از نذری مادموازل ایزابلا تا مرگ مشکوک همسر آنا
خاطرات هلن استلماخ، از بازماندگان مهاجران لهستانی در ایران
بخشی از خاطرات استلماخ که «تاریخ ایرانی» انتخاب کرده، شرح دیدهها و شنیدههای استلماخ از تهران آن روزها و شرایط لهستانیهای مهاجر است؛ از پناهجویی در ایران که ستاره هالیوود شد تا مادموازل ایزابلای زیبا و همچنین فرزندان موفق والدین رنج کشیدهای که خاطره خوش ایران را برای نسلهای بعدی به یادگار گذاشتند.
در کمپ یوسفآباد
در تهران با همکاری سازمان ملل و هیات نظارت و کلیسا در چند نقطه تهران کمپهایی را دایر و آماده کرده بودند. این چند نقطه عبارت بود از کمپ یوسفآباد در خیابان پهلوی، کمپ دوشانتپه و یک کمپ دیگر که الان یادم نیست. در هر کدام از این کمپها، حدود پنجاه چادر نصب شده بود و هر چادر چهار تخت چوبی داشت. عدهای که قبلا رسیده بودند، در بعضی از کمپها اسکان داده شدند و ما وقتی حدود عصر (۱۵ فروردین ۱۳۲۱ هـ.ش) وارد تهران شدیم، یکسره به کمپ یوسفآباد در خیابان پهلوی آن روز اعزام شده و به چادرهای منصوبه منتقل شدیم. من و مادرم و دو خانم دیگر به یک چادر راهنمایی شدیم و لوازم خود را داخل چادر گذاشتیم و به تماشای آینده و روزها و حوادثی که در کمین ما بود نشستیم.
این چادرها توسط مامورین انگلیسی و هندی و لهستانی به شدت محافظت میشد و تهدید شده بودیم اگر قصد فرار یا خروج بیاجازه داشته باشیم هدف تیراندازی قرار خواهیم گرفت و در این محافظت جهت اطمینان هر روز صبح سرشماری انجام میشد و در یکی از چادرها نیز آشپزخانه و سرویس بهداشتی راه افتاده بود که باز همان آش سربازی بود و همان نان سیاه که به خورد ما میدادند و چارهای غیر از پذیرش آن نبود و باید اضافه کنم به هر کدام از ما مبلغی پول به پوند انگلیسی میدادند که این جیره برای مدتی ادامه داشت و بعدا به عللی قطع شد. سکونت ما در چادرهای کمپ یوسفآباد حدود یک سال و نیم طول کشید و ما شنیده بودیم که در آینده، ما را از اینجا به کشورهای دیگر خواهند برد. برنامهای تنظیم شده بود که کلیه اسرای لهستانی را از کمپها تحویل بگیرند و تقسیمبندی کنند و به کشورهای هند، نیوزلند و آفریقای جنوبی بفرستند، اما هیچکس نمیدانست جزو کدام گروه است و باید به کدام کشور فرستاده شود. ولی قطعی شده بود که باید از ایران برویم و این مساله در توافقی بین دولتها و سازمان ملل به تصویب رسیده بود. در واقع کسانی که در جنگ پیروز شده بودند برای ما تصمیم میگرفتند و اسیران لهستانی را به هر جا میخواستند، میفرستادند.
در کمپ ما، خانم بسیار باسوادی حضور داشت که در لهستان دارای شهرت علمی و فرهنگی خوبی بود. اسم ایشان فکر میکنم باربارا استاونیسکا بود. این خانم نفوذ زیادی داشت و عواملی در تهران بودند که برای نجات او اقدام کردند، آنها در بیرون فعالیت زیادی کردند که ایشان را از چادر به شهر ببرند و بالاخره موفق شدند. این خانم در مدت کمی سر از آمریکا درآورد و هنرپیشه معروفی شد که از ستارگان هالیوود به شمار میرفت و در فیلمهای کابویی نقشهای زیادی داشت.
