ابراهیم توفیق، جامعهشناس: مصدق را باید قابل دسترس و زمینی کرد
لیلا ابراهیمیان
توفیق در گفتوگو با «تاریخ ایرانی» از نسبت میان مصدق امروزی و مصدق تاریخی میگوید؛ با تاکید بر اینکه مصدق زمانی برای ما غرورآفرین است که قابل دسترس و زمینی شود، چرا که اصلاحطلبی، دموکراتمنشی، ملیگرایی و پایمردی مصدق زمانی برای ما به منبعی الهامبخش تبدیل میشود که بتوانیم با او وارد گفتوگویی انتقادی شویم.
***
به نظر شما مصدق کیست؟ نماینده چه خواسته و مطالبه و آرمان تاریخی است؟
اجازه دهید گفتوگو را با مساله دیگری شروع کنیم: مصدق برای ما چیست و چقدر در زندگی روزمره ما مطرح است؟ وقتی راجع به این سوال فکر میکردم، از خودم میپرسیدم آیا ما مصدق را پشت سر نگذاشتهایم؟ آیا حضور او در میان ما برآمده از نیازی در دوره کنونی است و یا صرفا حاصل یادآوری مکرری است که اصحاب رسانه و روشنفکران به مناسبت سالروزها انجام میدهند؟ واقع امر اینکه پاسخ روشنی به این سوال ندارم. من نمیدانم و نمیتوانم قضاوت کنم که آیا مصدق برای همه نسلهای ما به یک میزان و به یک کیفیت معنادار است؟ آیا او در میان نسلهای مختلف حساسیت مشترکی را برمیانگیزد؟ من نمیدانم آیا متولدین دهه ۶۰ و ۷۰ اصولا نسبتی با مصدق دارند و ارتباط برقرار میکنند یا نه؟ پژوهشی را هم نمیشناسم که به این مساله پرداخته باشد. شاید مصدق و وقایعی که در پیوند با این نام تاریخی وجود دارد مثل جنبش ملی شدن صنعت نفت و کودتای ۲۸ مرداد، تنها مشغله ذهنی نسل من و نسلهای ماقبل باشد؛ نمیدانم.
شاید تعلقات تاریخی و سیاسی افرادی که جوانی خود را در سالهای ۳۲-۱۳۲۰ سپری کردهاند یا نسل ما که نسل انقلاب است و با مساله انقلاب اسلامی از نزدیک و بلاواسطه درگیر بوده است، میخواهند تفکراتشان را به نسلهای بعد هم سرایت دهند. تصور غالب در این نسلها این است که مصدق و جنبش ملی شدن صنعت نفت ادامه منطقی و احیاء انقلاب مشروطه است و کودتای ۲۸ مرداد ادامه کودتای رضاخانی و احیاءکننده یک استبداد که راه را بر هر گونه اصلاحی میبندد و زمینهساز انقلاب ۵۷ میشود. میدانید که تاریخنگاری معاصر ما این قرائت از وقایع را در نظریهٔ «استبداد تاریخی» و دور باطل استبداد - جنبش - استبداد صورتبندی کرده است. تاریخنگاریای که متولیاش همان نسلهایی است که گفتم. مصدق مظهر و نماد جنبش ضد استبدادی است و این نسلها که دست بر قضا اصحاب رسانه و تاریخنگاران ما هستند، ظاهرا در حال حاضر نیز ضرورتی برای زنده نگاه داشتن این نماد میبینند. اما برای من جای سوال و شک است که آیا نسلهای پس از انقلاب قرائتی مشابه از گذشته معاصر و دوره کنونی دارند و اگر مصدق در میانشان حضور دارد، حضورش به همین معنا است؟
