بخش پنجم: شهرِ مقدس

قم؛ شهری که ستاد فرماندهی انقلاب بود
۰۵ مرداد ۱۳۹۰ | ۱۴:۱۹ کد : ۷۲۷۱ کاغذ اخبار
خلخالی‌‌‌ همان اواخر مصاحبه‌هایی کرده و تأکید کرده بود روی درستیِ قضاوت‌هایش؛ در تهران شایعه بود مغضوب شده و دارد با این مصاحبه‌ها سعی می‌کند اعتبار و آوازه‌اش را حفظ کند و توی چشم باشد. به «تهران تایمز» گفته بود «شاید» برای چهارهزار نفری در تهران حکمِ مرگ داده باشد... خلخالی به «تهران تایمز» گفته بود هویدا چه‌طور مرده. اولین گلوله خورده به گردن هویدا؛ ولی کار را تمام نکرده. بعد مأمور اعدامش ــ یک روحانی ــ به هویدا دستور داده سرش را بالا بگیرد؛ گلولهٔ دوم خورده به سرش و او را کُشته.
بخش پنجم: شهرِ مقدس
وی. اس. نایپل/ ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: من و بهزاد با ماشین به قم رفتیم. ظهر گذشته بود که برگشتیم به هتل و راننده‌تاکسی‌های هتل با این‌که علاف بودند، دلشان نمی‌خواست مسیر بیابانیِ دور و دراز را بروند. فقط یک نفر تعارفی زد که می‌رود ــ همانی که یک روز عصر توی ماشینش مجبور شدم از رادیو تلاوت قرآن گوش کنم ــ و او هم هفتصد دلار کرایه می‌خواست. بهزاد گفت خیلی زیاد است؛ کسی را می‌شناخت که با کمتر هم می‌برد.

 

کلی منتظر راننده آشنای بهزاد شدیم و بعد در فاصلهٔ چک و چانه‌های تلفنی‌مان و رسیدنش به هتل فهمیدیم قیمت او هم بالا رفته. مردِ ریزه‌میزهٔ پُر چین و چروکی بود که گفت مسلمان نیست. منظورش دقیقاً همین نبود. منظورش صرفاً این بود که شیعه یا فارس نیست. از «عشایرِ» لُر بود، اهل لرستان در غرب کشور.

 

قم یک مرقد مشهور داشت، آرامگاه خواهر امام هشتم شیعیان؛ هزار سال می‌شد زیارتگاه بود. چندتایی هم مدرسهٔ دینی داشت. ]آیت‌الله [خمینی قبل‌تر‌ها در قم درس می‌داد و سخنرانی می‌کرد، و بعدِ سقوطِ شاه هم که برگشت، قم را ستاد فرماندهی‌اش کرد. آن‌جا دورش را آیت‌الله‌ها گرفته بودند، بلندمرتبه‌ها، و یکی از همین ملازمان بود که من امیدوار بودم ببینمش، آیت‌الله خلخالی.

 

]آیت‌الله [خمینی آدم‌ها را می‌دید و منبر می‌رفت و دعا می‌خواند؛ خلخالی قاضیِ اعدام بود. خلخالی بود که بسیاری از آن محاکمه‌های اسلامیِ سریع را برگزار کرده بود. محاکمه‌هایی که سرانجامشان اعدام بود، با عکس‌های رسمی از قبل و بعدِ آدم‌ها، یک عکس آن فرد را قبلِ این‌که کشته شود نشان می‌داد، و بعدی مُرده، برهنه، روی تختِ کشوییِ سردخانه.

 

خلخالی‌‌‌ همان اواخر مصاحبه‌هایی کرده و تأکید کرده بود روی درستیِ قضاوت‌هایش؛ در تهران شایعه بود مغضوب شده و دارد با این مصاحبه‌ها سعی می‌کند اعتبار و آوازه‌اش را حفظ کند و توی چشم باشد. به «تهران تایمز» گفته بود «شاید» برای چهارهزار نفری در تهران حکمِ مرگ داده باشد. گفت: «بعضی شب‌ها از زندان سی و پنج تا جسد با کامیون بیرون می‌فرستادیم. ادعا کرد حکمِ مرگِ عدهٔ زیادی را هم در استانِ خوزستان امضا کرده.» خوزستان استانِ عرب‌نشینی بود در جنوب غرب کشور،‌‌‌ همان جا که نفت بود.

