روایتی جدید از عملیات انفجار رستوران خوانسالار
***
برای اولین بار آمدیم طرح عملیات خلع سلاح یکی از پاسگاههای اطراف تهران به نام پاسگاه مامازن را عملی سازیم. من و شهید بروجردی بودیم. ایشان با یک موتور گازی بود و من با یک پیکان. یک تصادف ساختگی درست کردیم و به این پاسگاه مراجعه کردیم. بعد از شناسایی کامل پاسگاه و اسلحهخانه و اتاق افسر نگهبانی، یک استوار، فرمانده پاسگاه بود. کاملاً پاسگاه را بررسی کلی کردیم. هدایت عملیات را خودم به عهده داشتم و تیم مسئول عمل کننده، شهید بروجردی بود. وارد پاسگاه شدند و ما سلاحهای بسیار زیادی را برای اولین بار از این پاسگاه بیرون کشیدیم.
در آن پاسگاه مقاومت نشد. چون شهید بروجردی وقتی با همان کلتی که از آجودان شاه گرفته بودیم، وارد پاسگاه شد، مستقیماً رفت سراغ همان استوار و بدون کوچکترین مقاومتی، همه مأموران را داخل یک اتاق کرده و اسلحهخانه را با همان پیکانی که داشتیم، کاملاً تخلیه کردند. تلفنها را قطع کردیم. اصلاً فکر نمیکردیم قضیه به این سادگی انجام بشود.
ورود به فاز نظامی
تقریباً بعد از مسلح شدن و تشکیل گروه، بعد از بازگشت شهید بروجردی از نجف، یک سری عملیات ایذایی را شروع کردیم. عملیات مهم این بود که شب 10 دیماه بود که کارتر آمده بود ایران و برای این که شاه نشان بدهد اینجا خبری نیست، آن شب ما یک عملیات بسیار گسترده را در تهران انجام دادیم. تیمهای مختلفی را برای تعدادی عملیات تخریبی آماده کردیم. شرایط را در نظر گرفتیم که به کسی آسیبی نرسد. مثلاً وقتی که کاخ جوانان آن موقع را زدیم، طوری نزدیم که آسیب به کسی برسد، آمدیم موتورخانهاش را منفجر کردیم. یعنی طرح انفجار موتورخانه آنجا را توسط دو تا از برادرها، محمد شقاقی و رحمت، انجام دادیم و یکی از بزرگترین عملیاتی که آن شب انجام شد، انهدام بزرگترین دکل برقی بود که بخش عظیمی از برق تهران را میرساند. این از توانیر، نیرو میگرفت. انهدام این برق بود که آن شب توسط خود من انجام شد.
در جنوب تهران، کارخانه برق جنوب تهران، بعد یک عملیات دیگری بود، خود شهید بروجردی در رابطه با انفجار و اشتعال کارخانه کیانتایر بود، تخریب در اماکن فساد و مشروبفروشیها بود. آن شب در تهران تخریب بسیار زیاد بود. سعی و تلاش ما در این بود که با توجه به فرمان حضرت امام، به کسی آسیبی نرسد. فقط یک هول و هراسی را در دل رژیم ایجاد کرده باشیم. با توجه به اینکه کارتر از امریکا میهمان رژیم بود.
عملیات رستوران خوانسالار
بعد از این قضایا، شروع کردیم به شناسایی اماکنی که اسرائیلیها و امریکاییها در آنجا تجمع داشتند. گاهی فرماندهانی که همانطوری که حضرت امام فرموده بودند، برای ما یقین بود که فرمان قتلی را داده باشند یا کسی را کشته باشند. این بود که من خودم به هتل لاله فعلی و «اینترکنتینانتال» آن موقع رفتم. من آن شب 3-2 جلسه آنجا رفتم.
