نخست قلم را از دست او بگیرید

جادوی نثر صدراعظم نامدار ایرانی قائم‌مقام فراهانی
۱۹ مرداد ۱۳۹۷ | ۱۰:۱۷ کد : ۶۴۰۹ وقایع اتفاقیه
جادوی نثر صدراعظم نامدار ایرانی قائم‌مقام فراهانی
نخست قلم را از دست او بگیرید

نسیم خلیلی

 

تاریخ ایرانی: «در صحبت از میرزابزرگ همین (موریه) می‌گوید که: وقتی در حضور او با وزیرمختار انگلیس در باب گرجستان و اینکه تملک آن برای ایران چه فایده‌ای دارد گفتوگو می‌کردیم میرزابزرگ ریش خود را در دست گرفت و گفت این ریش هیچ مورد استعمال ندارد و مفید هیچ فایده‌ای هم نیست ولی باز از محاسن است.» این گفتاری است که بهرام فلسفی در کتاب خود «قائم‌مقام در آیینه زمان» درباره میرزابزرگ، پدر قائم‌مقام فراهانی - که از بزرگترین و نام‌آورترین وزرای عهد قاجاریه است – از میان منابع دست اول تاریخ نقل می‌کند. آنچه در نگاه اول در این روایت می‌درخشد ریش بلندی است که بسیاری از شاهان و صدراعظم‌ها و مشاورانشان تا سینه داشته‌اند و گویی این ریش بلند نشانه دانش و کمالات و یا گاه روحیه و مشی متصوفانه این حاکمان و دست‌اندرکارانشان بوده است چنانچه میرزا ابوالقاسم قائم‌مقام نیز در پرتره‌هایی که به او منسوب است، با همین ریش بلند و البته کلاهی بر سر – چونان کلاه سماع‌کنندگان مجذوب مکتب مولانا - تصویر شده است. همانطور که فتحعلیشاه و عباس‌میرزا و بسیاری دیگر از معاصرین به همین ترتیب محاسنی نمادین و مثال‌زدنی داشته‌اند. 

 

ماجرای ریش بلند و اساساً پروراندن ریش در فقه امامی تحت عنوان حلق لحیه مطرح است و فقها ادله‌ای در تراشیدن صورت می‌آورند که مهم‌ترین آن ناظر بر این داده تاریخی است که هیچ ‌یک از اولیاء و انبیاء و معصومین و علمای صدر اسلام ریش‌تراشی نکرده‌اند پس مقتضای احتیاط نتراشیدن ریش خواهد بود و چنین داده‌هایی نشان می‌دهد ماجرای ریش‌های آویخته تا سینه این حاکمان و وزرایشان می‌تواند ردپایی هم در فرهنگ مذهبی جامعه ایران داشته باشد. 

 

اما در روایت موریه آنچه از ریش میرزابزرگ مهم‌تر است، کوشش دیوانسالار ایرانی برای داشتن زبان و ادبیات سیاسی مخصوص به خود است که در عین حال از چنان وجاهتی برخوردار باشد که طرف خارجی را به تأمل و سکوت وادارد. از این منظر فرزند خلف میرزابزرگ را بیش از او در تاریخ ستوده‌اند؛ چنانچه «رضاقلی‌خان هدایت» در توصیف قائم‌مقام در مقایسه با پدرش میرزابزرگ سخن را به نظم می‌کشد و این ابیات را می‌سراید: تن و روانْشْ گهِ ملک‌داری و حکمت / مرکّب از تن اسکندر است و افلاطون / پس از پدر ز پدر درگذشت در رتبت / چنان که نام نکو برگذشت از گردون/ ز بعد عیسی آمد بلی ابوالقاسم / به معجزات و کرامات جمله زو افزون.

 

 

صدراعظمی که خود را شکسپیر می‌دانست 

 