در چادر ما، من و مادرم و یک خانم با پسربچهای زندگی میکردیم که دو ساله بود. سیمای زن نشاندهنده نجابت و شخصیت والای خانوادگی او بود. این خانم با شوهرش ابتدا در تبعیدگاه سیبریه بودند که بعدا شوهرش وارد فاز نظامی گروه ژنرال آندرس شد، از طریق ایران و عراق به جبهه مونتهکاسنیو اعزام شد. این خانم در کمپ یوسفآباد با بچهاش زندگی میکرد و از یک مرض ناشناخته رنج میبرد و بیشتر به سرنوشت بچهاش میاندیشید و بالاخره به علت کمبود مواد غذایی و گرسنگی و نبود دارو و دکتر، شکمش باد کرد و نیمه شب همان روز فوت کرد. جسدش را شبانه از چادر ما خارج و در گورستانی که بعدا فهمیدیم دولاب است به خاک سپردند و بچهاش را به اصفهان برده تحویل یتیمخانه اصفهان که ویژه بچههای بیسرپرست لهستانی بود دادند. بعد از چند سال پدرش که در جبهه ایتالیا بود به ایران بازگشت و وقتی فهمید همسرش فوت کرده و بچهاش در یتیمخانه اصفهان است او را با خودش به لهستان برد. بعد از حدود شصت و هشت سال از آن تاریخ به من خبر رسید که آن بچه یتیم دیروز، امروز یکی از بزرگترین بازرگانان لهستان است که در شهر وردسلاو در سیصد کیلومتری ورشو نامی آشنا و معروف است که مدیریت یک شرکت زنجیرهای و دارای اعتبار بینالمللی است و این خبر از طریق فرزندم رضا نیکپور بود که برای یک سخنرانی در دانشگاه ورشو در لهستان با وادیس چاپسکی آشنا شد و او ضمن معرفی خود اظهار داشت که برای زیارت گور در غربت مادرش هر چند سال به ایران میآید و با فرهنگ ایران آشنا است و گاهی با من تلفنی صحبت میکند. وقتی من خاطره تلخ چادر کمپ و مادر بدبخت او را به خاطر میآورم و امروز چهره کاملا شاداب آقای وادیس چاپسکی را میبینم دچار حسرت و شگفتی میشوم و اینکه واقعا دنیا با همه بزرگی دهکده کوچکی بیش نیست.
البته فوتشدگان در کمپ کم نبودند و هر کدام در اثر ابتلا به مرضی میمردند. آدمهای خیر در تهران گاهی به کمپ میآمدند و از وضعیت اسفبار یک مشت اروپایی مفلوک و گرسنه متاثر میشدند. آنها هر روز برای ما مواد خوراکی و کمپوت میآوردند. مخصوصا مردی بسیار متشخص و موقر با همسرش که گویا لهستانی بود، هر روز با ماشین فورد مشکی رنگ برای همه ما خوراکی میآورد. میگفتند آن مرد پست وزارت دارد، اما ما اسم او را نمیدانستیم و تا آخر هم نفهمیدیم آن مرد که بود.
زمستان ۱۹۴۲ م. تهران فرا رسید. آن سال سرما بیش از هر سال دیگر بود. ایرانیها میگفتند سرما بیسابقه است. برف و باران قطع نمیشد و حتی یک شب سرد طوفانی باد سرد وحشتناکی وزید که شدت باد و طوفان چادر ما را از جا کند و ما را بیسرپناه ساخت و یادم میآید ما تا صبح خودمان را در پتو پیچانده و بیدار ماندیم تا آمدند و چادر را دوباره نصب کردند.
