گفتوگو با مجید شریفی، استاد دانشگاه واشنگتن شرقی: مصدق نتوانست دولت ملی تشکیل بدهد
لیلا ابراهیمیان
***
چرا «دولت ملی» در دورۀ نخستوزیری دکتر مصدق ناکام ماند؟
اجازه بدهید من پاسخ سؤال شما را با تحلیل خود سؤال روشن کنم. برای بازنمایی دورۀ دکتر مصدق از عنوان «دولت» استفاده میشود نه رژیم و حکومت، اگرچه کاربرد کلمۀ دولت از نظر علمای سیاست ایراداتی دارد. بین دولت، حکومت و رژیم تفاوت است. مصدق در دولت یک رژیم نوینی ایجاد کرد. به کار بردن دولت برای دورۀ مصدق یک اشتباه لفظی و مفهومی است. برای همین اجازه بدهید من از عنوان دولت به معنای رایج در علم سیاست برای این دوره استفاده نکنم. علوم سیاسی از محتوای تاریخی برای شناخت مسائل حال، تئوری عملی استخراج میکند و مثل علوم تاریخ به دنبال روایت حقیقت تاریخی نیست؛ من هم وجه تاریخی را در خدمت علوم سیاسی قرار میدهم و از این منظر به این دوره اشاره میکنم. از طرف دیگر استنباط و توافق جمعی در ادبیات تاریخی ایران این است که دورۀ دکتر مصدق یک حکومت ملی و مردمدوست و مردمسالار سر کار آمده بود که من هم با این استنباط همراهی میکنم. اما باید این دوره را در زمینه یا بستر محلی، ملی و جهانی آن بررسی کرد. از سال ۱۹۴۷ میلادی، یعنی در دوره شروع جنگ سرد و جهان دو قطبی، مسائل بینالمللی تغییر میکند. تا آن موقع کسی دکتر مصدق را نمیشناخت. اما در کمتر از سه سال ایشان تبدیل به یک شخصیت ملی میشود. چرا این اتفاق میافتد؟ بیشتر اقشار مردم ایران در آن دوره به دنبال دکتر مصدق بودند و مصدق را به عنوان رهبر یک حکومت نوینی میدیدند که جلوی دول خارجی انگلستان و روسیه بر سر نفت میایستد و یک اتحاد درونی ایجاد میکند. این اتحاد پایه اصلی و مستقیم رژیم مصدق قرار میگیرد. طوری که اگر حکومت دکتر مصدق ادامه پیدا میکرد میتوانست وظایف شاه و ارتش را عوض کند. مصدق در سیاست خارجی، موضوع مخالفت با دول خارجی با محوریت مساله نفت را برجسته کرد و به جای طرفداری از شوروی یا انگلیس به سمت غیرمتعهدها حرکت کرد، یعنی حکومت ایشان یک نظرگاه دارد که با دولت قبل و بعد از خود کاملا متفاوت است.
این ناکامی در ملیسازی که حتی مصدق هم به گفته شما دچارش شد، به دلیل بسترهای زمانی و مکانی آن بود یا این روایتها یا گفتمانها بومی و عمومی نمیشدند؟
ناسیونالیسم چهار خرده گفتمان و معنا دارد: امنیت، توسعه، حکومت قانون و ملیگرایی. البته همه این چهار گفتمان یا خرده گفتمان مساله جهانی است و فقط منحصر به ایران نیست. در ایران با تغییر هر رژیم به یکی از این گفتمانها توجه شده و گفتمان دیگر به محاق رفته است. در حکومت مشروطه به قانون توجه شده است و به بقیه خرده گفتمانهای دولت ملی بیتوجهی شده است. در رژیم رضاشاه این تفکر برجسته شد که اگر ایران از لحاظ اقتصادی رشد کند، توسعه دموکراسی و سیاسی اتفاق میافتد. بواقع حکومت ملی با محوریت اقتصاد و تجدد و زبان فارسی مورد تاکید قرار گرفت و به بقیه عوامل حکومت ملی بیتوجهی میشود. این یک تصور ایدهآلی است. مثلا علیاکبر داور میگفت: «ما برای پیشرفت ایران باید از غرب یاد بگیریم. تا زمانی که ما الاغ سوار میشویم و آنها راهآهن دارند باید قبول کنیم که ما به همان