بخش دهم: مقبرهٔ متروک شاعر بزرگ
آرامگاه فردوسی، سندی از خشم مردم بود
تاریخ ایرانی: آیتاللهها، اسقفهای اعظم، بابتِ رمضان هرکدام یک جا بودند؛ در این وقتِ مقدس هر کدام نزدیک منبعِ قدرتی رفته بودند. ]آیتالله [خمینی از قم داشت حکومت میکرد و در قم خلخالی نزدیکِ ایشان مانده بود. طالقانی امامِ نمازگزارانِ تهران بود و در مشهد، پانصد مایل از تهران بهسمتِ شمالِ شرق، نزدیکِ مرزهای شوروی و افغانستان، شریعتمداری آن جمعی از حامیانِ تُرکش را که ساکنِ آنجا بودند ارشاد و بسیج میکرد و بنا به شنیدهها دلخور بود. میگفتند از روندِ انتخاباتِ «مجلس خبرگان» راضی نیست.
مشهد پایگاهِ خوبی برای یک آیتالله بود. زیارتگاهی داشت مقدستر از آرامگاهِ خواهرِ امامِ هشتم در قم؛ در مشهد آرامگاهِ خودِ امامِ هشتم بود که در سالِ ۸۱۷ میلادی درگذشت، یک سال بعد از آنکه به زعامتِ کل دنیای اسلام منصوب شد؛ و شیعیان میگویند پسرِ هارونالرشید، حاکمِ «هزار و یک شب»، مسمومش کرد.
بهزاد و من آن روز قاعدتاً باید در راه مشهد میبودیم. اما مشکلاتی پیش آمد. اول اینکه انگار مادرِ بهزاد داشت به تهران میآمد، بعد اینکه انگار دوستدخترِ بهزاد هم داشت برای تعطیلات آخر هفته میآمد به تهران. دوستدختره مهم بود. بیست و پنج سالش بود، لیسانسِ اقتصاد. ولی در ایرانِ بعد از انقلاب بیکار بود و فهمیدم مدتی رفته در شهرستان زندگی کند. بعدش برایم عجیب بود که شنیدم در مشهد است.
حالا بنابراین بالاخره میتوانستیم برویم به مشهد و بهزاد و دوستدخترش هم میتوانستند با هم برگردند به تهران. اما رمضانها مشهد خیلی مسافر داشت و با صفِ ساعتِ هفتِ صبح آن روز دمِ ایستگاهِ قطار، دو روز بعد هم نوبتمان نمیشد. بنابراین تصمیم گرفتیم با هواپیما برویم و بعد منتظر شدیم دفترِ «ایران اِیر» باز شود و بخت یارمان بود و آخرین بلیتهای پروازِ فردا را گرفتیم.
بلیتها مالِ صندلیهای قسمتِ درجه یکِ هواپیما بودند، اما بهزاد (که گفت بیشترِ لباسهایش توی همان کیفدستیِ کوچکش جا شده) بیهیچ معذب بودنی توی صندلی عریض هواپیما ولو شد. مهماندارها خانم بودند، بیحجاب: در «ایران اِیر» دستکم وسطِ آسمان هنوز روالِ پیش از انقلاب حاکم بود.
