نامیدند. در نتیجه سومین نقطه کنترل ارتش آمریکا در فریدریش اشتراسه با حرف C مشخص میشد و معروف به چک پوینت چارلی (Check-Point Charley) شد.
مرز فریدریش اشتراسه منحصراً مختص عبور توریستهای بیگانه، دیپلماتهای خارجی و پرسنل نظامی قوای متفقین بود و اتباع آلمان غربی و ساکنین برلین غربی حق عبور از آن را نداشتند، لذا در بین خارجیان این مرز معروفتر از گذرگاههای دیگر شده بود. اینک هر وقت از مرز بین دو برلین و یا دیوار برلین ذکری به میان آید فوراً چک پوینت چارلی به ذهن متبادر میشود؛ و حال آنکه دیپلماتهای اکردیته در جمهوری دموکراتیک آلمان (D. D. R.) مجاز بودند همانند پرسنل نظامی متفقین از ۶ مرز دیگر بین دو برلین در سکتورهای اشغالی آمریکا، انگلیس و فرانسه در خیابانهای Borholmer Str، ShusseStr، InvalidenStr، Heinrich Heine، Sonnen Aleeو S. Bahnhof Friedrich Str بدون بازرسی توسط مامورین امنیتی آلمان شرقی به برلین غربی وارد شده و بدون محدودیت زمانی به برلین شرقی مراجعت کنند و هیچ کس حق بازرسی این گروه را چه در بخش غربی و چه در بخش شرقی برلین نداشت.
بعد از فروریختن دیوار برلین و از بین رفتن نظام دوقطبی، آمریکاییها در ۲۲ ژوئن ۱۹۹۰ اطاقک نگهبانی چک پوینت چارلی در خیابان فریدریش را برداشتند و آن اطاقک را عیناً به موزه متفقین منتقل کردند. از آنجایی که این کیوسک جنبه تاریخی داشت آلمانیها با استفاده از عکسهای موجود دقیقاً با همان ابعاد و رنگآمیزی و در همان محل، اطاقک چوبی جدیدی به همان شکل ساختند و نوشتهها و هشدارهای قدیمی آمریکاییها که بر دیوارها و شیشههای آن نوشته شده بود را تقلید کردند. این مکان اینک یکی از جاذبههای توریستی شهر برلین است. روزانه هزاران توریست در برلین یکپارچه شده، از آن بازدید کرده و در کنار آن عکس یادگاری میگیرند. البته اکثر بازدیدکنندگان نمیدانند که چه کلاهی سرشان رفته است و این اطاقک چک پوینت چارلی اصلی و واقعی نیست.
جنب اطاقک نگهبانی موزهای از ابزارها و عکسهای فرار و تونل و نقبزنی از زیر دیوار از آلمانیهایی که از شرق به غرب گریخته و یا قربانی شده بودند برپا شده است. برج دیدهبانی آلمان شرقی نیز در اواخر سال ۲۰۰۰ توسط آلمانها تخریب شد.
بعد از آنکه بهار پراگ و اصلاحات دوبچک در چکسلواکی با مداخله سرکوبگرانه نظامی ارتش سرخ درهم شکسته شد، دکترین برژنف رسماً در ۱۹۶۸ اعلام شد. به موجب این دکترین شوروی به خود حق میداد حاکمیت هر کشوری که تلاش کند کاپیتالیسم را در اروپای شرقی جایگزین مارکسیسم - لنینیسم کند نقض نماید. این یک اخطار جدی به غرب و آلمان غربی هم بود؛ لذا معلوم شد که از بین بردن جمهوری دموکراتیک آلمان با این ترتیبات شدنی نیست و ریسک بروز جنگ هستهای را دارد، لذا به فکر تشنجزدایی افتادند.
شوروی مدعی بود که برلین غربی اشغالشده توسط چهار دولت، بخشی از قلمرو آلمان فدرال نیست و وضعیت حقوقی خاص خود را دارد. برلین غربی شهردار مستقل انتخابی و سنای جداگانهای دارد که نمیتواند و نباید توسط آلمان فدرال و از بن اداره شود. حال آنکه از ۱۹۴۹ که جمهوری فدرال آلمان در غرب و جمهوری دموکراتیک آلمان در بخش شرقی تاسیس شده بود، کمونیستها برلین را به عنوان پایتخت جمهوری دموکراتیک آلمان اعلام کردند. این در حالی بود که دولت فدرال آلمان به موجب قانون اساسی خود در انتظار وحدت مجدد دو آلمان بود و امیدوار بود که روزی از پایتخت موقتی در بن به پایتخت تاریخی خود برلین نقل مکان کند. آلمان غربی رابطه با حکومت کمونیستی آلمان شرقی را یک امر سیاست خارجی نمیدانست و این امور عمدتاً در دفتر صدراعظم آلمان فدرال متمرکز بود و از آن تحت عنوان روابط داخلی بین آلمانها و یا Innerdeutsche Beziehun یاد میکردند.
در اکتبر ۱۹۶۹ ویلی برانت، از حزب سوسیالیستSPD که قبلاً شهردار برلین غربی بود با ائتلاف با حزب دموکرات آزاد صدراعظم شد. والتر شل از FD P نیز در کابینه او وزیر خارجه بود. لذا سیاست Ostpolitik ویلی برانت برای آشتی بین اروپای غربی و شرقی طراحی شد و اگون بار به عنوان مذاکرهکننده اصلی با شرق تعیین شد.
احتمال میدهم که نیاز به نزدیکی به شرق موجب شد که حزب دموکرات مسیحی از قدرت کنار برود و حزب سوسیالیست برای اولین بار در آلمان فدرال به روی کار آید. با روی کار آمدن سوسیالیستها، به رهبری ویلی برانت، سیاست نگرش به شرق طراحی شد. سیاست عادیسازی روابط ویلی برانت با شرق موجب شد که در سال ۱۹۷۱ جایزه صلح نوبل را به او بدهند. در راستای این سیاست و در چارچوب (Détente) غرب با شوروی، زمینه برای امضای نهایی قرارداد چهارجانبه درباره برلین در ۱۹۷۲ آماده شد.
قبل از آن در ۱۹۷۰، در راستای عادیسازی روابط آلمان با بلوک شرق، نمایندگان آلمان غربی در مسکو موافقتنامه عدم توسل به زور در روابط فیمابین را با شوروی امضا کرده بودند. آلمان به صورت دوفاکتو مرزهای موجود آلمان شرقی و لهستان (سرحد اُدِر- نایسه) و نیز مرزهای خود با جمهوری دموکراتیک را پذیرفت. ضمن اینکه از خواست و آرمان خود مبنی بر وحدت دو آلمان در آینده دست نکشید.
