فراموشیدن و فراموشانیدن انقلاب ۵۷
درباره نسلی که میخواهد نقش خود در انقلاب را فراموش کند و فراموشش کنند
محمدرضا جوادی یگانه، دانشیار جامعهشناسی دانشگاه تهران
کفاره شرابخواریهای بیحساب
هشیار در میانه مستان نشستن است
فراموشی و خاطره
تاریخ ایرانی: پل ریکور، فیلسوف فرانسوی، درباره دو پدیده مرتبط با گذشته سخن میگوید، یکی ماندن در گذشته و دیگری «کمبود خاطره و افراط در فراموشی». او از تمایل به فراموشی خاطره اشغال فرانسه در دوران آلمان نازی و اشغال الجزایر توسط فرانسه، نزد فرانسویان مثال میزند و میگوید: «گذشته، گورستان عهدهایی است که بدانها وفا نشده است. این وظیفه مورخ است که این امکانات ازدسترفته و عهدهای وفانشده را بازسازی کند»، و از مفهوم مهم «بخشش» میگوید، یعنی ما با فراموش نکردن قربانیان از آنها طلب بخشش میکنیم. از نظر ریکور، یک نوع مهم از فراموشی، تحریف یا تغییر گذشته است: «ما نمیتوانیم هیچ روایتی را بسازیم به جز با حذف کردن و دور ریختن بعضی از حوادث مهم که در راستای طرح کلی روایت ما نیستند. بنابراین روایتها، از طریق کانالیزه کردن داستان میتوانند ذهن خواننده را به سمت معینی سوق دهند و از این طریق بر ذهن خواننده اعمال نفوذ کنند.»
بر اساس نگاه ریکور، سه نوع «خاطره جمعی» از انقلاب اسلامی ایجاد شده است: الف) ماندن در خاطره؛ بخشی در ۵۷ ماندهاند و خود را مدام در شرایط انقلابی و «انقلاب دائمی» تعریف میکنند. ب) فراموشی خاطره؛ یعنی فراموش کردن وقایع منتهی به پیروزی انقلاب و مهمتر از همه اجماع عمومی مردم و سیاسیون ایران، ذیل رهبری امام خمینی است. از آنجا که هر بحثی پیرامون انقلاب، مستلزم گفتوگو پیرامون این حرکت جمعی و آن رهبری است، لذاست که با نوعی فراموشی کامل درباره انقلاب روبرو هستیم. برعکس جنگ هشت ساله، درباره انقلاب، کمتر کتاب و رمان و فیلم و سریالی موجود است. اگر هم هست بیشتر به همان سالهای اولیه باز میگردد، نه اکنون که نیازمند بازاندیشی در انقلاب هستیم. ج) تحریف خاطره؛ دست بردن در خاطره گذشته، یعنی آنجا که خاطره انقلاب مطرح میشود، تنها بر بخشهای مشخصی تاکید میشود و به تعبیر ریکور، «بعضی حوادث مهم در راستای طرح کلی روایت» که مورد پسند ما نیستند، حذف میشوند.
درباره انقلاب، آنچه عملاً رخ داده، یادآوری برخی وعدههای انقلاب (از جمله آب و برق مجانی) است و نوعی خودآزاری و خودتحقیری جمعی، که یک ملت فریب وعدههای رفاهی ابتدایی را خورد و از مجد و عظمتی که زمان شاه داشت! چشمپوشی کرد. در این روایت نه بر آرمانهای بلند انقلاب دست گذاشته میشود و نه بر همراهی کامل مردم با آن آرمانها تا زمان پیروزی انقلاب. روایت تحریف شده انقلاب، باعث میشود تا انکار انقلاب و کنار گذاشتن آن سهلتر انجام گیرد.
آنچه در این سالها از انقلاب اسلامی بیان شده، روایتی تحریفشده و ناقص از انقلاب است، از این رو، «وظیفه اخلاقی - سیاسی ما درباره گذشته» که ریکور از آن میگوید، «وظیفه به خاطر داشتن» را ایجاب میکند، که «بر شانههای ما سنگینی میکند و ارتباط مستقیم با ساختن آینده دارد. وظیفه به خاطر داشتن نه تنها شامل حس عمیق ما به گذشته است، بلکه شامل انتقال معانی حوادث گذشته به نسل آینده هم هست.» ملتی که تاریخ خود را «آنگونه که هست» به خاطر نیاورد، مجبور به تکرار آن است.
این مقاله به بررسی فراموشی خاطره در انقلاب اسلامی میپردازد و دو رویه اصلی خاطره جمعی انقلابیونِ جداشده، برای «فراموشیدن و فراموشانیدن» نقش خود در این انقلاب را تحلیل میکند: یکی مخفی کردن نقش خود در انقلاب و دیگری همراه شدن با دیگرانی که زودتر، از روند پس از انقلاب آسیب دیدند. البته باید تذکر داد که ماندن در انقلاب و تحریف خاطره انقلاب نیز موضوعات مهمی است که باید به آن پرداخته شود.
برای این منظور، ابتدا به صورت مختصر، حرکت عمومی مردم تحت رهبری امام خمینی و اطاعت تقریباً مطلق سیاسیون از رهبری امام خمینی تا ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ بیان میشود و سپس روند جدا شدن انقلابیون از مسیر انقلاب امام خمینی از فردای ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ به صورت مختصر ذکر میشود. حذف تدریجی انقلابیون و نیز ناکارآمدی انقلاب در تحقق شعارهای اصلی خود (علیرغم تلاش برای بهبود وضعیت طبقه پایین و نیز به دلیل فشارهای خارجی بر کشور) باعث شده که روایت اصلی انقلاب، که همراهی عام مردم و سیاسیون با امام است، فراموش شود و چون کسی مسئولیت انقلاب را نمیپذیرد، «فراموشی» رخ داده است. در بخشهای انتهایی مقاله، صورتهای فراموشی خاطره انقلاب، ذکر میشود.
مرور سیر حرکت انقلاب تا پیروزی
دیکتاتوری و وابستگی محمدرضا پهلوی و تصلب سیاسی زمان وی، مخالفان را به انواع اعتراضها واداشته بود. ولی تقریباً همه آنها به شکست انجامیده بود، از مبارزه مدنی و حزبی و مبارزه مسلحانه تا اعتراض در قالب شعر و سینما و ادبیات. اقدامات فرهنگی معارض با اسلام در دربار پهلوی هم مزید بر نارضایتی شده بود، آن هم در جامعهای که به گواه پیمایش علی اسدی (۱۳۵۳)، دینداری در آن رو به گسترش بود. البته همزمان توجه به سنتگرایی هم در حکومت موجود بود، ولی نگرش غالب مردم بر این بود که رویکرد کلی حکومت، غیردینی کردن جامعه ایران است و البته شاه هم وقعی به اعتراضات نمینهاد و راه اصلاح بسته شده بود.
مخالفتها گسترده بود و گستردهتر هم میشد. به تدریج یک عَلَم که مدتها بود بلند بود، دیده شد و با اقبال بیشتری نزد مردم واقع شد و آن علم، مبارزه امام خمینی بود. امام با شاگردان خود، راه موفقیت انقلاب را در آگاه شدن مردم و در اعتراضات با هزینههای نسبتاً اندک آنها در قالب راهپیمایی و اعتراض همه روزه و همهجانبه تعریف کرده بود و مردم به تدریج به این شیوه، اعتراض میکردند. شیوه امام در انبوهی اعتراض بود نه شدت اعتراض و البته در روشنی و صراحت اعتراض. امام در مسیر خود استوار بود و سر سوزنی عقبنشینی نمیکرد (نگاه کنید به نظرات سپهبد نجیمی نائینی در مذاکرات شورای فرماندهان ارتش، در کتاب مثل برف آب خواهیم شد). به تدریج همه سیاسیون و مخالفان همه زیر علم امام آمدند یا مجبور شدند خود را با این علم همراه کنند یا همراه نشان بدهند.
شیوه کنش امام، قبل و بعد از انقلاب، در تمایز و فاصله انداختن بود و قطبی کردن به صورت «یا با ما یا بر ما». آبراهامیان، نحوه این شیوه کنش امام در سال ۱۳۶۷ را نشان داده است. امام همواره اصرار داشت که خطوط تمایز راه خود با دیگران را به صراحت روشن و بر آن تاکید کند. در ۵ مرداد ۵۷ (زمانی که هنوز نشانهای از پیروزی انقلاب دیده نمیشد)، امام در نامهای تاکید دارد که آغاز مبارزه از ۱۵ خرداد ۴۲ است و رهبر آن فقط روحانیت. «نهضت مقدس اخیر ایران که ابتدای شکوفاییاش از ۱۵ خرداد ۴۲ بود صد درصد اسلامی است، و تنها به دست توانای روحانیون با پشتیبانی ملت مسلمان و بزرگ ایران پیریزی شد، و به رهبری روحانیت، بیاتکا به جبههای یا شخصی یا جمعیتی اداره شده و میشود و نهضت پانزده ساله ما چون اسلامی است، بیدخالت دیگران در امر رهبری - که از آنِ روحانیت است - ادامه دارد و خواهد داشت.» (صحیفه امام، ج ۳، ص ۴۳۲، تاکیدها از من است.)
