روزی که به سر مردم ایران کلاه گذاشتند
ماجرای دستور تبدیل کلاه لبهدار به کلاه شاپو در ۲۸ خرداد ۱۳۱۴
نسیم خلیلی
تاریخ ایرانی: «عمو عبایش را از دوش برداشت و تا کرد و گذاشت زیر بغلش و شبکلاهش را توی جیبش تپاند و از در حجره آمدیم بیرون. میدانستم چرا این کار را میکند. پارسال توی همین تیمچه جلوی روی مردم یک پاسبان یخه عمویم را گرفت که چرا کلاه لبهدار سر نگذاشته و تا عبایش را پاره نکرد، دست از او بر نداشت. هیچ یادم نمیرود که آن روز رنگ عمو مثل گچ سفید شده بود و هی از آبرو حرف میزد و خدا و پیغمبر را شفیع میآورد. اما یارو دستش را انداخت توی سوراخ جاآستین عبا و سرتاسر جرش داد و مچالهاش کرد و انداخت و رفت.»
این روایت را جلال آلاحمد در قصه «جشن فرخنده» که در کتاب «پنج داستان» چاپ شده، درباره بازتابهای تصمیم رضاشاه مبنی بر تحمیل استفاده مردان از کلاه لبهدار به جای پوششهای سنتی پیشین نقل میکند تا گوشهای از تاثیرات چنین تصمیمهایی را در بافت زندگی مردمی متعلق به جهانی سنتی ادراک کرده باشیم؛ تاثیرات مخربی که چون بدون شناخت کافی و وافی از جهانبینی و زیست مردم ساده کوی و برزن اتخاذ میشد، بسیاری از ابعاد روانشناسانه آن نیز نادیده گرفته میشد. این کلاه البته به تنهایی حیثیت تاریخی ندارد بلکه با متعلقاتش است که تصمیم مدرنپوشی پهلوی اول را محقق میکند؛ چنانچه در نظامنامه متحدالشکل نمودن البسه برای شهر و قصبات چنین آمده است: «لباس متحدالشکل که موسوم به لباس پهلوی خواهد بود عبارت است از: کلاه پهلوی و اقسام لباس کوتاه اعم از نیمتنه (یقه عربی یا یقهبرگردان) و پیراهن و غیره و شلوار اعم از بلند یا کوتاه یا مچ پیچدار» و چنانچه پیداست تحمیل کلاه (چه در ابتدا لبهدار و چه بعدها شاپو) آغاز تحمیل پوششی وارداتی برای مردمی بود که سالها و سدهها بنا به سنتی کهن، عبا و عمامه داشتند و در این پوشش تاریخی حیثیت و هویت خود را میجستند؛ لباسی که برای این مردم امنیت میآورد.
سیاست یکسانسازی پوشش مردان برای رضاشاه به اندازه کشف حجاب، مهم و ضروری بود. در اسناد حکومتی آمده است که حکومت رضاشاه این سیاست را «وسیلهای جهت تولید حس یکجهتی و اتحاد قلبی عموم افراد مملکت و رفع یکی از عوامل اختلاف و تشتت بین افراد» میدانسته است اما در واقع او با چنین تصمیماتی میکوشید چهره ظاهری شهر و سرزمین تحت حاکمیتش را از نمادهای اندیشه و سبک زندگی سنتی بپیراید و آن را دستکم در سطح به سوی مدرنسازی رویاییاش سوق دهد؛ رؤیایی که بعد از سفر اماناللهخان - پادشاه افغانستان - همراه با همسر بیحجابش، ثریا به طهران و بعدتر سفر رضاشاه به ترکیه مدرنشده به میزبانی آتاتورک، در ذهن او بیش از پیش بالوپر گرفته بود.
او با خود میدید که واگن مدرنسازی از اروپا گذشته و به شرق آمده است و با خود میگفت روا نخواهد بود اگر ایران از سوار شدن بر آن بازماند و حالا که تا پیاده کردن مبانی تفکر و زیست مدرن راهی صعب و دراز در پیش است و شاه و نظام شاهنشاهی حتی بسیاری از آن مبانی را از جمله دموکراسی و آزادی بیان و نظام شهروندی برنمیتابد، پس دستکم دستوراتی آمرانه برای تغییر پوشش مردم میتوان صادر کرد، میتوان خیابان کشید و راهآهن ساخت، میتوان سینما داشت، فیلم نمایش داد و در فیلمها از مدرنسازی حرف زد، میتوان ابنیه تازه ساخت؛ بزرگ و باشکوه و به سبک معماری تختجمشید تا طمطراق شاهنشاهان ایران باستان را هم با خود بیاورد، میتوان نظام بوروکراسی را عریض و طویل کرد، میتوان فوج فوج دانشجو برای تحصیل به فرنگ فرستاد و به این ترتیب به شاهنشاهی محبوب و سنتشکن بدل شد و در میان طومار اسامی شاهان تاریخ این سرزمین فخرفروشی کرد.
