محمد توسلی؛ چریکی که شهردار شد

۰۴ شهریور ۱۳۹۶ | ۱۷:۴۵ کد : ۵۹۸۰ دیگر رسانه‌ها
محمد توسلی؛ چریکی که شهردار شد
 فرزانه آئینی: بهار که بیاید ٨٠ سالش کامل می‌شود، خوش‌روست و خوش‌برخورد. شاهد زنده قیام ٣٠ تیر سال ٣١ است که شعار «از جان خود گذشتیم با خون خود نوشتیم یا مرگ یا مصدق» را با گوش‌هایش شنیده و کودتای ٢٨ مرداد سال ٣٢ را لمس کرده است. او محمد توسلی است؛ میهمان دکتر علی شریعتی در فرانسه و شاگرد سیاست ابراهیم یزدی و مهدی چمران در سال‌های دانشجویی در آمریکا.

 

انقلاب که شد، توسلی به‌ خاطر تحصیلاتش در رشته حمل‌ونقل از سوی دولت موقت به سمت شهرداری تهران رسید. هرچند متخصص رشته‌های شهری و ترافیک بود اما آن‌طور که خودش می‌گوید: «مصطفی میرسلیم وزیر وقت کشور و سید رضا زواره‌ای معاونش (منتقدانم در شهرداری) در پاسخ به گلایه‌هایم گفتند شما فقط زباله‌های شهر را جمع کنید.» پس از آن دیگر تاب بی‌توجهی سیاسی را نیاورد و عطای شهرداری تهران را به لقایش بخشید اما دلش همچنان امیدوار به آگاهی مردم ایران است.

 

بخش‌هایی از گفت‌وگوی «روزنامه شرق» را با محمد توسلی در ادامه می‌خوانید:

 

* ۲۵ اردیبهشت ۱۳۱۷ در محله سنگلج تهران به‌ دنیا آمدم؛ کوچه همت‌آباد، جنب میدان حسن‌آباد که به‌ میدان «هشت گنبد» در تهران مشهور است. از خانواده پدری، ریشه‌ای در کاشان داریم. مادر پدرم، ریشه «کنی» دارند و در واقع در تهران بودند. آشیخ علی ‌آقای کنی - دایی پدر من – پیش‌نماز مسجد همت‌آباد بودند. به لحاظ مادری، نوه حاج‌آقا میرهوشی‌السادات هستم. او از بازاری‌های قدیمی تهران بود و در محله امام‌زاده یحیای تهران زندگی می‌کرد و از مدیران قدیمی هیات بنی‌فاطمه بود. ما در یک خانواده متوسط مذهبی زندگی می‌کردیم.

 

* پدر من کاسب بود؛ کلاه‌دوز ارتش. مغازه‌اش مقابل بیمارستان سینا قرار داشت. به‌ همین دلیل خاطرات زیادی دارم؛ در دوران نوجوانی که آنجا بودم، حوادث تاریخی از جمله ۳۰ تیر و امثال این رویدادها را در آنجا شاهد بودم.

 

* در دوران دبستان ـ سال پنجم و ششم ـ این فرصت را داشتم که در یک فضای فرهنگی حضور داشته باشم، با زبان عربی آشنا شوم، با قرآن آشنا شوم، با مقدمات حوزه آشنا شوم... تقریبا، جامع‌المقدمات و سیوطی را آن موقع مرور کرده بودیم.

 

* فرصت دیگری هم برای من پیش آمد که از اوایل دبیرستان در کلاس‌‌های حرفه‌ای شیر و خورشید شرکت کردم و آنجا با کارهای دستی، مشبک‌کاری و نجاری ‌آشنا شدم و یکی دو سال بعد همان‌جا به آموزش آن‌ها پرداختم. خیلی علاقه داشتم و بعد از مدتی فعالیتم را توسعه دادم. با موسسه‌ «هابیز» در انگلستان ارتباط داشتم و مکاتبه می‌کردم و نقشه‌های مشبک‌کاری را دریافت و با عنوان نقشه‌های مدرن مشبک‌کاری منتشر می‌کردم؛ به ‌نحوی که در سال‌های ۱۱ و ۱۲ دبیرستان به عنوان ناشر این آثار بودم و در موسسات انتشاراتی که مولفان معمولا افراد مسن بودند، من هم به عنوان یک جوان در کنار آن‌ها می‌نشستم. وقتی وارد دانشکده فنی شدم، حجم کار آن‌قدر زیاد بود که آن چشم‌انداز را کنار گذاشتم و بر تحصیلات مهندسی متمرکز شدم.

 

* جنازه‌ها و مجروح‌های ۳۰ تیر را که به بیمارستان سینا می‌آوردند، خوب یادم است. خود من هم پیاده از بیمارستان سینا به‌ طرف میدان سپه و اکباتان رفتم و حوادث آنجا را کاملا مشاهده کردم؛ کسانی که تیر خورده بودند و خونی که از آن‌ها می‌آمد. با خون خود نوشته بودند «از جان خود گذشتم، با خون خود نوشتم یا مرگ یا مصدق»، عکس‌های این صحنه‌های تاریخی موجود است.

 

* در ۲۵ مرداد من در سنین نوجوانی در میدان بهارستان حضور داشتم و شاهد سخنرانی آتشین دکتر فاطمی، کریم پورشیرازی و سخنرانی‌های آرام‌تر دکتر شایگان بودم. طبیعی است که من به‌ عنوان نوجوان آن زمان بیشتر تحت تاثیر آن سخنرانی احساسی و پرشور بودم، اما امروز باید بگوییم درباره دکتر فاطمی دور از واقع‌بینی بودم. یادداشتی در این زمینه نوشته‌ام که برایم خیلی هم سخت بود، اما نقد کرده‌ام که چپ‌روی‌ای که در آن شرایط دکتر فاطمی داشت [به‌ نحوی که] چیزی برای شاه و دربار باقی نگذاشته بود، اما زمینه اجتماعی آن هنوز وجود نداشت.