اگر به این باور داشته باشیم که مصدق ادامه جنبش مشروطیت باشد و قانونگرایی و دموکراسیخواهی و بعد تجربه ۱۳۳۲-۱۳۲۰ و سپس شکل نوینی از دیکتاتوری و تجربه جدید معاصر؛ آیا فکر نمیکنید که نسلهای امروز یا همان متولدین دهههای ۷۰-۶۰ خودشان را آزادیخواهتر از پدران خود میدانند. آیا مصدق نماینده این گروه سنی نمیتواند باشد؟
نمیگویم که نیست. من تاکیدم بر این بود که نمیدانم. چون ما پژوهشی در این زمینه انجام ندادهایم که بتوان با اتکا به آن پاسخ دقیقتری داد. واقعا ما چه ایماژ و تصویری از خواست آنها داریم؟ شاید نویسندگان و صاحبان رسانهها در جایگاهی قرار بگیرند و چیزی را تداوم بخشند که با زندگی روزمره ارتباطی نداشته باشد. من اینجا فقط یک سوال طرح میکنم. باید بدانیم که در ذهن این نسلها چه میگذرد و این تنها بر اساس پژوهشهای علمی و دقیق ممکن است. ببینیم که اینها در ذهن خود چه ایماژی از شخصیتی مثل مصدق دارند؟ آیا مثلا دموکراسیخواهی نسلهای پس از انقلاب نسبتی با قانونگرایی مشروطه و مصدق دارد؟ من یک نوع «جهانگرایی» را در نسل امروز حس میکنم که در نسلهای قبل اصلا وجود نداشت. مثلا در نسل من نوعی آرمانخواهی وجود داشت که باعث مخدوش شدن ارتباطش با این جهان میشد. ایدهها و ایماژهای ما اینگونه بود که جهانی وجود دارد که ادامه جهان استعماری است، ما تحت ستم هستیم، تحت ستم استعمار و امپریالیسم خارجی و استبداد داخلی. در این منطق و نوع تفسیر معلوم است که مصدق جایگاه برجستهای دارد. دقیقتر بگویم، تصوری از مصدق برجسته میشود که شاید با مصدق تاریخی خیلی هم نسبتی نداشته باشد. شاید بشود حتی نشان داد که همعصران مصدق ایماژ دیگری از او دارند تا نسل پس از کودتای ۲۸ مرداد و نسل انقلاب.
گفتم که رابطه نسل انقلاب با جهان مخدوش است؛ نه لزوما به این دلیل که دادههای وضعیتی که در آن قرار داشت را غلط میخواند که البته این کار را به وفور انجام میداد، بلکه به این دلیل که آنها را در منطق تقابل شر و خیر تفسیر میکرد. به نظرم نسلهای پس از انقلاب از چنین منظری به جهان نگاه نمیکنند. من جهانگرایی این نسل را در مقابل آرمانخواهی نسل قبل قرار دادم. باید توضیح بدهم که آرمانخواه نبودن لزوما معنای کلبی مسلکی و فرصتطلبی نمیدهد. کلبی مسلکی اغلب حاصل شکست آرمانخواهی است. معمولا آرمانخواهی که شکست میخورد، به دنبال انتقام از جهان است. یک جهانگرا کمتر استقلالطلب، دمکراسیخواه و توسعهگرا نیست، تفاوت مهمش با یک آرمانخواه در این است که ضمن نگاه انتقادی به وضعیت موجود، برای رسیدن به ایدهآلهایش واقعگرایانه دست به عمل میزند. اگر توصیف من از جهانگرا بودن نسلهای پس از انقلاب درست باشد، آن وقت باید انتظار داشت که آنها ایماژ دیگری از مصدق در ذهن داشته باشند.
مثلا در مقطع حاضر خیلی تلاش میشود که بین ملی شدن صنعت نفت و مساله انرژی هستهای نوعی تشابه به وجود آید.
به نظر من این شبیهسازی درستی نیست و فکر نمیکنم که این مساله جذابیت زیادی برای نسل حاضر داشته باشد.
