محمد قائد از «آدم ما در قاهره» میگوید: روزگار تنهایی عرفانچی دلتنگ امریکا
***
اجازه بدهید گفتوگو را با سوالی کلی شروع کنیم: اینکه چرا قاسم غنی و یادداشتهایش در این موضوع به خصوص؟ در قاسم غنی و یادداشتهایش چه چیزی میبینید که به عنوان برگی از تاریخ تا امروز امتداد داشته و قابل ارائه است؟
یادداشتهای روزانه را دهه ۶۰ که تازه (با عنوان نادرست «خاطرات») منتشر شده بود خواندم. چند سال بعد در «دفترچه خاطرات و فراموشی» با اشاره به آن و چند متن دیگر بحث کردم چرا آدمها مطالبی روی کاغذ میآورند درباره ولینعمت سرشناس خویش اما برای خوانندهای نامعین در آیندهای نامعلوم. نوشتههای محمدحسن اعتمادالسلطنه و اسدالله علم و قاسم غنی از نوع افشاگری خادمی نیست که به مخدوم پشت کرده باشد. همچنان ملتزم رکاب بودند و نشانهای در دست نیست که قصد ترک خدمت داشتند.
گاه درباره اشخاص قدرتمند سالها بعد مطالبی انتشار مییابد خلاف باور عمومی. تا پنجاه سال پس از مرگ جرج پنجم پادشاه بریتانیا، شهرت داشت که در آخرین حرفش پرسید «اوضاع امپراتوری از چه قرار است؟» بر پایه یادداشتهای بهجامانده از پزشک مخصوصش که سال ۱۹۸۶ منتشر شد پادشاه در واقع گفت «لعنت به همه شما»، یا «مردهشورتان را ببرد» و قدری کوکایین و مرفین به او تزریق کردند تا هم درد نکشد و چرتوپرت نگوید و هم خبر درگذشتش در روزنامههای محترم خواصپسند صبح اعلام شود، نه در «جراید کمتر مناسب عصر».
اینکه پادشاه مملکت آدمهای مودب در آستانه ابدیت ناسزا بگوید و او را با مخدر ساکت کنند تا خبر تاثرانگیز در نشریات عوام اعلام نشود ممکن است تبسم به لب خواننده بیاورد. یا شاید متنی حاوی عتاب مرد سالمند بیمار به نوکرها و پرستارهایش را به حساب داستانپردازی بگذارند؛ اما اینکه فرستاده معتمد محمدرضا شاه برای فیصله اختلاف شدید زناشوییاش نامه محرمانه او به برادرزنش را در دفتری کپی کند در گوشهای بیندازد و از ایران برود، داستانی است جدی که اگر وقتی (چنانکه نوشتهاند) تیمور بختیار آنها را به شاه نشان داد غنی نمرده بود شاید با غضب ملوکانه بدجوری به دردسر میافتاد. دستکم گذرنامهاش را میگرفتند و سانفرانسیسکو و نیویورک و نیوجرسی و کاترین ایکورن را فقط به خواب میتوانست ببیند.
به تجربه نتیجه گرفتهام که تمام واقعیت برای بسیاری آدمها ثقیلالهضم است و باید کمی از آن را در داستان و رمان رقیق کرد تا آدمها باور کنند. پیش آمده که جریان وقایعی را کامل و با حواشی تعریف نکنم؛ چون یک تکه ممکن است سبب شود کل حرفهای قبل و بعد را هم مخاطب باور نکند. اگر حذفشدهها را در قالب داستان بنویسی خواننده دارد اما آنگاه روی روایاتی هم که به طرز خوفناکی واقعی است مهر داستان میخورد. این یادداشتها برگی از تاریخ نیست. نویسنده آنها تاثیری ماندگار بر وقایعی مهم نگذاشت. تاملات - بگوییم رودهدرازی - یک شخص است در حاشیه رابطه پایانیافته زوجی سلطنتی. اگر هم ماموریت نمییافت، به قاهره نمیرفت، آن حرفها را نمیزد و آن کارها را نمیکرد کم و کسری نمیبود و تاثیری بر کسی یا چیزی نداشت. البته جز بر خودش که از سانفرانسیسکوی دوستداشتنی به قاهره نامطبوع پرتاب شد.
