عبدالله کوثری، مترجم: مصدق قهرمان تنهای تراژدیهاست
مهدی میرمحمدی
***
شما به هنگام کودتای ۲۸ مرداد نوجوان بودهاید. با توجه سانسور شدیدی که بعد از سال ۳۲ در مورد دکتر مصدق اعمال میشد، چگونه با این شخصیت آشنا شدید؟ با توجه به این محدودیتها از کودتا شنیدن و خواندن چگونه برایتان ممکن میشد؟
من به هنگام کودتا هفت سال داشتم. آن زمانها رسم بود که تهرانیها تابستان را به ییلاقهای اطراف شهر میرفتند. آن سال هم ما به همین رسم باغی در میگون اجاره کرده بودیم. روزهایی بود که بین مصدقیها و تودهایها بحثهای داغی در میگرفت. میدان میگون عصرها جایی میشد برای دیدارها، موسیقی و بحثها. از شخصیتهای شناخته شده هم، چهرههایی در آنجا حضور داشتند. تصویر دکتر بقایی با پیپش هنوز در خاطرم مانده است. خانواده ما در آن زمان جزو طبقه متوسط به حساب میآمد و گرایش خانواده به اصطلاح آن زمان مصدقی بود. آشفتگی پدرم در روز کودتا در خاطرم مانده است؛ به پیشانیاش میکوبید و کم و بیش گریه میکرد. بعدها و در دوران دبیرستان هم این موضع مصدقی را داشتم. برادرم در دبیرستان البرز با حمید مصدق، نوه دکتر مصدق همکلاس بود، به همین خاطر و از طریق او یک عکس امضاء شده هم از دکتر مصدق داشتیم که متاسفانه در آن سالهای پر از التهاب دههٔ ۵۰ آن را از دست دادم و نفهمیدم چگونه گم شد. این پسزمینه خانوادگی باعث میشد که مصدقی به حساب بیایم. حتی در دورههای بعدی و در دوران دانشجویی که گرایشهای مارکسیستی فراگیر شده بود، تفسیر من از وقایع جنبش ملی شدن نفت همچنان مصدقی بود و به تفکر مارکسیستی احساس نزدیکی نمیکردم. هنوز هم با این نظر استاد آدمیت موافق هستم که دکتر مصدق در مقام یک چهره ملی و در تاریخ معاصر صد و چند ساله اخیر جایگاهی همچون امیرکبیر دارد.
در تیرماه سال ۱۳۳۱ دکتر مصدق به دلیل اختلافاتی که با شاه داشت از نخستوزیری استعفا داد و قوام برای چند روز نخستوزیر شد. گفته میشود اگر در آن دوران قوام در این سمت میماند، دیگر کودتا اتفاق نمیافتاد...
این نظر را حمید شوکت هم در کتاب «در تیررس حادثه» مطرح کرده اما به نظر من این قدر مقطعی نگاه کردن به تاریخ درست نیست. باید ببینیم زمینههایی که به ملی شدن نفت و در نهایت به کودتا در ایران ختم شد از چه زمانی آغاز میشود. برخلاف آنچه گاهی میبینیم که بر شکست جنبش مشروطه تاکید میشود به نظر من این جنبش را نمیتوان شکستخورده در نظر گرفت، چرا که ما هنوز هم دستاوردهای مثبت مشروطه به خصوص دستاوردهای فرهنگی و سیاسی آن را در زندگی امروزمان میتوانیم ببینیم. یکی از دستاوردهای مشروطه بحث ناسیونالیسم و ملیگرایی بوده است. در نتیجۀ بیداریای که مشروطه برای ایرانیان به ارمغان آورد، ایرانیها به خود میآیند تا پاسخی داشته باشند به این سوال که به قول شاملو در کجای این جهان قرار گرفتهاند. ما این ایده ملیگرایی را که خواهان پیشرفت ایران است به شکلهای مختلف در چند نقطه از تاریخ بعد از مشروطه میتوانیم دنبال کنیم که گاهی مثل حرکت کلنل پسیان شکل تندتر و رادیکالتری به خود میگیرد ولی این ایده فقط به جریانهای اعتراضی ختم نمیشود. ما یک رشته از اقدامات مثبت رضاشاه را نمیتوانیم نادیده بگیریم. حتی ملیگرایی دوران او هم با همه معایبی که داشت حاصل همان بیداریای است که جنبش مشروطه به ارمغان آورد. روشنفکرانی مثل فروغی، داور یا فرجالله بهرامی که با رضاشاه همراه میشوند و در واقع عامل اصلی اصلاحاتی همانند تاسیس دانشگاه و دادگستری و نظام آموزش جدید بودند، پیوندهایی جدی با مشروطه داشتند. از سوی دیگر باید در نظر داشت که ایران در جریان جنگ جهانی اول و دوم، دو بار از سوی نیروهای خارجی اشغال شد. این اشغالها تاثیر منفی بر ذهنیت ایرانیها نسبت به خارجیها و به خصوص انگلیسیها میگذارد. وقتی تاریخ ایران را میخوانیم، میبینیم که این توطئههای انگلیسی فقط خیال داییجان ناپلئون نبوده است.
