گفت میدانم این سفر آخر من است/ ناگفتههای علیاصغر غروی از شهید چمران
عضو شورای مرکزی نهضت آزادی ایران
زمانی که من برای تحصیل قصد سفر به لبنان را داشتم، برادرم به من گفت که مهندس مهدی چمران در شرکت ما کار میکند و گفته که برادر من در لبنان است؛ برادرم گفت که چمران تصمیم دارد برای برادرش مبلغی معادل ۷۰ هزار تومان پول بفرستد اما هیچ آدرسی از او در لبنان ندارد. من گفتم شاید بتوانم کاری برای او انجام دهم. این موضوع مربوط به سال ۱۳۵۳ است. در نهایت من این مبلغ را از مهدی چمران دریافت کردم و برای تحصیل در دانشگاه آمریکایی بیروت (American university of Beirut) که در آن پذیرش گرفته بودم، عازم لبنان شدم. در حین انجام مقدمات برای سکونت در لبنان و کارهای اولیه ثبت نام، پیگیر این بودم که کجا میشود چمران را پیدا کرد. کم کم فهمیدم که اینها مورد غضب سفارت شاهنشاهی ایران در بیروت هستند، گذرنامههایشان را تمدید نکردهاند، گذرنامه ندارند و به صورت مخفی زندگی میکنند. گفته میشد که پیدا کردن آنها خیلی سخت است، به ویژه اینکه اگر کسی را نشناسند. من هم برای چمران و خانوادهاش مطمئنا خیلی ناشناس بودم، آنها هیچ اطلاعی از من و اینکه چه کسی هستم، نداشتند. در نهایت ما موفق شدیم تا یک نفر را پیدا کنیم که با امام موسی صدر ارتباط داشت که البته من با آن فرد هم هیچگونه آشنایی نداشتم، اما نهایتا چمران را پیدا کردم و دیدم.
چمران در جلسه اول گرچه من به او خیلی اطمینان داشتم و با اینکه پول را به ایشان دادم و گفتم که این از طرف برادرتان است، اما چندان به من اعتماد نکرد، البته باید به او حق میدادم که در دفعات نخست اعتماد نداشته باشد. اما بعدها روابطمان در سطحی بود که هفتهای یک یا دو بار همدیگر را میدیدیم و او معمولا شام به منزل ما میآمد. خیلی اوقات تنها میآمد و من خیلی نگران بودم. او یک بنز کرم رنگ ۲۰۰ داشت که با همان اتومبیل خانواده امام خمینی در لبنان را هم خیلی جابهجا میکرد. در هر صورت دوستی ما بسیار عمیق شد. این موضوع هم به جهت نزدیکی اعتقادات دینی ما و هم به خاطر حالات عرفانی چمران بود. شناخت وی نسبت به خدا و دید بسیار معنوی و روحانی او باعث گسترش ارتباطات و نزدیکی بیشتر ما شد. او فضایی را ایجاد کرده بود که همیشه احساس میکردیم در محضر خداییم. حالتهای او قابل بیان نیست. بیشتر دیدنی بود. خیلی اوقات وقتی در مورد خدا و لطف و فضیلت الهی صحبت میشد ایشان شدیدا گریه میکرد، به گونهای که ریشهای پر ایشان از اشک خیس میشد.
در دوازدهم اسفندماه [۵۷] بود که شرایطی مهیا شد تا ایرانیها و عربهایی که مایل به دیدار آیتالله خمینی بودند، با یک هواپیما به ایران بیایند. دکتر چمران هم در این هواپیما بود. همسر آقای چمران هم به ایران آمدند و چند روزی در ایران بودند و بعد برگشتند. خانم چمران در خرداد ۵۸، در سفر بعدی که به ایران آمد، همسفر من و همسرم بود. در آن دوره تقریبا درس من در لبنان تمام شده بود.
وقتی به ایران آمدیم چمران در نخستوزیری مستقر شده بود و مسوول امور انقلاب و یکی از معاونین نخستوزیری بود. به طور طبیعی من هم به محض بازگشت به ایران به مدت دو ماه در همان جا مستقر شدم. ظرف این دو ماه سازمان جهاد سازندگی و سپاه پاسداران تشکیل شد. اینها تمام کارهایی بود که در دولت موقت صورت گرفت و در کل طرح سپاه پاسداران هم طرحی بود که دکتر یزدی آن را ارائه کرد. هدف این بود که انقلاب در مقابل نیروهای شاهنشاهی برای خود یک نیرو داشته باشد. تماسهای ما با دکتر چمران از آن دوره تا شهریور ۵۹ تلفنی بود، درست زمانی که جنگ شروع شد و دقیقا شش ماه پس از سفر ما و هفت ماه بعد از گزارشهایی که در آن اعلام کرده بودیم صدام تصمیم به جنگ دارد. چمران در آن دوره بلافاصله مجلس را رها کرد و به جبهه رفت و در استانداری اهواز مستقر شد و ستاد جنگهای نامنظم را تشکیل داد. افرادی به این ستاد معرفی میشدند، از اصفهان من معرفی شدم.
در عملیات سوسنگرد به پای چمران تیر خورد و مجروح شد، اما بعد از مدتی دوباره از بیمارستان راهی جبهه شد. هر بار که ما تلفنی صحبت میکردیم از وضعی که برای او پیش آوردهاند و میآوردند، اظهار خستگی و ملالت روحی میکرد. خلاصه کلام چمران این بود که اینها نمیخواهند کسی برای مملکت و دین کاری کند؛ این بچهها با چه شوق و اشتیاقی حتی از لبنان آمده بودند که در ستاد جنگهای نامنظم بجنگند. اگر در بهشت زهرا به مزار چمران سری بزنیم اطراف قبر او چندین قبر به اسمهای عربی میبینیم، افرادی که از بعلبک لبنان و عراق بودند و در جنگ شهید شدند.
چمران شکایت میکرد که اینها کارشکنی میکنند و نمیگذارند که از مهمات و اسلحههایی که خودمان تهیه کردیم، استفاده کنیم. آخرین تلفن ما روزی بود که چمران به تهران آمده بود برای شرکت در مراسم «علی عباس»، یکی از جوانان رشید لبنانی که در جبهه شهید شده بود. این اتفاق درست اوایل دهه شصت و همزمان با طرح عدم کفایت بنیصدر در مجلس بود، رای صادر شده بود که بنیصدر کفایت ندارد و عزل شد. من به مرحوم چمران گفتم که «شما با این همه خستگی و کارشکنی که معتقدید آنجا هست، دیگر برنگردید چرا که من شنیدهام که امام خمینی هم مایلند که شما رییسجمهور شوید.» چمران گریه کرد و گفت که من مرگم را از خدا خواستهام و دیگر به هیچ چیز این دنیا علاقهای ندارم و فقط آرزوی من وصال محبوب است و میدانم که این سفر آخر من است. چمران گفت: «میروم که برنگردم.»
ظاهرا در این سفر اخیر چمران دستنوشتههایی را هم در ماشین مینویسد که بعدها چاپ شدند. خود چمران میگفت از نامردمیها و نابخردیها، نفاقها و دوروییها خسته شده است. لفظ «نامردمیها» مخصوص خود چمران بود. شاید دل چمران تا حدی سوخته بود و مشتاق وصال یار بود که دعای او مستجاب شد. چمران دقیقا اطمینان داشت که «این سفر آخر من است و من باید بروم». و این اتفاق هم افتاد.
نظر شما :