خاطرات جاسوس آمریکا از روز مبادله

جاسوسی که روی پل آزادی‌اش رانندگی می‌کند
۲۸ فروردین ۱۳۹۶ | ۱۸:۱۳ کد : ۵۸۱۵ تاریخ جهان
جاسوسی که روی پل آزادی‌اش رانندگی می‌کند
خاطرات جاسوس آمریکا از روز مبادله
ابرهارد فتکن هویر/ ترجمه: محمدعلی فیروزآبادی

 

تاریخ ایرانی: روز یازدهم ژوئن ۱۹۸۵ بود که بزرگترین تبادل جاسوس دوران جنگ سرد، در پوتسدام انجام گرفت و در جریان آن چهار جاسوس بلوک شرق در برابر ۲۵ جاسوس سازمان سیا مبادله شدند. یکی از این جاسوسان آزادشده ابرهارد فتکن هویر بود که به قلم خود آن روزها را حکایت می‌کند. فتکن هویر از زندگی خود به عنوان جاسوس و کشف هویت و فعالیت‌هایش توسط اشتازی (سرویس اطلاعات و امنیت آلمان شرقی سابق) و از ساعت‌های هیجان‌انگیز پیش از آزادی و مشکلات پس از آن می‌نویسد:

 

***

 

صحنه‌های آن روز گویی از یکی از تریلرهای جاسوسی اثر «جان لوکاره» اقتباس شده بود. در سال ۱۹۸۵ نمایندگان بلندپایه‌ای از شرق و غرب بر روی پل گلینیک که برلین و پوتسدام را به هم متصل می‌کرد جمع شدند تا جاسوسان و ماموران مخفی بازداشت‌شده با شش ملیت مختلف را مبادله کنند. در همان حال که ایالات متحده آمریکا چهار جاسوس بلندپایه و مهم شرق را برای به اصطلاح عرضه کردن داشت، دولت آلمان شرقی ۲۵ جاسوس عادی از جمله نگارنده را آورده و در انتظار انجام تبادل بود.

 

اینکه در آن روز خاص ماه ژوئن چه احساسات عجیب و متناقض و چه آشوبی بر دل و ذهن ما حاکم بود، امری نیست که بتوان آن را تشریح و توصیف کرد. من از سال‌ها پیش در رویای شکافتن آن پرده آهنین و خلاصی از چنگال اشتازی به سر می‌بردم و اینک بالاخره در حوالی ظهر بود که از خط سفید پل گلینیک می‌گذشتم و به سوی آزادی می‌رفتم؛ اما در آن لحظات چه کار می‌کردم و چه حالی داشتم؟ در واقع از شدت اندوه اشک می‌ریختم و آب بینی‌ام جاری شده بود، زیرا همان روز خبردار شده بودم که همسرم هلما به صورت غیابی از من طلاق گرفته و اینک با مرد دیگری زندگی می‌کند.

 

وکیلم یعنی «ولفگانگ فوگل» بلافاصله پس از سوار شدن به اتوبوسی که ما را از زندان آلمان شرقی به پوتسدام انتقال می‌داد، من را از این مسئله مطلع کرد. در آن لحظه احساس کردم که از نظر عصبی فرو ریخته‌ام. شش سال زندان یعنی تحمل شش سال بدون حضور هلما و در نهایت جدایی. ناگهان متوجه شدم که هیچ چیز از زندگی در غرب نمی‌دانم و کسی را در آنجا ندارم.

 

این در حالی بود که از زمان ساخت دیوار برلین در رویای عبور از آن بودم، حتی بارها در خواب می‌دیدم که با بالن و یا از طریق حفر تونل و یا حتی از یک مسیر ترانزیت از آلمان شرقی فرار کرده و خود را به غرب می‌رسانم. اینکه چگونه فرار می‌کردم و بعد چه پیش می‌آمد اصلا مهم نبود، زیرا بر این باور بودم که من به هر حال نمی‌توانم با این سیستم کنار بیایم. اولین بار در سال ۱۹۶۵ و در سن ۲۱ سالگی به زندان اشتازی افتادم. جرمم این بود که شبی در حال مستی و در یک میخانه شعار انتخاباتی کاندیدای صدارت عظمی در آلمان غربی یعنی یوزف اشتراوس را با صدای بلند گفته بودم: «هر کس می‌خواهد از فقر و فلاکت رهایی پیدا کند به یوزف اشتراوس رای بدهد.» پس از بازجویی آزاد شدم اما متعاقب آن حکم اخراج من از دانشگاه صادر شد.