بعد از سال ۱۳۲۰ تب و تابی در جامعه ایران افتاد. امید و خیزش فکری بزرگی در طبقه متوسط آن روزها ایجاد شد. سرخوردگیهای ناشی از اشغال کشور باعث شده بود زمینه برای بروز ملیگرایی در میان ایرانیان فراهم باشد. مصدق در چنین شرایطی در یک لحظه سرنوشتساز در تاریخ ایران قرار گرفت. در اغلب کشورها با چنین شخصیتهای مهمی روبهرو میشویم، مثل جایگاهی که گاندی در هند، ناصر در مصر، دوگل در فرانسه، جورج واشنگتن و آبراهام لینکلن در آمریکا داشتهاند. این شخصیتها زاده موقعیت و تقاضای تاریخی دوران خودشان هستند که عامل مهمی در پیشرفت اهداف مورد تقاضا میشوند. مصدق هم از آن شخصیتهایی است که چنین وظیفهای را به عهده میگیرد و به همین خاطر همچون شخصیتهایی که گفته شد تبدیل به نماد ملی و نماد ناسیونالیسم میشود. آنهایی که در مقابل مصدق از تواناییها و خردمندی قوام میگویند اشاره نمیکنند که مگر حضور قوام و خواستههایش چه قدر با آنچه در کودتا اتفاق افتاد تفاوت داشت. مساله مصدق برخلاف آنچه خیلیها از جمله خود قوام در اعلامیۀ معروف و در سخنرانیهایش مطرح کرد فقط ملی کردن نفت و فروش مستقل آن نبود. مصدق خواهان دموکراسی و حاکمیت قانون برای ایران بود و این را دیگر میدانیم که قوام هر چه بود و هر چه کرد به دموکراسی اعتقادی نداشت، هر چند نام حزب خودساختهاش را هم حزب دموکرات نهاده بود. قوام میخواست کل حرکتی را که به نام مصدق شروع شده بود به هر شکل پایان بدهد و این را در همان اعلامیه مشهورش به صراحت اعتراف کرد.
در هر حال، مصدق برای من شبیه به قهرمان تراژدیهاست. شخصیتی که بار گرانی بر دوش او گذاشته شده و او زیر این بار تک و تنها مانده است. مصدق در دوران نخستوزیریاش از یک سو با تکرویهای همکارانش حتی فرد شریفی مثل دکتر فاطمی و از سوی دیگر با توطئههای هر روزه روبهرو بود. عدهای میخواهند تاثیر مصدق را به ملی شدن صنعت نفت در یک نقطه از تاریخ ایران خلاصه کنند، در حالی که این حرکت ملی را نمیتوان به مساله درآمد نفت یا بیرون کردن چند کارشناس خارجی محدود کرد. مصدق بعد از سالها شکست و تحقیر جامعه ایرانی که نتیجه دخالتهای مستقیم انگلیس و اشغال ایران در طول دو جنگ جهانی بود توانست با ملی کردن نفت ایران یک حرکت ملی را سازماندهی کند. در مقابل چنین جایگاه و تاثیری اینکه بگوییم اگر قوام آمده بود، از آن اگرهای بیمعنی است. آمدن قوام به جای مصدق در آن دوره تاریخی خود رنگ دیگری از کودتا بود. مساله این بود که هم قدرتهای خارجی، هم دربار و هم بخشی از نیروهای داخلی، مصدق و جنبش ایران را تحمل نمیکردند.