در روایتی که از میرزاده عشقی ارائه میدهید، آگاهانه از روایتی حماسی و قهرمانی دوری میکنید ولی او را میستایید اما در روایتتان از غنی، از نثر و کلام و جهانبینیاش خرده میگیرید تا غلطهای املاییاش. پانویسهایتان در متن به عنوان یک دانای کل که از نظر تاریخی بسیار از او جلوتر است آنقدر پررنگ است که متن را میتوان حاشیه فرعی پانویس دانست. به نظرتان به عنوان یک منتقد کمی درباره غنی بیرحمانه عمل نکردید؟
خواننده چنانچه کمی رحم کند و تمام جنبههای متعدد کتاب را در نظر بگیرد رجاء واثق دارم «کمی بیرحمی» این کیبورد را خواهد بخشید و ممنونم که دلگرمی میدهید. پس از انتشار «سیمای نجیب یک آنارشیست» چند نفر گفتند به عشقی سخت گرفتهام. حتی یک روزنامه با خواهر یا شاید دخترعمه او مصاحبه کرد و گلایه از آنهایی که نوشتهاند فلان. اما اسم من و عنوان کتاب را حذف کردند تا حق پاسخگویی ایجاد نشود.
روایتی که از زندگی عشقی به دست دادهام کاملترین و جامعترین است بر پایه نوشتهها و کارهای او، برخلاف انشاهایی که (محمدعلی سپانلو و دیگران) از روی مضامین شعرها و رجزخوانیهای منظومش بافتهاند. حرفتان درست است که درباره مرد افسرده ناموفق «از روایتی حماسی و قهرمانی» دوری کردهام اما اضافه کنم او را نستودهام، برایش دلسوزی کردهام که نه اطلاع داشت و نه مربی و نه فرصت کرد یاد بگیرد.
قاسم غنی در زمان نوشتن این یادداشتها ۵۴ سال داشت، ۲۴ سال بیش از عمر عشقی وقتی کشته شد. در بیروت طب خواند، در تهران نماینده مجلس شد، کتاب در زمینه علمالنفس نوشت و در دانشگاه تهران درس داد، به عنوان عضو هیات نمایندگی ایران به مقر اولیه سازمان ملل در سانفرانسیسکو اعزام شد، سفرها کرد، بسیاری جاها را دید و فرانسه و انگلیسی و عربی میدانست. پیداست خوب درمیآورد و خوب هم خرج میکرد. فرصت انباشت اطلاعات در این موقعیت و مکانها بسیار بیش از شرایط مرد بیست و چند ساله گنجشکروزی بود که از همدان همراه عدهای به کرمانشاه و استانبول رفت و به تهران آمد آماده مُردن.
هفتاد و اندی سال پس از مرگ عشقی نوشته و روزنامه و نه فقط شعرش را زیروبالا کردم و حالا بعد از هفتاد سال به نوشته غنی نگاه میکنیم. اصطلاح دانای کل را برای راوی داستان به کار میبرند که فکر و احساس آدمها را میداند و برای خواننده بازگو میکند. اما این داستانی آفریده ذهن من نیست و منظورتان البته این است که شما و بنده و آدمهای دیگر بیش از پدربزرگمان اطلاعات عمومی داریم. حتما همینطور است اما نمیتوانیم ادعای دانای کل بودن کنیم زیرا آنچه نمیدانیم و در طول عمرمان نخواهیم دانست بسیار افزایش یافته است. پیامد خیلی چیزها را که هفتاد سال پیش سوال بود میدانیم اما پیامدهای بسیاری چیزهای جدید برایمان مسئله است. دانای کل محدود و مربوط است به سبکی در ادبیات داستانی، نه این کتاب و حتما نه این کیبورد.
