نگاهی به خاطرات خلخالی در دوران تبعید/ محکومی که حاکم شد
نوشین طریقی
صادق خلخالی در مجموع بیش از سه سال را در تبعید گذارند، و ناچار به اقامت در شش شهرِ کوچک در چهار گوشه کشور شد. اول بار در سالهای ۵۲-۱۳۵۱ به انارکِ یزد (مرکز ایران) تبعید شد و ده ماهی در آنجا ماند. سپس به رودبارِ گیلان (شمال ایران) تبعید شد و ۲۶ ماه را در آنجا سپری کرد. در سالهای بعد نیز به اقامتِ اجباری در شرق ایران، در رفسنجانِ کرمان (چهار ماه)، در لارِ فارس (دو ماه)، در غرب ایران در بانه کردستان (چهار ماه)، و در نهایت در جنوب ایران در بندر لنگه هرمزگان (چهار ماه) محکوم شد. پس از آنکه امام خمینی از عراق به فرانسه رفت، او توانست از ایران خارج شده و بیست روزی در نوفللوشاتو همراه با استاد و پیشوایش باشد. مشاهدات و خاطراتِ خلخالی در این سالها در قالبِ دستنوشتههایی ثبت میشد، نوشتههای پراکندهای که نخستین بار در اوایل سال ۱۳۵۹ منتشر شدند؛ زمانی که انقلابِ مطلوبِ خلخالی به پیروزی رسیده و آیتاللهِ محبوبِ خلخالی دیگر رهبری جذاب و خواستنی برای عمومِ ملت بود. روزهایی که خلخالیِ پنجاه و چند ساله، در قم ساکن بود و در اوجِ قدرت و نفوذش به سر میبرد. عنوانِ این کتابِ دو جلدی «خاطرات در تبعید یا نقش استعمار در کشورهای جهان سوم» بود و ناشرش، انتشارات راه امام. چنان که کتابها مشخص میسازند، بخش اول این دستنوشتهها در اسفند ۱۳۵۹ و به مناسبتِ «آغاز پانزدهمین قرن هجرتِ پیامبر بزرگ اسلام» با اصلاحات و اضافاتی منتشر شد و بخش دوم، سه سال و نیم بعد در خرداد ۱۳۶۳ و همزمان با ماه رمضان.
بخشهایی از خاطراتِ خلخالی در سالهای ۷۱-۱۳۷۰ و در روزنامه «سلام» به مدیر مسوولی محمد موسوی خوئینیها مجالِ انتشار دوباره یافتند اما این بار نیز به ۶۱ شماره روزنامه محدود ماند زیرا روایتی که خلخالی از روند وقایع عرضه میداشت، بیحاشیه نبود و با انتقادهای بسیاری مواجه شد. خودِ خلخالی یک دهه بعد وقتی کتاب دو جلدی خاطراتش را منتشر کرد، با اشاره به سابقه روزنامه سلام چنین نوشت: «بازنمایی این خاطرات همانند احکام صادره انقلابی در دوران قضاوتم ـ اعدام، حبس و... ـ برای مزاجِ خیلیها تلخ و ناگوار آمد ولیکن تلخیِ سخن حق را چشیدن، لذتی دارد...» این مجموعه تقریبا ۹۰۰ صفحهای (جلد اول، ۵۵۰ صفحه و جلد دوم، ۳۵۰ صفحه) در سال ۱۳۸۰ منتشر شدند. بخشهایی از این خاطرات، با اصلاحات و ویرایشِ بهتری دربردارنده همان یادداشتهای کوتاه درباره دوران تبعید بود که پیشتر در کتابِ چاپِ سال ۱۳۵۹ نیز منتشر شده بود.
