دولتمداری روشنفکران ایرانی در پایان قاجاریه
پاسخ علی قیصری، استاد دانشگاه ساندیاگو به دو پرسش تاریخ ایرانی
***
یکی از پرسشهایی که مشخصا پیرامون کودتا تامل برانگیز میباشد رویکرد روشنفکران در سالهای ۱۲۹۸ و ۱۲۹۹ به بحران سیاسی و اقتصادی و امنیت ایران است. اینکه چرا روشنفکران تاثیر پذیرفته از اندیشههای دموکراتیک و غربی که بنای مشروطه را نهاده بودند، در آن سالها گرایش به سوی یک حکومت اقتدارگرا پیدا کرده بودند و اینکه آیا پایهگذاران مشروطه واقعا برای بحرانی که دولت مرکزی با آن رو به رو شده بود، نمیتوانستند راه دیگری بیابند. با توجه به مطالعه دقیق حضرتعالی درباره روشنفکران ایرانی در قرن بیستم، مایل بودیم بدانیم شما برداشت روشنفکران آن دوره نسبت به مسائل سیاسی و کودتای رضاخان را چگونه ارزیابی میکنید؟
همان طور که اشاره فرمودید رویکرد روشنفکران به وضعیت بحرانی آن دوره بسیار تامل برانگیز است. در اینجا میتوان تاثیر چند عامل خارجی و داخلی را در نظر داشت. از یک سو در فاصله زمانی کمتر از یک دهه رویدادهای مهمی مانند جنگ بینالملل اول، انقلاب روسیه، و پایان کار دولت عثمانی آغازگر تحولات مهمی در منطقه و در سطح بینالملل بودند، و از سوی دیگر فقدان یک دولت مرکزی و مقتدر که بتواند حافظ تمامیت ارضی کشور باشد بسیاری از ایرانیان، از جمله روشنفکران را نگران حال و آینده کشور ساخته بود. تماسهای متناوب عواملی از خارج، از جمله آلمان و به خصوص انگلستان، با بعضی از خوانین محلی ایران و قول و قرارهای فیمابین نیز موجب افزایش این نگرانیها میشد؛ البته این را هم باید افزود که هیچ تضمینی برای آن منافع خارجی وجود نداشت تا بتوانند روی آن قول و قرارهای محلی حساب کنند، موضوعی که خود نیز به آن پی برده و به دفعات نیز آن را تجربه کرده بودند.
با این وجود ضعف دولت مرکزی و تاثیر رویدادهای مهم منطقهای که اشاره شد به میزانی بود که آن رابطهای که در سنت و عرف سیاسی بین مرکز و ولایات وجود داشت را سست کرده بود. هنگامی که طرح وثوقالدوله برای جلب کمکهای فنی انگلیس به ایران و به خصوص التزام آن به شناسایی استقلال دولت بلکه تضمین یکپارچگی ارضی مملکت نیز به نتیجه نرسید، بیش از پیش بر این نگرانیها افزوده شد.
در مورد تاثیر از اندیشههای غربی هم که اشاره فرمودید، عنایت میفرمایید که روشنفکران ایران به یکسان از غرب تاثیر نپذیرفته بودند؛ وانگهی اندیشههای غربی نیز خود تابع چندین جریان مختلف بودند و ما هیچ گاه با تاثیر یک جریان منسجم اندیشه غربی در ایران روبرو نبودهایم. در این میان مثلا میتوان از تاثیر گرایشهای معتقد به مشروطه سلطنتی و پذیرش حقوق و تکالیف شهروندی در چارچوب قانون اساسی، و یا از گرایشهای دولتمدار، و نیز از آرای سوسیالیستی بلکه آنارشیستی یاد نمود، که همه اینها به گونهای ریشه در آرای اروپایی داشتند.
در آن مقطع بسیاری از روشنفکران ما، صرفنظر از تنوع دیدگاه و ایدئولوژی، پایبند به اصل تمامیت ارضی بودند و از هر جریانی که آن را مغایر با این اصل میپنداشتند (حتی جریان جمهوریخواهی) پرهیز داشتند. بحث دموکراسی و حقوق سیاسی قومیتها، آن طور که مثلا در گفتمان پسااستعماری در نیمه دوم سده گذشته به تدریج پرداخت گردید، هنوز به صورت گزینه سیاسی جذاب و نیرومندی درنیامده بود و بسیاری از روشنفکران ما دولتمدار میاندیشیدند و بر این باور بودند که برای برآورده ساختن آرمانهای مشروطه نخست باید دولتی کارآمد همراه با نهادهای پیوسته به آن داشت (از جمله نهادهای اداری، آموزشی، و نظامی). از این رو تجربه سیاسی سالهای ۱۲۹۹ تا ۱۳۲۰ (۱۹۲۱ تا ۱۹۴۱ میلادی) برای ایشان تبدیل گردید به فرجه و موقعیتی برای نهادسازی و جایگیری دولت جدید در ایران.