در زمینه نگاه به جهان، یادداشتنگار در دیدار با آلبرت اینشتین دنبال اسرار وجود میگردد، اسراری که در اشعار فارسی به آنها اشاره شده و مرحوم علامه محمد قزوینی همه را از بر بود، «دل هر ذره را که بشکافی» و غیره و غیره. ریاضیدان آلمانی برای توضیح فیزیک با کمک فرمولهای ریاضی جایزه نوبل گرفت اما بامزه است که جهان را تا حدی غلط فهمید، آن را قرص و قایم و ثابت فرض کرد و بعدها به دنبال زدن تودهنی محکمی به هایزنبرگ و پلانک بود که میگفتند جهان درهم و برهم است، در حال انبساط و رو به فروپاشی. اوپنهایمر پدر بمب اتمی آمریکا در نامهای نوشت «اینشتین پاک قاطی کرده.» دانشمند بامزه که انگار از داستانهای تنتن بیرون پریده باشد نه دنبال راز بود و نه اسراری فاش کرد. اهمیت کارش را چون اهل ریاضیات و فیزیک به ما گفتهاند میدانیم و این دانستن شاید ما را به حد داننده جزء و خردهپا برساند اما دانای کل و عمدهفروش اسرار وجود حتما نه.
در هر حال، غنی حتی اگر قضیه رابطه جرم و انرژی به گوشش خورده بود ملتفت نبود دخلی به تتبعات علامه قزوینی ندارد. کسی که مثلا قرار بود به او کمک کند محمود حسابی بود که یکی باید به خودش کمک میکرد از اوهام بیرون بیاید. هشت صفحه نامه به علینقی وزیری مشهور به کلنل مینویسد و همه را در دفترش نسخهبرداری میکند - چه حوصلهای - که چه بد کرد به او نواختن ویولن یاد نداد. پاسخ وزیری را کپی نمیکند شاید چون در چند سطر اعلام وصول و تشکر کرد و تمام. در ١٣٠٢ که وزیری از آلمان برگشت و به تربیت نوجوانان زیر نظر نوازندگان حرفهای پرداخت، غنی ٣٠ ساله بود و این سن مناسبی برای نوازنده ویولن شدن نیست. نیازی به دانای کل ندارد تا تشخیص بدهیم گلایه سفیرکبیر بیجا بود و چه بهتر که از مصر به رئیس هنرستان موسیقی، نامه مطول سراسر عرفان نمینوشت. بحث عقل سلیم و نزاکت است. اگر یادداشتهای فراموششده، به گفته شما، «حاشیه فرعی پانویس» به نظر میرسد از این روست که خواستهام نشان بدهم این حرف که آدمهای اسبق و سابق بیش از مردم امروز میفهمیدند بیپایه است.
در کتابها و مقالات شما تاریخ و واقعیت پررنگتر از تئوریهای روانشناسی اجتماعی و فلسفی است. چه چیزی در تاریخ این همه اهمیت پیدا میکند؟
نظریههای ارائهشده در دیسیپلینهای مختلف به آچار و ابزار میماند. همانطور که برای باز کردن و بستن یک دستگاه گاه دهها آچار لازم است، انقلاب در صنعت و درگرفتن جنگ جهانی را فقط با یک تئوری در رشته اقتصاد، یا نسلکشی را با یک تئوری مکتب روانکاوی که خودش از لقاح روانشناسی و روانپزشکی و انسانشناسی ایجاد شده، نمیتوان توضیح داد. در بحثی بین رشتهای برای مخاطب اهل قلم و دوات و آکادمی، زیروبالا کردن یک مفهوم یا پدیده از چند زاویه را ترجیح میدهم به آچار و ابزار و نظریه تحویل خواننده دادن.
شرح جامع و کامل هر واقعهای مفصل و ملالآور و کمخواننده است. به برخی جنبههای کمتر دیده شده وقایع توجه میکنم. فرضم بر این است و تجربه نشان میدهد خواننده این ارتکابات به متون و منابع دیگر هم دسترسی دارد. پس متن مرا به عنوان نگاهی شخصی برای تجربه خودش میخواند نه به عنوان کتاب مرجع، اگر اساسا فرض کنیم چیزی به عنوان متن مرجع وجود داشته باشد. به بحر طویل و بازیهای کلامی هم علاقه ندارم و وجود به اندازه یک بال مگس فلسفه در نوشتهجاتم ناخواسته و ناگزیر است.