پس از آن نیز وقتی مهندس بازرگان و دکتر سنجابی (رهبران نهضت آزادی و جبهه ملی) در پاریس به دیدار امام میروند و خبرنگاران زیرک خارجی از «تفاهم» سخن میگویند، امام با صراحت میگوید تفاهمی در کار نیست: «بله اینها آمدند و من مسائل ایران را و مصالح ملت را به آنان گفتهام و آنان هم مخالفتی ابراز نداشتند». (صحیفه امام، ج ۴، ص ۴۳۰. ۱۵ آبان ۱۳۵۷) و در مصاحبهای دیگر میگوید: «بارها گفتهام که ملت ایران خواهان برچیده شدن رژیم شاهنشاهی و سقوط دودمان منحوس و خائن پهلوی و برقراری حکومت اسلامی است. هر کس اینجا آمده است، من این موضوع را با او مطرح کردم، این دو آقا هم آمدند و من مطرح کردم، آنان پذیرفتند و رفتند.» (صحیفه امام، جلد ۴، ص ۵۲۳. ۲۵ آبان ۱۳۵۷)
تعبیر کاتوزیان از این دیدار و پیام سنجابی پس از آن برای تشکیل «جنبش ملی اسلامی ایران» این بود که «مصدقیهای قدیمی، رهبری را به آیت الله خمینی تسلیم کرده بودند». (کاتوزیان، ایرانیان، ۳۴۶. ۱۳۹۱)
و در همان دوران، امام هیچ جایی برای کمونیستها در نظام اسلامی قائل نبود:
[سؤال: چرا حضرتعالی نیروهای سیاسی مخالف دیگر را از همکاری با خود در مبارزه برای رسیدن به هدفهایتان دور میکنید؟ مثل کمونیستها که همان هدف را دارند.] جواب: «نه، ما نمیتوانیم کمونیستها را بپذیریم، برای اینکه خطر آنان برای کشور ما کمتر از خطر شاه نیست. ما آنها را نمیتوانیم بپذیریم.» (صحیفه امام، ج ۴، ص ۴۵۷. ۲۱ آبان ۱۳۵۷)
درباره بهائیها هم، نظر امام ثابت و قدیمی و بر طبق مبانی فقهیاش بود و در پاسخ استفتای آیتالله گرامی در خرداد ۴۲، آنها را «ضالّه، کافر و نجس» خوانده بود (صحیفه امام، جلد ۱، ص ۲۳۶)، باز هم در مصاحبه با دکتر جیم کوکلررفت استاد دانشگاه روتکرز آمریکا در تاریخ ۷ دی ۱۳۵۷ تصریح کرد که:
[سؤال: آیا برای بهاییها در حکومت آینده آزادیهای سیاسی و مذهبی وجود دارد؟] جواب: «آزادی برای افرادی که مضر به حال مملکت هستند، داده نخواهد شد.» [سؤال: آیا آزادیهایی برای مراسم مذهبی آنها داده خواهد شد؟] جواب: «خیر». (صحیفه امام، ج ۵، ص ۲۹۸)
همه این نظرات (بعلاوه نوارها و کتاب ولایت فقیه) در منظر و مرآی همه مردم، خبرنگاران و انقلابیون بود و کسی به آن اعتراض نکرد. مهم نیست که دیگران با نظر امام موافق بودند یا نه، مهم نیست که تفاهمی در دیدار بازرگان و سنجابی با امام شده یا نه، یا مهم نیست که طبق برخی شواهد، مهندس بازرگان برای قبول نخستوزیری شرایطی را با امام طرح کرده بود یا نه، مهم این است که «در آن زمان» نه حرفی از تفاهم بود نه از شرایط مهندس بازرگان و نه از اعتراض به مخالفت با فعالیت کمونیستها و بهائیها. شاید هم اثری از پیروزی انقلاب نبود، و بنا را بر این گذاشته بودند که فعلاً از طریق امام است که میشود بر اعتراضات افزود و موفق شد و «چو فردا شود فکر فردا کنیم.» شاید هم تصورشان این بود که فردای پس از انقلاب، میشود درباره نحوه رهبری هم معترض بود و حرکت را به نحو دلخواه برگرداند.
مرحوم دکتر یزدی، یک بار درباره علت این نحوه عمل خود، میگفت که در ۱۵ سالی که در جریان انقلاب با امام ارتباط داشته، یک بار هم امام از او نخواسته که همراه شود و هر چه بوده، همراهی یکطرفه دکتر یزدی و دوستانشان بوده است.
در یک گزارش دقیقتر، میتوان تفاوت نگاه امام با بقیه را متوجه شد. مهندس بازرگان در مصاحبه با اوریانا فالاچی (۲۶ شهریور ۱۳۵۸) درباره اولین دیدار خود با امام میگوید: «من معتقد به سیاست قدم به قدم بودهام... ملت آمادگی مواجه شدن با آزادی را ندارد... میبایست تعلیمشان داد که سیاسی شوند... امام خمینی بر عکس این را میگفتند. همه چیز را سریعا میخواستند: قدم به قدم یعنی چه. ملت انقلاب را میخواهد... بلافاصله حالا یا هرگز.» و ادامه میدهد که «تقریبا یک بحث و جدلی شد. ولی ایشان چنان مطمئن بودند که پیروزی با ملت است و چنان ایمانشان قوی و چنان محکم بود که مجبور به قبول شدم و گفتم: بسیار خوب بفرمایید انقلاب را انجام دهیم.» و در پاسخ فالاچی مبنی بر عکسالعمل امام میگوید: «مژه بر هم نزدند.. به من فرمان دادند که نخستوزیر باشم... با وجود اینکه مسائل و وقایع، همانطور پیش رفتند که ایشان میگفتند، درست نقطه به نقطه، با دقتی عجیب، ولی هنوز من معتقدم که شاید استراتژی من صحیحتر بود... همه چیز را خواستن و زود خواستن یک عادت قدیمی ایرانیان است که یک دنیا مشکلات و خطرات به همراه دارد.» (بازرگان، مجموعه آثار جلد ۳۱، ۱۳۹۷: ۱۷ و ۱۸)
برای تحلیل دقیقتر این موضوع، توجه به روانشناسی سیاسی امام خمینی (و البته سایر انقلابیون بویژه مهندس بازرگان در مورد نوع ارتباطش با امام، بویژه در یک ساله آبان ۵۷ تا آبان ۵۸، و تحلیل اینکه مهندس بازرگان میگوید «مجبور به قبول شدم») ضرورت دارد و بدون توجه به این بعد کمتر گفته شده از او، بررسی تاریخ انقلاب و نحوه تعامل امام با سیاسیون ناقص و گاه نادرست است.
در هر حال، امام بود «دست در دست مردم کوچه و بازار»، و سایر انقلابیون، به شوق یا اجبار، پیرو امام شدند، یا ساکت ماندند. همه، خود را با امام همراه کرده بودند و (به دلیل گسترش اقبال مردمی)، مجبور بودند برای اینکه اسمشان، نشانشان و عکسشان دیده شود، نام امام و عکس امام را هم داشته باشند. بدیهی است که اگر مردم نبودند و اگر سخنرانیهای طالقانی و بازرگان و شریعتی و مطهری و مسجد هدایت نبود و اگر اعتراضات نهضت آزادی و جبهه ملی و گروههای مبارز یعنی مجاهدین خلق و حزب توده و فدائیان خلق نبود و اگر همراهیهای مراجع نبود و اگر زندانیهای سیاسی نبودند و اگر همه رمانها و اشعار و فیلمهای اعتراضی نبود، و اگر جریان اسلامگرایی رو به افزایش نبود، انقلاب پیروز نمیشد، و اگر تفکرات و مبارزات مارکسیستها، این «فرزندان انقلابی جهان» نبود، جریان انقلابیگری این همه نضج نمیگرفت، ولی مساله بر سر اندازه تأثیر آنهاست و میزان همراهی مردم با آنها، و مساله بر سر احتمال موفقیت آنهاست «بدون امام خمینی».
«چه میشد اگر؟...» در سال ۱۳۵۷، امام خمینی رهبر این انقلاب نبود. موضوع این نوشته «دقیقاً» همین مساله نقش موثر رهبری است و نه انکار حضور و اثربخشی آنها. در شرایط رخ داده، رهبری امام عامل بسیار موثری در همراهی مردم و اجماع مخالفان بود. اگر امام نبود یا اگر شیوه رهبری امام و بستن راه هرگونه گفتوگو و مذاکره با حکومت پهلوی نبود، اعتراضات مردم صورتبندی دیگری پیدا میکرد و جریان انقلاب در ماه آخر سرعت نمیگرفت و شاید جنبش مردم به صور دیگری از انقلاب یا اصلاح منجر میشد. میشود به شیوه وبری بررسی کرد که اگر امام نبود و همه اینها بودند، وضعیت ایران و انقلاب آن چه تغییری میکرد، ولی همانگونه که ذکر شد، این مساله، موضوع بحث ما نیست و ما تنها به وضع رخ داده میپردازیم.
و البته باید تاکید کرد که در روایت تاریخی، توجه به صداهای اقلیت و کمتر شنیده شده هم مهم است. ژانت آفاری در نقدی به تحلیلهای رایج از انقلاب مشروطه میگوید: «تاریخنگاری تجدیدنظرطلب، که در خلال دو دهه پیش از انقلاب تکوین و در سال ۱۹۷۹ اهمیت فزایندهای یافت، نقش عناصر سکولار در انقلاب مشروطه را ناچیز جلوه میداد.» همین مساله در انقلاب اسلامی هم مطرح است، یعنی در هر حال، باید به نقش گروههای چپ هم توجه کرد، اما باز هم مساله این مقاله، انکار نقش آنها نیست، بلکه نگاه به صداهای بلندتر و برجستهتر در انقلاب اسلامی است.
