ما را با آثار جان‌نثار شهریار چه کار؟/ آمال و آلام اسدالله علم

سرگه بارسقیان
۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۳ | ۱۴:۴۲ کد : ۷۷۷۹ روزها و رازهای اسدالله علم
علم از ماه‌های پنجم، ششم حضور در وزارت دربار شروع به نگارش یادداشت‌های روزانه خود کرد، یادداشت‌هایی که قرار بود شرح سی سال زندگی علم با شاه باشد... علم به شدت درگیر جلب اعتماد شاه بود...یکی از روزنوشت‌های علم تابلوی پررنگ تصویر شاه نظرکرده است که سلطنت را چونان ماموریتی الهی می‌دید...این جلد از خاطرات علم گویای تردیدهای جدی پیرامون کارآمدی نظام مطلقه فردی است...علم نوشته «بعد از من منصور آمد و آنقدر ثقیل‌الهضم برای مردم بود که کشته شد، یعنی او را ترور کردند.»
ما را با آثار جان‌نثار شهریار چه کار؟/ آمال و آلام اسدالله علم
تاریخ ایرانی: از آن‌ها که در تاریخ بیهقی اسمشان برده و وصفشان رفته، یکی بوسهل زوزنی است؛ آنکه به وقت شاهی مسعود غزنوی همراهش بود و پس از آن رئیس دیوان رسالت و به گفته بیهقی «شبه‌وزیری» شد «سخن امیر همه با او می‌بود... و مثال در هر باب او می‌داد و حشمتش زیادت می‌شد». او که سلطان را برانگیخت تا حسنک وزیر را بر دار کند، اخلاقی چنین داشت: بداخلاق، بدجنس، دوبهم زن، کینه‌توز و در عین حال امام‌زده و محتشم و فاضل و ادیب «اما شرارت و زعارتی در طبع وی موکد شد.» این توصیف بوسهل که هم شاعری ماهر و بزرگ‌زاده‌ای فاخر بود و هم محرمی شکاک و همدمی بداندیش تا جایی که سلطان مسعود درباره‌اش گفته: «بوسهل زوزنی هیچ شغل را اندک و بسیار نشاید مگر تضریب و فساد و زیر و زبری کار‌ها»، شبیه تصویری است که اسدالله علم، وزیر دربار محمدرضا شاه پهلوی با خاطراتش از خود بر جای گذاشته؛ آنکه خود را «غلام خانه‌زاد» می‌خواند و «جزء لاینفک شاه»، اما کشمکش‌ها دارد بر سر جلب اعتماد «ارباب عزیز». همه خواسته‌اش مرگی پیش‌تر از ارباب بود که‌‌ همان هم شد و مرگ او چند ماهی پیش از انقلاب (۱۵ فروردین ۱۳۵۷) به نوشته ماروین زونیس در «شکست شاهانه»، ضایعه بزرگ زندگی شاه بود؛ چرا که به عقیده این استاد دانشگاه شیکاگو، علم یکی از پنج نفری بود که بر شاه نفوذ زیادی داشت، آن چهار دیگر پدر، مادر و خواهر همزادش (اشرف) و ارنست پرون، دوست دوران تحصیل در سوئیس و یار غارش در دربار بودند.

 

علم که تنها سه ماه از محمدرضا شاه بزرگتر بود، در دوره نخست‌وزیری احمد قوام‌السلطنه (۱۳۲۵) فرماندار سیستان و بلوچستان شد، در کابینه محمد ساعد وزیر کشور شد؛ سمتی که در دولت حسین علاء نیز بر عهده داشت. طالع نخست‌وزیری‌اش با استعفای علی امینی سر بر آورد؛ در دوره نخست‌وزیری‌اش هم انقلاب سفید اجرا شد و هم قیام ۱۵ خرداد ۴۲ رخ داد. پس از نخست‌وزیری مستعجل ۲۰ ماهه (تیر ۴۱ تا اسفند ۴۲)، رئیس دانشگاه شیراز شد تا آبان ۱۳۴۵ که وزیر دربار شد. در دوره او وزارت دربار از لحاظ تشکیلات اداری و اجرایی گسترش یافت و از نهادی ساده به وزارتخانه‌ای مهم تغییر نقش داد، شد یکی مثل بوسهل زوزنی که سخن شاه همه با او بود.