از خاطرات اقامت در کمپ خیلی در خاطرم نیست اما وقایع سیاسی بسی بزرگ در زمان اقامت ما در کمپ اتفاق افتاد. اعم از اینکه این وقایع در ایران و یا دیگر نقاط جهان واقع شود. آنچه را که من نقل میکنم صرفا خودم شاهد بودم. مثلا یک روز اتوبوسهای نظامی در کمپ اعلام کردند جوانان و نوجوانان را برای تفریح به شهر میبرند و عده زیادی از بچهها در کمپ و در کنار اتوبوس جمع شدند. اتوبوس به طرف شهر ری حرکت کرد. یک ساعت بعد ما در کارخانه چرمسازی بودیم. آن کارخانه توسط دو نفر مهندس لهستانی اداره میشد. آنها قبل از جنگ به استخدام دولت ایران درآمدند و کارخانه چرمسازی را مدیریت میکردند. مهندسین کارخانه با زبان لهستانی کلی با ما حال و احوال کردند و ما واقعا خوشحال از این دیدار چند ساعت بعد به اردو برگشتیم. البته این برنامهها بعضی روزها برای تقویت روحیه اسرا اجرا میشد. مادرم در کمپ در بخشهای آشپزخانه و بهداری فعالیت خوبی داشت. او آشپز ماهری بود، در کلیه مراحل آشپزی نظارت داشت و از طرفی در بخش تزریقات نیز سوابقی را دارا بود. در نتیجه در بهداری کمپ هم کار میکرد. تهران سالهای ۱۹۴۲ و ۱۹۴۳ میلادی وضعیت خوبی نداشت. اشغال ایران توسط نیروهای خارجی، تشنج سیاسی در کشور، اشغال آذربایجان توسط نیروهای حزب دمکرات بر اوضاع سیاسی و اقتصادی شهر تاثیر بسیار بدی گذاشته بود. خیابانهای تهران پر بود از نیروهای متفقین. مواد غذایی به ویژه قند و شکر به شدت کمیاب بود و مردم شهر برای تهیه یک وعده غذا باید مدتها در صف میماندند و وضع نان نیز بهتر نبود. مواد غذایی کمپ توسط دولتهای آمریکا و انگلیس تامین میشد. ما البته این اطلاعات را از کارگران ایرانی و رانندگان مواد غذایی که هر روز از بیرون مواد غذایی به کمپ میآوردند میفهمیدیم. آنها این طور تعریف میکردند.
دلربای چشم آبی و ماشین قرمزش
نام ایزابلا برای جوانان تهران آن روز نامی آشنا و دستنیافتنی بود، او همه جا نقل محافل و مجالس بود و هر دختر زیبایی را در شهر با زیبایی او مقایسه میکردند.
راستی این ایزابلا کیست؟ این مادموازل مو طلایی و چشم آبی که این همه سر و صدا ایجاد کرده و شهرت زیبایی او در تهران پیچیده، دختری با ماشین قرمزرنگ کروکی فورد موستانگ که هر روز عصر در خیابانهای تهران ویراژ میداد و قلب مشتاقان به دیدارش را به طپش میانداخت، او کیست که بیشتر عکاسخانههای تهران و فتوگرافها برای گرفتن یک عکس از او، کوشش میکردند تا بتوانند عکسی از او را پشت ویترین خود به نمایش بگذارند؟ دختر زیبای تهران که به کسی توجه نداشت، تنها عکاسخانه فتورنگ واقع در چهارراه استامبول بود که موفق شد یک عکس زیبای او را پشت ویترین خود به نمایش بگذارد و بیننده را در جای خود میخکوب کند و سالهای بسیار این عکس در ویترین فتورنگ خودنمایی میکرد.