شوروی هم در مقابل تعهد کرد که در اتوبان متصلکننده برلین غربی و آلمان فدرال مانعی ایجاد نکند. شوروی همچنین به صورت دوفاکتو پذیرفت که بین جمهوری فدرال آلمان و برلین غربی نوعی پیوستگی (Tie) وجود دارد، ولی تصریح شد که برلین غربی نباید از سوی حکومت آلمان فدرال اداره شود. این توافقات راه را برای آلمان شرقی و دیگران هموار ساخت. پس از آن بود که در ۱۹۷۲ بین دو آلمان قرارداد بنیادین که به آلمانی به آن Grundlagenvertrag میگفتند بسته شد که به موجب آن اصل وجود دو دولت آلمانی پذیرفته شد.
بالاخره با حضور نمایندگان سیاسی سه دولت غربی در سطح سفیر با آبراسیموف سفیر شوروی در برلین شرقی در ۳ سپتامبر ۱۹۷۱ موافقتنامه چهارجانبه یا Quadripartite Agreement درباره برلین مورد توافق قرار گرفت. آنگاه در ۳ ژوئن ۱۹۷۲ با امضای الک داگلاس هیوم وزیر خارجه انگلیس، آندره گرومیکو وزیر خارجه شوروی، موریس شومان وزیر خارجه فرانسه و ویلیام راجرز وزیر خارجه آمریکا قوت اجرایی پیدا کرد. چون این موافقتنامه به صورت معاهده و پیمانی نبود، لذا نیازی نداشت که به تصویب قوای مقننه اطراف امضاکننده برسد.
در تاریخ دیپلماسی عمومی از ۱۹۳۳ تا ۱۹۹۴ چهار موافقتنامه تحت عنوان Quadripartite Agreement وجود دارد، که فقط سومین آن مربوط به برلین است، ولی جالب اینکه در هیچ جای این قرارداد هم ذکری از کلمه برلین به میان نیامده است.
در موافقتنامه چهارجانبه سال ۱۹۷۲ ضمن تایید مجدد حقوق و مسئولیتهای چهار دولت برای آینده برلین و به طور کلی آلمان و تضمین عبور ترانزیت زمینی از طریق اتوبان هانور - برلین، ترتیباتی برای سفر اتباع و ارتباطات دو طرف آلمان قید شد و تسهیلاتی برای بخش غربی شهر برلین پیشبینی گردید و حداقل تبادل اجباری ارزهای غربی به مارک شرق با نرخهای رسمی در نقاط مرزی تعیین شده بود.
پس از آن برای اولین بار از ۱۹۴۸ روسای دو دولت آلمانی با یکدیگر دیدار کردند و دو ویلی (یعنی ویلی برانت، صدراعظم آلمان غربی و ویلی اشتوف، نخستوزیر آلمان شرقی) در شهر ایرفورت با یکدیگر ملاقات و گفتوگو کردند. این دیدار مجدداً در کاسل نیز تکرار شد. ویلی برانت در ۱۹۷۴، بعد از آنکه دستیار نزدیک او «گونترگیوم» جاسوس اشتازی آلمان شرقی از آب درآمد، ناگزیر از استعفا شد.
آلمان فدرال چون به موجب قانون اساسی خود و نیز افکار عمومی نمیتوانست سیاست دو آلمان مستقل را رسماً بپذیرد، به جای اعزام سفیر و گشودن سفارت در برلین شرقی مبادرت به اعزام نماینده دائم و افتتاح دفتر نمایندگی دائم در آنجا کرد. حال آنکه جمهوری دموکراتیک آلمان در بن سفیر و سفارتخانه داشت. به دنبال آن آلمان غربی و آلمان شرقی که تا آن موقع به عضویت سازمان ملل متحد در نیامده بودند، با توافق چهار متفق زمان جنگ که همگی عضو دائم شورای امنیت و دارای حق وتو بودند در ۱۹۷۳ عضو سازمان ملل متحد شدند.
آغاز رابطه با آلمان شرقی و ماموریت فرخ
بعد از سیاست نگرش به شرق ویلی برانت در سالهای اول دهه ۷۰ میلادی، دولت شاهنشاهی ایران نیز از این منع و محظور به درآمد و جمهوری دموکراتیک آلمان را به رسمیت شناخت و فریدون فرخ را که قبلاً در برن، کلن و تلآویو خدمت کرده بود به عنوان سفیر در برلین شرقی تعیین کرد.
رسم این بود که سفرا پس از معرفی به شاه، با نخستوزیر، وزیر دربار شاهنشاهی، مدیرعامل شرکت ملی نفت ایران، معاون نخستوزیر و بر حسب اقتضا و مورد با رئیس سازمان اطلاعات و امنیت کشور (ساواک) و پارهای وزرا دیدارهای تشریفاتی و احیاناَ هماهنگی داشته باشند.
در دیدار فریدون فرخ با وزیر دربار، اسدالله علم موکداً به او ماموریت داده بود که برای آزادی حسین یزدی که از ۱۶-۱۵ سال قبل از آن در زندان وزارت امنیت آلمان شرقی (اشتازی) بود، مساعی خود را نزد مقامات آلمانی به کار گیرد.
ارتباط اینجانب با فریدون فرخ اینگونه شد که چون از قبل مختصری با زبان آلمانی آشنا بودم جزو اولین نفرات و گروه کوچکی بودم که در نیمه دوم ۱۳۵۲ به برلین اعزام و در اولین ماموریت ثابت دیپلماتیک خود در خارج از کشور به عنوان وابسته سیاسی سفارت در برلین شرقی تعیین شده بودم.
حسین یزدی نیز فرزند دکتر مرتضی یزدی وزیر بهداری تودهای کابینه قوامالسلطنه بود که در قضایای بعد از شهریور ۱۳۲۰ و طبق یکی از شروط حل مساله آذربایجان و عقبنشینی قوای استالین از آذربایجان، وزیر شده بود. دکتر مرتضی یزدی حدود دو ماه و نیم، به همراه فریدون کشاورز و ایرج اسکندری، تنها وزیران کمونیست در کابینه قوامالسلطنه بودند.
دکتر مرتضی یزدی، فرزند شیخ حسین یزدی، بعد از جنگ جهانی اول (در ۱۳۰۴) با بورس دولتی برای تحصیل به برلین رفته بود. وی پس از اخذ تخصص در رشته جراحی در ۱۳۱۰ به ایران برگشته بود. او استاد دانشگاه تهران بود و از جراحان معروف تهران به شمار میرفت. او در آلمان توسط مرتضی علوی به کمونیستها گراییده بود و در زمان رضاشاه به اتهام عضویت در جمعیت اشتراکی دکتر ارانی (جزو ۵۳ نفر) مدتی زندانی بود. البته در دفاعیاتش در دادگستری منکر عضویت در حزب دکتر ارانی شده بود، ولی بعد از قضایای شهریور ۱۳۲۰ و تاسیس حزب توده، جزو کادر رهبری این حزب شد. او در کابینه قوام در چارچوب حل قضیه آذربایجان و امتیاز نفت شمال به وزارت بهداری هم رسید.