 

علم از ماه‌های پنجم، ششم حضور در وزارت دربار شروع به نگارش یادداشت‌های روزانه خود کرد. یادداشت‌هایی که قرار بود شرح سی سال زندگی علم با شاه باشد: «ولی به دخترم رودی که همه زندگی من در دست اوست وصیت می‌کنم که مبادا خدای نکرده این یادداشت‌ها را در موقعی که شاهنشاه و من یا یکی از ما زنده باشیم، منتشر کند یا خدای نکرده موقعی که کوچکترین خطری برای رژیم در بر داشته باشد. به هر صورت، مسلما اگر انشاءالله رژیم برقرار باشد که برقرار هم خواهد بود، باید پنجاه سال صبر کند، بعد آن‌ها را منتشر سازد. اگر خودش نتوانست، اولادش انشاءالله این کار را بکنند. ژنو - شانزدهم دی ماه ۱۳۴۶» جای دیگر باز به موعد انتشار این یادداشت‌ها اشاره می‌کند: «یقین دارم وقتی این یادداشت‌ها منتشر می‌شود، یعنی پنجاه سال دیگر، کرات دیگری برای بشر کشف خواهد شد.» علم با فراغ بال از حالات خود و احوالات شاه می‌نویسد: «من این مطالب را برای تاریخ می‌نویسم وگرنه هنگام نشر آن‌ها هیچ کدام زنده نخواهیم بود.» حاصل کار شد ۷ جلد یادداشت‌های روزانه. اولینش (یادداشت‌های سال‌های ۴۶ و ۴۷) آخر از همه منتشر شد، جلد اول است که چون قبلا ۶ جلد بعدی منتشر شده بود، این یکی شد جلد هفتم خاطرات؛ علینقی عالیخانی ویرایش کرد و در آمریکا انتشارات ایبکس و در ایران انتشارات معین منتشرش کردند. علم خود در خاطراتش گفته که «دفترچه یادداشت قبلی را در بانک یونیون سوئیس به امانت گذاشتم و به دخترم توصیه کردم که قبل از پنجاه سال دیگر، یعنی به طور قطع بعد از درگذشت من، آن را چاپ نکنند» و چنانکه ابتدای کتاب آمده صادق عظیمی دوست نزدیک علم نگهداری یادداشت‌های او را به عهده داشت که سه سال پیش در ژنو درگذشت و شاید با مرگ او این دفتر اول از صندوقچه درآمده است.

 

جلد هفتم یا دفتر اول یادداشت‌های علم اولین روزنوشت‌های او در سمت وزیر دربار است؛ ساختار یادداشت‌ها کمابیش شبیه هم شامل شرح دیدار‌ها و گفتگو‌هایش با محمدرضا شاه پهلوی، مرور اخبار داخلی و خارجی (خصوصا مساله اعراب، انتخابات آمریکا و جنگ ویتنام)، مرور مناسبت‌های تاریخی (۲۸ مرداد، ترور شاه) و مونولوگ‌های ذهنی او درباره روحیات، افکار و آرای خود و دیگران است؛ از آئین همسرداری و مشکلات خانوادگی گرفته تا شرح دلدادگی به ارباب عزیز و دغدغه‌ بقای شاه و سلطنت و...