***
کتابِ «خاطرات در تبعید» تصویری بر جلد دارد که قاضی خلخالی را در لباس رزم و اسلحه به دست نشان میدهد. مرد کوتاه قامتی که کلاهی لبهدار بر سر و پوتین نظامی به پا دارد و در حالی که به لبه سنگری تکیه داده، به سوی هدفی در دوردست نشانهگیری کرده و آماده فشردنِ ماشه تفنگ است. در سراسرِ کتاب ردی از خاطرهای که مربوط به این تصویر باشد، نیست اما انتشارِ این کتاب در پایانِ سال ۱۳۵۹ که ایران به ناگاه در معرض تهاجمِ عراق قرار گرفت و در عرصه سیاستِ بینالملل تنها و منزوی و آسیبپذیر مینمود، میتواند عزمِ جزمِ انقلابیون برای دفاع از مرزهای خاکی و عقیدتیشان را نمایان سازد. «الف ایراندوست»، که از قرار ناشرِ این کتاب بوده است، نیز مقدمهای پنج صفحهای بر نوشتههای خلخالی دارد که به «توطئه مستشرقین» و جنایات امریکا و کشورهای استعمارگر میپردازد. ناشر توضیح میدهد که «این مطالب در سالهای اختناقِ آریامهری نوشته شده و با آن جو و دیدگاه به رشته تحریر درآمده و ما به خاطر حفظ اصالت این مطالب که خود بهترین سند برای نسلهای بعد است که بدانند افرادی بودهاند که با فشار و اختناق باز هم مطالب را نوشته و جنایات رژیمهای کفر را افشاء نمودهاند...»
روایتِ خلخالی با عنوان «بسمالله الرحمن الرحیم» و بیهیچ مقدمه یا توضیحی، با این جملات آغاز میشود: «روز ۲۳ مردادماه ۱۳۵۲ در دکانِ آقای مولانا کتابفروش نشسته بودیم. با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و گپ زدن بودیم. ناگهان چند نفر کارآگاه شهربانی جلو آمده و بعد از سلام و تعارف گفتند شما را در شهربانی کار دارند. من اول باور نکردم چون کاری که موجب احضار به شهربانی شود در بین نبود. گفتم: نکند شوخی میکنید. خلاصه گفتند باید بیایید و چارهای هم ندارد. ماشین آورده بودند لکن ما امتناع کرده با تاکسی به طرف کلانتری حرکت کردیم... ظهر شد. ناهار چلوکباب آوردند و بعد از ناهار هر چه کردیم به وسیله تلفن و غیره با خانهمان تماس بگیریم، گفتند ممکن نیست و نمیشود که نمیشود. البته رفیق من از گوشه و کنار چیزی به گوشش خورده بود و میگفت که میگویند کار اینها تمام است و اینها را تبعید کردهاند. البته من هیچ باور نکردم... مرتب با بیسیم تماس میگرفتند و رمزی صحبت میکردند که ما اصلا سر در نمیآوردیم... سرکار استوار با ما سابقه آشنایی داشت و با رفیق من همسایه بود لذا خیلی به ما احترام میگذاشت... خلاصه شب شد و نماز مغرب و عشاء را در شهربانی خواندیم. از هر دری صحبت میکردیم تا وقت شام شد. صحبت از آوردن شام از بیرون بود که ناگاه قابلمهای که من در خانه با آن آشنا بودم جلو میز ما گذاشتند و گفتند که این شام را از خانه شما آوردهاند. قدری خوشحال شدیم. پا شدم توی حیاط دیدم که اهل منزل با مسعود دارند برمیگردند. من مسعود را صدا زدم و هر دو برگشتند و آمدند و ماموران هم مانع نشدند. با هم ملاقات کردیم و گفتم والله معلوم نیست که به چه مناسبت ما را گرفتهاند...»
همان شب، خلخالی حکمِ «کمیسیون امنیت اجتماعی قم را که به تائید مرکز [تهران] رسیده بود»، دریافت کرد که بر اساس آن به سه سال اقامت اجباری در انارک یزد محکوم میشد: «ما با گفتوگو و جر و منجر بالاخره ورقه را امضا کرده و به بازداشت و تبعید خودمان اعتراض نموده و درخواست کردیم حالا که کار به اینجا کشیده خوب است به خانهمان اطلاع دهند که برای ما قدری پول و اثاث و رخت و لباس بیاورند. مورد قبول واقع نشد و هرگونه اصرار در این زمینه با شکست روبرو شد...» نویسنده، تبعید خود و دیگر روحانیون را بسانِ پروژهای فراگیر برای انزوای روحانیت تفسیر میکند: «خود من هم درست نمیدانم که به چه مناسبت از قم، مرکز حوزه علمیه به انارک تبعید شدهام اما از تبعیدیها تخمینا میتوان حدس زد که میخواهند حوزه علمیه قم را تحت نفوذ خویش درآورده و وجود ماها را مخل اجرای این برنامه تشخیص دادهاند، والله اعلم. این یک حدس و تخمین است اما ظن قوی من بیشتر به آن متمایل است. ممکن هم هست نقشه دیگری در کار باشد و بعضی افراد و اشخاص دیگر در این کار دست داشته باشند.»