شما اشاره کردید به تنهایی مصدق. مساله اینجاست که دکتر مصدق در روز کودتا از رادیو برای به خیابان آوردن مردم استفاده نمیکند. دلیل این را در پرهیز مصدق از خونریزی دانستهاند ولی آیا میتوان گفت که مصدق به این باور رسیده بود که در این راه تنها خواهد بود. این تنهایی را در سیاست خارجی مصدق هم میبینیم. او از یک سو در دو دادگاه بینالمللی، انگلیسیها را شکست داده بود که این خشم انگلیسیها را در پی داشت. از سوی دیگر نمیتوانست اتحاد استراتژیکی با شوروی داشته باشد. ضمن اینکه دستاوردی هم از مذاکره با آمریکاییها حاصل نشده بود و در نهایت موضع آمریکاییها که نگران حزب توده و نفوذ شوروی در ایران بودند، بعد از ریاستجمهوری آیزنهاور به موضع انگلستان نزدیک شد. نکته دیگر اینکه وقتی سطح آگاهی سیاسی و سواد عمومی را در آن دوران در نظر میگیریم او نمیتوانسته با یک جامعه بیدار روبهرو باشد. طبق آمارهای اعلام شده در سال ۱۳۳۵، تنها ۱۵ درصد از جمعیت حدودا ۱۹ میلیونی ایران باسواد بودهاند. آیا میتوان گفت مصدق در روز ۲۸ مرداد شکست و تنهایی را پذیرفته بود؟
ما که در دل مصدق نبودهایم تا بدانیم پیش خود چه فکر میکرده اما آنچه در دادگاه گفت چنین چیزی را نشان نمیدهد. ضمن اینکه فراموش نکنید که شرایط در دوران مشروطه به مراتب از سال ۳۲ بدتر بود. مگر چند درصد از مردم به هنگام مشروطه باسواد بودند یا معنی مشروطه را میفهمیدند. مشروطهای را که دستاوردهای آن تا امروز به ما رسیده، متفکران جامعه پیش بردند. به نظر من فردی که در یک مقطع تاریخی و در یک فرصت تاریخی چنین دستاوردهایی برای یک جامعه به ارمغان میآورد، نمیتواند اهل خودزنی باشد. از سوی دیگر از دوران مشروطه تا سال ۳۲ طبقه متوسط وسیعی هم در ایران شکل گرفته بود و خواستهای مترقی داشت؛ هر چند پختگیهای لازم را هم به دست نیاورده بود... ضمنا مگر در هند که گاندی به پیروزی رسید چند درصد از هندیها باسواد بودند، آن هم کشوری با آن همه اختلافات قومی و مذهبی. منطقی نیست مردی که یک لنگ به خودش بسته و راه افتاده بتواند در این جامعه به پیروزی برسد ولی این پیروزی اتفاق افتاد و حتی آنقدر تاثیرگذار بود که در دیگر کشورها هم تاثیر گذاشت. همان طور که گفتم در هر مورد آن مقطع تاریخی اهمیت دارد؛ اینکه نیروهای درون جامعه به حدی میرسند که حرکتی متحد و سامانمند از خود بروز میدهند. بیتردید رهبری در اینجا نقش مهمی دارد اما فقط مساله رهبری نیست. مساله مبارزه با خارجیها از یک سو و آگاهی طبقاتی و سیاسی از سوی دیگر در پیدایش جنبش مصدق بسیار موثر بود.