 

 

ارباب می‌سازد و باز بر زمین می‌زند

 

تعریف رابطه خاص و غریبی که بین شاه و وزیر دربارش بوده، از لابلای این یادداشت‌های مشکل می‌نماید؛ در جایی از خاطرات، علم با اطمینان از اعتماد شاه، با خواست و اراده همایونی ناسازگاری می‌کند: «صبح امر فرمودند [شجاع‌الدین] شفا وابسته مطبوعاتی [دربار] را معاون مطبوعاتی بکن. عرض کردم شاید بین مردم حسن اثر نکند. اوقات مبارک تلخ شد. قدری راجع به افکار عمومی بحث پیش آمد. به هر صورت عرض کردم من در قبال اعلیحضرت تسلیم هستم، چون هم به شما معتقدم، هم دوستت دارم، بلکه می‌پرستم. ولی لازم است آنچه به نظرم برسد بی‌پرده بگویم، چه شما خوشحال بشوید، چه اوقات تلخ. خدا عمرش بدهد، با انصاف است، از من نمی‌ترسد، چون امتحان داده‌ام.» (۴۶.۲.۲۷)

 

این اعتماد چنان است که شاه در سفر به شوروی علم را همراه خود می‌برد: «در سفر شوروی دو سال قبل هم افتخار بزرگی به من مرحمت کردند. به رئیس‌جمهوری اوکراین و همچنین معاون نخست‌وزیر که مهماندار ما بودند، در طیاره فرمودند، به علم نگاه نکنید که بعضی تربیت‌های انگلیسی دارد و یا ویسکی دوست می‌دارد. [اگر] او را به همراه خودم به روسیه آورده‌ام که در مذاکرات ما باشد، برای این است که از وطن‌پرست‌ترین رجال کشور است.» (۴۶.۶.۱۳) علم که همیشه آرزو می‌کرد زود‌تر از شاه بمیرد، حتی تا مقام پیشمرگی اعلیحضرت پیش می‌رود: «میوۀ پوست کنده‌ای که برای تناول در اتاق شاهنشاه می‌گذارند بوی عجیبی می‌داد که بعد که میل کرده بودند، باعث تشویش شده بود. به این جهت من فوری مقدار زیادی از همه آن‌ها خوردم که رفع تشویش شود، یا خدای نکرده اگر شاه مسموم شده باشد، من هم مسموم بشوم. بعد برای تجزیه فرستادم.» (۴۶.۷.۱۹) در جای جای خاطراتش نگران سلامت شاه و بقای سلطنت است: «به فکر افتادم در کشوری که همه چیز بسته به سلامت ارباب من است [و] خدای نکرده اگر عیبی به او وارد شد همه چیز از بین می‌رود، چگونه می‌توان راحت بود؟ بعد به خودم ایراد گرفتم [که] چرا این فکر را می‌کنم، زیرا من تصمیم خودم را گرفته‌ام. اولا از خدا خواسته‌ام مرا قبل از او ببرد. اگر این‌طور نکرد، خودم که می‌توانم تصمیم بگیرم بعد از او نباشم، ولو برای یک ساعت. دیگر زندگی غصه ندارد. بعد از این تجزیه و تحلیل برای خودم، بسیار خوش گذراندم.» (۴۶.۱۱.۳۰) این رفاقت چنان پابرجا می‌نماید که حتی مورد خطاب فرح و عتاب شاه به او قرار می‌گیرد: «مطلب مهمی که امروز فرمودند این بود که شهبانو سؤال فرمودند، شما بعضی روز‌ها با علم بعدازظهر‌ها کجا می‌روید؟ جواب فرموده بودند، در این کار‌ها شما نباید مداخله کنید! عرض کردم، به نظر غلام جواب خیلی تند است. فرمودند: می‌خواستم برای همیشه مطلب را بریده باشم.» (۴۶.۹.۲۲)

 