خلخالی نثری خودمانی و بیآلایش دارد، از همه جزییات مینویسد تا تصویری دقیق و بیکم و کاست از نخستین سفرش به تبعید عرضه دارد. او پس از ورود به انارک نیز بهگونهای درباره موقعیتِ جغرافیایی، وضعیتِ معیشت و آداب و مناسک جماعتِ آنجا مینویسد، که گویی سفرنامهنویسی، اصلیترین شغل اوست: «انارک عبارت است از یک ده بزرگ که تازه کوچههای آن را آسفالت کردهاند و در وسط آبادی کارخانه برق قرار دارد و میدان بزرگی که خالی از درخت و گل و گیاه است،... در زمستان برای صرفهجویی در سوخت، حمامِ مردانه تعطیل است و حمام زنانه قبل از ظهر برای زنان و بعد از ظهر، برای مردان است. مسجد انارک یکی در نزدیکی حمام است و دیگری در پشت و شرق... هوای انارک در تابستان معتدل و متمایل به گرم است و در زمستان سرمای آن ناراحتکننده نیست... سبزی خوردن در انارک وجود ندارد مگر دو سه نوع سبزی که به علت اینکه لطیف نیست، مصرفِ خوردن ندارد.... آب آشامیدنی انارک منحصر به یک چشمه است. همیشه اطراف چشمه آب شلوغ است، مخصوصا زنها برای بیرون بردن آب نوبت میگیرند... قریب بیست باب مغازه در اطراف چشمه آب و محوطه مسجد و در وسط آبادی قرار دارد و در میدان هم چند مغازه خواربار فروشی و قهوهخانه و بانک ملی و بنزین و نفتفروشی دیده میشود... انارک، پست و تلگراف و تلفن دارد. تلفن آن نسبتا گران است، بهطوریکه برای هر سه دقیقه، ۹۲ ریال دریافت میکنند. مردم انارک از نظر جسمی خیلی فرز و باریک و زرنگ هستند و این بهخاطر پرکاری آنهاست... موفق شدم در وسط آبادی خانهای به مبلغ هر ماه ۵۰ تومان اجاره کنم که هم به آب و هم به نانوایی و قصابی و مسجد نزدیک است...»
بنا به این روایت، حضور خلخالی در انارک با استقبال مردمِ آن منطقه همراه بوده است: «اهالی انارک چه آنهایی که کار میکنند و شب جمعه به محل برمیگردند و چه آنهایی که در خود محل هستند، از کاسب گرفته تا اداری، از زن و مرد و کوچک و بزرگ، همه نسبت به این بنده کمترین کاملا روی خوش نشان داده و با کمال میل به من نزدیک شده و سلام و احوالپرسی و تعارف میکنند... وقتی برای آوردن آب سرِ چشمه میروم، زنها نوعا نوبت خود را به من میدهند و بعضی از مواقع سطل مرا پُر میکنند و تا دمِ در خانه میآورند. تخممرغِ و ماست که در محل به ندرت گیر میآید، در بعضی مواقع برای من به عنوان تحفه میآورند و این بنده را شرمنده احساسات خود مینمایند. حقا که غریبنوازی میکنند، با خلوص نیت برای من نان خریده و کاغذ را پست میکنند و اگر کسی سراغ مرا گرفته باشد، فورا تا دم در هدایتش میکنند.» انارکیهای مهماننواز اما برای روحانی جوانی که از شهرِ مذهبی قم راهی تبعید شده، چندان مذهبی و مقید به شرعیات به نظر نمیرسند: «میگویند قمار در انارک رواج دارد، چون نفوذ روحانیت و دین در انارک خیلی کم است. میگویند مخصوصا در ایام عید نوروز انارکیها از هر کجا باشد، به آنجا میآیند و به قماربازی مشغول میشوند....» یا جایی دیگر چنین مینویسد: «مسجد انارک در ماه رمضان خیلی بیرونق است. قریب ده نفر پیرمردِ بازنشسته معدن یا دکاندارِ محل در نماز جماعت حاضر میشوند و [همین وضعیت] بیکم و زیاد تا آخر ماه ادامه دارد. طبقه جوان یا از پنجاه به پایین به کلی با مسجد مراوده ندارند و همهاش در کوچهها مشغول خوردنِ روزه هستند. کم جوانی را دیدم که روزهدار باشد. علنا سیگار میکشیدند و آجیل میخوردند. اما شب بیست و یکم و روزش تمام طبقات از زن و مرد و بزرگ و کوچک و عالی و دانی و اداری و غیراداری شب را در مسجد و روز را در حسینیه جمع بودند... آن روز دیدم که روحیه دینی مردم خوب است لیکن کسی که بتواند از آن بهرهبرداری کند و آن را پرورش دهد نیست... در گذشته هم مُلای بهدردبخوری نداشتهاند که مردم را به طرف دین و دیانت سوق بدهد...»
