پشت صحنه تحریریه اطلاعات در سال ۶۱
«نامه سال ۶۱»، شرح کار و بارهایی است که معمولاً در طول یک روز بر سر و روی عضو شورای سردبیری روزنامه در آن روزگار انبار و آوار میشده است. برخی از همکاران، نامه را به همسرانشان داده بودند و میگفتند که آنان پس از مطالعه متن و آگاهی از آن همه انباشتگی و آشفتگی و آوارگی (آوار شدن!) در کار روزمره اعضای شورای سردبیری، ناگهان سخت دچار دلشوره و دلآشوب شدهاند. ۱ امّا اکنون در اینجا- در این مقدمه- نامه سال ۶۱ را مطالعه میکنید که روایتگر کارهای متراکم و شتابان است؛ و جالب این است که خودش هم با عجله و در اثنای کارهای روزمرّه نوشته شده است. بسمالله!
نامه عضو شورای سردبیری به سرپرست مؤسسه (روزنامه) اطلاعات ۲
حضرت آقای دعایی.
با سلام و پوزش از اینکه طبق معمول مزاحمت مکرر ایجاد میکنیم، مطالب پیوست را به عنوان گزارش کار ما و نیز استمداد برای راهنمائی از سوی شما، تقدیم میکنم. البته تکهتکه نوشتهام، در هر ساعتی که کمی فراغت برایم بوده. در ماشین، در تحریریه، یا حتی در ساعت ۱۲ نصف شب! من معتقدم که به دلیل گرفتاریها آنچه را میخواهیم همیشه شفاهی بگوییم، شفاهی بگوییم. ولی اگر مفصل بود، کتبی بنویسیم. تا از طرفی ما فکر و حواسمان را جمع و جور کرده باشیم برای نوشتن، و از طرف دیگر شما در فرصت مناسبی که صلاح میدانید مطالعه کنید و تصدیق وقت نکرده باشیم. البته طولانی بودن این نامه به خاطر صرفاً زیادی مطلب نیست. من مطلب را به صورت محاورهای نوشتهام و گاهی ده کلمه، یک صفحه را اشغال کرده. تقاضای من اینست که پس از مطالعه، نامه را به من لطف بفرمایید که نگهدارم؛ و قطعاتی از آن را اگر یک وقتی صلاح بود و ضروری بود به برادر و سروری دیگر هم بدهم.
با عرض معذرت.
جلال رفیع (اسفند ۱۳۶۱ شمسی).
بسمه تعالی و له الحمد.
حضرت حجتالاسلام آقای دعایی، سرپرست محترم مؤسسه و نماینده امام.
پس از سلام و عرض ارادت قلبی؛ هرچند راضی به ایجاد مزاحمت نیستم و همواره از گفتن مطالبی که ممکن است حتی یک لحظه هم شما را ملول کند ابا دارم، همانطور که خود شما در پاسخ سؤال من پیرامون آن نامه کذائی بلندبالا فرمودید، «کارها را واقعاً با محبت و برادری و اخوت اسلامی میتوان حل کرد، امّا با این همه گاهی این امر باعث میشود که واقعیّتها در جذبه محبتها پنهان بماند و تحتالشعاع قرار گیرد و لذا باید واقعیتها را گفت»؛ و در این رابطه است که چند لحظهای موجب تصدیع میشوم.
ابتدائا توضیحی بدهم در مورد جلسه کارگران که بنا بود روز پنجشنبه من از طرف شما به آنجا بروم و شرمندهام که نتوانستم. ۳ توضیحی که میخواهم بدهم اینست که این لفظ «نتوانستم» را واقعاً از سر صدق و صداقت میگویم. واقعاً نمیتوانستم. امّا در یک تناقض عجیب و فشار دهنده گرفتار آمده بودم. از یک طرف میخواستم چون شما فرمودهاید، بروم. از طرف دیگر جسمم و اعصابم و حتی روح خستهام مرا به نشستن و افتادن میکشاند. واقعاً احساس میکردم که حال یک آدم عصبی را دارم که از صبح با چند نفر دعوا کرده و فشار خونش چند بار بالا و پایین رفته یا مثل کسی که به یک تظاهرات آنچنانی حمله کرده و چماق کشیده و دیگران بر سرش ریختهاند و حسابی کتکش زدهاند و تمام استخوانهایش را به آرد تبدیل کردهاند (!) یا مثل اناری که آنقدر آب شده و آنقدر فشار خورده و آنقدر مکیده شده و استثمار شده که هرچند ظاهراً پر بار به نظر میرسد امّا فقط تفالههای انار باقی مانده است (!) یا مثل آدمی که در یک روز صد کتاب هزار صفحهای را با خطوط ریز و کاغذ کاهی و چاپ قدیم خوانده و دهها و صدها صفحه با سرعت نوشته و سپس سر از روی کتاب و نوشته برداشته و لحظهای به خود متوجه شده است. چنین کسی را در آن لحظه، دیگر چه توانی باقی است؟
تمثیلاً حالِ کارد ابراهیم را داشتم که بس که ابراهیم خلیل (ع) او را بر حلقوم اسماعیل کشید و خدا توان بریدن را از او گرفت و به امر تکوینی به او گفت نبُر، سرانجام سکوت همیشگی را شکست و گفت «الخلیل یأمرنی و الجلیل ینهینی» ۴!؟ این است که من هم به زبان آمدم و گوشی را برداشتم و به مسئول جلسه کارگران گفتم: بنا به ضرورت و اهمیت آن جلسه ونیز امر آقای دعایی میخواستم خدمت برسم، امّا الآن به قدری در حال مریضی افتادهام که به هر پزشکی مراجعه کنم مرا بستری میکند. حالا در بیمارستان روانی یا غیر روانی، معلوم نیست. بستگی به این دارد که همین جا پس از این تلفن، در گوشهای بیفتم و استراحت کنم یا باز هم کار کنم و بحث و جدل درباره قانون کار کنم! خوف من از این بود که با این حال عصبی و اصلاً بیعصب (!)، بروم و آنگاه یا در بحث خراب کنم یا به کسی بپرم!
آنها (مسئولین جلسه مزبور) اجازه دادند؛ و ضمناً برخوردشان طوری بود که من استنباط کردم منتظر رفتن شما به آنجا بودهاند؛ و ناراحت شدند وقتی از شما پرسیدند و من گفتم «مثل اینکه کاری داشتهاند و تشریف بردهاند». از مسئول آن جلسه، عذرها خواستم و اشارتی هم کردم به اینکه به قول شاعر: «گرچه دوریم به یاد تو سخن میگوییم، بُعد منزل نبود در سفر روحانی»؛ و توجه دادم به کاری که از دست ما ساخته است، یعنی تیتر روزنامه آن روز و حرف آقای موسوی اردبیلی و شمایلی که چاپ کرده بودیم و بقیه قضایا. ۵ علیای حال این اجمال واقعه پنجشنبه. امّا بهتر است مطلب را کمی بیشتر مطرح کنم و توضیح دهم که چرا از خستگی مفرط و حال و احوال آن کارد سخن گفتم.
حضرت آقای دعایی. شما به خاطر دارید که در اولین روز که توفیق پیدا کردم خدمت شما برسم و پس از آن هم تا وقتی که آقایان قاسمی و موحّدیان ۶ نرفته بودند، همیشه تقاضا میکردم که به دو دلیل (عدم توانایی برای پرداختن به چند کار، و نیز تجربه قبلی از کیهان ۷) مرا از کاری جز نوشتن سرمقاله یا کار دیگری در این حدّ، معاف کنید. من در برابر لطفی که شما بیش از حد استحقاق مبذول میداشتید شرمنده بودم و هستم، ولی آنچه عرض میکردم واقعاً از سرِ شکستهنفسی و طفره رفتن و از زیر کار و بار شانه خالی کردن نبود. بلکه مصداق بارز آن حدیث شریف بود که «رحم الله امرءً عَرف قدره-ای حدّه! ولم یتجاوز عنه»؛ و نیز تلاشی بود برای بکار بستن این دستور اکید مولا علی (ع) که در آخرین لحظات عمر فرمودند: «الله الله… و نظم امرکم». دلیل اوّل یعنی عدم توانایی برای پرداختن به چند کار همزمان مرا به حدیث اوّل توجه داد و دلیل دوّم یعنی تجربه قبلی از کیهان نیز به روایت دوّم.
حضرت آقای دعایی. این مطالب را تکرار کردن نصیحت به لقمان است و زیره به کرمان بردن! (و این دوّمی واقعاً، هم از حیث مفهوم و مصداق مادّیاش درست است، هم از حیث مفهوم و مصداق معنوی!). شما خود بهتر اشراف دارید بر این امر که سرمقاله نوشتن ۸ - اگر بنا باشد که تشریفاتی نبوده و فقط کاغذ سیاه کردن و سند کار ارائه دادن و توجیهی و محملی برای حقوق آخر ماه گرفتن نباشد و برعکس یعنی از سردرد و فهم و اطلاع و حقیقت خواهی ِ توأم با واقعیتبینی و مصلحت انقلاب و جامعه و ملّت را توجه داشتن و بقیه شرایط و جوانب امر را ملاحظه کردن باشد- کاری است مسئولیتدار، حساس و در هر دو صورت مثبت یا منفی و خوب یا بد به هر حال دارای تأثیراتی نسبتاً وسیع و سریع. دیگران آن را موضوع روزنامه تلقی میکنند و حتی سرمقاله آورده شود، از حساسیّتهای خاصی برخوردار است. آن داستان را به خاطر دارید که بزرگواری میخواست کفن بپوشد و به مردم بگوید: انقلاب دوّم را که باز هم سرمقاله اطلاعات باعث شده است (!) شروع کنید؛ و خوشبختانه بداء حاصل شد و مشیّت بالغه تعلق نگرفت. ۹
اگر در این سرمقالهها کمترین عجلهای صورت گیرد، کمترین حرفی اضافه یا کم آورده شود، کلمهای مثل «بعضی، احیاناً در مواردی، شاید و…!» از قلم بیفتد، نه تنها ظاهر سرمقاله و انشای عبارات سبک میشود، بلکه محتوا تغییر میکند، انحراف پیش میآید، به چپ یا راست کشیده میشود، از خط امام دور میشود و قس علیهذا! واقعاً پل صراط است که میگویند تیزتر از شمشیر است و باریکتر از مو و تاریکتر از چاه ویل. خوب، خود این سرمقاله نوشتن به خصوص در این زمانه، واقعاً یک «سرویس» ۱۰ جداگانه است. آیا مطالعه نمیخواهد؟ کتاب خواندن نمیخواهد؟ اخبار خواندن نمیخواهد؟ حتی مطالعه علمی و روایی و اسلامی لازم ندارد؟ مواد و مصالح برای بکار گرفتن و نوشتن نمیخواهد؟ شما خودتان میدانید که واقعاً این حرفها اغراق نیست. هر روز نوشتن، هر روز و هر روز و هر روز، آن هم در مورد مسائل و موضوعات «متشابه» که گاهی خود مقامات و صاحبنظران هم دربارهاش با هم بحث و «اِن قُلت» و «لَو فُرِض» و «اِلاّ اَن یُقال باینکه! ۱۱» و از این اختلاف نظرها و امّا و اگرها دارند، آیا کاری نیست که محتاج تحصیل آن مقدمات که عرض شد باشد؟ و مهمتر از همه، محتاج فرصت و تأمل و اصلاح مطلب و تکمیل آن و به دور از عجله نوشتن و قضاوت کردن و محتاج حوصله و فکر و فراغت باشد؟ اگر به من نگویند فقط خبرها را «ادیت» کن یا فقط مصاحبهها را بخوان یا فقط «تیتر و سوتیتر و میان تیتر و رو تیتر ۱۲» بزن یا هر روز از خانه تا محل کار آنچه را میبینی به طور خبری و خام بنویس، هرچند به نوبه خود این هم مشکلاتی دارد، ولی تصدیق میفرمایید که چنین کارهایی با «تحلیل کردن» فرق میکند. آن هم تحلیل در مورد مسائل و موضوعات مهم و حساس و متشابه و چند بعدی و گاهی واقعاً پیچیده. تحلیل دقیق داشتن کار میبَرد، وقت میبرد، نیرو میبرد و توان میگیرد. بله، میتوان یکباره قلم را برداشت و چیزی در «حاشیه» انداخت و رفت، اما آیا بیتوجهی به اینکه این حاشیه در متن انقلاب چه ضررهایی خواهد ببار آورد (!). کاری است درست و ممدوح؟ بله، میتوان با عجله قلم گرفت و فوراً مطلبی درباره موضوعی نوشت و رفت. مطلق گویی شد، شد. تعمیم داده شد، شد. جفا به کسی و به نهادی شد، شد. دلائل ارائه شده سبک بود، بود. نثر خراب بود، بود. به سود ضدّ انقلاب تمام شد، شد. آیا میشود بدون این دقتها و تعمقها همینطور نوشت و رفت؟
گاهی واقعاً احساس میکنم که سر مقالهنویس یک روزنامه باید انواع و اقسام گزارشها را بخواند. باید به روزنامههای داخل و خارج، رادیوها، واقعیتهای خوب و بد، بولتنها، خبرها، بحثها، نوشتههای علمی، فقهی، تفسیری و بالأخره به اکثر راهها و روزنههایی که او را در تحلیل و تفسیر هرچه اسلامیتر و واقعبینانهتر یاری میدهد، توجه کند و دسترسی داشته باشد؛ و اصلاً باید یکی دو نفر کمکش کنند در زمینه جمعآوری مطلب و مواد و گزارشها و نوشتهاند و امثال آن.
در آن اوائل ۱۳، هرچند این مطلوبات در کار نبود امّا فراغت تا اندازهای بود. من به روزنامه و تیترها و خواندن مثلاً خبر هروئینیها، دزدی کردنها، تصادف تریلی با دوچرخه، مسائل هنری و مصاحبه با آقای شاعر و آقای عارف و آقای کذا و کذا، و نیز مسئله ارز و زمین و مسکن و پول و پلو، و نیز اخبار خارجه و حرفهای این رئیسجمهور و آن پادشاه و این آسوشیتدپرس و آن یونایتدپرس، و نیز این مقاله و آن مقاله در صفحه «آینه عقاید» و «زیر آسمان کبود» و صفحه «هنر و ادبیات»، و این مطلب و آن مطلب در «صفحه سیاسی»، و این خبر و آن خبر در «بخش اجتماعی، فرهنگی، آموزشی، دانشگاهی» و این «گزارش روز» و آن گزارش شب و این خبر و آن خبر در صفحه و «سرویس شهرستانها» و این عکس و آن عکس در «سرویس عکاسی» و به طور کلّی به هیچیک از اخبار و احادیث روزنامه و مطلب و مصاحبهها کاری نداشتم؛ و نیز کاری نداشتم به این و آن تلفنی که از فلان ارگان به فلان اداره میشود. با پرداختن به این و آن آگهی و رپرتاژ و امثال آنها. یا پاسخ دادن به این و آن خواننده معترض. یا ساعتها مشغول شدن به کار «آرشیو» و حلّ دعاوی فیمابین. یا افتادن در برخوردها و درگیریهای تحریریه و بخشهای مالی و اداری و فنّی. یا کشیده شدن به برخوردهای کاغذی مؤسسه با وزارت بازرگانی و هَلُمَّ جَرّا. ۱۴
اما رفتهرفته با رفتن آقایان قاسمی و موحدیان و روی کار آمدن کابینه جدید (!) ۱۵ همان بلای سابق کیهان دوباره بر سر من نازل شد: کارهای مختلف و تودرتو و درهم و برهم به طور همزمان بر سر و گردن ما ریختن، و بینظمی و پراکندگی و «کار توکار!»؛ و تا چش برهم میزنیم صبح ظهر شده و ظهر غروب، و غروب هم خسته و کوفته و چشم اعصاب و مغز در هم ریخته وارد خانه میشویم؛ و هر کدام مثل جنازهای در گوشه اتاق میافتیم. ۱۶ من الآن اجازه میخواهم که تصویری را ترسیم کنم از یک روز کار خودم در مؤسسه (روزنامه)، که البته روزها اینطور است. اما هر روز به نحوی.
شب قبل تا ساعت ۱۲/۵ بالأخره از خرید نان صفی! و میوه و دارو و سپس کمک در جارو کردن ظرف شستن و بچه تمیز کردن و غذا دادن و بچه نگهداشتن و دکتر رفتن و با همسایهها جلسه داشتن و دنبال نفت و گاز و گازوئیل و تعمیر و نظافت دویدن و لباس شستن و چلاندن و… فارغ شده و خوابیدهام. صبح ساعت ۶ (به همسایه گفتهایم بیاید و زنگ بزند. آنقدر زنگ بزند تا ما از خواب بپریم. چون از خستگی، خودمان زنگ زدهایم و بیدار نمیشویم!) از جا برخاسته نماز میخوانم. شانهای، شستشویی و بردن آشغالها به بیرون! و رسیدن ماشین و سوار شدن و ساعت هفت یا هفت و ربع وارد تحریریه شدن. لَدیالورد احوالپرسی و سپس سری به رستوران زدن و اگر شیء قابل اکلی بود صبحانهای خوردن و سریعاً برگشتن. به محض اینکه مینشینم گفته میشود مطالب امام را بخوان، باید تیتر درآوریم. مطالب رئیسجمهور، رئیس مجلس، مصاحبههای مهم با این یا آن مقام، خبر مهم از اینجا و آنجا. حاجت به گفتن نیست که خواندن متن این خبرها و نطقها و اظهارنظرها مثل خواندن عادی یک نوشته نیست. دقیق میخوانیم، کلمه به کلمه، که اشتباهی رخ نداده باشد. تیتری که در میآوریم برای صفحه اول یعنی ویترین مغازه (!)، باید جذابترین تیتر باشد. از حیث معنی و زیبایی و از حیث تیراژ و مشتری. کوتاهترین کلمات باشد که بتوان گنجاند و کلیشه کرد. از نظر دستوری صحیحترین ترکیب را داشته باشد. زیبا باشد؛ و مهمتر از همه اینکه در سریعترین زمان ممکن داده شود؛ و باز شاید مهمتر از آن، اینکه کوتاه کردن و انتخاب کردن باعث تحریف مقصود گوینده نشود. حرفی را که نمیخواسته بزرگ باشد و بزرگ نشود و آنچه را میخواسته مهم و بزرگ باشد کوچک نمایش داده نشود. آقای دعایی، شما میدانید که یک کلمه و یک نکته ظریف تا چه حد تیتر را و حتی روزنامه را سبک میکند، منحرف میکند، نتیجه منفی میسازد. چقدر ظریف و چقدر مشکل؛ و چقدر ما با هم بحث میکنیم. شاید هر تیتر را ده بار عوض میکنیم. کلماتش را چند بار کم و زیاد و پس و پیش و سبک سنگین میکنیم. تا میجنبیم، میبینیم که فقط خواندن دقیق یکی دو تا از اینها یک ساعت طول کشید و ساعت ۸/۵ و حتی نزدیک به ۹ صبح است.