 

کوتاه‌ زمانی پس از آن در قطاری که آن زمان به مقصد چکسلواکی سابق می‌رفت با «کارلی» آشنا شدم. کارلی یک استاد نانوا بود؛ اما برای من تجسم دیگری داشت و به عبارت بهتر در نظر من تصویری از دنیای آزاد محسوب می‌شد. کارلی اغلب در برلین غربی با من ملاقات می‌کرد و من از این ملاقات‌ها غرق در غرور می‌شدم و هم او بود که بالاخره در تابستان سال ۱۹۷۵ و در هتل فلورای شهر پراگ، من را به استخدام سرویس جاسوسی آمریکا درآورد.

 

کارلی از من پرسید: «آیا می‌توانی گاهی اطلاعات نظامی را برای غرب جاسوسی کنی؟» البته تاکید کرد که این کار اصلا خطری ندارد و من هم بلافاصله قبول کردم. دلایل این پاسخ مثبت هم این بود که من از سویی دلم می‌خواست هرچه بیشتر توجه و احترام کارلی نسبت به خودم را جلب کنم و از سوی دیگر احساس می‌کردم و به شدت افتخار می‌کردم که برای جاسوسی به نفع غرب برگزیده شده‌ام. به خودم گفتم: «حالا دیگر تو جیمز باند آمریکایی‌ها هستی» و این احساسی احمقانه و جنون‌آمیز بود. در ماه سپتامبر یک دوره فشرده جاسوسی را در پلاتنزه مجارستان گذراندم.

 

یک دستگاه رادیوی گروندیک قابل حمل (به شکل چمدان)، یک دفتر رمز که داخل یک تخته مخصوص برش نان مخفی شده بود، یک قلم مخصوص و تعداد زیادی کاغذ مخصوص گزارش‌های جاسوسی به من تحویل داده شد. نام مستعار من به عنوان جاسوس «هلموت پرانتل» بود. در شهر بالاتون مجارستان به من آموزش داده شد که چگونه از طریق آن رادیو پیام‌های مخفی را دریافت و آن را کشف رمز کنم. کار تقریبا پرزحمتی بود و کشف رمز پنج جمله نزدیک به یک ساعت زمان می‌برد. بلافاصله پس از بازگشت به برلین بود که کارم را به عنوان جاسوس آغاز کردم.

 

یک بار در مورد وجود یک کپسول حاوی موشک‌های شوروی در کرمن و بار دیگر در مورد تعداد دقیق سربازان در منطقه‌ای دیگر گزارش دادم. در مجموع گزارش‌های من چندان چنگی به دل نمی‌زد. از بابت این جاسوسی‌ها هرگز دستمزدی نگرفتم؛ اما برای مخارج روزمره ۶۰۰۰ مارک آلمان شرقی و ۵۰۰ مارک آلمان غربی به من پرداخت شد. این مبلغ در یک صندوق پستی از رده خارج واقع در یکی از محله‌های برلین شرقی، موسوم به وولهایده مخفی شده بود. در همان صندوق چند پاکت هم بود که من باید از آن‌ها برای ارسال برخی اطلاعات مورد نظر آمریکایی‌ها استفاده می‌کردم. نوشته‌هایم را در پاکت‌ها قرار دادم و آن را به آدرس «خاله پائولا» در مونیخ ارسال کردم.

 

برای ماه‌ها خود را قهرمانی می‌دانستم که همزمان برای سوسیالیست‌های واقعی و آمریکایی‌ها کار می‌کند. با این حال کار من فقط جاسوسی برای آمریکا نبود و در یک مرکز تعمیرات خودرو نیز به کار مشغول بودم؛ اما زمانی رسید که لحن آمریکایی‌ها به شدت تند و توهین‌آمیز شد و من احساس کردم که مورد سوء‌استفاده قرار گرفته‌ام و برای آن‌ها در حکم یک ابزار بوده‌ام. روز به روز وحشت و هراسم بیشتر می‌شد. پس از به دنیا آمدن پسرم دانیل بود که همه چیز را برای همسرم توضیح دادم و اواسط سال ۱۹۷۸ همکاری و تماس با آمریکایی‌ها را قطع کردم. البته آمریکایی‌ها بدون هرگونه مشکلی من را به حال خود گذاشتند، غافل از آنکه از مدت‌ها پیش از سوی اشتازی تحت نظر بودم و عجیب بود که خودم متوجه این مسئله نشده بودم.

 

از قرار معلوم آپارتمان ما از سال ۱۹۷۷ تحت نظر قرار داشت و در نهایت روز ۲۸ ژوئن ۱۹۷۹ در شهر ماگدبورگ بازداشت شدم. در حالی که در خیابان راه می‌رفتم ناگهان یک خودروی ولگای قهوه‌ای توقف کرد و یکی از ماموران گفت «برای ادای برخی توضیحات» باید همراه آن‌ها بروم. هنگامی که سوار ماشین شدم فهمیدم که آن ولگا از داخل هیچ دستگیره‌ای برای باز کردن درها ندارد. تا صبح روز بعد تحت بازجویی بودم و به همه جرایم خود اعتراف کردم. به جرم جاسوسی به ۱۳ سال زندان محکوم شدم. روزی که حکم را قرائت می‌کردند، به شدت اشک می‌ریختم و زاری می‌کردم.