بعد از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ دکتر یزدی مثل بسیاری از تودهایها، دستگیر و زندانی شد. بعضی گفتهاند که او درخواست عفوی از طریق علم برای شاه نوشته و از حزب توده اظهار ندامت و بیزاری کرده است، ولی فرزندان او حسین و فریدون معتقدند که او تا به آخر کمونیست باقی ماند. آزادی او به خاطر خدمات آنان به ساواک بوده است. به هر حال عوالم دوستی و مودت بین علم و دکتر مرتضی یزدی نیز ادامه یافت و دکتر یزدی زیر چتر حمایت و مهر و محبت اسدالله علم قرار گرفت.
همسر دکتر مرتضی یزدی آلمانی بود. به همین دلیل حسین، فرزند آنان، در سخن گفتن به آلمانی کاملاً تسلط داشت و هیچ ته لهجه خارجی نداشت. حسین در سالهای پس از کودتای مردادماه ۱۳۳۲ و سقوط دکتر مصدق، تازه دیپلم گرفته بود و به تأسی پدر و ظاهراً برای ادامه تحصیل در رشته کشاورزی در سالهای حدود ۱۹۵۵-۱۹۵۴ قبل از ایجاد دیوار بین دو برلین به آنجا رفت و همان جا با دختری آلمانی ازدواج کرد.
در سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد، غیر از آنها که به دام افتادند، اکثر اعضای حزب توده از ایران به شوروی و کشورهای اروپای شرقی فرار کرده بودند. دولت ایران مدت ۲۳ سال با آلمان شرقی رابطه سیاسی نداشت؛ لذا دولت والتر اولبریشت در آلمان شرقی بدون هیچ محظور و ملاحظهای از ایران پذیرای تعداد زیادی از سران حزب توده در لایپزیک و برلین شرقی و بعضی نقاط دیگر شده بود.
زمانی که من در آلمان شرقی ماموریت داشتم، تا آنجا که به عنوان مسئول امور کنسولی سفارت در حافظهام مانده است، رضا رادمنش (دبیر اول آن وقت حزب توده)، ایرج اسکندری (دبیر اول بعدی حزب)، احسان طبری، نورالدین کیانوری (دبیر اول حزب بعد از انقلاب اسلامی)، بزرگ علوی، عبدالحسین نوشین، جودت، غلامرضا عدل قاجار (برادر عبدالصمد کامبخش) و چشم پزشکی بنام فرشید و نیز مهین همسر پرویز حکمتجو (دبیر اول آن زمان حزب توده که گویا در زندان تهران کشته شده بود) و یا افراد خانواده و فرزندان نامبردگان عمدتاً در لایپزیگ و تعدادی هم در برلین شرقی و شاید هم درسدن زندگی میکردند. آنها عمدتاً در زمره کسانی بودند که پس از کودتای ۲۸ مرداد بدون گذرنامه ناچار بدون اوراق شناسایی رسمی به شوروی فرار کرده و سپس بخش بزرگی از آنان (بعضاً به همراه افراد خانوادههایشان) به آلمان شرقی و یا بعضی از کشورهای اروپای شرقی رفته بودند. جامعه ایرانیان مقیم در آلمان شرقی را عمدتاً این تیپ افراد تشکیل میدادند. چند نفری از آنان هم گویا بعد از مدتی سرخورده بودند ولی راه دیگری نداشتند. آنها معمولاً با سفارت هیچ ارتباطی نداشتند. اکثراً فاقد گذرنامه و حتی شناسنامه ایرانی بودند.
در آن زمان افراد عادی و غیرسیاسی ایرانی کمتر ریسک میکردند و جرات سفر به شوروی و کشورهای بلوک شرق و به ویژه آلمان شرقی را داشتند، زیرا در مراجعت به ایران ممکن بود برایشان موجب گرفتاری جدی شود. تحصیل و درس خواندن در آلمان شرقی برای اینگونه افراد تقریباً غیرممکن بود، مگر آن کسانی که این ریسک را میکردند و فارغ از ترس خوردن انگ کمونیست بدون مجوزهای لازم خود را به دانشگاههای بلوک شرق میرساندند، که نوعاً باید دندان طمع از برگشت به ایران را میکشیدند. کمااینکه خود من به خاطر این محدودیت در ابتدا حاضر نبودم که به ماموریت برلین شرقی بروم، چون بعد از پایان تحصیلات فوق لیسانس، تاکید داشتم فقط به کشورهای غربی ماموریت بروم که بتوانم در آنجا در دوره دکتری حقوق بینالملل ادامه تحصیل بدهم. در آن مقطع برای من مأموریتهایی چون بروکسل و ژنو و واشنگتن هم احتمال طرح داشتند، ولی چون سفیر در اعزام من تلگرافهایی زده و اصرار کرده بود، مقامات وزارت خارجه قول دادند که برای ادامه تحصیلم در دوره دکتری در برلین شرقی موافقت لازم را از مقامات مربوطه خواهند گرفت.
بالاخره هم چند ماه پس از ورودم به محل ماموریت این حکم استثنایی، عجیب و شاید خندهدار برایم صادر شد، مبنی بر اینکه تحصیل فلانی در دوره دکترای دانشگاه برلین شرقی زیر نظر سفیر شاهنشاه آریامهر بلامانع است. بر این اساس من میبایست منظماً پژوهشهای مرتبط با تز دکتری را که در مورد تحولات حقوقی جدید در کمیته بستر دریاها و اقیانوسها (Sea-Bed Committee) بود و در فاصله کوتاهی در چارچوب حقوق دریاها در سازمان ملل متحد به عنوان میراث مشترک بشریت مطرح شدند، علاوه بر استاد راهنما و پروفسور مربوطه مورد به مورد به سفیر شاهنشاه آریامهر گزارش میدادم، تا او با دیدن سیاه مشقهای کلاسی من متقاعد شود که در دوره دکتری حقوق بینالملل تعالیم مارکسیستی نداده باشند!
تا آنجا که به قصه ایرانیان مقیم آلمان شرقی مربوط میشود، بزرگ علوی (از گروه ۵۳ نفری و رماننویس معروف) از اولین کسانی بود که برای گرفتن گذرنامه به سفارت مراجعه کرد. روابط او با حزب توده و به ویژه نورالدین کیانوری ظاهراً شکرآب شده بود. او با پروفسور هاینریش یونکر، استاد ایرانشناسی دانشگاه هومبولت برلین، اولین لغتنامه ارزنده فارسی - آلمانی را تدوین کرده بود. پس از مکاتبات طولانی با مرکز و اخذ مجوز، برای او گذرنامه ایرانی صادر شد. بزرگ علوی به عنوان سپاسگزاری در ۱۹۷۴ نسخهای از لغتنامه Persich-Deutsch Woerterbuch خود را امضا کرد و به من داد که هنوز آن را به رسم یادبود دارم.