 

* روز ۲۸ مرداد من از منزلمان که در خیابان مولوی و کوچه سعادت بود - اکنون کوچه شهید مجید توسلی -‌ بیرون آمدم دیدم از خیابان کارگر جنوبی و شهرنو، خانم‌ها و آقایان اراذل و اوباش همان‌طور که حرکت می‌کردند شعار می‌دادند. بعدها در عکس‌های تاریخی دیدم که به همه‌جا حمله کرده‌ و خانه دکتر مصدق را ویران کرده‌اند.

 

* سال تحصیلی ۳۶-۳۵ وارد دانشگاه شدم. دانشکده فنی کنکور جدایی داشت و چون نمره‌ام بالا بود در رشته راه و ساختمان پذیرفته شدم. فضای دانشگاه کاملا بسته‌ بود – سال‌های بعد از کودتای ۲۸ مرداد بود – به‌ طوری ‌که در روزهای ۱۶ آذر - در همان سال ۳۶ ـ دانشجوها روی پله‌های ورودی دانشکده گل می‌گذاشتند و سکوت اعلام می‌کردند و آن کسی هم که سکوت اعلام می‌کرد، بازداشت می‌شد. با آگاهی از اینکه بازداشت می‌شوند، سکوت اعلام می‌کردند تا یاد شهدای ۱۶ آذر را گرامی بدارند.

 

* اولین سالی که فضای دانشگاه باز شد سال ۳۹ بود. زمان «کندی» بود، بحث حقوق بشر مطرح شده و جبهه ملی دوم تشکیل شده بود. سال ۳۹ اولین سالی بود که در سراسر دانشگاه‌ تهران راهپیمایی شد. در جلوی دانشکده حقوق سخنرانی شد؛ یکی از سخنرانان خانم پروانه اسکندری - همسر داریوش فروهر - و یکی دیگر آقای لاهیجی بودند. من می‌خواستم در دانشکده فنی نفر اول شوم تا با بورس به خارج بروم، اما دوم شدم. بعد برای پذیرش در آلمان درخواست فرستادم، برای دکترا در رشته حمل‌ونقل و ترافیک.

 

* من از همان سال ۳۶ که وارد دانشگاه شدم، عضو انجمن اسلامی دانشجویان و دانشجویی فعال در عرصه‌های فرهنگی و اجتماعی بودم. با مهندس بازرگان آشنا شدم و شب‌های جمعه به کلاس‌های قرآن آیت‌الله طالقانی می‌رفتم؛ بنابراین دوباره با قرآن آشنا شدم. ما جلسات هفتگی سخنرانی داشتیم و از افراد متعددی دعوت می‌کردیم تا سخنرانی کنند.

 

* آن زمان در دانشگاه محدودیت داشتیم. یک کتابخانه در خیابان امیریه بود به‌ نام کتابخانه دکتر شیبانی از خانواده همین دکتر عباس شیبانی، در حقیقت مقبره‌ای بود؛ اتاق بزرگی بود که جلسات را غالبا آنجا برگزار می‌کردیم. البته گاهی در منازل نیز برگزار می‌شد. از میهمان‌ها مرحوم مطهری، علامه محمدتقی جعفری و... بودند، از اعضای خودمان افرادی مانند سامی، معین‌فر، کتیرایی و پیمان بودند. این‌ها سخنران‌هایی بودند که در دوره‌های اول می‌آمدند، البته در دهه‌های بعد دکتر بهشتی و دکتر باهنر اضافه شدند. آن زمان مرحوم مطهری تازه از قم به تهران آمده بود. افرادی مثل طالقانی و مطهری در تعامل با نسل ما رشد کردند، به این دلیل که در جلسات که شرکت می‌کردند نسل ما سوال‌هایی مطرح می‌کرد که آن‌ها - با در نظر داشتن آن سوال‌ها - مطالعه می‌کردند و پاسخ ارائه می‌دادند. در این تعامل با روشنفکران بود که توانستند شخصیت فرهنگی - اجتماعی بالایی در جامعه پیدا کنند. مجموعه آثار مرحوم مطهری را که بررسی می‌کنید بیش از ۹۰ درصدشان سخنرانی‌هایی است که در انجمن اسلامی دانشجویان یا انجمن اسلامی مهندسین و بعد از توقف فعالیت انجمن اسلامی مهندسین در سال ۵۳ به دست ساواک، در انجمن اسلامی پزشکان برگزار می‌شد.

 

* سال ۳۹ که جبهه ملی دوم تشکیل شد، من عضو آن شدم و در آن فعالیت‌ها حضور داشتم. بعد از جبهه ملی، نهضت آزادی ایران در سال ۴۰ تشکیل می‌شود و ما هم خود‌به‌خود عضو نهضت شدیم، در شاخه دانشجویی آن فعال بودم.

 

* در مهر ۴۱ که برای تحصیل دکترا به خارج می‌رفتم این‌چنین پیشینه‌ فرهنگی - ‌‌اجتماعی و فعالیت سیاسی داشتم. مهر ۴۱ که از اینجا رفتم، ابتدا در دانشگاه فنی اشتوتگارت پذیرش گرفته بودم، ولی بعد مقررات آلمان تغییر کرد و گفتند شما باید بقیه دروس را هم اینجا بخوانید. من علاقه‌مند بودم فقط در رشته تخصصی خودم کار کنم. آنجا تصمیم ‌گرفتم به آمریکا بروم. با زبان انگلیسی آشنا بودم و در همان‌جا تافلم را گرفتم و رفتم آمریکا.