به فراخورِ مشاهدات و تجربیاتی که خلخالی از دوران تبعید عرضه میدارد، بازگشتهایی نیز به خاطرات کودکی و جوانیاش دارد: «پدربزرگم اسمش موسی بود و در اثر فروشِ نفت، معروف بود به موسی نفتچی. الان هم در گیوی، ما را نوههای موسی نفتچی میگویند... من چهارمین فرزند خانواده بودم. من چون بعد از سه دختر، اولین پسر بودم خاطرم را خیلی گرامی میداشتند. مادرم میگفت وقتی[به دنیا آمدی] نافت را بریدیم و در جای دوری به خاک سپردیم تا (به خیال خودش) این بچه از دسترس اَجنه در امان باشد، ولی سرنوشت بر این شد که همیشه در غربت بزرگ شوی و دور از من باشی... آنطور که خودش میگوید در وقتِ شیر خوردن راضی نمیشدم که پستان را بگیرم. مدت زیادی نوازشام میکرده تا یواش یواش پستان را میگرفتم... در گیوی تا کلاس پنجم مدرسه دایر بود و ما کلاس ششم را به طور خصوصی در محل خواندیم و در امتحان ششم قبول شدیم. اوایل شهریور با اینکه همهجا قشون متفقین مخصوصا روسها در تمام آذربایجان یکهتاز بودند، برای خواندنِ درس به اردبیل رفتیم... پدرم مرا مخیر کرده بود بین خواندن درس قدیمه و جدیده. به وسیله بعضی مشاوران راهی مدرسه ملاابراهیم شدیم و در یکی از حجرات فوقانی آنجا مقام گزیدیم... به پدرم نوشتم که مشغولِ خواندن دروس قدیمه هستم... قریب ده ماه در اردبیل بودم...»
یک سال بعد، صادقِ نوجوان راهی حوزه علمیه قم شد: «وقتی به سمت گیلان سرازیر شدیم، من برای اولین بار بود که جنگل را میدیدم. از دیدنِ درختان جنگل همه غم و غصهای را که برای خاطر جوانی [نسبت به ترک] وطن مالوف داشتم، در قلبم به گوشهای رفت و قدری احساسِ راحتی کردم. برای من جنگل خیلی دلفریب بود. از راه مالرو گذشته و بالاخره خودمان را به پرهسر رساندیم... از آنجا با ماشین به بندر انزلی و بعد از چند روز توقف در آنجا، به طرف تهران و قم حرکت کردیم... یادم هست که روز عید فطر بود، با قطار به طرف قم آمدیم و در مدرسه فیضیه حجره گرفتیم... فقط در تابستان که مدارس تعطیل میشد، به دیدن پدر و مادرم در گیوی خلخال میرفتم و چند روزی از زیارت آنها متمع میشدم...»