 

به روزنامه‌ای دیگر گفته بود در سفارت کرهٔ ‌جنوبی نقشه عملیاتی کشیده بوده‌اند برای نجات هویدا، نخست‌وزیر شاه، و چندتایی آدم مهم دیگر از زندانِ تهران. به‌محض این‌که او، خلخالی، از نقشه باخبر شده تصمیم گرفته به سی‌آی‌اِی و صهیونیسم رودست بزند و رسیدگی به این پرونده‌ها را جلو بیندازد. «یک‌شبه پروندهٔ همه‌شان را مرور کردم و فرستادمشان جلوی جوخه‌ آتش». به «تهران تایمز» گفته بود هویدا چه‌طور مرده. اولین گلوله خورده به گردن هویدا؛ ولی کار را تمام نکرده. بعد مأمور اعدامش ــ یک روحانی ــ به هویدا دستور داده سرش را بالا بگیرد؛ گلولهٔ دوم خورده به سرش و او را کُشته.

 

یک بار که داشتم دربارهٔ خلخالی با گزارشگرِ یک خبرگزاری حرف می‌زدم، ازش پرسیدم: «این آدم حاضر می‌شه منو ببینه؟»

- «از خداشه ببیندت.»

بهزاد هم فکر می‌کرد می‌شود هماهنگ کرد. بهزاد گفت به قم که رسیدیم تلفن می‌زند به منشیِ خلخالی.

تلفن، منشی: این اسباب مدرن به‌نظر غریب می‌آمد، اما خلخالی خودش را مردِ زمانه می‌دانست. در «تهران تایمز» نوشته بودند: «گفت رهبران مذهبی دارند می‌کوشند حکم پیامبر اکرم را در ایران اجرا کنند.»

 

ذهن بهزاد هم عین من پریشان و به‌هم‌ریخته بود، اگرچه بهزاد مذهبی نبود و کمونیست بود و «پدرِ کمونیست»ش او را از مذهب دور نگه داشته بود. پدرِ بهزاد را زمان شاه زندانی کرده بودند؛ بهزاد هم رؤیای پدرش برای تحقق انقلابیِ «حقیقی» را به ارث برده بود. چنان انقلابی نصیب ایران نشده بود؛ اما بهزاد داشت با استفاده از تمام آن‌چه از دیالکتیک یاد گرفته بود، زور می‌زد در شورِ مذهبیِ انقلابِ هم هاله‌ای از چیزی پیدا کند که بشود به آن صفتِ «حقیقی» داد. با ماشین راهیِ جنوب تهران شدیم ــ اوایل مسیر شبیهِ بازار بود، و بعدش هِی بیشتر و بیشتر شبیه آبادی‌ای وسط بیابانی آلوده و کثیف شد ــ از نشان دادنِ این شهرِ انقلابِ پرولتاریا به من عصبی و بی‌قرار بود.

 

ساختمان‌های آجریِ کوتاه خاکی‌رنگ بودند؛ دیوار‌ها جوری بودند انگار نیمه‌تمام‌اند؛ سرزندگیِ و درخشندگیِ فضاهای داخلی به‌قدر رنگی که خورده بودند موقت و گذرا به‌نظر می‌آمد. تهران، این زمینِ تخت؛ همین جور به‌دست روستاییانی که می‌آمدند اضافه و اضافه شده بود، دسته‌دسته‌ خانه‌های شنیِ خاکی ـ آجریِ چهارگوش با سقف‌های تختشان شهر را شبیه دهات کرده بودند.