آیا شما در گذشته به دنبال آینده هستید یا در این شرایط در گذشته و حال و آینده این سرزمین تفاوت چندانی نمیبینید؟
هر روز با روز پیش کمی فرق دارد و ممکن است اتفاق شب پیش بر فکر شخص و حتی کل جامعه اثر بگذارد. دنیای فکری روزگار قدیم محاط بود در صبح ازل و شام ابد. در جهان امروز، امسال دستکم به اندازه تجربههای یک سال با پارسال تفاوت دارد و توجه داشته باشیم به تاثیر کمیت بر کیفیت. جوان نوزده ساله در دادن زندگیاش سخاوتمند است چون فکر میکند سالهای بسیاری در کف دارد. پدر آن آدم شاید نتواند به آن اندازه سخاوتمند باشد و باید امساک کند. نویسندهای آمریکایی در کتاب خاطراتش نوشت: Too young to live, too old to die؛ این یکی برای زنده ماندن (و پرهیز از خطر) خیلی جوان است (در گفتار عامیانه: جان از قالبش زیادی میکند)، آن یکی برای مردن (و استقبال از خطر مرگ) زیادی سالمند.
در پیشدرآمد از ویلیام فاکنر نقل کردهام «گذشته هیچگاه نمیمیرد. حتی نمیگذرد.» شخصیت فردی ما آکنده از آموختهها و زندگی جمعی حاصل تجربههای اعصار است. حتی آدمهایی که ژن یکسان دارند مثل جوجه ماشینی تکرار نمیشوند. سیما و خلقیات فرد ممکن است با پدربزرگش مو نزند اما آن مرحوم که در پنجاه سالگی درگذشت اگر حالا زنده بود شاید با نوهاش که پنجاه سال دارد احساس بیگانگی میکرد و این رفتار و عادات و طرز فکر و سر و ریخت به نظرش غریب میرسید. در «اسنوبیسم چیست؟» بحث کردهام از پیدایش مـُد در فرانسه قرن هجدهم، مـُد دهههای پیش ممکن است تجدید شود اما نه عینا مثل دفعه قبل. در دنیایی که پاچه شلوار وقتی بار دیگر گشاد میشود مثل گشادی دهه ۱۹۶۰ نیست هرچند خاطره جمعی و مایه نوستالژی باشد، آدمها البته بدیع و منحصربهفردند گرچه به اتفاق فکر میکنند و احساسهایی همهگیر دارند.
سایه گذشته روی احساس و عقایدمان به مرور زمان ممکن است نه تنها رنگ نبازد، که حتی سنگینتر شود. اما با نقب در گذشته نمیتوان به آینده برگشت و لباس روزگار کودکی و نوجوانی را نمیتوان بار دیگر به تن کرد. به تجربه میبینیم آنها هم که سخت دلبسته گذشتهاند در فیلم و رمان نمیتوانند تمام جنبههای امروز ناخوشایند مثلا زندگی مردم صد سال پیش تهران را دقیقا تصویر کنند. مخاطب به حساب افراط در ناتورالیسم و سیاهنمایی و بیزاری از ریشههای خویش میگذارد. مثال بسیار است. چند تا را جاهای دیگر نوشتهام.
درباره یادداشت روزانه و خاطرهنویسی معتقدید کسانی که چنین مطالبی روی کاغذ میآورند جانشان را به خطر میاندازند. از ابوالفضل بیهقی تا اعتمادالسلطنه و اسدالله علم و غنی هر یک به زعم شما به نوعی با این خطر مواجه شدهاند. این یادداشتها ارزش جان بر سر آن گذاشتن دارد؟ به نظر شما این نوع مستندات تاریخی ارزشی بیشتر از تاریخنگاری دارد؟
بیش از آدمهای معمولی از پشت پرده خبر داشتند. از درصد بسیار کوچکی که میتوانست کتاب بنویسد کمتر کسی حرفی دست اول از درون تالارهای قدرت داشت. غالب آنها که هم میتوانستند بنویسند و هم حرفی داشتند ترجیح میدادند ساکت بمانند. آنها که سواد و شهامت نوشتن داشتند دلیلی برای فروتنی نمیدیدند. ابوالفضل بیهقی کاملا توجه داشت در حال و آینده جزو نوادری است که میتواند قلم را بگریاند. اعتمادالسلطنه حساب میکرد در فرنگ خانه و زندگی کسی در سطح او چنین محقر نیست و نیازی ندارد صبح تا شب دنبال حکمران راه بیفتد با نوکرهای دزد و پست او دمخور باشد. پدر اسدالله علم اگر از بیرجند دل میکند در پایتخت میتوانست دستکم رئیسالوزرا شود. غنی جماعت ادارهجاتی را تحقیر میکرد و خودش را از معدود باسوادهای کاربلد مملکت میدید.