اندازه عقبمانده هستیم.» با این توجیه اقتصادی ساخت راهآهن در ایران شروع میشود. یا میگفت: «برای پیشبرد اقتصادی ایران یک رهبر لازم داریم. این رهبر حتی لازم باشد باید با شلاق مردم را به راه راست ببرد.» یعنی ملیگرایی بر محور رهبری قدرتمند و با اولویتهای توسعه اقتصادی. معنای توسعه در دوران رضاشاه با دوران محمدرضا شاه شبیه نیست. اما رضاشاه هم ناکام ماند. در سال ۱۳۲۰ پس از حمله متفقین، شاه ایران را تبعید کردند و انتظار میرفت که احساسات مردم جریحهدار شود اما نشد. آیا به این دلیل نبود که این حکومت در ایران ملی نشده بود؟ در حکومت دکتر مصدق، نفت در اولویت بود و به سیاست داخلی با محوریت سیاست خارجی و استقلالطلبی توجه میشد. در ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ همه فکر میکردند که کودتا شکست خورده است. مردم هم یکدست نبودند و خیلی اعتراضی صورت نگرفت. من قصد ندارم جزئیات تاریخی این مسئله را واکاوی کنم. اما چرا ناکامی اتفاق افتاد و چرا بعد از کودتا و یا در زمان کودتا به شکل واقعی مقاومت ملی شکل نگرفت؟ من معتقد هستم که هر کدام از این گفتمانها به یک صورت متفاوت شکست خوردهاند. در ایران از زمان قاجار تا سقوط پهلوی چند بار رژیم عوض شده است: قاجاریه، مشروطه، رضاشاه، حکومت دکتر مصدق و محمدرضا شاه که سه تا از این دولتها با دخالت مستقیم بیگانه و دو تای دیگر به دلیل مسائل و زمینههای سیاسی، فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی سقوط کردهاند. اما در همه این دولتها ناسیونالیسم شکست خورده است. ناسیونالیسم یک احساس ذهنی بین مردم و حکومت است که مولد همبستگی سیاسی است. احساسی سیاسی است و با همبستگی فکری و فرهنگی فرق میکند. همبستگی فکری و فرهنگی میتواند زمینههایی برای ناسیونالیسم فراهم کند اما خود ناسیونالیسم نیست. بطور خلاصه کاری که این رژیمها انجام میدادند این بود که همه هنجارها و نخبگان کشور را تغییر میدادند، اما هیچکدام یک ارتباط سیاسی واقعی با مردم ایجاد نکردند. اگر حکومتی قهرمان ملی باشد چطور ممکن است که مردم آن را قبول نداشته باشند. مگر اینکه بین مردم و حکومت جدایی و شکست اتفاق افتاده باشد و یا اینکه این حکومت، حکومت اقلیتها باشد.
اما مشخصه و اولویت اصلی دوره دکتر مصدق، دموکراسی، قانون و مردمگرایی بود.
من هم مثل شما تمام اصلاحات حکومت مصدق و مشخصههای این دوره را قبول دارم. اما حرف من چیز دیگری است. فکر میکنم شکستها در ایران، شکست دولتها نیست. شکست یک پروژه است و آن پروژه ناسیونالیسم است. یکی با اولویت قانون و دیگری با اولویت توسعه و در دوره دکتر مصدق هم با اولویت نفت اما این ناسیونالیسم سیاسی در ایران شکست خورد. دکتر مصدق میگفت قانون برای مردم است نه مردم برای قانون. ایده دکتر مصدق در برابر ایده دولت مشروطه بود. میرزا ملکمخان میگفت همه برای قانون، اما مصدق قانون را برای مردم میدانست. هژمونی دوره مصدق بسیار شکننده بود، یعنی ملت به معنای سیاسی آن نداشتیم. نتیجه آن جدایی مردم و شکست این پوسته نازک دولتها است.
شما در تحلیل دوره مصدق مناسبات جهانی را در پرتو یک سلطه امپریالیستی تحلیل میکنید و به مسائل داخلی خیلی اولویت نمیدهید.