 

از کنار کارخانه‌ای رد شدیم. دیوارهای پای هر کدام از پنجره‌ها را جِرمِ نخودی‌رنگی گرفته بود. بهزاد گفت کارخانهٔ تولید لباس است و از مراکز اصلی انقلاب بوده. ارتش ریخته تو و کلی از کارگر‌ها را کُشته.

بعد از پالایشگاه نفت که از دودکش‌هایش شعله‌های آتش لهیب می‌کشید، رسیدیم به بیابانِ واقعی. دیگر هیچ درختی نبود و چشم‌انداز‌ها گسترده و وسیع بودند: پُشته‌های خاک، تپه‌ها، مرتع‌هایی کوچک. جاده در دلِ دره‌هایی پهناور بالا و پایین می‌رفت. تپه‌ها و پشته‌ها صاف و یکدست بودند و هر از گاه از دور و از یک جا ته‌رنگِ خیلی خفیفی از سبز روی قهوه‌ایِ بیابان می‌دیدی، سبزیِ تودهٔ گیاه و علف، و بعد‌تر متوجه می‌شدی واقعاً چه‌قدر دور از هم و پراکنده‌اند.

 

از تپه‌ای که بالایش بودیم سمتِ چپ دریاچهٔ نمکی را دیدیم که روی نقشه مشخص شده بود. کوچک بود و سفید، انگار در آستانهٔ خشک شدن و تبدیل به صِرفِ نمک بود، و سفیدش را یک حاشیهٔ سبزِ پریده‌رنگ گرفته بود. بهزاد گفت بعضی وقت‌ها کلاً آبی می‌شود. پلیس مخفی شاه با هلی‌کوپتر کلی جسد آن‌جا خالی کرده بود؛ دریاچه هم بزرگ‌تر از آنی بود که به‌نظر می‌آمد. وقتی راه افتادیم از کنارش بگذریم. اندوهی گرفتمان: آب سبزرنگِ در حاشیهٔ سفید خیلی دور بود. بعد از دریاچه زمین ناهموار‌تر شد. تپه‌ها دیگر کمتر گرد بودند؛ خطوط بیرونیشان تیز‌تر آسمان را می‌شکافتند.

 

بیابان بود، اما جاده شلوغ بود، و هر از گاه کلبه‌هایی کنار جاده می‌دیدی که می‌شد تویشان نوشیدنی غیرالکی یا هندوانه خورد. بهزاد نظرش این بود که قبلِ رسیدن به قم چیزی بخوریم؛ در قم چون در مورد روزهٔ رمضان سختگیرند، تا قبلِ غروب چیزی برای خوردن پیدا نمی‌کنیم. دمِ یک ایستگاهِ اتوبوس و کامیون توقف کردیم که کنارش روی برجستگی‌ای بغلِ جاده قهوه‌خانه‌ای بود گنده و بی‌ریخت با سر و شکلی به رنگ‌های مدیترانه‌ای، کنارش هم یک هندوانه‌فروشی. مردِ هندوانه‌فروش دمِ بساطش زیر سایبانی مقوایی نشسته بود که تقریباً هیچ سایه‌ای نداشت و روی دست‌هایش خواب بود.

 

بیدارش کردیم و ازش یک هندوانه خریدیم، چاقو و چنگال هم بهمان قرض داد. بهزاد هندوانه را از وسط قاچ کرد و پوستش را گرفت و سه تایی ــ راننده هم بدون این‌که ازش دعوت کنیم ملحق شده بود ــ دور هندوانه چمباتمه زدیم و همه‌مان از توی‌‌‌ همان یک ظرف خوردیمش. می‌دیدم بهزاد دارد حالی می‌کند با این لحظاتِ پذیرایی و قسمت کردن. می‌شد گفت لحظه‌ای خاص مسلمان‌ها بود؛ شیوهٔ قسمت کردنش‌ به روالِ مسلمان‌ها بود ــ ملحق شدنِ راننده بهمان هم از روی روال و عادت بود. اما راننده کارگر بود، بهزاد داشت طعام را با کسی از مردمان قسمت می‌کرد؛ وسط بیابان داشت شعائر و آیینِ خودش را به این لحظه اضافه می‌کرد، تحمیل می‌کرد.