تنها صدای مخالف (پیش از پیروزی انقلاب) که من پیدا کردم، مصطفی رحیمی است که در نامهای به امام در روزنامه آیندگان در ۲۵ دی ۱۳۵۷، در متنی موافق با حرکت امام خمینی، نوشت که «چرا با جمهوری اسلامی مخالفم؟» نویسنده معترض، با مبارزه و با رهبری امام موافق است و با جمهوری اسلامی مخالف، و این مخالفت، نه مخالفت با ایده امام، که به دلیل برخی ملاحظات در امکان اجرایی شدن آن است. نیتخوانی نمیخواهم بکنم، ولی «اگر» مصطفی رحیمی، علاوه بر مخالفت با جمهوری اسلامی، مخالف انقلاب و رهبری امام هم بود، مجبور بود این نکات ابتدایی را بنویسد تا صدایش در فضای دیماه ۵۷ شنیده شود. فضای اجتماعی و سیاسی پیش از پیروزی انقلاب، تاکنون به خوبی بررسی و نشان داده نشده است و لذاست که برای برخی «انقلاب، بیخمینی» میتواند تصور شود.
نقاط عطف حضور گسترده مردم در انقلاب، پس از چهلمها در شهرستانها، عید فطر، ۱۷ شهریور، ۱۳ آبان، تاسوعا و عاشورا (۱۹ و ۲۰ آذر) ۱۳۵۷ است و بتدریج از میزان موافقت با حکومت پهلوی (یا امیدواری به قدرت مقابله حکومت با اعتراضات مردم) کاسته شد و بر میزان همراهی با انقلاب امام خمینی افزوده شد. سیاسیون و نظامیون به تدریج پولهای خود را به خارج از کشور منتقل کردند و خود نیز رفتند. و دیگر کسی جرات کمک به شاه را نداشت و بختیار که نخستوزیری را پذیرفته بود، از جبهه ملی به اتفاق آراء اخراج شد و جلالالدین تهرانی رئیس شورای سلطنت در پاریس استعفایش را به امام تقدیم کرد و شورا را غیرقانونی خواند و شایعاتی مبنی بر استعفای بختیار مطرح میشد و حتی فرماندهان ارتش نیز جرات کودتا نداشتند و هایرز ناامید از توان و جرات کودتای سران ارتش، از ایران رفت. در روزهای آخر هیچ صدایی در موافقت با حکومت پهلوی شنیده نمیشد و لذا میشد نتیجه گرفت که دیگر کسی موافق نبود، یا اگر هم بود، جرات علنی کردن موافقت خود را نداشت و از این رو، موافقت پنهانیاش هم اهمیتی نداشت.
آخرین گروهی که به انقلاب پیوستند، یا از مخالفت دست برداشتند، فرماندهان ارتش بودند. شورای عالی ارتش، ظهر ۲۲ بهمن در اطلاعیهای اعلام کرد که «به اتفاق تصمیم گرفته شد که برای جلوگیری از هرج و مرج و خونریزی بیشتر، بیطرفی خود را در مناقشات سیاسی فعلی اعلام کند» و عملاً میان شاه و مردم، مردم را انتخاب کرد و تصریح کرد که «ارتش ایران همیشه پشتیبان ملت شریف و نجیب و میهنپرست ایران بوده و خواهد بود و از خواستههای ملت شریف ایران با تمام قدرت پشتیبانی مینماید.»
نتیجه این شد که عصر ۲۲ بهمن، نظام شاهنشاهی سقوط کرد و رادیو و تلویزیون به تصرف انقلابیون درآمد و پس از پخش سرود «ای ایران، ای مرز پرگهر»، نخستین جملات رادیو انقلاب پخش شد: «اینجا تهران است، صدای راستین ملت ایران، صدای انقلاب». و این ابتدای ماه عسل انقلابیون (به تعبیر کرین برینتون در «کالبدشکافی چهار انقلاب») بود، ماه عسلی که بسیار کوتاه بود. عصر ۲۲ بهمن هیچ کس نبود که با انقلاب نباشد، جز خانواده سلطنت و نزدیکان آنها، که آنها هم از ایران رفته بودند و «نبودند».
پس از پیروزی انقلاب
اما افتاد مشکلها! ماه عسل به سرعت پایان یافت. انتهای شب ۲۴ بهمن ۱۳۵۷، اعدامها آغاز شد (خلخالی، ۱۳۷۹: ۳۵۲). ۲۴ بهمن امام به آیتالله خلخالی فرمان میدهد که «در دادگاهی که برای محاکمه متهمین و زندانیان تشکیل میشود حضور به هم رسانده و پس از تمامیت مقدمات محاکمه با موازین شرعیه، حکم صادر کنید» و او نیز در اولین اقدام، سحرگاه ۲۵ بهمن ۱۳۵۷، سپهبد مهدی رحیمی فرماندار نظامی تهران، سرلشکر رضا ناجی اولین فرماندار نظامی اصفهان، سرلشگر خسروداد فرمانده نیروی هوایی و ارتشبد نصیری رئیس سابق ساواک را اعدام کرد. خلخالی میگوید که ۲۴ نفر را همان شب به اعدام محکوم کرده بود، ولی مخالفتها باعث شد تا تنها ۴ نفر را اعدام کند و البته مابقی را هم بتدریج اعدام میکند.
در همان یک ماه باقی مانده از سال ۱۳۵۷ نیز مساله حجاب زنان، توسط امام مطرح شد: «زنها گمان نکنند که این مقام زن است که باید بزک کرده بیرون برود با سرِ باز و لخت! این مقام زن نیست؛ این عروسکبازی است نه زن. زن باید شجاع باشد؛ زن باید در مقدرات اساسی مملکت دخالت بکند.» (صحیفه امام، جلد شش، ص ۳۰۰) ماجرای حجاب، داستان درازدامنی است و تصویب نهایی آن در ۱۳۶۲ رخ داد، ولی شروع آن از همین سخنرانی است و البته نگرانی و مخالفت آن بخش از جامعه که پایبند حجاب نبوده نیز از همینجا آغاز میشود. هر چند باز هم در همه سخنان امام پیش از انقلاب، «با حفظ موازین شرعی» برای فعالیت زنان ذکر شده بود، ولی برجسته نشده بود و شاید اگر توسط خبرنگاران خارجی مطرح نشده بود، کسی بر آن انگشت نمیگذاشت.
هدف این مقاله، روایت انقلاب و وقایع پس از آن نیست و به همین دو نشانه اکتفا میشود. البته میدانیم که همزمان با مطرح شدن مباحثی که در پاریس و بهشتزهرا، با ابهام یا اجمال بیان شده بوده، یا به آن پرداخته نشده بود؛ مخالفتها نیز آغاز شد. برخی از مخالفتها و اعتراضها، محصول آشفتگیهای پس از انقلابهاست، اما برخی دیگر، نظرات انقلابیونی است که اکنون بتدریج میدیدند که از حلقه تصمیمگیری کنار گذاشته شدهاند و دیگر کنار امام دیده نمیشوند. و البته برخی دیگر نیز تفاوت منش امام و شاگردانش با منش سایر انقلابیون است و باز هم، آنکه در صحنه حضور دارد و به خیابان میآید، مردم حزباللهی به طرفداری از امام است. شاید بزرگترین صفآراییها در خرداد ۱۳۶۰ است که با حضور مردم در ۳۰ خرداد ۶۰، با پیروزی سیاسی ناشی از عزل بنیصدر و فضای احساسی در واکنش به کشتار ۷ تیر، آینده انقلاب اینگونه که هست، رقم خورد. و در اینگونه شکل گرفتن فضای پس از انقلاب هم، میتوان میزان دخالت و عملکرد همه نیروهای انقلابی (و نه فقط جریان حزبالله) را مشاهده کرد، که نیازمند بررسی دیگری است.
آنچه در فاصله ۲۴ بهمن ۱۳۵۷ تا ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ (و البته در سالهای پس از آن نیز) رخ داد، در نهایت منجر به آن شد که برخی انقلابیون و گروههای انقلابی، از مسیر امام فاصله گرفتند، یا اینکه توسط خط امام رانده شدند. ترتیب این رانده شدن یا بیرون رفتن (و حدود تقریبی خروج آنها)، چنین بود:
- سران ارتش و سایر سردمداران حکومت پهلوی که در ایران مانده بودند (از بهمن ۵۷)
- مخالفین اسلامگرایی حکومت: زنان بیحجاب و سکولارها شامل روشنفکران، نویسندگان و اساتید دانشگاهها (از اسفند ۵۷) این گروه بتدریج بخش مهمی از بوروکراتها را هم شامل شد، بویژه آنها که در چالش تعهد با تخصص، متخصص شمرده میشدند.
- مراجع منتقد ولایت فقیه (از تابستان ۵۸)
- نهضت آزادی (از آبان ۵۸ شروع شد و البته تا سال ۶۳ در بخشهای مختلف و آخرین آن، مجلس حضور داشتند)
- سیاسیون انقلابی غیرحزباللهی (بنیصدر، قطبزاده و..) (از اسفند ۵۹)
- مجاهدین خلق (رسما از خرداد ۶۰ و عملا از تابستان ۱۳۵۸)
- راست سنتی (که البته با عنوان اصولگرایان، در دروه رهبری آیتالله خامنهای به حکومت برگشتند.) (از اواسط دهه شصت)
- جریان چپ و خط امام (از ۶۹)
- روشنفکران دینی (دکتر سروش و دیگران) (از اوایل دهه هفتاد)
- اصولگرایان منتقد (از ۷۳)
میزان موفقیت انقلاب
نکته مهمی که در تحلیل علت فراموشی انقلاب اهمیت دارد، میزان موفقیت انقلاب در اهداف خود است و نیز تغییر اهداف انقلاب. پیش از انقلاب، امام همراه با مردم، نگران عقبماندگی جامعه بود، که علت آن در فقدان آزادی و استقلال در دوران پهلوی تشخیص داده شده بود. این است که شعار اصلی انقلاب، استقلال و آزادی بوده است. امام خمینی در پاسخ به سؤال خبرنگار مجله اشپیگل درباره هدف انقلاب میگوید: «سبب اصلی قیام مردم کشور، شخص شاه و رژیم اوست. این پدرش و خود اوست که طی پنجاه و پنج سال، اولًا با اسلام با کینهتوزی دشمنی کردهاند و در هدم اسلام به عنوان حافظ آزادی و استقلال کشور کوشیدهاند. ثانیاً تمام آزادیها و حقوق ملت مصرح در قانون اساسی را از میان بردهاند، و ثالثاً استقلال کشور را به کلی از میان بردهاند. تمام بنیادهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی که این ملت طی قرون برای زندگانی مستقل خویش فراهم آورده بود، به وسیله این رژیم از میان برده شده است. بیشتر از این، برنامههای اقتصادی که امریکاییان به دست این رژیم، توأم با فساد بسیار اجرا کردهاند، دستگاه اقتصادی را از میان برده و امروز مردم کشور به صدور نفت و ورود کالا، گذران میکنند. اما همین گذران، به قیمت انهدام اقتصاد کشور در سالهای آینده تمام میشود که نفت رو به اتمام میگذارد و درآمد آن کاهش میپذیرد.» (صحیفه امام، جلد ۴، صفحه ۳۵۷) (مشابه این نظر در دوران پاریس بارها توسط امام اظهار و تکرار شده است.)