 

ماه‌های نخست در زندان انفرادی بودم. استراتژی آلمان شرقی‌ها برای تنهایی کشیدن زندانی بسیار تحمل‌ناپذیر و غیرانسانی بود. سال‌های پس از آن به زندان پانکوف منتقل شدم و تنها غیرسیگاری در میان آن ۹ نفر سیگاری حاضر در سلول بودم. هرگز از دست آمریکایی‌ها عصبانی نبودم اما از این تعجب می‌کردم که به چه دلیل زندان من تا این اندازه طول کشیده است؛ زیرا کارلی به من قول داده بود که در صورت لزوم برای آزادی‌ام اقدام خواهند کرد.

 

۶ سال بعد بود که یک روز صبح به دفتر رئیس زندان فراخوانده شدم. از من پرسید: «دلت می‌خواهد به آمریکا بروی یا نزد خانواده‌ات برگردی؟» با خودم گفتم که این یک تله است: «دلم می‌خواهد پیش همسرم بروم.» در آن لحظه هیچ صحبتی در مورد تبادل جاسوس‌ها نبود، حتی زمانی که به شهر کارل مارکس منتقل شدم؛ یعنی همان شهری که اشتازی همه جاسوسان غربی و جاسوس‌های سیا را در آنجا نگهداری می‌کرد نیز کسی به من در مورد مقصد آن سفر صحبتی نکرد.

 

تازه زمانی که صبح زود روز ۱۱ ژوئن سوار بر آن اتوبوس مرسدس شدیم، بی‌مقدمه به ما خبر دادند که به غرب خواهیم رفت. جالب آنکه در آن لحظه هم هنوز هیچ صحبتی از تبادل جاسوس‌ها نبود. در میانه راه برای دستشویی توقف کردیم. آن زن و مردی که مامور اشتازی بودند و ما را همراهی می‌کردند، خیلی جدی هشدار دادند: «هر کس که همچنان خیال فرار در سر داشته باشد بلافاصله هدف قرار می‌گیرد.»

 

فضای داخل آن اتوبوس نیز در نوع خود بسیار عجیب‌وغریب بود. در همان حال که یک زوج متهم به جاسوسی برای آمریکا پس از سال‌ها جدایی بالاخره دوباره به هم رسیده و به شدت خوشحال بودند، بسیاری از ما و به ویژه شهروندان آلمان شرقی ناراحت و غمگین بودیم؛ زیرا نمی‌دانستیم که چه تصمیمی باید بگیریم، آیا باید به غرب برویم و آرزوی دیدار دوباره با خانواده‌هایمان را دفن کنیم؟ بالاخره دو نفر از ما تصمیم به ماندن در شرق گرفتند اما من به شدت دودل بودم و نمی‌توانستم بین این دو گزینه یکی را انتخاب کنم.

 

اتوبوس حامل ما قبل از رسیدن به پل گلینیک و در مقابل یک پست مرزی توقف کرد. دور تا دور آن میدان را افراد یونیفرم‌پوش گرفته بودند. برای مدتی طولانی هیچ اتفاقی نیفتاد، سپس ناگهان یک مرسدس بنز طلایی‌رنگ با پلاک آلمان شرقی و البته از سمت آلمان غربی به سوی ما آمد و وکیل من یعنی آقای فوگل از آن پیاده شد و هنگامی که وی همراه با ریچارد برت، سفیر آینده آمریکا در آلمان غربی به اتوبوس آمد و آقای برت سلام پرزیدنت رونالد ریگان را ابلاغ کرد، همه سرنشینان اتوبوس هورا کشیدند و شادی کردند.

 

در میان همین شور و شادی و غوغا بود که آقای فوگل به من خبر داد همسرم با مرد دیگری زندگی می‌کند. با شنیدن این خبر بود که دنیا و آرزوهایم بر سرم آوار شد. باز هم دودل شدم و نمی‌دانستم که همراه با فوگل به غرب بروم و یا به شرق بازگردم و برای به دست آوردن همسرم مبارزه کنم. از ماشین پیاده شدم تا با برت، فوگل و جان کورن بلوم فرستاده ویژه آمریکا در برلین غربی صحبت کنم.