اما رابطه فقط این نیست و اعتماد‌ها همه این نیست بین این دو؛ علم به شدت درگیر جلب اعتماد شاه است، چونان عاشقی گرفتار معشوقی جفادیده و دل‌نسپار: «صبح سواری رفتم، خوش گذشت. سر ناهار شرفیاب شدم. عرایضی کردم، توشیحاتی فرمودند و نامه‌ها ارسال شد. بعد از ناهار مذاکره‌[ای] پیش آمد که حاکی از سوءظن شاه بود. خیلی بر من گران آمد. تعجب کردم و تعجب می‌کنم که چه طور هنوز به صمیمیت من گاه‌گاه ممکن است شک ببرد. این ناشی از وضع روحی خودشان و زندگی زیر دست یک پدر مقتدر ظنین است. به هر صورت جدا ناراحت و گله‌مند شدم.» (۴۶.۸.۱۹) اشاره علم به رابطه اعلیحضرت با پدر مقتدر ظنین‌اش را در نوشته‌های خود شاه نیز می‌توان سراغ گرفت: «من و کلیۀ مقامات دولت پدرم چنان احترامی برای او قائل بودیم و به قدری از او می‌ترسیدیم که در «بحث» با او به هیچ وجه به گفت‌و‌شنود به معنای واقعی کلمه نمی‌پرداختیم. من دیدگاه‌های خود را طرح می‌کردم و اشارات و پیشنهاداتی ارائه می‌دادم، اما بحث به معنای متعارف آن به هیچ وجه مطرح نبود.» (ماموریت برای وطنم)

 

بر این روحیه پر ظن و گمان باید عظمت‌طلبی را نیز افزود که میراث پدر بود؛ این آن چیزی است که علم وفادار را رنج می‌دهد؛ عدم تمایز میان خادم و خائن و تلازمی که شاه بین قدرت و خیانت می‌دید: «در محیط اداری هر روز تنزل می‌کنم. توجه دستگاه‌ها احساس می‌کنم که کم و کمتر می‌شود. این هم لازمه روال کار ارباب عزیز من است که بی‌‌‌نهایت هم دوستش دارم، ولی هر کس در هر مقامی که هست، باید مفلوک و خاک بر سر باشد. فرق نمی‌کند، چه آنکه مورد مرحمت است مثل من و چه آنکه مورد بی‌مرحمتی است، ولی به مصلحتی کار دارد. گمان می‌کنم هم وصیت شاهنشاه فقید و هم تجربه شخصی شاه، این روال را برای ارباب عزیزم برگزیده است [که] هر کس قدرت داشته خیانت کرده. من در هر مقامی که بوده‌ام چه وزیر و چه نخست‌وزیر، چه رئیس دانشگاه، از این مساله رنج برده‌ام که ارباب من می‌سازد و باز بر زمین می‌زندش! ولی چه کنم از او جداشدنی نیستم. با همه تفصیل، به صورت دیوانه‌وار دوستش دارم.» (۴۶.۱۱.۵) از خاطرات علی امینی بر می‌آید که او نیز در دوره نخست‌وزیری‌اش رعایت می‌کرد که شاه را نترساند چرا که معتقد بود «اشخاص ترسو معمولا دست به کارهای خیلی شدید می‌زنند [مانند] کشتن طرف و تحریکات خیلی شدید.» (گفت‌وگو با حبیب لاجوردی، طرح تاریخ شفاهی هاروارد)

 

 

ماموریت الهی شاهنشاه!

 

یکی از روزنوشت‌های علم تابلوی پررنگ تصویر شاه نظرکرده است که سلطنت را چونان ماموریتی الهی می‌دید: «امروز سالروز سوءقصد به جان شاهنشاه است که به صورت اعجازآمیزی نجات یافتند. هیجده سال قبل، هنگام بازدید از دانشگاه [تهران] یک نفر عکاس ایشان را با تپانچه مضروب ساخت. خواست خدا و خونسردی فوق‌العاده شاه، ایشان را از مهلکه نجات داد. شاهنشاه معتقد است خداوند او را ماموریت خاص برای عظمت ایران داده است و بنابراین دست بشر قادر نیست به او لطمه بزند. شواهد امر هم چنین نشان می‌دهد. از طیاره در راه کوهرنگ سقوط کرد، سالم در رفت. با مسلسل دو سال قبل به ایشان تیراندازی شد، سالم در رفت و در پانزدهم بهمن هم. به علاوه چه مشکلاتی را گذرانده است که از سوءقصد بد‌تر بود، مثل جلوس به تخت در روز اشغال تهران، ورود قوای روس و انگلیس و یا هنگامه مصدق و حتی حکومت [سپهبد حاجعلی] رزم‌آرا که ظاهر مطیعی داشت و حتی حکومت‌های خاک بر سر [علی] امینی و [حسنعلی] منصور که گرچه پفیوز بودند، ولی مسلما خائن و نوکر و دست‌نشانده آمریکایی‌ها بودند. خداوند او را برای ایران حفظ کند که واقعا وجودش مغتنم است.» (۴۶.۱۱.۱۵) آنچه علم از اعتقاد شاه گفته را سال‌ها بعد اوریانا فالاچی، روزنامه‌نگار ایتالیایی از خود شاه شنید: «من به خداوند اعتقاد دارم، و اینکه از طرف خداوند برگزیده شده‌ام تا وظیفه‌ای را به انجام برسانم. مکاشفه‌های من معجزاتی بوده‌اند که کشور را نجات داده‌اند. حکومت من کشور را نجات داده است، زیرا خداوند در کنار من است.»