دلایل امام برای انقلاب اینها است: کینهتوزی با «اسلام»، از بین بردن «آزادیها و حقوق مصرح ملت»، از میان بردن «استقلال» کشور، از بین بردن «بنیادهای اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و فرهنگی»، و «انهدام اقتصاد کشور».
جدای از بیانات و مصاحبههای امام در پاریس، که شنیدهشدهترین سخنان امام است، به گمان من، مهمترین سند و مانیفست امام خمینی، نه ولایتفقیه است و نه وصیتنامه و نه فریاد برائت و پیام استقامت، بلکه سخنرانی امام است در ۱۲ بهمن در بهشتزهرا، که امام در ادامه سخنرانیها و مصاحبههای پاریس، بر علل انقلاب و اهداف خود تاکید کرد و البته همین سخنرانی، توضیح امام به مردم بود که چرا انقلاب کردیم و چرا باید ادامه بدهیم. امام هرگز متکفل بیان اصول و مبانی نهضت نشده ولی اگر بنا باشد یک متن را به عنوان مانیفست در نظر بگیریم، «امامِ بهشتزهرا» است. امام در بهشتزهرا، ابتدا عدم مشروعیت دولت برنیامده از رای و پذیرش مردم را ذکر میکند و بعد نابودی اقتصاد و آموزش عالی ایران و نیز تفاوت تمدن و فحشا را و پذیرش تمدن را، مستقل نبودن و وابسته به آمریکا بودن هیئت حاکمه، سپس از بین رفتن زراعت و مجددا تاکید بر آزادی سیاسی و آزادی بیان و تاکید بر حذف سلطه و اختناق. در انتها تشکر از قشرهایی که به ملت پیوستند و تقاضا از ارتش و از ارتشبدها برای اینکه به ملت بپیوندند که عزیز باشند و مستقل.
پس از انقلاب اما، خواسته یا ناخواسته، اهداف تغییر پیدا کرد. آمریکا بعد از انقلاب به مخالفت خود ادامه داد و افزود و با تسخیر سفارت آمریکا در تهران، ایران را دشمن خود تعریف کرد و در دشمنی از چیزی دریغ نکرد؛ جنگ بر ایران تحمیل شد؛ برنامههای توسعه پس از انقلاب (همانند پیش از انقلاب) پیامدهای زیانباری داشت؛ و پیامدهای ناخواسته ایده خودکفایی و گسترش کشاورزی چند دهه بعد، رخ نمود؛ انرژی هستهای اولویت اول کشور شد؛ همدستی اسرائیل و عربستان، تغییرات جدی در عرصه بینالملل نسبت به ایران ایجاد کرد؛ در دوران هشت ساله احمدینژاد، بنیادهای جامعه و تمدن ایرانی و نظام اداری کشور در همه سطوح متزلزل شد؛ در سال اخیر، ناتوانی دولت در حل بحران اقتصادی و البته غارت گسترده منابع ارزی نیز مزید بر آنها شده است؛ و بالاخره اعتراضات دی ۹۶ را به عنوان یک نقطه کلیدی اخیر در تحلیلها باید وارد کرد.
و هر چه بر استقلال تاکید شد و حتی به دیگرهراسی نزدیک شد، آزادی آن اندازه اهمیت نیافت (و گاه، دوباره «کلمه قبیحه» شمرده شد)، و نقص شیوههای مدیریت کشور (برنامهریزی نامناسب و اجرای نامناسبتر برنامهها)، و از همه مهمتر «فقدان دولت» (و از بین رفتن نظام کشورداری در دوره احمدینژاد و بازگشت به شیوههای قاجاری)، باعث شد تا مشکلات در همه حوزهها در کشور بروز کند و تشدید شود. و اکنون در زمانه ورشکستگی منابع و نقصان ذخایر و افول سرمایه اجتماعی، کسی حاضر نیست مسئولیت این وضع را بپذیرد. استقلال بدون آزادی، دموکراسی بدون حزب، برنامهریزی بدون عدالت سرزمینی و فقدان دولت، علتالعلل مشکلات ساختاری داخلی در ایران امروز است.
عدم موفقیتها در سیاستها، و نیز کوچک شدن کیک مدیریت سیاسی کشور، باعث شده تا بر مخالفتها افزوده شود و از «تنوع» موافقین کاسته شود و اکنون در آستانه ۴۰ سالگی، کمتر کسی از عملکرد سیستم دفاع میکند. اگر نماد سیستم را صداوسیما بدانیم و قوه قضاییه و شورای نگهبان و تنها یک نگاه مدافع آن است، که اتفاقاً صدای رسایی هم دارد و سایرین چندان موافق نیستند، حتی اگر مخالفتشان را علنی نکنند، یا اگر هم موافق هستند، دفاع نمیکنند (و این سکوت همان پدیده مهمی است که در دی ۱۳۹۶ شاهد آن بودیم). مساله مهم این است که صداهای متفاوت در دفاع از جمهوری اسلامی شنیده نمیشود.
این چرخش از موافقت به مخالفت، بار اول نیست در تاریخ ایران رخ میدهد. رضاشاه خواستهای دموکراتهای انقلاب مشروطه را انجام داد، ولی در شهریور ۱۳۲۰، که همه را به شیوه رضاخانی انجام داده بود، یعنی با «تجدد آمرانه» و با استبداد و وابستگی به خارج، هیچ کس با او همراه نبود. یعنی مردم وقتی آنچه میخواستند، آمرانه محقق شد، از آن عدول کردند لذا موافقت اولیه مردم با انقلاب، شرط ادامه موافقت آنها نیست، بویژه آنکه تغییر در اهداف و در شیوه اجرا هم رخ داده باشد.
معلوم نیست که مردم همین جمهوری اسلامی را میخواستند، ولی روشن است که بخش قابل توجهی از مردم، اکنون از عملکرد سیستم رضایت ندارند. برخی در توصیف این وضعیت، انقلاب را پیروزی جهل بر ظلم میدانند، یعنی که میدانستند با ظلم مخالفند، یا چیزی را میخواستند که به آنها وعده داده نشده بود. یا دقیقتر نمیدانستند چه میخواهند، فقط میخواستند که حکومت پهلوی نباشد و هر کسی از ظن خود یار انقلاب شده بود و به امیدی در آن شرکت میکرد.
البته به گمان من، مساله اصلی در عملکرد جمهوری اسلامی، این بود که «بسته پیشنهادی» امام و شاگردانش در جمهوری اسلامی، ترکیبی شامل استقلال، آزادی و حکومت اسلامی بوده و با هدف برای توسعه و آبادانی ایران، اما تغییر در عناصر این بسته (افزایش استقلال تا حد توصیه به انزوا، کم شدن آزادی سیاسی به دلایل گوناگون، از بین رفتن دولت و عدم دسترسی به توسعه مورد انتظار) باعث شده تا وضعیت فعلی، متفاوت از آن بسته اولیه باشد. لذاست که مردم به خود حق میدهند معترض باشند، تغییر در عناصر، منجر به ایجاد ترکیب تازهای شده است، متفاوت با اولیه. استقلال بیآزادی و حکومت بدون توسعه به کاری نمیآید و همه اینها بیدولت، محقق نمیشود.
البته مساله این مقاله، نقد عملکرد جمهوری اسلامی نیست، که در چهل سالگی حتماً باید خود دست به آن بزند. مساله بر سر نحوه تعامل مردم و سیاسیون است با جمهوری اسلامی. اکنون در چهل سالگی، آنچه اصلی بوده، فرعی شده و آنچه فرعی بوده، اصلی تلقی شده است و لذاست که بازخوانی، اهمیت دوچندانی پیدا کرده است. و البته که باید برگشت به اصالت آرمانها و ایدههایی که منجر به انقلاب شده بود؛ و باید جمهوری اسلامی را با مقیاس و تراز انقلاب اسلامی نقد و بازسازی کرد.
نحوه مواجهه انقلابیون با مشکلات پس از انقلاب
بعد از پیروزی انقلاب و بروز خطاهای رایج در همه انقلابها، بهترین کاری که انقلابیون میتوانستند بکنند، پذیرش خطاهای احتمالی بود و تلاش برای اصلاح آن. اگر بنا باشد رویهای اصلاح شود، ابتدا باید خطا را شناخت و بعد آن را جبران کرد. اگر فاتحان سفارت، امروزه نگه داشتن یک ساله و نیمه گروگانهای آمریکایی را خطا میدانند، خطایش را بپذیرند و البته از صحنه سیاسی خارج شوند. در این صورت دیگر نیازی هم به پوزش خواستن نیست.