اما این تغییر هرچند فراخوانی برای ره سپردن به سوی ظاهری مدرن در سیمای زندگی روزمره مردم بود، در شکل اجرایش که همراه با آمریت و خشونت گزارش شده است، استبداد جامعه سنتی را بازتولید میکرد. استبدادی که این بار تا شخصیترین امورات زندگی خصوصی مردم یعنی انتخاب لباس و پوششان هم راه و روزنی گشوده بود و بیش از هر چیز نشان میداد که حاکمیت نوپا، بافت جامعه سنتی زمان خود را به خوبی نمیشناسد و نمیداند در برابر این اوامر حکومتی مبنی بر تغییر ناگهانی و سنتشکنانه پوشش حتی پوشش پسران مدرسهای، واکنش این جامعه در اکثریت قریب به اتفاق مردم، واکنشی سلبی و مقاومتآمیز و گاه حتی تند و همراه با خشونت است.
درباره واکنشهای آرام اما مقاومتآمیز به پوشش تحمیلی پسران در مدارس که موظف بودند شلوار کوتاهی تا بالای زانو بپوشند دو نمونه توصیفی جالب یکی در خاطرات و آن یکی بازتاب یافته در ادبیات داستانی، قابل جستجوست که مقاومت خلاقانه جامعه سنتی و در رأس آن زنان را در برابر این تغییر مینمایاند. نمونه اول نقلقولی است از مرتضی احمدی در کتابش، «من و زندگی»: «سر صف به ما یادآوری کردند که باید از شنبه آینده با شلوار کوتاه تا سر زانو بیاییم. تنمان لرزید. هاج و واج ماندیم، بر و بر همدیگر را برانداز کردیم: از بالای زانو تا مچ پا عریان. این تجسم عرق شرم و حیا به صورتمان میپاشید، جلوی چشم مردم در راه مدرسه، نگاههای مردم متعصب را چطور تحمل کنیم؟... شنبه صبح مادرم از زانو تا مچ پا زیرشلواری بلندم را زیر یک جفت جوراب بلند که پدرم خریده بود پنهان کرد. شلوار کوتاه را روی آن پوشیدم و راهی مدرسه شدم. اکثر همشاگردیها مثل من بودند. بیش از یک هفته این وضع ادامه نداشت. هفته بعد مفتش از وزارت معارف اعزام شد و شاگردها را به صف کردند. جورابها را از پایمان درآوردند و زیرشلواریها را از بالای زانو بریدند و با جورابها یکجا جمع کردند و بردند. اکثراً گریه میکردیم چون با آن وضع از همدیگر خجالت میکشیدیم {...} از فردای آن روز شلوار کوتاه را میگذاشتیم توی کیف و در مسجد قندی با شلوار بلند عوض میکردیم، همینطور هم موقع برگشت. جای تأسف بود که از فردای آن روز لعنتی بیش از نیمی از شاگردها برای همیشه راه مدرسه را گم کردند و والدینشان هم ترک تحصیل بچهها را به قبول آن وضع ترجیح دادند.»
چنانچه پیداست این مدرنسازی آمرانه سطحی و ظاهری نه تنها عملاً جریان حرکت جامعه را به سوی مدرنیت همراه با دانش و آگاهی، شتاب نبخشید بلکه اتفاقاً این حرکت را کند کرد و به تعویق انداخت چراکه بسیاری از تحصیل بازماندند و روشن است جامعهای که دانش و تحصیل در آن با موانع بازدارنده همراه است تا رسیدن به سرمنزل مدرنسازی حقیقی و کارآمد، راهی طولانیتر در پیش خواهد داشت.
اما بشنوید از جلال آلاحمد که مادرش ایدهای دیگر برای حفظ پوشش پسر پیاده میکند تا هم فرمان دیکتاتورمآبانه پادشاه وقت را اجرا کرده باشد و هم رنج کنده شدن از اعتقادات و حدود عرفی و سنتی خانواده خود را در پوشش فرزندش برتافته باشد: «و مادرم همان وقت این فکر به کلهاش زد. به پاچههای شلوارم از تو دکمه قابلمهای دوخت و مادگی آن را هم دوخت به بالای شلوارم. و باز هم از تو و یادم داد که چطور دم مدرسه که رسیدم شلوارم را از تو بزنم بالا و دکمه کنم و بعد هم که درآمدم بازش کنم و بکشم پایین. درست است که شلوارم کلفت میشد و نمیتوانستم بدوم و آن روز هم که سر شرطبندی با حسن خیکی توی حوض مدرسه پریدم آب لای پاچهام افتاد و پف کرد و بچهها دست گذاشتند به مسخرگی اما هر چه بود دیگر ناظم دست از سرم برداشت {...} زنگ آخر را که میزدند آنقدر خودم را توی مستراح معطل میکردم تا همه میرفتند و کسی نمیدید با شلوارم چه حقهای سوار کردهام.»