 

 

معایب بزرگ حکومت فردی

 

این جلد از خاطرات علم آنگاه که به دغدغه‌های او درباره آینده سلطنت در ایران می‌رسد، گویای تردیدهای جدی پیرامون کارآمدی نظام مطلقه فردی است؛ اشاراتی که علم دیگری را از پشت نقاب «غلام خانه‌زاد» نشان می‌دهد: «خیلی عصبانی و ناراحت هستم. تظاهرات در آلمان علیه شاهنشاه به صورت بدی درآمده، در تمام روزنامه‌های مهم جهان نقل شده. درست است که از طرف کمونیست‌هاست، ولی ممکن بود اجتناب کنیم. در دانشگاه تهران اعتصاب است. کار‌ها روی هم رفته به صورت بی‌مزه‌ای در می‌آید. تقصیر هم با ماست. مرکز تفکر نداریم که در امور مطالعه کند و تحقیق بکند و راه جلوی پای ما بگذارد. چه قدر ممکن است بار روی شانه یک نفر گذاشت؟ من امشب از خودم متنفرم.» (۴۶.۳.۱۶) «امروز شاهنشاه خیلی سر حال بودند. عرایض من اغلب قبول شد. این یکی از معایب بسیار بزرگ حکومت فردی است. من چه می‌دانم که روز قبل آیا مزاج شاه عمل نکرده بود یا احیانا با ملکه دعوا کرده بودند که همه کارم در نتیجه معوق ماند. گو اینکه کاری هم نداریم! درست است که این شاه عاقل و متین و دوراندیش و بزرگوار است، ولی حرف بر سر سیستم است. بدبختانه یا خوشبختانه در ایران هم به این زودی‌ها غیر از سیستم فعلی عملی نیست و من یکی از طرفداران جدی آن هستم. فکرم مشغول ولیعهد است که چه خواهد شد و چه خواهد کرد.» (۴۷.۹.۱۳) «راجع به اینکه ولیعهد چه خواهد کرد، صحبت شد. عرض کردم هیچ نمی‌شود پیش‌بینی کرد. به طور قطع جریان دنیا بر علیه پادشاهی و سلطنت است. ولیعهد باید خیلی زبردست باشد و مثل خود شما در پیشاپیش حوادث حرکت کند تا سلطنت ایران حفظ شود وگرنه با این همه جمهوری در اطراف ما به علاوه پیشرفت سوسیالیزم در دنیا چطور ممکن است سلطنت را حفظ کرد؟ آن هم سلطنت موروثی را. فرمودند آخر کمونیسم و سوسیالیزم هم دارد تغییر فورم می‌دهد، الان ببین در چکسلواکی و خود شوروی چه اتفاقاتی می‌افتد. عرض کردم صحیح است ولی به هر صورت به عقب برنمی‌گردد. فرمودند درست می‌گویی، میل دارم وقتی ولیعهد بیست سال شد، خودم کنار بروم که در زمان خودم چند سالی سلطنت کند و رموزی را بیاموزد. عرض کردم، اولا بیست سال کم است، اقلا ولیعهد باید ۲۵ سال داشته باشد تا بتواند تصمیم صحیح بگیرد. ثانیا جسارت است که عرض کنم ولی با مشارکت نمی‌توان سلطنت کرد. شاهنشاه خیلی خندیدند. عرض کردم انشاءالله به سن طبیعی می‌رسد و بعد کار را مستقلا به خود ایشان [وا] می‌گذارید. فرمودند: آخر به قراری که قائم مقام [الملک رفیع] می‌گفت، پدرم هم می‌خواست این کار را بکند. عرض کردم، آن هم فقط آرزو بود.» (۴۷.۱۱.۵)