برخی اقدامات قابل جبران نیست، ولی اعتراف و بخشش میتواند بخشی از آن را جبران کند، و بخش دیگر جبران، رنج بیان خطا و تاوان دادن در ذکر خطا است. ترک کردن صحنه سیاست، در عین توانایی، میتواند نوعی از رنج باشد که شخص بر خود تحمیل میکند و آسیب دیدن از نقد و گاه تمسخر دیگران وقتی شخصی خود خطایش را ذکر میکند، رنج بواسطه دیگران است و هر دو این رنج میتواند کفاره بخشی از آن خطا باشد.
عملگرایانه هم که نگاه کنیم، برای هر جریانی بهتر است آنها که مسبب اقدامات اشتباه بودند را از صحنه سیاست خارج کند و به پشت صحنه بفرستد. این یکی از اصلیترین خطاهای انقلابیون در ایران است که کسی در آن بازنشسته نمیشود و تنها مرگ، میتواند مردان سیاست را از صندلیهایشان جدا کند.
البته انقلابیون چنین نکردند. نه جبران کردند نه اعتراف کردند. بلکه تلویحاً، دیگر سخنان قبل را بر زبان نیاورند و انتظار داشتند بقیه سکوتشان را به معنای اعترافشان بدانند. نگارنده پوزش روشنی به یاد ندارد. در آنچه مشهور است به عذرخواهی عباس عبدی در ماجرای اشغال سفارت آمریکا، عملاً تبیین علل گروگانگیری و توصیف شرایط آن دوران است و البته اضافه کرده که «از آن اتفاق با معیارهای امروز دفاع» نمیکند و ابراهیم اصغرزاده هم از «هیچ تلاشی که در چارچوب منافع ایران، به حل و فصل کدورت میان ایران و امریکا بر سر ماجرای گروگانگیری بینجامد، فروگذار نمیکند، حتی اگر متضمن عذرخواهی باشد» (که البته اسم این عذرخواهی نیست. تاکید از من است) و البته جمله بعدی او مهمتر است که «بیش از سه دهه است که گروگانگیری به نظرم به تاریخ سپرده شده» (و باز هم درستتر این است که اصغرزاده میخواهد که گروگانگیری به تاریخ سپرده شود و بقیه فراموش کنند آن را و نقش اصغرزاده در آن را). نه عدم دفاع عبدی و نه آمادگی برای عذرخواهی اصغرزاده؛ هیچ یک عذرخواهی نیست.
کتاب «انتقاد از خود» آیتالله منتظری (۱۳۸۷) هم بیشتر اعتراف به کارهای نکرده است (چرا با امام دیدارهای کم فاصلهتری نداشتم، چرا رابطه بیشتری با امام نداشتم تا جلوی القائات دیگران را بگیرم و... ص ۱۰۱) و از خطاهای احتمالی آیتالله در زمانی که قائممقام بود (و قائممقام ماند تا عزل شد) و از پیامدهای عملکردش در این سمت (و بویژه در قوه قضاییه دهه شصت) سخن نمیگوید و البته هیچ سخنی از نقش بیبدیل او در پیریزی بنیادهای نظری نظام (علیرغم توجیهات ص ۲۵ به بعد درباره نظریه نصب)، نیست. و این یعنی فراموشی، که بعدا به آن اشاره میشود. آیتالله منتظری سکوت خود را در ماجرای آیتالله شریعتمداری «عین مخالفت» میداند و البته اضافه میکند که «در جلسات خصوصی از جمله با سران سه قوه، مخالفت خود را آشکار کردم». او نامه اعتراضی شدیداللحن آیت الله گلپایگانی به امام را «تقریبا سکوت» میداند ولی «سکوت ظاهری و مخالفت غیرعلنی» خود را مهم میداند، (ص ۵۰) و البته دلیل تند نشدن در آن جلسه را چنین ذکر میکند که میترسیده با امام به تنازع و اصطکاک برسد.
خلاصه، کمتر کسی (بویژه در سالهای اخیر) در جمهوری اسلامی است که خود به میل خود و در قدرت، و در زمانه اقبال مردمی، سیاست را رها کرده باشد، و احیاناً به ناتوانیها و به خطاهای خود اعتراف کرده باشد و به بازنشستگی رفته باشد. ماندهاند تا رانده شدهاند و وقتی رانده شدند، و مورد بیمهری واقع شدند، چشم بصیرتشان باز شده و منتقد شدهاند. و انتقاد در این موقعیت، ارزشی ندارد و اعتراف در این وضعیت هم، هیچ جبرانی نمیکند.
این همه اصرار بر سکوت درباره وقایع پس از انقلاب، در زمانهای است که رقیب، روزبهروز مجهزتر به زبان و دل نسل جوان میشود. در زمانی که هیچ بازخوانی انتقادی از انقلاب و انقلابیون حاکم، در صداوسیما و سایر رسانههای رسمی موجود نیست و همه مشکلات انقلاب به گردن از قطار راندهشدگان و مخالفین سیاسی انداخته میشود (برای نمونه اخیر، مشکل عدم امکان حضور ملکمطیعی در تلویزیون و سینما، «تنها» به گردن خاتمی و مهاجرانی و دولت مهندس موسوی انداخته میشود و نه سیاستهای رسمی آن دوران)، در مقابل، رسانههای مخالف انقلاب، تصاویر خوش آب و رنگی از دهه چهل و پنجاه (بویژه تهران بالای خیابان آزادی) نشان میدهند، شامل آزادی اجتماعی و فرهنگی و رونق اقتصادی و قدرت در منطقه و نقش مؤثر در سیاست جهانی. «تونل زمان» من و تو، صورت پیشرفته مجموعه لوح فشردهای است از جشنهای ۲۵۰۰ ساله با نام تأملبرانگیز «خاک ناسپاس»!، و نتیجه میشود تربیت نسلی که تاریخ را به مدد اقدامات صداوسیما! از طریق تونل زمان درک کرده و همزمان «رضاشاه روحت شاد» و «مرگ بر دیکتاتور» میگوید و متوجه تناقض آن هم نیست.
در برابر پرسشهای این نسل (پرسشهایی که که برخی واقعی است و برخی ساخته رسانههای رقیب)، کسی مسئولیت قبول نکرد و اذعان به خطا نکرد. اگر زمانه دیگری بود، شاید اصل وقوع وقایع ناخوشایند هم، انکار میشد، ولی در زمانه قدرت رسانههای نوین، انکار ممکن نیست، و لذا راه ساده دیگر این است که بگوییم ما مجری آنها نبودیم. اینجاست که بازار «گفته بودم»ها و «میخواستم بگویم»ها داغ میشود و همه «از روز اول مخالف بودهایم»ها نیز. همچنین عدم پرسش دقیق و انتظار پاسخ صریح از دستاندرکاران انقلاب بویژه در دهه اول، در زمانی که آنها زنده هستند، باعث میشود تا این ابهام و انکار و رفع مسئولیت در تاریخ باقی بماند. دو مسئول اصلی وقایع دهه شصت یعنی آیتالله هاشمی و مرحوم سیداحمد خمینی از دنیا رفتهاند ولی بقیه حیات دارند و باید درباره آنچه واقعا رخ داده و نقشی که خود و دیگران و البته امام داشتهاند، توضیح بدهند. در غیر این صورت، نسل جوان، نه روایت رسمی ابهام نازدوده، که روایت طرف دیگر را دقیقتر خواهد یافت و آن را صحیحتر تلقی میکند، امری که درباره اعدامهای تابستان ۱۳۶۷ در حال وقوع است، یعنی اطلاعات تفصیلی از یک سو و سکوت و بیان کلیات از سوی دیگر.
البته سیستم شیوه بدیعی! نیز برای انکار یافته است، که عملا بر عدم مسئولیتپذیری آن افزوده، و آن فقدان تداوم در تصمیمگیریهای کلان است. در دهه اول انقلاب، چپهای خط امام قدرت داشتند و راست سنتی کم کم به حاشیه رانده میشد و با تثبیت برچسب اسلام آمریکایی به آنها، موقعیت خود را در نظام از دست میدادند. از انتهای دهه شصت به بعد، این وضعیت معکوس شد و اصولگرایان به تدریج در موقعیتهای قدرتمند و ثابت نظام قرار گرفتند و اصلاحطلبان متهم به همدستی با دشمن شدند و روزبهروز محدودتر. این موقعیت دوگانه باعث شد تا هیچ گروه و جریانی «همه» مسئولیت پس از انقلاب را نپذیرد. یک بخش، منتقد سیاستهای دهه شصت بودند و اکنون مخالفت خود را به رخ میکشد، که «ما گفته بودیم» و «تندروی آنها ربطی به انقلاب ندارد». و بخش دیگر، منتقد سیاستهای پس از آن بودهاند و هزینههای آشکاری برای این مخالفت پرداختهاند. این است که انقلاب و سیاستهای آن، که اکنون پیامدهای آن آشکار شده، و مردم به چشم میبینند، هیچ مدافعی ندارد و همه منتقد شدهاند.
فراموشی نام و رهبری انقلاب
کماکان مساله این مقاله، نه پس از انقلاب، که «تا ۲۲ بهمن» است؛ البته به دلیل وقایع پس از انقلاب است که مشارکت در پیش از انقلاب انکار میشود و به همین دلیل ما وقایع پس از انقلاب را مرور کردیم. از این رو است که موضوع فراموشی خاطره (با صورتبندی نظری پل ریکور) مطرح میشود. همه میخواهند نقششان در انقلاب را فراموش کنند و مهمتر، میخواهند که دیگران نقش آنها را فراموش کنند. این فراموشی به دو شیوه انجام میشود. یکم با مخفی کردن نقش خود در انقلاب، و دوم همراه شدن با اولین آسیبدیدگان از تغییرات پس از انقلاب و همراه شدن با آنها، و با نقد کردن دیگرانی که بعد از آنها از قطار انقلاب پیاده شدند و از این رو، خود را آسیب دیده از انقلاب معرفی کردن.