در منزل خانواده زرتشتی در چهارراه پهلوی اقامت داشتیم که یک روز ظهر سر و صدای زیادی شنیدم. از پنجره به بیرون نگاه کردم، جمعیت انبوهی مقابل منزلی دیدم که به صف ایستاده بودند و حتی در داخل منزل هم شلوغ بود. آن منزل متعلق به دکتر میلچارسکی دندانپزشک معروف لهستانی بود که پزشک مخصوص شاه و دربار نیز بود. آقای دکتر در زمان رضاشاه پس از جنگ جهانی اول به دعوت دانشگاه تهران به ایران آمده بود و در دانشکده پزشکی تدریس میکرد و او بود که اولین انجمن دندانپزشکی را تاسیس کرد. وی در مقابل منزل محل سکونت ما مطب داشت و آن روزها این محل که مقابل کافه شهرداری معروف قرار داشت، محلی اعیانی و اشرافی به حساب میآمد و مطبش همیشه شلوغ بود. روزی که من شلوغی آن منزل را دیده بودم به خاطر روز عاشورا بود و بنا به رسم معمول هر ساله مادموازل ایزابلا ناهار نذری میداد و گویا مردم اطلاع داشتند که امروز روز ناهار نذری ایزابلا است و ظاهرا برای خوردن ناهار نذری و شاید در باطن برای دیدن آن دختر مو طلایی اروپایی آمده بودند. این دختر خانم زیبا فرزند و تنها دختر آقای دکتر میلچارسکی بود. امروز شاید داشتن یک ماشین و یا رانندگی یک خانم خیلی عادی باشد اما آن روزها داشتن ماشین کروکی فورد موستانگ و رانندگی یک دختر از اهمیت خاصی برخوردار بود که مادموازل ایزابلا این جرات را داشت. او به پنج زبان زنده دنیا تسلط داشت و صحبت میکرد، همچنین خواستگاران زیادی از اعیان و اشراف درباری و ارتشی داشت که هر روز مراجعه میکردند و به همه آنها جواب رد میداد و خواستگاران را در حسرت نگاه میداشت. آخرین باری که او را دیدم حدود سی و دو سال داشت که همراه یک بچه در ماشین در حال حرکت بود و میگفتند با یک دیپلمات میانسال لهستانی ازدواج کرده اما همان زیبایی خیرهکننده خود را داشت. آن زمانی که دکتر میلچارسکی فوت کرده بود و در گورستان دولاب مدفون شد.
ازدواج دختران لهستانی با ایرانیهای سرشناس
کمپ آسوم یوسفآباد حدود پنجاه چادر داشت که هر چادر ۴ تختخواب داشت اما از چادر ما فقط مادرم و من فرار کردیم. میدانید که چادرها نگهبان داشت و اگر میدیدند ما را دستگیر میکردند، اما کسان دیگری از مهاجرین بودند که از کمپها فرار کردند و من عده زیادی از آنها را میشناسم چون آنها از کمپ دوشانتپه بودند لذا هیچگونه ارتباط یا تماسی با ما نداشتند. اما آنهایی که از کمپ فرار کردند وضعشان با ما فرق میکرد مخصوصا خانمهای جوان اگر فرار میکردند سرگردانی ما را نداشتند. آنها قبلا قرار و مدار خود را با کسانی که وسیله فرار آنها را فراهم میکردند گذاشته بودند و آنها را پس از خروج از کمپ به همسری انتخاب میکردند و همه آنها که به همسری شوهران ایرانی درآمدند زندگی موفقی هم داشتند و واقعا زن زندگی بودند و در حال حاضر بعضی از آنها در قید حیات و دارای خانه و خانواده و فرزندان و نوههای موفقی هستند، ولی مادرم اصلا اهل این حرفها نبود و قبول نداشت از جامعه ایرانی همسری انتخاب کند. به همین دلیل تا آخر عمر شوهری انتخاب نکرد. او آنقدر مطمئن بود که فکر میکرد پس از چند سال میتواند به اتفاق من به لهستان مراجعت کند و پیش خانواده خود برگردد و با این اعتقاد راه خود را از دیگران جدا کرد و روشی متمایز با دیگران در پیش گرفت.