تا آنجا که به یاد دارم در آن زمان مهین یزدی، همسر دکتر رادمنش و دخترشان مریم رادمنش نیز برای گرفتن گذرنامه و یا سایر امور خود به سفارت مراجعاتی داشتند. همینطور آذین طبری (فرزند احسان طبری)، غلامرضا عدل قاجار (برادر عبدالصمد کامبخش)، عبدالحسین نوشین (هنرمند تئاتر)، جودت، شهناز اعلامی و دخترش، مهین حکمتجو (همسر دبیر کل بعدی حزب توده و زندانی در تهران)، یک چشم پزشک به نام فرشید و چند نفر دیگر...از تودهایهای آنجا با ناباوری و احتیاط برای گرفتن اوراق کنسولی و گذرنامه و یا گرفتاریهای دیگر مراجعاتی داشتند. ولی از دبیر اولهای سابق حزب توده و اعضای کمیته مرکزی و افراد معروف آنها نظیر رضا رادمنش، ایرج اسکندری، نورالدین کیانوری و احسان طبری تا موقعی که من در سفارت برلین شرقی بودم، شخصاً مراجعهای به خاطر ندارم.
بعد از برپایی دیوار برلین، بسیاری از کارگران مهمان و دانشجویان خارجی و به ویژه خاورمیانهای، ترک، عرب و ایرانی که در برلین غربی زندگی میکردند، در تعطیلات آخر هفته به دلیل ارزان بودن هزینه کافهها و رستورانهای برلین شرقی، و سهل بودن مراوده با دختران و زنان در آن طرف دیوار، به دلیل فقر اقتصادی و برداشتهای متفاوت ایدئولوژیک از بنیان خانواده در آنجا، نوعاً برای تفریح و خوشگذرانی از چک پوینت چارلی به برلین شرقی میآمدند. البته اجناس قابل استفاده در غرب و به ویژه کتابهای دانشگاهی و صفحات موسیقی در شرق به مراتب ارزانتر از غرب بود و این خود به جذابیت برلین شرقی برای قشر دانشجو میافزود.
هر دویچ مارک آلمان غربی در بازار آزاد سه چهار برابر مارک شرق خریدار داشت و این امر قدرت خرید و غرور جوانان کم درآمد خارجی را که در غرب احساس حقارت میکردند افزایش میداد. البته در بین آنها کسانی که با انگیزههای سیاسی و ایدئولوژیک به این طرف تردد میکردند هم کم نبودند.
رضا رادمنش، دبیر اول آن موقع حزب توده، در رشته فیزیک از دانشگاه سوربن پاریس درجه دکترا داشت. علاوه بر دبیر اولی حزب توده استاد فیزیک دانشگاه لایپزیگ هم بود. او بعد از قضایای شهریور ۱۳۲۰، از حوزه لاهیجان وکیل شده بود و جزو فراکسیون حزب توده در مجلس بود. لذا رفتوآمد حسین یزدی که آلمانی زبان مادریاش بود و فرزند مرتضی یزدی یک تودهای سرشناس دیگر در ایران، که هم در زمان شاه پدر و هم در زمان پسر به زندان افتاده بود، به منزل دبیر اول حزب توده که تحصیلکرده فرانسه بود و زبان روسی راهم آموخته بود ولی آلمانی نمیدانست - همسرش مهین یزدی، دختر عموی حسین نیز بود و گویا مخفیانه عوالم و سر و سری داشتند - مساله خلاف انتظار و غیرعادی هم نبود.
داستان گرفتار شدن حسین یزدی در زندان آلمان شرقی به قراری که چندین سال بعد شنیده بودم از این قرار بود: آگاهی از مراوده و رفتوآمد حسین یزدی به منزل دبیر اول حزب توده در لایپزیگ و برلین شرقی تشکیلات امنیتی ایران را به فکر انداخت که از این روابط استفاده کنند. حسین که در رادیو پیک ایران مترجم بود و دسترسی به صندوق پستیهای حزب در برلین غربی داشت به استخدام سرهنگ ایرملو رئیس ایستگاه ساواک در کلن درآمد.
به هرحال در یکی از فرصتها، که رادمنش برای کنگره بیست و دوم احزاب کمونیست در مسکو به سر میبرد یعنی دو سه ماه بعد از برپایی دیوار برلین، حسین یزدی با برادرش فریدون نقشهای کشیدند. حسین با توجه روابط خصوصیاش با مهین به زوایای منزل رادمنش آگاه بود و حتی میدانست که کلید گاوصندوق در چه کشویی نگهداری میشود. حسین در شبی که با مهین خلوتی داشته او را با اتوموبیل به گردش به اطراف لایپزیگ میبرد، ولی پنجره اتاق را مخفیانه باز میگذارد تا فریدون در غیبت دو سه ساعته مهین از منزل به گاوصندوق حاوی پول و اسناد محرمانه حزب توده دستبرد بزند. ولی فردا صبح مهین متوجه باز بودن پنجره و در گاو صندوق میشود و به پلیس امنیت تلفن میکند. حسین و فریدون که صبح از لایپزیگ عازم برلین شرقی و از آنجا قصد رفتن به برلین غربی داشتند در مرز بین دو برلین (چک پوینت چارلی) دستگیر میشوند.
این قضیه موجب شد که حسین یزدی به جرم جاسوسی علیه احزاب سوسیالیستی برادر و اقدام علیه صلح به زندان ابد محکوم شود و بالاخره مدت ۱۶ سال از جوانی خود را در زندان باوتسن آلمان شرقی سپری کند. در این مدت دکتر مرتضی یزدی نیز در تهران مکرراً دست به دامان علم وزیر دربار میشد که برای استخلاص فرزندش کاری بکند.
تا وقتی که ایران با آلمان شرقی رابطه سیاسی برقرار نکرده بود، اهرم فشاری نیز به آلمان شرقی وجود نداشت و آنها غیر از حمایت بیدریغ از تودهایها، رادیو پیک ایران علیه رژیم شاه را هم که دیگر مسکو به لحاظ ملاحظات سیاسی نمیتوانست رسماً پاسخگوی آن شود، اداره و یا حمایت میکردند. ولی شاه پس از سیاست نگرش به شرق ویلی برانت، مانند بسیاری از کشورهای طرفدار غرب، جمهوری دموکراتیک آلمان را به رسمیت شناخت. سفیری هم برای آنجا تعیین کردند. آلمانیها هم با اجازه برادر بزرگتر برای هموار کردن گسترش روابط با ایران که به یمن شوک اول نفتی تازه پولدار شده بود، فرستنده رادیو پیک ایران را به بلغارستان منتقل کردند.
آن زمان، به غیر از چند سفارتخانه درجه یک و بزرگ، نوعاً نمایندگیها چهار - پنج نفر کارمند سیاسی و اداری رسمی اعزامی از مرکز بیشتر نداشتند. در جمهوری دموکراتیک آلمان، کل سفارت ایران علاوه بر سفیر، عبارت از یک رایزن (نفر دوم)، یک دبیر دوم، یک وابسته (که بعداً به دبیر سوم و دبیر دومی ارتقاء یافت) و یک حسابدار و یک کارمند دفتری بود.