اگر این عوامل را از هم جدا نکنیم نتیجه بهتری خواهد داشت. من خارج از بستر زمان و مکان نمیتوانم حرکت کنم. آن زمان جنگ کمونیسم و کاپیتالیسم شروع شده بود؛ شوروی، انگلیس و آمریکا به ایران آمده بودند. سیاستهای خارجی آمریکا و انگلیس در تعامل و تقابل با هم بودند و نتیجه این کار آزادی نسبی است که در نتیجه آن دهها حزب و مطبوعات فعال میشوند. در این زمان هیچ وزنهای سنگینتر از وزنه دیگر نیست و تسلط یکی بر دیگری معنی ندارد. تا تشکیل حکومت مصدق دوره تعاملات و تقابل اجتماعی است. ناصرخان و خسروخان قشقایی با پایه اجتماعی ایلات پسوند حزب خود را «دموکرات» انتخاب میکنند؛ پسوندی که بسیار پارادوکسیکال است؛ دموکراسی با پایگاه ایلی یا امتگرایی و ملتگرایی در تضاد هستند. در این دوره نیروهای اجتماعی در تقابل با هم قرار میگیرند. به نظر من این تقابل کثرتگرایی تجربی و اجباری بسیار مهم بود. من تلاش میکنم که شکست ناسیونالیسم ملی را در کنار مسایل ملی و جهانی ببینم. ما نمیتوانیم تاسیس و سقوط دولتها را بدون در نظر گرفتن مسائل داخلی و خارجی ببینیم. تحلیل مسائل سیاسی در ایران تک عاملی نیست. ما نمیتوانیم بگوییم شاه به تنهایی، حزب توده و یا مردم طبقات پایین به تنهایی باعث شکست دکتر مصدق شدند. برای من پذیرش اینکه شعبان بیمخ و یا زاهدی به تنهایی باعث شکست مصدق شدند سخت است. حکومت مصدق پایه خود را در هر دو حوزه، مسائل جهانی و داخلی بر ملت میگذارد. مجلس جایی است که مردم آنجا هستند ولی آیا برجسته کردن مردم، رژیمی را مردمی میکند؟ استقلال، امنیت، دموکراسی، قانون، سیاست خارجی، مسائل جهانی و داخلی و توسعه همه به هم مرتبط هستند اما در ایران در هر دوره یکی را برجسته کرده و به دیگری بیتفاوت بودند. من فکر میکنم که شکست دکتر مصدق به دلیل همین بیتوجهی به عوامل دیگر و در نهایت شکست ناسیونالیسم است. اما این یک شکست نسبی است نه شکست مطلق. اگر nation-state (دولت - ملت) شکست خورده و یا به موانعی برخورد کند مجبور است که چندین فاکتور را برای بقا در اولویت قرار دهد. اولا مجبور میشود تمام فضاهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی را امنیتی کند. همانطوری که در دوره مشروطه و رضاشاه و محمدرضا شاه فضا امنیتی شد.
اما در دوره مصدق گروههای سیاسی موافق و مخالف به یک اندازه از آزادی برخوردار بودند.
بله در آن دوره فضا امنیتی نشد چون حکومت پایدار نبود. در آن زمان دو سوم مردم با دکتر مصدق همراه نبودند. به مطبوعات آن زمان دقت کنید. ببینید چقدر مطلب علیه ایشان نوشته میشد. چون حکومت دکتر مصدق مثل حکومتهای قبل از خود برآمده از اقلیت بود باید امنیتی میشد. یکی از مشخصههای امنیتی بودن استفاده از نیروهای خاص در دولت است. یعنی دولتها مجبور هستند که به اقلیت تکیه کنند و کثرتگرایی معنای واقعی خود را از دست میدهد. دولت به نخبگانی متکی میشود که مورد اعتماد هستند و در ساختار یک حکومت به اقلیت میرسیم.
شما برآمدن حکومت ملی دکتر مصدق را نتیجه شکست تاریخی ناسیونالیسم در ایران میبینید. آیا میتوان اینطور برآورد کرد که دکتر مصدق با شناخت ضعف تاریخی ایران برای جبران آن دست به کار شد؟
روی کار آمدن دکتر مصدق میتواند به دلیل شناخت از مسائل تاریخی باشد که البته مسائل جهانی بر آن تاثیرگذار بود. در آن دوره قدرتهای بزرگ خارجی، کشورهای دیگر را به حال خود رها کرده و خود درگیر جنگ بودند و دموکراسی نسبی در حال رشد و شکلگیری بود. من در تبیین این مساله به دنبال چراها هستم. حالا به این توجه کنید که ۶۱ سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد عدهای آن را کودتا و عدهای غیرکودتا میدانند و قرائتهای متفاوتی از این شکست دارند. ما در درک صورت مساله مشکل داریم. اسناد منتشر شده وقوع کودتا و نقش عوامل خارجی و داخلی را مشخص کرده است. اما اینکه چرا این تجربه شکست را نمیخواهیم بپذیریم همان دلایل ناکامی در پروژه ناسیونالیسم است؛ این ناکامی میتواند فراتر از یک واقعیت تاریخی برای ملتها باشد؛ قرائتی که ۲۸ مرداد را از کودتا تا انقلاب و خواست فردی دکتر مصدق برای بقا در تاریخ معرفی میکند. اما من معتقدم که تاریخ هر قرائتی داشته باشد اما یک مساله در آن آشکار است و آن اینکه حکومت ملی نشده بود، در نتیجه به دلایل داخلی و خارجی کودتا شد و سقوط کرد. در اینجا منافع اقشار مختلف به خطر افتاده بود و با هم برای ناکام گذاشتن این حکومت متحد شدند و چون حکومت به اجزای گفتمان ملیگرایی بیتوجه بود پس همه مردم حکومت را از خود نمیدانستند.