 

فوگل بعدها ادعا کرد که من با رفتار نابجای خود و تردیدهایم کاری کردم که عملیات تبادل با خطری جدی روبه‌رو شود. این ادعا به نظر خودم بسیار مبالغه‌آمیز است اما به هر حال من میان رفتن و ماندن قادر به تصمیم‌گیری نبودم؛ اما در نهایت یعنی پس از آنکه به من اطمینان داده شد که چنانچه هلما به خواست و اراده خود قصد پیوستن به من را داشته باشد به او اجازه سفر داده خواهد شد، من هم برای سفر به غرب درنگ نکردم.

 

همراه با دیگر جاسوسان آزادشده نزدیک به ۳۰ متر بر روی آن پل راه رفتیم. من حتی یادم رفته بود که کیفم را از داخل آن اتوبوس بردارم اما این آقای کورن بلوم بود که کیف من را حمل می‌کرد، حتی هنگامی که از خط سفید گذشتم و سوار بر آن اتوبوسی شدم که به سه رنگ پرتقالی، قرمز و قهوه‌ای پرچم آلمان غربی رنگ شده بود و پلاک برلین غربی را داشت نیز باز هراس داشتم. این همان هراس از زندگی و وجود بود.

 

از خودم می‌پرسیدم که آیا همسرم نیز خواهد آمد؟ آیا نظام سرمایه‌داری، من را خواهد بلعید؟ ادامه سفر من به سوی آزادی در غم و اندوه گذشت. از پل گلینیک به سمت تمپلهوف رفتیم و از آنجا به سوی فرانکفورت ادامه سفر دادیم و سپس به اردوگاه ویژه وارد شدیم. زندگی من در این مکان نه‌ تنها بهتر نشد بلکه دورانی جهنمی را گذراندم. دچار پارانویا و بی‌خوابی شدم و همواره از این بیم داشتم که بار دیگر به دست ماموران اشتازی بازداشت شوم.

 

از طرف دولت ایالات متحده آمریکا مبلغ ۵۰۰ مارک آلمان غربی به عنوان کمک مالی به من پرداخت شد و من هم به شدت مراقب این گنج باارزش بودم! روز ۱۷ ژوئن به برلین غربی نقل مکان کردم و سه روز بعد همسرم هلما و پسرم دانیل به من ملحق شدند. هلما تصمیم گرفته بود که بار دیگر با من زندگی کند. او نیز به مدت یک سال و نیم و به جرم «آگاهی از اقدامات مجرمانه» من به زندان افتاده بود و دانیل در آن مدت نزد پدربزرگ و مادربزرگش زندگی می‌کرد.

 

چند ماه بعد بار دیگر یک مامور آمریکایی در زیرزمینی واقع در برلین غربی از من بازجویی کرد. نام مستعار این مامور «سیاه» بود. او که به شدت شکاک و بدبین بود، من را به یک دستگاه دروغ‌سنج متصل کرد. احتمالا از این نگران بود که من یک جاسوس دوجانبه باشم، جاسوسی که به گفته خودش اشتازی را «دور زده» است. بار دیگر دچار ترس و هراس فوق‌العاده‌ای شدم و برای نخستین و آخرین بار در زندگی به فکر خودکشی افتادم.

 

بعدها نیز هرگاه که خود را قربانی احساس می‌کردم به شدت کنترل اعصابم را از دست می‌دادم؛ اما پس از بازنشستگی بود که درمان شدم. در حال حاضر اغلب روی پل گلینیک رانندگی و به خود تلقین می‌کنم که به هر حال از چنگ آن رژیم استبدادی گریختم و به همین خاطر احساس غرور می‌کنم.

 
توضیح اشپیگل: جاسوسانی مانند فتکن هویر که برای غرب جاسوسی می‌کردند، مدت‌ها قبل از فعال شدن آمریکا برای آزادیشان در زندان به سر بردند و تازه در سال ۱۹۸۰ بود که ولفگانگ فوگل، مذاکره‌کننده اهل آلمان شرقی، از آمریکایی‌ها خواست که برای آزادی این جاسوسان بازداشت‌شده مذاکره کنند. از قرار معلوم تا آن زمان دولت آمریکا از گرفتاری این ماموران خود بی‌خبر بود؛ اما علت این بی‌خبری نیز در نوع خود جالب است. بعدها مشخص شد که سرتیم جاسوسان سیا در آلمان شرقی برای آنکه بتواند دستمزدهای این عده را تصاحب کند، خبر دستگیری آنان را مخابره نکرده است. با این حال آمریکا پس از آن تن به مذاکره داد که یک استاد فیزیک به نام «آلفرد تسهه» را به اتهام جاسوسی برای آلمان شرقی دستگیر کرد. با بازداشت او در واقع آمریکا توانست با دستی پر سر میز مذاکره حاضر شود و چهار جاسوس حرفه‌ای شرق را در برابر شمار زیادی از جاسوسان عادی خود مبادله کند.

 

 

منبع: اشپیگل

کلید واژه ها: جاسوسی آلمان شرقی


نظر شما :