ابتدا سفارت در یک طبقه، مشتمل بر ۵ اتاق از ساختمانی سه طبقه، در محله کارلسهورست برلین شرقی تاسیس شد. در طبقه فوقانی سفارت آرژانتین و در طبقه زیر نیز سفارت مکزیک قرار داشت. چون در جمهوری دموکراتیک آلمان مالکیت خصوصی وجود نداشت و ساختمانها و مسکن در دست دولت بود و آلمان شرقی جدیداً با موج شناسایی تعداد زیادی از کشورها مواجه بود، هنوز آپارتمان کافی و متناسب زندگی دیپلماتها نداشتند.
اعضای سفارت ایران در بدو ورود دو سه ماه در هتل Unter den Linden واقع در خیابان معروف و تاریخی اونتر دن لیندن نزدیک دروازه براندنبورگ که مراسم سان و رژه دوران امپراتوری و نیز سخنرانیهای معروف سران حزب نازی بعضاً در آن انجام میگرفت اقامت میکردند. در آن موقع دروازه براندنبورگ یکی از نقاط تعیینکننده مرز بین شرق و غرب برلین بود ولی ترددی از آن طریق انجام نمیشد و دیوار برلین در محاذات آن ساخته شده بود.
این اقامت دو سه ماهه اجباری در هتل، در حقیقت نوعی قرنطینه و کنترل امنیتی هم بود. در کریدور پشت در اطاق ما ماموری مسلح با یونیفورم در تمام ۲۴ ساعت و در سه شیفت، کشیک میداد که ظاهراً برای حفاظت از ما بود، ولی در عمل ورود و خروج و مراودات ما را نیز ثبت و ضبط و گزارش میکردند.
در اطاق هتل، که قطعا هم شنود میشد، علاوه بر تخت و یک میز کوچک سه صندلی یک رادیو R.F.T ساخت آلمان شرقی بود. البته در آن موقع در رادیوها موج F.M نبود، اگر هم بود در برلین شرقی اساسا فرستنده F.M نبود. این رادیو فقط موج متوسط و بلند داشت.
من بیست سال بعد از اولین اقامتم و چند سال پس از سقوط دیوار برلین، در دوران بعد از وحدت مجدد دو آلمان به برلین سفر کردم. از نظر تجدید خاطرات جوانی و کنجکاوی، تعمداً در همان هتل اونتردن لیندن و همان طبقه هتل اقامت کردم، جالب اینکه هنوز هم همان رادیوی زمخت R.F.T در اطاق بود و کار میکرد و مدیریت غربی هتل هنوز آن را عوض نکرده بود.
حسین یزدی چگونه آزاد شد؟
سفیر در هر فرصتی که پیش میآمد نزد مقامات وزارت خارجه آلمان شرقی تاثیر آزادی حسین یزدی را در توسعه روابط متذکر میشد، ولی آنها این مساله را یک مساله قضایی جلوه میدادند و او را به یکی از وکلای دادگستری شناخته شده آلمان شرقی، به نام دکتر ولفگانگ فوگل که در حقیقت واسطه و کارچاقکن دولت آلمان دموکراتیک در مبادله جاسوسهای شرق وغرب بود حواله میدادند.
آنطور که میگفتند دکتر ولفگانگ فوگل ارتباطات بسیار نزدیکی با مقامات بالای حزبی و نفوذ زیادی در آلمان شرقی داشت. حتی در مقطعی از سیاست تشنجزدایی شرق و غرب زمزمههایی در مورد احتمال جانشینی او به جای اریش هونکر هم وجود داشت. جالب اینکه او در برلین غربی هم بین متفقین و مقامات آلمان غربی دوستان فراوانی داشت و ظاهراً غربیها هم او را به قدر کافی مفید و متنفذ میدانستند. او هم وکیل دادگستری در جمهوری دموکراتیک بود و هم پروانه وکالت در برلین غربی داشت و ظاهراً کلید قفلهای ناگشودنی بود. او درآمد هنگفتی از خانوادههای ثروتمندی در غرب که بعضی از افراد خانوادهشان در آن طرف دیوار گیر کرده بودند، کسب میکرد و از طریق آشنایی و ارتباطاتی که داشت اجازه خروج و یا مهاجرت از آلمان شرقی به غرب برایشان میگرفت. من شخصاً دکتر فوگل را جز در مهمانیهای کوکتل و یا شام سفارتخانهها و در حد سلاموعلیک و ادای تعارفات ندیده بودم. بعدها در مطبوعات غربی خواندم که گویا دکتر فوگل تا سال ۲۰۰۸ هم در قید حیات بوده است.
بالاخره دکتر فوگل به سفیر ایران تفهیم کرده بود که آنها مایلند حسین یزدی را با علی خاوری مبادله کنند. بنابر شنیدهها علی خاوری در اوایل سالهای دهه چهل شمسی، بعد از حکمتجو، دبیر اول بقایای حزب توده در ایران بوده است ولی دستگیر و به اعدام و سپس با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم شده بود.
دولت وقت در ایران زیر بار چنین مبادلهای نرفته بود. گویا خاوری هم همچنان در زندان مانده بود تا اینکه به هنگام پیروزی انقلاب اسلامی در بهمن ۵۷ همراه با سایر زندانیان سیاسی از زندان آزاد شده بود.
از هنگام برقراری رابطه سیاسی با برلین شرقی، آنها برای آنکه ژست همراهی گرفته باشند، هر از گاهی با ملاقات دختر ۱۶ ساله حسین یزدی (درست به خاطر ندارم نامش اریکا، هلگا و یا اولگا و یا چیزی شبیه آن بود) که بعد از دستگیر شدن او متولد شده بود و تا آن زمان پدرش را اصلاً ندیده بود، با حضور کنسول ایران، موافقت کردند.
من در سال اول خدمت در برلین مسئولیت امور کنسولی سفارت را نداشتم. پس از انتقال مسئول قبلی کنسولی به پاکستان، این برنامه را که از زمان همکار سلف شروع شده بود اجباراً به عهده من نیز افتاده بود. البته به علت تعداد بسیار کم اعضای سفارت تقریباً همه اعضا همه نوع کار انجام میدادند، مثلاً کنسول قبلی علاوه بر تصدی امور کنسولی، مسئول امور حسابداری و تدارکات، مخابرات و کشف و رمز تلگرافات و تلکسها هم بود.
به هر حال، بنا به روال قبلی، برنامه اینگونه هماهنگ میشد که فریدون یزدی، برادر حسین، در برلین غربی این دختر را به بخش آمریکایی چک پوینت چارلی میآورد. کنسول ایران با نمره دیپلماتیک آلمان شرقی به آن سوی دیوار رفته و هلگا را با اتومبیل خود که داخل آن هیچ گاه بازرسی نمیشد به برلین شرقی عبور میداد و با خود به یکی از مقرهای وزارت امنیت اشتازی در خیابان ماگدالن اشتراسه منشعب از بلوار فرانکفورتر آله میبرد. حسین یزدی را نیز آنها از زندانBautzen که گویا اینک به صورت موزهای در آمده است میآوردند، تا این پدر و فرزند با هم ملاقات کنند.