 

* در همین فاصله وقتی فضای فرهنگی اروپا را بررسی کردم، ‌دیدم کاملا متاثر از مارکسیست‌هاست و حزب توده آنجا حضور فعالی داشت. هنوز یکی، دو هفته از حضور من در خوابگاه نگذشته بود که نشریات حزب توده برای من می‌آمد. نشان می‌داد که خیلی سازمان‌یافته عمل می‌کردند. بدون اینکه کسی به من گفته باشد، کوشش کردم جامعه مسلمان را در آلمان شناسایی کنم. آقای اسدالله خالدی در شهر گیسن بود که جلسات قرآن داشت و من به آنجا رفتم. آن‌ها کلاس سنتی داشتند، ولی وقتی من با یک برداشت نو از قرآن توضیح دادم توجه دانشجویان آنجا جلب شد و در همان حاشیه کلید پایه‌گذاری انجمن‌های اسلامی دانشجویان در آلمان زده شد. در خاطراتم توضیح داده‌ام که پیگیری این اقدامات به ‌تدریج در سال ۴۴ اولین کنگره گروه فارسی‌زبان انجمن‌های اسلامی دانشجویان در اروپا تشکیل شد که نشریه «مکتب مبارز» را داشتند و موثر بود. کلید این اتفاقات در همان دیداری بود که در منزل آقای اسدالله خالدی گذاشته شده بود.

 

* دو سه ماه از ورود من به آلمان گذشته بود که نامه‌ای از آقای ابوالحسن بنی‌صدر دریافت کردم که من را به‌ عنوان نماینده دانشجویان دانشگاه تهران معرفی کردند تا در کنگره کنفدراسیون جهانی دانشجویان ایرانی شرکت کنم، این اولین فرصتی بود که من با فضای رسمی فعالیت دانشجویان آشنا بشوم.

 

* آقای بنی‌صدر مسئول کمیته دانشجویی جبهه ملی در دانشگاه تهران بودند و به این عنوان این حکم را دادند. کنگره کنفدراسیون، کنگره مهمی است. جریان چپ و جریان اسلامی روبه‌روی هم قرار می‌گیرند. از یک‌ طرف دکتر شریعتی از فدراسیون فرانسه بود، از ‌طرف دیگر پرویز نیکخواه که از فدراسیون انگلیس آمده بود. من و آقای جزایری از دانشگاه تهران آمده بودیم و استقبال خوبی از ما شد. من کوشش کردم این فضا را تلطیف کنم و آن شعاری که ما در دانشگاه تهران می‌دادیم؛ یعنی «اتحاد، مبارزه، پیروزی» را آنجا مطرح کردم و آن کنگره به ‌عنوان کنگره وحدت نام گرفت.

 

* سال ۴۲ به دانشگاه ایلینوی آمریکا رفتم. برای رفتن به آنجا از پاریس رفتم و چند روزی میهمان دکتر شریعتی بودم و در خاطراتم نکات برجسته‌ای را که در این چند روز از زندگی دکتر شریعتی دیده‌ام نوشتم. در این چند روزی که آنجا بودم؛ دکتر من را با جاهای دیدنی پاریس آشنا کردند...

 

* من با استاد (محمدتقی) شریعتی که در کانون نشر حقایق اسلامی مشهد بودند آشنا بودم. در جشن عید فطر انجمن اسلامی دانشجویان در سال ۳۷ دکتر شریعتی با جمعی از دوستانشان به برنامه ما در گلشهر کرج آمده بودند. عکس‌های این مراسم را من گرفتم.

 

* یکی از سرگرمی‌های من از دوران دبیرستان، عکاسی بود. عکس‌های تاریخی‌ انجمن که بین سال‌های ۳۶ تا ۴۰ وجود دارد عموما کار من است. عکس تاریخی طالقانی، بازرگان و مطهری که بعد از انقلاب پوستر شد، مربوط به همین برنامه گلشهر است. عکس جمعی دیگری است که بازرگان، مطهری و طالقانی هستند و در کنار آن‌ها شهید رجایی و دکتر شریعتی ایستاده‌اند و اشخاصی چون دکتر غلامعباس توسلی و دکتر کاظم یزدی، برادر بزرگ دکتر ابراهیم یزدی، در عکس حضور دارند.

 

* دکتر شریعتی آن‌ موقع خیلی شناخته‌شده نبودند، ولی در کنگره لوزان بود که با ایشان و خانم پوران شریعت‌رضوی، همسرشان و با احسان [پسر سه ساله شریعتی] و سارا [دختر شیرخواره شریعتی] که همراهشان بودند دیدار داشتم. با این ‌آشنایی بود که من سر راه چند روزی میهمان دکتر بودم.

 

* در دانشگاه ایلینوی که تحصیلاتم را شروع کردم تازه انجمن اسلامی تاسیس شده بود. دانشگاه ایلینوی در اوربانا، از دانشگاه‌های معتبر آمریکاست و نه‌ تنها شاگرد اول‌های ایرانی، بلکه از سراسر دنیا شاگردان ممتاز برای ادامه تحصیل به آنجا می‌آمدند. انجمن اسلامی دانشجویان در آمریکا و کانادا «MSA in US & Canada» بیش از ۵۰ کشور اسلامی را در بر می‌گرفت و فقط ایرانی‌ها عضو آن نبودند؛ بنابراین فرصتی بود که با سایر دانشجویان کشورهای اسلامی هم آشنا بشویم. این دوره فضای خوبی بود که ما بتوانیم با سایر دانشجویان مسلمان تعامل داشته باشیم. نماز جمعه برگزار می‌شد، گه‌گاه نوبت به من می‌رسید و باید آنجا سخنرانی می‌کردم. کوشش می‌کردم از فرصت استفاده کنم و جنبش اجتماعی ایران از‌ جمله رخداد‌های ۱۵ خرداد را منعکس کنم.