همسران بعضی از هموطنان من که از کمپ فرار کردند هر کدام دارای شغل آبرومندی بودند و خیلی از افراد سرشناس ایرانی دارای همسر لهستانی بودند. چه آنهایی که از مهاجرین بودند و چه آنهایی که در کشور لهستان با لهستانیها ازدواج کرده بودند مانند شاهپور علیرضا پهلوی، غلامحسین ابتهاج، سرلشکر احمدی، سرهنگ اشرفی، دکتر معتمد، دکتر میمندینژاد، هوشنگ تجدد، دکتر هروی، سرهنگ فاضل و عدهای دیگر که نامشان را فراموش کردهام دارای همسر لهستانی بودند و باید اضافه کنم خیلیها که بعدا با آنها آشنا شدم از کمپ ما یعنی یوسفآباد نبودند ولی آنها نیز دوران اسارت و مهاجرت را پشت سر گذاشتند و از کمپهای دیگر مثل دوشانتپه بودند. فقط خانم آنا بورکوفسکایا در کمپ یوسفآباد بود که با مادر خود از کمپ فرار کردند. خانم آنا در آن وقت حدود ۲۵ سال داشت و خیلی زیبا و دوست داشتنی بود. آنها ابتدا در خیابان نادری در منزلی متعلق به یک دکتر دندانپزشک اقامت کردند. اما چون آقای دکتر اخلاق درستی نداشت از آنجا خارج شدند. به عبارت دیگر پس از مشاجره بین آنها، آقای دکتر دندانپزشک نیمه شب آنها را از منزل خود اخراج کرد. خانم آنا به اتفاق مادرش از آنجا به منزلی در خیابان منوچهری که در اختیار لهستانیها بود و به کارهای هنری و خیاطی مشغول بودند وارد شدند. پس از چند ماه مهلت اقامت آنها در منزل خیابان منوچهری تمام شد و مجبور شدند به علت عدم توانایی در پرداخت اجاره آنجا را ترک کنند. در این بین یک نفر نظامی با درجه سرگردی به نام سرگرد افخمی وارد ماجرا شده و به قصد کمک به آنا و مادرش، آنها را در منزلی دیگر واقع در خیابان یوسفآباد جا داد و اجاره چند ماه را هم جلوتر به صاحبخانه پرداخت کرد و رابطه خود را با خانم آنا و مادرش با هدف حمایت از آنها ادامه داد. سرگرد افخمی که از مهاجرین آسیای میانه قبل از حکومت کمونیستی روسیه بود به زبان روسی تسلط کامل داشت و تا درجۀ سرتیپی هم ارتقاء یافت و با خانم آنا ازدواج کرد. متاسفانه افخمی چند سال بعد از ازدواج در حادثهای در جاده هراز همراه آقای ابتهاج که آن وقت مدیرعامل سازمان برنامه بود در رودخانه هراز غرق شدند و تلاش گسترده دولت وقت برای پیدا کردن جنازهها به جایی نرسید و این از معماهای پیچیده تاریخ ایران و به عبارت دیگر تاریخ سیاسی ایران است. در این حادثه آقای بهرام افخمی شوهر آنا افخمی و آقای ابتهاج و سه نفر دیگر در رودخانه هراز سقوط کردند ولی هرگز با وجود کاوشهای فراوان جنازهها پیدا نشد و تا امروز خبری نشد و عمدی بودن یا غیرعمدی بودن این حادثه در پردهای از ابهام باقی ماند.
خانم آنا افخمی پس از درگذشت شوهرش برای امرار معاش به کار تدریس موسیقی و پیانو پرداخت. این خانم استاد پیانو هنرمند محترمی است و در فیلم بلند سینمایی آقای خسرو سینایی بازی کرده و موفق هم بوده است. خانم آنا بورکوفسکایا در سن ۹۲ سالگی دار فانی را وداع گفته و به همین منظور از طرف سفارت جمهوری لهستان مجلس یادبودی در کلیسای کاتولیکها در خیابان فرانسه (نوفللوشاتو) برقرار شد. در این مجلس یادبود هنرمند گرانمایه آقای خسرو سینایی ضمن تجلیل از این بانوی هنرمند و اینکه ایشان در فیلم مرثیه گمشده و چند فیلم دیگر خوب درخشیده بودند اظهار داشت که خانم آنا با همه اندوه سنگینی که از غم درگذشت فرزندش داشت همیشه لبخند امید و آرزو را بر لب داشت و به آدم امید میبخشید و دیگر روزنامههای تهران مطالبی در تجلیل از خانم آنا بورکوفسکایا نوشتند. در همین رابطه بخش هنری روزنامه اعتماد شماره ۱۶۱۱ مورخ ۸۶.۱۱.