سید مصطفی خمینی؛ قتل یا درگذشت طبیعی؟
مهرداد خدیر
اول به این خاطر که این اتفاق موجب شد بار دیگر نام امام خمینی در سال ۱۳۵۶ خورشیدی و پس از سالها به سطح جامعه بیاید و اگرچه نقطه شروع دوباره انقلاب نبود اما زمینهساز اشتباه بزرگ شاه در سفارش مقاله علیه امام در دیماه همان سال شد و در خاطرات هوشنگ نهاوندی هم این کار یک خطای بزرگ دانسته شده است.
دوم به این سبب که در کنار چهار فقره مرگ مشکوک دیگر قرار گرفت (تختی، شریعتی، آلاحمد و صمد بهرنگی). در حالی که اکنون روشن شده به احتمال قریب به یقین هیچ یک کار ساواک نبوده اما رژیم و رسانههای رسمی آنچنان بیاعتبار شده بودند که یا توضیح نمیدادند یا توضیحاتشان افاقه نکرد.
سوم به این خاطر که در پی پیروزی انقلاب تصور میشد فرزند سید مصطفی نقش مؤثری ایفا کند اما به خاطر زاویه و فاصلهای که پیدا کرد کنار گذاشته شد و نام خود مصطفی خمینی نیز چندان مطرح نمیشد. همین چند روز پیش البته تصویری از سید حسین خمینی منتشر شد که شمار فراوان بازدید از آن نشان میدهد از خاطرهها نرفته است.
چهارم به این دلیل که در سالهای اخیر که انحصار رسانههای رسمی شکسته شده در فضای مجازی اخبار درباره فرزندان آن مرحوم منتشر میشود و مثلا این که دختر او پزشک است و در خارج از ایران زندگی میکند.
سال پیش هم در مطلبی نوشتم اگرچه در ادبیات رسمی از سید مصطفی خمینی با لفظ «شهید» یاد میشود و در تهران خیابان و بیمارستانی به نام «شهید مصطفی خمینی» است اما پدر ایشان - امام خمینی - هیچ گاه این لفظ را درباره آقا مصطفی به کار نبردند و حتی گویا موافق برگزاری مراسم سالگرد هم نبودند و به همین خاطر اول بار در سال ۷۶ و به مناسبت «بیستمین سالگرد شهادت» مراسمی برگزار شد.
برخی معتقدند دلیل پرهیز امام از بهکارگیری لفظ «شهید» به این خاطر نبود که معتقد به قتل و شهادت نبودند بلکه به سبب رابطه پدر و پسری و برای غلبه بر عواطف بود و به سبب شخصیت عرفانی و این که بین فرزند خود و دیگران تفاوتی قائل نیستند بود و نیز این که تنها ۴ ماه قبل از آن برای درگذشت مشکوک دکتر شریعتی در لندن هم تعبیر «فقد» را در نامه به دکتر یزدی به کار برده بودند.
در تاریخ معاصر ایران از ۵ فقره درگذشت به عنوان مشکوک و حتی «شهید» یاد شده اما به مرور اصرار و اعتقاد به قتل و شهادت کمتر شده است. این چهرهها عبارتند از :
غلامرضا تختی (قهرمان کُشتی)، جلال آلاحمد (نویسنده)، دکتر علی شریعتی (اسلامپژوه و استاد دانشگاه)، صمد بهرنگی (نویسنده کودکان) و آیتالله سید مصطفی خمینی (فقیه و مجتهد و فرزند امام خمینی).
درباره جهانپهلوان تختی تقریبا میتوان گفت فرضیه قتل رنگ باخته و احتمال خودکشی بالاتر است. هر چند که مسئولیت فشارهایی که او را به این نقطه رساند قطعا متوجه حکومت بوده است. بابک تختی هم اصرار ندارد فرضیه قتل را پررنگ کند و همین بحث مسئولیت را پیش میکشد.
مجلۀ خوشه به سردبیری احمد شاملو روی جلد شماره ۴۷ خود - دی و بهمن ۱۳۴۶ خورشیدی - را به طرحی از جهانپهلوان تختی اختصاص داد با این تیتر: گُل از شاخه افتاد و بر خاک خفت/ شهیدان خاک! این شهیدی دگر. اما ناگزیر شد طرح و تیتر را سانسور کند و شماره ۴۷ با جلدی که سه چهارم آن سفید بود و تیترهای حاشیهای باقی مانده بود منتشر شد.