 

روی برجستگیِ بغلِ جاده دو تا قلمه درخت کاشته بودند. یکیشان پوست‌پوست شده بود، خشک شده بود: آن یکی نیمه‌خشک بود. بینشان پیرزنِ آفتاب‌سوخته و سیاه‌پوشی با سر و ریختی نزار جاگیر شده بود، بشرِ داغانِ غیرقابل توضیحی در فاصله‌ای یک ساعته از تهران. از توی هندوانه‌فروشی تکه‌روزنامه‌هایی با باد روی شن‌ها می‌رفتند و می‌خوردند به تنهٔ درخت‌ها. کنار جاده کامیونی داشت درجا کارمی کرد، اگزوزش دود می‌داد؛ و تمام‌مدت هم ماشین‌ها داشتند توی جاده از کنارمان می‌گذاشتند.

 

روی شنزار چمباتمه زدیم و خوردیم. راننده تخم‌های هندوانه را تف می‌کرد توی جاده. من هم عین کار راننده را کردم؛ و بهزاد هم کرد، گرچه خوددار‌تر. لُرِ ریزه‌میزهٔ کله چهارگوش یکباره چنگالش را فرو کرد توی هندوانه و بی‌آن‌که چیزی بگوید از روی برجستگی پایین پرید. خوردنش را تمام کرده بود؛ همین قدر هندوانه بَسّش بود. از وسط محوطهٔ کثیف و بی‌آب‌وعلف پیِ دستشویی رفت سمتِ قهوه‌خانه؛ لحظهٔ بهزاد دیگر تمام شده بود.

 

تصور من این بود که قم، شهر مقدس، را حتماً روی تپه‌ها ساخته‌اند: که حتماً پرِ دیواره‌های صخره‌ها و سایه و مسیرهای باریکی در دل سنگ‌هاست، با حجره‌ها یا اِشکاف‌هایی که تویشان مردمانِ متقی مراقبه می‌کنند. شهر را روی زمینِ تختِ بیابان ساخته بودند، و نزدیک شدن بهش شبیهِ نزدیک شدن به همهٔ دیگر شهرهای بیابانی بود: آلونک، پمپ بنزین. جلو‌تر سر و شکل جاده بهتر شد؛ آلونک‌ها جای خودشان را دادند به خانه‌ها. توی مسیری فرعی باغی بار داده بود ــ باغ‌های ایرانی غیرمنتظره‌اند، محصور و بهشت‌گونه. در دوردست گنبدی بین گلدسته‌ها برق می‌زد و می‌درخشید. گنبدِ مرقدِ مشهور بود.

بهزاد گفت: «گنبده رو از طلا ساختن.»

در سدهٔ گذاشته‌اش طلاکاری شده بود. اما شهری که کم‌کم داشتیم واردش می‌شدیم با کشفِ نفت پولدار شده بود. شهر شبیهِ بازاری بود بازسازی‌شده، و اگر گنبد طلا و گلدسته‌ها را کنار می‌گذاشتی، بی‌هیچ ویژگی خاصی بود.

بهزاد گفت «باید چی معرفیت کنم؟ خبرنگار؟ خلخالی خبرنگار دوست داره.»

- «ولی من نمی‌خوام از موضع خبرنگار باش حرف بزنم. من واقعاً فقط می‌خواهم باش گپ بزنم؛ می‌خوام بفهمم چه‌طوری شده اینی که هست.»

- «می‌گم نویسنده‌ای. باید بگم کجایی‌ای؟»

مشکلی بود. انگلستان درست‌تر بود اما تصور بد و غلط درست می‌کرد. ترینیداد سردرگمشان می‌کرد که این دیگر کجاست، و همان‌قدر هم تصور بد و غلط می‌داد. آمریکایی جنوبی هم می‌شد، ولی برایشان تداعیِ بدی داشت.

