مردی که به جای اسلحه، قلممو داشت
آزادسازی خرمشهر در بوم نقاشی ناصر پلنگی
نسیم خلیلی
تاریخ ایرانی: ماههای آغازین جنگ تحمیلی ایران و عراق است. مردی در میان رزمندگان ایستاده است که به جای اسلحه قلممو در دست دارد؛ ناصر پلنگی. در خاطراتش میگوید: «فکر میکردم که الان زمان نشستن در دانشگاهها و سرگرم ونوس و طبیعت بیجان شدن نیست. الان زمانی است که جنازهها روی دوش ملت است و مادرها دارند خون گریه میکنند و نقاش اگر تقلید از گذشته را در آتلیه تکرار کند، پایبند نیست.»
نقاش جوان دو سال متمادی در کنار رزمندگان با بوم نقاشی و قلممویش جنگ را تماشا میکند و صحنههای مرگ در جنگ را به تاسی از گفتمان قدسیانه و ایدئولوژیک وقت به تصویر میکشد و به این ترتیب نقاشیهای ناصر پلنگی در کنار روایتهای مکتوب، بخشی از آن گفتمان تاریخی را تا سالها تغذیه کرده است. پلنگی سالها پس از این نقش زدنها با امید و افتخار میگوید: «فیلمهای زیادی از آن گرفته شده و حرفهای زیادی درباره آن زده شده و این تاثیر یک نقاشی است. منظورم این است که یک نقاشی هم میتواند در یک خانه زندانی باشد و هم میتواند برود بین مردم و در زمان مناسب و در مکان مناسب، زنده و تپنده باشد. آن چیزی که به یک کار هنری حیات میدهد، فقط تکنیک نیست. این است که در کجا و با چه انگیزهای کار شود و این را من در هنر مردمی تجربه کردهام.»
هنر مردمیای که در سالهای اوج جنگ و به ویژه پس از بزنگاههای حماسی و شورمندانهای همچون آزادسازی خرمشهر در سوم خرداد ۱۳۶۱ وجهی کاملا قدسی دارد که به گفتمان دهه ۶۰ درباره مرگ و زندگی و مبارزه بازمیگردد؛ نمونه ملموس این گفتمان را در بسیاری از کتابهای ادبیات داستانی جنگ میتوان بازیافت و مثلا در یک کتاب کوچک و کاهی که راوی سالهای آغازین جنگ است. قصه در متنی ایدئولوژیک روایت میشود؛ «نخلهای بیسر» قاسمعلی فراست.
نویسنده در قصه آدمهایی را از دل آن گفتمان تاریخی قدسیانه بیرون میکشد که به استقبال مرگ میروند و برداشتشان از زندگی در قالب تقدس جنگ معنا میگیرد؛ کتابی که در کنار این بعد معرفتشناسانه مشحون از تصاویر زنده و مستندی است که واقعیت زیست مردم شهرهای جنگزده را روایت میکند. مثلا از مکالمه جوانان شهر میگوید که متاثر از نداشتن مهارتهای جنگی به دنبال راهی هستند که حضور آنها را به عنوان عناصر فعال آن گفتمان حماسی و قدسیانه توجیه کند: «مگه همه بچههایی که میرن، طرز کار تفنگو میدونن؟ غیر از اون رانندگی که بلدیم، سنگرکنی که بلدیم؛ زخمیها رو که میتونیم برسونیم شهر.» و در کنار این تکرار مکررات، روایتهایی تازهتر؛ پختن غذای گرم در مهلکه در میان شهری جنگزده برای سربازان: «جلوتر که میرود، زن کوتاه و سیاهچردهای را میبیند که چراغ گازش را وسط خیابان رستاخیز گذاشته است. قابلمه بزرگی روی چراغ گاز میجوشد و از درز سر آن بخار بیرون میزند. زن خیس از عرق شده، اما سخت مشغول کار است.»
شاید نقطه اوج ترسیم مستندگونه آغاز جنگ در شهر را بتوان در تصویری جستجو کرد که نویسنده از مسجد شهر به دست میدهد و در ارتباطی تنگاتنگ با نقاش قلممو به دست این روایت قرار میگیرد؛ مسجد مکانی عبادی و مقدس که بنا به ضرورت وقت به انبار مهمات و بیمارستان صحرایی بدل شده است: «وضعیت مسجد، برای ناصر تازگی دارد. هیچ وقت مسجد را به این شکل ندیده است. یک گوشهاش دارو ریختهاند و یک گوشهاش نان؛ یک گوشهاش کوکتل گذاشتهاند و گوشه دیگرش چند زن و دختر، دور و بر زخمیها میپلکند و به آنها میرسند. بیمارستان مصدق پر از زخمی شده است و گفتهاند دیگر هیچ کس را آنجا نبرند. چند پرستار و یک دکتر به مسجد فرستادهاند تا زخمیها را همین جا معالجه کنند. {...} شیخ شریف {...} یه روحانیه. از دهات لرستان اومده {...} نگاه کن مسجدو چه کار کرده؛ مثل مسجد پیغمبر! تازه بالا هم شهردار رو گذاشته که از تو گلدسته دیدهبانی کنه.»
چنان که پیداست شاید محتوای این روایت به لحاظ تاریخی تکراری باشد و رویکرد ایدئولوژیک و قدسیاش هم بافت متنی سالهای دهه شصت را فرا یاد آورد اما همین کتاب کوچک کاهی یک ویژگی تاریخی مستند و مهم دارد که آن را از متون همترازش متمایز میکند و آن هم بازتاب شکل و رویکرد روایت تقدسگرایانه روزهای آغازین جنگ و آن گفتمان غالب اجتماعی، همزمان با متن در تصاویر و نقوش کتاب است. در این نقاشیهای سیاهقلموار آنچه مشترک است، روحیه همدلانه و تقدسگرایانهای است که در میان پرترهها به چشم میخورد. زنی سوگوار بر فراز پوتینهای خالی فرزندش در میان حلقهای از مردان که چشمان محزونشان تمثال قدیسین را فرا یاد میآورد، ترسیم شده است، یا در جای دیگر اجساد کشتهشدگان جنگ، در حالتی قدسی و به سان قهرمانان قصههای اساطیری بر دوش مردان حمل میشوند و یا بر زمین نهاده شده و با حضور سوگواران گویی آئینی نمادین در حال اجراست؛ آئینی که به نظر میرسد تقدس مرگ را در هنگامه جنگی ایدئولوژیک مینمایاند.
نظر شما :