در ماجرای درگذشت دکتر علی شریعتی نیز دیگر مانند سالهای اول انقلاب تعبیر شهادت و شهید به کار نمیرود و احسان شریعتی هم مانند بابک تختی به دنبال اثبات فرضیه قتل و شهادت پدرش نیست و تنها میپرسد: چرا یک استاد دانشگاه را از شغل خود محروم کردند و خودش و پدرش را به زندان انداختند و بعد وادار به خانهنشینی کردند تا ناگزیر از مهاجرت شود؟ او هم مسئولیت مرگ در ۴۳ سالگی را متوجه حکومت میداند اما از تعبیر قتل استفاده نمیکند.
در ماجرای صمد بهرنگی نیز همراه او هنگام شنا در رود ارس بعد از انقلاب به ایران برگشت و گفت: صمد شنا نمیدانست و غرق شد و ادعای قتل توسط عامل ساواک یعنی من او را خفه کردهام.
حمزه فراهتی افسر سابق دامپزشکی ارتش که همراه او بوده گفته است: «۵۰ متر بیشتر شنا نکرده بودم که نعره صمد میخکوبم کرد: دکتر، دکتر. برگشتم. صمد تا شانهها توی آب بود. نعره زدم: صمد! دست بزن، پا بزن. دارم میرسم. ولی به طرف جریان شدید رودخانه پیش میرفت و فقط توانست سه بار صدایم کند و بیش از ۱۰ ثانیه روی آب نماند. تقصیر بزرگ من اعتماد به صمد بود. تقصیر بزرگ صمد گم کردن دستوپایش بود. این صحنه را غیر از من ۵ سرباز پاسگاه هم شاهد بودند.» این مطلب اول بار در مجله آدینه در بهمن ۱۳۷۰ - شماره ۶۷ منتشر شد (البته نام حمزه فراهتی به اشتباه فلاحتی درج شده) و به افسانه قتل صمد که گویا ساخته و پرداخته برادرش اسد و البته جلال آلاحمد بود پایان داد.
همراه صمد در رود ارس نوشته خود را با این عبارت به پایان میبرد: «امروز اگر کسانی هستند که پشت مادر صمد، خاله صمد و زن دایی صمد سنگر گرفته و مزخرفات خود را با زبان آنها بیان میکنند دیگر مرا با آنها کاری نیست. ما به مرحوم آلاحمدش حرف نزدیم چه رسد به اینها...»
خود سردبیر وقت آدینه هم که مانند صمد به گرایشهای چپ شهرت داشت در مقاله «روزهای باران در تبریز» نوشت: «آلاحمد پس از مرگ او به دروغی آگاهانه از او شهیدی پرداخت که حکومت او را در ارس غرق کرده است... صمد قربانی بود اما شهید نشده بود... آلاحمد بود که از صمد چهره شهید پرداخت با مقالهای که در آرش ویژه صمد بهرنگی نوشت و صمد تبدیل شد به یک شهید. در حالی که نبود. چون احساس میکردند نسل شکستخورده در کودتای ۲۸ مرداد به شهید نیاز دارد.»
شگفتا که قصه برای خود جلال هم تکرار شد و شمس آلاحمد هم اصرار داشت مرگ برادرش را قتل و کار ساواک جلوه دهد و کار به رویارویی با خانم سیمین دانشور هم کشید. چون همسر جلال میگفت در اسالم (گیلان) بودیم و سرِ جلال روی دامن من بود که چشم از جهان بست و قتل در کار نبود. آنها که میگویند او به قتل رسیده لابد منظورشان این است که من کشتهام! با این حال شمس آلاحمد دستبردار نبود و فرضیه قتل را تا آخر عمر کنار نگذاشت.
درباره آیتالله سید مصطفی خمینی هم هیچ کس به اندازه حجتالاسلام محتشمیپور معتقد به «شهادت» ایشان نیست. روایت حجتالاسلام سید علیاکبر محتشمیپور اما از این قرار است: «چند ماه قبل از شهادت وقتی به عیادت آیتالله جزایری یکی از علمای نجف رفته بود حدود ساعت ۱۰ یا ۱۱ شب پسر مرحوم جزایری خدمت حاجآقا مصطفی میرسد و میگوید دو نفر ایرانی آمدند و میخواهند با شما ملاقات کنند.
