نوه مصدق به فرزند کاشانی: تاریخ جواب شما را داده است
* من با هنری کیسینجر و برژینسکی و یک نفر دیگر که او هم مثل برژینسکی فوت کرده در دانشگاه هاروارد هماتاقی بودیم. چند وقت پیش در تلویزیون دیدم که کیسینجر خیلی پیر شده و زیر بغلش را میگیرند و با عصا راه میرود.
* [در مورد قتل خواهرش «معصومه» در سال ۷۷] علایمی از حضور قاتل در خانه خواهرم بود؛ اما پلیس کاری نکرد. خون و مدفوع قاتل در خانه بود. پلیس آن سال گفت که ما امکان آزمایش DNA نداریم، شما اگر میخواهید با هزینه خودتان این موارد را به خارج بفرستیم تا بررسی کنند. ما هم موافقت کردیم اما دیگر خبری از آنها نشد. هیچ وقت نتیجه بررسیهایشان را به ما اعلام نکردند.
* زمانی که خواهرم به دنیا آمد، من در اروپا بودم. او ۱۶ سال از من کوچکتر بود. در زمان نخستوزیری پدربزرگم، او یک بار به مادر من زنگ زد و مادرم را فراخواند. او به مادرم نامهای آغشته به خون نشان داد که در آن چیزهایی از پدربزرگم خواسته بودند و نوشته بودند اگر محقق نشود، نوهات را میکشیم. مادرم فردای آن روز با خواهر سه سالهام به سوئیس رفت و خواهرم به جز حدود شش ماه، دیگر به ایران بازنگشت. او اصلا چهره سیاسیای نبود، حتی فارسی را هم خوب بلد نبود و کم پیش میآمد فارسی حرف بزند.
* اموال ما را بعد از ۲۸ مرداد تاراج کردند. دیگر چیزی نمانده بود برای دزدی! از پدرم شنیدم که قصد خرید باغ یا زمینی در شمیران را داشته و برای همین پساندازش را از بانک به خانه آورده بوده، اما در ماجرای تاراج خانه دکتر مصدق پس از کودتا، همان را هم بردند! فردای آن روز که دیگر خانهای در کار نبود، پدرم مانده بود با یک دست لباس تنش و یک اتومبیل! او که همشغل من بود، دوباره از صفر شروع کرد. مردم به مطبش میآمدند و با گریه روی میزش ویزیت میگذاشتند. او با کار در مطب و بیمارستان نجمیه دوباره توانست زندگیاش را بسازد و در پایان عمرش در رفاه باشد.
* تا دولت دوم آقای احمدینژاد هر سال در روز تولد و رحلت پدربزرگم قلعه احمدآباد مراسم میگرفتیم و سخنرانی داشتیم. البته با نظارت مقامات مربوطه! اما از آن زمان تا امروز، برگزاری هر مراسمی در آنجا ممنوع شده است. چند باری خطاب به خود آقای روحانی نامه نوشتم اما جوابی داده نشد. البته خوشبختانه سازمان میراث فرهنگی، عمارت احمدآباد را به عنوان یکی از عمارتهای تاریخی به ثبت ملی رساند.
* من فعالیت سیاسی ندارم! یکی دو باری هم که درباره احمدآباد از من توضیح خواستند، همین را گفتم. خیلی از اعضای جبهه ملی را اصلا نمیشناسم. [در هیات متولیان احمدآباد] مرحوم سحابی زمانی عضو بود، بعد پسرش عزتالله عضو شد که او هم مرحوم شد و الان اخوی آقای سحابی عضو هستند. مرحوم فروهر هم عضو بود. آقای شاهحسینی الان عضو هستند که البته خیلی هم مریض احوالاند و جلسات را مدتی است که نمیآیند. گاهی برخی از این آقایان درباره روند برگزاری مراسم و سخنرانها تشریک مساعی میکردند که آن هم دیگر تمام شد.
* پدربزرگم در دوران نخستوزیریاش معمولا پدرم را برای برخی امور اجرایی خود، مامور میکرد. زمانی که آیتالله کاشانی در بیمارستان طرفه بستری بودند، پدرم به درخواست پدربزرگم به عیادت ایشان میرود. آقای کاشانی در این دیدار از پدربزرگم طلب پول میکند. پدرم موضوع را به دکتر مصدق منتقل میکند و ایشان چکی را به نام آیتالله کاشانی میفرستند. این عیادت یک بار دیگر هم تکرار میشود و درخواست مذکور هم بار دیگر از سوی ایشان مطرح میشود. پدرم نیز همچون گذشته موضوع را به اطلاع پدرشان میرساند. این بار پاسخ فرق میکند. مرحوم مصدق به پسرش غلامحسین میگوید برو به آقای کاشانی بگو همان چک قبلی را هم از حساب شخصیام برایتان فرستادم و برداشتی از صندوق دولت نداشتم. الان هم دیگر پول ندارم!