وقتی مصدق شکست میخورد، دوباره همه را متهم میکنند. تودهایها، مذهبیها و ملیها و این قرائتهای متفاوت تا به امروز ادامه دارد. هر دسته و گروهی به دنبال تبرئه خود و مقصر دانستن دیگران هستند.
ناکامی ناسیونالیسم تجربه تلخی برای یک ملت است. اگر نهادهای مدنی در ایران ضعیف نبودند و اگر آن تعامل و تقابل هفت ساله تا روی کار آمدن مصدق ساله ادامه داشت حتما از دل آن تجربه اجتماعی موفقیت و همگرایی بیشتری حاصل میشد. اما من فکر میکنم که دکتر مصدق به خوبی توانست پرچمدار دموکراسی واقعی در ایران شود. منظور او از ملت این نبود که همه را کنار بگذارد و فقط به طرفداران خود اجازه فعالیت دهد؛ مشخصهای که خیلیها به آن ایراد میگیرند که اگر به فلان نشریه و حزب و طیف فکری اجازه نمیداد شاید این اتفاق نمیافتاد. اما ما پروژه ملیخواهی را باید در یک روند ببینیم. مصدق برآمده از دل یک شکست بود و نمیخواست این شکست دوباره تجربه شود. اما شرایط داخلی و خارجی اجازه نهادینه شدن دموکراسی را در ایران نداد.
منافع چه گروهی در ایران با روی کار آمدن مصدق به خطر افتاده بود؟
مسائل سیاسی - اجتماعی را نباید به صورت تک عاملی تحلیل کرد. اگر مردم ایران یک تجربه مشترک داشتند شاید از آمدن دکتر مصدق بهتر بهره میگرفتند. در آن دوره نخبگان سیاسی و دانشگاهی دنبال دموکراسی بودند. همه مردم فرصت تجربه کردن نداشتند. اما این نخبگان میخواستند خودشان حکومت کنند نه اینکه حکومت را ملی کنند. دربار دنبال منافع خود بود؛ تودهایها همینطور و حتی مذهبیها و روحانیون. روزی که کودتا شد رهبران حزب توده در خانه ماندند. آنها میگفتند حالا که شاه رفته، الان ایران یا جای مصدق است یا ما، پس بگذار آمریکا، مصدق را برکنار کند و ما بمانیم. رقابت منافع حاکم بود. برای همین حکومت مصدق شکست خورد اما کثرتگرایی و ملیگرایی یک پروسه است و باید قبول کرد پروسه مهمتر از هدف است.
تجربههای متعدد شکست ناسیونالیسم چه تاثیر روانی در شکستهای بعدی دارند؟
مهمترین عواقب این شکستها بوجود آمدن «مقاومت» در میان مردم است. مردم در کنار قدرت زندگی میکنند اما با آن احساس همدلی و همراهی نمیکنند. این مقاومت به شیوههای متعدد در جامعه تجلی پیدا میکنند. اما خود مقاومت محصول نشنالیزه نشدن است. مردم هر روز میلیونها مرتبه مقاومت نشان میدهند و این مقاومت به معنای کلاسیک آن نیست. از بیاعتمادی مردم تا نارضایتی از وضعیت و پایین آمدن عقلانیت در جامعه و ایجاد خودخواهی، فردگرایی و احساس جدایی از حکومت ادامه دارد. بعدا انباشت مقاومتها به انفجار میرسد. در سقوط حکومت پهلوی انفجار مقاومتهایی را داشتیم که محصول شکست قبلی بود، یعنی مردم اگر در دوره حکومت مصدق با او همدل نبودند بعد از او هم به دلیل همدل نبودن با محمدرضا شاه او را ساقط کردند. شاید این بار با بازگشت به عقب نمودهای ناسیونالیسم را در دوره قبلی بیشتر متوجه میشدند. اما همه این شکستها تراژدی ناسیونالیسم در ایران است.
نظر شما :