روایتِ دورانِ تبعیدگاه و بیگاه به تحلیلهای سیاسی و اجتماعی و طبقاتی هم میرسد و گرایشهای مبارزاتی و ضداستعماریِ نویسنده را عیان میسازند: «از دیدن خرماهای تازهرس سرخ و نارنجی در وسطِ کویر خشک و بیآب و علف چقدر شادی و سرور به انسان دست میدهد... اما در مقابل با دیدن مظاهرِ فقر که در پیشانی همگان بهراحتی خوانده میشود، انسان بیاختیار ناراحت میشود... مایه افتخار تاریخ و بشریت همین مردم بینوا و فقیر دورانها هستند...افسوس که تاریخنویسان ما همیشه تاریخِ کیومرث و افراسیاب و رستم و حماسههای سلطان محمود و غیره را برای ما نوشتهاند که در زمان خودشان مردم برای خاطرِ زندگی آنها اسارت کشیدهاند... همیشه طبقه فقیر و زحمتکش بودهاند که تاریخ بشریت را به پایان رسانده و به تمدنِ جهان خدمت نموده و برای بقای نوع بشر، نوع درخت، و نوع زراعت و نوع حیوانات اهلی[با] چه زحمتها و مرارتها و کوچ کردنها و بیآبی و بیخانمانی کشیدنها روبرو بوده است. تاریخ متعلق به طبقه ستمدیده و بلاکشیده است نه طبقه مرفه و یک مشت لاشخوار و مفتخور که منافع مردم را از آن خود میدانسته و خود را گل سرسبدِ انسانها فرض میکردند...»
جایی در روایتِ خلخالی به احکامِ تبعید جمعی از مراجع و اساتید حوزه علمیه قم اشاره میشود: «مطلع شدم که افرادی در قم بازداشت و تبعید شدهاند. اسامی بعضی از آنها را که به یاد دارم، بیان میکنم: حسینعلی منتظری نجفآبادی، سه سال اقامتِ اجباری در طبس؛ علی مشکینی، سه سال اقامت اجباری در ماهانِ کرمان؛ محمد فاضل لنکرانی، سه سال اقامت اجباری در فهرجِ بندر لنگه؛ محمد یزدی اصفهانی، یک سال زندان و دو سال تبعید به بوشهر؛ احمد آذری قمی، سه سال تبعید در برازجان؛ ابوالقاسم خزعلی خراسانی، سه سال تبعید در بندر گناوه؛ مهدی ربانی املشی، سه سال تبعید در شوشتر؛ احمد جنتی اصفهانی سه سال تبعید در اسدآباد همدان؛ احمد منتظری، سه سال تبعید در شاهپسند و سپس به بندر شاه؛...» وی درباره آیتالله حسینعلی منتظری، که او را «از اساتید عالیقدرِ حوزه علمیه قم» توصیف میکند، چنین مینویسد: «وی سالیان دراز از حوزه درس آیتالله بروجردی درک فیض کرده... او بیاندازه مورد توجه آیتالله بروجردی بود و معظمله در بالای منبر درس از ایشان تجلیل نمود. در دورانِ مبارزاتِ روحانیت با دستگاه ایران، آقای منتظری سهم مهمی دارد و برای همین منظور چندین مرتبه به زندان یا تبعید محکوم شدهاند و در این اواخر پرونده ایشان با بیست و چهار نفر دیگر منجمله حقیر توأم بود که هر کداممان به سه سال اقامت اجباری در نقاط مختلف ایران بدون ارایه دلیل و مدرک از طرف دستگاه حاکمه تبعید شدهایم... افکارِ آقای منتظری در اصلاحِ جامعه روحانیت مبارز و مبارزه با فساد و ارشاد مردم و امر به معروف و نهی از منکر و زنده کردن عظمت مسلمین و کیان از دست رفته آنها مورد توجه اساتید حوزه علمیه بوده و طلاب علوم دینی از این افکار پرارج مجدانه پیروی کنند...»