۲۰ نوشته زاون قوکاسیان را منتشر کرد. افراد دیگری نظیر خانم یانینا جاری خانم آنا افخمی نیز از جمله این فراریان بودند. شوهر ایشان یکی از کارمندان عالیرتبه راهآهن بود. خانم ایمالیا و چخفسکا که شوهر ایشان یکی از رانندگان کمپ بوده و اینک با فرزندان و نوههای خودش زندگی میکند و خانم الکساندرا اسکوورنیک همسر مرحوم سرهنگ فاضل و خانم ماریشکابایدان که ایشان نیز با فرزندان و نوههای خود در تهران هستند و اضافه کنم که بعضی از خانمها که از کمپ فرار کردند متاسفانه به دلیل فقر و نیاز و گرسنگی به فساد کشیده شدند و مدتها در تهران در کابارهها کار میکردند و عاقبت خوبی نداشتند که البته میدانید پیآمد جنگ یکی هم فساد و فحشاء است که مهاجران هموطن من نیز از آن بیبهره نماندند. در همان زمان خانم هانکااردونوونا هنرمند معروف رادیو لهستان و آوازهخوان مشهور کشورمان نیز از مهاجرین بودند که پس از سقوط ورشو ابتدا شهر به شهر سرگردان بود تا بعدا از طریق کاتین در سیبریه به اردوگاه پیوست و همراه ما به تهران آمد و در تهران هنرنمایی فراوانی داشت که مهمترین آن کنسرت باشکوه او در کلوپ ارامنه در خیابان نادری به نفع بچههای یتیم لهستانی بود که مورد استقبال تهرانیها قرار گرفت. این خانم بعدها با شوهر لهستانی خود به لندن عزیمت کرد و تا آخرین روزهای عمر خود از بچههای یتیم غافل نبود و همه جا به نفع این کودکان هنرنمایی کرده و یا خودش از بچهها نگهداری میکرد و پس از مرگ نیز همه هستی خود را وقف بچهها کرد، روانش شاد و یادش گرامی باد.
یکی دیگر از مهاجران لهستانی به نام خانم بلا پس از سقوط ورشو به اسارت درآمد و به اتفاق برادرش به سیبریه آمد. برادرش در همان ابتدا به عضویت ارتش ژنرال آندرس درآمد و به جبهه ایتالیا رفت و بلای زیبا پس از تحمل سختی در سیبریه همراه مهاجران دیگر وارد ایران شد. البته در گروه ما نبود و من ایشان را بعدا در تهران دیدم. خانم بلا در تهران به همسری مردی به نام الیکو که یونانیالاصل بود و در خیابان شاهرضا، دروازه دولت جنب کوچه فتوحی رستوران بزرگی داشت، در آمد. این زوج پس از مدتها بچهدار نمیشدند در حالی که شوهرش بسیار دوست داشت بچهدار شوند و به همین دلیل اختلاف داشتند. آنها در رستوران خود یک کارمند زن داشتند که اهل رودبار شمال بود و با شوهر بلا یعنی صاحب رستوران روابط پنهانی پیدا کرد و آبستن شد. من روزی خانم بلا را در خیابان شاهرضا دیدم که با یک کالسکه حامل یک پسربچه حرکت میکرد. از او جریان را پرسیدم پاسخ داد این بچه ما است و لاجرم زن و شوهر رضایت دادند که بچه خانم کارمند رستوران را خود بزرگ کنند و پدر و مادر بچه محسوب شوند. مادر اصلی بچه پس از مدتی با گرفتن مبلغ زیادی پول از کار معاف شد و پسر نیز کمکم بزرگتر شد و در پانسیونی ویژه تحصیل کرد و تا زمانی که الیکو زنده بود آن پسر نیز با آنها بود تا اینکه پدرش فوت کرد و کل ثروت پدر به نام پسر منتقل شد و رستوران را فروخت و برای ادامه تحصیل به آلمان رفت. گویا در این عزیمت به آلمان موقع اخذ پاسپورت، سفارت لهستان از دادن پاسپورت خودداری کرده و به او تفهیم میکنند که مادرش یک ایرانی است و باید شناسنامه ایرانی بگیرد که پسر قبول نمیکند تا زمانی که او را برای مواجهه حضوری به گیلان پیش مادر اصلی میبرند. آنجا نیز پسر با اعتراض جلسه را ترک و معتقد بود که مادرش لهستانی است و به همین دلیل از آلمان به لهستان رفته و در آنجا به تحصیل ادامه داد و به زبان لهستانی مسلط شد و هم اینک که این مطالب را مینویسم ایشان در آلمان زندگی میکند و یک مرد موفق است و هنوز قبول ندارد مادرش یک زن ایرانی است و معتقد است توطئهای در کار است که او را میخواهند از جامعه لهستانی طرد کنند. خانم بلا نیز در تهران فوت کرد و در گورستان دولاب به خاک سپرده شد و مادر واقعی پسر نیز در رودبار گیلان فوت کرد و این پسر تنها یادگار آن رویداد جالب و تراژیک است.