ایشان فرمودند بگویید بیایند بالا. آنها با حاجآقا مصطفی خمینی آرام صحبت میکنند و بعد از آن حاجآقا مصطفی برای دوستان نقل میکنند که آنها گفتند ما اعضای تیمی هستیم که ساواک این تیم را فرستاده است. این توضیح را بدهم که در ۱۳۵۵ که حکومت بعث عراق با شاه آشتی کرد و صدام با شاه در الجزایر ملاقات کرد، توافقی بین ایران و عراق امضاء شد که از آن به بعد کاروانهای یک هفتهای برای زیارت کربلا توسط اوقاف زمان شاه تنظیم میشد و به کربلا میآمدند.
در میان این کاروانها عوامل ساواک هم حضور داشتند که با استخبارات عراق هم همکاری بسیار نزدیکی داشتند. یک تیمی در قالب همین کاروانها آمده بودند که برای تعقیب و چگونگی حضرت امام فعالیت میکردند که این دو نفر در این تیم بودند و به حاجآقا میگویند که رأی ساواک برگشته و قبلا میخواستند امام را ترور کنند اما بعدها گفتند که حاجآقا مصطفی را تعقیب و مراقبت کنید و الان برنامه ترور شما در دستور کار است.
علت آن هم این است که امام عمر خود را کردند اما خطر جدی برای رژیم شاه شما تشخیص داده شدید و الان ساواک معتقد است اگر امام اعلامیه میدهد و سخنرانی میکند این شما هستید که امام را تحریک میکنید و اگر شما ترور شوید با یک تیر دو نشان زده میشود، یکی اینکه امام ساکت میشود و آخر عمرش است و دوم اینکه خطری را که برای آینده رژیم شاهنشاهی وجود دارد شما تشخیص داده شدید. اما ما در این مدتی که از شما تعقیب و مراقبت میکردیم دیدیم که شما درس و بحث انجام میدهید و به عبادت و کربلا و نجف میروید. پس ما منقلب شدیم که چرا دست ما به خون شما آلوده شود پس تصمیم گرفتیم مخفیانه شما را مطلع کنیم.
حاجآقا مصطفی خمینی گفتند آنها دنبال این مسأله نیستند؛ این کار هم با نظر ساواک انجام شده تا من را بترسانند تا مانع فعالیتهای انقلابی و سیاسی من شوند. لذا حاجآقا مصطفی خمینی هیچ توجهی به این موضوع نکردند بعد که حادثه شهادت ایشان رخ داد و ایشان را به بیمارستان منتقل کردند، مشاهده شد که در سینه و پشت کمر ایشان لکههای بنفش رنگی است. یکی از پزشکان ایرانی که از خارج آمده بود گفت اگر اجازه دهید کالبدشکافی انجام دهیم تا مشخص شود آن سمی که به او دادند چه نوع سمی است و قطعا این کار، کار ساواک است اما حضرت امام اجازه کالبدشکافی ندادند. اما برای پزشکان مسلم بود که ایشان به مرگ طبیعی از دنیا نرفته است چراکه به مرز پنجاه سالگی نرسیده بودند و هیچ بیماری نداشتند اما یکمرتبه چراغ عمرشان خاموش شد.»
با این همه اگر قرار بر استناد به روایت آقای محتشمی باشد او این اواخر به مجلۀ آسمان گفته بود که آیتالله خویی هم به مرگ طبیعی درنگذشته و به دست صدام به شهادت رسیده است.
حال آن که دیگران چنین ادعایی ندارند و چون برخی ادعاهای دیگر محتشمیپور از جمله دربارۀ نهضت آزادی و دکتر یزدی و همین مورد آقای خویی محل مناقشه است. اصرار او بر این که مصطفی خمینی به مرگ طبیعی از دنیا نرفته چون تنها ۵۰ سال داشته هم مورد قبول همه نیست کمااینکه برادر مرحوم مصطفی نیز ۱۷ سال بعد و در عصر جمهوری اسلامی و در حالی که هنوز ۵۰ ساله نشده بود درگذشت.
منبع: عصر ایران
نظر شما :