زمینی که فرازش پرواز میکردیم بیشترش قهوهای رنگ بود. مراتعِ شرقِ تهران را بهسرعت رد کردیم و چیزی نگذشت که دیگر داشتیم فقط بالای کوهها پرواز میکردیم، کوههایی که حالا رشتههایشان شبیهِ هزارپا بودند، حالا یک تورفتگیِ وسیع، حالا زمینی سخت و ناهموار، حالا پهنههای سراشیبِ هموار که نهرهایی از آبِ برفهای ذوب شده رگهدارشان کرده بودند. نقشونگارها و بافتها مدام عوض میشدند؛ رنگها مختلف بودند، از اُخرایی تا قرمزِ سیر و خاکستریِ سیر. شگفتانگیز بود که هزارگاه قطعهای سبزرنگ میدیدی، پیچوخمِ جادهای را میدیدی که تپهای را بالا میرفت، یا جادهای که زمینِ بایرِ قهوهایرنگی را خطی صاف انداخته. هر جا آدم زندگی میکرد معلوم بود؛ زمین دستخورده و فرسوده شده بود. یک ساعتی که از راه افتادنمان از تهران گذشت، دیگر بیشترِ زمینها شدند سبزِ چرکرنگ بر زمینهٔ قهوهای، یا سبزِ چرکرنگ بر زمینهٔ قرمزِ کمرنگ، و بعد کوهها تمام شدند؛ حالا دشتِ پهناوری بود مشهد وسطش: پرتافتاده، تکافتاده، جایی که در این تکهٔ کهن از دنیا احتمالاً همیشه میعادگاه و زیارتگاه بوده، خیلی قبلتر از اسلام و امامِ هشتم هم.
هتل هایتِ عمر خیام، بهرغم ویژگیهای شخصیتی که اسمش را رویش گذاشته بودند، سخت گرفتار و حسابی گرمِ کار بود. آمدوشدِ زائرانِ طبقهٔ فرادست مجلل بودن و اعیانی بودنش، سبکِ امریکایی و جهانیاش را بهتمامی حفظ کرده بود: سرسرای بزرگِ مرمرین، نورپردازیِ پُر و پیمان، استخر (ساعتهای مجزا برای بانوان و آقایان)، کافیشاپی آفتابگیر که با شیشهای از محوطهٔ فضای سبز جدا میشد، باغی میوههایش هنوز نارَس، یک رستوران رسمی فرششده و با نور کم و سرپیشخدمتی با کت و شلوارِ سیاه، این بند و بساط در شهرِ مقدسِ مشهد غریب بود؛ و غریبتر هم شد وقتی توی اتاق دیدیم در میان چیزهایی که هدیه گذاشته بودند، یک قالبِ گلی بود از خاکِ مکه یا مدینه که باسلیقه لای حولهٔ قهوهایرنگی پیچیده بودندش: خاکِ مقدس عربستان، اهداییِ هایت.
ولی هدیهای که بهنظر من اینقدر بیتناسب میآمد، بهزاد را کمتر به تعجب میانداخت. توی رستوران گفت: «اون خونواده رو نگاه کن. پیرزنه دیندار و مذهبیه، باقیشون دیگه هیچکدوم نیستن. پیرزنه بهخاطر امام اومده اینجا، دخترها و دامادش برای هتل اومدن که شنا کنن و استراحت کن و غذا بخورن. اونها میتونن تو ماه رمضون غذا بخورن چون غذا خوردنِ مسافرها مجازه و اونها هم که تو مشهد مسافرن دیگه.»
بنابراین هتل هایتِ عمر خیام همان شکوهِ قدیمش را حفظ کرده بود ــ توی کتابفروشیاش هنوز کتابهایی به انگلیسی در ستایشِ شاه بود. اما دیگر هتلهای زنجیرهایِ هایت این ویژگی را نداشتند. توی اتاق من جزوِ خردهریزها و کتابهای مرتبط با خودِ هتل، نسخهای تر و تمیز از «راهنمای هتلهای هایت در کنارهٔ خزر» هم بود، همچون طنینی آمریکایی از گذشتهای که دیگر دوامی نداشت. «یادتان میآید آن زمانی را که ساحل خزر جایی برای جمع شدن نداشت؟ اما حالا هایت هست.»
بهزاد نمیتوانست تلفنی دوستدخترش را پیدا کند. این شد که بعدِ ناهار رفتیم بیرون. شاه کلی پول برای زیباسازیِ مشهد خرج کرده بود. کلی از کارهای ساختمانیِ اطرافِ حرم در آنسوی شهر نیمهتمام مانده بود. گنبدها و منارهها و صحنها وسطِ دایرهای بودند بسیار بزرگ، پُرِ گرد و خاک و آفتابگیر.