 

* در یکی از سفرهایی که شاه به آمریکا آمده بود و دانشجویان ایرانی تظاهرات داشتند، ما هم به‌عنوان فعال دانشجویی و جبهه ملی که آنجا تشکیل شده بود، مسئول شدم و سازماندهی کردم که به آنجا برویم. بیانیه‌ای نوشتیم با عنوان «Why protest against Shah of Iran» یعنی چرا ما نسبت به شاه اعتراض داریم و می‌خواهیم اعتراض بکنیم. بیانیه مفصلی بود و داستان مفصلی هم دارد. در بین راه تصادف بسیار مرگباری داشتیم؛ ولی هیچ‌ یک از ما آسیب خاصی ندیدیم.

 

* این دوران در آمریکا دوران بسیار خاصی بود. دکتر یزدی آنجا بودند. دکتر مصطفی چمران آنجا بودند. در این سفر دیداری با دکتر چمران و خانواده‌شان داشتم و با خانم آمریکایی و بچه‌هایشان آشنا شدم. بعد از ۱۵ خرداد دوستان ما در آمریکا به این جمع‌بندی رسیده بودند که حالا که مبارزه قانونی در ایران به سر آمده، این رسالت ما است که زمینه‌ای فراهم بکنیم برای انتقال دانش مبارزه مسلحانه به داخل ایران. دکتر چمران زمینه‌های فرهنگی این شیوه مبارزه را در نشریه «اندیشه جبهه» مهیا کرده بود. به من هم پیشنهاد کردند که آماده هستی؟ من هم با زمینه‌هایی ‌فرهنگی‌ ـ اجتماعی‌ که داشتم، استقبال کردم.

 

* ترم آخرم بود و دکتر چمران تاکید کردند که حتما فارغ‌التحصیل شوم و بعد به مجموعه بپیوندم. مجموعه «سماع» سازمان مخصوص اتحاد و عمل، تشکیل شده بود. من در دوره‌ای که باید ترم آخر را تمام می‌کردم، رابط دوستانی بودم که به مصر رفته بودند؛ به‌ ویژه خانواده دکتر چمران که به آنجا رفته بودند و من باید به نوعی مکاتباتشان را منتقل می‌کردم که به سلامت به مقصد برسد، دوران سختی برای من بود. آخرین روزی که درسم تمام شد، بدون اینکه برای جشن فارغ‌التحصیلی صبر کنم ـ در آمریکا جشن فارغ‌التحصیلی اهمیت زیادی دارد ـ بلافاصله به آلمان برگشتم.

 

* با انگیزه مبارزه مسلحانه [به آلمان] برگشتم. سال ۴۴ بود و من آمدم آلمان. هماهنگ شده بود و سفارت مصر در «برن» سوئیس برای ما پاسپورت تهیه کرده بود. با اسم مستعار محمود عفیفی ـ چمران این اسم را برای من انتخاب کرده بود ـ از آلمان به مصر رفتیم. چند ماهی در مصر بودیم و دوره آموزشی را گذراندم و بعد محل ماموریت من بغداد بود، دکتر یزدی بیروت بودند، چمران در قاهره بود و یکی از دوستان ما، پرویز امین، در بصره بود. برنامه این بود که ایرانی‌ها از کانال بصره به عراق بیایند و من در بغداد برایشان پاسپورت بگیرم و بعد بروند مصر آموزش ببینند و برگردند ایران.

 

* دو هفته بعد از اینکه در بغداد مستقر شدم، آیت‌الله خمینی از بورسای ترکیه به عراق آمدند. اولین استقبال را همراه دوستانشان در فرودگاه بغداد از ایشان انجام دادیم. آن شش ماهی که در خدمت ایشان بودم، دوره خاصی بود. پیشکار ایشان آقای شیخ حسن صانعی بودند که الان مدیر بنیاد ۱۵ خرداد هستند (برادر آیت‌الله صانعی). آن موقع طلبه ساده‌ای بودند و من هم با ایشان ارتباط داشتم. بعد از چند هفته هماهنگ کردیم و دکتر چمران و دکتر یزدی آمدند و دیدار چند ساعته‌ای با ایشان داشتیم. مشروح این مذاکرات به خط دکتر چمران در کتاب خاطرات دکتر چمران که به وسیله آقای دکتر یزدی تدوین شده، چاپ شده است.

 

* آن شش ماه واقعا بخش حساسی از زندگی من است. ساواک آنجا حضور داشت و من هم در شرایط خاصی آنجا بودم. با بسیاری از روحانیون و مراجعی مثل آیت‌الله حکیم و آیت‌الله خوئی دیدار داشتیم. در دانشگاه «اصول دین علامه عسکری» که در بغداد بود؛ به‌ عنوان دانشجو ثبت‌نام کرده بودم که محملی برای حضورم در آنجا باشد. دوستان ما در سازمان سماع (به دلایلی که به تفصیل گفته شده است) به این جمع‌بندی رسیدند که این تصمیم اشتباه بوده است: اول اینکه چنین برنامه‌ای را نمی‌توان بیرون از ایران پایه‌گذاری کرد و باید مرکزیت آن در داخل باشد. دوم اینکه مصری‌ها از ما می‌خواستند که در صوت‌العرب درباره نام جعلی خلیج «عربی‌» برنامه‌ای داشته باشیم و این خلاف منافع ملی ما بود. خلاصه با مجموعه دلایلی که در منابع تاریخی آمده است، ما عقب‌نشینی کردیم و من به آلمان برگشتم. چون فوق‌لیسانس آمریکا مورد پذیرش دانشگاه فنی اشتوتگارت آلمان بود، ‌توانستم دوره دکترای خودم را در آلمان ادامه دهم. سال ۴۴ تا ۴۶ دکترای خود را در آلمان دنبال کردم.