 

علم که روز پنجم آبان ۴۶ نوشته بود «من خوشوقت و مفتخرم که دو کار بزرگ شاهنشاه را انجام دادم. یکی موقعی که نخست‌وزیر بودم، انقلاب سفید و تقسیم املاک بزرگ انجام گرفت و دیگری هنگامی که وزر دربار هستم تاجگذاری فرخنده شاه انجام یافت»، روز بعد به مخالفت اولیه خود با تاجگذاری و مقاومت شاه برای اجرای آن اشاره می‌کند: «من خودم از اول مخالف تاجگذاری بودم. چندین دفعه عرض کردم، شاهنشاه احتیاج به تاجگذاری ندارید. به علاوه ۲۶ سال سلطنت بدون تاجگذاری کرده‌اید. دنیا به طرف سوسیالیسم پیش می‌رود، حتی در سوئد که پادشاهی است رژیم سوسیالیستی برقرار است و شاه آنجا یکصد و هفتاد سال است مراسم تاجگذاری را متروک کرده است. قبول نفرمودند. امر فرمودند باید بشود.» پیش‌تر گفته شده بود که شاه پس از تشکیل حزب رستاخیز در سال ۱۳۵۳، برای اولین بار به انتقال حکومت به پسرش اشاره کرده بود: «در حال حاضر مبارزۀ ما برای ساختن یک ایران نو است... ساختن کشوری بهتر برای مردمم و پسرم که پس از من زمام امور را به دست خواهد گرفت. من وقتی که به سن او بودم دربارۀ آیندۀ دور ایران رویاهایی در سر می‌پروراندم، و آرزو می‌کنم که این رویا‌ها را در قالب واقعیت به دست او بسپارم.» (گفت‌وگو با محمد حسنین هیکل، بازنشر در کیهان اینترنشنال، ۲۵ شهریور ۱۳۵۴) ماروین زونیس نوشته: «از این تاریخ به بعد شاه از روزی صحبت کرد که به نفع ولیعهد کناره‌گیری خواهد کرد. لذا به نظر می‌رسد کنار کشیدن شاه از نظام سیاسی پهلوی، ناشی از بیماری او بوده است.» (شکست شاهانه، ص۲۸۵) اما یادداشت‌های روزانه علم نشان می‌دهد که موضوع واگذاری سلطنت به رضا پهلوی (ولیعهد) حداقل از سال ۴۷ که هنوز بیماری شاه هویدا نشده بود، جریان داشت.

 

 

رمزگشایی از کودتای ۳۲ و ترور منصور

 