داخلِ محوطه، اما هنوز قبلِ اینکه به صحن برسیم، مردِ مستی دیدیم که داشتند کشانکشان میبردندش به ادارهٔ پلیس؛ جمعیتی اندک هم داشتند تماشا میکردند. بهزاد گفت احتمالاً شلاقش میزنند ولی نه در ملأعام.
صحن مسجد و حرم پُرِ آدمهایی بود از مناطقِ کوهستانی که در حجرههایی بالای طاقضربیهای مدفن در یک طرفِ صحن اتراق کرده و زیر سایه ولو شده بودند، ریزهمیزه، آفتابسوخته و فقیر بودند، شاید فقیرتر از آن زائرانی که در قم دیده بودیم.
اینجا با این قیافههای کوهنشینش به آسیای میانه شبیهتر بود. داخلِ صحنِ حرم منظرهٔ طُرفهای دیدیم: زن قدبلند و نیمهمحجبهای با دامنِ زرد براقی کوتاه و توردار، که سینه را جلو و شانههایش را عقب داده بود و راه میرفت، با آن کفشهای پاشنهبلندش هر قدمش را سبکسنگین میکرد، دقیق گام برمیداشت، محکم، و با هر قدم دامنِ زردِ خوشگلش چین میخورد. دنیای قفقازِ لرمانتُف و تولستوی اینجا هنوز زنده بود!
بهزاد نمیدانست زن کجایی است؛ فقط میدانست فقیر است و روستایی. تماشایش کردیم که این سر تا آن سرِ صحن را رفت ـ زنی مسنتر و بیحجاب و یک مرد هم همراهش بودند ـ و دیدیم که وارد غرفهٔ کنارِ ورودیِ حرم شد تا کفشهای پاشنهبلندش را تحویلِ خادمِ حرم بدهد. منتظر شدیم بیاید بیرون، اما انتظارمان عبث بود؛ از توی غرفه دری فرعی بود که باز میشد به حرم. کلی آدم آنجا بودند؛ کلیشان سفرهای پُرمشقتی کرده بودند تا برسند آنجا.
توی تالارِ بارگاه دَمِ دروازهٔ برنجیِ آرامگاه امام، آیینِ مذهبیِ قدیمی و هنوز زندهای دیدیم. یکی از زائرانِ حرم دعایی کرد یا حاجت خاصی خواست و بعد تکهپارچهای به دروازهٔ آنجا گره زده؛ تمامِ میلهها و بَستهای پایین پُرِ این تکهپارچهها بودند، گرهِ پارچه که باز میشد یعنی دعا مستجاب شده بود. توی بارگاه مردم دستهایشان را حتی به این تکهپارچه میکِشیدند تا یکی دوتایشان بیفتند زمین و اینطوری کمکی کرده باشند مسلمانی همسانِ خودشان به حاجتش برسد. کفِ زمین پای ورودی پُرِ این تکهپارچههای خاک گرفته بود. قسمتهای پایینِ در چنان زیاد دست خورده بود که بعضی تکههای برنجش هم ریخته بودند.
بعضی آدمها که حاجتهای خیلی سخت و بزرگ داشتند آن بالا به سوراخهای توی گویهای برنجیِ دروازه قفلهای ارزانقیمتی زده بودند (که بیشترشان هم ساختِ چین بود). چه طور ممکن بود آن قفلها بیکلید باز شوند؟ کلید را دور میانداختند؟ بهزاد مطمئن نبود. فکر میکرد احتمالِ بیشتر این است که کلید را بدهند به دوستی که ممکن است روزی به مشهد بیاید و از میان آن همه قفل، کلید را توی قفلِ درست ببرد.
***
بهزاد نشانیِ دوستدخترش را نداشت. فقط یک شماره تلفن داشت و آن شماره را هم کسی جواب نمیداد؛ وقتِ ناهار جواب ندادند، الان که عصر بود هم ندادند.