- «می‌تونی بگی اهل امریکام؟ به‌نظر ایرانی‌ها آمریکایی‌ها معقول‌ان؟»

بهزاد گفت: «می‌گم اهل آمریکایی، ولی آمریکایی نیستی.»

 

راه افتادیم سمتِ گنبد و توی پارکینگی بیرونِ آرامگاه توقف کردیم. اواسطِ بعدازظهر بود، هوای شهر داغ‌تر از صحرا بود؛ گنبد طلا هم به‌نظر داغ می‌آمد. با وجود آیینِ سورچرانیِ هندوانه، رانندهٔ لُر داشت منّ‌ومنّ غذا می‌کرد. چه رمضان، چه غیررمضان می‌خواست ماشین را بردارد و برود بیرونِ قم پیِ ‌چیزی برای خوردن بگردد؛ می‌خواست بداند برنامهٔ ما چیست.

 

آن‌دست خیابان، نزدیک بساط هندوانه‌فروشی‌، دمِ ورودیِ آرامگاه باجه تلفنی شیشه‌ای بود طرحِ آلمانی. بهزاد رفت به منشیِ خلخالی تلفن بزند. روی دیوار بلند دورِ محوطهٔ آرامگاه را با اسپری شعارهایی به فارسی نوشته بودند. دو تا هم به انگلیسی بود ــ «ما جمهوری می‌خواهیم»، «خمینی رهبر ماست» ــ احتمالاً این دو تا را به‌هدف دوربین‌های تلویزیونیِ خارجی نوشته بودند. شعار دوم ترجمهٔ تحت‌اللفظیِ فارسی‌اش بود، اما ترجمهٔ تمام‌وکمالی نبود، داشت با کمک شعار اولی، فقط این را می‌گفت که سلطنت از شاه به خمینی منتقل شده؛ مرجعیتِ الهیِ این رهبر را بیان نمی‌کرد. در ایران که هزار و صد سال بود در انتظار بازگشت امام دوازدهم بودند، امام لغتی بود که خیلی بار داشت، به‌خصوص این‌جا در قم که خواهرِ امام هشتم دفن بود. منظور از کلمهٔ «جمهوری» هم که آورده بودند پلِ آسمان بود، ردّ حکومت غیرالهی.

 

بهزاد درِ باجه ‌تلفن را باز کرد؛ گوش توی دستش بود و داشت برای من دست تکان می‌داد. وقتی رفتم پیشش، گفت «منشی می‌گه خلخالی داره نماز می‌خونه. می‌تونه شب ساعت نُه‌ ببیندت. بعدِ این‌که افطار کرد.»

ساعت سه و نیم بود. به راننده گفته بودیم فقط سه چهار ساعت توی قم می‌مانیم.

بهزاد گفت «چی بگم به منشیه؟»

- «بگو می‌آیم.»

 

بعد رفتیم اخبار بد را آرام‌آرام به لُرِ بی‌قرار بدهیم ــ یا اخبار خوب را: ساعتی پول می‌گرفت. چیزی گفت که بهزاد ترجمه نکرد. با ماشین رفت پیِ غذا و پشت‌سرش من و بهزاد را گذاشت که فکر کنیم پنج ساعت و نیم زمان را توی این شهرِ حوصله‌سر‌برِ سوزان چه‌طور سر کنیم، این شهری که تویش تا پنج ساعت آینده هیچ چیز نمی‌شد خورد یا نوشید.

 

مغازه‌های روبه‌روی آرامگاه سوغاتی‌فروشی بودند ــ بشقاب با تصویر چهرهٔ ]آیت‌الله [خمینی، گلدان‌های سفالی ارزان‌قیمت ــ و شیرینی‌جات: دایره‌هایی تخت و قهوه‌ای و نرم، و به‌نظر خیلی شیرین، لبه‌هایشان هم خردشده. بهزاد گفت در رمضان به مسافران غذا می‌فروشند، ولی به دردسرش نمی‌ارزد. دور و بر خیلی آدم نبود. پیرزنی شَل، بی‌شک زائر، داشت خودش را آرام جلوی مغازه‌ها می‌کشید. پسرِ کُپلی را که توی غرفه‌ای داشت شیرینیِ قهوه‌ای سَق می‌زد غافلگیر کردیم؛ شیرینیه جزو جنس‌هایش بود، اما ما به‌نظرش بی‌آزار آمدیم و لبخند زد (گرچه چند روز قبل‌تر چند نفر را بابت غذا خوردن در ملأعام شلاق زده بودند).