یادداشت‌های علم پر از کنایه‌های صریحی است که او به نخست‌وزیران پیش و پس از خود دارد؛ او در سالگرد کودتای ۲۸ مرداد نوشته: «امروز ۲۸ مرداد است، روزی است که حکومت [محمد] مصدق ساقط شد و شاهنشاه دو روز بعد از آن در چهارده سال قبل به ایران مراجعت فرمودند. خدایا چه روزهایی بود. من یقین داشتم از بین رفته‌ایم، به این جهت بر مصدق یاغی شدم. آن وقت در بیرجند تبعید بودم و حق آمدن [به] تهران را نداشتیم. خدا خواست شاه برگشت و کشور نجات پیدا کرد وگرنه ما هم جمهوری دموکراتیک سوسیالیستی ایران شده بودیم و البته از طبقه ما اثری بر جای نمی‌ماند. خود مصدق هم کشته می‌شد.» امینی را صراحتا خائن می‌داند: «قبل از من [علی] امینی نخست‌وزیر بود با افکار غریب و عجیب و یا فکر خیانت به شاه، به زور آمریکایی‌ها نخست‌وزیر شده بود. از کارهای اساسی او این بود که بگوید کارهای سابق، چه عمرانی و چه غیرعمرانی، بیهوده بوده. برای اینکه سیاست شاه را غلط جلوه بدهد، همه کار‌ها را متوقف کرد و گفت مملکت ورشکسته است. منجمله این کار هم متوقف شده بود. من که درست برخلاف امینی فکر می‌کنم، یعنی این شاه را قلبا دوست دارم و هم قلبا معتقدم که رژیم سلطنتی قوی هنوز برای این کشور لازم است، خواستم تمام کارهای امینی را نشان بدهم که روی غرض بوده است. به علاوه ما به خارجی چه کار داریم، چرا به آن‌ها متکی باشیم؟ به امید خدا و به پشتیبانی شاه همه کار‌ها را از نو شروع کردم.» (۴۶.۸.۱۸) «امینی‌‌ همان نخست‌وزیر سابق قبل از من است که خائن و دست‌نشانده آمریکایی‌ها از کار درآمد و حالا هم تحت نظر، ولی آزاد است، اجازه خروج از کشور هم به علت پرونده‌ای که در دادگستری دارد، ندارد.» (۴۷.۶.۱۹) «واقعا پیشرفت کشور عجیب است و اگر دو سه سال مصدق و بعد [علی] امینی همه چیز را متوقف نکرده بودند، حالا خیلی هم جلو‌تر از این بودیم.» (۴۶.۱۰.۱۸)

 

آنچه به تامل بیشتری نیاز دارد داوری‌های او درباره مصدق و حسنعلی منصور است که رمزگشایی از چند عبارتی که علم نوشته و سربسته نگه‌شان داشته، می‌تواند به فهمی نو و برداشتی دیگرگون از تحولات دهه‌های ۳۰ و ۴۰ ایران بیانجامد. «به عرض رساندم خاطر مبارک هست وقتی [محمد] مصدق آن اندازه ما را در زحمت گذاشته بود، چهارم آبان برف می‌آمد، در رکاب مبارک با چه حالی به سعدآباد برگشتیم. آنجا هم آتش نبود. من عرض کردم کودتا بفرمایید،‌‌ همان کاری که ۹ ماه بعد شد. فرمودید هنوز زود است. تمام در خاطر داشتند.» (۴۶.۸.۱۱) علم در شرایطی که مدافعان سلطنت حتی تا امروز وقایع ۲۸ مرداد را «قیام ملی» می‌خوانند، صراحتا از عبارت «کودتا» استفاده کرده و مهم‌تر پاسخ شاه است که در آبان ۳۱ - چهار ماه پیش از تصمیم برای خروج از کشور و واقعه نهم اسفند - به علم می‌گوید «هنوز زود است»؛ آیا این نشان‌دهنده قصد قبلی شاه برای کودتا علیه مصدق است؟ ایده کودتا از چندین ماه قبل از مرداد ۳۲ در ذهن درباریان بود؟

 