از نکات قابل توجه آن بود که این دختر از بدو تولد خاطرهای از پدر نداشت. آنها در حضور من و یک افسر امنیتی آلمانی با هم ملاقات میکردند. تا آن زمان از نظر تعداد ساعات و با احتساب اوقات رفتوآمد به برلین غربی من بیشتر از پدر، فرزندش را دیده بودم. این ملاقاتها یکی دو ساعت طول میکشید. نکته جالب توجه این بود که غیر از ۱۵-۱۰ دقیقهای که این پدر و فرزند، بدون هیچ شور و هیجانی، به زبان آلمانی با هم حرف میزدند و یا احوالپرسی میکردند، در بقیه وقت ملاقات حسین و آن افسر تنومند آلمانی که چشمان آبی رنگ و بیروحی داشت به نیش و طعنه و کنایه و مشاجره لفظی و عمدتاً به متلک و جر و بحث با هم میپرداختند. از فحوای صحبتهایشان چنین بر میآمد که این افسر احتمالاً بازجو و یا مسئول هدایت او به راه راست بوده است. چون ظاهراً بسیاری از مجادلههای لفظی آنان مسبوق به سابقه قبلی بود و من از بسیاری از گفتههای آنان سر در نمیآوردم.
وقتی در ملاقات چند ماه بعد باز هم به جای آنکه بیشتر از این فرصت مغتنم برای دیدار پدر و فرزند استفاده کنند بحث درگرفت و حسین و آن افسر بگومگو را شروع کردند، این سوءظن در من به وجود آمد که نکند این صحنهها جنگی زرگری و صحنهسازی است و میخواهند ببینند عکسالعمل من چه خواهد بود. ولی به هر حال دستورالعمل من فقط در جهت تسهیل و حضور در ملاقات این دختر با پدرش خلاصه میشد؛ لذا غیر از سکوت و نظارهگر بودن کاری نمیکردم. واقعیت این است که اگر میخواستم چیزی هم بگویم حرفی برای گفتن نداشتم.
در مقطعی برای اینکه این جو شکسته شود به فارسی چند جملهای با حسین از احوالاتش جویا شدم. همین مقدار صحبت به زبان فارسی موجب شد که در ملاقات دفعه بعد علاوه بر یک افسر جدید قوی هیکل دیگر، دکتر لورنتس معاون بخش ایرانشناسی و کرسی زبان فارسی دانشگاه هومبولت که زبان فارسی را در تاجیکستان و افغانستان فراگرفته بود نیز در ملاقات حضور داشته باشد تا محاورههای فارسی را برای آنان ترجمه کند.
به فاصله یکی دو ماه دستورالعمل تلگرافی از مرکز رسید که این بار موجبات ملاقات دکتر مرتضی یزدی و همسر آلمانیاش با پسرشان در زندان فراهم شود که به همان ترتیب دکتر مرتضی یزدی را به زندان بردم و با فرزندش دیدار کرد. هنگام مراجعت به برلین غربی دکتر مرتضی یزدی از من خواهش کرد که قبل از خروج از مرز برلین شرقی او را به بیمارستان شاریته، وابسته به دانشگاه هومبولت برلین ببرم. وقتی با اتوموبیل وارد باغ بزرگ بیمارستان شاریته برلین شرقی شدیم، صدای گریه سیاستمدار پیر را که سعی میکرد به آرامی اشک بریزد شنیدم. او گفت که دوره تحصیلات پزشکی و انترنی را در این بیمارستان گذرانده است. من آن موقع جوان بودم و نمیفهمیدم که یاد ایام جوانی چگونه جگر آدم را خون میکند.
این آخرین باری بود که من به زندان وزارت امنیت آلمان شرقی رفتم. ماههای بعد از آن مصادف بود با مبارزات انتخاباتی جیمی کارتر برای ریاست جمهوری در آمریکا که حقوق بشر در راس برنامههای سیاست خارجی او بود. بعد از انتخاب او آمریکا برای اولین بار سیاهپوستی را به عنوان سفیر در برلین شرقی معرفی کرد. پیامی که اریش هونکر از انتخاب کارتر در آمریکا دریافت کرده بود این بود که آمریکا در پیگیری مسائلی که در اجرای سند ۱۹۷۵ هلسینکی و به نوعی به مسائل حقوق بشر مرتبط میشود، جدی است. در یکی از آن شبها سفیر تلفن کرد و گفت: حسین یزدی به زودی از زندان آزاد خواهد شد و من باید آماده شوم تا به عنوان کنسول او را تحویل گرفته و به تهران ببرم.
در آن موقع من در موقعیتی نبودم که در جریان جزئیات کار قرار بگیرم و بدانم که آیا بین سفیر و دکتر فوگل معاملهای صورت گرفته بود، یا اینکه مقامات آلمان شرقی تحت جو و فشار بینالمللی آن روزها، بدون مابهازایی، با آزادی او میخواستند بار خود را سبکتر کنند؟ هنوز هم بعد از گذشت چهل سال جواب این سؤال برایم روشن نیست.
به هر تقدیر، برای حسین لسه پاسهای (برگه عبور) صادر کردم. فردا صبح چند نفر افسر لباس شخصی حسین را به رزیدانس آوردند و پس از صرف صبحانه با سفیر (که از این موفقیتش خیلی خوشحال بود) و من و افسران آلمانی، او را مجدداً با خود بردند و گفتند که او را فقط در سالن ترانزیت فرودگاه برلین شرقی در آستانه سوار شدن به هواپیمای ایروفلوت روسی که به مسکو میرود به ما تحویل خواهند داد تا از طریق مسکو با پرواز ایرانایر به تهران برده شود.
آنها نگران بودند که اگر ما بخواهیم حسین را از فرودگاه تمپل هوف برلین غربی و از طریق فرانکفورت به تهران ببریم، (فرودگاه Tegel آن روزها هنوز افتتاح نشده بود) ممکن است خبرنگاران و رسانهها و عوامل غربی جنجال تبلیغاتی درست کنند و سیر وقایع از کنترل آنها خارج شود.
در مقطع زمانی مورد بحث، شرکتهای هواپیمایی تجاری حق نداشتند مستقیماً از فرودگاههای برلین غربی به کشورهای دیگر غیر از آلمان غربی پرواز کنند. آنها در آسمان آلمان شرقی فقط مجاز به پرواز در کریدورهای هوایی تعیین شدهای بودند.