آنچه اینجا میخواهم روی آن تکیه کنم و بر شما پوشیده نیست، خصوصیتی است که ما جز در کار روزنامه در کار هیچ ارگان و نهاد دیگری ندیدهایم. بله، ارگانها و مسئولین بسیاری هستند که کمّیت کارشان ممکن است ده برابر باشد، تا ساعت ۲ نصف شب هم بمانند، (همانطور که گاهی ما هم ساعت سه نیمه شب آمدهایم برای روزنامهای که مردم میخواهند صبح ساعت ده یا ۱۲ و ۲ بخوانند)، یا ممکن است ارزش کارشان صدها برابر ما باشد مثل ارزش کار جبهه و سپاه و ارتش در جبهه و امثال انها درجاهای دیگر.
اما در کمتر جایی دیدهایم که میان «مقدار کار» و «زمان کار» تناسبی چنین بیرحمانه و ناجوانمردانه «معکوس» وجود داشته باشد. بیشترین کار در کمترین زمان. تناقضی که اینجا ما گرفتار آنیم و پِرِس میشویم، اینست که از یک طرف باید بیشترین کار را ارائه دهیم و بهترین کار را و از طرف دیگر باید سریعتر کار را انجام داد. بیشترین، بهترین، صحیحترین و سریعترین، حجم مطلب و تنوع مطلب، مسئله است. بهتر بودن از نظر محتوای اسلامی و اجتماعی و موضوعی و شکلی (آرایش مطلب و تنظیم)، مسئله است. بهتر بودن از نظر خبری و جذب تیراژ، مسئله است. صحیحترین بودن هم به طریق اولی مسئله است. یک اشتباه، یک نقطه، ممکن است تمام روزنامه را به هم بریزد. بلکه مملکت را. آنگاه با این وصف، باید سریعترین حرکت را هم داشت. ۱۷
حضرت آقای دعایی. این روزنامهها (اطلاعات و کیهان) سابقاً ساعت ۴ بعد از ظهر بیرون میآمدند و حالا ما تا ساعت ده صبح بیشتر نمیتوانیم خبر و مطلب بفرستیم برای چاپ و تازه از نظر مسئولین مؤسسه، همین هم دیر است. اینست که ساعت ۸/۵ صبح با سرعت و دقت و به بهای خرد شدن اعصاب و فرسوده شدن خویش، آن مطالب را میخوانم و میخوانیم.
سر ساعت ۸/۵ یا یک ربع به ۹ صبح است. تا الآن چند مرتبه آقای قهرمانی ۱۸ که از همکاران پرکار و دلسوز است آمده و رفته و مرتباً پرسیده که چه شد؟ دیر شد، زود، تیتر بدهید؛ و ما میگوییم چشم، اما باید بخوانیم. در همین اثنا آقای اعتمادی ۱۹ که او هم همکار پرکار و زحمت کشی است میآید و میگوید حروف چینها بیکارند، خبر بدهید، بفرستید، زود، دیر است؛ و باز ما توضیح میدهیم؛ و این همه در حالی که شیرزاد یا ستاری ۲۰ مثل فرفره میچرخند و خبرهای «تلکس» را میخوانند و امضاء میکنند. خبرهایی که یک کلمه و یک تیتر و سوتیترش میتواند حادثهآفرین باشد. ساعت یک ربع به ۹ صبح، من تقریباً یکی دو مطلب را با چند تیتر آماده کردهام. چند دفعه التماس میکنم: بچهها خبرها را بگذارید کنار، وقت میگذرد، من تیترها را میخوانم از امام و رئیسجمهور یا از مقام و مسئولی دیگر و شما انتخاب کنید، نظر بدهید. شروع میکنم به خواندن. مثلاً تیترهای امام. امام صحبتی کردهاند با اعضای ستاد پیگیری ۲۱ و ما این تیترها را به بحث میگذاریم. میخوانم: «هیچکس حق ندارد بدون جهت استعفا کند وگرنه معلوم است خودش زیر سؤال است و باید احضار شود». بحث میکنیم. به این نتیجه میرسیم که این تیتر خوبی نیست. اولاً بلند است و برای تیتر کلیشهای باید کوتاهترین حرفها باشد، وگرنه شلوغ و ریز و ثقیل میشود. ثانیاً این تیتر وقتی درشت شود معنیاش انحرافی میشود. اینطور معنی میدهد در بین مردم، که انگار بعد از پیام ۸ مادهای، همه یا اکثر مسئولین قصد استعفا دارند و مملکت در شرف اضمحلال و درهم ریختگی و اِستعفای عمومی است! تیتر دیگری را میخوانم: «هیچ قاضی شرعی حق ندارد استعفا کند و گر نه خودش زیر سؤال است». تیتر جذّابی است، بلند هم نیست، اما باز هم اطلاق و تعمیم دارد و معنای منفی میدهد، مضافاً براین، این فقط بخشی از فرمایشات امام است. تیتر بعدی را میخوانم: «امام، مسئولین را از استعفا بر حذر داشت».
- نه بابا، این تیتر هم همان عیبها را دارد.
- «امام، برخی از مسئولین قضایی را از استعفا بر حذر داشت».
-این هم خیلی یخ شد! بعلاوه، اعضای شورای عالی قضائی و رئیس دیوان عالی کشور را هم شامل میشود.
همه به ساعت نگاه میکنیم، ده دقیقه به ۹ صبح را نشان میدهد. از نظر امکانات مؤسسه (روزنامه) اطلاعات تمام تیترهایی که باید از آن کلیشه ساخته شود باید حداکثر تا ساعت ۹ صبح آماده شود وگرنه روزنامه معطل خواهد شد. از یک طرف تیتر زدن دقت میخواهد و بحث و استدلال. مسئولیت شرعی و اجتماعی چنین حکم میکند. از طرف دیگر بارها و بارها در جلسات و نامهها و بحثها گفته و نوشته شد، که باید زود کار کرد، روزنامه را هرچه زودتر بیرون فرستاد، وگرنه به شهرها نمیرسد، در تهران فروشش کم خواهد بود. این یادآوریها در ذهن و احساس همه ما نوعی اضطراب و دغدغه ایجاد میکند؛ و وقتی هر روز تکرار شد، به جنگ اعصاب و جنگ فرمایشی تبدیل میشود تیتر بعدی را میخواهیم بخوانیم که تلفن زنگ میزند. از سردبیری کیهانند.
- بگویید بعداً زنگ بزنند، وقت نیست.
- کار فوری دارند.
- به هر حال هرچه باشد، بعداً زنگ بزنند.
- میگویند همین الآن باشد.
- من حرکت میکنم با ناراحتی که تلفن را جواب بدهم. آقای شیرزاد با عصبانیت مرا مینشاند.
- بابا صد دفعه گفتیم تلفنها را رها کنید. «این روزنامه لامصّب را پس کی در بیاره؟».
- خوب، شاید کار آنها هم راجع به روزنامه باشد.
-بابا جان، هرچه باشد، مهمتر از اصل روزنامه نیست. همین خردهکاریها است که ما را عقب میاندازد. اگر نعوذبالله فرضاً قرآن مجید هم (از حیث خوب بودن محتوی) منتشر کنیم ولی دیر پخش شود و تعدادی از آن فروش رفته ولی اکثر نسخههایش برگردد و به دکان قصابی و بقالی کیلویی فروخته شود، فایدهاش چیست؟
- جناب آقای شیرزاد! جناب آقای رفیع! میشود خواهش کنیم که به بحث و جدل خاتمه بدهید؟ شما در مورد زود چاپ شدن روزنامه جوش میزنید ولی آنقدر بحث میکنید که عملاً همان میشود. وقت میگذرد. این، هشدار جناب آقای ستّاری بود! مینشینیم که تیترها را بخوانیم. تیتر مطلب امام.
- «به ملت اعلام میکنم هرکس جوسازی کرد با او معامله فسق کنند و در هر جایی که در آنجا آدم عادل باید باشد او را نپذیرند».
- این تیتر که یک کیلومتر، قد کشید! علاوه براین، معامله فسق یعنی چه؟
- گمان میکنم در اصل، معاملهٔ به فسق باشد و معنیاش هم اینست. (در مورد معنای جمله، بحث میکنیم).
- به هر حال وقتی این حرف کلیشه شود و درشت شود و مردم یک مرتبه با آن مواجه شوند، معنای بدی به ذهنها خطور میکند!
- چه معنای بدی؟
- بالاخره این جمله «با او معامله به فسق کنند»، که شاید در تاریخ مطبوعات اولین بار است که در صفحه اول روزنامه اولین تیتر را تشکیل میدهد، معنای بدی نمیدهد!؟
آقای قهرمانی دارد جوش میزند و حق هم دارد. آهسته میگوید یک مقدار زودتر، تیترها همه مانده، من باید در کمترین مدت یا بیشترین عجله و شتاب این همه کار را انجام دهم، شما را به خدا زود باشید.
تیتر بعدی را میخوانم: «امام: نمیتوانیم قاضی یک شهری را به آتش بکشد و ما سکوت کنیم».
- منفی است.
- بالاخره حرف امام است.
- درست است که حرف امام است. اما امام که نفرمودهاند: مردم! این جمله از مجموعه حرفهای مرا ده برابر درشتتر از بقیهاش بخوانید!
بعلاوه، جمله باید اینطور باشد که «نمیتوانیم ببینیم یک قاضی شهری را به آتش بکشد و…».
- یعنی در جمله امام دست ببریم؟ کم و زیاد کنیم؟
- برادر، امام به شکل محاورهای صحبت کردهاند و ما میخواهیم آنچه را شفاهی است کتبی کنیم. در کتبی، باید تفاوتها و کم و زیادهایی به وجود آید. نمیبینید خود حضرت امام وقتی پیام کتبی مینویسند، همین تفاوتها را دارد؟ همه روزنامهها در تیترهای اولشان همین مقدار کم و زیاد میکنند. البته کم و زیاد کردنِ کلماتی که مقصود امام را برخلاف نشان ندهد و نقض غرض نشود.
- تیتر بعدی را بخوان.
- «الآن ما میخواهیم این بار ظلم را که در سرتاسر کشور…».
- منفی است، منفی است.
- بابا، حرف امام است.
- عزیز من، ما که نمیگوییم حرف امام نیست. اما هر روزنامهای که یک جمله از حرفهای ایشان را کلیشه میکند در واقع نظر و خواست خودش را هم دخالت داده. یک کلمه یا یک جمله، در درون یک سخنرانی و همراه با مطالب قبل و بعدش همان معنای واقعیاش را میدهد ولی وقتی از مجموعه جدا شد و به تنهایی ده برابر و بیست برابر درشتتر شد در حدود معانی و ضیق و سعه آن و حتی در اصل معنایش، تغییر پیدا میشود.
- تلفن زنگ میزند، آقای دکتر شیرانی ۲۲ مدیر مؤسسه هستند.
- به ایشان بگویید بعد تماس بگیرند.
- خوب نیست، ایشان مدیر موسسه است. الآن باز ۲۳ سوء تفاهم میشود.
- بابا، آخر مگر همه ما نمیگوییم زود، زود؟
- بحث کردن دربارهاش بیشتر وقت میگیرد، پس یک نفرتان به تلفن جواب بدهد!
آقای ستاری گوشی را برمیدارد و سلاموعلیک و بقیه صحبتها. در این فاصله از هر سرویسی خبرها و تلکسها و مصاحبهها میآید و میریزد جلو شیرزاد. قهرمانی میگوید تا تلفن تمام شود، لااقل چند خبر را بخوان و امضاء کن و برای چاپ رد کن. ۲۴ من و شیرزاد میرویم به سراغ خبرها. کار تو کار! ناگهان برادر گرامی آقای صادقی ۲۵ طراح روزنامه وارد میشود. طرح را میگذارد جلوی ما. برای همین امروز است. باید فوراً دید و جواب داد. کار توکار. کاریکاتور!
- سلام آقای صادقی، حالت خوبه، آقای صادقی، طرحت را بگذار باشد. الآن وقت نداریم بعد...
- بابا، همیشه شما توجیه میکنید و میگویید وقت نداریم.
تلفن زنگ میزند. آقای اعتمادی است. میگوید خبر بفرستید پایین ۲۶ تا کارگرها بچینند! میگوییم چشم.
همه به ساعت نگاه میکنیم. ساعت ۹ صبح است. به برادر صادقی میگویم: عزیزم، توجیه نمیکنیم، ما در همین ثانیهها باید بیشترین کار را بکنیم. ثانیهاش برای ما ساعت است. این طرح که کشیدهای کمی مبهم است. ممکن است برای خواننده معنای خوبی نداشته باشد. بگذار بعداً بحث کنیم. صادقی کمی ناراحت میشود و حق هم دارد. بالاخره بچهها کار میکنند و زحمت میکشند و توقع دارند به کارشان بها بدهیم، وقت بدهیم؛ و ما هم حق داریم. روزنامه و مسئله زمان و انبوه کارها و خوف از انحراف مطلب و غلط چاپ شدنها و حساسیتهای جامعه، مثل شلاق بر احساس ما فرود میآید. بالاخره من کمی عصبانی میشوم و تندی میکنم.
- برادر، عزیز، بزرگوار، روزنامه که نامه خصوصی نیست. عمومی است. روی میلیونها نفر اثر میگذارد. باید بررسی کنیم. الآن وقت نیست.
آقای قهرمانی توجه میدهد که تیتر را بدهید.
برمیگردیم به تیترها.
- «امام خطاب به اعضای ستاد پیگیری: با توجه به همه اطراف قضیه سعی کنید کسی مظلوم واقع نشود».
- تیتر اولاً مبهم است. همیشه خود تیتر باید مستقلاً معنی داشته باشد. موضوع تیتر مشخص و صریح باشد. ثانیاً در حالی که امام محور صحبتشان کوبندگی و تندی علیه متخلفین است، این جور تیتر زدنی اینطور معنی میدهد که ما میخواهیم جهت اصلی حرفهای تند امام را تعدیل کنیم! و میخواهیم این قسمتش را درشت کنیم و در اذهان بیندازیم؛ و این نوعی دفاع از متخلفین محسوب میشود. فکرش را بکنید. در شرایطی که امام آن طور تند و کوبنده و اخطار دهنده سخن گفتهاند، روزنامهها در میآید و مثلاً فلان روزنامه نوشته: «اصلاً سکوت از این به بعد معنی ندارد و ما با کسی شوخی نداریم و متخلف در هر مقام باشد باید تعقیب شود» ولی در همان حال تیتر درشت ما این باشد که «کسی مظلوم واقع نشود»!
- بابا، شما را به خدا این همه وسواس به خرج ندهید. وقت گذشت. آخرالامر مجبور میشویم امر ساعت را اطاعت کنیم. وقتی ساعت نه و ده دقیقه را نشان دهد و دیگر بعد از آن نتوان کلیشه اول روزنامه را به قسمت «گرافیک و گراور سازی» فرستاد، آن وقت «ساعت» میشود ولّی امر ما و ولایت فقیه ما! به این معنی که در هر مورد فقط تیتری را زود میفرستیم و تصویب میکنیم و فقط مطلبی را چاپ میکنیم که زودتر فراهم شده و به اصطلاح دم دستتر است! تلفن زنگ میزند. آقای دعایی هستند.
- کدامیک از ما را میخواهند.
- آقای شیرزاد را.
- برو آقای شیرزاد.
به خانم غفاری و خانم صفایی ۲۷ میگوییم: جز دفتر حضرت امام و حجتالاسلام دعایی که سرپرست مؤسسه و روزنامه هستند، در موقع تیتر زدن از هر جا تماس گرفتند و بگویید بعداً زنگ بزنند؛ و بعد من و ستاری با هم صحبت میکنیم و میگوییم آقای دعایی شرعاً و قانوناً و خلاصه از هر جهت دیگر حق دارند در هر لحظه از مجلس با ما تماس تلفنی بگیرند و ما موظفیم هر کاری دستمان هست زمین بگذاریم و به تلفن جواب بدهیم. چون به هر حال مسئول اصلی این روزنامه با توجه به حکم امام، ایشان هستند. در این فاصله آقای شیرزاد برمیگردد و میگوید: آقای دعایی فرمودند دیروز شیرین کاشتید، تیتر از کنگره ائمه جمعه زدهاید و عکس از سالن هتل. ۲۸
- گفتی به ایشان که عکس نداشتیم و دیر رسید و ما به خاطر اینکه اتفاقاً بهای بیشتری در صفحه اول به کنگره و خبر مربوط به آن داده باشیم این عکس را زدیم؟ حالا طوری نیست، فردا انشاءالله جبران میکنیم.