دکتر قیصری، شما فرمودید که «بسیاری از روشنفکران ما دولتمدار میاندیشیدند و بر این باور بودند که برای برآورده ساختن آرمانهای مشروطه نخست باید دولتی کارآمد همراه با نهادهای پیوسته به آن داشت.» در این شکی نیست کما اینکه مثلا ملکم خان، به عنوان برجستهترین قلم به دست روشنفکر مشروطهخواهی که میتواند به روشنگری مربوط باشد، در نوشتههای خود بر گسترش سازمانهای اداری و اداره قشون تاکید بسیار کرده است. در واقع درک نگرانی روشنفکران نسبت به اوضاع آشفته آن دوران کار دشواری نیست، سوال این است که آیا در بحران داخلی آن زمان هیچ رجل ملیگرای مشروطهخواهی در ایران دهه ۱۲۹۰ وجود نداشت که بتواند با پشتیبانی مجلس تمامیت ارضی را با آرای مشروطه در هم آمیزد و همان کاری را بکند که یک نظامی بیپشتوانه مشروطهخواهی همچون رضاخان انجام داد؟ آیا روشنفکران با «قحط الرجال» روبرو بودند؟
هرچند تاریخ سیاسی و تاریخ اندیشه بر یکدیگر تاثیر میگذارند ولی این تاثیرگذاری به این معنی نیست که این دو همواره بتوانند تحقق و وقوع یکدیگر را نیز در جزئیات امور تعیین کنند. از این گذشته، معمولا در کشمکشهای سیاسی بازار انتخاب بر اهل اندیشه تعطیل میشود. بخش عمدهای از این تعطیلی نیز به سبب شتاب متفاوتی است که تاریخ سیاسی در قیاس با تاریخ اندیشه دارد. در آن سالهای بحرانی که مورد سوال شماست، از روشنفکرانی که سابقه مشروطهخواهی داشتند و هنوز کنار نرفته بودند اعجاز سیاسی دیگری نمیشد انتظار داشت. ایشان نظریه سیاسی خود را در همان قالب اصول مشروطیت و در چارچوب قانون اساسی ساخته و پرداخته بودند و کوشش در تحقق آن داشتند؛ حال چشمداشت اینکه پس از گذشت چند سال طرح دیگری دراندازند توجیه تاریخی نداشت.
در مورد مجلس هم باید به یاد داشت که در طی یک دهه پس از دور دوم انقلاب مشروطیت (بین سالهای ۱۹۱۱ و ۱۹۲۱ میلادی)، مجلس از هیچ یک از مباحث عاجل و پیچیدهای که پیش رو داشت عدول نکرد. هم بحث در مورد اصلاحات سیاسی، اقتصادی، اداری و قضایی داخلی را در دستور داشت و هم مسائل و مشکلات بسیار خطیر منطقهای و بینالمللی را. اما طرح مباحث و احیانا ارائه راهکار، چه از جانب مجلسیان باشد و چه از سوی روشنفکران، هیچگاه به خودی خود نتیجه بخش و کارساز نیست. پیشنهادات مجلس و آرای روشنفکرانی که هنوز در این مسائل وارد بودند هیچ کدام ضمانت اجرایی نداشتند به علت آنکه قوه مجریه، یعنی دولت، ضعف بنیه اجرایی و سازمانی داشت. در خود مجلس هم هرچند گفتوگوهای زیادی پیرامون این مسائل در جریان بود اما آن اجماعی که بتواند پشتوانه اجرای مصوبات باشد گاهی در میان بود و اغلب نبود؛ مثلا بحث در باب تدوین قانون مدنی و ترسیم وحدت رویه قضایی که همواره از خواستههای اصلی جنبش مشروطه بود در تمام ادوار مجلس بین سالهای ۱۹۰۶ تا ۱۹۲۶ میلادی در جریان بود، اما بدون نتیجه.
در عین حال نیروهای ملیگرای مشروطهخواه، چه در مجلس و چه در بیرون از مجلس، دارای انسجام و هماهنگی لازم نبودند، مضافا به اینکه طیف وسیعتری از دیگر طبقات و اقشار مملکت (از جمله خوانین ایلات و ولایات، زمینداران، بازاریان، روحانیت، اهل دیوان، و قاجاریه)، که هر یک دارای پایگاه و توان اجتماعی قابل توجهی بودند، نسبت به حمایت از کسی در میان خود اجماع و اطمینان نداشتند؛ موضوعی که البته در کسب و جذب قدرت بیشتر توسط رضاخان (و بعضا بهرهوری مرحله به مرحله وی از همان نیروها) بیتاثیر نبود.
در واقع روشنفکران بیش از آنکه به تعبیر شما با «قحط الرجال» روبرو باشند با کمبود هماهنگی در میان خود و کمبود پشتوانه اجتماعی مواجه بودند و در نتیجه به آن نفوذ کلام و تشکیلات لازمه در سطح جامعه نرسیدند. وانگهی اگر قرار باشد که روشنفکران خود عملا پیشتاز و کارپرداز یک تحول سیاسی نیز باشند (موضوعی که به نوبه خود هم از نظر امکان و هم از نظر ترجیح جای تامل بسیار دارد)، آن گاه دیگر پذیرفتهایم که «ایده» آنان میباید نخست به صورت «ایدئولوژی» در آید تا بتواند به نیرویی اجتماعی و مادی تبدیل شود؛ و این یعنی پذیرش یک ترکیب خیالی و خارق اجماع (پارادکسیکال) میان تاریخ اندیشه و تاریخ سیاسی.
به هر صورت چنین وضعیتی در آن هنگام برای آن دسته از روشنفکران که ظرفیت و رغبت ورود به سیاست را داشتند میسر نیفتاد و همان دولتمداری و نهادسازی که پیشتر اشاره شد برایشان به صورت تنها گزینه میسر و مطلوب درآمد و بر همین راستا نیز در مدت زمانی نسبتا کوتاه منشا خدمات مهمی شدند.
نظر شما :