چرا؟ به چه دلیل؟
یک دلیلش این است که این تلاش از سوی کسانی انجام میشود که تا دیروز تلاش میکردند اسم مصدق را از تاریخ معاصر ما حذف کنند. دلیل دیگرش شاید همان جهانگرایی است که نسبتی با ضد استعمارگرایی دوره مصدق ندارد. در آن مقطع میبینیم تمام کشورهایی که مستعمره و یا نیمه مستعمره بودند در حال تشکیل دولت ملی هستند. در اقصی نقاط جهان با جنبشهایی روبهرو هستیم که میخواهند منابع و ثروتهای خود را ملی و دولتی کنند. این دوره سپری شده است. این به معنای این نیست که دیگر دوران استقلالطلبی سپری شده است. اما من نمیدانم که جهانگرایی کنونی چه نوع استقلالطلبی را به وجود میآورد؟
بازتعریف نمادها و مفاهیم بر چه اساسی و چگونه انجام میشود؟
اساس بازتعریف نمادها و مفاهیم، لحظهٔ حال و مسائل آن است. هنگامی که در زندگی روزمره مسائلی پیش میآیند که ما راه حلی برایشان نداریم، به حافظهمان رجوع میکنیم، در گذشته تاریخیمان شروع به جستجو میکنیم تا ببینیم گذشتگان در موارد مشابه چگونه عمل کردهاند. یعنی فرض میگیریم که مسائل ما شبیه مسائل گذشتگان است و میخواهیم ببینیم آنها چه راه حلی پیدا کردهاند؛ مثلا رخدادهایی مثل انقلاب مشروطه و جنبش ملی شدن صنعت نفت یا شخصیتی مثل مصدق را پاسخ به مسائلی میخوانیم که شبیه مسائل ما هستند. در این بازگشت به تاریخ دو اتفاق ممکن است بیافتد. ممکن است ما وقایع و شخصیتهای تاریخی را به نمادهایی تبدیل کنیم که به فهم بهتر ما از مسائل امروز کمک میکنند، تا راه حلی برای آنها پیدا کنیم. در این حالت ما دست به نوعی شبیهسازی با گذشته میزنیم که به نادیده گرفتن بیهمتایی مسائلی که ما در لحظه حال با آنها روبهرو هستیم، نمیانجامد. در این حالت تاریخ در خدمت لحظه حال و زندگی قرار میگیرد. اما ممکن است درست برعکس این حالت اتفاق بیافتد، یعنی حال را قربانی گذشته کنیم. تصور کنیم که مسائل پیشاروی ما عین مسائل گذشته هستند. در اینجا مفهومی از گذشته ساختهایم که مشاهده و گلاویز شدن با امور نو و بدیع را ناممکن میکند. باید توجه داشت که با وجود تفاوت بنیادی این دو رویکرد، فقط تار مویی آنها را از هم جدا میکند. هیچ مبنای عینیای هم وجود ندارد که بتوانیم بر اساس آن صدق و کذب آنها را داوری کنیم. در هر دو رویکرد، وقایع و شخصیتهای گذشته بر اساس نیازها و انتظارات لحظه حال نمادسازی و مفهومپردازی میشوند. خود این وقایع و شخصیتها از دسترس ما خارج هستند. هیچ تاریخنگاریای وجود ندارد که بتواند آنها را آنگونه که بودهاند تمام و کمال بازسازی کند. آنها چنان پیچیده و چندوجهی هستند که میتوانند به این صورت یا به آن صورت خوانده و روایت شوند. تنها مبنای داوری خود زندگی جاری است، اینکه کدام یک از روایتها در خدمت زندگی و حل مسائلش قرار میگیرد و یا به بار سنگینی روی زندگی تبدیل میشود.