 

* اینکه می‌فرمایید چریک شده‌اید، مهم است. خاطرات این دوره با شهید چمران و دکتر یزدی در این مجال نمی‌گنجد. استاد راهنمای من پروفسور شلومس از استادان برجسته آلمان بود. به ایشان پیشنهاد کردم که می‌خواهم پایان‌نامه‌ام را درباره شهر تهران کار کنم و ایشان گفتند: «وندربار، وندربار» (عالیه، عالیه). حس ناسیونالیستی آلمانی‌ها خیلی قوی است. وقتی احساس کرد که من نسبت به مملکتم علاقه‌مند هستم، خوشحال شد و با اشتیاق پذیرفت. من هم علاقه داشتم به ایران بیایم؛ اما شرایط بسیار امنیتی بود و نمی‌دانستم آینده‌ام چطور رقم‌ خواهد خورد؛ ولی تصمیم گرفتم به ایران بیایم که هم ازدواج بکنم و هم پایان‌نامه دکترایم را تهیه کنم.

 

* این مسائل کاملا [از دید خانواده] مخفی بود. آن موقع هم مثل الان نبود که با تلگرام بتوانید هر روز در ارتباط باشید. شاید من در این پنج سال، دو سه بار بیشتر نامه ننوشتم و اصلا ارتباط تلفنی نداشتم. هم شرایط امنیتی داشتم و هم امکانات در این حد نبود.

 

* وقتی وارد ایران شدم، ساواک چند بار منزل ما را بازرسی کرد. نوع بازرسی این‌گونه بود که به‌ دنبال اسلحه می‌گشتند، مثلا زیر صندوقچه‌ها و لباس‌ها را می‌گشتند. به‌ نظر می‌رسید ساواک یک اطلاع مبهم از سوابق من داشت و به دنبال به‌ دست‌ آوردن سند بودند. حداقل دو بار منزل ما را بازرسی کردند.

 

* آقای مهندس عبدالحسین ابراهیمی - عضو انجمن اسلامی مهندسین - که قائم‌مقام آقای مهندس شهرستانی، شهردار تهران، بودند به من گفتند حالا که آمدی و می‌خواهی دکترای خود را تکمیل کنی، بیا و با شهرداری تهران همکاری کن. من هم استقبال کردم تا پایه شغلی و کاری هم باشد و بتوانم راحت‌تر آمار و دیتا جمع‌آوری کنم. بعد از سه ماه این‌ها نتوانستند به من حقوق پرداخت کنند به این خاطر که ساواک جواب استعلام من را نمی‌داد.

 

* در بازداشتی که در سال ۶۹ داشتم، آقای توکل امیرابراهیمی، مدیر اداری شهرداری، تعریف می‌کرد که آن چند بار که استعلام می‌کردند، به ‌علت تشابه اسمی جواب استعلام در پرونده آقای محمد توسلی مدیرعامل بهشت‌زهرا می‌آمد. بعدها متوجه شدند من هم ممنوع‌الاستخدام هستم و هم ممنوع‌الخروج و نتوانستم از کشور خارج شوم و این شاید لطفی بود که من در همان سال ۴۷ جذب مهندس مشاوری شدم که با شهرداری کار می‌کرد و کار من را دیده بود، من در رشته تخصصی خود مشغول کار شدم. در همان سال با گزینه‌‌های مختلفی که بررسی کردیم، نهایتا با خواهر دکتر یزدی ازدواج کردم.

 

* با آقای دکتر ابراهیم یزدی در آمریکا از نزدیک آشنا شدم و ایشان با همسر و فرزندانشان به مصر آمده بودند و بچه‌های ایشان مثل بچه‌های من بودند. این‌ها چهار، پنچ ساله بودند و من با آن‌ها ارتباط عاطفی نزدیکی داشتم. من برای دیدار برادر بزرگ ایشان دکتر کاظم یزدی آمده بودم که گزارش بدهم [هنگام بازگشت به ایران]، گفتم ضمنا من برای ازدواج هم آمده‌ام. ایشان کمی تامل کرد و گفت البته در خانواده من هم کسی هست که شما بتوانید بررسی کنید. کم‌کم پیگیری کردم دیدم که خواهرشان هستند و بعد دیداری انجام شد. چون به لحاظ امنیتی شرایط خاصی داشتم و به بقای خودم اطمینان نداشتم، این نکته برایم مهم بود که با خانواده‌ای ازدواج کنم که به ‌لحاظ وجدانی ناراحت نباشم. سوابق من را کسی نمی‌دانست، نمی‌دانستم اگر پرونده‌ام رو شود، چه سرنوشتی پیدا خواهم کرد؛ ولی در هر حال بهترین گزینه بود که انتخاب کردم و از این بابت خدا را شکر می‌کنم.

 

* ایشان [همسرم] مینا یزدی هستند و فوق‌لیسانس علوم قرآنی دارند. ایشان در زمینه قرآنی خیلی خوب کار کردند و پایان‌نامه‌شان به یکی از رفرنس‌ها تبدیل شده است.

 

* من به ایران برگشتم و وقتی ممنوع‌الخروج شدم، می‌دانستم که به‌ هر حال حساسیت‌هایی به ‌لحاظ سیاسی روی من وجود دارد، به‌ همین خاطر بیشتر به‌ دنبال کارهای فرهنگی - ‌اجتماعی بودم. با انجمن اسلامی مهندسین و شرکت کارآموز و شخص مهندس بازرگان - سال ۴۶ که من آمدم، مهندس بازرگان هم از زندان آزاد شدند - همکاری داشتم. آقای دکتر سحابی هم بودند و طبیعتا خودم را بیشتر در عرصه فرهنگی - ‌اجتماعی و کار حرفه‌ای درگیر کردم.