- خوب آقای شیرزاد! همین الآن همه بحث میکردیم که این قدر وسواس به خرج ندهیم روی تیترها و مطالب. چون وقت میگذرد. حالا دیدی واقعاً باید وسواس به خرج داد و دقت کرد؟ یک عکس که ارتباط مستقیمی با کنگره نداشته چاپ شده و این البته از نظر میهمانان خارجی کنگره، بیدقتی ما را نشان میدهد. راست هم میگویند و حق دارند. تیتر و عکس با هم جور نیست. ما که کنارش ننوشتیم: عکسهای خود کنگره را نداشتیم و این عکس را زدیم که خبرش جذابتر شود!
آقای قهرمانی میگوید وقت گذشت. من، ستاری و شیرزاد را که غرق در خبرها شدهاند و میخوانند و امضاء میکنند با ناراحتی مخاطب قرار میدهم و میگویم: شما را به خدا خبرها را رها کنید. آقای اعتمادی چه اشکالی دارد کمی بیخبر بماند؟ روزنامهها را که نمیتوانیم معطل بگذاریم. صفحه اول مانده، کلیشهها مانده، فرمایشات امام (از همه مهمتر) مانده.
- بخوان ببینم. به گوشیم!
- «امام به جو سازان اخطار کردند». از این بهتر و کوتاهتر!؟
- به کدام جو سازان؟ مخاطب معلوم نیست.
- «امام به آن کسانی که میخواهند با جوسازی از اجرای فرمان ۸ مادهای جلوگیری کنند اخطار کردند».
- خیلی بلند است. علاوه بر آن، خوب نیست از قولِ امام تیتر بزنیم که امام به کسانی که نسبت به فرمان خودشان جوسازی میکنند اخطار کردند. این کمی ناجور به نظر میرسد.
- بابا، ما را کشتید! بسیار خوب، به جای جلوگیری از اجرای فرمان ۸ مادهای، بنویسید: «جلوگیری از اجرای احکام خدا…»!
- این هم کلی است و مبهم. منفی هم هست.
- روح پیام ۸ مادهای چه بود؟
- جلوگیری از تخلف افراد، از قانون شرع.
- پس بنویسیم «اخطار امام به کسانی که برای جلوگیری از تخلف افراد از قانون شرع جوسازی میکنند».
- اینکه غلط شد! از نظر محتوی غلط است.
- آها، ببخشید. «اخطار امام به کسانی که برای جلوگیری از مجازات کسانی که تخلف میکنند، جوسازی میکنند».
- از نظر دستوری غلط است! دو مرتبه کلمه «کسانی که» و دو مرتبه کلمه «میکنند».
- «اخطار امام به کسانی که برای جلوگیری از مجازات متخلفین جو سازی میکنند.».
- آقای سرشار مسئول آگهیها ۲۹ دارد میآید.
- آقای رفیعی! متن این آگهی را ببین.
- من کار دارم آقای سرشار. بده به آقای ستاری.
- آقای ستاری که دارد خبرها را میخواند.
- بده به آقای شیرزاد.
- ایشان دارد مصاحبه تنظیم شده توسط یکی از همکاران را میخواند.
- چه موقع مصاحبه را آوردند؟
- یک ربع پیش. (مصاحبه با یکی از مسئولان است).
اینجا شیرزاد متن تایپ شده مصاحبه را به من نشان میدهد. در هر صفحه، شیرزاد و دریایی ۳۰ آنقدر غلط املایی و انشایی را اصلاح کرده و جملات را پس و پیش و جرح و تعدیل کردهاند که متن تایپ شده را دوباره باید داد تایپ کنند!
- تو را به خدا ببین، این هم شد وضع؟ زحمت املاء و انشای مطالب بچهها را هم باید ما بکشیم. حالا باید دقیق هم بخوانیم برای تیتر و سوتیتر، همان موقع هم بفرستیم زود برای حروفچینی.
در این اثنا آقای ترابیان ۳۱ میآید.
- سلام، یک مصاحبه تلفنی با نخستوزیر داریم ۳۲، حتماً چاپ کنید. میگویند صفحه اول هم تیتر بزنید.
متن را میدهیم به ستاری و از او میخواهیم بقیه خبرهای تلکس و مطالب را بگذارد برای چند دقیقه بعد؛ و بلافاصله برمیگردم به طرف آقای سرشار.
- آقای سرشار، تو را به جان هرکس دوست داری برو و بعد بیا. چند دقیقه بعد بیا.
- آقای رفیع. این آگهی است. الآن باید حروفش را بچینند. صفحهاش دارد بسته میشود. مگر خود شما نمیگویید: زود، زود، روزنامه به شهرها نرسید، دیر شد، غروب پخش شد!؟
- چرا، ولی الآن ما حتی تیتر امام را هم نزدهایم.
ناچار متن آگهیها را نگاه میکنیم و میگویم بده ببینم! اولی نوشته است «اکنون که قصد سفر به هند دارم برای معالجه به توصیه حضرت امام و آقای پسندیده میروم و… امضاء: فقیر سلطان حسین تابنده گنابادی»!
میگویم آقای سرشار این باید بماند. من فکر نمیکنم امام راضی باشند که از قول قطب صوفیان چنین چیزی بنویسیم! باید بپرسیم و ببینیم آیا ایشان با انتساب این قول به خودشان موافقند.
- ولی اگر ما این آگهیها را دیر بگیریم، میبرند به کیهان.
- ببرند به جهنم!
- آها، اصلاً بردهاند به کیهان.
- کیهان قبول کرده که چاپ کند؟
- آره!
- عجب! مثل اینکه باید به کیهان هم تلفن بزنیم. ما اینجا همهکارهایم. تیتر زن و مطلب خوان و غلطگیر و خط بده و روزی رسان و… یا حضرت عباس!
آگهی بعدی را میخوانیم. تعلیم موسیقی با بهترین گیتار و سه تار!
- تو را به خدا آقای سرشار برو. من اصلاً نمیدانم چی بگویم. این مسئله موسیقی هنوز حل نشده، بحث میخواهد!
- آخر، این الآن معطل است. باید جواب بدهیم.
- آگهی بعدی را بده.
نوشته است: «خواستار یک ویلا هستیم در یک منطقه پرت و خلوت! با سیستم تهویه و شوفاژ مطبوع و مبلمان و… سید عباس واعظ!!».
- یعنی چه؟ برو، آقای سرشار، الآن من ذهنم کار نمیکند. حسابی خِنگ شدهام.
- ولی ایشان خودش همینجا توی دفتر آگهیها معطل جواب نشسته.
- لااله الا الله! … این کلمه واعظش را بردارد، بعد، هر مزخرفی میخواهد بنویسد. ۳۳
آقای ستاری، مطلب تنظیم شده توسط یکی از خبرنگاران را میآورد.
- ببین، توزیع را توضیع و توضیح نوشته است!
دیگر طاقتم را از دست میدهم و میگویم: پاره کن، نخواستیم؛ و ادامه میدهم: مسلمانها! آخر، من باید سرمقاله هم بنویسم! آن هم در مورد حساسترین مسائل کشور! رحم کنید!
- بردار آقای قهرمانی، بردار و برو. همین تیتر از امام خوب است. کلمه اخطارش بشود هشدار. «هشدار امام به کسانی که برای جلوگیری از مجازات متخلفین جوسازی میکنند».
- برویم سرتیترهای بعدی از دیگران. مثلاً تیتر نخستوزیر یا مسئولی دیگر. شروع کنید به خواندن. ولی آقای شیرزاد! شما و ستاری همچنان دارید مطلب میخوانید.
- چه کارکنیم؟ این همه خبر و مطلب را پس کی بخواند؟ صفحهها معطل است.
آقای رضایی ۳۴ دبیر سرویس خارجه میآید و مرتباً مطالب خارجی را میریزد جلوی ما. به من میگوید این مطلب را بخوان، دقت میخواهد و مهم است. میگویم انشاء الله میخوانم! رضایی زبان به گله باز میکند.
- شما صفحه خارجی را اهمیت نمیدهید.
- مگر چی شده؟
- هر وقت هر خبر و هر مطلب که از هر صفحه دیگر اضافه میآید یا برایش جا ندارید، آن را میریزید توی صفحه ما.
- آقای رضایی، حال برو. اینها همه بحث دارد.
- اینکه نمیشود که هر وقت ما حرفی میزنیم میگویید حالا برو، اینجا بحث دارد. اتفاقاً همین الآن این بلا دارد بر سر صفحه ما میآید. مطالبش را حذف میکنند. آخر، اخبار خارجی مهم است.
- بسیار خوب، حالا ما نمیرسیم زیاد صحبت کنیم!
تلفن زنگ میزند. آقای خاتمی ۳۵ ایشان هم از موارد استثنا هستند. در حالی به سمت تلفن دست میبرم که قلم در دستم، کاغذ در جلوم و تیتر صحبتهای آقای هاشمی ۳۶ را بر روی آن شکسته نوشتهام، و باز باید همان مسیری را از صفر شروع کنیم که در مورد تیتر امام طی کردیم. گوشی را برمیدارم.
- سلام علیکم.
- علیکم السلام. داشتیم غیبت شما را میکردیم. میگفتیم حالا پیدا کردن این آقای رفیع از پیدا کردن رئیسجمهور هم مشکل تره!
- چه کنیم آقای خاتمی. لطف دارید. ما هم اینجا واقعاً از کم کاری ماندهایم که چه کار کنیم!؟
- خوب، آقای جلال. امروز ساعت ۴/۵ میتوانی در دفتر ما باشی.
- کار مهمی است؟
- از روزنامه کیهان و جمهوری اسلامی هم هستند. آقای رئیسجمهور ۳۷ گفتهاند درباره مسئله کویت همفکری کنید.
- اِ… عَ… عرض شود که… باشه، چشم، میآیم. (یادم میآید که بچه یکی دو ساله را قرار بوده ببریم دکتر. چند روز است به همسرم قول میدهم و اجرا نمیکنم. اما چه کنم؟) دوباره میرویم سرتیترها و…!
- نخستوزیر گفتهاند: اگر عمق پیام امام را ببینیم، متوجه میشویم که هدفشان اجرای احکام اسلام است و طبیعتاً یکی از این احکام هم، مقابله با تروریستهای اقتصادی است.
- اینکه تیتر نشد!
- خوب، کوتاهش کنیم.
- اولاً نخستوزیر این را در جواب سؤال خبرنگار گفته، یعنی خبرنگار این بحث را کشانده به میان. ثانیاً دوباره این سوء برداشتها پیش میآید که ما میخواهیم به هر قیمت شده پیام امام را هم جنبه اقتصادی بدهیم و
لبه تیغ این پیام را علیه سرمایهداران تیز کنیم. ۳۸
- اگر تیتر کلی و مجموعهای بزنیم، شل میشود. دیگر «تیتر» نیست. میشود «سخنان نخستوزیر درباره پیام امام، تروریستهای اقتصادی، حرفهای صدام…» بعلاوه، این تیتر چنین معنی میدهد که راجع به تروریستهای اقتصادی هم مستقلاً صحبت شده است. در حالی که اینطور نیست.
از پایین، (سرصفحه) زنگ میزنند. ۳۹
- الو، این ماشینِ فلان ۴۰، حرف ۱۲ ی سیاهش شکسته! ۱۲ سیاه ندهید. ضمناً حرف ج هم نداریم! یکی از ماشینها بعضی از حروف را میزند!
- یعنی چه؟ مگر تلفن عمومی است که دو ریالی را بخورد و دم نزند؟ ببخشید، بوق نزند!؟
از سرویس عکاسی، آقای رزمی ۴۱ عکس آورده. این عکسها از نماز جمعه است.
- آقای رزمی! عکسها را طوری مونتاژ کن که عکس چند نفر از سخنرانانِ پیش از خطبهها را هم داشته باشد.
- بعضی از ائمه جمعه را نداریم.
- این عکس چیه؟ چرا این قدر سیاه؟
- همین است.
- آقای رزمی! سرویس عکاسی باید عکسهایی تهیه کند که...
گلهها آغاز میشود.
- خبرنگار کیهان در مجلس ۴ تا دوربین دارد آقا. ۲ تا ثابت و ۲ تا متغیر. سرویس عکاسی کیهان تعدادشان...
- بله، آقای رزمی جان، چیکار کنیم. ما و کیهان از حیث امکانات مثل ایران و عراقیم! حالا برو از آرشیو استفاده کن.
- آرشیو؟ آقای واثقی ۴۲ نمیگذارند.
- چرا بابا. میگذارند. لاالهالاالله. اگر نشد، تلفن بزن. نشد، نامه میدهیم. برو.
عکسهای خبرها و مطالب، روی متن دست نوشتهها و تایپ شدهها و تلکسها انبوه میشود. باید در هر مورد عکس مناسب را انتخاب کنیم. اندازهاش چقدر باشد؟ عکس، گویا باشد. و… مطالب سرویس سیاسی، مطالب سرویس اقتصادی، مطالب سرویس حوادث، مطالب سرویس شهرستانها، مطلب سرویس خارجی، مطلب سرویس مقالات، مطلب سرویس فرهنگی و آموزشی، مطالب سرویس گزارش، مطالب صفحه زیر آسمان کبود، مطالب صفحه هنری، عکسهای عکاسی، طراحی، خبرهای حوزههای مختلف…، همه و همه میریزد روی سرما.
درست است که برخی از تولیدات این سرویسها را در ساعتهای بعد میخوانیم یا روز قبل چاپ میشود، اما بسیاری از آنها مطالب بسیاری دارند که همان صبح باید رسیدگی کرد و درست همزمان با وقت تیتر زدنها. در همین اثنا یکی از بچهها میآید و میگوید:
- بابا، ما چند روز است که هِی مرتباً به شما نامه مینویسیم، صحبت میکنیم، فقط یک مشت سوزن و سنجاق به ما بدهید.
- بروید کارپردازی.
- ندارند!
دم به دم، اعضا و دبیران سرویسها مراجعه میکنند. یا تیتر جلو ما میریزند، یا خبر میآورند، یا مصاحبه، یا راجع به مطالب و مشکلات و کمبودهایشان صحبت میکنند. در آن لحظه، تا میپرسیم که چرا این خبر و این عکس و این مطلب فلان طور است، بلافاصله سردرد دلها باز میشود: نیرو نداریم، امکانات نداریم، ماهها است که برای فلان چیز و فلان مورد بحث میکنیم ولی فایده ندارد، و از این قبیل...
آقای قهرمانی میآید: فلان تیتر، سوتیتر میخواهد. فلان مطلب، عکس میخواهد. چند ستون؟ چند «اشپون ۴۳»؟ کجای صفحه؟ کی بالا؟ کی پایین؟ کی کم؟ کی زیاد ۴۴؟ ساعت یک ربع به ده است. در تمام این ثانیهها و لحظهها نگاه بچهها به مطلب است و به ساعت. ساعت مثل یک کابوس شده است. دیگر بس کنم! از حتی یادآوری این «کار تو کارها» و سرعت عمل عجیب و غریب و درهم ریختگی، خسته میشوم. ساعت ده است. مثل کسی که به بیمارستان برده شده و تازه فارغ شده!! از جا بلند میشوم.
- «با اجازه، دست و صورتم را بشویم بچهها! از صبح حتی به این هم نرسیدیم». قدم دوم را برنداشته، یکی یکی بچههای سرویسها سر راهمان سبز میشوند.
- آقای دبیر سرویس رفته مرخصی.
- آقا نیرو کم داریم.
- آقا چرا جلسه نمیگذارید؟
- آقا حق مسکن!
- آقا فلانی مصاحبه کرده، چه کنیم؟
- آقا فلانی در مصاحبهاش به وزیر بازرگانی حمله کرده.
- آقا وزیر بازرگانی به فلانی چنین گفته…، چه کنیم؟
- آقا...
- آقا...
- آقا...
دست و صورتم را میشویم. مغزم به شدت خسته است. میروم اتاق سردبیری. آقای شیرزاد و ستاری میگویند بنشینیم صحبت کنیم. تلفن زنگ میزند. آقای صابریاند ۴۵، با جلال کار دارند! کار مهمی است. با آقای صابری ده دقیقه صحبت میکنیم:
- این عکس چی بود که چاپ کردید؟ ۴۶...
تلفن دیگر زنگ میزند. آقای واثقیاند ۴۷، با جلال کار دارند! کار مهمی است.
- گوشی خدمتتان آقای صابری، چند لحظه...
- آقای رفیع! این اعضای تحریریه اصلاً رعایت نمیکنند. عکسهای مهم آرشیو دارد گُم میشود، خراب میشود، به خدا...
پنج دقیقهای صحبت میکنیم. تلفن بعدی زنگ میزند. آقای وثوقی هستند. با جلال کار دارند، کار مهمی است.
- گوشی خدمتتان آقای واثقی، چند لحظه...
- سلام. آقای رفیعی؟
- بله، سلام علیکم.
- این مسئله… باور بکنید...
پنج دقیقهای صحبت میکنیم. تلفن دیگر زنگ میزند. خانم جلال هستند، با او کار دارند، مهم است!
- گوشی خدمتتان آقای وثوقی، چند لحظه...
- سلام، تو دیگر چی میگی!؟
- سلام. آخر این هم طرز حرف زدن شد؟
- آها، ببخش. من خستهام. منظورم این بود که این موقع چطور شده به یاد ما…!؟
- آخر، محض رضای خدا بیا این بچه را ببر دکتر. زودتر بیا. چند روز است که بیرحمانه ولش کردی. پاس سوخته، … پنج دقیقهای صحبت میکنیم. زورم به دیگران نمیرسد. به این بنده خدا میرسد. بالاخره تلفن را قطع میکنم و میگویم کسانی را پشت خط معطل گذاشتهام و خط تو خط شده! برمیگردم از اول شروع میکنم.
- سلام آقای صابری.
- سلام آقای واثقی.
- سلام آقای وثوقی.