تلفنی که برای من زد هم همانقدر بیحاصل بود. به من شمارهٔ یک محققِ اسلامی در دانشگاه مشهد را داده بودند، ولی طرف از خارجیها وحشت داشت. گفت منتقل شده به تهران و گرفتارِ چمدان بستن است و نمیتواند کمکی به من بکند. وقتی دعوتش کردم با هم قهوهای بخوریم، گفت میگرنش دارد عود میکند و همین لحظه باید به پشت روی زمین دراز بکشد. شاید دو سه روز دیگر بهتر شود؛ باید صبحش تلفن میکردم. این شد که آن روز عصر من و بهزاد بهخلافِ آنکه قرارش را گذاشتیم بودیم، از هم جدا نشدیم. بعدِ شام و بعدِ باز هم تلفن زدن، رفتیم به ستادِ رمضانِ آیتالله شریعتمداری. منشیِ آیتالله گفته بود آیتالله بین ده و یازدهِ شب بعد از افطارش مهمان میپذیرد، بعد سخنرانی میکند؛ بعد میخوابد تا دوباره برای نمازِ صبحِ دمِ سحر بیدار شود، رأسِ ساعت چهار و نیم. رمضان به مؤمنان این نظمِ خاصِ غذا و روزه و خواب و غذا را تحمیل میکرد.
سرپیشخدمتِ مهربان وقتی شنید کجا داریم میرویم، با لبخند گفت: «مراقب باشین. مشهد جاییه که هر لحظه هر اتفاقی ممکنه برای خارجیها بیفته.» هشدارش از روی محبت و نیتِ خیر بود، اما بعد لطفش باعث شد اضافه کند: «البته شما که نه. با هندیها مشکلی ندارن. مصریها، پاکستانیها، با اینها مشکلی ندارن. امریکاییها، آلمانیها ــ اونها بَدَن. شاه آوردشون اینجا و کردشون ارباب مملکت. شاه بد بود.» دوباره لبخند زد ــ یک وَرِ سیبیلش رفت بالا، چندبار پلک زد. «یا احمق بود.»
خانهای که شریعتمداری تویش مهمان میپذیرفت در خیابانِ باریکِ پُرِ گوشه و کنج بود که از خیابانی اصلی واردش میشدی، بعدِ ترافیک عصر و چراغهای شبِ شهر، حالا نور کم و همهجا ساکت بود. گردوخاک صدای گامهای مؤمنان را میگرفت، اما نه جمعیتی بود نه شتابی.
دمِ در نگهبانی میدادند، اما سرسری، دوتا مردِ جوان بیرون روی صندلیهایی نشسته بودند؛ اسلحه نمیکشیدند. بعدِ اینکه بهزاد برایشان توضیح داد گذاشتند برویم تو. ماجرا شبیهِ پا گذاشتن درونِ یک قصهٔ پریانِ جمعوجور بود؛ باغی محصور با چراغهای توی حبابهای سفیدی که درختهای هلو و میوههایشان را روشن میکردند، گلها را هم، گل سرخها را، قطعههای چمن را. نزدیکِ آن تَهها کفِ زمین فرش انداخته بودند و چندتایی مرد داشتند رویش نماز میخواندند. یک تکه فرشِ قرمزِ باریک یک طرف باغ انداخته بودند، بغلِ دیوار بلند و عشقه پوشش. آن تهِ ته، آنورِ استخرِ خالیِ سراسر کاشیهای آبی، سایبانی بود با چراغهایی بیشتر؛ روی فرشهایی که آنجا انداخته بودند کسانی نشسته بودند.
کفشهایمان را درآوردیم و صاف رفتیم آنجا، آنورِ استخر، و نشستیم روبهروی مخدههای سیاهی که قرار بود شریعتمداری وقتی رسید رویشان یَله شود. خانهٔ کنارِ سایبان نوساز بود، از بتون و شیشه، دو طرفِ پلههای کاشی را نردههای فرفورژهٔ مدرنی بالا رفته بودند، احتمالاً خانهٔ خودِ شریعتمداری بود، یا مقرِ بنیادی مذهبی که از پولِ خمس و زکاتِ مؤمنان ساخته شده بود: بهزاد مطمئن نبود. پیرمردی و جوانی دوروبر میگشتند و چای و قند و آب تعارف میکردند؛ کاسههایی پُرِ حبههای قندی روی فرش بود.