 

* در سال ۵۰ یک روز در انجمن اسلامی مهندسین مرحوم رجایی آمد و گفت جمع زیادی از بچه‌های مجاهدین را دستگیر کرده‌اند. اولین خبر را او به ما داد؛ به این خاطر که او ارتباط داشت؛ از طریق افراد موتلفه و مدرسه رفاه که خانم پوران بازرگان همسر حنیف‌نژاد مدیر آنجا بود. این‌ها لجستیک و نیروهایی بودند که سازمان مجاهدین را حمایت می‌کردند. ما بسیار ناراحت شدیم که همه بازداشت شدند. دوستان ما به‌ خصوص مهندس سحابی گفتند ما باید به آن‌ها کمک کنیم. مهندس سحابی نامه‌ای برای صادق قطب‌زاده که در فرانسه بود، نوشتند و همزمان آقای هاشمی‌ رفسنجانی ‌هم نامه‌ای به آیت‌الله خمینی نوشتند و این دو نامه را در پاکتی به من دادند که از طریق برادرم که تازه از خارج آمده بود، برسانیم به دست آقای صادق‌ قطب‌زاده. بعدها مشخص شد که ساواک صندوق پستی صادق قطب‌زاده را کنترل می‌کرده و این نامه را از صندوق در‌آورده است، منتها نمی‌دانستند این نامه را چه کسی نوشته است.

 

* در نوزدهم مهر سال ۵۰ یک روز آمدند منزل و من را بازداشت کردند. منزل ما کوچه عباس‌آباد و نزدیک به میدان ژاله (شهدا) بود. در اوین بازداشت بودم. بازجوی من آقای ازغندی بود و طبیعی بود که باید از این نامه اظهار بی‌اطلاعی می‌کردم. بعد آقای اسدالله خالدی را که تازه از خارج برگشته بود، دستگیر کردند. خالدی ظرفیت این کار را نداشت و ضربات روحی سنگینی به او وارد شد. ایشان هم اصلا در جریان نبود. بعد مهندس سحابی را دستگیر می‌کنند. ظاهرا آقای مهندس سحابی که می‌دانستند من را گرفته‌اند، فکر می‌کردند که من چیزی گفته‌ام و با شجاعت قبول مسئولیت می‌کند که این کار را انجام داده است. بعد از این من را کشان‌کشان بردند زیرزمین و خواباندند و «حسینی» که آن زمان جلاد اوین بود، شروع کرد به من کابل ‌‌زدن که بی‌هوش شدم. در حالت بیهوشی این اعتراف را از من گرفتند که من نامه را به برادرم (عبدالله) دادم که برادرم هم بازداشت و شش ماه زندانی شد. این پرونده که در دادگاه اول مطرح شد، سه سال حکم دادند و در دادگاه دوم که معمولا پس از اعدام‌ها، حکم‌ها سبک می‌شد، به یک سال زندان کاهش پیدا کرد. من هم در اوین بودم، هم در قزل‌قلعه بودم، هم در عشرت‌آباد و هم در کمیته مشترک. شش ماه هم در شماره ۳ و ۴ قصر بودم. این یک سال برای من بسیار مفید و آموزنده بود.

 

* به دنبال مبارزات سیاسی، ما یک باره وارد انقلاب نشدیم. سال ۵۴ تغییر مواضع ایدئولوژیک مجاهدین بود و از آنجا ارتباطات اجتماعی داشتیم. کلاس‌های قرآن داشتیم با آقای میرحسین موسوی، خانم رهنورد، مهندس عبدالعلی بازرگان و خانمشان و حدود ۱۰ نفر از دوستان. وقتی این خبر را سال ۵۴ شنیدیم، احساس مسئولیت کردیم که با مشکلی که تغییر مواضع مجاهدین ایجاد کرد، بتوانیم مقابله کنیم. در دفتر اول جلد ٩ اسناد نهضت آزادی بیانیه‌‌هایی که با امضاهای مستعار دادیم، آمده است. همچنین در مرحله بعد تشکیل جنبش مسلمانان ایران و بیانیه‌های آگاهی‌بخش در سال ٥٧ آمده است.

 

* به‌ هر حال جنبش اجتماعی ایران به ‌تدریج توانست ظرفیت خود را بروز دهد و نقش موثری ایفا کند. من صرفا به چند مقطع اشاره می‌کنم؛ از سال ۵۶ به‌ خاطر روی‌ کار آمدن کارتر شرایط سیاسی ایران عوض شد. سازمان نهضت آزادی ایران به ‌تدریج شکل گرفت؛ دو کار انجام شد: جمعیت ایرانی دفاع از آزادی و حقوق بشر تاسیس شد که دفتر آن در خیابان قباد و دبیرکل آن مرحوم مهندس بازرگان بود. این سازمان نقش موثری بر کاهش فشار بر مبارزان داشت. مطلب دوم، بحث دیپلماسی انقلاب بود. در سال ۵۶ در شورای نهضت آزادی به این جمع‌بندی رسیدیم که ما از دو طریق می‌توانیم با شاه مقابله کنیم: یکی تقویت و توسعه جنبش اجتماعی است که این نیرو از پایین فشار بیاورد و دیگر کاهش حمایت حامیان رژیم بود تا این رژیم سقوط کند. خب چه کسی بیشتر حمایت می‌کرد؟ طبیعتا آمریکا بعد از کودتای ۲۸ مرداد نفوذ چشمگیری داشت. شورای مرکزی نهضت چهار نفر را انتخاب کردند تا این بحث را دنبال کنند؛ مهندس بازرگان، دکتر سحابی، احمد صدر‌‌ حاج‌سیدجوادی و من هم به‌ عنوان مترجم... بدون دیپلماسی انقلاب، هرگز انقلاب به این صورت نمی‌توانست پیروز شود. این نکته را ترنر - رئیس وقت CIA، در کتابی که به فارسی هم ترجمه شده است و روزنامه اطلاعات چاپ کرده است - نیز گفته است که ما از دیپلماسی انقلاب فریب خوردیم و دیگر نباید این تجربه تکرار شود؛ بنابر‌این در اندونزی ۵۰۰ هزار نفر را کشتند و آمریکا تسلیم نشد.