* اصلا محمود کاشانی را نمیشناسم. تاریخ جواب ایشان را داده است. [به پرینت اسناد منتشرشده اخیر CIA اشاره میکند] این اسناد نیز نشان میدهد که ماجرای آن روز [۲۸ مرداد] چه بوده، این یک امر بدیهی است و جزئی از تاریخ شده است. شکی هم در آن نیست که کودتا از سوی MI6 انگلیس آغاز و با دخالت CIA آمریکا پایان یافت. «استیون کینزر» هم در کتاب «همه مردان شاه»، به نقل از روزولت این را نوشته است. خیلی کنجکاوم که فرصت کنم و نقش آیتالله کاشانی در اتفاقات آن روز را در این اسناد بخوانم.
* من که جای ایشان [دکتر مصدق] نبودم که بدانم [اگر کودتا نمیشد] چه میکرد، پیشبینی و قضاوت هم نمیشود کرد؛ اما بالاخره ایشان نخستوزیر کشور بودند و حتما اگر کودتا نمیشد، باز هم کشور را اداره میکردند. پدربزرگم با رفتن شاه از کشور مخالف بودند و میخواستند حکومت «مشروطه» باشد.
* [در طول این سالها] خیلی چیزها مرا آزار داده است. در تاریخ ۲۸ مرداد هر سال مطالبی منتشر میشود که خیلی از آنها صحیح و قرین به واقعیت نیست. من شناخت دقیقی از شخصیت پدربزرگم دارم. در تبعید اول ایشان به احمدآباد، ۵ ساله بودم و ایام زیادی را با پدربزرگم گذراندم. او علاقه زیادی به من داشت و به قول معروف نوه سوگلیاش بودم. خیلی اصرار داشت که من طبیب شوم و اداره بیمارستان نجمیه را در دست بگیرم. بر اساس شناختی که از پدربزرگم دارم، میدانم که خیلی نسبتهای ناروا، در این سالها به او داده شده است. دکتر مصدق انسانی واقعی و بسیار درستکار بود. در حد افراطی درستکار بود. هنوز چند نفر قدیمی از اهالی احمدآباد مقیم آنجا هستند و داستانهای زیادی از درستکاری پدربزرگم دارند.
* پدربزرگم در احمدآباد زراعت میکرد، چغندر میکاشت، حتی یک بار جایزه چغندرکار نمونه را برده بود. یادم هست که چغندرها را با کامیون به کارخانه قندی در کرج میبردند. گهگاه این کامیون نیاز به تعمیر داشت و آن را به تعمیرگاهی در دروازه قزوین حوالی میدان دخانیات میبردند. یک بار آقای تکروستا که این روزها متولی اداره عمارت احمدآباد است، این کامیون را برای تعمیر به دروازه قزوین میآورد. او شاگردشوفر بوده و شبهنگام به تهران میرسند که تعمیرگاه بسته بوده. برای همین کامیون را کنار خیابان پارک میکنند. صبح که بازمیگردند، پلیس ۱۰ تومان ماشین را جریمه کرده بود. با یک حساب سرانگشتی به پلیس حق حسابی میدهند تا برگ جریمه را پاره کند. او این ماجرا را برای پدربزرگم تعریف میکند و مرحوم مصدق با عصا به صورتش میزند و میگوید «تو با این کارت مامور دولت را فاسد کردی، برو او را پیدا کن و قبض جریمه را بگیر و پرداخت کن.» آقای تکروستا به تهران برمیگردد، دو سه روزی طول میکشد تا پلیس را پیدا کند و دستور دکتر مصدق را اجرا کند. وقتی نزد پدربزرگم برمیگردد او میگوید که «تو را ۱۰ تومان جریمه میکنم تا دیگر مامور دولت را به فساد تشویق نکنی!» آن زمان حقوق این آقا ماهی ۳۰ تومان بود و جریمه پدربزرگم جریمه سنگینی به شمار میرفت. البته یکی دو ماه بعد این مبلغ را به او پرداخت کرد. پدربزرگم مرد خاصی بود. خیلیها گشتند تا نقطهضعفی از زندگیاش پیدا کنند، اما نتوانستند. مرد بزرگی بود.
نظر شما :