 

سوغاتی‌فروشی‌ها مُهرهای گِلیِ کوچکی هم می‌فروختند که رویشان حروفی عربی نقش شده بود. خاکِ گِلشان مال شهرهای مکه و مدینهٔ عربستان بود (کسب‌وکاری خوب برای آدمی که از آن‌جا خاک‌ها را می‌فرستاد)؛ مومنان در نماز دولّا می‌شدند و پیشانی‌هایشان را روی مُهر‌ها می‌گذاشتند، سر به این خاک مقدس می‌نهادند. به‌نظرم آمد روی کاشی‌های لعابِ آبی و سفیدِ بالای دیوارِ آرامگاه نقل‌قولی از قرآن نوشته‌اند؛ بهزاد نتوانست ترجمه‌اش کند. به عربی بود؛ زبانی که بهزاد نمی‌دانست.

 

عربستان! حضورش در ایران نباید به حیرتم می‌انداخت، اما انداخت. چون یک گوشهٔ ذهنم به ایران از مجرای تاریخ کهنش نزدیک شده بودم و بُهتِ آمیخته به احترامی نسبت به عهد باستانش داشتم ــ فاتحِ مصر، هماورد یونان، شکست‌نخورده از روم؛ و یک گوشهٔ دیگرِ ذهنم از مجرای هند نزدیکش شده بودم، کشوری که دست‌کم در شمال شرقش تصور از ایران کماکان تصورِ والا‌ترینِ تمدن‌هاست ــ همان‌قدر که در قدیم فرانسه برای باقی اروپا بود ــ زبانش، شعرش، فرشش، غذایش. در کشمیر، آشپزیِ ایرانی پرارج‌ترین گرایش در پخت غذاست؛ در مورد چنار، درختی پیوندی، یا می‌شود گفت افرای ایرانی (که توی نقاشیِ هم ایران و هم مغولستانِ هند عنصری بسیار بارز و برجسته است)، حتی می‌گویند سایه‌اش خواص درمانی دارد. در قم این فکر‌ها را باید دور می‌ریختی، این‌جا عربستانِ بدوی را هم‌چون منشأ و سرچشمهٔ لایزال نگاه می‌کردند.

 

بهزاد پیشنهاد کرد برویم آرامگاه را ببینیم. اگر کسی سؤال می‌کرد باید می‌گفتم مسلمان‌ام. گفتم از پَسَش برنمی‌آیم. نمی‌دانستم چه‌طور باید رفتار کنم. سنی‌ها بودند که حینِ وضو می‌گذاشتند آب از دستشان تا انگشت‌‌هایشان پایین بیاید؟ شیعه‌ها بودند که به‌خلافش آب را از پشتِ دست به‌طرف آرنج می‌ریختند؟ اَعمالِ حرمت و تعظیم چه بودند؟ گرفتاری‌ها خیلی زیاد بود. حتی اگر ادای بهزاد را در می‌آوردم و هر کاری را می‌کردم که او می‌کرد، باز متقاعدکننده نمی‌شد. بهزاد گفت: «نمی‌تونی ادای منو دربیاری. من هم بلد نیستم چی‌کار باید بکنم. من که مسجد نمی‌رم.» ولی توی صحن می‌توانستیم برویم و اجبار به در آوردن کفش‌ها هم نبود.