مصدق تاکید داشته که نمیخواهد در نقش برانداز در مقابل نظام پهلوی ظاهر شود، همان طور که مدافع براندازی قاجار و سلطنت رضاشاه هم نبوده است. آیا این انقلابی نبودن میتواند یکی از دلایل شکست او باشد؟
نطق مصدق به هنگام پادشاهی رضاخان در مجلس در دفاع از قاجار نبوده است. او در همان نطق میگوید که امیدی به سلسله قاجار ندارد. حرفش این است که با شاه کردن رضاخان او را خنثی میکنید. رضاخان اگر نخستوزیر باشد مجری قانون خواهد بود و باید در مقابل قانون پاسخگو باشد اما اگر شاه شود کارش به دیکتاتوری خواهد کشید. وقتی در مورد ماههای آخر نخستوزیری مصدق صحبت میکنیم باید در نظر بگیریم که او در این دوران به لحاظ روانی منزوی شده بود. همه نیروهایی که در تیرماه سال ۳۱ به هر انگیزهای همراه مصدق بودند، در ماههای آخر به مصدق پشت کردند. من نمیگویم مصدق اشتباه نکرده، قرار هم نیست از کل کارنامه او دفاع کنیم. شاید اگر وحدت گروهها به آن شکل که در تیر ماه سال ۳۱ دیدیم، حفظ میشد، مصدق تصمیمهای منطقیتری میتوانست بگیرد. با ملی شدن صنعت نفت کشورهای غربی نه فقط نگران نفت ایران که نگران وضعیتشان در کل منطقه خاورمیانه و کشورهای تحت استعمار بودند که میتوانستند از حرکت مصدق الگوبرداری کنند. به همین خاطر مصدق علاوه بر اینکه در داخل تنها مانده بود با کارشکنیهای خارجی هم روبهرو شد، این باعث شد که دولت او با مشکلات اقتصادی هم روبهرو باشد. اما اینکه چرا مصدق به فکر براندازی نظام سلطنت نبود، او نمیتوانست این کار را بکند چون خود را نخستوزیر قانونی میدانست. او گفته بود که اهل خونریزی نیست. مصدق یک مشروطهخواه بود به معنای کامل کلمه. در عین حال این را میدانست که تعویض رژیم به تنهایی مشکلی را حل نمیکند، او بارها در دادگاهش به این نکته اشاره کرد. من این را دلیل شکست مصدق نمیدانم. ببینید چه کسانی با وجود اینکه آرمانهای اصلی مصدق را قبول داشتند، به او پشت کردند و لبه تیز انتقاد به جای اینکه به سوی دربار باشد به سمت مصدق برگشت. مصدق از یک سو کنترلی روی ارتش نداشت. از سوی دیگر نیروهای حزب توده به خیابان آمده بودند که مصدق به عنوان نخستوزیر با این حرکت هم نمیتوانست همراه باشد. بازار از مصدق فاصله گرفته بود و شاید تنها دانشگاه برای او باقی مانده بود. او به معنای واقعی تنها و شبیه به شخصیتهای تراژدیها شده بود. فراموش نکنیم که بسیاری از اقدامات مصدق که حتما اشتباهاتی هم در آنها بود در واکنش به اقدامات دیگران بود؛ جار و جنجالهای جمال امامی و دار و دستهاش در مجلس و سخنرانیهای برخی از وعاظ در مساجد و تحریکات دربار و... در چنین شرایطی نمیشود انتظار داشت هر گامی که برداشته میشود دقیق و حساب شده باشد.
به نظر شما چرا مصدق در سال ۳۲ در همراه کردن جریانهای سیاسی به موفقیت چندانی دست پیدا نمیکند؟ شما دلیل این مساله را در چه چیزی میبینید؟ چرا مصدق تنها میماند؟ آیا نمیتوانست مثلا با حزب توده رفتار سیاسی دیگری داشته باشد یا به ائتلاف پابرجاتری با نیروهای مذهبی فکر کند؟
همان طور که عرض کردم همه کارهای یک انسان کنش برگزیدهٔ او نیست، بخشی از رفتارهای هر انسانی در واقع واکنش است. آقای محمدعلی موحد در کتاب «خواب آشفته نفت» خیلی مستدل درباره آسیبها و اشتباهات مصدق گفتهاند اما باید در نظر داشته باشیم که این آگاهی نتیجهٔ این است که ما از جایگاه امروز به گذشته نگاه میکنیم. باید شرایط مصدق را در آن زمان که از هر طرف آماج توطئهها و بدگوییها بوده در نظر گرفت. در ارتباط با حزب توده باید افراد حزب را از مشی حزب جدا کرد، چون مشی این حزب را اکثریت افراد حاضر در آن تعیین نمیکردند، این مشی برخاسته از سیاستهای خارجی شوروی (از جمله مساله نفت شمال) بود و مصدق خطر شوروی را کم نمیدید. تجربه سالهای ۲۴ و ۲۵ در آذربایجان و تشکیل حکومت فرقه آذربایجان نشان داده بود که شوروی به دنبال حضور و دخالت در امور ایران است. از سوی دیگر مرام لیبرال مصدق که از مشروطه و و وفاداری به دموکراسی الهام میگرفت باعث شد که او روزنامهها را آزاد بگذارد که اتفاقا حزب توده گاهی در نشریات خود با رکیکترین الفاظ و تصاویر به مصدق میتاخت. نمونهاش کاریکاتورهایی است که چلنگر در آن دوران از مصدق میکشید. حزب توده، مصدق را نوکر آمریکا خطاب میکرد. بنابر همه این دلایل من فکر نمیکنم مصدق در درازمدت میتوانست با حزب توده همراه شود. اما در مورد نیروهای مذهبی باید در نظر داشت که این نیروها مثل هر نیروی دیگر در آن روزها یکدست نبودند. در یک سو چهرههایی مثل مهندس بازرگان و زندهیاد آیتالله طالقانی و مهندس سحابی و آیتالله زنجانی و... حضور داشتند که تا آخر عمر هوادار مصدق باقی ماندند و در سوی دیگر با جریانهای تندرویی مثل فدائیان اسلام روبهرو هستیم. طبیعتا مصدق با گروههای تندروی این جریان نمیتوانست همراه شود. حتی بخشی از نیروهای مذهبی هم با مشی آقای کاشانی موافق نبودند. کسانی که در اسفند ۱۳۵۷ در سالگرد درگذشت مصدق در احمدآباد حضور داشتند حتما سخنرانی زندهیاد طالقانی را به یاد میآورند که طی آن گفت به خانه آقای کاشانی رفتم و خودش رفت و برایم خربزه آورد و من به ایشان گفتم آقا مواظب باشید دارند پوست خربزه زیر پایتان میگذارند.