افزون بر این، میتوان گفت به جامعه اهمیت میدادند و معتقد بودند این نیز بگذرد اما از پس امروز بود فردایی. اعتمادالسلطنه و غنی جماعت را سفله میدانند و بیهقی از چماق به دستهای جیرهخوار بیزار است؛ اما هم آنها و هم علم که بیشتر همدل با مردم معمولی و نوکرهایش بود تا با وزیر و وکیلها، معتقد بودند جامعه میتوانست بهتر از این باشد اگر اشخاصی صالح زمامدار بودند.
از این رو لازم میدیدند نوعی اعتراف و درددل و امانت به گوش کسانی نامعین در آیندهای نامعلوم برسانند. کار بیخطری نبود اما خودشان را بالاتر از سیستم میپنداشتند و احساس وظیفه میکردند حرفشان ثبت شود تا در پیشگاه خدا یا خلق یا ابدیت یا آخرت یا تاریخ یا هرچه نشان دهند شایسته امتیازهایشان بودند. آدمی مانند احمد قوام خصوصیت اول را داشت و خودش را برگزیده ذاتا ممتاز میدید اما برای جماعت ارزشی قائل نبود. میبینیم که تقریبا تمام اثر مکتوبش بیانیه پر هارتوپورت ٣٠ تیر است و یکی دو نامه تحقیرآمیز به محمدرضا پهلوی حاوی این معنی که تو هیچی و بهتر است درباره من حرف نزنی.
لزومی ندارد یادداشت روزانه و خاطرات را یک طرف و کتابهایی که روی جلدشان نوشته شده تاریخ طرف دیگر بگذاریم. آثار مکتوب را باید تکتک حسب ارزش کار سنجید نه با عنوانی کلی که مولف و ناشر روی آنها میگذارند. در هفتاد سال گذشته درباره آن قضیه مطالب فراوانی منتشر شده و در بچگی و نوجوانی خاطراتی از بازنشستههای دربار و وزارت خارجه در مجلههای «خواندنیها» و «ترقی» و «سپیدوسیاه» و «بامشاد» میخواندم. این متن به نظرم بهترین روایت است از قلم شاهدی درگیر ماجرای کشمکش دیپلماتیک بر سر جسد و طلاقنامه. این کیبورد فقط با پیراستن متن از شاخوبرگ و موضوعهای نامرتبط، داستانی پدید آورده از روزگار عبث و تنهایی یک عرفانچی دلتنگ آمریکا در کرانه نیل.
این یادداشتها نشان میدهد قاسم غنی با جان و دل برای ماموریتش مایه نمیگذارد یا نمیتواند. نه از زیرکی و حیله خبری هست و نه مذاکرات و لابی آنچنانی برای رسیدن به مقصود. تنها عجز و لابه و التماس مداوم. آیا شاه شخص اشتباهی را انتخاب کرده بود یا موقعیت ایران و ایرانی در منطقه در همین حد بود و قدرت لابی بیشتری نداشت؟
تمام تلاشش را در حدود پروتکل و آداب و آیین دیپلماتیک کرد؛ اما بخشی از مشکل حلشدنی نبود. یک سفیر خیلی هم که زور بزند و متوسل به حیله و زیرکی شود برچسب عنصر نامطلوب میخورد و خواهش میکنند زحمت را کم کند. خانمی پس از پنج سال زندگی در کشوری دیگر گذاشته رفته. حالا غنی حکم جلب بگیرد او را تحتالحفظ به ایران برگرداند؟ نه شاه او را میخواست و نه او تحمل ایران و شاه و خانوادهاش را داشت. بحث اصلی سر شمشیر مرصع و نشانها و جواهرات و مومیایی عالیمقام بود. خان یا رئیس قبیله که باشی و آدمها جرات سرپیچی نداشته باشند، وضع فرق میکند اما در دعواهای خانوادگی و جداییهایی که اطرافتان پیش میآید حرفتان چقدر بـُرد دارد؟ رضاشاه ازدواج دو دختر و یک پسر را به نظر خودش طبق مصالح خاندان سلطنت ترتیب داد. پایش را که از ایران بیرون گذاشت همه از هم پاشید.