با توجه به تمایزی که قائل شدید، به نظر شما کدام رویکرد در نمادسازی از مصدق غالب است؟
اگر بخواهم تاریخنگاری ما، مباحث سیاسی - ایدئولوژیک و مباحث رسانهای که به مناسبت سالگردها انجام میشود را مبنا قرار دهم، به نظرم مصدق بیشتر به یک بار سنگین تبدیل شده است تا یک نماد راهگشا. این لزوما ربطی به شخص مصدق ندارد. همان طور که گفتم، ما بر اساس نیازها و انتظارات لحظهٔ حال از وقایع و شخصیتهای تاریخی نمادسازی میکنیم. وقتی شما سراسر تاریخ دور و نزدیک ما را ذیل نظریهٔ «استبداد تاریخی» و گرفتار در سیکل معیوب استبداد - شورش - استبداد میفهمید، آنگاه انقلاب مشروطه یا جنبش ملی شدن صنعت نفت را به عنوان جنبشهایی ارزیابی میکنید که به ناچار به یک استبداد جدید ختم میشوند. در این نگاه، مصدق به یک فیگور تراژیک تبدیل میشود؛ یک قهرمان ملی که در ما شور آزادیخواهی را بر میانگیزد، اما گویی پیشاپیش میدانیم که این شور راه به جایی نخواهد برد، استبداد به هر حال بازتولید میشود. به این ترتیب ما مصدق را تبدیل به یک قهرمان مظلوم میکنیم. هم با قهرمان بودنش همذاتپنداری میکنیم و هم با مظلومیت گریزناپذیرش. شما یک قهرمان مظلوم را نمیتوانید موضوع یک بررسی عرفی و نقادانه تاریخی قرار دهید. به این ترتیب مصدق را در جایی قرار میدهیم که فقط میتوانیم یا موافقش باشیم یا مخالفش، یا به او عشق بورزیم یا نفرت. ما که با چنین نمادی همذاتپنداری میکنیم (حال مثبت یا منفی) عملا خودمان را هم بری از هر نقدی میکنیم.
قبلا به تفکیک نسلها اشاره کردم و آرمانخواهی را در مقابل جهانگرایی قرار دادم. به نظرم میآید که کسی که قائل به چرخه معیوب استبداد - شورش - استبداد است، خواسته یا ناخواسته در چرخه معیوب دیگری گرفتار میآید، چرخه معیوب آرمانخواهی - کلبی مسلکی - آرمانخواهی. چنین فردی رابطهای مخدوش با جهان و زندگی دارد، نمیتواند تشخیص دهد که زندگی همواره مسائلی بدیع و بیهمتا به وجود میآورد که با وجود شباهت ظاهری با مسائل گذشته، هرگز با آنها اینهمان نیستند. زندگی برای او دور باطلی است که در یک لحظه با آن آرمانخواهانه روبهرو میشویم و در لحظهای بعد کلبی مسلکانه. تاریخ معاصر ما مملو است از آرمانخواهانی که پس از شکست گریزناپذیر آرمانشان به بزرگترین کلبی مسلکان تبدیل میشوند، بیآنکه به عذاب وجدانی گرفتار آیند. در این حالت تاریخ باری سنگین و خفقانآور بر شانههای نحیف و لرزان زندگی است.
به این ترتیب آیا به نظر شما باید مصدق را پشت سر گذاشت؟
آنچه که باید نقد کنیم و پشت سر بگذاریم، آن مفهومپردازی از تاریخ است که مصدق را به نمادی تبدیل میکند که توضیح دادم. به نظر من چنین اتفاقی در عمل افتاده یا در حال افتادن است؛ اما نه به اعتبار نقد علمی این رویکرد تاریخی و این نمادسازی، بلکه خود جریان زندگی و جهانگرایی که گفتم اینها را بیاعتبار کرده است. میخواهم تا آنجا جلو بروم که بگویم یک گسل عمیق میان عمل اجتماعی و سیاسی ما و دستگاه مفهومیای که همچنان با خود حمل میکنیم، به وجود آمده است. ما در یک وضعیت نابهنگام قرار گرفتهایم. به نظرم میآید که حتی خود متولیان این مفاهیم و نمادسازیها، یعنی