بالاخره من و شیرزاد و ستاری جایی برای با هم حرف زدن پیدا میکنیم و هم قسم میشویم که تلفنها را برنداریم گرچه مهم باشد. مینشینیم به صحبت. آقای شیرزاد میگوید دیروز در جلسهای شرکت کرده و با بچههای روزنامه کیهان و وزارت ارشاد صحبت کرده است. میگوید مطالب خیلی مهمی است، قول دادهام که در مورد آنها با شما صحبت کنم و صحبت میکند. راجع به قانون کار، جامعه مدرسین، مسائل روزنامهها، همه تصدیق میکنیم که مطالب مهمی است و لازم بوده است بدانیم. اما این مطالب را هنوز داشتیم میشنیدیم و صحبت میکردیم که ناگهان سرو صدا بلند شد و در باز شد و عدهای آمدند. آقای نوری ۴۸ و مهندس حبیبی ۴۹، به اتفاق مهندس ویژه مرکبات (!) ۵۰ و سرپرست کارپردازی ۵۱. هر سه نفر از جا پریدیم و صحبت شروع شد. با عجله و بلند بلند.
- ببینید این یکی دو نمونه از صفحات روزنامه، صفحات لایی. هر عکسی که چاپ شده مرکب رویش پخش شده. عکسها به شدت خراب شده، مطالب ناخوانا است. یک وجب مرکب پخش شده روی صفحه.
- چرا این طوری است؟
- دیروز یک ساعت مگر صحبت نکردیم؟ من گفتم به شما که اگر عکس رئیسجمهور بد درآمده تقصیر از بخش فنی نیست، از مرکب است.
- آقای مهندس شما چه میگویید؟
- بله، مرکب نداریم. مرکب خوب میگیریم، چند قوطی هم بد از آب درمیآید. ما را آقای دکتر ۵۲ فرستادند خدمت شما که صحبت بشود.
ذهن من حسابی قاطی کرده. قانون کار و جامعه مدرسین و هیأت دولت و قوطی مرکّب و پای سوخته بچه و عکسهای آرشیو و قفسه تکفروشی و دفتر رئیسجمهوری و وزارت ارشاد و آگهی سید عباس واعظ و…! کلهام دارد سوت میکشد. شیرزاد با آقایان دارد صحبت میکند و من هرچه گوشم را تیز میکنم، میشنوم ولی نمیشنوم! میشنوم ولی نمیفهمم! یعنی چه؟ تمام دعواها بر سر زود درآمدن روزنامه بود. اما آقای دکتر، برادر خوب ما، چرا درست در این ساعت به اینها گفته بروید اتاق سردبیری و درباره مرکب بحث کنید؟ درست است که ما روزهای قبل در این مورد با هم صحبت داشتیم جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟ اگر خود این آقایان محترم آمدهاند، چرا آقای نوری آنها را در این ساعت آورده؟ ایشان که مشکلات دیر راه افتادن دستگاه چاپ را در جریان است. مگر نمیداند...
خلاصه، یک ساعت حدوداً گذشت. اما باز هم وسط بحث، تلفن زنگ میزند. هی زنگ، هی زنگ، آخرش گوشی را شیرزاد برداشت در حالی که هنوز صحبت درباره مرکب است و...
- الو… روزنامه اطلاعات، سردبیرش!؟ (با لهجه خاص).
- بله، بفرمایید؟
- آقا جان، من سیگار فروش بودیم. این طرح سیگار غلط کردهای. بگویید به دخانیات که کلید حل سیگار در دست من هست ۵۳. یک خبرنگار بفرستید بیاید مغازه. بقای ما… آدرس...
- لاالهالاالله!
بحث مرکبات همچنان ادامه پیدا میکند. پای تجارت خارجی هم به میان به میان میآید و وزارت بازرگانی و شورای نگهبان و مجلس و دولت و چند کشور غربی و شرقی، و بعد دوده بخاری و ترکیبات شیمیایی و…، خلاصه فقه و شیمی و سیاست و تجارت با هم ترکیب میشود، و مرکب جدیدی در بحث درست میشود، و ادامه دارد، و کله من سوت میکشد! در باز میشود. آقای قهرمانی است.
- زود بیایید سرصفحه، سوتیترها را چه کنم؟ عکسها؟ … دیر شد.
- خدایا، برویم؟ نرویم؟ روزنامه است، مهم است. یک سوتیترش گاهی شهری را به هم میریزد.
تلفن زنگ میزند، از دفتر رئیسجمهوری.
- سلام و تشکر و یک تذکر. عکسهایی که میزنید، عکسهای تکی، خیلی خوب نیست. چرا این طوری است؟
-...
تلفن زنگ میزند. آقای دریایی است. ۵۴
- دادستان امور صنفی مصاحبه کرده و به وزارت بازرگانی حمله کرده. خبر را چکار کنیم؟
- باشه بعداً.
- امروز خلاصهاش را اگر نگذاریم، کیهان میگذارد.
- الا لعنهالله علی الشیطان الرجیم! رقابت هم برای ما مسئله شده. اگر تیتر و خبری را کیهان بگذارد ولی ما نداشته باشیم، پشت سرمان حرف درست میشود...
- زود تصمیم بگیرید.
- چاپ دوم؟
- به چاپ اول هم میرسد خلاصهاش.
- قهرمانی میگوید نمیرسد.
- زود تصمیم بگیرید.
- بدهید بچینند حالا.
- نه بابا نچینند. صبر کنید. تازه این یک کاغذ جدید است، بگیر بخوان.
- این چیه؟
- شکایت معاونین و مدیران وزارت بازرگانی به رئیسجمهور از روزنامهها.
- الو، حالا فعلاً آن مصاحبه را نگهدارید تا فردا بیشتر مشورت کنیم!
خدایا برویم سرصفحه؟ نرویم؟ در تنظیم تیترها و سوتیترها شرکت کنیم؟ اگر کمی جابجا شود، کم و زیاد شود، میگویند «خطی است در کار». مثالش مطلب مربوط به وزارت نفت، وزارت بازرگانی، وزارت کار ۵۵. میرویم پایین، سرصفحه. آنجا هم دعوا است. آقای سرشار از آگهیها با آقای اعتمادی از حروفچینی. آقای اعتمادی با آقای قهرمانی. آقای قهرمانی با آقای نوری. همه هم به خاطر روزنامه و تراکم مطالب و سرعت عمل و زمان کار. زنگ میزنند، از بیت امام:
- عکس خوبی هست از رسیدن اعضای ستاد به خدمت امام.
- دیر است.
- یک جوری چاپش کنید بهتر است.
ده دقیقه بعد، آقای مدرسی ۵۶ از انتشارات امیرکبیر، عکس را آورده دم در شیشهای.
بیاید سرصفحه. میآید و میبیند. آقای ترکان آمده ۵۷ با مطلبی درباره بیوگرافی ائمه اربعه ۵۸ که بخوانت و حساس است.
- نمیرسم، بده به ستاری.
- ستاری دارد مطلب میخواند.
- آقای ستاری، مطلب را بگذار زمین، نوشتههای ترکان را بخوان.
- آقای رفیع! اولاً مطلبی که من خودم میخوانم «گزارش روز» است، دیر هم شده، موضوعش هم حساس است. در تیتر و سوتیتر و طرح و عکس و مقدمهاش هم باید دقت کنیم. کارگر حروفچین هم مثل ملک موکل بر دوزخ روی سرم ایستاده و معطل است و مرتباً ساعت را نشان میدهد. ثانیاً آنچه را آقای ترکان میگوید، فقط باید «تو» بخوانی.
مطلب را به ناچار از آقای ترکان میگیرم و تند میخوانم؛ و او دست مرا میگیرد که نه، اینطور نمیشود، درست بخوان!
- تو چکار داری؟ من میفهمم.
- نه، ببین. این مطلبی است درباره بیوگرافی ائمه اربعه اهل سنت. قبلاً که یادت هست در صفحه کودکان چیزی در مورد ابو حنیفه نوشته بودیم و اعتراضهایی به بار آورد؟
- بله یادم هست.
- خوب، مگر نامههای اعتراضی وزارت ارشاد و ارگانهای دیگر را نشانت ندادم؟ همه آنها نوشتهاند که این کارها تفرقه آور است و نکند «خطی در کار است» و توطئه «کنفرانس طائف» ۵۹ دارد اجرا میشود که شیعه و سنی را از هم جدا کند و...
- ببین آقای عامل کنفرانس طائف! اینها را که گفتی میدانم. من الان نمیتوانم دقیق بخوانم. ببین صفحه اول معطل است. برای تو صفحه اول روزنامه مهمتر است یا امام ابو حنیفه!؟ اگر یک اشتباه و کم و زیاد در همین صفحه اول پیدا شود. هزار تا «خط» کشف میشود! اگر به قول تو مطلب صفحه کودکان در آن مورد نزدیک بوده بلوچستان را به خودمختاری بکشاند (!)، پس صفحه اول در صورت اشتباه، همین مرکز را یعنی تهران و بلکه کل کشور را به هم میریزد.
بالاخره مطلب را از او میگیرم که بخوانم. آقای صفری ۶۰ مسئول سرویس هنری میآید.
- آقای رفیع! این مطالب را زودتر بخوانید، کامپیوتر معطل است.
- من، آقای صفری! الان وقت ندارم.
- شما خودتان گفتید: درباره آن پیرمرد که به خانهاش رفتهاند و بازداشت شده و بعد از آزادی فوت کرده و صاحب تألیفاتی هم بوده و امام خمینی هم گویا متأثر شدهاند و…، مطلبی تهیه کنید.
- بله، یادم آمد.
تلفن زنگ میزند. از دم در شیشهای مرا میخواهند.
- بگویید نیست! یعنی بگویید بیکار نیست!
- میگوید: من در رابطه با مطلب همان پیرمرد هستیم که دیروز در آرشیو خدمتتان رسیدم! و آقای دکتر شیرانی مرا فرستاده بودند.
- بله، بله… گوشی را بدهید.
در حالیکه آقای قهرمانی دست مرا گرفته که صفحه اول را کنترل کن و ترکان مرا میکِشد که مطلب من دیر شد و صفری پشت سرم زمزمه میکند که زود بخوان و امضاء کن، گوشی را برمیدارم و…، مگر طرف ولکن است!؟
- آقا! خودتان گفتید که یک کتاب از آن مرحوم برایتان بیاورم. آقای دکتر شیروانی دیروز مرا فرستادند خدمت شما. کلیشه آن مرحوم را هم از من امانت گرفتید!
گوشی تلفن در دستم مانده است. به ذهنم فشار میآورم تا به یاد آورم که دیروز چه کسانی را ملاقات کردهام و چه صحنههایی در حافظهام باقی مانده است. کمکم به یاد میآورم. بله، آها. به خاطرم میآید که دیروز از تحریریه فرار کرده بودم و رفته بودم در کنج کتابخانه آرشیو سنگر گرفته بودم تا بلکه سرمقالهای، کوفتی، زهرماری، چیزی بنویسم. چند بار هم به خانم غفاری ۶۱ گفته بودم هرکس تلفن کرد بگویید نیست، مگر کاری واقعاً فوری باشد و جایی هم میروم که اینجا نباشم و حرف شما دروغ نباشد. اما با این همه، چند بار تلفن زنگ میزند و هر بار خانم غفاری با من کار دارد و میگوید فلانی است، فلانی است، فلانی است؛ و من هر بار در متن سرمقالهام رسیدهام به اینجا که مثلاً: «بدین ترتیب یکی از مسائل پیچیده و ظریف در مورد ارگانها و نهادهای انقلاب اینست که…»؛ و یکی از کارکنان آرشیو رشته افکار مرا گسیخته میکند و میگوید: تلفن!
دوباره بعد از تلفن برمیگردم سر جای اول و دوباره قلم را میگذارم روی کاغذ سرمقاله. کمی به فکرم فشار میآورم. کجای بحث بودیم؟ به کجا رسیدیم؟ و بعد سرنخ را پیدا میکنم و میروم. «بله، یکی از مسائل پیچیده و ظریف در مورد ارگانها و نهادهای انقلاب اینست که هم از یک طرف مهمترین خدمات را انجام دادهاند و هم…» همان برادر دوباره رشته افکارم را پاره میکند:
- تلفن!
بعد از تلفن فوری و واجب، برمیگردم سرمطلب. باز فشار به ذهن و یافتن سرنخ. آخر، نمیشود که وسط یک مطلب (سرمقاله) باشی و غرق در یک بحث حسّاس باشی، بعد ناگهان یک تلفن فوری یک ربع تمام تو را غرق کند در مثلاً بحث مربوط به سکته قلبی یا فوت طبیعی یک مرحوم مغفور خلد آشیان که ورثهاش هم برایش آگهی دادهاند، یا مسلمان شدن یک بهایی و مسیحی به دست جناب علامه نوری و تعویض اسم از قرّهآلعین و مادام مارگارت به صغرا خانم، یا گرفتن رپرتاژ آگهی از آلمان و ژاپن و ترکیه و مثلاً صنایع کروپ و تولیدات هوخست و امثالهم، و بعد دوباره برگردی به همان بحث سرمقالهات درباره ارگانها و نهادها و ظرافتهای کار آنها و پیام حضرت امام و رشته کلام هم از دستت در نرفته باشد.
مطلب را ادامه میدهم و مینویسم: «بله، یکی از مسائل پیچیده و ظریف در مورد ارگانها و نهادهای انقلاب اینست که هم از یک طرف مهمترین خدمات را انجام دادهاند و هم احیاناً در برخی موارد به تندروی و تجاوز از حدود کشیده شدهاند که…».
- تلفن!
مثل چکش توی مخم صدا میکند و مثل نورافکن توی چشمم میافتد. آن برادر آرشیوی ۶۲ میگوید: من دیگر خجالت میکشم شما را صدا بزنم.
- الو، سلام آقای سعدی ۶۳... خداحافظِ شما باشد… کدام مولوی…؟
- نه، گویا مولوی نبوده. از علمای سنی نیست. مثل اینکه یک عالم شیعه بوده… بالاخره نمایندهاش آمده اینجا میخواهد...
- به من چه؟
- آقای دکتر شیرانی ۶۴ او را فرستادهاند.
- آها. بیابد!
فوری برمیگردم سرِ مقاله، سرمقاله. همین چند لحظه غنیمت است. بله، «یکی از مسائل پیچیده… و هم احیاناً… کشیده شدهاند که…».
- سلام!!
- از جا میپرم. بله، همان آقا است. صحبت از پیرمردی است که به خانهاش ریختهاند و بازداشت شده و بعد از آزادی فوت کرده و صاحب تألیفات بوده و امام هم متأثر شدهاند. سرمقاله را ناچار رها کرده و ساعتی مجبور میشویم به صحبت؛ و هرچه تلاش میکنم نمیتوانم رها شوم! مجدداً آقای دکتر شیرانی زنگ میزنند و میگویند اینطور کسی پیش من آمد و او را فرستادم پیش شما. چون من او را نمیشناختم...
همه اینها خاطرهها و صحنههایی است که از روز قبل و از میان انبوه متراکم رخدادهای آن روز به زحمت به یاد میآورم. بله، آنچه به خاطرم آمد این صحنهها بود. ناگهان به خود آمدم و گوشی تلفن را سر جایش گذاشتم. آها، پس این آقایی که «دم در شیشهای» ۶۵ آمده و با من تلفنی صحبت کرد، همان است که روز قبل به آرشیو آمده بود. بالاخره جوابش را دادم و به جای خودم برگشتم و...
- بله آقای قهرمانی چه میگفتید!؟
- بله آقای مدرسی چه میگفتید!؟
- بله آقای ترکان چه میگفتید!؟
آقای مدرسی یواشکی درِ گوش من میگوید:
- خوبه شماها با این وضع، روانی نشدهاید!
- شدهایم آقای مدرسی! این آشفتگی که در کار ما هست، در روح ما هم و در ذهن ما هم و در اعصاب ما هم منعکس شده.
- چطوری تا اینجا تحمل کردید؟
- تحمل کردیم که اینطور شدیم. تحمل کردیم که حالا دیگر نمیتوانیم تحمل کنیم!
در این اثنا یکی از صفحات را آوردهاند که امضاء کنید. صفحه رفت زیر دستگاه «پِرِس» برای «پلاک» گرفتن ۶۶، که من داد زدم:
- نگیر، نگیر. اشتباه شده.
- چی شده باز؟
- عکسی که از دفتر امام آوردهاند و عکس دیدار اعضای ستاد پیگیری با امام است، رفته توی خبرِ دیدار اعضای ستاد انقلاب فرهنگی با امام.
همه به هم ریختند: صفحه بند بیا، حروفچین بیا، پرس کننده بیا. و… گراور سازی هم آمد. همکار گراور ساز میگوید:
- آقای قهرمانی! صد دفعه با هم توافق کردیم که امکانات ما به ما اجازه نمیدهد عکس را در ساعت دهونیم بگیریم و یک ربع به ۱۱ تحویل بدهیم؟
- کدام عکس؟
- همین عکس دیدار اعضای ستاد پیگیری با امام. این تأخیرها فشارش روی اعصاب ما میآید. از طاقت دستگاه هم خارج است. همه کارها دیگر را ریختیم دور، روی دستگاه فشار آوردیم، خودمان مثل فرفره دویدیم و بر سر یکدیگر غر زدیم و زودباش زودباش گفتیم تا یک عکس را برسانیم. نکنید آقای قهرمانی!
- آقا جان، چرا این طوری میگویی؟ عکس را من ندادم. عکس را شورای سردبیری داد.
- تو هم دیر دادی.
- من دیر ندادم.
- دادی.
- ندادم.
- برو بابا!
- برو بابا!
دخالت میکنیم و دعوا را خاتمه میدهیم. ناگهان صدا از گوشهای دیگر بلند شده. آقای نوری است:
- آقای اعتمادی! برادر، یک کم زودتر، تو اگر بدانی ما در آن پائین ۶۷ چه میکشیم. در چاپخانه، در قالب فلزی ریختن، در تراش دادن، موقع پارگی کاغذ، تنظیم دستگاه تنظیم مرکب و...