شاه بعدی به خواهر ناتنیاش گفت شوهر آمریکایی وارد دربار نکند، اما او گوش نداد. لابد حرف فاطمه این بود جنتلمن آمریکایی که در نیویورک زندگی میکند و روی پای خودش ایستاده کمتر از پسر فراش مدرسه سوئیس نیست که میخورد و میخوابد و یک پای دسیسههای درباریهاست. محمدرضا شاه زورش حتی به دختر خودش نمیرسید. علم مینویسد شاه به او گفت به شهناز بگو این پسره جهانبانی را به سعدآباد نیاورد و به گارد بگو راهش ندهند. فکر علم را از بین سطور میتوان خواند: «شاهنشاه که از هیپی و لشوش و حشیش بیزار است، حریف بچهاش نمیشود به من میگوید به نگهبان دستور بدهم چنانچه آدم ناجور در ماشین شهناز باشد در را باز نکند، لابد تا والاحضرت وسط کوچه زعفرانیه بایستد جیغ بکشد و همسایهها بریزند بیرون که در کاخ چه خبر است.» حالا یک سفیر خارجی به خواهر سلطان چه میتواند بگوید؟
برنگشتن فوزیه تمام مسئله نبود. فاروق نه تنها شمشیر جواهرنشان رضاشاه و نشانهایی را که برای تدفین موقت (در گور سنگی، نه خاکسپاری) از تهران به قاهره فرستادند بالا کشید که حتی پیکر او را در برابر دریافت طلاقنامه گروگان گرفت. دربار ایران حساب میکرد با گذشت شش سال فضای ضد رضاشاه آرام شده و با پایان جنگ جهانی میخواست جنازه را بیاورد تشییع رسمی کند. اشتباه بزرگ شاه فرستادن غنی نبود. در خوشخیالیاش بود که اشیایی حاوی چند کیلو طلا و نقره و الماس و عقیق و یاقوت و زمرّد و مروارید داد بردند قاهره تا در عزای پدر جلو خانواده و ملت و همسر برای خودش و کشورش آبرو بخرد. موقعی متوجه شد با چه جور آدمهایی طرف است که به پیشنهاد غنی برای سالروز تولد فوزیه قالی نفیس تبریز فرستاد اما فاروق گفت چون علیاحضرت قبول نمیکند برای خودش برمیدارد. غنی از شنیدن این حرف آتش میگیرد و ناسزاهای تند در یادداشتش ردیف میکند.
انتظار شاه برای برگشت دو انگشتر گرانبهای اهدایی او و پدرش هم بیجا بود. کدام زن عاقلی چنین چیزهایی را پس میدهد؟ دو سال بعد در آمریکا همراه با پیشنهاد ازدواج به گریس کلی جواهراتی درجه یک داد. بازیگر زیبا و مشهور پیشنهادش را پس از چند دیدار رد کرد و نوشتهاند به دوستانش گفت پس فرستادن هدایای یک پادشاه کار خیلی بیادبانهای است، رندان ممکن بود بیفزایند خصوصا اگر از جواهرفروشی تیفانی در نیویورک خریده شده باشد.
در یادداشتها، بحث عربستان و مشکلات سفر حج برای ایرانیان هم مطرح میشود که هنوز ادامه دارد و مشکلات با مصر هم که ظاهرا قابل حل نبود. حضور غنی با شخصیتی که از لابهلای یادداشتهایش به دست میآید برای حل این مسائل نشان از قحطالرجال در ایران بود؟ او همه چیزی بود که در چنته داشتیم؟ کسی که در طول عمرش پستهای زیادی گرفت و پستهای بزرگی را هم نپذیرفت.