این مقاومت و این رنج که بیتردید به مشکلاتی عدیده در تحصیل و آرامش روح و روان شمار زیادی از محصلان میانجامید، حاصل تحمیل مقرراتی بود ناسنجیده به جامعهای که پسران خود را بنا بر توصیفات جعفر شهری در کتاب سرشار از مناظر تاریخ اجتماعیاش، «شکر تلخ»، اینگونه تربیت میکرده است: «و پسرانشان {...} تا زمانی که عیال اختیار نکرده در جرگه مردان قدم ننهادهاند، جز با سر تراشیده و البسه بلند بدرنگ و شلوارهای گشاد بیقواره و سرووضعی بدنما در اجتماع ظاهر نمیشوند...»
حال چگونه میتوان انتظار داشت که این خانوادههای سنتی شلوارک را بر تن پسرانشان زیبنده ببینند؟ چنانچه ابوالمجد حجتی نیز در خاطرات خود تحت عنوان «عبور از عهد پهلوی: در گیرودار دو فرهنگ» بر این باور پای میفشارد که «لباس ایرانی (اعم از چادر و عبا و قبا) در عمل برای بسیاری از خانوادهها نوعی ستارالعیوب بود، فقر و ناداری خانواده را میپوشاند، حافظ شخصیت پدر به عنوان نانآور خانواده بود، جیبهای قبا و پر شال نقش کیفدستی و خرید را بازی میکرد و بیگانگی مشاوران رضاشاه با نحوه زندگی اکثریت مردم ایران موجب اتخاذ چنان سیاستی شده بود.» و به همین جهت است که گاه شدت ناراحتی مردم از این تغییر لباس به سبک غربی نه چون دو مثال بالا، آرام و خلاقانه و سازشکارانه که قهرآمیز و تند و حتی گاه همراه با زدوخورد بوده است؛ چنانچه در سندی از بندرلنگه، گزارش شده است که تعدادی از متعصبین شهر و از جمله یکی از آنها که محمد بهزاد معرفی شده و ظاهراً از متنفذین محلی بوده، «برای اینکه پارسال احمد پسرش لباس پهلوی پوشیده او را از اولادی خود خارج نموده هنوز هم میگوید این اولاد من نیست، عجم است.»
حتی فراتر از این در برخی شهرها مردم به ادارات دولتی حمله کردهاند؛ مثلاً در گزارشی از جهرم چنین آمده است که: «... تا اینکه اعلان دولت هم رسید و چند روز قبل منتشر نمود و به مجرد انتشار اعلان همان روز مقداری از اعلانات دولتی را پاره و شبنامههای متعدد، شبها در گذرها چسبانیده که یک نسخه آن در امنیه ضبط است که مبتنی بر تهدید و قتل اجزای ادارات دولتی است که یک نفر از شما را باقی نخواهیم گذاشت و مخصوصاً از سه روز قبل، عدهای از اهالی، کلاه پهلوی را که قبلاً به سر گذارده بودند، برداشته و کلاه سابق را به سر گذاردند {...} تا امروز صبح که مشاهده شد عده کثیری از اهالی با قبا و شالهای نودوخته الوان و عبا ملبس شده و مخصوصاً از درب ادارات دولتی عبور مینمایند. {...} عصر همین روز عده زیادی مرد و زن و بچه که بعضی از اشرار محلی، مسلح و غیرمسلح، ضمیمه آنها بوده با فریادهای حیدرحیدر به ادارات دولتی حملهور شد و از سنگرهای اطراف اداره حکومتی و اداره امنیه شروع به شلیک به طرف اداره حکومتی و امنیه شد، مخصوصاً از سنگرخانه حسین ولد شهری که مقابل اداره امنیه است شلیک زیاد شد و گفته میشود که دو نفر از اهالی محله دشتآب جهرم مجروح شده و هنوز هم در بعضی سنگرها تفنگنچی محلی باقی است.»
این گزارش و گزارشهای مشابه دیگر را به ویژه در دو کتاب «سیاست و لباس» به کوشش محمدحسین منظورالاجداد و «تغییر لباس و کشف حجاب به روایت اسناد» میتوان بازیافت. واکنشهایی تند و ملتهبانه نه در برابر ماجرای بغرنج کشف حجاب و نه حتی یکسانسازی پوشش مردان که در برابر مساله و بحران تازه، یعنی تغییر کلاه لبهدار به کلاه شاپو اتفاق افتاده است.
ماجرا از این قرار است که روزی رضاشاه هیات دولت را احضار کرد و درباره لزوم استفاده از کلاه شاپو به جای کلاه لبهداری که پیش از این به مردم تحمیل شده بود، این سخنان را به زبان آورد: «ما باید صورتا و سنتا غربی بشویم و باید در قدم اول کلاهها تبدیل به شاپو بشود و پسفردا که افتتاح مجلس شوراست همه باید با شاپو حاضر شوند و در مجالس کلاه را به عادت غربیها باید بردارند و نیز باید شروع به رفع حجاب زنها نمود و چون برای عامه مردم دفعتاً مشکل است اقدام نمایند شما وزرا و معاونین باید پیشقدم بشوید.»
نظر شما :