البته در تهران و در ایران لهستانیهای دیگری هم بودند و هستند که مهاجر جنگی نیستند و به علت روابط دیرینه فرهنگی ایران و لهستان داوطلبانه یا از طریق قراردادهای سیاسی و فرهنگی و تجاری به کشور ایران آمدند و در ساختار زیربنایی این سرزمین که در واقع وطن ما هم هست شرکت کردند مانند راهآهن و کارخانه قند فعالیت چشمگیری داشتند که این رابطه در ایران از خیلی پیش از این یعنی از زمان صفویه پایهگذاری شده و در موزه کشور لهستان هنوز فرشهای اصیل ایرانی، اهدایی شاه عباس صفوی و کالاهای دیگر ایرانی جزو بهترین آثار تماشایی موزه محسوب میشوند و روابط بسیار وسیع فرهنگی در رشته ترجمه و انتشار آثار سعدی، حافظ، خیام و مولانا وجود داشته که در اینجا مورد بحث من نیست و اهل فن حتما در این مورد به تحقیق خواهند پرداخت و بهترین تحقیق میتواند کتابی باشد که تحت عنوان بررسی اوضاع سیاسی، اجتماعی مهاجرین جنگ دوم جهانی با تاکید بر مهاجرین لهستانی در ایران توسط محقق ارزشمند آقای رضا نیکپور فرزند ارشد من منتشر خواهد شد و حاوی اطلاعات جامع و دقیقی است که مطالعه آن را به همه توصیه میکنم.
آنهایی که رفتند
و اما در مورد سرنوشت آنهایی که در کمپ و در چادر ماندند. آنها پس از زمان کوتاهی با نظارت سازمان ملل متحد و صلیب سرخ به اصفهان منتقل شدند و مدتی در اصفهان زندگی و تحصیل کردند و بچهها در کانون بچههای بیسرپرست اصفهان نگهداری و نوجوانها در کانونهای هنری و فنی به کار مشغول شدند و تلفشدگان نیز در اصفهان در آرامگاه ابدی به خاک سپرده شدند. خداوند روحشان را شاد فرماید (آمین).
من سالها بعد فرشی را در سفارت لهستان مشاهده کردم که به خیالم بافت شهر کاشان است و خیلی زیبا و قشنگ بود اما معلوم شد هنرجویان لهستانی در اصفهان در دوره اقامت خود و تحت نظر استادان اصفهان آن فرش زیبا را بافتند و البته ظروف مسی و نقرهای کاردستی اصفهان نیز از کارهای بچههای هنرجوی لهستانی هنوز موجود است و آنها نیز که باقی مانده بودند از اصفهان تحت نظارت صلیب سرخ با کشتیهای انگلیسی به کشورهایی مانند نیوزلند و آفریقای جنوبی رهسپار شدند و از موفقیت یا عدم موفقیت آنها اطلاع دقیقی ندارم و این توضیح را هم بدهم مهاجران لهستانی مقیم کمپهای تهران در واقع به چند بخش تقسیم شدند: یک بخش بچههایی بودند که برای سرپرستی در اصفهان به بهزیستی سپرده شدند و پس از مدتی که آنها بزرگتر شدند به نیوزلند فرستاده شدند. جوانهایی که جزو سربازان ارتش در تبعید نیروهای ژنرال آندرس بودند به جبهه جنگ اعزام شدند و بقیه به صورت خانواده به آفریقا فرستاده شدند. فقط یادآوری کنم بخش بزرگی از اسیران لهستانی که با کشتی و با پرچم انگلیسی به طرف آفریقا میرفتند اشتباها مورد حمله هواپیماهای آلمانی که خیال میکردند کشتی دشمن است قرار گرفته و کلیه آنها در دریا غرق شدند. یاد همه آنها گرامی باد.
نظر شما :