بهزاد گفت «شریعتمداری میخواد خودشو بین مردم محبوبتر کنه، داره از فرصتش استفاده میکنه.»
شریعتمداری که آمد همگی پا شدیم. سخت بود به این پیرمردِ مطبوع و مهربانی که آمد روی فرشِ سرخرنگ و انگار داشت لبخند میزد، کارکشتگی و حیلهگریِ سیاسی نسبت داد، اما شاید هم لبخند نمیزد: شاید این حالتِ صورتش صرفاً حاصلِ ترکیبِ عینک، ریش، و شکلِ لبهایش بود.
ریشش سفید بود، رنگ چهرهاش صورتی و سفید، قالبِ صورتش بهطرز عجیبی اسکاتلندی. لباسِ روحانیاش تر و تمیز و مرتب بود. عبای مشکیاش از جنسی بسیار نازک بود، نقشدوزی شده، با بندهایی بالایش؛ روپوشِ حناییرنگ روشنش هم زیرِ عبا پیدا بود.
شبیه همانی بود که واقعاً بود، شمایلِ یک مردِ فاضلِ بلندمرتبهٔ قرون وسطایی را داشت. فلسفه و نجوم جزو چیزِهایی بودند که در دههٔ ۱۹۲۰ میلادی در قم در محضرِ عالمانِ دینیِ مشهوری درس گرفته بود: نجوم از آن چیزها بود که قرنها پیش دانشمندانِ مسلمانان در پیشرفتش نقش داشتند، اما از آن زمان به بعد مدتها بود همانجا مانده بودند، و فلسفه هم که برایشان شاخهای از الهیات بود.
بهمحض اینکه نشست و تکیه داد به مخدههایش، جماعت هجوم بردند برای بوسیدنِ دستهایش. دو نفر مسئولِ مهارِ جمع بودند، صفی را نظم دادند که تا بیرونِ سایبان رفت و دورِ فرشِ سرخرنگ و کنارِ دیوارِ عشقهپوش گشت. پسران و مردان لبهایشان، پیشانیشان، و چشمهایشان را به دست راست او میچسباندند، مردی دست شریعتمداری را دو بار بوسید، بارِ دوم جلوی دوربینِ دوستش؛ کلی دوربین آنجا بود.
بهنظر میآمد تمامِ این مدت شریعتمداری دارد لبخند میزند، بهندرت آدمهایی را نگاه میکرد که خودشان را به پایش میانداختند و جوری رفتاری میکردند انگار دلشان واقعاً دستِ او را میخواهد. حواسش رفته بود به عریضههای که دو سه نفر با به جان خریدنِ برخوردِ مسئولانِ مهار و روحانیان به دستش داده بودند. روحانیها با آن عمامههای جنسِ ممتازشان، سیاه و سفید، و ریشهایشان، سیاه و سفید، سفت دورش را گرفته بودند. آدمهایی که خم میشدند، رنگهای روشنِ عباها، سرهایی که پایین میآمدند، عمامهها، ریشها، در پسزمینهٔ همهٔ اینها دیوارِ سفید و پُرنور؛ حاصل عکسی بود کمابیش فکر شده و همهچیزش بهعمد.
شریعتمداری شروع کرد روی یکی از عریضهها چیزی نوشتن و صفِ دستبوسان از حرکت ایستاد. وقتی داشت مینوشت سخت بود دستی را که دارد مینویسد بالا آورد و بوسید ــ گر چه یکی دو نفر تلاشی کردند.