قائم‌مقام فراهانی، همچون پدر و البته بیش از او در داشتن زبان و ادبیاتی مخصوص به خود کوشید و فراتر از این با چنین کوششی، انقلابی در سبک نگارش متکلفانه و ادیبانه دیوانسالاری ایرانی آفرید؛ طوری که گاه مقام ادبی او را در کنار جایگاه و وزانت سیاسی‌اش قرار داده و ستوده‌اند. در واقع او افزون بر آنکه سیاستمداری موفق و نامدار است، ادیب بزرگی هم هست و بیش از آنکه خود را با سیاستمداران بزرگ مقایسه کند، با ادیبان بزرگ مقایسه می‌کرده و از همین روست که وقتی در جلسه محاکمه خطاب به او می‌گویند: تو چه کردی و در دولت متبوعه خود چه ره‌آوردی داری؟ در پاسخ غرا و کاملش بیش از سیاست‌های عملی، به قدرت و جادوی ادبیاتش اشاره می‌کند: «خدا و خلق می‌دانند که نظم و نسقی که در کشور ایران از زمان فتحعلیشاه تا اوایل سلطنت محمدشاه پیدا شد انتظام و انضباط قشون همه و همه به کاردانی پدرم میرزابزرگ و شخص خودم بود. با بیان و تقریری که خطیبان عالم در مقابلش گنگ بودند در جنگ زبان سپر می‌انداختند و با انشائی که ادیبان روزگار و نویسندگان سیاسی و ادیبان سیاس از عهده‌شان خارج بود از عهده سیاست ملک و ملت برآمدم که مرا ساحر و جادوگر بیان و انشاء خواندن. همین سحر و جادو بود چندین ده فرزند و نوادگان فتحعلیشاه که هر یک دعوی سلطنت داشتند در اثر مهارت و زبردستی من و حفظ سیاست عمومی سر جای خود نشاندم و از دعوی سلطنت دست کشیدند و چون پاشکستگان در زوایای تنهایی خزیدند. سحر بیان من بود که {...} جان خلق را از بلای جنگ و گریز نجات دادم و اما خدمتی که من به زبان و ادبیات فارسی کردم همان خدمتی است که شاتوبریان و ژان ژاک روسو به ادبیات فرانسه و شکسپیر به ادبیات انگلیسی و شیلر و گوته به ادبیات آلمان و تولستوی به ادبیات روس نمودند و چون این راه را من باز کردم دیگران هم بعد از این طریق مرا گرفتند و رفتند.» 

 

چنانکه پیداست قائم‌مقام به قلم خود فراوان می‌نازد و با همین قلم است که وقتی مورد سعایت فرومایگانی قرار می‌گیرد که با حضور مقتدرانه قائم‌مقام دیگر جایی برای خود نمی‌دیدند، سعایتی که به عزل سه‌ ساله او از همه امور حکومتی می‌انجامد، رنج و اندوه و شکایت خود را در قالب قصیده‌ای مشتمل بر یکصد و پنجاه هزار بیت ماندگار می‌کند، قصیده‌ای که آن را از لحاظ ادبی کم‌نظیر و فوق‌العاده جالب برشمرده‌اند: ای بخت بد از مصاحب جانم / ای وصل تو گشت اصل حرمانم / ای بی تو نگشته شام یکروزم / ای با تو نرفته شاد یک آنم / ای خرمن عمر از تو بر بادم / وی خانه صبر از تو ویرانم / هم کوکب سعد از تو منحوسم / هم مایه نفع از تو خسرانم / تیغ است ستاره و تو جلادم / کجن است زمانه و تو سجانم / از روز ازل توئی تو همراهم / تا شام ابد توئی همشانم... 

 

شاید اوج این قصیده آنجا باشد که خطاب به بدگویانش این ابیات را می‌سراید: آن یک کف اگر ز کف رود بالله / نه در غم این نه در غم آنم / پنداشت که بس گران خریدستم / آن خواجه که خودش فروخت ارزانم / شاید که از این زبون‌ترم دارد / زان که از او گریخت نتوانم / {...} این بود سزای من که بفروشی / گاهی به فلان گهی به بهمانم / چون راه وفا به ‌راستی رفتم / شاید صد هزار چندانم / ای خواجه بیا به هیچ بفروشم / ور مفت دهند بازنستانم / چون شمع به خواهش دل جمعی / از شعله جان خود بسوزانم... 

 

و در ادامه به صراحت زبان به انتقاد از شاه می‌گشاید و با زبان شاعرانه خود راهی را باز می‌کند که در تاریخ دیوانسالاری ایران شاید کم‌نظیر باشد: ای شاه جهان نه حد من باشد / کائن گونه سخن به نزد تو رانم / لیکن به خدا نمانده با این حال / امکان سکوت و جای کتمانم / صد گریه نهفته در گلو دارم / در ظاهر اگرچه شاد و خندانم / گر رأی تو بود اینکه من یک چند / زان تربت آستان جدا مانم / بایست به من نهفته فرمایی / زان روز که بود عزم تهرانم / نه اینکه به کام دشمنان سازی / رسوای فرنگ و روم و ایرانم...

 

از همین روست که لسان‌الملک سپهر در کتابش «ناسخ‌التواریخ»، درباره آخرین روزهای زندگی قائم‌مقام چنین روایت می‌کند که: «مع‌القصه بعد از بازداشتن قائم‌مقام در بالاخانه دلگشا، شاهنشاه غازی فرمودند نخست قلم و قرطاس را از دست او بگیرید و اگر خواهد شرحی به من نگار کند نیز مگذارید که سحری در قلم و جادویی در بنان و بیان اوست که اگر خط او را ببینم فریفته شوم و او را رها کنم. پس بر حسب فرمان عوانان دژخیم ادات نگارش او را گرفته، از بالاخانه دلگشا فرود کردند و در بیغوله‌ای که حوضخانه خوانند محبوس داشتند...» و به این ترتیب به جز دست‌پروردگان قائم‌مقام که مهم‌ترینش، پسر مشهدی قربان، آشپز قائم‌مقام همان امیرکبیر معروف است، اشعار و منشآت و نامه‌هایش هم میراث معنوی ارزنده‌ای می‌شود که از او به آیندگان می‌رسد. 