شروع این فراموشی بزرگ و همهگیر، با رواج تبدیل نام انقلاب از «انقلاب اسلامی» به «انقلاب ۵۷» است، یعنی عملا میگویند که اگر هم در انقلاب شرکت کردیم (که این را دیگر نمیشود حاشا کرد) بنایمان بر حکومت اسلامی نبود. و انقلاب، بنا نبود این بشود. و جالب اینکه این اصرار به ۵۷ نامیدن انقلاب اسلامی بیشتر در ایران رایج است و پژوهشگران خارجی، کماکان همان نام اصلی یعنی انقلاب اسلامی را به کار میبرند و این هم نشان دیگری از تعمد در فراموشیدن نام رایج است.
فراموشی دیگر، در کسانی است که در همان سالها، رهبر انقلاب را «امام خمینی» مینامیدند و بعدها و اکنون، «آیتالله خمینی». تقریبا تمام افرادی که در سال ۵۷ در انقلاب نقش داشتند، رهبری را امام میخواندند و بعدها بتدریج و با دلایل گوناگون (یا بدون ذکر دلیل) وی را آیتالله خواندند. تنها استثنایی که من دیدم، مهندس بازرگان است که هم در شروع، یعنی سخنرانی بعد از دریافت حکم نخستوزیری، رهبری را «آیتالله» خواند و هم در پایان، یعنی در نامه استعفا، «آیتالله العظمی» خطاب کرد. مسالهای بر سر نوع خطاب نیست، مساله درباره آن است که کسانی که در زمان انقلاب، امام خطاب میکردند، اکنون آیتالله خطاب میکنند و با این شیوه، خود را از عداد انقلابیون اولیه خارج میکنند و در گروه پژوهشگران یا منتقدین تعریف میکنند.
چند نمونه از میان انبوه کسانی که خطاب را تغییر دادهاند، ذکر میشود. مسعود بهنود، سردبیر «تهران مصور» در سراسر این مجله (شماره ۱۶۱۶، فروردین ۱۳۵۸) و اختصاصا در مقالهای که خود نگاشته (صفحات ۴۶ تا ۵۴) به کرات از «امام» و «اطرافیان امام» نام میبرد (بیتوجه به محتوای نسبتا انتقادی مقاله، نحوه خطاب امام مورد توجه است). سیروس پرهام هم کتابی دارد با عنوان «انقلاب ایران و مبانی رهبری امام خمینی» (امیرکبیر، اسفند ۱۳۵۷)، که پاورقیهای روزنامه اطلاعات او پیش از انقلاب با نام مستعار «سایروس برآم» بوده است. او شگرفترین بُعد انقلاب را «در وجود امام خمینی» میداند، یک «روحانی خُرد جثهِ فرتوتِ عبا بر دوش و نعلین بر پا» که اکنون شده «مظهر مبارزه» و «زعیم و قائد و پیشوای بیرقیب انقلاب» (پرهام، ۱۳۵۷: ۷۶-۷۵)، و «همانقدر پاک سرشت و خاکسار و وارسته و باتقوی که تندتاز و ستیزنده و سرسخت و بیگذشت» (ص ۸۶). البته ذکر این نکته لازم است که پرهام در سرتاسر کتاب، انقلاب را «انقلاب ایران» میخواند و تحلیل میکند که این انقلاب، یک «نهضت مذهبی» نیست (ص ۸۷).
در یک نمونه دیگر، رضا براهنی، در مقاله «چه شده است و چه خواهد شد» (در کتاب «در انقلاب ایران چه شده است و چه خواهد شد» (۱۳۵۸) که مجموعه نوشتههای او درباره انقلاب است و در مقدمه، تاریخ اردیبهشت ۱۳۵۸ را دارد)، مقالهای که در تاریخ ۲۱ آذر ۱۳۵۷ نوشته شده، در رد منافع طبقاتی امام در مخالفت با اصلاحات ارضی مینویسد: تا آنجا که ما میدانیم امام خمینی یک مهر دارد، یک جانماز، یک عمامه، یک عبا، دو سه پیراهن و یکی دو جفت نعلین. در غذا خوردن شدیدا ممسک است و زمینی هم در هیچ جای دنیا در اختیار خویش ندارد. چرا او باید مخالف اصلاحات ارضی باشد و شاه موافق اصلاحات ارضی؟... علاوه بر این، چون امام خمینی چیزی در مخالفت با اصلاحات ارضی نگفته، ما نمیتوانیم ایشان را مخالف اصلاحات ارضی بدانیم. (براهنی، ۱۳۵۸: ۸۱)
و درباره نظر امام درباره آزادی زنان، نقش اصلی زنان را نقش انقلابی آنها تعریف میکند و میگوید که «ما تا این ساعت سندی در دست نداریم که مربوط به این مخالفت» امام با نقش انقلابی زنان باشد. «ولی کلیه اسناد این سی و هفت سال گذشته نشان میدهد که شاه با این تصویر آزاد از زن مخالف بوده است» (همان، ص ۸۲). و نتیجه میگیرد که شاه مخالف آزادی زنان است نه امام. و درباره تفاوت امام با سایر رهبران و علت اعتماد مردم به او چنین مینویسد: نقش امام خمینی... تا به امروز سازشناپذیرترین چهره را از خود نشان داده است... شم تیز سیاسی وی، حتی آن عده از علمای مذهبی را که ممکن بود تردد و تزلزلی از خود نشان دهند، مجبور به کار جمعی کرده است. اهمیت کار وی در این است که کار جمعی را به کار فردی ترجیح میدهد... از آنجا که امام خمینی با هیچ گروه سازش نکرده، یک حکمش هزاران و میلیونها نفر را به خیابانها میکشاند؛ تودههای محروم در وجود ایشان، حضور آن رهبر سازشناپذیر را تشخیص دادهاند که در وجود اکثریت قریب به اتفاق رهبران سیاسی کنونی ایران نمیتوان سراغ کرد. امام خمینی منزلت جمع را شناخته و جمع هم منزلت ایشان را شناخته است. (براهنی، ۱۳۵۸: ۱۰۷)
نمونهها بسیار است، ولی میتوان از دو فراموشی شایع نام انقلاب و خطاب رهبری آن گذشت و به دو نوع فراموشی شایع درباره نقش کنشگران در انقلاب اسلامی بپردازیم.
فراموشی خاطره: الف) مخفی کردن نقش خود
راه اول برای فراموشیدن و فراموشاندن (یا فراموشانیدن)، مخفی کردن نقش خود است. بجز معدودی معتقد واقعی، تقریباً هیچ کس از نقش خود در انقلاب نمیگوید و همه منتقد شدهاند، مگر اینکه انقلابی ماندن یا انقلابی نمایاندن برایشان نفع داشته باشد.
انقلاب طبقه حامی ندارد. همه در انقلاب نقش داشتند و وقتی همه نقش داشتند، همه هم میتوانند این نقش را انکار کنند و گروهی نیست که نقششان را به یادشان بیاورد. نه گروه، طبقه، حزب و جریان خاصی، نقش انحصاری در انقلاب داشت (در بهمن ۵۷) و نه جریانی مخالف انقلاب بود (جز خانواده سلطنت)، لذاست که این عمومیت و همهگیری که قوت انقلاب بود، میتواند پاشنه آشیلیش باشد. یعنی انقلاب از قوتهایش ضربه میخورد.
گفته شد که کسی را نیافتیم که تا قبل ۲۳ بهمن نظری در مخالفت با نظر امام «اعلام» کرده باشد (نه اینکه نظری داشته باشد)، تنها استثنایی که ذکر شد، مقاله مصطفی رحیمی است. لذا میتوان ادعا کرد «هیچ کس» نیست که در انقلاب مشارکت نداشته باشد و در راهپیماییها شرکت نداشته باشد، مگر اینکه سندی داشته باشد روشن. البته برخی امروز میگویند ما راهپیمایی را از «پیادهرو» دنبال میکردیم! که این هم نوعی شرکت است. و تازه مشخص نیست که راست باشد و «فقط» مشارکت در پیادهرو باشد و احتمالا شرکت در راهپیمایی را از خیابان به پیادهرو تقلیل دادهاند.
جان فوران در فصل نهم کتاب «مقاومت شکننده» (۱۳۷۷) نشان میدهد که همه طبقات اجتماعی در سال ۵۷ در انقلاب حضور داشتند و از آن به «ائتلاف شهری، مردمی و چندطبقه» (ص۵۷۷) یاد میکند. نتیجه اینکه انقلاب، عام است و متعلق به «مردم»، و هیچ طبقهای حامی و حامل آن نیست، چون همه در آن سهم داشتهاند و عملاً در ۲۲ بهمن ضدانقلابی نمانده بود بجز هسته اصلی حکومت پهلوی. «عام» است به تعداد و تنوع موافقان و البته به صفت «اسلامی» است، به دلیل خواستها و اهداف رسمی ذکر شده در آن. همه بودند و اکنون اکثریت آنها میخواهند فراموش کنند؛ اکثریت آنهایی که قلم دارند و صدای بلند دارند، نه لزوماً اکثریت مردم.
برای نشان دادن فراموشی نقش خود در انقلاب، یک مثال میزنم. پس از فرماندهان ارتش و کارگزاران حکومت پهلوی، اولین گروهی که از همراهان انقلاب، راه خود را جدا کردند، آنها بودند که مسلمانی صفتشان نبود. نه اینکه مسلمان نبودند، بلکه نمیخواستند به عنوان «اسلامی» شناخته شوند، ایدئولوژیک به دین نگاه نمیکردند و طبیعتاً با انقلاب اسلامی دچار مشکل میشدند، و اینها طیف گستردهای بودند از زنان بیحجاب، نویسندگان و هنرمندان و اساتید و هر کسی که نمیخواست اسلام را علم کند یا اسلامی بودن مشخصه اصلی هویتش باشد. نمونه بارز آنها کانون نویسندگان است.