- برادر، تقصیر من چیه؟ این خبر را آقای قهرمانی دیر داد. قهرمانی برمیگردد و میگوید:
- باز چه خبر است؟ چرا داد میکشید؟ خبر را سردبیری دیر داد.
و ما میرویم جلو. خواهشم میکنیم:
- بابا این همه اعصاب یکدیگر را خرد نکنید. چه کنیم؟ گاهی بعضی مطالب دیر به دست ما میرسد. آخر ما هم باید بخوانیم، اِدیت کنیم، بعد بدهیم حروفچینی و تصحیح و چاپ...
آقای مدرسی درِ گوش من میگوید: من رفتم آقای رفیع!
حضرت آقای دعایی. من حتی همین الآن هم که این سطور را دارم مینویسم تا خدمت شما بفرستم، چنین وضعی دارم. صبح آمدهایم سرکار. در فاصله خانه تا اداره سه صفحه سرمقاله در داخل ماشین نوشتهام. اینجا آمدهام. دیشت توی آن ترافیک، رفتم تا خیابان جردن برای امری واجب. هرچه گشتم پیدا نکردم. دست از پا درازتر و خسته از کار روزانه و خستگی مضاعف ناشی از ترافیک برگشتم خانه (تهران نو)، و افتادم تا صبح. حالا اینجا که رسیدهام اولاً مطلب آقای هاشمی ۶۸ را باید بخوانم. خواندنی برای بیرون کشیدن بهترین تیتر. خواندم از روی روزنامه جمهوری اسلامی. آقای هاشمی رفسنجانی با بچههای کیهان دیدار داشتهاند. مصاحبه اختصاصی با کیهان. حرفهای خوبی زده شده. به شیرزاد و ستاری میگویم حتماً اصل صحبتها مفصلتر و بهتر است. زنگ میزنم به کیهان، آقای رخصفت ۶۹ را گیر میآورم.
- همین مقدار است؟
- تقریباً همینهاست.
- پس ما از روی روزنامه جمهوری اسلامی...
- خوب است.
به آقای دریائی ۷۰ میگویم این صحبتهای هاشمی را ما هم داریم؟ میگوید بله. میگویم مثل همین متن روزنامه جمهوری است؟ میگوید بله. بالاخره تیتر در میآوریم از قول آقای هاشمی. «در مطبوعات باید انتقاد وجود داشته باشد، طبعاً گروهی از انتقاد ناراضی خواهند شد». با بچههای بحث میکنیم:
- عیبی، ایرادی، سوء برداشتی، با توجه به جو موجود...
- نه، خوب است.
- بیا آقای قهرمانی.
مشغول میشوم به سوتیتر درآوردن از مصاحبه آقای هاشمی.
ناگهان آقای نفیسی ۷۱ میآید و میگوید: ما تلکس را فرستادهایم برای حروفچینی و ممکن است فرقی بین مطلب تلکس و مطلب روزنامه جمهوری اسلامی وجود داشته باشد.
- لاالهالاالله. سید محمد! ۷۲ برو پایین، «نمونه خبر» ۷۳ آقای هاشمی را بیاور.
دقایقی بعد برمی گردد و میگوید هنوز آن را نچیدهاند. (حروفچینی نکردهاند). در این فاصله، تیتری را که دادهایم، آقای قهرمانی از گرافیک میآورد. چیده شده.
- چند ستون ۷۴؟
- ده تا.
- زیاد است.
- ۸ تا، یک عکس یک ستونی هم لازم است.
- رو تیتر هم میخواهد.
- رو تیترش را هم مینویسم. به سید محمد میگویم پس چی شد این نمونه؟ دوباره میرود پائین و برمیگردد.
- این هم نمونه.
نمونه را میخوانم. میبینم با آنچه در روزنامه جمهوری اسلامی بوده، فرقهایی دارد. به خصوص در همان مطلبی که ما آن را تیتر اول روزنامه کردهایم. آقای هاشمی گفتهاند: «بدون هراس از نارضایتی گروهها در مطبوعات باید انتقاد سازنده باشد، طبعاً گروهی از انتقاد ناراضی خواهند شد.»
- آقای شیرزاد آقای ستاری! حرف آقای هاشمی که با تیتر ما فرق دارد. اولاً انگار انتقاد در جمله ایشان ناظر بر انتقاد از گروهها است، حال آنکه آنچه ما نوشتهایم این برداشت را به خواننده میدهد که منظور انتقاد از دولت و مسئولین و نیروهای روحانی و غیرروحانی خودی است. ثانیاً ایشان گفتهاند: «انتقاد سازنده»؛ و حالا اینطور قلمداد میشود که اطلاعات تعمداً قید «سازنده» را از کنار «انتقاد» برداشته! چکار کنیم؟ آقای قهرمانی را تلفنی صدا زدیم.
- تیتر را عوض میکنیم!
- مشکل است، گراورش و فیلمش ساخته شده ۷۵. دیر میشود.
چه کنیم آقای قهرمانی؟ میبینی؟ وقتی زودترین است، غلطترین هم هست! امروز که آمدیم کلیشه را صبح زود بدهیم، از همه روز دیرتر شد! بنا شد کلمه سازنده؛ به تیتر اضافه شده و از نو تیتر را ببرند گراور سازی.
- تلفن زنگ زد. آقای رخ صفت است از کیهان.
- مطلبی که ما داریم تهیه میکنیم، تا بیست دقیقه نیم ساعت دیگر به دست شما میرسد.
- صبح که من گفتم به شما.
- به هر حال.
به انتظار نشستیم. من و ستاری و شیرزاد رفتیم روی یک خبرِ دیگر. مصاحبه دادستان امور صنفی درباره تخلفات وزارت بازرگانی، خیلی هم تند است. داریم میخوانیم.
- سرویس عکاسی، عکسهای دادگاه «اتحادیه کمونیستها» را میآورد.
- سرویس حوادث، مصاحبه دادستان کل دادگاههای انقلاب ارتش را میریزد جلوی ما.
- صادقی ۷۶ با «طرح» وارد میشود.
- ترکان ۷۷ یادآوری میکند تیتر مسابقه «صفحه اول» را برای کودکان.
- شیرزاد به من تیتر خبر آقای طاهری ۷۸ را نشان میدهد.
دست من روی صفحات سرمقاله است و چشمم روی خبرهایی که میآورند!
- تیتر مصاحبه دادستان امور صنفی درباره وزارت بازرگانی را بزنیم: «اظهارات دادستانی امور صنفی درباره احتکار، گرانفروشی و مسببین اخلال در امر توزیع.».
- کلیشه نکنیم.
- نه.
- آخر، امروز تیتر دیگری برای صفحه اول نداریم.
بحث میکنیم.
- ولی دادستان فقط مسببین در امر توزیع را نگفته، در امر احتکار و گرانفروشی هم گفته.
- پس بنویسیم: «اظهارات دادستانی… مسببین احتکار، گرانفروشی و اخلال در توزیع.».
- این کلی است و مطلق و منفی. یعنی، تنها مسبب هر احتکار و هر گرانفروشی و هر اخلال، وزارت بازرگانی است.
بالاخره بحث شدید میشود، هم من و هم ستاری عصبانی میشویم. همین یک بحث همه را خسته میکند. این بار هر کدام که تیتر میزند، دیگری خودش را به کار دیگری مشغول میکند. نوعی دلسردی؟
- ما نباید در برابر جوسازیها جا بزنیم.
- بحث از جا زدن نیست، بحث در مصلحت انقلاب است.
و بحث و بحث و بحث. عین همین دلخوری و تندی و خستگی، روز قبل هم در مورد تیتر مطلب آقای غرضی ۷۹ پیش آمد.
- کلیشه کنیم.
- حروفیاش کافی است. ۸۰
- اهمیت دارد، مسئله گزارش نفت و اوپک است.
- با توجه به اینکه: اول، مطلبی و عکسی در انتقاد از وزارت نفت و توزیع آزاد بنزین زدیم، و بعد، عکس و مصاحبه و یادداشت در تعریف از کار وزارت نفت، حالا هم اگر تیتر سخنان وزیر را کلیشه کنیم گفته میشود جا زدهاند و تحت تأثیر جوسازیها قرار میگیرند.
- ما به اینها کار نداریم. خود مسئله نفت و موفقیتهای داخلی و پالایشگاهها مسئله مهمی است.
بحث و بحث و دلخوری و دلسردی و خستگی. چون وقت کافی برای قانع کردن و بحث کردن به طور کامل نداریم، هول هولکی بحث میکنیم و تیتر میزنیم؛ و اینست که خسته و عصبانی میشویم. بالاخره دو مرتبه روی تیتر دادستان امور صنفی و وزارت بازرگانی بحث میکنیم و تیتر میزنیم؛ و دوباره عکسها، سوتیترها، تیترهای دیگر؛ و در هر مورد هم شیرزاد و ستاری از من نظر میخواهند. میروم دست و صورتی میشویم و بعد برمیگردم سرِ سرمقاله؛ و شروع میکنم با عجله و نوشتن. در طول نوشتن، مرتباً این وقایع پیش میآید:
- تیتر «پرونده تخلف دو فرماندار و یک نماینده مجلس…».
- نماینده مجلس؟ این حساس است.
- «ستاد پیگیری» گفته.
- تیتر «بازگشت آقای نخعی ۸۱ به آموزش و پرورش».
- تیتر «دیدار شهردار با امام و دستورات امام در مورد گودنشینان.»
در دلم به خدا شکایت میکنم. خدایا این چه وضعی است که من دارم؟ با این وضع باید مطلب و سرمقاله هم بنویسم!؟ با هر جان کندنی، سرمقاله را مینویسم و «فارغ» میشوم! نه، بلافاصله برمیگردم به نوشتن همین نامه. چشم و سرو کمر و دست و پا همه خسته و دردمند. انگار آب داغ ریختهاند توی سرم. اما میبینم که چارهای نیست. اگر ننویسم کی و کجا این عرایض را خدمت شما یا برادر و سروری دیگر برسانم؟ و فرصت نیست برای این همه سخن گفتن، و حافظه هم نیست. هر چیزی کتبیاش بهتر است. دارم مینویسم خیلی سریع که...
- آقای نفیسی ۸۲ میآید تند و تند، با مطالبی از کیهان، تلفنی گرفته و نوشته. همان حرفهای آقای هاشمی است. بله، هم زیاد است و هم خیلی فرق دارد. حتی با متن تلکس رسمی فرق دارد. عجب! دارم میخوانم که...
- نفیسی میآید خیلی تند مطالبی که تلفنی از شهرداری گرفته:
- تیتر اینست: «دستورات مؤکد امام درباره گودنشینان».
دیگر درنگ جایز نیست. متن خبرها را برمیدارم و میدوم به سمت اتاق شورای سردبیری. ستاری دارد مطالب اقتصادی شنبه را میخواند و ضمناً با تلفن صحبت میکند و در همان حال با یکی از تایپیستها درباره مشکلات کارشان!
- آقای ستاری! بلند شو، بدو. تلفن را قطع میکنم، تایپیست را نهیب میزنم، مطلب اقتصادی را دور میریزم.
میرویم سرصفحه. اوووه. بنده خدای شیرزاد نشسته و عدهای ریختهاند سرش. دریایی، قهرمانی، قدیری (از آگهیها)، کارگر حروفچین، مسئول بردن و آوردن صفحه. شیرزاد عصبانی است. دارد بحث میکند.
- آقای شیرزاد! مطلب آقای هاشمی رسید. مفصلش رسید.
- مطلب هاشمی در صفحه ۳ چاپ شد. آن را برمیداریم و این را به جایش میگذاریم!
شیرزاد با مسئول صفحه جر و بحث میکند:
- من باید امضا کنم، نگه دارید صفحه را، پِرِس نکنید.
- ولی صفحه رفت.
- چرا رفت؟ الآن میخواستم مطلبی را از این صفحه در بیاورم و به صفحهای دیگر ببرم؛ و بلافاصله نمونه آن صفحه را به دست میگیرد و با عصبانیت شدیدی ریزریز میکند؛ و کارگرها و بقیه با تعجب برمیگردند و نگاه میکنند. مطلب مفصل آقای هاشمی را میدهیم حروفچینی کنند. من دو تا سوتیتر جدید از آن در میآورم و میدهم که بچینند، تا به جای دو سوتیتر قبلی بگذارند. نمونه صفحه اول را میآورند. باید جایی برای تیتر «انتصاب شگرف نخعی در آموزش و پرورش» پیدا کنیم و جایی برای «دستورات مؤکد امام». به شیرزاد دلداری میدهم که عصبانی نشود.
- خونسرد باش، هرچند خودم خونسرد نیستم. این صفحات چیه جلوت؟ «دگردیسی صدام»؟
- یادداشت آقای مهاجرانی ۸۳ است. باز طبق معمول، این موقع یعنی دیر به دست ما آمده، ۲۶ صفحه است.
خاکینژاد ۸۴ تلفنی گرفته و با آخرین سرعت نوشته و من حالا باید وسط این معرکه، این را هم تصحیح کنم و بدهم حروفچینی. تازه، نمیدانم در کجای صفحه اول هم بگذارم. اینجا سرمقاله است. جای ستون یادداشت هم یک آگهی است، آگهی بلند. بقیه قسمتهای صفحه اول هم آگهی است. آگهی را بردارم!؟ فردا در جلسه سرپرستی، آقای دکتر ۸۵ ما را بازخواست خواهد کرد. ای بسا آقای دعایی هم بر اثر گرفتاریها فراموش کرده باشند که همین مطلب دیر رسیده آقای مهاجرانی در دست ما بوده، و نتیجتاً ایشان (آقای دعایی) هم حرف دکتر را تأیید کرده و در آن موقع به ما بگویند: درست است، آگهی مهم است، و ما نگفتیم آگهی کنار گذاشته شود، در این اثنا تلفن زنگ میزند. نفیسی است.
- از شهرداری که خبر دیدار شهردار با امام را به ما دادهاند میگویند ممکن است فردا دفتر امام به ما ایراد کنند که چرا خبر را از قول شهرداری زدید؟ ۸۶ خود ما (دفتر امام) باید به روزنامهها میدادیم.
- بعید است.
- ممکن است.
- اصلاً! نمیگذاریم! ۸۷
آقای نوری ۸۸ آمده و در مورد مسائل فنی با شیرزاد وارد بحث شده و او مرتباً از آقای نوری میخواهد که به فرصتی دیگر موکول کند. من از پایین یعنی سرصفحه فراز میکنم و میآیم بالا، به تحریریه. ۸۹ هنوز ننشسته تلفن زنگ میزند، پسر آقای وثوقی است. میآید و مسائل ایشان مطرح میشود.
- آقای وثوقی مریض شدهاند. گفتهاند که به کارگزینی و دبیرخانه بگویید… بالأخره ختم میشود و ایشان میرود. دوباره مشغول میشوم به نوشتن که ستاری مثل اجل معلق میآید و انبوه مطالب را میریزد جلوی من.
- بخوان، این صفحه جدیدی است، طنز است، اولین بارش مهم است. ۹۰
- این، دستکم نیم ساعت طول میکشد.
میخوانم، بعد یادم میآید که برای خانه خودمان باید به شعبه گازوئیل تلفن بزنم. دیروز چند بار زدهام جواب نداده. میروم به سراغ خاکینژاد و با او در این مورد صحبت میکنم. ۹۱ آقای اسماعیلی ۹۲ میآید و راجع به مجلس صحبت میکند.
- این نطق نماینده مهاباد است.
- آقای دعایی فرمودهاند عیب ندارد، بگذارید.
بحث میکنیم، و من متن را میخوانم. بالأخره خودم را میرسانم به ناهار. بعد از ناهار هم همین مسائل باز هست. همیشه باید همه یا بعضی از مطالب «سرویس اقتصادی» را خواند، یا «سرویس هنری» را، یا مقالات صفحه «آینه عقاید» را، یا به خصوص هر روز پیدرپی اخبار و مصاحبهها و مطالب «سرویس شهرستانها» را. مضافاً بر تلفنهای ضروری از این ارگان و آن ارگان. مضافاً بر کارهایی مثل کار آرشیو، که گاه بیگاه پیش میآید. یا جلسات مؤسسه، جلسه با این و با آن در مورد مسائل روزنامه؛ و اصلاً جلساتی هم لازم است اعضای سردبیری با هم داشته باشند، که البته گاه هست و گاه نیست. ۹۳
حالا واقعاً با این ترتیب وقتی صبحی ظهر و ظهری غروب میشود، آیا به راستی چشم و مغز و اعصابی باقی مانده است؟ در تمام این مدت دغدغه سرمقاله و این اندیشه و احساس که «باید سرمقاله بنویسم، باید فکر کنم، تحلیل کنم، افکارم را جمع کنم، چرا باید وضع من اینطور باشد که نتوانم بنویسم و کی بنویسم»، لحظهای مرا از اضطراب و نگرانی و فشار عصبی رها نمیکند. در چنین وضعیتی، به ویژه روزی که شیرزاد و یا ستاری هم به اداره نیامدهاند کار ما چند برابر میشود، در پایان روز چه حالی باید داشت؟ به این مسائل اضافه کنیم برخوردهای اخیر تحریریه را با برادرمان مدیر اداری و مالی مؤسسه و آن مسائل کذایی که در نامهای جداگانه خدمتتان نوشتیم و خستگیهای روحی و عصبی ناشی از این نوع رابطه فیمابین. ۹۴
به این اضافه کنیم بحثها و صحبتهایمان را با مثلاً مسئولین مجله «جوانان»، یا احیاناً برخی از کلاسهای بحث سیاسی و فکری را، بحث هر روزه درباره یکی از مشکلات اداری و مالی یکی از بچهها یا یکی از سرویسها و نامههای رد و بدل شده بین کارگزینی و کارپردازی و انبار و حملونقل و حسابداری و مدیریت و تحریریه را؛ و اضافه کنیم به این مسئله، مراجعات بیرون را؛ و احیاناً مراجعه برادری، دوستی، آشنایی و کسی که در این رابطهها کاری دارد و صحبتی. همینطور اضافه کنیم مراجعه افرادی از نهادها و ارگانها را.