 

صحن پهناور بود و به‌شدت برق می‌زد، یک طرفش یک برج ساعت بود با ساعتِ مدرنِ ساده‌ای که عدد نداشت. طرف دیگرش ورودیِ آرامگاه بود. چارچوبِ ورودی مرتفع بود، تورفتگی‌ای بود توی دیوار، و برقی داشت شبیهِ برقِ نقره، انگار اِشکافی از نقره باشد، انگار گنبدی با طاقی نقره‌ای که از وسط نصف شده باشد. اما آن‌چه شبیهِ نقره به‌نظر می‌آمد صرفاً شیشه بود. هزاران تکه خرده‌شیشه که نور از زاویه‌های مختلف بهشان می‌خورد؛ و سرانجام زوار هم بودند، دهقانانی آفتاب‌سوخته، کلّ خانواده، که از راه دور آمده بودند. توی بقعه‌هایی عمومی در امتدادِ دیوارِ حیاط اتراق کرده بودند (هر بقعه مقبرهٔ آدمی مشهور یا متعلق به خاندانِ شاهی بود) و از تیره‌های نژادی مختلف بودند: از ایران عهدِ قدیم‌تر، ملغمه‌ای از کوچیده‌های ایلات و از سرتاسر ایران.

 

یک دسته آدم‌ِ شبیه مغول‌ها بودند که بهزاد گفت ترکمن‌اند. در رمانِ انگلیسیِ «حاجی بابا» متعلق به ۱۸۲۴ (که نسخهٔ افستِ قاچاقی‌اش را از مجموعهٔ «کلاسیک‌های جهان دانشگاه آکسفورد» در هتل خریدم) ترکمن‌ها راهزن بودند. یک بار در تالارِ حراجی در لندن نقاشیِ هندی‌ای دیده بودم مال قرن هفدهم از یک زندانیِ ترکمنِ بسته به یوغ، دست‌هایش پشت گردن به تخته‌ای چوبین زنجیر شده بودند. ترکمن‌ها مردمانی بودند متعلق به آسیای میانه که نُطُقشان کشیده شده بود. جایگاه‌شان را در تاریخ ایران نمی‌دانستم؛ و بعدِ آن دانسته‌ها دربارهٔ جنگشان و راهزنی‌شان، حالا این اتراق‌کنندگانِ محروم و دلتنگِ آرامگاه تصویری خیلی دور از ترکمن‌ها به‌نظرم می‌آمد. ریزه‌میزه و آفتاب‌سوخته و ژنده‌پوش بودند، شبیهِ بازمانده‌هایی از آستانهٔ تمدنی که خودش مدت‌ها در آستانهٔ دنیا مانده بوده.

 

نزدیکِ مسجد ساختمانِ دوطبقه‌ای با نمای آجرِ زردرنگ بود که ]آیت‌الله [خمینی قدیم در آنجا درس می‌داد و سخنرانی می‌کرد. ساختمانی معمولی بی‌هیچ مشخصهٔ خاصی؛ و حالا هم تویش هیچ خبری نبود. من و بهزاد توی بازار قدم زدیم. برای بیشتر غرفه‌دار‌ها ساعتِ چُرتِ بعدازظهر بود. در یک غرفهٔ فروش نان انبوهِ نان‌های گِردِ شیرینِ تختِ سوراخ‌سوراخ روی هم تلنبار شده بودند؛ مردِ توی غرفه روی تاقچه یا پیشخوان دیوارِ کناری دراز کشیده بود و به‌نظر می‌آمد چندتایی از جنس‌هایش را جای متکا استفاده کرده. بهزاد روزنامه‌ای خرید. هوا خیلی گرم بود؛ خیلی چیزی برای دیدن نبود. زندگی در قم پدیده‌ای پنهان بود. شروع کردیم گشتن پیِ سایه، پیِ جایی که بنشینیم و منتظر شویم.