کانون نویسندگان یک هفته پس از پیروزی انقلاب با امام دیدار کردند، ولی روایت آنها از این دیدار است که اهمیت بسیار دارد، از آن رو که بخشهای مهم ماجرا (درباره امام) را فراموش کردهاند، یا درباره آن به سکوت برگزار میکنند و خود را به تغافل میزنند و حتی صراحتاً درباره آن دروغ میگویند.
۱۹ تن از اعضای کانون نویسندگان از جمله غلامحسین صادقی، باقر پرهام، اسماعیل خویی، سیاوش کسرایی، جمال میرصادقی، محمد قاضی، جواد مجابی، محمد مختاری، مصطفی رهنما و سیمین دانشور در ۲۹ بهمن ۱۳۵۷ با امام خمینی دیدار میکنند. باقر پرهام در این دیدار بیانیهای میخواند که اینگونه شروع میشود و پایان مییابد: حضرت آیتالله امام خمینی، برای کانون نویسندگان ایران فرصتی مغتنم است که پیروزی انقلاب ایران را به حضور آن بزرگوار به عنوان رهبر مبارزات ضد استبدادی و ضد استعماری ملت ایران تبریک بگوید... حضرت آیتالله ما اعتقاد داریم که مبارزات نویسندگان در جهت افشاگری جنایات سانسورچیان و مخالفت با عوامل اختناق فرهنگی و دفاع از آزادی اندیشه و بیان، جزیی از مبارزات اصیل ملت و گام کوچکی از جانب اهل قلم در همگامی با انقلاب شکوهمند مردم ایران به زعامت آن حضرت بوده و برای آنکه این انقلاب به هدفهای نهایی خود برسد و شرایط انقلابی برای رشد و اعتلای فرهنگی جامعه ما هرچه بیشتر فراهم آید وظیفه ماست که همگام با ملت آزادیخواه ایران همچنان با هرگونه سانسور و اختناق فکری مبارزه کنیم. رجاء واثق داریم که در این راه از حمایت آن حضرت برخوردار خواهیم بود. (رادیو زمانه، ۲ اسفند ۱۳۸۷، تاکیدها از من است. همین متن در پرتال امام خمینی نیز با اندک تغییراتی به نقل از روزنامه اطلاعات ۳۰ بهمن ۱۳۵۷ آمده است.)
این نحوه بیان و خطاب در فضای روزهای پیروزی انقلاب طبیعی است، اما آنچه غیرعادی است، روایتهای بعدی اعضای کانون نویسندگان از این دیدار و نحوه خطاب قرار دادن امام است. ساعدی در مصاحبه با ضیاء صدقی در ۷ ژوئن ۱۹۸۴ چنین یاد میکند: آهان. قضیه از این قرار بود که سانسور و اینها دوباره پا گرفته بود و کانون نویسندگان دوباره تصمیم گرفت که اندکی برود و به خود حضرت بگوید که «دایی ما هستیمها». آنوقت یک متنی نوشته شد. به نظر من هر کس بخواهد راجع به این قضیه کار بکند خیلی خیلی مهم است، برای اینکه در اطلاعات هم صحبت یعنی منظور عرض کانون و فرمایشات (امام) خمینی هر دو چاپ شده است و این به نظر من فوقالعاده سند معتبری است، یعنی مکتوب است و چاپ شده است. بعد نشستیم به نوشتن متن. یک عده جمع شدند، یک عده مخالفت کردند، یک عده گفتند میآییم، یک عده گفتند نمیآییم و اینها و فلان. گفتیم نه برویم و به او بگوییم، الان دستگاه دارد دست او میافتد. یک متنی تهیه شد که به نظر من متن خوبی هم بود. توی این متن خیلی دقیق نوشته شد که ما همیشه با سانسور رودررو ایستاده بودیم و الان هم هستیم و بعداً هم خواهیم بود... آن موقع نه. و اسم امام و نمیدانم پیشوا و رهبر و این چیزها نبود. اصلاً از اسلام هم کلمهای برده نشد. متنی که نوشته شد، من دقیقاً تا آنجایی که یادم هست، در آن نوشته شده است که حضرت آیتالله خمینی فقط. نه امام، نه رهبر، نه پیشوا، اینها نبود. خود این قضیه خیلی مهم بود. (روزآنلاین، ۵ اردیبهشت ۱۳۹۵، تاکیدها از من است.)
ساعدی در مطلب دیگری درباره این دیدار، مینویسد: دیدن (امام) خمینی برای من جالب بود... اولین آدمی که دوید و دو زانو نشست جلو (امام) خمینی، (سیاوش) کسرایی بود. آقا گفت: بسمالله. من متشکرم. این انقلاب فایدهاش این بود که ما طلبهها با شما نویسندگان و اینها نزدیک شدیم. آخرش هم گفت که: «و شما مجبورید فقط راجع به اسلام بنویسید. اسلام مهم است. آن چیزی که مهم است اسلام است. از حالا به بعد راجع به اسلام». یعنی ما را سنگ روی یخ کرد. خیلی راحت. ما رفته بودیم بگوییم که سانسور نباشد، اصلاً برای ما تکلیف روشن کرد...
براهنی هم خود را به فراموشی زده است و به نسلی که تاریخ را نمیداند، واقعیت را نمیگوید و به نوشته ساعدی ارجاع میدهد نه به متن دیدار یا بیانیهای که کانون در آن دیدار قرائت کرد: در مورد دیدار برخی از نویسندگان با آیتالله خمینی در آغاز انقلاب، براهنی با توجه به اینکه خود در این دیدار حضور نداشته، گفت، ساعدی نوشتهاش فوقالعاده درخشان است به دلیل اینکه با طنزی جالب کل آن قضایا را نوشته من این نوشته را برای چاپ به شهروند میدهم. (شهروند، ۱۹ آوریل ۲۰۱۲)
در روایت دیگری از این دیدار (احتمالاً از گلشیری، سندش را پیدا نکردم و آنچه به یادم مانده میگویم) آمده که ما پیش از دیدار بحث کردیم که امام را چه خطاب کنیم؟ امام که قبول نداریم، رهبر که او را به رهبری قبول نداریم، اما در آیتالله بودن ایشان که شکی داریم و لذا صحبتهای خودمان را با آیتالله شروع کردیم.
اما ظاهراً ساعدی و براهنی، آن دیدار را فراموش کرده بودند، یا نمیدانستند که متن بیانیهای که خوانده شده، موجود است. تعابیر ساعدی از امام و دیدار با او، توهینآمیز است و غیرقابل ذکر در این مقاله، اما لحن بیانیهای که کانون نویسندگان جلوی امام قرائت میکنند، متضمن چنین قضاوتی درباره امام نیست. آن دیدار و بویژه احترامی که سیمین دانشور به امام میکند و عبای او را میبوسد، نیز با این روایتهای بعدی سازگار نیست. سیاوش کسرایی (سراینده منظومه آرش کمانگیر) نیز پس از این دیدار در شعری درباره امام میگوید:
... خوش آمدی، پیش پای توست ای خجستهای که خلق
میکند قیام
حق ما بگیر
داد ما برس
تیغ برکشیده را نکن به خیره در نیام
حالیا که میرود سمند دولتت، بران!
حالیا که تیغ دشنه تو میبرد
بزن!
مشابه این توجیه را کانون نویسندگان، مجددا در حمایتش از تسخیر لانه جاسوسی ذکر میکند و آن را به گردن فشارهای بهآذین و همراهانش در کانون میاندازد و توجیه میکند که متنی نوشتیم که «نه سیخ بسوزد نه کباب».
فراموشی خاطره: ب) همراه شدن با آسیبدیدگان اولیه
شیوه دوم اما، عمومیتر است، یا بروز بیشتری دارد، چون شیوه اول، «سکوت» است و نمودی ندارد. شیوه دوم، همراه شدن انقلابیون پشیمان، با دیگرانی است که زودتر و بیشتر از آنها، سابقه مخالفت با انقلاب را دارند، به این امید که همراهی با آنها، بتواند سابقه مخالفت فرد را به پای آنها برساند، یا حتی نوعی کفاره و جبران باشد، ولی جبران خفی، نه آشکار. خفی است برای اینکه بیش از اینکه همدردی با فرد آسیبدیده باشد، به نوعی همراه شدن با اوست تا در عداد آن صف شمرده شود و سابقه مخالفتش با انقلاب، چند سال یا چند ماهی جلوتر کشیده شود. وقتی بر قدرت نشستگان روزهای گذشته، روزهای قدرت را فراموش میکنند و با آسیبدیده از قدرت در همان روزهایی که آنها بر مسند بودند، همدردی میکنند یا در فوت او تسلیت میگویند و در مجلسش حاضر میشوند، فراموش میکنند که اگر ظلمی هم به آسیبدیده وارد شده، آنها نیز در آن شریکند یا با سکوت خود به آن کمک کرده بودند، و الان میخواهند پای خود را از ماجرا پاک کنند.
و این نوع فراموشی در همه موارد است، تسویههای دهه اول انقلاب، لانه جاسوسی، توصیه به پایان جنگ پس از فتح خرمشهر و... (و موارد احتمالی دیگر در دهه شصت که بعداً مخالفین آنها علنی خواهد شد!) در هر مورد، اندکی مخالف علنی در همان زمان بودهاند و سایرین، مخالفینی بوده که مخالفت خود را علنی ابراز نکردهاند و تنها در جلسات خصوصی آن را ذکر کردهاند. بعد که با فشار هستههای نزدیکتر به قدرت، از قطار انقلاب به اجبار پیاده شدند، آنگاه اسناد مخالفت خود را آشکار میکنند!