فکرش را بکنید، هر روز که فقط یک نفر از تحریریه یا بخشهای خارج از تحریریه، بخواهد مسائلی را با من در میان بگذارد، چقدر حرف زدن و وقت صرف کردن و بحث و جدل کردن لازم دارد. اگر مسئله ایراد به خط و محتوای روزنامه است، من پاسخ میدهم. اگر مربوط به کمبود خبر و ابتکار و کار جدید است، من پاسخ میدهم. اگر مربوط به مشکلات و مسائل و کمبودهای اداری و مالی و امکاناتی است، همینطور.
در چنین وضعی و با چنین حالی است که خسته و ملول و گیج از اینکه چرا نرسیدهام امروز سرمقاله بنویسم و نگران و تحت فشار به خاطر اینکه برای فردا چه کنم و کی بنویسم، با چشم و گوش و مغز و اعصاب و کمر در هم کوفته ناگهان باید در یک جلسه اضافه هم شرکت کنم. گاهی یکباره میبینیم در یک هفته هر روز به جلسه دعوت شدهایم؛ و اینست که روزی به شوخی با هم میگفتیم: اصلاً از موسسه برویم بیرون و شغلمان این باشد که مرتباً از این جلسه به آن جلسه برویم، هر وقت در روزنامه «اطلاعات» کاری به ما داشتند زنگ بزنند تا قرار بگذاریم و ساعتی هم بیاییم اینجا (!).
روزهای کوتاه زمستان، بعضی وقتها ساعت ۵/۴- ۴ و ۶-۵ (به شهادت لیست اسامی و ساعات ورود و خروج) عازم رفتن شدهام. بعضی وقتها هم که ماشین نبوده یکی دو ساعت بیشتر معطل ماندهام. یک ساعت در داخل ترافیک، آن هم در بدترین ساعات و از شلوغترین مسیر، طول میکشد تا به خانه برسم. اگر در جلسهای شرکت کرده باشم، مثل آن روز که آقای خاتمی ۹۵ خواستند و من هرچه به شیرزاد و ستاری التماس کردم که بروید معذور بودند و نرفتند، ساعت ۷/۵ به خانه میرسم. از شش صبح تا هفت و نیم و حتی در مواردی تا ۹/۵، یکسره دویدهایم.
وقتی وارد خانه میشوم، عیال را میبینم که از صبح تا شب در آن خانه به قول خودش محبوس است. او فرق میکند با یک زنی که اصلاً از خانه کمتر بیرون میرفته. قبل از ازدواج با من، مرتباً کوه میرفته، دعای کمیل، نماز جمعه، کلاسهای ایدئولوژی، تدریس ریاضی و انگلیسی در راهنمایی، فعالیتهای اجتماعی با خواهران و دوستان. اما حالا از صبح تا شب در آپارتمان. با بچهای که یا غذا میخواهد یا شستشوی تن، یا شستن لباس یا عوض کردن، یا فضولی کردن. نه پدر عیال به او نزدیک است، نه مادرش و نه اقوام. رفتوآمدها بسیار کم و نادر. فاصلهها سخت دور. خانمهای رفقا هم نیستند. شیرزاد در جایی است و ستاری در جایی و جاوید ۹۶ درجایی.
این بنده خدا تنهای تنها با همین بچه. گاهی به من میگوید من زندانیام و تو صبح در تاریکی میروی، شب در تاریکی برمیگردی و به ملاقات من میآیی. از وقتی با من ازدواج کرده، در طول همین دو سالونیم، سه مرتبه تاکنون تحت جراحی قرار گرفته و وضعش طوری بوده که به شهادت پزشک تا دم مرگ کشیده شده. طبیعی است که این مسائل هم روی جسم و روح و توانائی و تحمل وی اثر گذاشته.
خوب، من وقتی وارد خانه میشوم آیا سزاوار است که در گوشهای بنشینم و بر فرض محال که خسته هم نباشم و ذهنم بتواند تحلیلگر و مقاله نویس باشد (!)، دست روی دست بگذارم و به عیال امر و نهی کنم که غذا بیاور؟ بالاخره نانی، میوهای، شیری، خریدی، صفی، دکتری، شستشویی، رختشوئیای، نفتی، تعمیری، مهمانیای، اداره بچهای، غذایی، گاهی از اوقات به بحث کشیده میشویم. من در مؤسسه و روزنامه تا آخرین رمق تحمل میکنم، اما در خانه که شرم حضور نیست و خودمانی هستیم، انتقام میگیرم. به این غُر میزنم. به اون تشر میزنم، بچه را میرانم، زود عصبی میشوم و… با عیال به بحث کشیده میشویم. میگوید تو همه دق دلیهایت را از سرکار میآوری و بر سر ما خالی میکنی. آیا حزباللهی بودن یعنی چنین بینظم و درهم ریخته کار کردن و آنگاه اینطور عصبی بودن و مریض بودن و بیتحمل شدن؟ به من میگوید: تو قبلاً صبور بودی اما حالا عصبی شدهای. مدام جوش میزنی. آیا حزباللهی بودن یعنی با زن و بچه اینطور مثل اسیر و زندانی و بیگانه رفتار کردن؟ و حرف خوبی میزند.
- کار تو آیا برای این جامعه ارزشمند است یا نه؟ برای روزنامه ضروری و مفید است یا نه؟
- فکر میکنم.
- پس آیا بهتر است که ده سال و بیست سال بتوانی این رسالت را انجام دهی یا فقط سه سال؟ و پس از آن، مفلوک و زبون و عصبی و روانی؟
پاسی از اوائل شب نگذشته گاهی مثل لاشهای بیجان در گوشهای میافتم و میخوابم. فشار کار حتی فرصت مطالعه و عبادت را هم از ما گرفته است. دو ماه است که تعدادی از صفحات تایپ شده سرمقالههای من در روزنامه کیهان سال ۵۸ را انتشارات امیرکبیر به بنده داده که فقط تغییراتی مختصر در آن بدهم و برگردانم. اما هنوز که هنوز است روی دست من مانده! اخیراً بس که جلسه کم داشتیم، در آپارتمان هم مجبور شدیم جلسه داشته باشیم. بدون همکاری نمیتوانیم زندگی کنیم. خوب، واقعاً من باید کی و کجا سرمقاله فردا را بنویسم؟ و کو حال؟ وقتش پیشکش! مگر میشود با مغز خسته تحلیل کرد؟
اگر بگوییم که بچهها در ارگانهای دیگر هم زحمت میکشند، ما منکر نمیشویم. اما میگوییم دو سه تفاوت عمده در کار وجود دارد. نخست اینکه کار روزنامه سخت درهم و برهم است. البته کار زیاد و حجم زیاد نیست که ما را تحت فشار میگذارد. آشفتگی و بینظمی و کار تو کار و با یک دست چند هندوانه را برداشتن است که فشار آور است. ثانیاً سرعت و شتاب. اینجا زمان کار با مقدار کار متناسب نیست بلکه در حداقل و حداکثرند؛ و این بدترین مشکل ما است. شکنجه است. ثالثاً هر روز و هرروز و هر روز سرمقاله نوشتن و حجم عظیمی از مطالب را خواندن و بیحدوحصر کار کردن. این روزمرگی، زجرآور است؛ و رابعاً این معلوم نبودن وضع مؤسسه از نظر مالی و حقوقی و اینکه نه نهاد انقلاب است و نه اداری (!)، موجب کمبود و فشار مادی و امکاناتی میشود و ما نمیتوانیم نیروی مادی و انسانی لازم را داشته باشیم. روزنامهها امروز [دهه شصت] روزنامه صبحند، حال آنکه سابقاً [قبل از انقلاب] ساعت ۴ بعد از ظهر منتشر میشدند. تیراژ (بقول آقای نوری ۹۷) حالا ۴، ۵ برابر زمان شاه است؛ و استهلاک ماشین و پلاکهای فلزی و احتیاج به مواد و امکانات، بیشتر است. نیروی انسانی در آن موقع چند برابر حالا بوده، همچنین دنیوی مادی و مالی و تدارکات و امکانات. آن زمان، افراد تحریریه تقریباً و عملاً و ظاهراً همه یکدست بودهاند و یک فکر. حساسیت مردم و جامعه هم نسبت به مسائل روزنامه تا این حد نبوده روزنامه هم این قدر تأثیر و کاربرد نداشته است.
اگر بگوییم کیهان هم هست، میگوییم بله، هم ما و هم کیهان بعد از انقلاب، هر دو از جیب میخوریم. اما جیب کیهان بزرگتر و پرتر از ما بوده و هست. ما و کیهان از نظر امکانات مثل ایران و عراقیم! ۹۸ آنجا فشار روی دستگاههاست و اینجا روی آدمها. آنجا تا ساعت ۱۰/۵ صبح هم برای صفحه اول تیتر میزنند ولی اینجا ما حداکثر تا ۹ صبح میدان عمل داریم. آنجا روی هر میزشان ۳ تا ماشین تایپ است و اینجا در تمام تحریریه فقط ۲ یا ۳ تا است. آنجا دستگاهها مدرنتر و سریعالعملتر است و اینجا عقبماندهتر. ۹۹ مثلاً آنجا دستگاه مرکبش فیلتر دارد و صاف میکند، اینجا ندارد و خراب میکند. آنجا تعداد دوربینهای عکاسی واقعاً زیاد است و اینجا واقعاً کم. ضبطصوت همینطور، نوار همینطور. آیا ما واقعاً از کار طفره میرویم؟ هرگز. ما از بینظمی و آشفتگی در کار احساس فشار میکنیم، و از نبودن نیروی انسانی لازم و از سرعت و شتاب عجیب کار، و از نبودن امکانات. سرنوشت ما این شده است که در هر هفته یک یا دو نفرمان از پای میافتیم وضعیت و مریض میشویم و چون کار سومین نفر سه برابر میشود، به نوبه خودش ضعیف و ضعیفتر هم میشود؛ و چون او هم میافتد، یا وقتی کار میکند هر روز توانش رو به کاهش است، به طور تصاعدی و مضاعف روی بقیه اثر میگذارد و بقیه روی او اثر میگذارند؛ و این تحلیل رفتن. پایان و عاقبتی هم ندارد.
آقای سرشار ۱۰۰ شاهد است. کار به جایی رسیده که آن روز آگهی آورده و من چند بار متن آگهی را میخوانم ولی اصلاً نمیفهمم. گوشهایم انگار صدا میدهد، گویی صدای باد در گوشهایم پیچیده، هرچه میخوانم نمیفهمم. انگار کلهام از مغز تهی شده و چشمهایم میسوزد. آیا واقعاً حزباللهی کار کردن یعنی این!؟ حالا ما بهتر میفهمیم که چرا، قاسمی ۱۰۱ در آن ایام از وسط تیتر زدن بلند میشد و میرفت خون استفراغ میکرد. این همه دوندگی و خستگی و تراکم و سرعت را وقتی بگذاریم در کنار یک توبیخ و قضاوت نادرست از درون یا بیرون مؤسسه و بازخواست و فشار در مورد یک مطلب روزنامه و یک اشتباه، ببینید دیگر چه به روزمان میآید و چه حالی پیدا میکنیم. هر روز یک روزنامه یعنی یک کتاب ۳۰۰ و ۴۰۰ صفحهای را خواندن، آن هم دقیق، با غلطگیری املاء و انشاء، با دهها سوژه، با خطوط زرد تلکس و دستخطهای درهم و برهم بچهها، کار سادهای است؟ آن هم مطالبی که گاهی روی یک جملهاش میایستیم و نیم ساعت به مغزمان فشار میآوریم و بحث میکنیم و به هم میپریم. آیا این، ساده است؟ هر روز و هرروز سرمقاله نوشتن در مورد حساسترین مسائل، وقت نمیخواهد، فرصت و فراغت نمیخواهد؟ ما حتی نماز را هم در آخرین لحظات غروب موفق میشویم بخوانیم و به یک صفحه مطالعه کتاب هم نمیرسیم.
جناب آقای دعایی. ما واقعاً از کار طفره نمیرویم. اما دارد دانشگاهها هم باز میشود و آقایان شیرزاد و ستاری مثل امروز نخواهند توانست مرتب و منظم بیایند و بروند. ما واقعاً نیروی انسانی میخواهیم. این مشکل اول است. ما واقعاً برای اینکه بتوانیم مسأله امکانات بیشتر کیهان را در اینجا جبران کنیم، باید اگر امکانات بهتر و بیشتری نداریم نیروی انسانی بیشتری داشته باشیم. این نیروهایی که در مجلات مؤسسه اطلاعات پراکندهاند شرعاً در تحریریه روزنامه باشند بهتر است یا در مجله؟ در کجا مؤثرترند؟ آیا درست است که به خاطر کمبود نیرو روزنامه این انقلاب متزلزل شود؟ نگاه کنید به این همه مجلاتِ بیرون از مؤسسه و حتی مجلات داخل موسسه.
همین آقای جوادی آملی ۱۰۲ اگر اطلاعات هفتگی را رها کرده و در روزنامه کار کند اثر کارش بیشتر و سریعتر و وسیعتر و عمیقتر نخواهد بود؟ شاید یک روز، دو روز، یک ماه، دو ماه و حتی یک سال بتوان اینطور که ما کار میکنیم کار کرد. اما برای همیشه ممکن نیست. دیر یا زود ما سه نفر بدون آنکه بخواهیم، از پا خواهیم افتاد. من سابقاً محور کارم سرمقاله بود و به هیچ چیز کار نداشتم. اما حالا به همه چیز کار دارم الا سرمقاله!
آیا واقعاً من میتوانم وجدانم را راضی کنم که در خانه باشم و عیال در حالی که برای حقیر آشپزی میکند از من بخواهد که نان بخرم و بروم توی صف نان ولی من بگویم نمیتوانم، کار دارم، سرمقاله دارم!؟ بگوید بچه را نگهدار، بگویم نمیتوانم!؟ بگوید قبلاً تصورم این بود که در خانه خواهیم نشست و کلاس به اصطلاح ایدئولوژی و بحث و آموزش با هم خواهیم داشت، اما نه تنها این مقصود حاصل نشده بلکه تو مرا از همان تکامل فکری خودم هم که با شرکت در دعا و ورزش و کار دستهجمعی و کلاس و غیره بدست میآید، محروم کردی.
شاید شما تصور کنید که من، هم در مورد کار روزنامه و هم در مورد خانه، اغراق میکنم. اما تنها خدا گواه است که اغراق نمیکنم. هرچند شکل نثر و نوع طنز و کم و کیف عبارات و جملاتی که در نگارش این نامه از قلم من تراوش کرده ممکن است چنین احساسی را پدید آورد، اما واقعیت همین است که نوشتهام، و حتی فکر میکنم که بعضی وقتها واقعیتِ یک مسأله بیش از آن باشد که من توانستهام قلمی کنم و آن را تجسم دهم. کاش لحظهلحظه، من همراه شما میبودم و آنگاه شما به من میگفتید که در کدام لحظه و کدام ساعت میتوانم فارغالبال بنشینم و حساسترین مسائل جامعه را در قالب یادداشت و سرمقاله تحلیل کنم. آن هم به خوبی، که نه چپ زده باشم و نه راست زده. حال آنکه شما بهتر از همه ما مستحضرید که واقعاً حتی یک کلمه ظریف هم میتواند صدها معنی ناجور داشته باشد و به اصطلاح به صد جا بربخورد.
ممکن است من یک روز، دو روز فقط به خاطر ارادتی که به شما دارم و بدون هیچ منتی (نعوذبالله) وظیفه خودم میدانم اینطور باشم، یعنی امر شما را اطاعت کنم و مثلاً به جلسه هیأت دولت بیابم آن هم با آن حال مریضی، و از قضا در بحثها تهییج هم بشوم و به تفصیل انرژی صرف کنم. ۱۰۳ حتی یک ماه و دو ماه و یک سال و دو سال. اما شما خودتان تصدیق میفرمایید که نه تنها این رویه برای همیشه ممکن نیست، بله اگر چه در آن روز و در آن مورد خاص همان طور عمل میکنم که دیدید و حتی با حرارت بیشتری هم وارد گود میشوم، اما ضررش به جای دیگر میخورد. مثلاً یک هفته میافتم در بستر و چند روز نمیتوانم سرکار بیایم. وقتی نیروی آدم به تحلیل رفت. بالاخره اینجا نه، در جایی دیگر کار خودش را میکند، اثرش را میگذارد. از اینجا که میروم، بیتحمل و ناراحتی عصبیام نصیب خانواده میشود. به همسرم گفتم: من چه کنم؟ اینجا (خانه) که میآیم، تو مرتب مرا توبیخ میکنی که «چرا همکاری نمیکنی؟ و مرا یک تنه با بچه و آشپزی و رختشویی و کهنه شویی و بیماری و امثالهم رها میکنی و تنها میگذاری و از مطالعه و حتی آگاهی از جوّ جامعه و انقلاب محروم کردهای»، آنجا (روزنامه) که میروم بچههای شورای سردبیری و تحریریه توبیخم میکنند و سرزنش میکنند که چرا تفسیر و تحلیل ننوشتهای؟ چرا سرمقاله نداری؟ وقتی مشکلات و گرفتاریهای آنجا (روزنامه) را برای تو (عیال) میگویم، پاسخ میدهی: نکند که توجیه است و اغراق است. وقتی گرفتاریهای وقتگیر اینجا (خانه) را برای آنها (برادران روزنامه) میگویم، آنها هم پاسخ میدهند: نکند که توجیه است و اغراق است. شما به من بگو چه کنم؟ دارید مرا کلافه میکنید. به خدا به این ترتیب، کار در جبهه برایم آسانتر است! هرچند سعادتش را ندارم. بعد به همسرم میگویم دعا کن من شهید شوم و لیاقتش را خدا به من هم بدهد، هم تو راحت میشود و هم بچههای روزنامه. شروع میکند به گریه کردن و میگوید: میآیم به دفتر آقای دعایی و از ایشان میخواهم… میگویم: نه، نباید ایشان را دچار کدورت و رنجش کنی. انقلاب این است. من و تو هنوز عرق شرم را باید از پیشانی پاک کنیم، در برابر مادری که ۱۱ شهید از خانواده و خویشانش را در جنگ داده است.