البته در سفارت هم این نگرانی را داشتیم که پس از تحویل رسمی حسین به ما ممکن است در هواپیمای ایروفلوت روسی و یا سالن ترانزیت مسکو حادثه پیشبینینشدهای اتفاق بیافتد و یا وقایعی که خارج از کنترل ماست رخ دهد؛ لذا تلگرافی از مسکو خواسته شد که از صاحبمنصبان سیاسی روسیدان سفارت ایران در مسکو به سالن ترانزیت بیایند و در چهار- پنج ساعتی که ما در سالن ترانزیت فرودگاه مسکو هستیم من را کمک و همراهی کنند.
سفیر تلگراف رمزی به وزیر دربار ارسال کرد که اوامر انجام شد و جواب تلگرافی رمز یک کلمهای از امیر اسدالله علم واصل شد که سپاسگزارم. ظاهراً این نگرانیها و اقدامات احتیاطی بیمورد بود و اتفاق فوقالعادهای پیش نیامد. در پرواز ایرانایر احساس کردم که گویا به طور غیرمحسوسی داخل هواپیما هم آمادگیهایی وجود داشته است.
به هر حال حوالی نیمه شب وارد تهران شدیم و تعداد زیادی از افراد خانواده و دوستان حسین یزدی پس از ۱۷-۱۶ سال با خوشحالی از او در فرودگاه مهرآباد استقبال کردند. حسین چند روز بعد با علم وزیر دربار ملاقات کرد و به حسب آنچه در روزنامه اطلاعات و کیهان وقت نوشتند، بلافاصله مانند یک قهرمان به حضور ملوکانه نیز شرفیاب شد. از او مصاحبههایی همراه عکس و تفصیلات در جراید مهم تهران درج کرده بودند که ربطی به وظایف من نداشت. من دیگر از سرنوشت او و فرزندش که چه کردند و چه شدند خبری پیدا نکردم.
فردای آن روز بعد از دیداری با منوچهر عظیما (مدیرکل سیاسی اروپا و آمریکای وقت وزارت خارجه) که هماهنگی کارها را در تهران به عهده داشت و دادن گزارش مختصر چند دقیقهای در دبیرخانه وزیر امور خارجه با اولین پرواز به برلین شرقی بازگشتم.
چندی بعد فریدون فرخ، سفیر ایران در برلین شرقی، در پایان ماموریت خود به تهران بازگشت و مدیرکل سیاسی آسیا شد. به فاصله کوتاهی گروه اولی از دیپلماتهایی که سفارت را راهاندازی کرده بودند میبایست جای خود را به سفیر جدید امیرحسین فرزانگان و تیم همراهش میدادند. من آخرین باقیمانده از گروه اولی بودم که هنگام برقراری رابطه سیاسی سفارت را راهاندازی کرده بودند. با پایان ماموریت در بهمن ۱۳۵۶، در آخرین هفتههای ماموریتم اسباب و اثاثیه را بستهبندی و به گمرک فرستاده بودم. قرارداد آپارتمانم را فسخ کرده و مجدداً به هتل اونتردن لیندن نقل مکان کرده بودم.
در ماه قبل، ضیافت خداحافظی نسبتاً بزرگی هم برای دیپلماتهای سایر کشورها، ارباب جراید، مقامات وزارت امور خارجه و مسئولین محلی، دانشگاهیان و شخصیتهای ایرانی و آلمانی که در دو طرف دیوار در طی این چند سال با آنها آشنا بودم در سالن بزرگ شهرداری برلین شرقی برگزار کردم که به تناسب مقام سیاسیام حضور ۲۰۰-۱۸۰ نفر مدعوین شرکتکننده در مهمانی خداحافظی یک دیپلمات جونیور دور از انتظار بود. بنا به شوخی یکی از حاضرین در مجلس، معلوم بود که چقدر تعداد زیادی از رفتن من از برلین خوشحالند.
از گروگانگیری تا اقامت اجباری
در هفته آخر، قبل از مراجعت به تهران که در مرخصی پایان ماموریت بودم بنا داشتم در راه مراجعت به تهران یک هفته یونان و استانبول توقف و سیاحتی داشته باشم. روزی حوالی ظهر برای مهر کردن فرم حمل کانتینرهای اسباب و اثاثیه و اتوموبیل مرسدس بنزم از گمرک آلمان شرقی با سفیر جدید در اتاق او نشسته و مشغول صحبت بودیم. ناگهان صدای فریاد مرگ بر شاه و خرد شدن میز شیشهای را از پشت سر شنیدیم.
معلوم شد که حدود ۵۰ نفر دانشجویان مخالف و معترض عضو کنفدراسیون دانشجویان ایرانی در برلین غربی، به عنوان اعتراض به قربانیان تبریز که در مراسم عزاداری چهلم کسانی که در واقعه قم در دی ماه ۱۳۵۶ جان خود را از دست داده بودند، از مرز برلین غربی به شرق آمده و سفارت ایران در برلین شرقی را اشغال کرده بودند. آن گروه عموماً از دانشجویان چپگرای عضو کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور بودند که با رژیم شاهنشاهی مخالف بودند و ساواک در مکاتبات از آنها تحت عنوان دانشجویان منحرف یاد میکرد.
آنها سفیر، نفر دوم جدید، من، مامور رمز و همچنین راننده و منشی آلمانی که در سفارت بودند را حدود ۵ ساعت در اتاقی محبوس و زندانی کردند. آنها مسلح به چوب دستیهای کلفتی همانند دسته کلنگ بودند. بعضی از آنها، در حالی که دسته جمعی سرودهای گروه سیاهکل را میخواندند و شعارهای ضد رژیم میدادند، تمام شیشهها و در و پنجره و قفسهها و فایلهای بایگانی را خرد کردند و محتویات پروندهها را از پنجره به خیابان ریختند و اتاقهای سفارت به ویرانهای تبدیل شده بود.
نوشته پارچهای از قبل آماده شدهای هم از پنجره به داخل خیابان آویختند که روی آن از اشغال سفارت به عنوان اعتراض به رژیم شاه نام برده شده بود. بهمن نیرومند از رهبران کنفدراسیون دانشجویان ایرانی، مخالف شاه و گرداننده و سخنگوی آنها، در خیابان مقابل دوربین تلویزیونهای خبرگزاریهای عمدتاً غربی با حرارت سخنرانی و افشاگری میکرد که مستقیم از رسانههای غربی پخش میشد.
در ابتدا این تصور بود که ما گروگان هستیم و آنها متقابلاً خواستههایی دارند. پلیس دور تا دور سفارت را محاصره کرده بود، ولی داخل ساختمان سفارت نمیشد. آنطوری که بعداً گفتند: از مسلح بودن اشغالکنندگان اطمینان نداشتند و نمیخواستند برای گروگانها خطر جانی پیش آید. از سویی هیچ مقام رسمی سفارت به آنها اجازه حمله به ساختمان سفارت را نداده بود.