ما درست روبهرویش نشسته بودیم و دلیلِ مشخصی هم برای آنجا بودنمان نداشتیم. نه عریضه داشتیم نه دوربین؛ دست هم که نمیبوسیدیم. کمکم توجهها به ما جلب شد؛ یکی دو بار خودِ شریعتمداری هم نگاههایی کوتاه و پرسشآمیز به ما انداخت. بهنظر بهزاد وقتِ رفتن بود. کفشهایمان را پا کردیم و راهمان را گرفتیم بهطرفِ پشتِ باغ. روحانیهایی هنوز داشتند میآمدند تو. یکیشان نابینا بود. کوچکترین قدمهای لخِلخِوار ممکن را بهسمت فرشِ سرخرنگِ برمیداشت و همزمان جفتِ دستهایش را دایرهوار و کاملاً باز توی هوا میگرداند. هیچکس بهش هیچ توجهی نمیکرد؛ آدمها فقط خودشان را از تیررسِ دستهایش کنار میکشیدند و میگذاشتند همانطور کارِ خودش را بکند. در طرفِ دیگر باغ که تقریباً تاریک بود، زنها در محوطهٔ مخصوصشان جمع بودند.
آنقدر صبر کردیم تا شریعتمداری شروع کرد به صحبت کردن. بعدِ مجد و فرهمندیای که در محیط، باغ و آب و چراغها و درختهای هلو با میوههای سبزرنگ زِبرپوستِ چراغانیشدهشان دیده بودیم، بعدِ مجد و فرهمندیای که در خودِ آن آدم دیده بودیم ــ شریعتمداری دیگر خیلی حرفی نداشت که ازش چیزِ بیشتری دستِ آدم را بگیرد. شاه بد بود و کارهای بدی کرده بود، چندهمسری را ممنوع کرده بود. اسلام حافظ و پشتیبانِ زنان بوده، بهخصوص در موردِ قضیهٔ طلاق پشتیبانشان بوده؛ این حرفها را که قبلاً کلی دفعه زده بودند، هر روحانیای میتونست این حرفها را بزند.
اما مراسم بود ــ اولِ شبِ رمضان با سخنرانیِ یک آیتالله؛ و وقتی از کنارِ مردانی اسلحهبهدست رد شدیم و رفتیم بیرون و پا گذاشتیم توی کوچه، دیدیم پُرِ مردمی است که تازه رسیدهاند و دارند میرسند.
خیابان اصلی از ماشین و موتورِ وِسپا شلوغ بود؛ یک مغازه که انواع آجیلجاتِ ایرانی و میوههای خشک میفروخت با ویترین شیشهای و چراغهای فلورسنتش چشمهای آدم را خیرهٔ خودش میکرد؛ دودِ اگزوزها در هوا عین دودِ غذایی که تَه گرفته، همه جا را پر کرده بود.
به هتل که رسیدیم بهزاد دوباره تلفن زد و دختره باز جواب نداد. صبحِ روز بعدش بهزاد دیگر نتوانست دلتنگیاش را پنهان کند. دیگر فکر نمیکرد خط خراب است.
گفت: «امیدوارم کاری نکرده باشه که گرفته باشنش.»
- «چرا باید گرفته باشنش؟»
- «کمونیسته».
محققی هم که من دنبالش بودم، همانی که منتقل شده بود تهران و داشت چمدان میبست و میگرن داشت و به پشت کفِ زمین دراز بود، کماکان میگرن داشت.
گفت: «شما "دانشنامهٔ اسلام" رو دیدین؟ یه ناشرِ هلندی درش آورده. هر اطلاعاتی دربارهٔ اسلام و مشهد بخواین بهتون میده.»
میگرن داشت یا نه، فکر میکردم نیامدهام به مشهد تا بهم بگویند بروم و یک کتاب قدیمی بخوانم.
محقق گفت: «اوضاعِ سرِ من ناجوره. حرم رفتهاین؟ بارگاه؟ کتابخونه؟ برین آرامگاهِ فردوسی، آره برین آرامگاهِ فردوسی.»
پس اینجایی بود که خودش میرفت. چند مایلی بیرونِ مشهد بود، وسط دشتی وسیع و خشک که اگر آبش میدادند میتوانست سرسبز شود؛ مقبرهٔ متروکِ شاعرِ بزرگِ ایران که چهارصد سال پس از فتحِ ایران بهدستِ عربها بیاستفاده از کلماتِ عربی شعر سرود و آنچنان که بهزاد برایم گفت مخالفِ چیرگیِ فرهنگِ عربها بر ایران بود.