غنی بهترین انتخاب بود و برای پست سفیرکبیر چیزی کم نداشت. در جریان خواستگاری و ازدواج با فوزیه جزو همراهان اصلی ولیعهد و در فرهنگ اسلامی و عربی وارد بود. ملک فاروق درخواست کرد کتابهایی که تالیف کرده به کتابخانه کاخ بدهد. کمتر دیپلمات ایرانی آن دوروبرها تا این حد دوست و آشنا در چنان سطحی داشت. روایت دیگری نداریم و بر پایه یادداشتهای خودش حسابی تحویلش میگرفتند. پیشتر در سازمان ملل که تازه راه میافتاد، جزو هیات نمایندگی ایران بود و پس از قاهره شاه او را به آنکارا فرستاد. برای شاه بسیار مهم بود که ایران در چشم دنیای غرب همتراز ترکیه جلوه کند که چند سال بعد به ناتو پیوست. از او میپرسند: «سفیر بعدی در واشنگتن خواهد بود؟» کم آدمی نبود.
درباره اشاره شما، «با شخصیتی که از لابهلای یادداشتهایش به دست میآید»، باید بگویم هرچه بود یا نبود، فرستادنش به قاهره کماثر و حتی بیاثر بود. سفیر قبلی، محمود جم، هم از پس صحبت با یک مشت پاشا که جرات دخالت در امور دربار مصر نداشتند، برمیآمد. شاه از پیه زیادی برای ماساژ استفاده کرد. در یکی دو ساعت صحبت با سفیر مصر در تهران برایش روشن شد در برابر طلاقنامه فقط جنازه، جواهر بیجواهر.
برای سوالی که خود مطرح کردهاید چه جوابی دارید: املا و انشای ادیبی که مدعی تصحیح دیوان حافظ بود چرا تا این حد پرخطا و ناهموار است؟
تنها کسی نبود که در املا و انشا نمره ممتاز نمیگرفت. نثر ناصرالدینشاه که اهل کتابترین و باسوادترین پادشاه ایران بود جاهایی لنگ میزند. در کتاب قطور یادداشتهای اعتمادالسلطنه، ایرج افشار تا دلتان بخواهد پانویس افزوده است برای تصحیح کلمات وزیر انطباعات قاجار (امسال به جای امثال، حرس به جای حرص، تحدید به جای تهدید، مقنی به جای مغنی، نفوض به جای نفوذ و بسیاری دیگر).
محمدرضا شاه مهر ۵۷ به پسرش در آمریکا نوشت: «امسال بخواطر زلزله طبس جشنهای ۴ و ٩ آبان گرفته نمیشود.» اسدالله علم در آخرین یادداشتهایش مینویسد «در فرصتی باید تلفظ درست مقنعه و صخره و مخدّر را به شاهنشاه تذکر دهد.» اردشیر زاهدی زیر نامه دیپلمات وزارت خارجه که از قبول ماموریتی عذر خواسته بود نوشت: «این دیوس حاضر نیست به مسافرت برود دیوس دیگری انتخاب نمایید.» و ماجرای چهار بار تکرار «ثب» به جای سبّ در حکم اعدام سال ۵۹ را جای دیگری آوردهام.
زبان مقدم بر خط است و به نظر من املا تا وقتی مخاطب منظور نویسنده را بفهمد و سوءتفاهمی پیش نیاید موضوع چندان مهمی نیست. نوشته آن آدمها در گوشه کنار ثبت شده چون مشهورند وگرنه غلط املایی و انشایی فراوان بود و هست. در شبکههای اجتماعی خطای املا و انشایی نادر نیست: «توجیح»، «ترجیه» «غورباقه»، «اصطحکاک»، «کجدار و مریض»، «شاغول»، «ماشینه خالمینا» (ماشین خالهام اینا) . جملههایی از قبیل «هویت فردی که بازداشت شده بود را تایید کردند» و «آنچه میخواستم بگویم را گفتهام» همه جا عادی شده. زمانی در آینده شاید از کسی که زیادی طبق اصول بنویسد بپرسند: «فارسی را از روی خودآموز ۵۰ سال پیش یاد گرفتهاید؟»
من هم گاه با نوشتن شابدولظیم، زرج و علیالسکینه تفریح میکنم. مهم این است که فرد گوش به زنگ باشد و به تذکر مشاور و ادیتور و مصحح و خواننده توجه کند. سال ۶۰ درباره متنی صحبت میکردیم که احمد شاملو در آن نوشته بود «مهجور». یکی از حاضران که حقوق خوانده تذکر داد در این متن، محجور درست است. طفلک شاعر کمی دستپاچه شد اما پنج شش نفر دیگر هم مهجور (دورمانده، جدا افتاده) دیده بودند اما به احتمال زیاد محجور (سفیه، کمعقل) نه. همه چیز همگان دانند.