یکی از جلسات که جلسه سوم بود، آمدم بیرون، حدوداً شاید یکربع، کنار همین جوی خیابان غربی هتل لاله اشک میریختم. با توجه به آن صحنه بسیار زشتی که میدیدم. دختران جوان ما در بغل مردان 70-60 ساله امریکایی، چنان در یک شرایط نامناسبی قرار گرفته بودم که تصمیم گرفتم خودم با یک جیپ پر از مواد منفجره، اصلاً یک عملیات انتحاری در اینجا انجام بدهم و وقتی آمدم با شهید بروجردی این قضیه را در میان گذاشتم، بچهها هم شناسایی میکردند، شهید بروجردی با یک آرامش خاصی گفتند: اینجا را بگذارید بعد، ما یک جای بهتری پیدا کردیم، نیاز هست که شما یک بررسی بکنید.
این بود که با هم آمدیم خوانسالار و ایشان خوانسالار را به من نشان داد. [خوانسالار] رستورانی بود که محل تجمع امریکاییها بود. بالاتر از تقریباً میدان آرژانتین. ما خوانسالار را با شهید احمدی شناسایی کردیم و آنجا رفتوآمدهای زیادی داشتیم، طوری هم برخورد داشتیم که تمام نقاط شک و تردید را پوشانده بودیم. خیلی راحت میرفتیم، میآمدیم. با آن انعامهایی که به گارسونهای آنجا میدادیم، بخصوص به دربانها میدادیم، تقریباً آن احساس شکی که در آنها وجود داشت، آنها را اصلاً از بین برده بودیم و راحت میرفتیم و میآمدیم.
تا شب انفجار چندینبار ما آن ساک انفجار را بردیم، با لباسهای مختلف با کراوات، بدون کراوات، لباسهای اسپرت، حتی با لباسهای ورزشی آنجا میرفتیم، منتها بدون اینکه داخلش مواد منفجره باشد. تا آن شبی که رفتیم برای انفجار. آن شب یک دگرگونیای در چهره شهید احمدی دیدم. یعنی شبهای قبل هم میرفتیم، اما این دگرگونی را در چهره شهید احمدی ندیدیم. اصلاً ایشان چهرهاش طور دیگری شده بود و احساس میکردیم آن موقع میخواهیم عملیات انجام بدهیم.
ما زمان انفجار را تقریباً روی 90 ثانیه گذاشته بودیم، یعنی یک دقیقه و نیم. 90 ثانیه زمان انفجار را تنظیم کردیم در دو چاشنی، که اگر هر کدام عمل نکرد، آن یکی عمل کند. ضامن آتشزن آن را، هر دو را با هم کشیدم. من یک دقیقه قبل از اینکه آتشزنی انفجار را بکشم، به شهید احمدی گفتم: از رستوران بیرون برود.
بعد از اینکه کارم را انجام دادم، درست... ساک در دستم بود، آمدم راهپلههای خوانسالار، دیدم شهید احمدی دارد برمیگردد. گفتم چه شد؟ گفت: کیف جا مانده. من دست انداختم شانه ایشان را گرفتم. گفتم برمیگردیم کیف را میبریم. گویا دربان به ایشان اشاره کرده بود که کیفتان جا مانده.
نمیدانم چهطوری این را توضیح بدهم، ایشان اصلاً باید شهید میشد، چون با آن فشاری که من شانه ایشان را گرفتم و ایشان یک مرتبه خودش را کند. حتی صدایش هم کردم: «عباس برگرد» حالا ساک را میبردیم. کیف را میبردیم و ایشان مستقیماً رفت به سمت انفجار. درست لحظهای که من از ضلع خیابان رد میشدم، انفجار رخ داد و دیگر برای من مسجل بود، میدانستم احمدی شهید شده.
اصلاً حالت دگرگونی به من دست داد و شرایط بسیار بدی را آن موقع داشتم. تا میدان آرژانتین آمدم. صدای آژیر آمبولانسها میآمد، باز با توجه به همه مسائل به محل حادثه و انفجار برگشتم، بلکه بتوانم شهید احمدی را ببینم. متأسفانه یک 8-7 دقیقهای را هم آنجا بودم که خیلی هم شلوغ شده بود، بعد پلیس و ساواکیها آمدند.