عالمان، روشنفکران و اصحاب رسانه، مطابق با نظام مفهومیای که در ذهن دارند عمل نمیکنند. کافی است به رفتار اکثریت بزرگ مردم، عامی و نخبه، در انتخابات ریاست جمهوری اخیر نگاه کنیم. کسی که چنین رفتاری میکند، مقولات راهنمای عملش نه مبارزه ضد استعماری یا نواستعماری است و نه مبارزه ضد استبدادی (به معنایی که در نظریهٔ استبداد تاریخی و نظریههای مشابه مفهومپردازی میشود). خود را در وضعیت تقابل خیر و شر تصور نمیکند. اما بلافاصله پس از آن انتخابات به مناسبت سالگرد انقلاب مشروطه و کودتای ۲۸ مرداد دوباره فیلش یاد هندوستان میکند. دوباره همان دعواهای سپری شده، همان مفاهیم نخنما شده درباره استبداد و استعمار در مرکز توجه قرار میگیرند. دوباره از مصدق «ابراهیم در آتشی» غیرقابل دسترس برای ما و بیارتباط با مسائل لحظه حال ما به تصویر میکشد. شاید بگوییم خب این چه اشکالی دارد، در عمل ما بازی زندگی را بازی خیر و شر ارزیابی نمیکنیم و همین کافیست. اما در واقع ما با یک بیماری جدی روبهرو هستیم. وقتی نظام علمی ما (علم اجتماعی و تاریخی) همان مفاهیم پیشین را دائم تکرار میکند و رسانههای روشنفکری ما همانها را در شکلی عامیانه به خورد همگان میدهند، آنگاه یک فاصله آسیبزا میان نظر و عمل به وجود میآید. عمل جهانگرایانهٔ ما در این حالت هیچ زبانی (لااقل زبان عالمانه) برای ابراز خود و تامل دربارهٔ خود پیدا نمیکند. جهانگرایی منجر به نوعی رفتار اجتماعی شده است که شاید بتوان آن را واقعگرایی انتقادی توصیف کرد. اما وقتی مفاهیم و ایماژهای ذهن ما نتوانند با این واقعگرایی انتقادی ارتباطی برقرار کنند، حداقلش این است که ظرفیتهای آن ناشناخته و مغفول باقی میمانند و در این مغفول ماندن امکان انکشاف و نهادینه شدن را پیدا نمیکنند.
پیامد گسل عمیق میان نظر و عمل برای نمادی مثل مصدق چیست؟ وقتی شما مصدق را آنگونه که گفتم نمادسازی میکنید، او را تبدیل به ابزاری برای ارضا نیاز نوستالژیک نسل من و ماقبل من میکنید و توامان به فیگوری غیرقابل دسترس برای نسل جوانتر که نمیتواند ارتباطی میان این شخصیت تاریخی و زندگی جاریاش برقرار کند. چنین نمادی چه حضور موثری میتواند در زندگی این نسل داشته باشد؟ اگر جوان امروزی نسبت به وقایع و شخصیتهای تاریخ معاصر ما بیتفاوت باشد، آیا جای تعجب است؟ در نحوهای که ما مصدق را میخوانیم و نمادسازی میکنیم بیعدالتی دوگانهٔ بزرگی نهفته است. بیعدالتی نسبت به مصدق که امکان معاصر و زمینی شدن را از او میگیریم، و بیعدالتی نسبت به خودمان، زیرا خود را از یک منبع غرورآفرین محروم میکنیم. این کاری است که ما دائم با تاریخمان انجام میدهیم و بدینگونه لحظهٔ حال را بیگذشته میکنیم، بیآنکه متوجه شویم که حالی که گذشته ندارد، آیندهای هم ندارد. مصدق زمانی برای ما غرورآفرین است که قابل دسترس و زمینی شود. اصلاحطلبی، دموکراتمنشی، ملیگرایی و پایمردی مصدق زمانی برای ما به منبعی الهامبخش تبدیل میشود که بتوانیم با او وارد گفتوگویی انتقادی شویم، مثلا بر سر پوپولیسمش و اینکه قادر به تشخیص این نبود که سیاست هنر ممکن است، بیآنکه ایدهآلها زیر پا گذاشته شوند.
نظر شما :