کلمهای یونانی که در عربی اسطوخودوس یا اسطخدوس ضبط شده خیلی راحت اسقودوس تلفظ میشود و جماعت به بطانه (آستر) میگویند بتونه. وقتی همه میفهمیم، چه اهمیتی دارد؟ نوکر قاموس لغت که نیستیم. در صحبت با صافکار بگویی بطانهکاری، میزند زیر خنده. مثل آمیز قلمدونی که به حوض بگوید حابض. «ماکارانی» احتمالا در تلویزیون وطنی شنیدهاید و در لیست غذاهای رستوران سطح بالا «ترخان» دیدهام. محکمکاری جماعت وقتی نگراناند انگ بیسوادی بخورند.
زمانی دبیر ادبیات برای خودش کسی بود، در شهر اسمی داشت و بعضی از آنها شعر و مقاله منتشر میکردند؛ اما از یک در ده هزار محصلها و یک درصد دانشجوها شاید چیزی در نشریات چاپ میشد. امروز مدیر و معلم، در نشریه و خیابان و صف نانوایی گم است اما تعداد افراد سرگرم پست و توییت و استوری سر به فلک میزند. تولید انبوه همه چیز از جمله متن.
مطالبی هوا میشود که مشابه آنها زمانی اگر هم روی کاغذ میآمد کسی نمیدید، تا چه رسد در ثانیه به نظر صدها هزار نفر برسد. در چهل میلیون آدم که شب و روز آیفون و آیپد بازی میکنند سالی چهل تا غلط املایی از نظر آماری یعنی صفر. از هدفهایم در بازپروری این متن همین بود که خطای نوشتاری آدمها را زیاد بزرگ نکنیم. کوشیدهام با زیروبالا کردن نوشته قلمانداز و بیچرکنویس ـ پاکنویس یک ادیب بگویم جا دارد خطای املا - انشایی جوانترها را پای نظام آموزش عمومی بگذاریم. اگر مدرسه موفقتر عمل کند وضع تا حدی میتواند بهتر شود. در هر حال این هم بخشی از دموکراسی است که هر کس با بضاعت مختصرش حق حرف زدن و نوشتن داشته باشد (اشتباه املایی رئیسجمهور پرسروصدای آمریکا به اندازه خطای تایپیاش عادی شده اما برخی توییتهای یک ادیب معاصر ایرانی نه). نگرانی اگر از بابت عنعنات است ضمانت کتبی میدهم هزار سال دیگر زبانی که مردم این نواحی به کار میبرند همچنان فارسی خواهد بود.
و اما بحث شیرین حافظبازی. ظریفی درباره این کیبورد گفت نارنجکهایی به اطراف پرت میکند و بیاعتنا به راهش ادامه میدهد. در پایان این گفتوگو نارنجک نپراکنم و فقط اشاره کنم خود آن تفنن که برای اشخاصی تبدیل به مشغله و شغل و جایگاه شده از اول پروپای محکمی نداشت. در این باره ١٠ سال پیش چیزی نوشتم که در سایت هست. باری، در حافظ قزوینی - غنی دستکم یک نکته مهم سراغ دارم که بماند برای مطلبی مستقل پیرامون آن بیزینس سرگرمی.
چه کارهایی در دست کتابت دارید، چه کتابهایی در دست انتشار و چه کتابهایی در انتظار مجوز؟
در کنار کارهای آماده انتشار که هنوز برای مجوز نرفته، در فکر تنظیم مناسب مطالبیام که در ١٠ سال گذشته در اینترنت هوا کردهام. برخی را خوانندگان جوانتر همچنان میخوانند اما خوانندههای بالقوهای اهل کیبورد و مانیتور نیستند و ترتیب و توالی سنجیده به یک رشته مطلب کلیت معنایی پیوستهای میبخشد ورای تکتک آنها.
منبع: روزنامه اعتماد (۲۶ بهمن ۱۳۹۶)
نظر شما :