* ما در رویدادهای مهم سال ۵۷ حضور داشتیم. در ستادهای راهپیمایی‌های تاسوعا، عاشورا، استقبال از امام و... بعد از ۲۲ بهمن ایشان اعلام کردند که ما «گارد ملی» تشکیل خواهیم داد؛ با‌ این ‌مضمون که اجازه نخواهیم داد کودتای ۲۸ مرداد دیگری تکرار شود. خب، تشکیل گارد ملی را ارجاع دادند به دولت موقت. در دولت موقت معاونت امور انقلاب دکتر یزدی بودند. آقای دکتر یزدی هم با شناختی که از بنده درباره سازماندهی و مدیریت داشتند، این ماموریت را به من دادند. ما در پادگان عشرت‌آباد مستقر شدیم، آیت‌الله لاهوتی، نماینده امام هم بودند. من بعد از مطالعه مجموعه دیدم که اسم گارد ملی مناسب نیست؛ چون گارد شاهنشاهی را تداعی می‌کند؛ در‌ حالی‌ که مردم به لحاظ اجتماعی نسبت به واژه «سپاه» ذهنیت مثبتی داشتند.

 

* نام سپاه به واسطه «سپاه دانش» و «سپاه ترویج» و... که در تمام روستاها و شهرهای مختلف بود و جوان‌ها در آن خدمت می‌کردند، آثار مثبتی در ذهن مردم داشت. خب من از این واژه استفاده کردم. حالا سپاه نهادی بود که وظیفه‌اش پاسداری از ارزش‌های انقلاب اسلامی ایران بود، خلاصه‌اش شد «سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ایران». خب انتظار ما این بود که این نهاد تا زمانی که نهادهای رسمی مثل ارتش کاملا پا بگیرد، به وظیفه‌شان عمل کنند؛ اما نهایتا سپاه به صورت یک نهاد دائمی در قانون اساسی درآمد و قرار شد هم سپاه و هم ارتش به ‌عنوان دو نهاد قانونی عمل کنند. اولین پیش‌نویس ساختار و سازمان آن را هم تهیه کردیم و پس از تایید دولت موقت و شورای انقلاب، رهبر فقید انقلاب در اردیبهشت ٥٨ آن را اعلام کردند.

 

* در هفتم اسفند ٥٧ دولت موقت ابلاغ کرد که من مسئولیت مدیریت شهرداری تهران را داشته باشم؛ من مجبور شدم سوابق کارهای انجام‌شده را تحویل بدهم. کسانی که در دولت موقت بودند مثل مرحوم مهندس کتیرایی، مرحوم مهندس معین‌فر و مهندس صباغیان و خود مرحوم بازرگان با پیشینه من آشنا بودند. می‌دانستند من کار مهندسی انجام داده‌ام و دکترای‌ ناتمام در رشته حمل‌‌و‌نقل و ترافیک دارم و از سال ۴۷ تا ۵۷ در یک شرکت مهندسین مشاور کار کرده‌ام و از نزدیک با مسائل شهرداری تهران آشنا هستم. به ‌لحاظ مدیریتی هم من پایان‌نامه کارشناسی ارشدم را در آمریکا در زمینه مدیریت و سازماندهی «ارگانیزیشن» گرفته بودم، با ادبیات جدید آشنا بودم و در عمل هم در سازماندهی نهادهای مدنی در اروپا و ایران تجربه داشتم، از دوران دانشجویی هم که تجربه کار گروهی داشتم، مجموعه این‌ها مبانی‌ای بود که مد نظر بود و بنده را انتخاب کردند.

 

* حدود دو سالی که بنده شهردار تهران بودم، مسئولیت سنگینی بر عهده‌ام بود و ما با احساس مسئولیت کامل روزی حدود ۱۶ ساعت کار می‌کردیم. من در ۴۰ سالگی این مسئولیت را بر عهده گرفته بودم و حدود ۱۰ نفر بیشتر از بیرون از شهرداری وارد این سازمان نشدند. کوشش کردیم که از افراد پاکدست و توانمند داخلی شهرداری استفاده کنیم و در این کار بسیار موفق بودیم.

 

* از تجربیات موفق شهرداری استفاده کردیم در حالی که شهرداری در آن موقع سازمان خیلی خوشنامی هم نبود؛ ولی ما به شیوه‌ای عمل کردیم که شهرداری سازمان خوشنامی شد و همه افتخار می‌کردند که همکار شهرداری تهران هستند. ما در این دو سال کوشش کردیم به تمام نیازهای راهبردی شهر تهران توجه کنیم، مطالعه کنیم و اجرا کنیم. پروژه‌ها یا در حال اجرا بود یا حداقل ایده‌هایی بود که در دوران بعد عملی شد.

 

* از همان اسفند ۵۷ بحث شوراها را مطرح کردیم؛ تغییر ساختار شهر تهران برای آمادگی به ‌منظور تشکیل شوراهای محلات و مناطق و تشکیل پارلمان شهری. این قانون بعد از گذشتن از وزارت کشور در شورای انقلاب تصویب شد. ایده پارلمان شهری ـ‌ نگاه راهبردی‌ای که در تمام کشورهای توسعه‌یافته و حتی در حال توسعه وجود دارد ـ متاسفانه در این چهار دهه متوقف شد.

 

* در سال ۹۳ و در دولت آقای روحانی وزارت کشور لایحه مدیریت شهری را بعد از چهار دهه مطرح و پیگیری کرده است. البته نواقصی دارد که امیدوارم با پیگیری‌های شورای پنجم و دولت دوازدهم و وزارت کشور دولت دوازدهم این لایحه تکمیل و اجرائی شود. این‌ها جرقه‌هایی است که در سال ۵۷ زده شد.

 

* بحث محیط‌زیست و ترافیک شهر تهران را هم دنبال کردیم، در اولویت قرار دادن حمل‌و‌نقل عمومی که در هسته مرکزی شهر تهران دنبال شد، بحث مترو و پیگیری پروژه مترو و بحث توسعه شهری، اقتصاد شهری و بحث‌های اجتماعی را نیز دنبال کردیم. در زمینه‌های اجتماعی کارهای بزرگ و نویی انجام شد؛ برای اولین بار در شهرداری تهران که فرزندان بی‌سرپرست نگهداری می‌شدند، تماما به آغوش خانواده‌ها منتقل شدند، آقای خسرو منصوریان ـ معاونت اجتماعی ـ فکر نویی مطرح کردند و بهزیستی در آن تاریخ تاسیس شد؛ به عنوان نهادی که مدیریت اجتماعی کند.