پَرشهای ذهنی نویسنده از تحلیلِ مناسبات بینالمللی تا توصیف مشاهداتِ عینیاش در انارک، غیرمنتظره و غافلگیرکننده است. نوشتهها با هیچ میانتیتری از هم جدا نمیشوند، و از صفحه سوم که دستنوشتهها شروع شدهاند، بیهیچ تقسیمبندی موضوعی یا تاریخی تا صفحه ۶۲ ادامه یافتهاند. این شصت صفحه برای خواننده همچون کیسهای بزرگ است که هر چیزی درباره انارک و مردمانش را میتوان از آن بیرون کشید. گویی بهجایِ خواندنِ کتاب، پای سخنانِ مردی نشستهایم که گفتههایش بیهیچ نظم و ترتیب و قاعدهای، از توصیفِ بیابانهای اطرافِ انارک آغاز شده، به آداب و رسوم مربوط به دفنِ میت رسیده و سپس به نظردهی درباره مسائل بینالمللی ختم میشود: «... در خلالِ صحبت با معدنکاران متوجه شدم که آنها روز عید فطر تعطیل نیستند. وقتی علت را پرسیدم جواب قانعکنندهای به من ندادند... ماه رمضان ۱۳۹۳ که در انارک هستم، جنگ چهارم اعراب و اسرائیل روز هشتم ماه رمضان بنا به تقویم ایران و روز دهم به افق قاهره شروع شد... روحیه سربازان مصری و سوری و عراقی و مغربی و اردنی و سودانی و الجزایری و لیبیائی و تونسی مخصوصا رزمندگان و مجاهدین فلسطینی [مورد] تحسین همه جهانیان واقع شده و حتی گردانندگان رژیمِ انگلی اسرائیل هم به این امر اعتراف کرده و به ناتوانی خود واقف شدهاند... البته اعراب نمیگویند یهود باید کشته شود یا به دریا ریخته شود. کلام عاقلانه و منطقی و دنیاپسند آنها این است که یهود و مسلمان و مسیحی با هم در سرنوشت فلسطین دست داشته و امور آنجا را اداره کنند مثل سایر ملل جهان حتی امریکا که هر کس در انتخابِ سرنوشت مملکت آزاد است...»
از صفحه ۶۲ به بعد، نحوه نگارش مطالب به کل دگرگون میشود. لحنِ نویسنده البته همان است که بود اما دیگر نشانی از خاطرهگویی نیست. خلخالی از اینجا به بعد نظرات و دیدگاههای شخصی خود درباره مسائل ریز و درشت بینالمللی، از وقوع جنگ جهانی دوم تا مقایسه چین و هند و تا بررسی قانون کار و تاسیس بانک نزولی و... را منعکس ساخته است. این نوشتهها هرچند به نوعی دارای تقسیمبندی موضوعی هستند اما حجمهای متنوع و بیتناسبی (از کمتر از یک صفحه تا بیش از ده صفحه) دارند. از روایتِ تبعیدهای بعدیِ خلخالی نیز در دو جلد کتابهای منتشر شده در سال ۱۳۵۹ خبری نیست و آن همه دقت و ظرافتی که در بیانِ جزییاتِ زندگی در انارک به کار رفته بود، محدود به همان شهر باقی ماند. هرچند دورانِ اقامتِ اجباری خلخالی در شهرهای مختلف ایران نزدیک به چهل ماه است اما نگارشِ مفصلِ خاطرات تبعید محدود به دورانِ ده ماهه اقامت در انارک است و نشانی از خاطراتِ رودبار، رفسنجان، لار، بانه، و بندر لنگه وجود ندارد. البته خاطراتِ مربوط به تبعیدها را میتوان سالها بعد در کتابهایی پیگیری کرد که در پایان دهه ۱۳۷۰ منتشر شدند.
درست دو دهه بعد، زمانی که صادق خلخالی، سالهای تنهایی و بیماری را از سر میگذراند، مجموعه دوجلدی دیگری با عنوان «خاطرات آیتالله خلخالی» به چاپ رسید که در جلد نخست آن، «از ایام طلبگی تا دوران حاکم شرع دادگاههای انقلاب»، به خاطراتِ تمامِ سالهای تبعید پرداخته شد. بخش مربوط به خاطراتِ اقامتِ اجباری ده ماهه در انارک همان است که در کتابِ سالِ ۱۳۵۹ منتشر شده است، هرچند ویرایش و تنظیم بهتر و اصلاحشدهای دارد. مطالبِ مربوط به دورانِ تبعید در رودبار، رفسنجان، لار، بانه، و در نهایت بندر لنگه در این کتاب وجود دارند اما حجم مطالب و توصیف فضای فکری و وضعیتِ اجتماعی به لحاظ کمیت و کیفیتِ نوشتهها به هیچ وجه قابل قیاس با خاطراتِ انارک نیست. خلخالی از ۲۶ ماهی که در رودبارِ گیلان به سر برده، چند صفحهای بیش ننوشته که عمده آن هم مربوط به تاثیرِ این اقامت در علاقهمندیاش به زیتون و دوستیِ صمیمانهاش با محمد یزدی است که او نیز همزمان محکوم به تبعید در آن منطقه بوده است.