آنچه درباره حسنعلی منصور بکار برده نیز معمای ترور جانشین او در نخست‌وزیری را پیچیده‌تر کرده است؛ «بعد از من [حسنعلی] منصور آمد و آنقدر ثقیل‌الهضم برای مردم بود که کشته شد، یعنی او را ترور کردند.» (۴۶.۹.۷) «[شاه] راجع به نخست‌وزیر [امیرعباس هویدا] می‌فرمودند خیلی آدم زرنگی است. عرض کردم مردم به هر صورت او را هضم کرده‌اند و فکر می‌کنم از مرگ [حسنعلی] منصور درس گرفته باشد، چون آن مرحوم خیلی سینه جلو می‌داد. این برعکس خیلی تواضع می‌کند.» اینکه منظور علم از «ثقیل‌الهضم» چیست و چطور با این تعبیر می‌توان ترور او توسط هیات‌های موتلفه را توضیح داد، چندان آشکار نیست اما استفاده از تعبیر «خائن، نوکر و دست‌نشانده آمریکایی» برای منصور (در کنار امینی) آشکارا گواه رقابت و بدگمانی‌هایی است که علم درباره منصور داشت و حتی پرویز ثابتی، مدیر امنیت داخلی ساواک نیز به آن اشاره کرده است: «موقعی که منصور می‌خواست نخست‌وزیر بشود، دار و دسته علم نمی‌خواستند و نتیجتا یک کمیته‌ای درست شده بود شامل پیراسته (وزیر کشور)، نعمت‌الله نصیری (رئیس شهربانی) و محمد باهری (وزیر دادگستری) که علیه حسنعلی منصور فعالیت می‌کردند تا نخست‌وزیر نشود ولی شاه تصمیم گرفته بود منصور را بیاورد و این‌ها همه با منصور بد بودند و منصور هم با این‌ها بد بود.» (در دامگه حادثه، صص۱۴۵-۱۴۴)

 

 

آرزوهای پس از مرگ

 

علم شرح احوالات آن روزهای خود را با مدد از شعر سعدی بازگفته: «شنیده‌ام که در این روزها کهن پیری/ خیال کرد به پیرانه سر که گیرد جفت/ بخواست دخترکی خوبروی، گوهر نام/ چو درج گوهرش از چشم مردمان بنهفت» جای جای روزنوشت‌های او اشاراتی شده به «دوست» و «دختر»: «دختری که برای تفریح ما از نیویورک به سنت لوئیز فرستاده شده بود، دوست خیلی صمیمی رابرت کندی بود.» (۴۷.۷.۲۶) با شکوه‌های زیاد از همسرش و نگرانی از دخترانش رودابه و ناز. همچون یادداشت‌های آتی‌اش در بیان احساسات فردی بی‌پرواست، گاهی ناله از روزگار می‌کند و گاهگاه یاد مرگ می‌افتد. روز ۲۶ بهمن ۴۶ نوشته: «مطمئن هستم سل یا سرطان مرا از پا خواهد انداخت.» ده سال بعد به دلیل ابتلا به سرطان از وزارت دربار استعفا داد و سال بعدش درگذشت. وصیت‌نامه‌اش (۵۱.۱۱.۲۵) شرح آرزوهایش بود: «آرزوی دیگر من اینست که همیشه یک جراح عمومی درجه یک در بیمارستان شیر و خورشید سرخ بیرجند که آن هم با پول پدران شما ساخته شده و به بیمارستان علم معروف است باشد که محتاجان و مخصوصا مادران را از خطر مرگ‌های غیرمنتظره برهاند... آرزوی دیگر من اینست که منزل مسکونی پدران من یعنی منزل اکبریه به صورت موزه محلی درآید... آرزوی دیگر من نگاهداری مادر شما است... آرزوی دیگر من اینست که تمام مستخدمینی که به من خدمت کرده‌اند تمام حقوقی را که از من گرفته‌اند بگیرند... آرزوی دیگر من اینست که دیوان حافظ به یک زبان زنده دنیا در درجه اول انگلیسی و بعد فرانسه به صورت حتی‌الامکان نزدیک به واقع ترجمه شود... آخرین و بزرگترین تقاضای من از شما اینست که نسبت به این شاهنشاه بزرگ و ولیعهد او و خانواده او تا حد نثار جان و جان‌نثاری وفادار بمانید... از خدا خواسته‌ام مرا قبل از شاه ببرد چون بعد از شاه زندگی برای من بی‌معنی خواهد بود.» وقتی این وصیت‌نامه منتشر شد (روزنامه اطلاعات، ۲۳ اردیبهشت ۵۷) که سرطان در جان شاه هم رخنه کرده بود؛ همچون سلطنتش که نفس‌های آخر را می‌کشید.  

کلید واژه ها: اسدالله علم


نظر شما :