 

* روزهای سختی بود، بعد از پایان دولت موقت من استعفا دادم که آقای بنی‌صدر رئیس دولت شورای انقلاب نپذیرفتند. در زمان دولت آقای رجایی نیز ایشان استعفای من را نپذیرفتند و نهایتا تعهد مکتوب دادند که مدیریت ما را با دولتشان هماهنگ کنند؛ اما متاسفانه به علت نگاه‌ها و حساسیت‌های سیاسی برخی از وزرای آن روز نتوانستند این کار را انجام دهند و چوب لای چرخ ما می‌گذاشتند؛ پروژه مترو با دخالت‌ها متوقف شد و نهایتا به‌ جایی رسید که در زمان آقای مهدوی‌کنی، با حضور همین آقای میرسلیم و مرحوم آقای زواره‌ای که معاونان ایشان بودند، من را خواستند و گفتند شما فقط «زباله‌های شهر را جمع کنید.» در این شرایط من بار دیگر استعفا دادم و آقای رجایی که از دوستان خوب و نزدیک ما بودند، نپذیرفتند. من خدمت امام رفتم و در نامه‌ای که در سوابق هست به ایشان استعفای خودم را تقدیم کردم، ایشان از من خواستند که بیشتر مدارا کنم؛ اما وقتی بیرون آمدم با راهنمایی آیت‌الله توسلی که در دفتر ایشان بودند، با خبرگزاری جمهوری اسلامی ایران مصاحبه‌ای کردم که در روزنامه‌ها منعکس شد. روز بعد آقای مهدوی‌کنی با تشکر استعفای من را پذیرفتند. من از پذیرش استعفا خیلی خوشحال شدم زیرا در شرایطی که اختیاری نیست، نباید مسئولیتی باشد.

 

* مهندس بازرگان در دولت موقت دو، سه بار استعفا دادند. آن‌قدر تداخل در مسائل مدیریت داخلی کشور بود که دیگر دولت موقت توان ادامه کار را نداشت. بعد از سفری که مهندس بازرگان به همراه دکتر چمران و دکتر یزدی به الجزیره رفتند و مذاکراتی که برای گرفتن اموال کشور با برژینسکی داشتند، وقتی برگشتند، فضای سیاسی‌ای در کشور به وجود آمده بود -‌ سفارت هم اشغال شده بود ـ که حتی وزرا قادر نبودند به وزارتخانه‌شان بروند. جو چپ و آن عوامل که نمی‌خواستند مدیران توانمند در کشور باشند تا انقلاب بتواند استقرار و استمرار پیدا کند و مجموعه این‌ها باعث شد ادامه دولت موقت نه مفید و نه ممکن باشد؛ اما مهندس بازرگان و یاران ایشان صحنه را ترک نکردند. بعد هم با شورای انقلاب همکاری خود را ادامه دادند. بعد هم مهندس بازرگان، دکتر سحابی، دکتر یزدی و بقیه دوستان ما به آن رسالت تاریخی خودمان ادامه دادیم؛ یعنی پاسداری از آرمان‌های انقلاب.

 

* بعد از آن همه یا رفتند یا کرکره‌ها را پایین کشیدند، اما نهضت آزادی ایران ایستاد. اگر این ایستادگی نبود، شما فکر می‌کنید در دوم خرداد آن اتفاق می‌افتاد! بعضی‌ها فکر می‌کنند که دوم خرداد مثل چغندر یک‌دفعه سبز شده و مردم آمدند به برنامه توسعه سیاسی آقای خاتمی رای دادند! در حالی‌ که دولت آقای ناطق‌نوری تقریبا نهایی شده بود و وزیرانشان را هم انتخاب کرده بودند. بعضی‌ها توجه نمی‌کنند که در دیدگاه ما ـ مهندس بازرگان و دوستان نهضت آزادی ایران ـ قدرت را یک هدف ندیدند. قدرت را همیشه وسیله دیدند؛ اگر بود خدمت بکنند، اگر نبود رسالت اصلی ما، آگاهی‌بخشی است و بالا بردن آگاهی جامعه تا جامعه در مقطع لازم کار لازم را بکند.

 

* تصور من این است که تحولاتی که در چهار دهه بعد از انقلاب داشته‌ایم؛ [این‌گونه بوده که] آن کسانی که در دهه ۶۰ آن طرف بودند به‌ تدریج در دهه‌های ۷۰، ۸۰ و ۹۰ آمده‌اند این‌ طرف و به ‌تدریج از این گفتمان حمایت و دفاع می‌کنند، حالا با یک مقداری مسائل و مشکلاتی که هست. ما دنبال قدرت نبودیم، دنبال تحقق این گفتمان بودیم و وقتی این گفتمان در جامعه تداوم پیدا می‌کند، نسبت به آینده امیدوار هستیم. حالا به‌ لحاظ سازمانی برای ما محدودیت ایجاد کردند، اما مدارا کردیم برای اینکه نمی‌خواستیم هیچ‌گاه کار‌ تند یا رادیکال انجام دهیم؛ بنابراین کاری که انجام شده در راستای آن اهداف راهبردی قابل ارزیابی است.

 

* من هرگز پشیمان نیستم؛ زیرا همواره به وظیفه دینی و ملی‌ام عمل کرده‌ام، چون به وظیفه‌ام عمل کرده‌ام، همیشه به خدا توکل داشته و شکرگزار هستم.

کلید واژه ها: محمد توسلی شهرداری تهران نهضت آزادی


نظر شما :