در مقطعی معترضین و اشغالکنندگان، اتباع غیرایرانی، یعنی راننده و منشی آلمانی سفارت را جدا کرده و آزاد کردند. سفیر توسط راننده آلمانی به پلیس پیغام داده بود که آنها مسلح نیستند و پلیس اجازه دارد که وارد شود و یک ساعت بعد قضیه اشغال با حمله و مداخله پلیس پایان یافت و ما آزاد شدیم.
تا آن زمان تظاهرات و شیشه شکستن در مقابل نمایندگیهای ایران در کشورهای دیگر اروپای غربی سابقه متعددی داشت. رویه هم غیر از ارسال یادداشت اعتراض و تقاضای پیگرد متخلفین به عنوان عکسالعمل و اظهار تأسف دولت میزبان چیز دیگری نبود. ولی چنین واقعه بیسابقهای در یک کشور کمونیستی، آن هم آلمان شرقی که همه امور کاملاً در کنترل دولت بود، شاه را به شدت آشفته و عصبانی کرده بود.
به فاصله کمی تلگراف حاوی اوامر مطاع ملوکانه واصل شد، مبنی بر اینکه حمله به سفارتخانه در یک کشور کمونیستی بدون رضایت میزبان پذیرفتنی نیست؛ لذا به عنوان اعتراض همه اعضای ایرانی سفارت فوراً خاک آلمان دموکراتیک را ترک کنند. تمام مناسبات اقتصادی، کنسولی فیمابین و صدور روادید متوقف شوند. هیچ نوع تماس و مذاکرهای با مقامات دولت میزبان، غیر از تسلیم یادداشت اعتراضیه و اقدامات لازم اداری جهت ترک محل ماموریت صورت نگیرد ولی تابلو و پرچم سفارت همچنان باقی بماند.
دستورالعمل تلگرافی بعدی این بود که کلیه بایگانی و سوابق تلگرافات طبقهبندی شده و کلیدهای کشف رمز و محرمانه در محل سفارت فوراً سوزانده و یا معدوم گردند، دستگاههای کشف رمز و باقیمانده دفاتر اندیکاتور و بایگانی کنسولی و اسناد مالی و اداری به سرکنسولگری در برلین غربی منتقل شوند.
شاید حدود ده الی دوازده ساعت از وقت کلیه هیات دیپلماتیک صرف این شد که پروندههای بایگانی رمز و مکاتبات محرمانه سیاسی و اقتصادی و کنسولی و مالی و اداری ورق ورق شده و در بشکه خالی قیری سوزانده شوند. من با جوانی و تجربه کمی که آن زمان داشتم احساس میکردم که دستورالعمل سوزاندن اسناد مربوط به زمان اشغال سفارتخانه است و ما اکنون ۴۸ ساعت بعد از دستگیری مهاجمین و هنگامی که پلیس کنترل اوضاع را در دست داشت اسناد را میسوزاندیم و به نظر میرسد که دستورالعمل تلگرافی در چرخه اداری دیر ابلاغ شده و به مرحله اجرا در آمده بود. ولی سفیر میگفت که به ما مربوط نیست و ما باید اجرای دستور کنیم.
دستورالعمل تلگرافی بعدی این بود که چون دولت ایران منافع و اموالی در محل دارد و نیز ممکن است برای تماس با مقامات محل نیاز باشد، لذا فقط یک نفر که وزارت امور خارجه تعیین خواهد نمود به عنوانcharge des affaires در برلین شرقی باقی بماند و بقیه فوراً به مرکز حرکت کنند.
سفیر جدید (امیرحسین فرزانگان) که اولین پست سفارتش بود به شدت نگران این بود که با این وضعیت حتی در صورت ترمیم و برقراری مجدد رابطه، رقبای رند منتظرالسفاره در مرکز صندلی را از زیر پایش خواهند کشید و دیگر به برلین باز نخواهد گشت. سایر همکاران جدید هم هر کدام دغدغههایی در مورد زندگیشان داشتند، به جز من که در پایان ماموریت خیالم راحت بود و اصلاً قضیه آینده به من مربوط نمیشد.
من غیر از کمک در نظارت به انتقال باقیمانده صندوقچههای بایگانی سفارت از مرز و انتقال به رزیدانس سرکنسولگری در برلین غربی در بخش آمریکایی شهر، بعد از روزهای پرهیجان و پر دردسر، خود را مستحق استراحت فرحبخشی در یونان و استانبول میدانستم و در اندیشه بازگشت بودم که دستور تلگرافی منوچهر ظلی معاون سیاسی واصل شد. آن یک نفری که میبایست در برلین میماند من بودم. زیرا ظاهراً چنین استدلال شده بود که اعضای تازه وارد جدید سفارت هنوز آشنایی با محل ندارند و زبان آلمانی نمیدانند؛ لذا من را که پس از چهار سال اقامت در محل مثلاً شناخت بیشتری از محل ماموریت داشتم محکوم به ماندن کرده بودند.
به هر حال، علیرغم اعتراض و نارضایتی و مخالفت من با این انتخاب، ماموریتم به مدت نامعلوم و تا اطلاع ثانوی تمدید شد. من تکوتنها و به دور از خانواده، در شرایط سردی و بلاتکلیفی و بحرانی بودن روابط، بدون داشتن دستورالعمل و رویه مشخصی به رزیدانس سفیر نقل مکان کردم و به مدت چندین ماه فقط با دو منشی و دو راننده آلمانی در برلین شرقی ماندم. تا اینکه اسکار فیشر، وزیر خارجه آلمان دموکراتیک، برای عذرخواهی به تهران نزد شاه رفت و تضمین کرد که چنین اتفاقی دیگر تکرار نخواهد شد. روابط مجدداً به سطح سفیر ارتقاء یافت و سفیر و اعضای سفارت به برلین شرقی برگشتند.
من بعد از تحویل و تحول امور، چمدانهایم را بستم و در اواخر خردادماه ۱۳۵۷ با چندین ماه تاخیر به تهران برگشتم و در اداره سوم سیاسی مشغول کار شدم، ولی علیرغم همه مشکلات یکی از چمدانهایم هیچگاه از برلین به مقصد نرسید.
اینک سالهاست که جهان دوقطبی و دوران جنگ سرد پایان یافته است. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی و پیمان ورشو دیگر نیستند. دیوار برلین فروریخته است. احتمالاً برلین قرنها برلین باقی خواهد ماند. به غالب احتمال آن وضعیتی که در برلین پیش آمد و در وسط شهری بزرگ دیواری بزرگ ساخته شد، دیگر در تاریخ تکرار نخواهد شد. قدر مسلم آنکه دوران جوانی و بهترین سنین عمرم که در پشت دیوار برلین سپری شد، نیز دیگر هرگز باز نخواهند گشت. ولی نوای صفحه گرامافون قدیمی با صدای محزون مارلن دیتریش گهگاه با خشخش در گوشم میپیچد که: من هنوز چمدانی در برلین دارم .«Ich habe noch einen Koffer in Berlin»
من نیز در آستانه کهولت همچنان در اندیشه آنم که شاید این چمدان گمشده من باشد.
نظر شما :