با آن قدرت انفجاری که به وجود آورده بودیم محل کاملاً ویران شده بود. جنازههای امریکاییها را میآوردند و زخمیها را میآوردند، ماشینهای مخصوص امریکاییها آمده بود برای حمل جنازههایشان و دیگر پلیس آمد. یک مقداری مشکوک شدم به قضیه، آمدم به سمت شهید بروجردی و سر قراری که داشتیم. وقتی که من ایشان را دیدم، نتوانستم خودم را نگه دارم. بغض و حالتی به من دست داد که با صدای بلند گریه میکردم. ایشان میپرسید: عباس کو؟ من نمیدانستم به ایشان چه بگویم.
به هر جهت ایشان آن شب، تنها امید بود برای من، گفت خب این مسئله شاید برای تو هم پیش آمد. گفتم کاش برای من پیش میآمد، برای ایشان اصلاً این قضیه پیش نمیآمد. بعد متوجه شدیم که شهید احمدی یک دست و یک پایش را در آن انفجار از دست داد و شهید شد.
ما بعد از انفجار خوانسالار، به دو زبان انگلیسی و فارسی اعلامیههای بسیار زیادی را – حتی میتوانم بگویم با آن نیروهایی که داشتیم – در سراسر کشور پخش کردیم. و عجیب اینجا بود که بعضی از نیروهای خودمان نمیدانستند این انفجار را گروه خودمان انجام داده و بدون اینکه با اسم گروه آشنا بشوند با ما همکاری میکردند. خیلیها الان هستند، میگفتند این اعلامیهها را ما پخش کردیم و نمیدانستیم که این کار را خود گروه ما انجام داده است.
این قضیه بازتاب بسیار گسترده جهانی داشت. بخصوص برای امریکا این انفجار اصلاً وحشتناک بود. آنها بسیاری از افرادشان را بعد از این انفجار، از ایران بیرون کشیده بودند. بخشی از امریکاییهایی که در ایران مانده بودند، بیشترشان به عنوان مستشار بودند.
حمله به مینیبوس امریکاییها
ما یک طرح عملیاتی را هم در خیابان نیروی هوایی، در رابطه با انفجار سرویس مینیبوسهای حامل امریکاییها داشتیم. با شهید شکوری – که یکی از همان نارنجکهای دستساز «صف» داشت، با موتور من و هر دو با هم – این مسیر را چند بار شناسایی کردیم. در خیابان نیروی هوایی، شهید فکوری نارنجک را داخل مینیبوس انداخت. من فکر میکنم آن روز هفت امریکایی کشته شدند. بعداً از طریق جراید داخلی و خارجی متوجه شدیم که هفت امریکایی آنجا کشته شدند. مهمتر از همه این بود که در انفجار مینیبوس، مردم همه ما را میدیدند و به قول معروف کوچه دادند و چون قدرت انفجار بسیار شدید بود، روی چشمهای شهید شکوری اثر گذاشته بود و جایی را نمیدید. یک بخشی از رانش را زخمی کرده بود که من خودم را رساندم به ایشان و پشتش را گرفتم جای دیگر و از مسیر دور شدیم. آوردم تا خیابان مسگرآباد سابق (خیابان خراسان) آنجا آب پیدا کردیم، چشمهایش را شستیم و تقریباً چشمهایش خوب شده بود.
در اثر آن موج انفجار، یک مقداری آسیب دیده بود. من متوجه نبودم که پایش زخمی شده، یک مرتبه دیدیم که شلوارش خونی است و از کفشهایش دارد خون میآید. به هر جهت پای ایشان در آن انفجار آسیب دید. یک مقداری کمک کردیم و گفت چیزی نیست، سطحی است و از هم جدا شدیم و ایشان رفتند.
این دو، سه تا عملیات، بخصوص در رابطه با انفجار خوانسالار و انفجار همان مینیبوس، تقریباً پشت رژیم و پشت امریکا را – کاملاً برای ما ملموس بود – لرزاند. از آن به بعد رژیم احساس ناامنی میکرد. امریکاییها احساس ناامنی میکردند. ما حتی برای هتل «کنتینانتالی» آنجا هیچ آثاری از امریکاییها ندیدم و خاموش شده بود که میخواستیم آنجا عملیات بعدی را انجام بدهیم.
منبع: ویژهنامه نوروزی روزنامه ایران
نظر شما :