ما داریم از یک سال پر هیاهو و پر توطئه صحبت میکنیم، شاید اگر مصدق مجال و فرصتی پیدا میکرد میتوانست از میان جریانهای مذهبی که ایدههای ملیگرایانهٔ مشخصتری داشتند، نیروهایی را به سوی خود جذب کند. اما در آن فضای پر از بدبینی خواست چندانی برای وحدت و ائتلاف وجود نداشت. وحدت دو سر دارد به همین خاطر نمیتوانیم فقط از خواست مصدق برای وحدت صحبت کنیم. باید ببینیم نیروهای سیاسی دیگر چقدر میل به این وحدت داشتهاند. ناپختگیهای سیاسی مخالفان مصدق را هم باید در نظر گرفت. تا آنجا که بخشی از این نیروها رسما خواستار سرنگونی دولت مصدق شدند و یادمان هست که آقای کاشانی بعد از کودتا بلافاصله به دیدار سرلشکر زاهدی رفت. بگذریم که آنها هم به هیچ وجه پیروز نشدند و کودتا به آنها هم امتیازی نداد. ناپختگیهای سیاسی از یک سو و پراکندگیهایی که در کل جامعه وجود داشته شرایط را به گونهای رقم میزند که از یک سو مصدق در ماههای آخر نخستوزیری تذکرات یاران دلسوز را ناشنیده میگیرد و از سوی دیگر کسانی مثل دفتری را رئیس شهربانی میکند که به راستی خطای هولناکی بود. مشکل مصدق فقط مشکل او نبود، مشکل یک ملت بود که دچار پراکندگی و بیتجربگی سیاسی بود.
فکر میکنید چرا هنوز حیات سیاسی و نمادین مصدق در جامعه ما ادامه دارد. اصلا با این حیات و حضور نمادین موافقید؟
بله. فکر میکنم مصدق جایگاه خودش را در طبقه متوسط، در قشر تحصیلکرده و اهل مطالعه و بخشی از توده مردم به عنوان یک شخصیت ملی حفظ کرده است. با اینکه در این سالها گاهی رسانههایی تلاش کردهاند چهرهای منفی از او بسازند اما آنچه من میبینیم نشان از این دارد که خدمات او برای بسیاری مشخص است. او تا به امروز زنده است چون خواست مصدق یعنی استقلال واقعی و حاکمیت قانون و دموکراسی جملگی بر حق بوده و چیزی نیست که کسی انکارش بکند. مصدق هنوز نماینده منافع ملی است؛ منافع ملیای که تلاش برای دستیابی به آنها از دوران مشروطه آغاز شد. من مصدق را میراثدار مشروطه و تجددگرایی و دموکراسی میدانم، البته این ملیگرایی تجددگرایانه نمیتوانست بدون مخالف باشد، چنانچه مصدق در دوران رضاخان هم دچار مشکل شد ولی من هنوز مصدق را شخصیتی زنده میدانم. خوشبختانه در این سالها بسیار دربارهٔ اشتباهات و نقطه ضعفهای او گفته و نوشته شده است و این باعث شده که بتوانیم با چهرۀ واقعیتری از او روبهرو شویم.
نظر شما :