میگوید: ما مخالف کار و تلاش تو نیستیم. میگوییم باید نظمی داشته باشد. اگر در همه کارها داخل و خارج روزنامه دخالت مستقیم داری، پس دیگر سرمقاله نمیتوانی بنویسی. آیا ستاری و شیرزاد میتوانند قول بدهند که هر دو کار را با هم انجام دهند، آن هم هر روز و همیشه؟
به فکر فرو میروم. پس از انقلاب هیچ کاری برای انقلاب نکردهام، اما بالأخره از سال ۵۸ تا امروز که رو به پایان سال ۶۱ هستیم سه چهار سال است که تقریباً هر روز نوشتهام و نوشتهام و نوشتهام. اما در ازای آن هیچ نخواندهام و هیچ نخواندهام و هیچ نخواندهام. سه چهار سال هر روز قلم زدن و سرمقاله نوشتن- به استثنای بعضی از ایام فترت و وقفه، که آن هم به دلیل مشکلات خارج از اراده من بوده- و حساسترین مسائل مملکت که هر مسألهاش گاه در آغاز یک معما بوده (و البته معما چو حل گشت آسان شود!) و به سادگی امروز حقیقتش روشن نبوده قلم زدن و نظر بافتن، کاری است قدری (!) مشکل.
حضرت آقای دعایی. ممکن است گفته شود که از نیروهای موجود تحریریه استفاده کنیم. شما که بهتر از همه مستحضرید جمعی از قدیمند؛ و جمع جدید هم تا چه حد متنوع «الفکر» و «التخصص» اند! هر کاری را به هرکدام سپردیم تجربه ثابت کرد؛ که باید باز هم خودمان نظارت کنیم.
تیتر درشت صفحه مربوط به خانم «ناصر» ۱۰۴ را که فراموش نکردهاید! کلمه «بعضی» را که خانم کریمی ۱۰۵ در پیاده کردن نوار یک مسئول وزارت بازرگانی از قلم انداخته بود و هنوز که هست نامه پراکنی میکنیم، از یاد نبردهاید! بله، باید کلاس آموزش و کادر سازی و انتقال تجربه داشت، اما کی و با چه وقتی؟ همین یک کلاس بحث سیاسی و قرآنی هم که داشتیم عملاً منتفی شده است. حالا تصور بفرمایید که با این اوضاع، آقایان موسوی اردبیلی و امثال ایشان هم برای بعضی از امور مثل همان قضیه معروف دو سه ساله قصاص (!) توقع کار از سوی ما و اجابت اوامرشان را دارند و حق هم دارند. ۱۰۶ بچههای انتشارات امیرکبیر ۱۰۷ هم متن تایپ شده و آماده شده سرمقالههای من در روزنامه کیهان سال ۵۹-۵۸ را دادهاند به دست من و دو ماه است که هی میخواهند من تصحیح کنم و بفرستم و من نمیرسم.
شاید گفته شود: بسیار خوب، بنده فقط به نوشتن همان سرمقاله بپردازم. اولاً خود دوستانی که معتقد به همین هم هستند، در عمل رعایت نمیکنند. یک روز هر دو برادرمان (ستاری و شیرزاد) مرا در جلسهای به تفصیل محاکمه کردند که تو چرا به کارهای دیگری غیر از سر مقالهنویسی میپردازی، و ما قول میدهیم که کار دیگری غیر از آن به تو ارجاع نکنیم. فردا بدون اینکه به خودشان بگویم (اما ترکان را شاهد گرفتم)، از مراجعات این دو برادر به خودم لیست برداشتم و دیدم که برخلاف قولشان کارهای زیادی را به من ارجاع کردهاند و همه کارها هم ضروری است! ثانیاً نمیشود که من سرمقاله بنویسم و خط فکری خاصی را در درون آن تعقیب کنم، اما ناگهان مثلاً ببینم یک تیتر یا سوتیتر نامناسب در صفحه اول آمد و کار روزنامه و خط چهرهاش را برد زیر سؤال و ابهام، و با آنچه من در سرمقاله ادعا کردهام ۱۸۰ درجه تفاوت و تضاد پیدا کرد. شما خودتان مستحضر هستید که خیلی از روزها به حق و بجا، بسیاری از مسئولین اعم از وکلای مجلس یا وزرا یا روحانیون یا خود شما در مورد یک نکته، اعمّ از تیتر یا سوتیتر یا عکس یا حتی اندازه ریز و درشتی یک تیتر و یک عکس و به خصوص در مقایسه با جراید دیگر در مورد بود و نبود یک مطلب، از ما سؤال میکنید و میپرسید و انتقاد میکنید. بنابراین، من وقتی میتوانم از این بابت آرام و آسوده خیال شوم که نیروهای حزباللهی متخصص خوشبرخورد با تحملِ صبور و وارد به مصالح جامعه و به حد و اندازه هر خبر و هر مطلب، در کنار ما حاضر باشند.
امیدوارم با مطالعه این عریضه طولانی، که هم گزارش یک پرسنل است به مسئول خودش و هم درد دل یک فرزند است با پدر و هم درس پس دادن و «اشکال» گرفتن یک شاگرد به استادش، با رهنمودها و راهحلها، من و بقیه برادران را بیش از بیش کمک و راهنمایی بفرمایید. انشاء الله در فرصتهای بعد بیشتر مزاحم خواهیم شد.
جلال رفیع (اسفند ۶۱)
---------------------
پینوشتها:
۱. برگرفته از اطلاعات ۸۰ سال، جلد پنجم، جستجو در خاکستر خاطرهها
۲. این نامه دستنوشته که در اسفند سال ۶۱ با عجله و در لابلای کارها نوشته شد و به نامه ۱۱۶ صفحهای معروف شد، از سوی مخاطب آن (آقای دعایی) که مورد استقبال قرار گرفت و پس از تکثیر به صورت جزوههای متعدد (توسّط خود ایشان) در اختیار برخی از نمایندگان مجلس و برخی از اعضای دولت و برخی از روحانیون قرار گرفت. شاید برای اینکه آنان نیز خود را مخاطب بدانند. ضمناً محل کارما، در ان زمان، ساختمان روزنامه اطلاعات در خیابان خیّام (تهران) بود.
۳. منظور، دعوت مدیران و روزنامههای وقت است برای شرکت در جلسه کارگران کارخانهها (سمینار بررسی پیشنویس قانون کار). مباحثه درباره «قانون کار»، آن روزها فضای جامعه را فراگرفته بود و پس ازجنگ به مسئله دوم کشور تبدیل شده بود.
۴. ابراهیم به من امر میکند که گلوی اسماعیل را ببرم و خداوند مرا از بریدن نهی میکند.
۵. نگاه کنید به کلیشه صفحه اول روزنامه اطلاعات در تاریخ ۶۱/۱۰/۱۶
۶. آقایان قاسمی و رسول موحدیان، دو تن از اعضای شورای سردبیری روزنامه اطلاعات در بخشی از سال ۵۹ و ۶۰ بودند که روزنامهنگاری راترک کرده برای ادامه کار به وزارت خارجه رفتند و بعدها در کشورهای دیگر سفیر شدند.
۷. پیش از ورود به تحریریه روزنامه اطلاعات، مدنی (در بخشهایی از سال ۵۸ و سال ۵۹) با تحریریه روزنامه کیهان به صورت سرمقاله نویسی و سردبیری، هماری کرده بودم.
۸. سرمقاله روزنامه را نوشتن، یکی از وظایف من در آن ایّام بود.
۹. یکی از نامآوران حوزه علمیه (رحمهالله) با ملاحظه عنوان و متن یکی از سرمقالههای روزنامه اطلاعات سال ۵۹ به قلم اینجانب، چنین استنباط کرده بود که انتقادات آن متوجه و معطوف به جایگاه ایشان است. یکی از نامآوران کنونی حوزه (مدّظلّه) نیز موضوع را به اطلاع آقای دعایی رساند و از جلسه فوق العادهای خبرداد که تشکیل شده بود. سرمقاله روزهای بعد، رفع ابهام و دفع اتّهام کرد.
۱۰. «سرویس»، اصطلاحی است که در تحریریه روزنامهها به کار گرفته میشود. هر سرویس، چند نفرعضو دارد که به موضوع خاص و حوزه خبری خاص میپردازند. مثلاً سرویس اقتصادی، سرویس هنری، سرویس حوادث و… از این قبیل.
۱۱. برخی از اصطلاحات رایج در مباحثات طلبگی
۱۲. «سوتیتر» به جملهای گفته میشد که بسیار کوچکتر از تیتر بود و در ذیل آن یا در جای مستقلی از متن قرار میگرفت. در واقع، تیترک، یا تیترکوچکی غیر از تیتر اصلی.
۱۳. منظور، اوایل ورود به مؤسسه (روزنامه) اطلاعات در سال ۵۹ است.
۱۴. اشاره به انواع کارها و مسئولیتهای متعدد و متراکم که هر روز بر اشتغالات اعضای شورای سردبیری میافزود و پرداختن به آنها نیز گریزناپذیر مینمود. مشارکت در حلّوفصل اختلافات حادّ مدیران آرشیو و شورای سردبیری یا مدیران مؤسسه و وزارت بازرگانی که در آن ایّام کاغذ وارد کرده بود (و دیدار جمعی با وزیر بازرگانی وقت و همبند سابق در زندان قبل از انقلاب)، به عنوان نمونه در اینجا یادآوری شده است.
۱۵. شورای سردبیری جدید در سال ۶۰ مرکب از آقایان احمدین شیرزاد و ستاری (و کسان دیگری که به تدریج در متن یا حاشیه به این شورا افزوده شدند).
۱۶. دهه اول انقلاب دهه تجربهآموزی یا بیتجربگی بود. به اضافه وقایع و حوادث بزرگی از قبیل راهپیماییها و تظاهرات توأم با درگیری سراسری، شورشهای مرزی و قومی درکشور، اشغال سفارت سابق آمریکا در تهران، حمله ارتش صدام به خاک ایران، بمباران و موشکباران روستاها و شهرها، درگیریهای خیابانی و ترورهای خانگی و رویاروییهای مسلّحانه، به ریختگی نظم پیشین و شکلگیری نظم و نظامی که کار را از صفر یا زیرصفر آغاز کرده بود و…، انعکاس مضاعف این رخدادها در عالم مطبوعات.
۱۷. ویژگی اساسی دیگر در حوزه کار روزنامهنگاری این است که باید هر روز و هر روز، نامه اعمال خواسته و ناخواسته اعضای تحریریه را با همه ریزو درشتش، در سراسر کشور و در منظر میلیونها چشم منتشرکنی. کدام نهاد و کدام مؤسسه، این ویژگی را دارد؟ شاید رادیو و تلویزیون هم (با تفاوتهایی) به این حوزه نزدیک باشند.
۱۸. آقای خسرو قهرمانزاده معروف به قهرمانی، یکی از همکاران مطبوعاتی که پس از بازنشستگی آقای مژدهبخش، سرپرستی بخش صفحهبندی روزنامه را برعهده گرفت و هنوز (تا این تاریخ) به همکاری خویش ادامه داده است.
۱۹. آقای حسن اعتمادیپور، سرپرست بخش حروفچینی در آن ایام.
۲۰. اعضای شورای سردبیری روزنامه اطلاعات در تاریخ تحریر این نامه (سال ۶۱ شمسی). آقای احمد شیرزاد پس از بازگشایی دانشگاه به تحصیلات خود در رشته فیزیک ادامه داد. وی بعدها ضمن تدریس در دانشگاهها برای مدتی نیز به نمایندگی مردم اصفهان در مجلس شورای اسلامی (دوره ششم) برگزیده شد. آقای احمد ستاری در اواخر دهه شصت، مدیرکل مطبوعات داخلی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی شد و بعدها ضمن استمرار فعالیت مطبوعاتی از طریق روزنامههای جدید به کار آزاد در حوزه چاپ و نشر روی آورد.
۲۱. پس از آنکه بیانیه سال ۶۱ تحت عنوان «پیام ۸ مادهای امام خمینی» خطاب به مسئولان کشور منتشر شد و محدودیتهای شرعی و قانونی دستگاههای انتظامی و قضایی را اعلام کرد. ستاد جدیدی برای اجرای فرمان مزبور تشکیل شد که به ستاد پیگیری فرمان ۸ مادهای امام خمینی شهرت یافت. صدور این بیانیه تکان دهنده، نوعی انتقاد تند و صریح از دستگاه قضایی و مأموران انتظامی (کمیتهها) در گستره افکار عمومی تلقی شد و به عنوان بیانیهای برای محدود کردن اختیارات سابق قضات و حکام شرع و کمیتههای انقلاب مورد بحث قرار گرفت. خبر تکاندهنده دیگری نیز چند روز بعد منتشر شد که در صدر صفحه اول روزنامهها جای گرفت: به فرمان امام، «گزینش» در سراسر کشور منحل شد!
۲۲. آقای دکتر علیرضا شیرانی که در تاریخ موردنظر مدیر اداری و مالی مؤسسه (روزنامه) اطلاعات بود و چندی بعد به تدریس در دانشگاه و مدیریت در نظام بانکی کشور روی آورد.
۲۳. اشاره به سابقه سوء تفاهم میان مدیر اداری و مالی مؤسسه با یکی از اعضای شورای سردبیری، که چندی پیش از این تاریخ به تشکیل جلسه و مباحثات تند و تیز از ساعت ۵ بعدازظهر تا ساعت یازده شب انجامیده بود!
۲۴.« ردکن» و» «رد شد»، از اصطلاحات رایج در روزنامهنگاری سالهای مورد بحث بود و برخلاف ظاهرش معنای» تأیید کن» و» تایید شد» داشت. گاهی یکی از خوانندگان روزنامه با تحریریه تماس میگرفت و درباره خبر یا مقالهای که فرستاده بود سؤال میکرد. طبق عادت به وی گفته میشد:» رد شد»! او میپنداشت که با چاپ متن ارسال شده مخالفت کردهاند، در حالی که واقعیت برعکس بود و متن موردنظر» برای چاپ شدن» به بخش حروفچینی فرستاده شده بود. (رد شدن از مرحله تحریریه به مرحله حروفچینی).
۲۵. آقای حبیبآلله صادقی، هنرمندی که هنوز (سال ۸۹) با تحریریه روزنامه اطلاعات همکاری دارد و مدتی مدیریت موزه هنرهای معاصر را برعهده داشت. همکاری حوزه هنری و فرهنگستان هنر و تدریس در دانشگاه نیز در زمرء سوابق کاری وی قرار دارد.
۲۶. منظور از «پایین»، طبقه سوم ساختمان روزنامه اطلاعات در خیابان خیام بود. تحریریه و اتاق شورای سردبیری و دفتر سرپرست مؤسسه (همچنین آرشیو، تصحیح صفحهبندی) همگی در طبقه چهارم قرار داشت.
۲۷. خانم ناهید غفاری و خانم گیتی صفایی دو تن از همکاران تحریریه روزنامه بودند که در آن ایام مسئولیت پاسخگویی به تلفنها و مراجعات دیگران به شورای سردبیری را برعهده داشتند.
۲۸. منظور این بوده است که به جای چاپ عکس مناسب از گردهمایی ائمه جمعه ونشان دادن حضور شرکتکنندگان درکنگره، عکس سالن هتلی را چاپ کردهاند که محل اقامت آنان است و به جای ائمه جمعه فقط سالن هتل را نشان میدهد.
۲۹. آقای منوچهر (سید حسن) سرشار، سالهای سال مدیریت بخش آگهی و نیازمندیهای روزنامه اطلاعات را برعهده داشت و از همکاران فعال روزنامه بود.
۳۰. آقای احمدرضا دریایی، یکی از اعضای قدیمی تحریریه روزنامه اطلاعات بود که با اعضای جدید تحریریه همکاری میکرد دریایی در سالهای بعد به فعالیت مطبوعاتی در نشریات دیگر روی آورد و سرانجام براثر ابتلا به بیماری درگذشت.
۳۱. آقای عباس ترابیان یکی از همکاران روزنامه اطلاعات د رآن ایام، که بعدها به فعالیت در عرصه ورزش کشور پرداخت.
۳۲. نخستوزیر کشور در آن ایام مهندس میرحسین موسوی بوده است.
۳۳. روزنامه با احضاریههایی مواجه میشد که از دادگستری میآمد و هربار باید یکی از اعضای شورای سردبیری برای توضیح میرفت و برمیگشت. این بار هم این احتمال میرفت که بگویند قصد تمسخر وعاظ در میان بوده است.
۳۴. آقای عبدالعلی رضایی، دراین تاریخ دبیر سرویس اخبار خارجه تحریریه بود. البته بعدها به عنوان عضو دیگر به همکاری با شورای سردبیری دعوت شد.
۳۵. آقای سید محمد خاتمی نماینده امام خمینی در مؤسسه (روزنامه) کیهان، که جدیداً در آن ایام به عنوان وزیر ارشاد مسئولیت وزارتخانه مربوط را هم برعهده گرفته بود.
۳۶. منظور آقای علی اکبر هاشمی رفسنجانی رئیس مجلس شورای اسلامی در آن زمان است.