 

 

بقال نشده ترازو داری آموخته

 

نامه‌ها و منشآت قائم‌مقام را سال‌ها بعد یکی از شاهزادگان قجری – فرهادمیرزا – به چاپ سنگی در تهران منتشر کرد و بسیار محبوب شد نه تنها در میان حکومتیان و ادبا و فضلا که حتی در میان توده‌های مردم و دلیل اصلی این محبوبیت به یک ویژگی اساسی در نثر قائم‌مقام بازمی‌گشت و آن ردپای مردم و ضرب‌المثل‌ها و کنایات و زبانشان در ادبیات این نامه‌هاست؛ چیزی که گلستان سعدی را برای مردم و تاریخ بیهقی را برای پژوهندگان به یاد می‌آورد و بعدها از سوی متفکران دیگر ایرانی از جمله میرزا ملکم‌خان و عبدالرحیم طالبوف ادامه پیدا کرد. برای قائم‌مقام استفاده از زبان مردم کوچه و بازار راهی بود جهت انتقاد از حاکمان به زبان مردم، راهی برای آنکه خود را از غرق شدن در امور درباری و تشریفاتش رها کند و به مردم نزدیکتر شود. مردم سال‌ها بعد فهمیدند که یک صدراعظم بزرگ قجری چگونه در نامه‌های دوستانه و خانوادگی و حتی نامه به حکومتیان از واژه‌های آن‌ها – کوفت و کسالت، بشقاب کوکو، دخلی ندارد، پارسال‌پیرارسال، عمله و اکره، هیمه‌کش و شترچران – استفاده کرده است و حس می‌کردند این دیوانسالار بزرگ مورد غضب شاه که سرنوشت تلخی هم داشت، چقدر از تصنع درباری دور و به سادگی زندگی فراموش شده آن‌ها نزدیکتر بوده است. حتی مردم گاهی شعرهایی را در نامه‌های قائم‌مقام می‌یافتند که تنها بر زبان آن‌ها جاری بود، ساده و آرام و رها از تکلفات حکومتیان: شب مهتاب کاغذها نویسد / کند هر جا غلط فی‌الفور لیسد. یا گاه اشعاری در روایت‌های صدراعظم آمده که شاعری گمنام از میان مردم آن‌ها را سال‌ها پیش سروده بود و هرگز گمان نمی‌برده که روزی این ابیات ساده در دل منشآت دبیری ایرانی بدرخشد مثل این بیت: قاطر مهدی روان است ای خدا / پشت سمنان دامغان است ای خدا ... و شاید از همین روست که همین قائم‌مقام بیش از هر کس دیگری متوجه دانش و ذکاوت پسر کربلایی قربان آشپز می‌شود و مشهورترین نامه خود را در وصف وجنات امیرکبیر خطاب به پسرش می‌نویسد: «فرزندی اسحق! دیروز از پسر کربلائی قربان کاغذی رسید موجب حیرت ناظران گردید. همه تحسین کردند و آفرین‌ها گفتند، الحق یکاد زیتها یضیی‌ء در حق قوهٔ مدرکه‌اش صادق است. یکی از میان سر بیرون آورد و تحسینات او را به شان شما وارد کرد که در حقیقت ریشخندی به من بود. گفت: درخت گردکان بر این بزرگی درخت خربزه اللهّ اکبر؛ نوکر این‌طور چیز بنویسد. آقا جای خود دارد، من چون از تو مأیوس نبودم آن بود که ریشخندی را تصدیق نمودم. لیکن جهالت محمد روح و قلبم را آزرده می‌دارد. باری حقیقتاً من به کربلائی قربان حسد بردم. و بر پسرش می‌ترسم. فاللّه خیر حافظا و هو ارحم الراحمین. یک فقره از مضمون کاغذش را نقل می‌کنم: در جواب آن شعر حضرت که من محض تشویق او نوشته بودم، و او تعریض فهمیده است. ان الفتی من یقول‌ها اناذا لیس الفتی من یقول کان ابی و از بابت تأخیر در فرستادن قلم‌تراش تقاضائی قدری دماغش سوخته بوده که به این قطعه اظهار انضجار نموده است: قلت لکلکی الخط لماونی و لم یطع امری و لا زجری مالک لاتجری و انت الذی تجری لذی الغایات اذ تجری فقال لی دعنی و لا تؤذنی حتی متی اجری بلا اجری (کذا). بین تنبیهی از من کرده است، عجب‌تر اینکه بقال نشده ترازو داری آموخته، قلت لطرفی الدمع را لکلکی الخط نوشته است. باری از محمد و علی که به ‌کلی مأیوسم. تو اگر مرد این میدان هستی دستی از آستین بیرون بیار، و قلم کربلائی بچه را از زمین بردار. خلاصه این پسر خیلی ترقیات دارد، و قوانین بزرگ به روزگار می‌گذارد، باش تا صبح دولتش بدمد. والسلام علی من اتبع الهدی.» 

کلید واژه ها: قائم‌ مقام فراهانی


نظر شما :