 

برخوردیم به هتلی کوچک که تویش شلوغ و درهم‌ریخته بود اما اسباب و وسایلش نو بودند. پشت میز پذیرش دو تا آقا نشسته بودند که تظاهر می‌کردند ما را ندیده‌اند؛ نشستیم توی تالارِ کوچکِ انتظار دم ورودی‌اش. کسِ دیگری آن‌جا نبود. بعدِ چند دقیقه‌ای یکی از آن آقایان پشت میز آمد و بهمان گفت پا شویم و برویم. هتل بابت ماه رمضان تعطیل بود؛ به لحنی دلجویانه اضافه کرد برای همین بوده که وقت ورودِ ما او و دوستش پا نشده‌اند.

 

دوباره رفتیم بیرون زیرِ آفتاب و وسطِ گرد و خاک، دوباره از کنارِ سوغاتی‌فروشی‌ها با شیرینی‌جات قهوه‌ای و مُهرهای گِلیِ عرب‌نوشته‌شان رد شدیم. توی قهوه‌خانه‌ای خالی روبه‌روی شعارِ «خمینی رهبر ماست» بهمان اجازه دادند بنشینیم. جای بزرگی بود، سرهم‌بندی تزیین کرده و چیده بودندش، اما ستون‌هایش مَرمَرپوش بودند.

 

چیزی برای نوشیدن نبود ــ به‌نظر می‌آمد خوردن نوشابهٔ شیشه‌ایِ شبیه «کوکاکولا»شان صرفاً پذیرفتنِ انبوهی خطر شیمیایی باشد ــ و خود قهوه‌خانه هم گرم بود؛ بوی جدیدی می‌آمد که مالِ پختنِ گوشتِ گوسفند بود. اما کرکره‌هایش مطبوع بودند؛ حینی که بهزاد داشت روزنامهٔ فارسی‌اش را می‌خواد حس کردم خستگی و کوفتگی‌ام آرام‌آرام دارد کم می‌شود و همین کمک کرد دقیقه‌ها راحت‌تر بگذرند.

 

سر میزی در گوشه‌ای از قهوه‌خانه که دور به ما بود، نزدیکِ پیشخوان پذیرایی، جمعی بودند که به‌نظرم آمد خانواده‌اند: پدر، دو تا پسر، و دختر کوچکی که لباس بلندِ سیاه تنش بود و حجاب داشت. با خودم فکر کردم این‌قدر کوچک و باز با حجاب. دختره اما پرجنب‌وجوش بود؛ تمام مدت داشت حرف می‌زد و بقیهٔ جمع تشویقش می‌کردند، بقیه‌ای که انگار هر چه او می‌گفت به‌نظرشان خنده‌دار بود. مرد هر از گاه رو به من لبخندی می‌زد، انگار دعوتم کند به آفرین گفتن. یک جا ناگهانی جیغی کشید و پا شد و پله‌ها را به‌سمت اتاقِ طبقهٔ بالا دوید. آن‌جا هم چندتا جیغ دیگر کشید، جیغ‌هایی که توی طبقهٔ پایین با خنده‌های شاداب تشویق شدند. دوباره آمد همکف و به بقیه نشان داد با خودش چی پایین آورده. چرخید ــ حالا اولین بار بود که می‌توانستیم چهره‌اش را ببینیم ــ و آمد سمت بهزاد و من.

 

دختر نبود، خیلی کوتاه‌قد بود، حدود چهار پا، خیلی پیر، و احتمالاً دیوانه. بهمان نشان داد از طبقهٔ بالا چی پایین آورده، یک بشقاب برنجِ سفید با یک تکهٔ کوچک گوشت گوسفند، به‌رنگِ قهوه‌ایِ مایل به سیاه وِ لوزی‌شکل. راضی بود از چیزی که بهش داده‌ بودند یا داشت غر می‌زد؟ بهزاد بهم نگفت. حینی که زن داشت حرف می‌زد گوش داد ولی هیچ‌چیزی بهش نگفت. بعد زن رفت بیرون.

به بهزاد گفتم: «فکر کردم خونواده‌ان. فکر کردم صاحب‌های اینجان.»

بهزاد گفت: «‌ها، نه، خونواده نیستن. کارگرن.»

 

کلید واژه ها: نایپل خلخالی


نظر شما :