آخرین نمونه برای فراموشی از نوع دوم، در جریان مرگ مرحوم امیرانتظام رخ داد. یعنی کسانی که از متهمکنندگان امیرانتظام به جاسوسی بودند، یا مخالف اقدامات و نگرش او در زمان سخنگویی دولت موقت بودند، پس از مرگش، بدون اشاره به مخالفت قبلی خود، در مرگ او و در مظلومیت او سخن میگفتند. سخن بر سر درستی یا نادرستی اتهامات نیست، بلکه مساله آن است که آنها که خود او را به زندان کشاندهاند یا از زندان او حمایت کردند، اکنون منتقد زندان طولانی مدت اویند. و اگر نبودند شبکههای اجتماعی و اگر رسانهها موافقت تقریباً همگانی همه سیاستمداران پس از انقلاب با «برخی» اتهامات امیرانتظام در فضای احساسی پس از انقلاب را، به یاد جامعه و جوانان نمیآوردند، اکنون تنها مقصر این حبس طولانی داخل و خارج زندان، «جمهوری اسلامی» بود. البته درباره امیرانتظام، بر اساس رویه ذکرشده در بالا مبنی بر عدم مسئولیتپذیری کلیت نظام، اکنون «تنها» اسناد موافقت اصلاحطلبان با جاسوسی امیرانتظام منتشر میشود، اسنادی که لابد اصلاحطلبان دل خوشی از انتشار آنها ندارند. ظاهراً درباره جاسوس بودن امیرانتظام در آن سالها، اتفاق نظر بیشتری وجود داشت! و بسیاری از انقلابیون، تندروهای آن دوران و چپها (مرحوم عزتالله سحابی و برخی اعضای نهضت آزادی، فدائیان خلق، مجاهدین خلق، خط امامیها، بنیصدر، رضا براهنی و البته دانشجویان مسلمان پیرو خط امام) موافق محاکمه و تلویحاً موید جاسوسی او بودند. بر اساس صورتجلسات دادگاه امیرانتظام (آن سوی اتهام، جلد ۲، ص ۵۸) حتی بازرگان هم موافق ارتباط گسترده او با آمریکاییها در آن زمان نبود، ولی جاسوس بودن او را قبول نداشت (نظر منتشرشده آیتالله هاشمی رفسنجانی در همان زمان نیز مبتنی بر همین تفکیک بوده است) و البته این موضعگیری در فضای آن روزها شهامت زیادی میخواست.
امیرانتظام به یک دلیل در تاریخ ایران مشهور است و آن حکم حبس ابد او به دلیل جاسوسی است و آنها که زمانی مدافع این حکم بودند، اکنون نمیتوانند برای فوت وی تسلیت بگویند و برایش همدردی کنند. این تسلیتها، بدون عذرخواهی از آن دفاع از حکم، نمونه اخیر همراه شدن با یک آسیبدیده از انقلاب به قصد همرده او قلمداد شدن است. نمونههای دیگری هم هست مثل انقلاب فرهنگی یا تسخیر لانه جاسوسی که موافقان و عاملان آن زمان، اکنون به صف منتقدان پیوستهاند، به امید آنکه نقششان و خطایشان! فراموش شود.
بار دیگر به صفبندی راندهشدگان، یا خارجشدگان نگاه کنید: سران ارتش و سایر سردمداران حکومت پهلوی که در ایران مانده بودند؛ سکولارها؛ مراجع منتقد؛ نهضت آزادی؛ سیاسیون غیرحزباللهی؛ مجاهدین خلق و سایر گروههای سیاسی؛ جریان چپ و خط امام؛ روشنفکران دینی؛ و اصولگرایان منتقد. (راست سنتی دهه شصت را نیاوردم، چون بار دیگر به قدرت بازگشتهاند و از مواهب آن بهرهمندند.) آنها که ابتدا رانده شدهاند (و معدودی که خود کنار رفتهاند) بعدیها را به چالش میطلبند و از آنها طلبکارند. هر از گاهی، روشنفکران غیردینی بر سر عبدالکریم سروش (و اخیراً صادق زیباکلام) میزنند که تو بودی که انقلاب فرهنگی را راه انداختی و الان باید پاسخگو باشی. مخالفتهای بعدی سروش و آزارهایی هم که دید نمیتواند تاوان این جرم! او باشد. حتی کسانی هم که همکار سروش (در جریان اسلامی کردن دانشگاهها) بودهاند یا موافق او بودهاند الان مخالف شدهاند یا مخالف مینمایانند، به این امید که کسی آنها را و نقششان را به یاد نیاورد.
البته کسانی هم هستند که درصف مقدم طلبکاری و تعیین میزان تقصیر هر یک هستند: آنها که زخمی به پیکر انقلاب زدند. در صف دوم این گروه، مجاهدین خلق هستند که در مخالفت با نظام به همدستی با صدام و کشتن جوانان ایران رسیدهاند. ولی مطمئن باشید اگر روزی بنا شد حکومت در ایران تغییر کند، مجاهدین هم متهم خواهند شد به کشتن آمریکاییها و دست داشتن در انقلاب ایران! مجاهدین در نیم قرن اخیر تنها پل بودهاند و اکنون نیز پل هستند، پل برای براندازان و سلطنتطلبان، و در اندیشه براندازان، جایی برای آنها دیده نشده است. اما صف اول، البته از آن سلطنتطلبان است و رضا پهلوی، که اکنون هوشمندانه در فضای مجازی فعال است و انقلابیون پشیمان و آسیبدیدگان بعدی از نظام را «بزرگوارانه میبخشد!»
نتیجه آنکه در فراموش کردن نقش خویش در انقلاب و در تلاش برای قبولاندن این فراموشی به دیگران (فراموشیدن و فراموشانیدن)، علاوه بر سکوت به امید فراموش شدن، دو معیار مهم است و این فراموشی را باورپذیر میکند: زودتر آسیب دیدن از نظام، و بیشتر زخم زدن به آن.
خاتمه
انقلاب اسلامی یک انقلاب بیطبقه بود و اکنون نیز چندان حامیای ندارد، هر چند بهرهمند زیاد دارد! لذاست که به سمت فراموشی در میان نخبگان و سیاسیون میرود. مدعای این مقاله نشان دادن سهم همگان در انقلابی است که اکنون اکثریت آن عده میخواهند آن سهم را فراموش کنند و شیوههایی که این فراموشی رخ میدهد.
نه خطا غیرعادی است و نه پشیمانی. من البته از انقلاب دفاع میکنم و بر آرمان اصلی آن که استقلال و آزادی است پایبندم و علت وقوع انقلاب را دیکتاتوری و وابستگی محمدرضا پهلوی میدانم. اما انقلاب نیازمند بازاندیشی و اصلاح است و اصلاح انقلاب با جلسات خصوصی ممکن نیست. بسیاری از آنها که اکنون منتقد برخی اقدامات در دوره پس از انقلاب هستند، آن زمان هم متوجه خطا بودند، ولی نگفتند، یا اگر هم گفتند به گونهای نگفتند که مخالفتشان علنی شود و منافعشان از دست برود. و نقد اصلی به همین رویه است. سکوت جایی مجاز است که خطری در پیش باشد و از دست دادن پست و مقام هیچ خطری ندارد، تنها منفعت را کم میکند. مخالفت علنی و استعفا و رها کردن شیوههایی است مقبول که کمتر توسط انقلابیون استفاده شده است و این نقد جدی بر آنها است. جلال آلاحمد در مقدمه «ارزیابی شتابزده» (۱۳۴۳) مینویسد: «جنگ که تمام شد، هر کودکی حتی به بازی، کشتهها را خواهد شمرد... و گرچه جنگی نیست، اما عاقبت همین جنگ را...، اگر هم در ساعت دیدی، مَردی. و بُردی. و میدانیم که در دیر قضاوت کردنها، چه فرصتهاست برای چه گریزی و چه معاذیری.» نقد پس از موعد، به کاری نمیآید.
و معیار ما امام حسین (ع) است که در سال ۵۸ هجری در منا، تمام بزرگان عالم اسلام (دویست صحابه و پانصد تابعی) را جمع کرد و برای آنها درباره سرنوشت علمای یهود و نصارا که مورد لعنت الهی قرار گرفتند، خطبه خواند که «آنان با چشم خود میدیدند که ستمکاران به زشتکاری و فساد پرداختهاند و باز منعشان نمیکردند و این سکوت به خاطر علاقه به مال بود که از آنان دریافت میکردند و نیز به خاطر ترسی بود که از آزار و تعقیب آنان به دل راه میدادند» و فرمود که: شما که به علم و خیر و نصیحت معروفید و از شما حساب میبرند و تکریمتان میکنند، برای این است که امید دارند شما در برابر ضایع شدن اوامر الهی و حقوق ضعفا ساکت نباشد ولی شما ساکتید درحالیکه حق خود را و منافع خود را پیگیری میکنید. «نابینایان، لالها و زمینگیران ناتوان در همه شهرها بیسرپرست ماندهاند و بر آنها ترحم نمیشود... با چربزبانی و چاپلوسی و سازش با ستمکاران، خود را در برابر قدرت ستمکاران حاکم ایمن میگردانید... مصیبت شما از مصائب همه مردم سهمگینتر است.»
و خطای آنها که توان گفتن و نوشتن داشتند اما نگفتند و ننوشتند و بازنداشتند، و البته در پست خود ماندند، بیشتر از بقیه است، به دلیل اینکه موقعیت و مقام و توان گفتن داشتند، ولی نگفتند یا دیر گفتند و آهسته گفتند، و دیر گفتن و آهسته گفتن تفاوتی با نگفتن ندارد.
نظر شما :