آخرینِ دورِ تبعیدِ خلخالی به سخنرانیِ مبسوط او در مسجد اعظم قم بازمیگردد. چنان که او روایت کرده «در آن سخنرانی که به مناسبتِ شب چهلم حاج آقامصطفی خمینی ایراد شد، به شاه و دار و دستهاش حمله کردم. همین امر موجب شد مرا بازداشت و به رفسنجان تبعید کنند...» پس از چهار ماه، در فروردین ۱۳۵۷، مقصد بعدی تبعید، شهر لار در استان فارس تعیین شد، جایی که اقامت در آن برای خلخالی بسیار سخت بود، گرچه درباره علل و دلایل آن توضیح چندانی نداده و به همین بسنده کرده است که «روزهای تبعید در لار از بدترین روزها بود...» اقامتِ دو ماهه در لار نیز با زد و خورد و درگیری پایان یافت و روحانی ۵۲ ساله آن روزها راهی کردستان شد: «چند روز قبل از تبعیدم به بانه، صبح زود ژاندارمها به خانهام حمله کردند و تا میتوانستند مرا کتک زدند. البته من هم آنها را زدم ولی من یک نفر بودم و آنها پنج نفر و زورم به آنها نمیرسید...» تا اینکه سال ۱۳۵۷ پایان یابد و انقلاب به ثمر نشیند، خلخالی به دو شهر دیگر نیز رانده شد؛ بانه شهری خوش و آب و هوا در کردستان بود که «چون شهری مرزی بود، ساواک آنجا بسیار قوی بود. به هر طرف که میرفتم، مشاهده میکردم که دنبالم هستند... وقتی متوجه شدم که میخواهند مرا به بندر لنگه تبعید کنند، خیلی خوشحال شدم زیرا برای یک فرد تبعیدی، خودِ این جابهجایی نوعی گشایش است...» تجربه اقامتِ اجباری در بندر لنگه برای خلخالی خوشایند بود: «برعکسِ روحانیونِ لار، بندر لنگهایها با ما خوب بودند... جوانان شبها گروه گروه به دیدنِ ما میآمدند و برای ما سوغاتی و حتی بزغاله میآوردند...» روزهای بدِ تبعید و دوران سختِ دوری از خانه، تا پایان همان سال تمام شد. تا بهمن ۱۳۵۷ نه فقط خلخالی بلکه همه شاگردان و دوستدارانِ امام خمینی پیروزی را در دست داشتند. تبعیدیهای پیشین برای در دست گرفتنِ قدرت و رهبری حکومتِ جدید باز میگشتند. حاکمان و محکومان جا عوض میکردند. شایدِ همین مشغلههای ذهنی جدید بود که جایی برای روایتهای جزیینگر و موشکافانه از حوادث و اوضاعِ تبعیدگاههای بعدی و مردمانشان باقی نمیگذارد و خلخالی را از تکرارِ روایتی چون خاطراتِ انارک بازداشت. هر چه بود، گذشتِ زمان نگارشِ خاطراتِ دورانِ تبعید را دیرتر، ناکافیتر و کمحجمتر ساخت.
منابع:
۱. خلخالی، صادق (۱۳۵۹) خاطرات در تبعید یا نقش استعمار در کشورهای جهان سوم، تهران: انتشارات راه امام، جلد اول.
۲. خلخالی، صادق (۱۳۶۳) خاطرات در تبعید یا نقش استعمار در کشورهای جهان سوم، قم: انتشارات آزادی، جلد دوم.
۳. صادقی گیوی، محمدصادق (۱۳۸۰) ایام انزوا، خاطرات آیتالله خلخالی، اولین حاکم شرع دادگاههای انقلاب، تهران: نشر سایه، جلد دوم.
۴. صادقی گیوی، محمدصادق (۱۳۷۹) خاطرات آیتالله خلخالی، از ایام طلبگی تا دوران حاکم شرع دادگاههای انقلاب، تهران: نشر سایه، جلد اول.
نظر شما :