۳۷. اشاره وزیر، معطوف به رئیسجمهور وقت (آیتالله خامنهای) است.
۳۸. روزنامه اطلاعات درنخستین سالهای دهه شصت، به گرایش ضد سرمایهداری و طرفداری از جناح چپ اقتصادی دردولت وقت (دولت میرحسین م. «سرصفحه»، نام دیگر بخش حروفچینی و صفحهبندی (در طبقه سوم ساختمان خیابان خیام) بود. این اصطلاح کمکم رنگ طنز به خود میگرفت. همسریکی از اعضای شورای سردبیری چند بار تلفن زده و از همسرش پرسیده بود و به او گفته بود که ایشان سرصفحه رفتهاند. یکی بار هم آقای دعایی گوشی تلفن را برداشته در پاسخ پرسش مشارالیها به شوخی گفته بود: منظور از «سرصفحه» منزل دوم ایشان است!
۳۹. «سرصفحه»، نام دیگر بخش حروفچینی و صفحهبندی (در طبقه سوم ساختمان خیابان خیام) بود. این اصطلاح کمکم رنگ طنز به خود میگرفت. همسریکی از اعضای شورای سردبیری چند بار تلفن زده و از همسرش پرسیده بود و به او گفته بود که ایشان سرصفحه رفتهاند. یکی بار هم آقای دعایی گوشی تلفن را برداشته در پاسخ پرسش مشارالیها به شوخی گفته بود: منظور از «سرصفحه» منزل دوم ایشان است!
۴۰. منظور، ماشین حروفچینی (لاینوتایپ) است و «۱۲ سیاه» نیز به اندازه حروف اشاره دارد.
۴۱. آقای جهانگیر رزمی، یکی از اعضای سرویس عکس در آن ایام، که بعدها به کار آزاد در حوزه عکاسی پرداخت. آن روزها با وی شوخی میکردیم که چون نامت رزمی است. باید همیشه بروی از جبهههای جنگ عکس بگیری و بیاوری. یکی از عکسهایش جایزه جهانی گرفت.
۴۲. آقای صدر واثقی نویسنده کتاب سید جمال الدین حسینی و وکیل دادگستری، که مسئولیت آرشیو مؤسسه (روزنامه) اطلاعات برای مدتی با ایشان بود. ایشان در مورد استفاده همکاران از آرشیو سختگیری و دقت بسیار داشت. آقای واثقی میگفت همکاران روزنامه، آرشیو نمیخواهند، آشپزخانه میخواهند. و من به شوخی میگفتم حرف همکاران این است که شما هم آرشیو نمیخواهید، موزه میخواهید!
۴۳. اشپون، یکی از اصطلاحات رایج در آن ایام که عرض ستونهای روزنامه را تعیین میکرد.
۴۴. چه کسی، عکس و خبرش در بالا یا پایین یا کم یا زیاد باشد؟ سؤال و تکیه کلام مسئول صفحهبندی براساس عادت هر روزه.
۴۵. آقای کیومرث صابری فومنی که در آن تاریخ مشاور فرهنگی مطبوعاتی رئیسجمهور وقت بود و هنوز پیشنهاد گشایش ستون طنز» گل آقا» را در روزنامه اطلاعات نپذیرفته بود، اما به اصرار منگاه و بیگاه مقالات طنز آمیز طولانی و با اسم مستعار دیگری مینوشت.
۴۶. صابری به نوع و کیفیت چاپ عکس رئیسجمهور اعتراض داشت.
۴۷. آقای صدر واثقی مسئول آرشیو در آن زمان.
۴۸. آقای ناصر نوری سرپرست ماشین چاپ رناتیو
۴۹. آقای مهندس علیرضا حبیبی مهر، عضو شورای مدیریت فنی مؤسسه در آن زمان.
۵۰. منظور، کارشناس مرکب چاپ است (احتمالاًمدیرعامل کارخانه مرکب ایران).
۵۱. آقای بهمن هوایی.
۵۲. احتمالاًمنظور، آقای دکتر علیرضا شیرانی مدیرکل اجرایی مؤسسه اطلاعات و شرکت ایرانچاپ درآن ایام است.
۵۳. اشاره به خبرهایی که از طرحها و راهحلهای جدید مدیران شرکت دخانیات در مورد واردات، تولید، توزیع، قیمت، سیگار خارجی، سیگار قاچاق و نظائر آن سخن میگفت و از آشفتگیهای موجود حکایت میکرد.
۵۴. مرحوم احمد رضا دریایی، همکار قدیمی تحریریه روزنامه اطلاعات در آن زمان.
۵۵. آن روزها در همه این موارد اتفاقی افتاده و روزنامه به «خطی بودن» و» خطی کارکردن» یعنی بیطرف نبودن متهم شده بود.
۵۶. آقای مهدی مدرّسی، که در آن تاریخ با انتشارات امیرکبیر همکاری میکرد و بعدها به همکاری با «نشرنی» پرداخت و در حال حاضر به کار آزاد در حوزه حسابداری اشتغال دارد.
۵۷. آقای اصغر ترکان، یکی از جوانانی که پس از انقلاب وارد تحریریه روزنامه اطلاعات شد و در سرویس گزارش تحریریه کار میکرد.
۵۸. منظور، امامانی است که هریک از چهار فرقه فقهی و معروف اهل سنت، خود را پیرو یکی از آنان میداند.
۵۹. همان سال، کنفرانس کشورهای عربی در طائف (عربستان سعودی) تشکیل شده بود. در ایران چنین شایع شده بود که طرحهای پنهانی برای تشدید اختلافات شیعه و سنی در آن کنفرانس به تصویب رسیده است.
۶۰. آقای امرالله صفری، در آن تاریخ از اعضای تحریریه روزنامه اطلاعات بود.
۶۱. خانم ناهید غفاری، مسئول و منشی دفتر شورای سردبیری در آن تاریخ.
۶۲. آقای قادر جلیلی که عملاً مسئولیت آرشیو را برعهده داشت و حافظهاش به تنهایی یک آرشیو بود.
۶۳. آقای سعدی، ایرانی معاود از عراق و از همکارانی بود که ورود و خروج و به طور کلی مراجعات بیرونی و درونی ب تحریریه روزنامه را کنترل میکرد.
۶۴. مدیر مؤسسه (روزنامه).
۶۵. «دم در شیشهای»، به در اصلی و ورودی ساختمان مؤسسه (روزنامه اطلاعات) از سمت خیابان- مقابل قورخانه سابق و متروی فعلی- اطلاق میشد.
۶۶. حروف صفحه روزنامه، سربی بود. حروف سربی معکوس. پس از آنکه کار تصحیح و غلطگیری تمام میشد صفحه فلزی در زیر دستگاهِ فشار دهنده قرار میگرفت و برجستگیهای سربیاش، برروی صفحه غیرفلزی فرورفتگی ایجاد میکرد. صفحه غیرفلزی با فرورفتگیهای خواندنیاش به بخش دیگری منتقل میشد تا سایر مراحل فنی را بگذراند و سرانجام روی دستگاه چاپ نصب شود.
۶۷. منظور، طبقه اول ساختمان مؤسسه (روزنامه) اطلاعات است، جایی که ماشینهای چاپ نصب شده بودند.
۶۸. آقای اکبرهاشمی رفسنجانی رئیس مجلس شورای اسلامی در آن ایام.
۶۹. آقای مصطفی رخصفت، از اعضای شورای سردبیری کیهان در سال ۶۱.
۷۰. مرحوم احمدرضا دریایی، همکار قدیمی تحریریه روزنامه اطلاعات.
۷۱. آقای بیژن نفیسی، از همکاران قدیمی روزنامه اطلاعات و دبیر سرویس اجتماعی در تاریخ تحریر این نامه.
۷۲. آقای سید محمد قدمگاهی که در آن زمان با ما همکاری داشت، ابتدا ربط بخشهای مختلف (تحریریه و حروفچینی و…) بود، بعد به کار خبرنگاری پرداخت، در اواسط دهه شصت روزنامه را ترک کرد و در حال حاضر یکی از فعالان بخش خصوصی در بازار تهران است.
۷۳. به متنی که برای حروفچینی فرستاده میشد، «نمونه خبر» گفته میشود.
۷۴. اشاره به اندازه افقی تیتری که باید در صفحه اول به چاپ میرسید. در آن ایام، هر صفحه روزنامه را به ده ستون تقسیم کرده بودیم تیتر ده ستونی، تمام عرض صفحه را اشغال میکرد.
۷۵. آن روزها تیترهای اول و دوم (درشتترین تیترها) که کلیشه اول و دوم هم نام داشت، به ترتیب خاصی ساخته و پرداخته میشد. به نحوی که در ساخت و پرداخت آن، هم فیلم دخالت داشت هم فلز، هم اسید و هم ترکیبات دیگر.
۷۶. حبیب صادقی هنرمند نقاش و کاریکاتوریست و همکار روزنامه اطلاعات.
۷۷. اصغرترکان یکی از همکاران جوان و جدید روزنامه اطلاعات در آن ایام.
۷۸. آیت الله سید جلال الدین طاهری امام جمعه وقت در اصفهان.
۷۹. آقای محمد غرضی وزیرنفت در تاریخ موردنظر.
۸۰. منظور از «حروفی»، مقایسه با «کلیشهای» است. تیتر کلیشهای به ترتیب خاصی در بخش گراورسازی ساخته میشد ولی تیتر غیرکلیشهای صرفاً از درشت چیدن حروف سربی توسط دستگاه حروفچینی فراهم میآمد.
۸۱. آقای شگرف نخعی از مسئولان وقت در وزارت آموزش و پرورش.
۸۲. آقای بیژن نفیسی، دبیر سرویس اجتماعی تحریریه روزنامه اطلاعات در آن زمان.
۸۳. سید عطاء الله مهاجرانی، که در آن ایام نماینده مجلس بود و دعوت آقای دعایی را برای یادداشت نوشتنگاه و بیگاه، پذیرفته بود، نخستین مطلبی که ایشان برای چاپ به روزنامه اطلاعات فرستاد، سفر به کوبا نام داشت.
۸۴. آقای رضا خاکینژاد، از همکاران تحریریه در سرویس اقتصادی روزنامه.
۸۵. آقای دکتر علیرضا شیرانی مدیر اداری و مالی مؤسسه نسبت به حذف آگهیها حساسیت داشت و حق هم داشت، چون آگهیها از مهمترین منابع تأمین هزینههای مؤسسه (روزنامه) اطلاعات بود.
۸۶. در روزنامهها چاپ کردید.
۸۷. در روزنامه چاپ نمیکنیم.
۸۸. آقای ناصر نوری سرپرست چاپخانه (ماشین رتاتیو).
۸۹. از طبقه سوم به طبقه چهارم. (ساختمان سابق روزنامه اطلاعات درخیابان خیام تهران).
۹۰. روزنامه اطلاعات درسال ۶۱، یک ستون طنز داشت بانام «زبان دراز» به قلم آقای احمد شیرزاد و یک صفحه با نام» زیر آسمان کبود» به مدیرت آقای محمد صاالحی آرام. البته گاهی کیومرث صابری هم با اصرار نگارنده، مقاله معمولاًمطوّل و طنزآمیزی را مینوشت و میفرستاد، که بدون نام نویسندهاش چاپ میشد. (پیش از ظهور چهره «گل آقا» ییاش در سال ۶۳).
۹۱. آن روزها براثر جنگ عراق و ایران، تهیه و تأمین سوخت برای سیستم گرمایش خانهها دشوار بود. باید با تلفن زدن پیدرپی به شعبههای توزیع گازوئیل، این کار انجام میگرفت، وگاه به دلیل تأخیر بسیار، هفته و ماه را میبایست با کودک خردسال درسرمای سخت زمستان سپری میکردیم. ناممان هم مثلاً سردبیر بود!
۹۲. رضا اسماعیلی، از جوانان فعال و تازه پیوسته به تحریریه بود که در آن ایام خبرنگار حوزه مجلس بود. اسماعیلی در سالهای بعد مسئولیت سردبیری رابرعهده گرفت.
۹۳. به یاد حافظ: بنده پیرخراباتم که لطفش دائم است، ورنه لطف شیخ و زاهدگاه هست وگاه نیست.
۹۴. این اختلاف نظرها در واقع بازتاب واقعیتهای موجود در بخشهای تحریری و بخشهای اداری بود.
مسئولان هر دو بخش با توجه به تجربههای متفاوت در حوزههای تحت نظارت خویش حق داشتند که برای یافتن راهکارهای بهتر و هماهنگتر تلاش کنند و به مباحثه و مکاتبه روی آورند. البته این امر اختصاص به مؤسسه (روزنامه (اطلاعات نداشت و به صورتهای مختلف در همه جای کشور مشهود بود.
۹۵. آقای سید محمدخاتمی، وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی و نماینده امام در مؤسسه کیهان، هنگام تحریر این نامه.
۹۶. آقای جاوید قربان اوغلی نخستین بار در تحریریه روزنامه کیهان سال ۵۸ به کار مطبوعاتی پرداخت، سپس در سالهای بعد به وزارت خارجه رفت، اما با تحریریه روزنامه اطلاعات هم در قالب یادداشت و تفسیرهمکاری کرد. ایشان مدتی سفیر ایران در الجزایر و آفریقای جنوبی بود.
۹۷. آقای ناصر نوری، سرپرست ماشین چاپ رئاتیو در مؤسسه (روزنامه) اطلاعات آن زمان.
۹۸. من چون در هر دو مؤسسه کیهان و اطلاعات (کیهان از حدود مرداد ۵۸ تا اردیبهشت ۵۹ و اطلاعات از حدود تیرماه ۵۹ تا اسفند ۶۱ که تاریخ تحریر همین نامه است) کار کرده بودم، امکانات چاپی و تحریری هر دو مؤسسه را در آن سالها با هم مقایسه میکردم و میدیدم که مصباحزاده به دلیل رقابتی که با روزنامه پرسابقه مسعودی داشته توانمندیهای پیشرفتهتر و جدیدتری را به کار گرفته است. حتی از نظر آموزش نیروی انسانی و روشهای کاری هم همینطور. البته اطلاعات نیز در زمینههای دیگری دارای نقاط قوت بوده است.
۹۹. البته مدیریت مؤسسه (روزنامه) اطلاعات، نوسازی ساختمان و دستگاههای چاپ را دستور کار قرار داده بود. مقدمات کار در سالهای بعد فراهم شد. هم تحریریه روزنامه از خیابان خیام به ساختمان جدید در خیابان میرداماد انتقال یافت و هم دستگاههای مدرن چاپ خریداری شد و مورد استفاده قرار گرفت.
۱۰۰. سیدحسن (منوچهر) سرشار، سالهای متمادی مسئولیت بخش آگهیهای روزنامه را برعهده داشت.
۱۰۱. بهرام قاسمی، از اعضای شورای سردبیری روزنامه اطلاعات در سالهای ۵۹ و ۶۰.
۱۰۲. آقای فتحالله جوادی آملی، در آن ایام مسئول مجله اطلاعات هفتگی بود و در این ایام هم هست.
همکاریهای بعدی ایشان با شورای سردبیری روزنامه را شاید بتوان یکی از آثار مترتب برهمین نامه شمرد.
۱۰۳. نخستوزیر وقت از وزیران کابینه دعوت کرده بود که یکی از جلسات خود را به بحثهای فرهنگی و هنری و رسانهای اختصاص دهند و با چند تن از جوانانی که در این حوزهها کار کردهاند به گفتوگو بنشینند. من به توصیه آقای دعائی در جلسه شرکت کردم و سخن گفتم. تا جایی که حافظهام یاری میدهد حضور دو وزیر (آقایان خاتمی و عسکراولادی) رابه خاطر میآورم و نیز حضور مرحوم سید حسن حسینی و چند تن از جوانان» حوزه هنری» آن روزگار را. فکر میکنم درمورد جوانان هنرمند انقلاب و همچنین در مورد امیری فیروزکوهی و شهریار و شاملو هم صحبت کردیم.
۱۰۴. همکار ما، خانم ماریا ناصر، تیتر کلیشه صفحهای راکه در اختیار داشت، اینگونه برگزیده بود: «دکتر ناصرالدین صاحبالزمانی را بشناسید»! این موضوع باعث شد که دکتر صاحبالزمانی (نویسنده و روانشناس) به اعتراض برخیزد و نتیجتاً یک صفحه تمام به قلم خود ایشان نیز به عنوان پاسخ نوشته و منتشر شود.
۱۰۵. خانم ثریا کریمی یکی از همکاران سرویس اقتصادی تحریریه در آن ایام بود.
۱۰۶. آیتالله موسوی اردبیلی رئیس دیوان عالی کشور در آن زمان، به دلیل اینکه رشته تحصیلی من حقوق بود و از سالهای دور مرا میشناخت، از من خواسته بود که میزگرد حقوقی تلویزیون را درباره موضوع حقوق جزائی اسلام اداره کنم. آقایان دکتر حسین مهرپور و دکتر نجفقلی حبیبی و دکتر سید محمد اصغری و خود ایشان هم در این برنامه تلویزیونی حضور داشتند. اما دلایلی، یکی دو جلسه بیشتر برگزار نشد و فرصت انتشار هم نیافت.
۱۰۷. آقایان جعفر همایی (که بعد در زمره مؤسسین نشر نی قرار گرفت) و مهدی مدرّسی و مرحوم شهید فرجاه، در آن ایام با انتشارات امیرکبیر همکاری داشتند و پیشنهادشان این بود که مجموعه سرمقالههای مطبوعاتی من به صورت کتاب منتشر شود. صرفنظر از اینکه فرصت لازم برای بازبینی مطالب و پاورقی زدن برآنها را نداشتم، احساس کردم که مجموعه آنها بلاتشبیه مثل یک دوره بحارالانوار بسیار طولانی و سریالی خواهد شد!
نظر شما :