مقبره برخلاف انتظارم قدیمی نبود. نو بود، شاه آن را ساخته بود، بنای چهارگوشِ مرتفعی از مرمر که در هر گوشش ستونهایی با نشانههای پیشااسلامی داشت، جزو کوششهای شاه برای یادآوریِ گذشتهٔ پیشااسلامِ ایران. روی دیوارِ کنارِ پلهها که طاقی ضربی شده بود، نقش برجستههایی قدیمیگونه بود از صحنههای مشهورِ حماسهٔ فردوسی. اما تمام کتیبهها را خراب کرده بودند، هر اشارهای به شاه یا خانوادهٔ شاهی یا حکومت شاهی را محو کرده بودند، هر جا حروف برجسته بودند با یک کفِ دست سیمان یا گچ، زمخت پوشانده بودند.
انگار محقق مشهدی بیشتر از خودِ فردوسی من را بهخاطر دیدنِ این اسنادِ خشمِ مردم به مقبرهٔ فردوسی فرستاده بود. و وقتی برگشتیم به مشهد، واقعاً خشم بود که دیدم ــ خشمی که در این شهرِ ثروتمند و تجدیدبناشده واضحتر به چشم میآمد تا در تهران: ساختمانهای سوخته (از جملهشان «سینما برادوی» که نامش را به حروفِ انگلیسی نوشته بودند و روی سردرش هم نوشته بودند «لاس وگاس») و ستونهای ویران و سوختهٔ ساختمانهای باغهایی که حتی نقشبرجستهٔ شاهی هم نداشتند. جوری سرِ تمام نقشهای تختجمشیدی و پیشااسلامیِ معماریِ زمان شاه بلا آورده بودند که مایهٔ خنده شوند.
بهزاد سرِ ناهار خوشخلقتر بود. گفت: «با خواهرِ دوستدخترم صحبت کردم. حالش خوبه. خط خرابه. با تلفنچی صحبت کردم و اون هم شمارهٔ خواهره رو داد. قراره امروز عصر ببینمشون. نگران شده بودم.»
- «خواهره هم کمونیسته؟»
- «دوستدخترِ من تنها کمونیستِ خونوادهشونه. باقی همه مذهبیان.» یا مذهبی بودی یا کمونیست؛ در ایران راهِ میانه یا دیگری وجود نداشت.
بعدِ ناهار تصمیم گرفتیم برویم بلیت قطار برای تهران بخریم تا فردایش برگردیم. اما راننده تاکسی به بهزاد گفت دفترِ پیشفروشِ ایستگاهِ راهآهن ساعتِ ششِ صبح باز میکند و دوازده میبندد.
بهزاد گفت: «من فردا ششِ صبح میروم صف وامیستم.»
گفتم «فکر میکنی رانندههه راست میگه؟»
- «چرا باید دروغ بگه؟»
- «منظورم این نبود. فقط میخواستم بدونم حرفی که زده راسته یا نه.»
نرفتیم به ایستگاهِ راهآهن. رفتیم به حرم، به کتابخانهاش. بسته بود.
بهزاد گفت: «چیکار باید بکنیم؟»
- «بریم ایستگاه راهآهن؟»
رفتیم آنجا. دفتر پیشفروشِ بلیت باز بود و داشتند بلیت قطارِ تهران میفروختند. بهزاد اظهارنظری نکرد. توی هر کوپه چهارتا تخت بود. فکر کردم بلیتِ هر چهارتایشان را بخریم. بهزاد هم جوری رفتار کرد انگار موافق است. اما بعد گفت «از معاشرتِ فقرا خوشت نمیآد، هان؟»
فقرا! آدمی که توی کوپهٔ درجه یک سفر میکرد فقیر بود؟ سه تا بلیت خریدیم؛ پولِ سومی را بهزاد داد، برای دوستدخترش.
نظر شما :